پرده که برافتد
DESCRIPTION
برگردان نمایشی از فیلمنامه ی « پرده نئی » ...TRANSCRIPT
١
تراخودي
» پرده که برافتد ...«
بهرام بیضایی اثر استاد » پرده ي نئی « برگردان نمایشی از فیلمنامه ي
یوسفی ي: مهر یستدرامات
٢
: کسان نمایش
]در می آید به نقش دایه نیز [ زن مرداس ...........................................ورتا
برادر مرداس ،صندوق دار تیمچه .........................................برات
پیشاهنگ کاروان ..........................................ایلیا
]به نقش پیرزن و شوهر نیز در می آید [ داروغه .......................................جندل
............شوهر ورتا.........................مرداس
.......... قاضی ري .............................قاضی
.............. دفتر نویس ري ................دفتر نویس
........ امیر ري ..................................امیر
٣
جامه ي زنانه ، شوالي سیاه ، تازیانه پرده ي آویخته بر چهارچوبی ، دري قدیمی با کلون و قفل ، صحنه ایست با
،تخته سنگ ،نیزه ، بوق ، سپر، چند دسته کلید ، چند بطري آب ، نی قلم ، کاسه ي غذا نیزه ، مترسک ، کاله ،
تکه ، کارد ،ه پله نردبان س ، چادر شب ،تشته ي آتش ، دشنه ، زیر انداز ، دستنبند برنجین ، خار ، کمند
درفش ، کتاب هایی جلد ، سنگریزه ، قلمتراش، قفس باپرنده ،بقچه ، صندوقچه ، کیسه اي پر پشکل استخوانی ،
چرمین ، بستري گسترده ، پشه بندي افراشته ، کمند ، مشک آب ، سقف نوك تیز زیارت ، سنگچین به اندازه ي دروازه
فرو رفته _ک تکه ي حاشیه دار که هر ذرع یک بار به شکل غالفی بر تیرهاي جوبیاي فرضی ، بافته هاي موئین ی
، شانه ، گهواره ، شمشیر ، تبر ، بیرق خرد و بزرگ آینه در زمین استوار شده ،لوح و قلم ، بوریا ، چند کنده ي درخت ،
که باید هم ؛اره ، سوهان ته ، چندین دریچه ي آویخ در چند نوع ، ولهشب سوز ، زنگهاي کوچک سیاه یا سبز ،
را و شاید حتی بیابانی را .... هم کومه ايو را زیارتگاهی را یاد آوري کند و هم خانه اي
دفتر نویس : بیا قاضی ، زن آنجاست . پشت آن پرده !
قاضی به خود آمده چشم می گرداند ؛ به سویی می نگرد
ترسان ، ناگهان غران از جا بر می خیزد .
همی ماند و بر می گردد ؛ چهر [اینست زنی که به یک سال آوازه اش به جایی رسیده که نام قاضی نرسیده ؟ قاضی :
من بدینجا چه می کنم ؟ ]در چهره ي دفتر نویس
دند ! دفتر نویس : به امر امیر ري که نگران سالمت قاضی بو
قاضی : امیر ري مرا نزد زنی فرستاده ؟ عاقلی را نزد ناقص عقلی ؟ عجب نیست از امیري که همیشه در رویا زندگی
برگردیم ! ] دروي بر می گردان [می کند . او را چه به من که رویاهایم را همه کشتم ؟
دفتر نویس : از عمر سیر آمده اي قاضی ؟!
پرده بینداز اي زن ] پردهیورش می برد تا پشت [را نامی است و این زن بی نام است ! هر کس ]می ماند [قاضی :
تا بدانم مکر محتاالن در کدام چهره ظاهر شده ! –
وي را خشمگین مکن قاضی . مگر نه اینکه خاتون ]پس پس او را عقب می کشد و می کوشد آرام کند [دفتر نویس :
غصه دار هم زنی است ؟!
: سالم بر خاتون غصه دار ، و لعنت بر ساحره ي بی نام ! قاضی
ما که شفا یافته اید ؛ دفتر نویس : نام داران از عالج تو بازمانده اند قاضی . فراموش کرده اي ؟ حرف بزنید اي ش
کجائید ؟ اینان همه دست از امید بریده بودند !
۴
بی آن که قاروره ببینی ؟ ]می خیزد پردهبه سوي [نبض ؟ قاضی : بریده باد آن دست ! چه جادوست این ؟ بی گرفتن
من اینجا تیغ نشتري نمی بینم ، یا هزار پیشه ي عطار . کی تفسره می بیند ؟ کو ]به سوي دفتر نویس می چرخد [
ضماد و مومیایی و زالو ؟ کتاب حکیمان کو ؟ من دارویی نمی بینم !
ینی که پا از این در نمی کشند ؟! دفتر نویس : شفا یافتگان را هم نمی ب
دشنه اش را چنگ می اندازد و به حمله می [ -آبرو گریخت از لوح و قلم تا شما خط می نویسید ! ]مبهوت [قاضی :
زنان را حروف میاموزید که کتاب شیطان می خوانند ! - ]کوشد
اضی ؟! معنی بست را فراموش کرده اي ق ]راهش را می گیرد [دفتر نویس :
آتش در این پرده بینداز ! –اگر من نتوانم از این بست بگذرم تیرهاي هاي تو می تواند ]پر شرر [قاضی :
[دفتر نویس : زنهار ! کناره کن ! حرمت نگه دار ! برگرد ! اینجا بست زنان است و مردان را به آن راه نیست !
ضی ؟ چون العالج از شفائید چرا صبوري نمی کنید ؟ درد قاضی را این چه انکار است قا ]خشمگین او را پس می راند
بگو اي زن . اگر گوش به فرمان داري این فرمان ، و اگر البه باید کرد دست ما و دامانت . بیماري قاضی را بگو !
. و نشانه هاي زن پشت پرده : بیماري تو بی انصافی است قاضی . دردي که دیگران بیش از خود تو از آن رنج می برند
آن ستبري گردن است و فربهی شکم ، و سرخی چهره ، و رگ هاي برآورده ، و تنگ دم زدن ، و ترش رویی ، و بسته
نفسی !
آه به خدا قسم سخن از من است ! ]ناباور می غرد [قاضی :
می خواهد حمله کند دفتر نویس جلویش را می گیرد .
دفتر نویس : اي زن داروي قاضی بگو که حکیمان وي را جواب کرده اند !
زن پشت پرده : جوابی سخت نیکو ! نخوت را دارویی نیست مگر خرقه از آن تهی کند !
به کائنات سوگند مقصودش منم ! ]تقال می کند [قاضی :
مشک را بسیار مدمید که می ترکد ! –زن پشت پرده : و شما
قاضی سست می شود .
دفتر نویس : صریح بگو بی بی ، به وي امیدي هست ؟!
زن پشت پرده : به وي ، هرگز امیدي نبود !
قاضی به یک باره بر خاك می افتد .
۵
ماس کنیم . اشک بریزیم . هر چه بخواهند ؛ از نقد بازگردیم نزد حکیمان . الت ]فریاد می کند [قاضی : آه می ترسم !
چه کسی تاکنون از زنی سخن براستی شنیده ؟ برویم ! –یا امالکم ! ... نه !
زن پشت پرده : ترا سخنی بگویم به راستی قاضی ؛ بدان شتاب که از این در می روي ، به ري هرگز نمی رسی !
دفتر نویس می روند . جندل و ایلیا و برات می آیند .قاضی و
جندل : ایست ! از سگ جگرفروشان کمتر باشم که بگذارم پیش از من به زیارت برسید . حرامی ! قطاع الطریق !
ایلیا : حرامی کسی است که به روي مثل منی تیغ می کشد !
تیغ خنجرش را به سوي او می گیرد . برات می کوشد بگذرد ، جندل
به سر بریده ي هر دو تان قسم ، نمی گذارم نوبت مرا مال خود کنید . این قدر له له نزن ! جندل :
ایلیا : یا خضر الیاس ، تشنه ام !
برات : اگر می دانستی بیخوابی چه مرگی است راه می دادي !
حیوان علف خوار ! اول منم ! – جندل : کاش می خوابیدي و کابوس من نمی شدي
برات : حواله ات به میز حساب !
ایلیا : تشنه نمانده اید تا بدانید تشنگی یعنی چه !
جندل : مشکم را می دهم و نوبتم را نه ! عقب بکشید !
ایلیا : دزدان کاروان بهترند از تو قافله زن !
راه بده ! راه بده ! پاهایت را می بوسم . ]گریان [برات :
جندل : آه شما چقدر بدبختید . و بدبخت تر از شما خود من ! خیلی خوب ؛ این نوبت . بخرید ! مفت ؛ اولی دو رایجی ،
دومی یکی !
