هزليات سعدي
DESCRIPTION
این مجموعه قسمتی از اشعار سعدی است که سانسور شده و چاپ نشدهTRANSCRIPT
سانسورِ بدون و کامل متن
هزلیاتسعدی
کوششِ به
جاوید حسین
: از الکترونیکی نشر
» کتابالگ » وبالگWWW.KETABLOG.COMWWW.KETABLOG.NET
ماه تهران –۱۳۸۶خرداد
به کمک نسخه، این دسترسقراردادن در و تهیه از هدفبهخصوص فارسی ارزشمند ادبیات راستین عالقهمندان
. الغیر و است ادبیات رشتهی دانشجویان
.... مقدمه جای به کلمه چند » قرن» ابتدای در او آثار طبعهای نخستین از سعدی هزلیات
بوده سانسور و حذف محاق در همواره کنون تا حاضر شمسی« » کلیات. » چاپ هنگام به فروغی محمدعلی زندهنام است
ـ« خودش تصحیح با سال سعدی را ۱۳۱۹در اشعار این ، به ـاز که نسخههایی همهی و گذاشت کنار بودن اخالق خالف بهانهی
اساس بر اتفاقشان به قریب و شدهاند منتشر بعد به تاریخ آنهمهچیز گویی کردهاند؛ تبعیت قاعده این از فروغیست، نسخهی
و شوخطبعی ِ مهم اخگرهای این تا داده هم دست به دستسپرده فراموشی دست به بیشتر چه هر اجل، شیخ طنازیِ
. متاسفانه شوند،
فحصدر و بحث به مفصل بهطور که نیست آن مجال اینجا . انقالب از پیش که این آید گفته است الزم آنچه پرداخت اینباره
» اقبال » عباس استاد زندهنام اهتمام به سعدی کلیات از نسخهای » کیر، » مثل کلماتی فقط و داشت را هزلیات بخش که شد منتشر
.. ... ... : . عجب ... و ن ر، یعنی بودند نیمنقطهچین بهصورت و کون» محمد » انتشارات هفتاد، دههی ابتدای در انقالب، از پس آنکه
» البته » و کرد منتشر هزلیات همراه به را سعدی کلیات بار یک همکلماتِ نیمنقطهچینِ با و انقالب از پیش نسخهی همآنصورت به
! هم هزلیات این اینکه حاال اخالقگرا حضراتِ نظر از ممنوعه . نسخه، دو این بماند نیستند، سعدی هزلیات همهی احتمالن
و فروشمیشوند و خرید گزاف قیمتهای با و نایابند هماکنون. نیستند هم دسترسهمه در
آنها از که چاپی دو حاضر، نسخهی تهیهی در من کار اساس . کالم، فحوای به توجه با موارد، بیشتر در بودهاند رفت، سخن
باقی شده نقطهچین کلمهی از که آخری حرف و عروضی وزنچندان سانسورشده کلمهی جایگزینی و حدسزدن بود، مانده . اینکه برای اما کردم جایگزین را کلمات این من نبود دشوار
رنگ با کردهام اضافه که را حروفی نماند، باقی شبههای و شک
داشته قضاوت مجال نیز خود خواننده تا مشخصکردهام قرمزسانسورشده. کلمهی از ضرسقاطع به که مواردی اندک در باشد
صورت همآن به آنرا و زدم را جایگزینی قید نبودم، مطمئن » « . و المطایبات و المجالسفیالهزل کردم ضبط نقطهچیندار
» دست » به از پس و آینده در هم را سعدی مضحکات مختصر. کرد خواهم منتشر آنها از منقح نسخهای آوردن
از الکترونیکیای کتاب سطور، این نگارندهی نیز، این از پیششرح همراه به سعدی، گلستان داستانی برگزیدهی حکایت هفتاد
بودم ) آورده فراهم آنها، کامل توضیح وhttp://www.ketablog.com/archives/001202.php )امیدوارم حاال و
و سعدی هزلیات پی از اینترنتی جستوجوهای در نیز مختصر اینمیکنند، پیدا دسترسی آن به مستقیم بهطور که مخاطبانی برای
... . آید نظر در چه و افتد قبول چه تا باشد سودمندج. ح
رنج خویشدر اسب از بنده باشد راحتی بهر از مَـرکَـباست
اسب مانند راست نیست استخواناش بر قطعن گوشتاست شطرنج
***
محتاج چه مشکبوی دلبند بود تمام گردن عنربینهی گیسویاست؟ الدن
و خنده عیشو هنگام عشق رنگ و است نگار بوی وقت نه امشبگادنست و بازی
بر گه که مهربان، ماه ای روزهگار دوران سر حکایت برنِـهاست نهادن
وقت را تو درویشمستحق نمیدهی؟ جوانی ریع زکات آخراست دادن
وی بخفت پیشما دمی زمانه فتنهی پا کیای به وقت خفته راست ایستادن
***
من با و است راست همه با نیست باال و قد به سروش آنکهنیست
را ما هست، جای را همه سیمیناش و فراخ جامهدانِ نیست
یغما خوان ز نصیبام که دارم من که طاعتی بوالعجبنیست
حسرتاش جز به که است شور چونآن من ماهییِ بختنیست دریا به
نیست زیبا که مکن بیوفایی ممتاز جهان از زیبایی به اینیست شکیبا دلِ را دوستان شکیبایی دوستان، از تو گر
نیست خارا سنگ چو عمودم که نمیگذرد شبی من بر تو بیدر دروغ همسنگ که سقا کونای هیچ مtشک در آب ات
نیستنیست؟ تماشا خاطر مگرت نروی؟ چرا ما بوق سر برنیست؟ ما صحبت برگ را تو که نگارینا کردهام گنه چه
یارا و است لب در حسرتام دهنات از برگرفتن بوسهاینیست
نیست تمنا این از بیش مرا که کن دستگیری جماعیم به
***
را ما که بخفت خوش تو میبینم خواب امید تو مست چشم زنیست خفتن قرار
و هست دگرم حکایتی کرد نمیتوانم قناعت تو از دیدن بهنیست گفتن جای
***
زردشت طریقت نداند که گزاف به دهد کسی امرد به زرمشت در خیو کن، وی در چشم بینی سروقامتی کجا هر
نه نخواهد کوچون کسی بیگناهات شلوار نه و ناشدریکُــشت
انگشت کنی فرو خاتم به تا میباشد آرزوت جماع ورو کنگ نرم، تو با شود که کار آخر بیشنیست آن حاصل
درشتپشت در رود خری را خری که ماند بدان کنی تامل گر
***
این از و میگفت دشت به میریخت پشت آب مردکی دیدرنگذشت می حدیث
در که به پاک کف در هم بود میباید گناهکار چو نکو باریپلشت
***
کشت نباید دگر را تتری را مخنث کشد گر تتریپشت در آدمی و زیر در آب بغدادش جسر چو باشد چند
***
گفت تواند او حق در خیر جفت دارد یاد به تا قلتبان
***
افتاد اتفاق دیگر شوهری افتاد، طالق زن که را مردکیزناش جفای از سر بر آن افتاد کیدست طاق میان در این ر
***
بداد باد بر سیمرنگ گنبد آن افتاد بوق در باد چو را شیفته آنرا کَـس خدای بد همسایهی بکرد وقف بادیه مناره بهر از
ندهاد
***
بیچاره عاشق کز داد و دولت و داری یاد به عهد آنیاد؟ نمیکردی
کس که بیامدی ومروز نبود تو کسچون که بگریختی آنگهمباد تو چون
***
خواهی چهام تا بیار که گفتا حورنژاد ای پیشمن بیا که گفتمداد
خواهی مادرم دعای به گفتا من مادر تو به کند دعا که گفتمگاد؟
***
دلفریبات جمال بازار ببرد سیبات آب بنفشه که ترسمببرد
رونق منویسکه زشت خط آن حسن دفتر حاشیهی برببرد کتیبت
***
و خشکی گیا طبع وز خیزد مردی و افزاید طرب می ازخیزد سردی
در و پیچ سرخ بادهی سبزروی، کودر خوردن کز سفید نخیزد زردی
***
بدکالمی و سیاه بخت از نرسد سامی بارگاه به کسکه هرنرسد
همگر که نیست شک نماز نکردهست خود بهعمر که همگرنرسد امامی به
***
آتش سر بر شکر و عود یا باشد؟ منقش که حاجت چه دیوارباشد؟
نمیزند اگر مطرب این میباید؟ در چه عیشما به که دانیباشد خوش