برات : باید طرف حسابم را بشناسم . صورتت را نشان بده !
آورید . طاقت نمی آورید !دن نمی نه ، طاقت دی ]روي بر می گرداند و چهره ي خود را می دزدد [جندل :
خوره ! ]گویی کشفی کرده [ایلیا :
جذام ؟! ]نیز چیزي فهمیده [برات :
۶
دنیا ازم رو برگردانده ! ]گریان [جندل :
می نشیند گریان و خاك بر سر کنان . آن دو حیران به وي می نگرند .
صداي زنگوله ي قاطر آمیخته با صداي دف . آن سه بر می گردند و
رو به زیارت می نگرند . _خروجیشگفت زده و له له زنان به
ایلیا : نگاه کنید ؛ همه شفا گرفته اند جز ما !
با همه ي توان یا ناتوانی . به زیارت می رسند . –وند ناگاه می د
برات : هیچ کاروانی مرا مسافر نگرفت . گفتند همه را بدخواب می کنی !
ایلیا : از ناله هاي تشنگی ام به ستوه آمدند !
جندل : دیدار من همه را گریزان کرد !
گ گر ! ما محکومیم به تنهایی ! مثل س ]از درد می غرد [ایلیا :
زن پشت پرده : نه !
انگار با دشمنش حرف می زند ! ]غران از جا می جهد [جندل :
یعنی خدا بهش قلب نداده ؟! ]ناباور [ایلیا :
تا کی باید التماس کنیم . آیا دیگران هم التماس می کنند ؟ چرا با دیگران بخشنده است و با ما سر ]گریان [برات :
سخت ؟!
هه ! خیال نمی کردم زن پشت پرده ، چشم به جیفه ي دنیا دارد ! ]فریاد می کند [جندل :
ایلیا : پرت و پال نگو !
پس چی ؟ شفا براي همه هست جز آنها که بیمارترند ؟ همه جا فریاد می زنم که زن پشت پرده ]فریاد کنان [جندل :
، صداي بخت برگشتگان را نمی شنود !
کوه را به صدا در آوردي ! ]نان تشر ز [برات :
براي من التماس کردن به مردي آسان تر است تا به زنی . زنها ستمگرند ؛ حتی ]گریان می نشیند [جندل :
. و مردان عاقل تر هم که نباشند ، عادل ترند . بهترینشان
خفه ! ]بدتر شدن وضع _نگران [ایلیا :
٧
براي شما چکار می شود کرد ؟ صدایتان عوض نشده ؛ و سازي که می زنید نغمه ]با صداي لرزان [زن پشت پرده :
لب می بندم ! –چرا گفتم نه ؛ پس ندانسته بازگردید . و من ي شما را دارد . شما هیچیک نپرسیدید
.هیاهوي بیماران
ال خوب به ما نگاه کنید ؛ لعنت به کسانی که راه این زیارت را نشان دادند ! اگر نومید ندیده اید حا ]می نالد [جندل :
ایلیا : لعنت به کسانی که گفتند تا زن پشت پرده هست ، نجاتی هم هست !
]خود را خالص می کند و به زمین می اندازد و از دل ضجه می زند [برات : آه خاتون غصه دار می بینی و خاموشی ؟
ه ! نجاتمان بد
زن پشت پرده : فقط به یک شرط !
جندل و ایلیا هم خود را به زمین می اندازند .
برات امیدوار بر زانو اندکی پیش می رود .
کردید ، و از کی ، چگونه ، دچار این زن پشت پرده : هر کدام بگوئید چگونه دچار شدید . بگوئید که بودید و چه می
و آن کلمه ي آخر خواهد بود ! –دردها شدید . اگر کلمه اي دروغ بگوئید ، خاتون غصه دار در گوش من می خواند
آه ، هر شرطی بجز این ! ]با خود [جندل :
راست باید گفت ! –چه دامی ]با خود [برات :
کی ام ؟! و –ایلیا : بگویم چگونه و کجا
زن : شما گفتید اگر نه عاقل تر ، عادل ترید . من سراپا گوشم !
جندل : جهنم ! شفا مال خودتان . من نیستم !
ایلیا : باید انگشت نماي مردم شوم ؟!
درود به خاتون غصه دار ! ]بر زانو پیش می رود [برات : هر چه بادا باد ، من آغاز می کنم
بیماران دیگر پیش تر می آیند که بشنوند .
بردي نام من است و در آبادي دوري به نام ایزدخواست کارم کتان بافی بود ! برات :
چرا باید دروغ بشنوم ؟ شرط یادت نیست ! تو که الف و یاء نامت را با دال و ي عوض می کنی ؟ شرط زن پشت پرده :
یادت نیست ؟!
٨
آه ، او می داند ! ]رنگ باخته پس می کشد [برات :
جندل : چت شد ؟!
ایلیا : او می داند !
برات : کاش می دیدمش . وقتی نمی بینم و می دانم که زیر نگاهش هستم ، تنم به لرزه می افتد !
او می داند ! ]بی اختیار [جندل :
رو می خورد و از نو آغاز می کند . برات نفس خود را ف
از یک پدر و دو ؛ برادرم _برات : نامم برات است ؛ در همه ي تیمچه هاي ري می دانند . مردي ام پسر پدرم ، و برادر
پیش می [ بود . ري_ زرگاناناب _نامش مرداس ، که بزرگتر –مادر . و من امین صندوق و کلیددار این برادر بودم
به که همان –همه ي بازار از ما به خوشنامی شهره تر نبود . تا روزي که برادرم به خانه عروسی آورد در ]خیزد
همه ي سکه هاي جهان از رواج افتاد تا چنان عیاري دیدم . آیا وقت نبود قافله اي گم شود دیدنش دلم صد پاره شد .
و برادرم در پی اش ترك خانه کند ؟!
مرداس وارد می شود .
برادر خواستمت که بگویم قافله مان گم شده و من باید در پی اش ترك خانه کنم . از مهري که به من داري :مرداس
عروسم را به تو می سپارم که در همه ي دنیا مرا تنها کسی . با من بیا ؛ سفري نیست که بگویم کی از آن بر می گردم
را به خانه راه مده تا کفتر دو هوا نشود . کتاب از او دور کن که چون بیش از شوي بداند فرمان او نبرد . . خویشانش
جامه اگر خواست قماش ببر تا به دوختن سرگرم شود ، اما حساب نیز بگو تا زیاده نخواهد . براي او کفشی بخر یا گشاد
ولی ناراحت که پا بدان جفت نشود ، زیرا کفش زنان اگر به اندازه یا تنگ ، یا بلند پاشنه یا بسیار نازك تخت ؛ آراسته
بود پیش افتند و شاید بود که توانند گریخت . مهمان به خانه مخوان که سنگ تمام باید نهاد و نمی صرفد . و از
از آرزو گویند و باشد خویشانم پیرزنان را به خانه راه ده که سنت و طاعت با وي بگویند و زنان جوان را مگذارکه همواره
خانه گیان را یک کالم باش و بی چانه . و نان که پزند بشمار و حساب خواه تا دانند که وي را نیز هواي آرزو برخیزد .
که اگر مال به زیان برند تاوان بایست دادن . اگر در غیبت من ترا مشکلی بزرگ افتاد به پابوس قاضی برو که با من
لطقی تمام دارد !
رات : باید او را می دیدم . تحملم تمام بود ! ب
به کتابی نیمه باز –عروس که نامش ورتا ست
برات پیش می تازد . ورتا ، کمی حیرت زده خیره است .
پرسنده . _ولی با نگاهبه زور لبخندي می زند
٩
چون دستور خدمت دارم خواستم بدانم چیزي کم نیست ؟! ]شرمنده [برات :
چیزي نبود که کم باشد ! –آه نه ]گیج ولی لبخند زنان [ورتا :
کتاب می خوانید ؟! ]می بیند [برات :
روغن _پول سیاهنگران یک ]نهان کاري اندوهگین از این پ [ -فقط ورق زدم ]دستپاچه پنهان می کند [ورتا :
راستی چه بزرگ مردي است این همشهري مان زکریاي رازي ! ]به کتاب می نگرد [چراغ نباشید .
مردي از همین محله ؟! ]بد گمان [برات :
رحمتش خداي ]آرام [ -این همشهري یکی دو صد سالی است فرمان یافته –آه نه ]خنده اش می گیرد [ورتا :
ذکریا حل کنم عناصر _مشکلم را با اختالطاگر من پدرم را نبینم ، چطور ]غمگین به کتاب می نگرد [ -کناد . ولی
؟!