***
باشد معتدل نه مزاجاش که داد نباید کندهای خر به زربه تا باشد خایـدوستی دل درد و تیمار نه ور بود نیک ه
***
چوناین، عجوبهای عالم در تو چون ساله سی امردی ندیدمباشد آخرالزمان
ریش دگرت هفتهی به بندند قفا در هفته یک تو دست دو اگرباشد میان تا
***
آمد جهان از رفتن گه که کنم توبه عشق ز دوشگفتمآمد دلستان یار آن یاد مرا که سخن ازین کردم توبه
نام زبان بردم کوبر او آمد کین دهان بر آب را ر
***
همی پشیمان مرگ، وقت به فجور و فسق در برده سر به عمر حریفسوگند، خورد
ریش به نتوانی، دگر خود تو کرد نخواهم گنه دیگر و کردم توبه کهخویشمخند
***
حیران هوا در مرغان که نیست، عجب داوودی الحان این بربمانند
همزباناند خیرت به اقلیمی که اعلم والاله آمرزیدهای، تو
***
زیادت ارادتی و برگشت بفزود سپیدی پیریام که دید چونننمود
همآن دل که است شکر زود مویام شد سپید اگر که گفتمبود که است
***
بر و میبارد تو به لعنت ناخشنود خدا و رنجاند به تو از خلقجهود و گبر
آن میزایید چرا که نگوید زخم تو خایسر به مه نه که هبود آبستن
***
بر زیر به زنخات موی برمیآید دیر سخت ریشتو اینمیآید
چون هم این دهان کوبا به آبام یاد میآرم تو بر کین رمیآید
***
آید درست ازو گواهی تا باید غرض از صافی مردکی
***
کی مکیده تو لب لعل دید؟ خواهم کی خمیده تو قد سرودید؟ خواهم
خواهم کی کشیده را تو شلوار دیدم خیالی تن به تو پیراهندید؟
***
که شد دیر که نمیگنجد من مشت در تو یاد به قلمامید دوات در نرفتهست
میرود قلم چشم ز مرا هنوز و روزهگار کرد سیه دوات را توسپید مداد
***
عیشخوشخویشتن مناید رفیقان که یاران معشر اینکنید منغص
و کنید برون زینجاش زد نمیداند نیک ما مطرب اینبزنید نیکاش
***
چو اشک زر، چو رویِ بر مریز ناب لؤلؤِ هرزه به دیده، ایمریز خونآب
خوشی هیچ تو آب ریزند پسخوشی از که است شرطمریز آب ندیدهای،
***
همی شفیع پیغمبرت نفس کنی کوته که باد دراز عمرتبس که آورم
سر نمیکند دردت بیاصول سرد سخن نمیبرد مغزتجرس چون زوبین
بمردیم بکشکه یا بگشای، کبوتران برج درِ گو خانهخدایقفس در
بتر ازین زندان کمین اوباشدر مردم و است شب چه گرعسس یا شحنه نکند
انگبینششود، گر توست ترش ابروی بر که کهن سرکهی آنمگس او بر ننشیند
از شود گذارده تا حج کعبهای پهلوی تو که کسی بشنود گربازپس کعبه
***
نبود آسمان زیر در کسی جهان در طلبی همجنسخویشمیهیچکس تو چون
زندهگانی ز خوشتر نزع وقت به دانا نفسشمردن سعدیهمنفس غیر با
***
هوس و بوی و رنگ و عود و عرق دیبا جامهی و زیبا رویرا مرد باشد زنان زینت و کیاینهمه زینتبس خایر ه
***
درویش و مومنان نماز ببرید کافرکیش صنم آن نماز به آمدبُـدمی، پس از ایکاشمن دلریش مستمند امام میگفت
پیش از وی
***
همی خانه کدخدای با جنگجوی و شوخ زنی که شنیدهام روزیوثاق در گفت
قلیهی بوی ز م|ردم مَـردمی ز فارغ و مروت از خالی کایرواق در همسایه
و تماشا به روی دگر جای دل درد و آری پیشمن زمانه جوراعتناق
که بده بیزاریام نماند بردنام جفا و جور بیشاحتمالصداق نمیخواهمات
بر صبر من دل نمیدهد فتوا نازنین جان و محترم یار که گفتافراق
چون قلتبان قواد و ابله دغای ای جامه کیگفت و نان و رطالق؟{ از کم نباشد،