شب است ؛ براي خواندن دیر نیست ؟! ]به کنایه [برات :
اتاق دیگران زدن چطور ؟! _براي درورتا :
ی گردد و در آینه به خود می نگرد .برات بر م
برات : این نشان چه بود ؟ خشم یا مهر یا تحقیر ؟!
پشت می کند به آینه و دست می برد به سوي گلوي خود .
شش چشمند ! اینان _حتی اگر نیک بگذرد هر یکبرات : اگر فریاد کند مستخدمان می شنوند .
شب سوزي را خاموش می کند .
برات : او کتاب می خواند ، و من فقط چیزکی از حساب می دانم . آیا مرا خرد می شمرد ؟ در من چیست که زنی را
نه ! ]می ایستد [؟ برانگیزد ؟ آیا پهلوانم ، یا بسیاردار ، یا از بزرگانم
به آینه می کوبد ؛ آینه بی آنکه بریزد خرد می شود .
و او می دود به کناره هاي صحنه و فریاد کشان زنگی
را به صدا در می آورد .
برات : هاي بایست ! کجا می دوي ؟ با توام !
دریچه اي را باز می کند ، و به شدت به هم می کوبد .
١٠
برات : آهاي ، آهاي ، دزد ! ... این نره غول را دیدید که زد به فرار ؟ صورتش را دیدید ؟ ... این خانه تا به حال دزد
! نداشت . حرامی یا مفت بر ، هر چه بود حریف عیاري بود ! از این به بعد خودم باید مواظب باشم
گفتید دزد برادر شوهر ؟! ]نگران [ورتا :
]سرش را باال می گیرد [ -ولی نترسید زن برادر من اینجا هستم ]یچه اي را می بندد در [برات : چه قلچماقی !
کرده اند در این خانه مرد نیست !خیال
برات در زیارت ؛ به خود آمده .
ي برادرم در تیمچه را بستم ! حجره _و در: فردا مستخدمان خانه را مرخص کردم . برات
دایه . _ورتا با صورت نیم پوشیده به بازي
سالمتی باشد ؛ من دایه اش هستم . ]به نقش دایه [ورتا :
.برات گیج می نگرد
عروس این خانه ! _مادرپدر و –در حیرتم که نمی شناسید –و آنها ]به نقش دایه [ورتا :
برات گویی از خوابی پریده .
جابر نیستید باید برادرش باشید ! _سو شما که مرداس پ ]به نقش دایه [ورتا :
برات : نزدیکتر !
براي دعوت پا گشا آمده اند . از دخترشان بی خبرند . دل من – همه _آباديخانه ] کمی گیج – دایهبه نقش [ورتا :
هم لک زده !
برات : نه می بخشید ؛ دیدار عملی نیست . عروس این خانه نذر کرده تا بازگشت شوهرش از سفر هیچکس را نبیند .
شکستن این نذر به گردن ما باشد !درست نیست گناه در به روي خود بسته و سخت به ذکر و دعا مشغول است .
خدا قبول کند ! ]به نقش دایه [ورتا :
دایه ام چطور ؛ که وقتی کودك بودم مرا از دهان –ورتا : این همه آدمی را حق دارم ببینم و مادر و پدرم را نه ! دایه ام
مرگ گرفت ؟!
می دیدید ! اگر همسر من بودید همه را ]زیر لب [برات :
ورتا جا خورده می نگرد .
١١
ورتا : چرا با برادرت مرداس این همه بدي ؟!
برات : روز سوم که خانه را روشنی دادید فریادهایی از اندرون شنیدم . دانستم میانه چندان هم شکرین نیست . امیدي
به دلم آمد !
ورتا سر بر می دارد و یکه خورده به او می نگرد .
چون ارشد است ، و چون از زن عقدي ، ازش بیزارم ! ]با خشم [ که مرا زیر دست خود کرد –برات : از برادرم بیزارم
ورتا تند و معترض از جا بر می خیزد .
و شما هم بیزارید ! ] پیشدستی می کند [برات :
ورتا تند رو بر می گرداند .
خیال می کردم دشمنش را دوست دارید ! ]تند [برات :
از شما نشنیده می گیرم ! ]خشمگین [ورتا :
پس به کی وفادارید ؟! –ولی بشنوید ؛ شما دوستش ندارید ]تند [برات :
به خودم ! ]ن به سویش می چرخد خشمگی [ورتا :
امروز از خودم می پرسم چطور این کارها از من سر زده ؟ در دل دعا می کردم ]به خود آمده در زیارت [برات :
دعا می کردم او با من مهربان ]گریان ، و خشمگین از خود [یا هرگز برنگردد ! ]با خشم [ -مرداس زودتر برگردد
وم از این پیش تر بروم ! شود ؛ تا مجبور نش
مستخدمان کجا هستند ؟! ]جست خیزان [ورتا :
برات : شما مرخصشان کرده اید !
باور نمی کنم ! اینقدر گستاخ ؟! ]آتش به چهره آورده [ورتا :
برات : شما مجبورم کرده اید !
تا برگشت مرداس می روم خانه ي پدرم ! ]مصمم راه می افتد [ورتا :
جز آنچه واقعا هستم ! –و چه چیزها پشت من می گوئید ]نگران [برات :
واقعا چی هستید ؟! ]خشمگین به سویش می چرخد [ورتا :
١٢
برات : دلباخته ي شما !
ورتا : براي انتقام گرفتن از برادر مرا وسیله نکنید !
برات : شما آتشم زده اید !
که می سوزم ! ولی منم ]فریاد می کند [ورتا :
...به گوشه اي فرار ورتا
کاش راست نمی گفت . کاش راست نمی گفت ! ]به خود آمده در زیارت [برات :
بسته اي می رسد . برات به دنبالش . _ورتا هراسان می دود . به در
اگر ازتان بخواهم بازش نمی کنید ؟! ]نفس زنان [ورتا :
برات : اگر این همه خوب نبودید همه ي درها به رویتان باز بود !
ورتا با فشار در را باز می کند . و دو لنگه ي در را پشت سر خود می بندد .
ته شود بقیه را خودم می بندم ! ورتا : اشتباه می کنی ! یک در به رویم بس
برات به دنبالش به پشت در رسیده .
برات : من کلید دار این خانه هستم . نمی دانستی ؟ دري نیست که بشود بر من بست !
دد .برات در را با فشاري باز می کند . ورتا می بن
باز می کند ، می بندد . ورتا تنه اي پشت آن تکیه می دهد .
ورتا : آه لعنت به تو ! هر در که می بندم باز می کنی . لعنت به روزي که پایم به این خانه رسید . لعنت به کسی که مرا
به این خانه آورد ؛ و لعنت به وقتی که خودش رفت !
برات : ورتا دست بکش ! نمی فهمی که من عاشقت هستم ؟!
نفهمیدم . ]گیج [ -و او جوابی گفت که من نفهمیدم ]به خود آمده در زیارت [برات :
آینده ي _مادرمرا ورتا صدا نکن ! ورتا روزي که به این خانه پا گذاشت مرد ! من ام جابرم . ]فریاد می کند [ورتا :
مرده اي که هرگز ندیدمش ، بر پسري که هنوز ندارم . خدایا دیوانه نشوم . فقط دیوانه _ مادر نام –شما مردي چون
نشوم !
دیوانه شود ؟ این چیزي نبود که من می خواستم ! ]، ترسان سر بر می دارد به خود آمده در زیارت [برات :
١٣
با ]می کشد [این یکی دو چفته است –کلون ندارند ؟ چرا ورتا : لعنت به هر دري که پشت سرم باز شود . این درها
، من آه خدا ]برات با مشت به در می کوبد [ -من اینجا خود را حبس می کنم ؛ در حجله ام ]می اندازد [سه کلون
خود را اینجا حبس می کنم !
در یا نمی شود آن را از پاشنه در آورد ؟! و محکمترین در ! آ ]فریاد می کند [این آخرین در است ]خشمگین [برات :
این خانه تیشه و اره هست ، و گازانبر و دیلم . در را نبند ورتا ! چفت ها به تنه اي بند است و کلون ها را می شود از
شکاف در اره کرد !
ورتا : فکر جواب ها را کرده اي برات ؟ فکر وقتی که مرداس برگردد ؟!
و تو در آن زندان خسته می شوي ، و با پاهاي –اه دیگري هم هست ؛ من اینجا صبر می کنم برات : آه خب بله ، ر
یک روز ؟ دو روز ؟ سه روز ؟! ]وسوسه کننده [خودت می آیی . چقدر طول می کشد
دیوانه ام می کنی ! ]جیغ می کشد [ورتا :
گر نردبانی بلند بخرم ، که می داند از پله هاي آن به برات : قفل ساز ؟ نه ! می تواند بعد گوش شهر را پر کند . و ا
پنجره ي او می رسم یا طناب دار ؟ خب جان دل ، من همچنان که صبر می کنم کلیدي می سازم براي این در . میله
یک روز ؟ دو روز ؟ سه ]وسوسه کننده [و گیره و سوهان و کمی صبر ! من می سازمش ورتا . چقدر طول می کشد ؛
؟! روز
ست نفرت چیست ؟! نورتا : لعنت به تو ! لعنت به این کابوس ! عشق که ای
نه ! این تنها دري بود که من کلیدش را نداشتم . کوشیدم از دروغ براي آن کلیدي ]به خود آمده در زیارت [برات :
بسازم !
ر خواه می گرید .اتاق ورتا پشیمان و عذ_ برات پشت در
مرداس را بر من حق برادري است ، و حتی پدري . و اگر تو مرا نخواهی –تو راست گفتی –ورتا کردم برات : من فکر
_ ، چه اجباري هست ؟ واي که عشق کورم کرد ؛ و حاال که چشم خردم باز شده ، بالهت خود را می بینم چون کوهوار
اصالح می [ -نه –ترا می ستایم که به مرداس تحان سرخ رو تویی ، و زرد رو من ! در این ام –بلند . مرا ببخش ورتا
که به خودت وفاداري . این براي من درسی است از کتاب ها که تو می خوانی . از همین االن درها به روي تو ]کند
استان فراموش کنی . وقتی از تو باز است . کلید هاي خانه را بگیر ، و مرا ببخش ورتا . از بزرگواري تست که این د
بشنوم که مرا بخشیده اي به حجره می روم ؛ و تا مرداس نیاید مرا نمی بینی !
ورتا در را باز می کند و در چهارچوب آن می ایستد . برات شرمنده و بی تاب .
١۴
. زنان بسیاري هستند که تو را بخواهند ؛ بخت خود را میان آنان ورتا : من کی ام که ببخشم یا نه ؟ خدا نگه دار برات
بجوي !
همین امروز مستخدمان را خبر می کنم ! ]پیش می آید [برات :
ورتا سر تکان می دهد .
این کلید ها و این خرجی ! ]پیش می آید [برات :
ورتا دست پیش می آورد که شاید جلوي پیش آمدن او را بگیرد .
مثل ]تند می کند [ -هنوز به من اطمینان ندارید ]پیش می آید [ -از چهار چوب نمی گذرید ]می ماند [برات :
زهر تلخید !
بسته می رسد_ ا می بندد ؛ برات به پشت درورتا تند می دود تو و در ر
و می کوبد ، پی در پی و فریاد کنان .
برات : می فهمم چرا . خیال کرده اي نمی فهمم ! زنان دوستدار پول و دولتند ، و تو مرداس را از این می خواهی .
شما همه بنده ي ثروتید ! ]ند فریاد می ک [هرچند آن دولت از من است
برات دسته کلیدي کهنه را به صدا در می آورد .
همه ترا . مرا باش ورتا . مرا باش ! –برات : هزار سکه پنهان کرده بودم . بیا
کسانی را بخر که خریده می شوند ! ورتا : سکه را میان آینه بگذار برات تا هزاران بار بیشتر شوند ، و با آن
تا کی ورتا ؛ تو گرسنه و تشنه می شوي . تا کی ! ]اره را بر می دارد [برات :
برات از شکاف در نگاه می کند . ورتا کتاب هایی را باز می کند .
چیزکی می گوید .خیره بر آنها زیر لب
من چیزي براي خودم نخواستم . گفتم چهار دیواري را نگه دارم که صد ساله –گفتی بنده ي پول برات ؟ نه ورتا :
که مرا ویران کرد و آن –خانه ي دانش بود . من خود را نابود کردم برات ؛ و تو نمی فهمی . چونان برادرت مرداس
خانه نساخت !
برات با مشت به در می کوبد . ورتا تکان می خورد .
برات : نباید بخوابی . باید خسته شوي . نباید بخوابی !
١۵
برات به در می کوبد . ورتا سکنجی خزیده ؛
داست که با و پی –چشمانش به هم می رود
–خواب می جنگد . صداي وسوسه گر برات
نه ؟ حق باتست . طاقت من در خواب مثل است . شب سال –برات : خوابت گرفته ورتا . چرا نمی خوابی ؟ می ترسی
رباره ي تیزاب هست ؟! نو ده شب تمام بیداري کشیدم تا حساب ها صاف شد . در کتاب هاي تو چیزي د
تو از تیزاب چه می دانی ؟! ]نگران [تیزاب ؟ ]چشم باز می کند [ورتا :
برات : این که فلز را می پوساند و آب می کند !
داري چه کار می کنی ؟! –هاه -قفل ؟ ]جا خورده [ورتا :
! –ابت ببرد . و وقتی چشم باز کنی برات : من نمی خوابم ورتا . من خود را به خواب می زنم تا تو خو
! -قفل ؟ آه نه ]ترسان [ورتا :
! -قلم _ با نی ]می تراشد [برات : راهش نی قلم است ورتا
ورتا : آه خدایا ؛ چه کار باید بکنم ؟!
ریاد می زند .ورتا پناه می برد به کتاب و تند ورق می زند . برات هلهله کنان ف
برات : ورتا بیرون بیا . دایه ات خوابنما شده ؛ دو پا کرده در یک کفش آمده دیدنت !
می آید به شتاب در را باز کند . –گریان میان شادمانی –ورتا جان تازه اي یافته از جا می پرد
بگو ]چشمانش از گمانی برق می زند –می ماند [یکی پیدا شد. آه دایه بالخره آمدي ! بالخره ]خوشحال [ورتا :
حرف بزند صدایش را بشنوم !
نده از لبش می پرد . خ –درکمین –برات
]گریه می افتد پاسخی نیست . نومید به [حرف بزن دایه . شنیدي ؟ ]نگران و التماس کنان [ورتا : دایه اینجایی ؟
آزارم می دهی ؟! –آزارم می دهی ]در را محکم می بندد [آه دروغگو
برات به خود آمده در زیارت ، چشمان خود را می مالد .
پیداست که خواب آزارش می دهد . می غرد .
خاتون غصه دار حتما باید بقیه ي داستان را بشنود ؟ از او که چیزي پوشیده نیست ؟! ]در زیارت به خود آمده [برات :
١۶
همه نگاهش می کنند .
هه ! آنچه گفتی را که نمی توانی از ما پس بگیري ! –ایلیا : یعنی نگفتنش وضع ترا بهتر می کند
خوابت شاید درمان شود ، رسوایی ات نه برات ! ]خشمگین به خود [برات :
جندل : پس بزن به سیم آخر همقطار ! فقط عجله کن !
برات مشغول است . اره از الي دو لنگه در به درون می آید .
ورتا فریاد می کند .
ورتا : این کار را نکن برات . این اره بعد زبانی می شود و علیه تو حکم می کند !
دست برات می ماند .
برات : از کی به فکر منی ورتا ؟!
ب می دیدم . ولی نیستی . هیچکدام آن نیستید که از ورتا : باور کن برایت سر می دادم اگر همان بودي که به خوا
روزي که خودم را شناختم در خیال وي ام !
–بله ، این اره بعد زبانی می شود و شهادت می دهد ولی علیه تو برات : خیال ؟ پس من به یک خیال می بازم ؟ هاه ،
وقتی بگویم اینجا خیالی را پنهان کرده بودي !
و نابودم می کنی ! ت –ورتا : آه نه
صداي یکنواخت سوهان که بر فلز می کشند .
ورتا بی تاب ولی خسته در اتاق راه می رود .
ف دیگر دست و پشت هم کلید را با دستی ک
. صداي سوهان می ایستد . ورتا هممی کوبد .
دارم می بینمت ورتا . خسته شده اي . دودلی در را باز کنی یا نه . خب ، چرا معطلی ؟ ]چشم به شکاف در [برات :
ال زندگی کرد ؟! کلید را بینداز . کلون ها را بکش . تا کی می شود با خی
ورتا با چشمان کم و بیش بسته چون افسون شدگان
به در می رسد و کلید در قفل می اندازد و همزمان با
می کشد . دست دیگر کلونی را
١٧
تو هم می دانستی ! –خوبست ورتا . بجنب ! منتظر همین بودم . بجنب ؛ از اول می دانستم برات :
ورتا ناگهان می ایستد . تازه پی می برد چه می کرده .