***
و میدارند همهکسدوست هم در روی موافق منظور درهم من
را این وtد، ـ| ب را آن آنچ هر مهیا را آن وtد، ـ| ب را این آنچ هرمسلم
هم بر خانه در و هم با صحرا به کوی و گرمابه و حجره رفیقمقدم آن موخر، این بار دگر ناف تا برده موخر در مقدم
که ریشیکدیگر، بر چونآن مهربانی و دوستی از نهندمرهم
نه باشد زیان دینارت نه عمر همه نگهداری صرفه این گرد~رهم
کم حبهای نباشد سرمایه ز را کدخدا باشد خانه در چونآناهل شوندم دشمن اگر دارم دوست پاکیزهرویان این من
عالمخاتم به برده فرو انگشتی چو نگنجد مشتی در که را tدtستی ب
چاه در سر به اعرابی چو اوفتاده عریان چشم یک کَــلزمزم
: گو نباشد، هیچاش اگر است کنار در یاری که آنکسرا هرغم مخور
معمم آور کنار را عروسی بیشمارند مقنع عروسانِ
که پنداری تو پای از شلوارش کنی بیرون چون کهشلغم خرواریست
چو آید عارضاش بر عرق نقباشدرسپوزی چو باری دگرشبنم
رخشرستم بنالد زیرم در که پهلوانام تازیسوار آن منباشو خوش دوستان، روی به نیرزد غم دنیا که دانی اگر
خرمبر خفت نتوان که است حرام منظوری روی بر نظر
م|هندtم پشتاشمحرم که بردار پیش از ننگ و نام ز کوحجاب نپوشاند ن
محرمو است باد دشمنان حدیث دیوار و است میخ دوستان وصال
پرچمنیست صحبت عقد هنوزت شلوار بند ببندی محکم اگر
محکمخدمت به پشتی اگر نه زمین بر زانو دو هر و دست دو
خم میکنیآدم فرزندان پشت بر وtد tر ناچار آدمزاد، پشت از آنک هر
تا برادر ای است این ره بیاموز سعدی از خواهی طریقتجهنم
***
که نباشد دوست کان مکن تنگ دل و فراخ سخن بشنوسخن ز برنجد
عهد فراموشکنی که شاید |ن ب از مهربانی درخت کَـنده ایکهن
***
بالی وز من حمدان از من بر آید چه من کی تا جان بر من رمن سرگردان یکچشم کَـلِ این دهد مردم سرگردانی چند
من دندان بشکند کَـنگی گاه قحبهای بدرد گریبانام گهبی درد از است غافل درگذشت حد از بیدرمانام درد
من درمانمن گریان دیدهی بر رحمتی آورد خندان گلبرگ آن گویی
من آنِ گردد که باشد این دولت او آنِ در خود اینِ ببینم گه
من باران کند تر را گنبدش شبی تا میگذارم حسرت روزمن بادنجان به باشد سهمگن او پای میان در عنابی دو
از فارغ دستی دو وان عشقاشمیزنم دستان شب و روزمن دستان
: شان در نیکویی و بدی از بگو گو گوید، چه هر خواهد چه هرمن
انبان در بود بضاعت این فروخت نتوان خویشتن متاع جزمن
***
من مهرافزای روزافزون سرو من زیبای بت آن منظور ماهجهانپیمای پای بر بند اوست زلف کمند از شهر این کاندر
منکَـنگیست من آنِ سرخوشاست ماهرویی با کسی هر
من همباالیکاالی میشود گم آن کاند نَـخ tز سیمین آن دارد جامهدانی
منمن خرمای او وسع جوال در یافتن نتوان باز بیفتد گر
من رای با رای اتفاقن کند گردن در دست عمری به وربر که میدارم از کوندوست عضوی نازنینتر برم اش
من اعضایاستقسای بود نخواهد کم او جوی کز او، خوی با راضیام
منمن جای قیامت باشد کجا تا میکند عارف که بین قیامت این
***
دابه آن بمیرد گر عجب نه روز یک در چیز هفت جامعو جماع و مرغ تخم ماست و ماهی و جوز و بریان سیر
گرمابه
***
رنجه و تلفشوی غصه کز خوبرویان به ندهی دل تا،پنجه؟ اندرون کاراحةُ ندانی اینقـَــدtر لغت آخر
***
آن راه روزه همه پایام بودی باغی تو روی از خوبتر گرپیمودی