کلید را می گرداند تند و ناالن کلون را می بندد و
و می گذارد الي صفحات کتابی و می بندد .
اما نباید بفهمی که من نیز ]با خود [تو باید خسته شوي ورتا . کلید این در خستگی تست . ]فریاد کنان [برات :
خسته ام !
چشم بر شکاف میان دو در می گذارد . برات مشغول به قدم زدن . ورتا
مبادا خوابم ببرد . نه ، خواب را بر خود حرام می کنم . ]نگران [از پا در آمده ام ]گریان [ورتا : آه چطور نمی خوابد ؟
مبادا خوابم ببرد !
در دست می گیرد و با مشت به در می کوبد . برات کتابی جلد چرمین را
خانه نشسته براي دیدن تو . بهش چه بگویم ؛ می آیی خوشحالش کنی ؟! _برات : ورتا پدرت روي سکوي در
بگو بیاید پشت این در ! ]خوشحالی اش رنگ می بازد و بدگمانی جاي آن را می گیرد [ورتا : پدرم ؟
. این چند جلد کتاب را داده . فرمود جواب اختالط عناصر در یف ندارند تو آمدنی نیستبرات : فرمود چون مرداس تشر
این یکی است !
او کتابی را براي من بیاورد هفت ال ]بد گمان [اختالط عناصر ؟ ]بی صدا [آه چه کنم ؟ ]خشنود و درمانده [ورتا :
ه اي ؟ دفتر حساب هاي تجارت خانه نیست که به هم بسته اي ؟!کتاب ها را از کجا آورد ]دریافته [ -پنهان می کند
هی ببینیش ؟! باور نمی کنی . نه ؟ پس بفرستمش برود . خدمتشان عرض کنم نمی خوا ]خشمگین [برات :
! –نه ]ضجه زنان خود را پشت در می اندازد [ورتا :
برات : اگر بیرون نیایی چاره اي جز این ندارم ورتا !
تصمیم می گیرد [ -ولی -ولی –به کدام اطمینان ؟ می خواهم ببینمش . کمکم کن پدر ]گریان و زیر لب [ا : ورت
نه ! ]
برات : پس نخواستی . بی محبتی ات را خدمتشان عرض می کنم !
دلش را نشکن ! دلش را نشکن ! –آه نه ]گریان [ورتا :
١٨
برات می رود و بی آن که رفته باشد دري را به هم می کوبد
به ناگاه سوهان زدن را شروع می کند . و خودش گوش می ایستد .
صداي گریه ي ورتا .
س می کنم . تو خواب را از من دزدیده اي . بهت التماس می کنم . یک بگذار بخوابم . بهت التما ]بی توان [ورتا :
! -ذره خواب . دارم می میرم
صداي سوهان قطع می شود . ورتا ترس زده می جهد .
]ي پنجره می چرخد نگران به سو [! داري چه کار می کنی ؟ در پی چه خیالی ؟ ورتا : نه ! سکوت نکن ! حرف بزن
مبادا مثل خفاش از ]تند به آسمان می نگرد [نردبان به این بلندي ؟ ]به حیاط می نگرد [مبادا از دریچه بیاید
آه نه . به خدا نمی خوابم . به خدا خواب را فراموش می کنم ! ]به سکنج می گریزد [تاریکی بیاید .
افتاده ، لرزان از ناتوانی . برات با کاسه ي خوراکی ، ورتا
که از آن لقمه اي می خورد .
ورتا می دانی چند روز است چیزي نخورده اي ؟ این خورش را بی بی مادرت آورده . بو بکش ؛ این بوي دست برات :
پختش نیست ؟!
ورتا ناتوان لبخند بی رنگی بر لب می آورد .
مادرم ! ]بی صدا [ورتا :
پا گشاي عروس ! _ برات : خودش بیرون نشسته چشم به در . با چشم روشنی آمده ؛ براي وعده گیران
کاش مرا نزاده بودي مادر ! - ]رنجیده [عروس ؟ ]گیج [ورتا :
می آیی ببینیش ورتا ؟! –بعد هم برات : اول بیا چیزي بخور . و
ورتا بی اختیار دست به سر خود می کشد ،
کلید را از الي کتاب در می آورد ؛ چشمش به
. خوردهجا –خودش در آینه می افتد
! -مادر ، مادر ، مادر ]ضجه زنان کمک می طلبد [ -ورتا : نه ! نه اینطوري ! مادرم از ترس پس می افتد
١٩
ورتا کلید اتاق را از دریچه بیرون می اندازد .
ساخته شده را پیش می آورد برات ، کلیدي
تا امتحان کند . ورتا پس می کشد و می نگرد .
کلید در را باز می کند .
ی ، نه از ده قدم را آمده ام ، قدم آخر را خب ورتا ، حاال من هم کلید این اتاق را دارم . می بین ]وسوسه کننده [برات :
هم تو بیا . نگذار کلون ها را اره کنم و چفت ها را با فشار بکنم . باز کن ورتا ؛ به خوش دلی !
به [این مقبره را باز کند ؛ من مرده ام . تو جسد مرا می خواهی چه کنی ؟ _ لعنت به کسی که در ]ناتوان [ورتا :
دیگر هست که راست می بردم آن دنیا ! _ و اگر نمرده باشم هنوز یک در ] سوي دریچه می خزد
عقب بیندازي . باز افسانه مباف ! نه من شهریار هزار افسانم و نه تو شهرزاد قصه گو که زمان را ]خشمگین [برات :
خب ، تو ناچارم می کنی ! - ]فریاد می کند [کن !
با لگد به در می کوبد ؛ دو بار ، سه بار ،
و سپس از شکاف دو در می نگرد .
باز کن ! حاال دیگر براي نجات خودت ! تو داري می میري ! ]ترسیده مشت می کوبد [چه کار کردم ؟ –برات : آه
ندازم ؟! یعنی باید اره را به کار بی
به تو التماس می کنم برو . بگذار ساعتی بخوابم . بیچاره ي کمی خوابم . ترا قسم به عزیزانت برو ، و ]ناتوان [ورتا :
من هر چه از تو دیدم را فراموش می کنم . حتی جسد هم حق خفتن دارد . برو ، در سرم صداي سوهان است !
کسی روي پله هاست . کی –است که می کوبند . یا نه _ صداي در برات : صداي سوهان ؟ صداي سوهان نیست .
هستی ؟!
مرداس وارد می شود .
هاي برادر برات جان ؛ چشمت روشن . مرداس خان برگشت ! آمدم عروسم را ببینم ! :مرداس
گفتی به سالمت برگشتی ؟! ]آورد لبخندي به صورت می [هان ؟ ]رنگ باخته [برات :
هان برادر برات جان ؛ پس عروس خانه کجاست ؟! :مرداس
این زن می تواند با یک کلمه نابودم کند ! ]با خود [ -آه ورتا ! –آه ]خوشحالی نشان می دهد [برات :
٢٠
می زند .برات در گوش مرداس حرف
برات : به من گفت از شما بیزار است ! گفت چرا باید زیر دست برادر باشی ، تنها به این دلیل که ارشد است و فرزند زن
عقدي !
ر بودم بهتر نبود ؟ ک ]گوش هاي خود را می گیرد [واي ]خون به چشمش دویده [: مرداس
ره اش دیدم ؛ شگفت آمدم . و چون در زدم مردي می زده بیرون برات : روزي از پس رفتن شما برادر نردبانی زیر پنج
جهید که با مشت مرا پس زد و گریخت و من در پی اش با چوبدست ؛ بر کتف کوبیدمش و افسوس چهره ندیدمش ! و
یم تا آبروي برادر بماند گفتم دزد بود و مستخدمان شاهدند . فردا روزي مستخدمان را مرخص کرد و شرم دارم که بگو
از من چه خواست !
من او را به قاضی ]کاله به زمین می کوبد [ -نگو ، نگو برادر ! آیا من از سنگم ؟ روحم به شورش درآمده ! :مرداس
می برم !
قاضی نامه اي به دست وارد می شود .
همه دزد را به یاد دارند . و اینکه ]به مسخره [دستور او مرخص شده اند . قاضی : مستخدمان شهادت داده اند که به
او به برادر شوهرش پیشنهاد عشق کرده گرچه در پنهان بوده ، ولی در شرافت قول این برات شبهه اي نیست که همه
روي برادر شریفش در ي بازار آن را گواهانند ؛ و وي را چه دلیلی براي خصومت با این خاطیه ي مکاره جز حفظ آب
و در اتاق او چندین کتاب دیده اند ! –چشم همریشان ؟ آیا در همه ي ري زنی هست که خط بداند ؟ نه !
پس الماس را هم بشکنید به خاطر درخشندگی اش و زر را نابود کنید به ]به نقش دایه ، گریان قطع می کند [ورتا :
! -بدي اند ، و بدي ها نیک خاطر آفتابی که در اوست . پس خوبی ها
قاضی : چه کسی اجازه داد در این محضر عدل صداي زنی برخیزد ؟!
و اگر کسی سزاوار سرزنش است مائیم ! –کتاب را پدرش به وي آموخت ؛ ما ]به نقش دایه [ورتا :
گفتید نامه ]به مرداس [ست ؟ از زنی که در کتاب مردان بنگرد چه انتظاري جز آنچه از وي برخا ]می غرد [قاضی :
آیا باید نویسنده را نام برد ؟ از چه راه دیگري او می توانست با –اي جعلی شما را دنبال خبري دروغ فرستاد ؟ هه
می زده خوش بنشیند ؛ حال آن که به این جوانمرد گفته بود به روزه و طاعت نشسته است ! _ مرد
حتی با زبان بریده ! حتی اگر جهانی با بد گویانش همزبان –حرف می زنم ]ورد به نقش دایه ، طاقت نمی آ [ورتا :
شوند ! او هجده سال با ما زندگی کرد و ما به مویش سوگند می خوردیم . اینهمه پلیدي در سه هفته چطور از او می
مگر آن که بدخواهی سخن گوید نه انصاف ! -زاید ؟
٢١
آیا از بیزاري کردن او در همین سه ]به مرداس [خن می گوید نه عدالت ! قاضی : و این لطف مادري است که س
دلم می خواست ]به دایه [که از آن گوش عدالت به درد آمد ؟ –هفته داستان ها نگفتید ؛ از کجروي و عدم تمکین
ادرش معتمدي مرهمه براي تو که از مردمی محترمید کاري می کردم ؛ لیکن این بازرگان شریف تر مردي است ، و بر
ي ري را ؛ و من آبروي ایشان به اشک شما که این بدي را زاده و پرورده اید نمی دهم که اشک ارزانتر است از دالیل
محکم خداي پسند !
دایه پیش می دود و خود را به زمین می اندازد .
ر خون می خواهی اي قاضی مرا بکش ؛ که به پاکی او همان قسم می خورم که به بزرگی اگ ]به نقش دایه [ورتا :
خدا !
قاضی : بدینسان تو ناقص عقل بر حماقت خود حکم می کنی که دو ناهمسنگ را در کفه هاي یک ترازو می نهی ؛ که
که خاري در چشم عدالت است ! دورش کنید این بی مقدار یائسه را –خدا هرگز _ او هم امروز می میرد و خداوند
جیغ زنان می رود .دایه
مضحک است که می گوید در را از داخل بر خود قفل کرده بود . آیا قفل کردن در بی کلید می شود ؟ –قاضی : هه
از ترس رسوایی آن را از درون کلون کرده تا کو کلید ؟ مضحک تر آن که چون در را به رویش چند قفله کرده اند
داستان دیگري ساز کند . این مسند از این بازي ها بسیار دیده و بازي نخورده است . آنچه واجب است رعایت عبرت
خلق است . پس او را در جوالی سر بسته از ارگ ري به زیر اندازند ، که همان حکایت سقوط به درکات اسفل است .
والسالم !
قاضی می رود . برات پیش می آید .
همه چیز در جاي خود بود . من رها شده بودم . او شکایتی نکرد ؛ و حاال در بلند ترین ]به خود آمده در زیارت [برات :
بودم ! ... باید برایش دعا می کردم نقطه ي دیوار ارگ در کیسه اي مچاله شده بود . من می کشتمش که بهش عاشق
ندیدم ! –به دیده –خواب –آن روز –... از ري گریختم ؛ و از براي مرگی بی درد ! –؛ نه براي زندگی اش
برات به زمین افتاده و می گرید .
شود . آیا باید ترا درمان کرد یا واگذاشت تا بمیري ؟ خاتون زن پشت پرده : همه ي ناله هاي تو براي کشته جان نمی
غصه دار اشکش را براي خود نگه می دارد و می گوید اي که خواب از تو رمیده ، ترا در سه روز درمان می کنم !
برات امیدوار سر بر می دارد ؛ جندل و ایلیا ناباور .
ه : ولی پیش از آن ، داستان دو مرد دیگر را بشنویم ! زن پشت پرد
اول من ! ]بر زانو پیش می رود [جندل :
٢٢
آیا نوبت را به سکه اي نخریدم ؟! –من ! ]خود را می رساند [ایلیا :
]تر می اندازد بر زانو خود را جلو [نوبتم را بده ! –سکه ات مال خودت حیوان علف خوار ]سکه را می اندازد [جندل :
آن که بی تاب تر است !
آن که تشنه تر است ! ]خود را پیش می اندازد [ایلیا :
جندل : این آب !
همه ي آب هاي دنیا با تشنگی ام کاري نمی کند ! ]گریان سکه را جلویش می اندازد [ایلیا :
لعنت به این بخت ! ]خنجر می کشد ولی غالف می کند [جندل :
! -اسمم را بخواهید اژدر است و آسیابانم –اژدر ! ]اشک در چشم [لیا : ای
زن پشت پرده : پس کسی که نامش اژدر آسیابان است دیگر تشنه نخواهد بود !
نه ، نامم اویس است ؛ دروازه بان هرات ! ]ترسیده [ایلیا :
ان هرات درمان شد ! زن پشت پرده : پس ایلیاي قافله بان را بگو اویس ، دروازه ب
–ترسیده می گریزد [وه خدا بکشدم ! ]ناگهان حیران می ماند [ -ایلیا : آه یعنی چه ، این منم که تشنه ام ؛ ایلیا
تو از کجا می دانی ؟! ]او می ماند –همه می نگرند
همه با شگفتی به زن پشت پرده و با سرزنش
به ایلیا می نگرند . او سر به زیر می اندازد
و بیچاره وار بر می گردد .
ایلیا : بله ، نامم ایلیاست . پیشاهنگ کاروان بودم ؛ همیشه چشم در چشم راهزن !
گونه این تشنگی بر تو افتاد . براي ما بگو ! زن پشت پرده : از تو می پرسم ایلیا ، از کی و چ
ایلیا : شما بیابان را ندیده اید ، و از ترس آن چیزي نمی دانید . از تنهایی یک راه شناس که همیشه دو فرسنگی از قافله
بیرون جهد و آن روز مرا ترس بیابان گرفته بود ؛ که ناغافل راهزنی از کمین ]سپر بر سر [پیشتر ، اما از آن جداست .
با او ده ها تیرزن !
هر طرف چشم می گرداند .
ایلیا : کجا باید پنهان می بودند ؟
٢٣
مردي در سایه ي تخت سنگی به پشت افتاده .
ده نیزه را به سمت خروج تند می تازد .ایلیا باز می گردد و درازاي
و ناگاه می ایستد و در بوقی می دمد . باز می گردد و می نگرد ؛
ایلیا بی صدا پیش می رود .در مرد جنبشی نیست .
! -ایلیا : آهاي زنده اي یا مرده ؟ جان بکن ببینم
پاسخی نیست . ایلیا پیش می رود ؛ دیده و ندیده نگاهی باال می اندازد .
ایلیا فریاد می کند .
نه ؟ خونت پاي خودت ! –ناخوش دیدار ، ور خیز و نشانی بگو ! _ایلیا : نامرد
مرد تکان می خورد و ناگاه گویی از خوابی پریده بر می خیزد
با چهره ي گل مالیده و ترسان . مرد ناگهان جیغ کشان می دود .
مرد با ناتوانی می دود ؛ یک جا دمی زانویش به زمین می رسد .
هنوز چند گامی ندویده زمین می خورد . مرد بر زمین خود را پس پس می کشد .
ایلیا پیش می آید .
اللی ؟! –ایلیا : چه نامی ؛ حرف بزن
زنانمرد سر تکان می دهد که آري و با دست دهان خود را نشان می دهد نفس
ایلیا شمشیر می کشد .و التماس کنان که یعنی تشنه است .
و از کار قافله بازداري ، نه ؟ سرگرمم نکن . جواب بگو ! ایلیا : ترا گفته اند که مرا از راه به در کنی
زند . مرد ضجه زنان سر تکان می دهد که یعنی حرف نمی
ایلیا سر می گرداند . مرد ناالن و ناتوان می گریزد . ایلیا کمند می اندازد و او می افتد .
از فشار درد می غرد و از الي دندان ها ناله بر می آورد .