باغ آن از از درویشی کنی خشنود که نیست مات tکَـر چندانشفتالودی؟ به
***
ای ابری میندهی نور و ابری کیآفتابی زن، رخوارهای گبری مومن ای نه و خوانم گبری کیمومنات زن، رخوارهای ببری شیری و روبه همچو جدل ببری کیبه زن، رخواره
ای صبری تلخی جهانیان مذاق صبری کیبه زن، رخواره
***
مهتری مهربانی، ماهرویی، دلبری با دلبستهگی وtد ـ| ب خوشسرشخربندگانه بر پایاشلطیف در مردانه جمجمی
میزریدر دختری از خوشترست است بر در پالسی را کو امردی
چادریشوهری مهر برانگیزند تا است حاجت زیور و زر را دختران
حسناش به نمیباید در مشکبوی خال و زنگاری خطزیوری
بری در دارم دوست گلیمی من کند سر بر حورئی گر مقنعیندان من چون آن شرح قفا بر پیشبستن از گلیم وان
دیگریباشد گسترده وی زیر زنخ سیمین اوفتد روی در چو تا
بستریکشوری در بود بس آفتابی بسست را شهری مطبوع شاهد
منظری زیبا پشت بر عارفان کنند منظر بر خواب پادشاهانمیان کاندر عصا دری کواین باشد آهنین گر بشکند توست ن
دفتری بباید را حکایت این نوشت نتوانم نامه در این از بیش
***
بار صد که نه گویم باز را تو منحوس و گویم زحلی تا خواستمنحستری او از
تخم گرسنهگی توز که خورد که نتواند چیزی تو تخم از ملخبخوری را ملخ
***
پوزی و لبی شکری همچون او با دیده هزار و میرفتروزی روی به شبی مانند عارضاشدمیده و آمد بازسوزی و ندید اثری من در بازی و کرد نشاط که چندانبه سرت نخرم گفتم بادام و بیار شِـکـَـرم زیگوگفتا
یوزی چو بیامدی ومسال آهو چو گریختی پار توجوالدوزی الف هر نه دارد دوست سبز خط سعدی
***
تا کشم آغوشات در یکشب که میدارم دوست من را تونیمروزی
چو دارم مادری وگرنه است این معشوقی و عاشق از مرادیوزی
***
بدنی یاسمن و ارغوانروی دهنی شکر با عیش بود خوشسرای در و مرد دکان در همدکان و همسرای شب و روز
زنیچمنی در ایستاده سرو همچو ادب دست نهاده هم بر گاهپیرهنی بسست را تن دو که آغوش در خفته تنگ چونان گه
لگنی در شمع بنِ که سخت شد چونآن سرمهدان در میلمنی پای میان در منی وز ناف تا تن سیم خورده نیمگزسیمتنی پشت که طراوت آن نیست را خسروان زرینِ تخت
مثل ز سخن این است نادر هیهات دهم؟ رضا بوسی به منمنی
دهنی بر بوسه هفتاد که به سرون دو هر میان در زخمهایسخنی یکی هر بگویند تا گوی را دیگران است، این سخن
***
چینی لعبتان طیرهی وی یغما دلبران فتنهی ایراستینی روانِ سرو تو بیدند درختِ جهان خوبان
زمینی بر روی که گاه هر نیست مقابلات زمین پشت برخشمگینی؟ جرم، چه به ما با مشفق و مهربان همه بر ای
بینی لطف ز نهی خاک بر مخلص دوستان چو که گه هرنازنینی که بکشم نازت آنگاه بینم که جفا و جور هر
آهنینی کوه همه خود گر شکستم را تو من که نیست شک
***
ببینی کازرون دروازهی نشینی من بوق سر بر گر
***
نگزینی دگر کار جلقزدن جز تمکینی و خرد با اگر خواجه ایتا جماع همگام که بود این از خوشتر بری، خایچه فرو ه
بینی را سرش
***
بخورد کودکی در که دگر ....هر خورد به دهد شد کالن چون رخردی در داده چه در کیعوضهر بردی کور امردی ن
گوشه به و رفت شیخ شد حاصل ضعف و پیری چونکهشد واصل
نکبت ز آن واصل خود به شد مأبون آن درویشکامل گشتن ...