]خشن [ه حرام ! جز تو چند تن این طرف ها هستند ؟ ایلیا : مگر مرگ نجاتت بدهد ! بنال ! تو از حرامیانی نمک ب
فاش کن چه نقشه اي دارند ؟ تا ري یک منزل بیش نیست ؛ کجا حمله می کنند ؟ خرابه هاي ري هنوز هم کمین گاه
بر است ؟ آنجا یا کجا بر ما نازل می شوند ؟ چند سر اسلحه گیرند ؟ سالح چه دارند ؟ اسب از خود دارند یا غارتی ، یا
ما گور گم می کنند ؟ و آب چه ؟ آب دارند یا چشمشان به خیک هاي ماست ؟! اسبان
٢۴
آب ! ]گویی تنها یک واژه شنیده [غریبه :
ایلیا : حرف زدي ؛ و تا اینجا یک دروغ !
کمی ؛ فقط یک کم ! ]با صداي خاك آلود [غریبه :
دانه نیست . شنیده بودم میان حرامیان نوخطان هم هستند ! ایلیا : صدایت مر
غریبه : لعنت به حرامیان ! تشنه ام !
تو خون روا را می کشم اگر جواب نگویی ! ]کمند را چنان می کشد که غریبه زمین می خورد [ایلیا :
غریبه : پیش از کشتن آب بده !
خود را چون حرامیان ساخته اي و از آنان نیستی ؟! –! تو کولی وش ایلیا : اگر گل به چهره نمالیده بودي شاید
غریبه : به خدا اگر حرامی بودم تشنه نبودم !
ایلیا : قسم به پیر سبز پوش این صداي زنی است !
غریبه : دست نزن !
اگر تو دانه باشی دام ]هد غریبه سر تکان می د [فرستاده ي حرامیان ؟ ]غریبه سر تکان می دهد [ایلیا : بد کاره ؟
ترا بسته تحویل ظابطان قافله خواهم ]غریبه سر تکان می دهد [خون کرده اي ؟ ]غریبه از درد می نالد [کجاست ؟
داد !
تا سگ کشم کنند ؟! ]وحشت زده [غریبه :
ایلیا : با شکنجه به حرفت می آورند !
غریبه : چند بار باید بمیرم ؟!
گر از حرامیان نباشی کیستی ؟! ایلیا : ا
غریبه : از قافله جا مانده ام !
ایلیا : از کدام و کی ؟ حرف بزن ! ناچار بی نیازم می کنند خویشانی که ترا بهشان برسانم !
غریبه : دستم شکست !
ایلیا : هه !
٢۵
غریبه : کمندت را به دستبند برنجین می خرم !
شاید از خاندان ]آزادش می کند [داري ؟ شاید این طرف ها گنجی پنهان داري ؟ دیگر چه ]می گیرد [ایلیا :
سالطینی ، که اگر ترا بهشان برسانم به ثروتم برسانند . شاید هم فرشته ي هوایی افتاده در برهوت براي امتحان من ؛
]مچش را می گیرد [سازي مثل قصه ها که اگر آب و نانت بدهم فردا دولتمندم می کنی و گرنه از من وزغی می
از دست می دهم . دیگر چه داري –دیگر چه داري ؟ در فال نخود به من گفته اند در این سفر گنجی پیدا می کنم و
؟!
غریبه سر تکان می دهد و پس می کشد . ایلیا دست به دشنه می برد .
ایلیا : باید ترا بگردم !
و با راهزنان می جنگی یا خود یکی راهزنی ؟! غریبه : ت
ایلیا : باید ترا بگردم !
غریبه : چه می کنی با خشم خویشانم ! خوش داري سرت را باالي ارگ ري بیاویزند ؟!
هاه ! تو کولی وش را شناختم . ترا زور کرده اند تا عروس کسی ]غریبه سر تکان می دهد [ایلیا : پس نام و نشان بگو
شهر دیگر شوي . اما تو دل در ري داري و از قافله گریخته اي . آري ، چنین داستانی از قافله اي که می گذشت در
به ري برسانمت ]غریبه سر تکان می دهد [با همان نشان ! ]غریبه اشک خود را پاك می کند [شنیدم . تو همانی !
بهتر است یا به قافله ؟!
غریبه : آب . آب !
از .او را تشنه یافتم ؛ و مرا دو مشک آب بود . براي خودم یکی و آن یک براي اسب ]به خود آمده در زیارت [: ایلیا
سهم خود گذشتم و سیرابش کردم !
تا کی ؟ بر خیز اي دروغزن سر خود –زن پشت پرده : دروغ ! خاتون غصه دار فریاد می کند از دروغ ها که می شنود !
که خاتون غصه دار بیش از این از تو نمی شنود ! –درد میاور ؛ برو و درد خود به درمانگر دیگر بر گیر و سر ما به
همهمه ي مردمان .
لعنت به تو ! دلم می خواست سر از تنت جدا کنم پتیاره ي ایلیا : می فهمد ، می فهمد ، می فهمد ! راهی نیست .
خاتون غصه دار از غالم بشنود این دروغ نبود می گفتم ؛ آرزویم بود . کیست ]تغییر حالت ، ترسان و ناالن [وگر ! جاد
که نمی خواهد جوانمردش بدانند ؟ کاش خاتون غصه دار نومیدم نکند . از همه ي جهان رانده شدم ؛ از این در نرانم .
تانم را بشنوید ! داستانم را بشنوید که بی دروغ می گویم . داس
٢۶
ایلیا مشک آب را به سوي زن غریب پیش می آورد .
زن غریب خشنود به زانو می افتد و سر باال می آورد
ند . ایلیا آب را بر زمین می ریزد .و دهان باز می ک
آب . آب ! ]با چشمان بسته از ناتوانی [غریبه :
ایلیا سربند از سرغریبه بر می دارد . گیسوان زن غریب می پراکند
ختیار دست به سوي سر می برد .زبر و چرك و چغر ؛ زن بی ا
ایلیا : گمان تو این که گولم ؟ داستان زدي و باور کردم ؟ هه ! لب تر کن ! چه کسی ؟!
هیچ کسم ! –من ]چشم باز می کند [غریبه :
گند شما قافله را از ]دست می برد به دشنه [ایلیا : سرخاب به گونه ام می مالم اگر نانت از فریب کاروانیان نباشد !
پاك باید کرد . و این کار با من است !
در آئین تو بدکاران را تشنه باید کشت ؟! ]پس پس می رود [غریبه :
ایلیا : بایست ! نشان این دشنه را به سوي خود می بینی ؟!
غریبه : من فقط مشک آب ترا می بینم !
! تو گریز پا را به قافله پس می برم ]می غرد [ایلیا :
! بی فریاد ببر ]گوش هایش را می گیرد [غریبه :
ایلیا : ترا می سپارم به محتسب !
!؟و اگر بسپاري ، براستی چه خواهم بود جز جسدي ]راه می افتد [ -غریبه : مگر جسدم را به محتسب بسپاري
راست گفتی که گم شده اي ؟! ]گیج [ایلیا :
ر از من ؟! کی گمشده ت ]می رود [غریبه :
ایلیا : و گفتی از قافله جدا مانده اي ؟!
غریبه : راستی که معنی زندگیم همین است !
٢٧
ایلیا گویی خیالی در سر می پزد . به دستنبند برنجین دست می کشد
غریب باز می نگرد . ناگهان به سویش می تازد و راهش را می گیرد .و به سوي زن
ایلیا : نشانه ها همه آنست که می گفتند . تو خود اوئی ؛ آن گریز پا !
زن غریبه به زمین می افتد و گوش می چسباند .
این زمین آب می رود و من تشنه ام . کجا در می آیی آب ؟ هر جا که غریبه : از زیر این زمین آب می رود . از زیر
هستی خودت را نشان بده !
ایلیا : پشت آن پیچ !
امیدوار و ناباور می نگرد .زن غریبه
ن بلدم !ایلیا : پس این خارها از چه روئیده و این خلنگزار ؟ مگر آنجا آبی هست و م
. ایلیا به راه می افتد زن غریبه پشتش . بعد از اندکی
چرا مرا کشیدي اینجا ؟! ]هشیار [غریبه : هوم ؟ جاده ها از کنار کاریز می گذرد ؛ و ما داریم از جاده دور می شویم .
شمه ها در این مشک است در دست من ، و من از آن جرعه اي به تو می ایلیا : که بدانی چشمه اي نیست . همه ي چ
اگر براي تکه طنابی دستبند برنجین دادي براي آب چه خواهی داد ؟ –بخشم که بدانی چه شیرین است . حاال تو بگو
!