به اثرها و کوبس بود کین زیر آنکه کامل مرشد بود راز جمله دهر اندر بینی تو مرشد چه شهرهی کوهر شوند ن
شهرکه نهادندی کوهر او بر مرشد نام بدادندی بیشتر ن
***
حکایت
داشت مویی شکنج اندر خاطر داشت رویی به چشم عارفیزنجیر بگسلد که شوخچشمی کشتیگیر زورمند پسر
شد میسر خلوتی شبی تا شد اندر سعی به روزش چندشفتالود گرفتار نوبت چند مشکآلود سیب به بردش دست
سوفارش به تا تیر برد در شلوارش درون تا خواستمشت و گفتی تازیانه از سخن درشت و بود تندخوی امردی
ننهم زمین بر آزاده روی ندهم در ننگ به تن من گفتبیار و بیا توام، غالم من کنار بوسو به قانعی ار اینک
روان سرو و جوان درخت ای پیمان بدین شدم راضی گفتمیرم دلبرت باالی پیش گیرم برت در بسکه اینقدر
شد واصل و کنار اندر آمد شد حاصل امن و بگفتند اینبادام یک اندرون مغز دو چون کام به کام و نهاد بر لب به لب
ز رسید لب به حمدان جان ذوق به آورید گردن در دستشوق
در و کنارشگرفت در برد بیرون حکم ز سر برد کوناگهان نشد درفشغایب دسته به تا شد غالب عشق و مغلوب صبرو: نااهلیست چه این خوردی خود خون هیهات، گفت
نامردی؟از یار گذاشت نتوان خیره دست از کار و بود رفته کف ز دل
دستتوان زر به سختبازو مشتاش بر ریخت چند درمی
کشتاشمیکوب میرود، میخ تا گفت شهرآشوب کرد تسلیم خانه
آمد باز و برفت منزل به تا آمد ناز و نشاط اندر عارفبسپرد دیگرش حریفان به برد دوستان و یاران برِ
دادند در ناف به تا شافهای بردادند بوسهایش کسی هردلداری و دوستی دگر وان یاری دعوی کرد یکی این
فریاد آسمان بر برآمد که افتاد قوم میان در فتنهاینیلی سبزخوارهگان گردن سیلی و صعقه و سنگ از شد تا
درگفتند بود که ماجرایی رفتند قلندری پیر برِ فرمود تربیت و برآورد سر بود تفکر در و برد فرو سر
موزه یک بساست را پا بیست دریوزه اهل دین در گفتآمد درمند ریشِ داروی آمد پسند سخن این را جملهکفی زدند بر و گفتند بیت طرفی از یک هر کردند سجدهجبین نهاد زمین بر عاقبت زمین به نیامدی پشتاش آنکه
حشیشآمد در نیز ریشآمد کیاللهرخ به تا میخورد رناچار |وtد ب بیچارهگان صبر استغفار و کرد توبه آن از بعد
***
حکایت
صاحبمال؟ و بخیل مردی بود شمال بالد در که شنیدی آننیکو جامه همهچیز کز داشت بدخو و زشتروی دختری
داشتنازیبا عروس بر |وtد ب که دیبا و دبیقی باشد زشت
کابین مبلغی به بستش عقد سیمین لعبت چو جوانی بام|شک و کرد عود عرق بود وقتِ عشرت که خلوت شبِ
اندودبغل گند به عنبرآمیخته دغل د|ر|ستِ بر اندود نقره
برداشت بیصفا روی از ناگه داشت در بر زنگار پردهیبهشت اهل روی به دوزخ در زشت طالع و بود باز بد فالدیدار دیدناش نبایست تا دیوار بر کرده روی همهشب
در که دامناشزدی در دست نوعروسجانفرسای بارهاآی
گفتی لب زیر به زهرخندان برآشفتی خود بخت از پسربجنبانی؟ کجا من شهوت بنشانی پای ز مناره تو
منه دست تو بزن، گو عقربام به تو لقای از ملکالموتامبر میزدی الحول دست مست فکرت شراب از صبح به تا
دستگریز پای نه کند، تحمل که ستیز جایگاه نه بامدادان
کرد مشاهده آن در ضایع عمر کرد مجاهده بر صبر مدتیاستخوان به نیشفکرت برسید جان به دل درد عاقبت
برسیدمصالحشناسو کای خویش قصهی نمود پدرزن با
خیراندیشکردی مردمی و مهربانی پروردی بنده امروز به تا
باز گفتن شرح به نتوانم دراز سالهای به فضلات شکربگشایی غصه بند از پایام بفرمایی دگر توانی گر
باشند مهربان و دلآویز که باشند آن برای از مرد و زنمپسند خویشتن و ما زحمت خرسند او نه آسودهام من نه : مکن دراز سخن بابا جان کهن پیر گفت و آورد بر سر
مtهر علت به شوی زندان به یا دهر راحت و رنج به بسازی یا
بیتدبیر و بماند متحیر پیر از شنید سخن این جوان چونآورد شفیع زن و مرد مبلغی برد کدخدایان به استعانت
نگرفت در هیچ گفتند چه هر نگرفت بر هیچ به را همگنانندید، کناره را اندیشه بحر ندید چاره چو بال پایبند
وی در و برگفرت ازو مهر دست به آورید دل را خواهرشبست
عاجاشکرد سرمهدان در میل دواجاشکرد در پای شبی تادر زرشدهان درستی به دربست فغان کودکی از کودک
بستبه تا سرشرفت چون افالک بر جفته و خاک بر هخایروی
باک؟ چههاون در دسته و ناف بر ناف گردن در دست و روی در روی
عصمتاش شلوار بند پیوست برادرش با آن از بعدبگسست
بدرید را سفره و برجست گربه دید فربه دنبه و خالی خانهآسمان به پایاش دو هر نگذاشت هم بینصیب مادرش
برداشتبنهاد شافهای نیز را خاله داد در شربتی نیز را عمه
غمخواری، و نمود مهربانی دلداری به چونآن هم را دایهرا راهاش و کرد معلوم خانه را خوابگاهاش بدانست تابرد پا میان شمعیشدر نیم برد آنجا شمعی آدینه شبِ
کردش همچونآن بردوانید شاگردش بود که بلوغی نوکانو ما کیفَ قـُـضیtاالمر| زانو در لطف به خوابنیدش
میکرد سرکشی و بدلگامی میکرد ناخوشی نازکاندامستورشکرد چون رام در کیعاقبت بلورشکرد کور چون ن
نشاید خوبتر این از د|ر گفت نتوان باز آنچه رفت و کردس|ـفت
وسع قدر به هم او کار پرداخت کنیزکاش با آن از بعدبساخت
رشکاش دیگران ز نیاید تا مشکاش در ریخت درغ پارهایرو و قفای در را همه دریافت را که هر پیوند، خویشو
انداختبغداد در قتل شمشیر همچو نهاد قبیله آن در رویین بوق
نمیتوانستند منکر ِ نهی بدانستند همسایهگان همهماند جهان تا خواست ـنعتی ش| ماند؟ نهان دهل بانگ چند
پدرزناشگفتند پیش حال رفتند دوستان و آشنایانبرفت زود و ببست دکان درِ برفت دود خاکسار سر بر
آورد پهلوان دامادِ برِ کرد حاصل قباله کیسههایکردم، حالل پاکات همه جهیز و درخت و ملک و کابین گفت
خیزبیتدبیر و بماند متحیر پیر از شنید کاین درمانده یارِ
دید شادی میان را خویشتن بگردانید دیدهگان در آبفرمایی؟: چه کردهام؟ گنه چه موالیی و سیدی یا گفت
من یا سرا این در باشی تو یا من با مگو نی،سخن نی گفتمنِ جز نماندهست کس خویش و قرایب از خانه این کاندر
درویشبهکار، نا تو جفای از است نر و سرا این در ماده چه هر
نرستدامن؟ گیرت که شهوت، دیو من بر کنی تاختن شبی گر
نکنم رها خود شیرین جفت نکنم خطا این من هرگز گفتتازان او بر گوشهای از یک هر انبازان و آمدند یاورانافتاد طالق بر صلح عاقبت افتاد اتفاق یک هر با جنگ
قید از نبود جان به خالصاش که صید چو بجست بال کمند ازلب زیر و میخرامید بشکفت تازهگی به رویاش گل
میگفتنیست گرانی از به گرانان با نیست کاروانی ز بردن حیف! عذابالنار ربنا قنا و زینهار بد قرین از زینهار
***
پـــــایـــــان