تلخ این خارها به من گواراتر ! _غریبه : نه ! آب
خود را به زمین می افکند و می کوشد ساقه هاي خار را بمکد .
از رنج خارها با دست و دهان خونین ضجه می زند .
حتی اگر نه ! به هیچ قیمت بقیه ي داستان را نخواهم گفت ؛ حتی اگر مجبورم کنید ؛ ]به خود آمده در زیارت [ایلیا :
این من نبودم . من نبودم . من چنین کسی نیستم . او مردانگی مرا دست کم ]گریان [ -دستم از شفا بریده شود
گرفت . مثل پدرم ، مثل پدرم !
زن پشت پرده : مجبور نیستی !
فا بدهید . داستانم را بشنوید چرا . چرا . دستم از شفا کوتاه است . مرا ش ]التماس کنان ، به خود آمده در زیارت [ایلیا :
؛ هر چند کلمات شرم می کنند از زبان من گفته شوند !
نه ! ]وحشت زده پس می کشد [غریبه :
٢٨
ایلیا : همین ! آب اگر می خواهی عوض بده !
نه ! ]گرد خود می گردد و در دوردست ها به دنبال امیدي می گردد [غریبه :
است و بی عوض ؛ تا برسد چرا صبر نمی کنی ؟! ایلیا : در قافله آب بسیار
این خارها تشنه ترم می کنند ! –آه ]می دود اما نمی تواند [می میرم ! ]فریاد می کند [غریبه :
من نمی دانستم که تشنگان را هر دم ساعتی است . امروز می گویم چرا به فریبی دل ]به خود آمده در زیارت [ایلیا :
؟ می توانست آب بنوشد و شرط حاشا کند . چرا چنین نکرد ؟!خوشم نکرد
زن غریبه می دود .
ایلیا : نمی دانی که هر چه تقال کنی تشنه تري ؟ این مشک لبالب است . چیزي از من کم نمی شود اگر سیر بنوشی ،
ا چاره کنی ؟! اگر تشنگی مر –و چیزي از تو
آیا نظم از جهان برخاسته ؟ شامیران شده ؟ دنیا را دادگري نیست ؟ مروت برافتاده ؟ ]پس پس می رود [غریبه :
[آه آسمان اگر می نگري قطره اي ببار ! ]فغان بر می آورد [سوگندي که می خورند به آب و آینه وارون است ؟
تا کی اشک چشم بنوشم ؟! ]گریان
آسمان هر چه داشته در این مشک باریده . همه ي آب هاي جهان اینجاست . و تو ]مشک را پیش می آورد [: ایلیا
تشنه بر خاك له له می زنی ! _ براي هیچ چون ماهی
تو چه مردي که تا ]می شورد [براي هیچ ؟ ]بی صدا از خود می پرسد [براي هیچ ؟ ]سر بر می دارد [غریبه :
ه باشم و حاال نگرانی که نباشم ؟!ان بودي بدکاردیدمت نگر
زن غریب ناگهان می ایستد ، در چهره اش پرتو امیدي .
دور خود می چرخد و [غریبه : جرنگ جرنگ زنگ شترها ؛ از پشت سرم و روبرویم و دو کنارم و زیر پا و باالي سرم
گرد خود می چرخد [ا این صداي قافله است که می رسد ، و در قافله چهار پا و دو پا به آب زنده اند . به خد ]می ماند
آه کجائیم . جاده کو ؟ صدا از شش سو می شنوم ! ]
ناگهان ناتوان و ناشیانه می دود و اندکی دور می شود . ایلیا پیش می تازد .
ایلیا : پس من اینجا کی ام ؟ خیال کرده اي راه شناسی چون من بی اسب این بود که هست ؟ سه پلشک ! باید سال
ها در بیابان باشی ، جهت باد بشناسی ، که بدانی هر صدا یعنی کدام سو !
غریبه : خب ، تو می دانی و من نمی دانم . بگو ملعون ، بگو از کدام سو باید رفت ؟!
٢٩
ایلیا انگشتش را در دهان خیس می کند و در باد می گیرد .
زن غریب بی تاب فریاد می کند .
غریبه : به سوي قافله !
ایلیا دست دراز می کند و نشان می دهد .
زن غریب افتان و خیزان زنگی را به صدا در می آورد .
به زانو [بیابان این همه سخت نباش و پاها کمکم کنید . قافله زودتر برس که چیزي نمانده به مرده ام برسی . غریبه :
گوش سنگین تر –م سنگین دیگر نمی شنوم . مرده ام یا این سایه ي مرگ است ؟ دیگر نمی شنوم . سر ]در می آید
پس کجاست آن پیر سبز ]با همه ي توان [چرا اینطور ؟ چرا اینطور ؟ –چرا ]از پا در می آید [! دیگر نمی شنوم .
بادپا ! _ به دادم برس ایلیاي بادیه پیماي ]فریاد می کند [پوش که می گویند ؟
اسم مرا از کجا می دانی ؟! ]جا خورده [ایلیا :
نفس زنان . –زن غریب به وي چشم می دوزد
غریبه : نام تو ایلیاست ؟!
ایلیا : پدر و مادرم خواستند نه من !
من کمک خواستم از –چه آرزویی براي تو داشتند و تو آن نشدي ؟ نه ]لبخند بی رنگی به لب می آورد [غریبه :
ان بیابان ، که نام مبارکش ایلیاست ! خضر خجسته پی ، امید تشنگ
ایلیا : هفته اي هفت شمع نذرش می کنم !
نمی پذیرد ؛ از تو که نامش را دزدیده اي ، و آبی را که او بی شرط به همه بخشیده از من دریغ ]بی جان [غریبه :
می کنی !
قافله کی اند جز سوداگران ؟ خب ، آب می آن پیر سبزگون که گفتی حامی قافله هاست ؛ و در ]خشمگین [ایلیا :
قیمت بپذیر و چانه نزن ! اگر بخواهم بهاي هر جرعه جدا می گیرم . شنیدي ؟ پس زیاد کش نده ! زنی –خواهی قبول
که هفته ي پیش دیدم به گفتگو هم نکشید !
لب من ! آن زن را دوباره خواهی دید ، ولی نه در قا ]با نیرویی تازه یافته [غریبه :
ایلیا : خودت را بیش از آنچه هستی قیمت می دهی !
غریبه : و تو کمتر از آنچه هستی ! تو زبانم الل نام آدمی داري !
٣٠
خب ، بله ، براي همین . چه گناهی کرده ام که همه ي عمر سرگشته ي بیابانم ؟ مرا سهمی از ]جا می خورد [ایلیا :
و پچ پچه هاي مهربان ؟ من هم حقی دارم . برج تا برج در بیابان ستاره می شمرم ؛ زندگانی نیست ؟ از نوازش زنان
آسمان و بیراهه ي زمین . من هم حقی دارم ! _ دور از شهر و دور از زن . معلق میان راه شیري
به [غریبه : حق ؟ گفتی حق ؟ صداي تو را می شنوم و صداي زنگ ها را نه . پس سنگینی مرگ در گوشم نیست
تو مرا دور کرده اي ! تو ]ناگهان دریافته [حق تو اینست که مرا پامال خود کنی ؟ ]زحمت به گرداگرد خود می نگرد
مرا از راه دربرده اي ایلیا . لعنت به تو ! واي بر قافله اي که پیشقراولش تو باشی ! کاش پاي اسبت بشکند !
و کفل ؟ چشم نزن ؛ که سوار بی اسب در بیابان یعنی هیچ !ببر ! حیف نیست این ساق ]خشمگین [ایلیا :
لعنت به قوزکش ! ]فریاد می کند [غریبه : یعنی پیاده اي چون من !
ایلیا با تکان دادن زنگوله اي زن غریب را گیج می کند .
ی نیست . هیچ شاهدي ! قافله گذشت ! جز من و تو کس ]خشنود [ایلیا :
هیچکس ؟ چرا . نگاه آن اسب به ماست . حتی نگاه ماري که به تیغزار ]خود را از گیجی بیرون می آورد [غریبه :
خزید . و تو در آسمان آن چشم بزرگ آتشین را نمی بینی که به ما خیره است ؟!
نجا شاهدي نمی بینم ! از جنس مردمان که چشم و زبان دارند من ای ]خشمگین [ایلیا :
غریبه : آیا من از جنس مردمان نیستم ؟ چرا ! آیا من خود را نمی بینم ؟ حتی خود تو ؛ نگاه پنهان تو که ترا با
این همه شاهد بس نیست ؟! –خشنودي چیره گر و مرا با پستی چیره شده می بیند
ب را می قاپد اما ایلیا به زور از او می گیرد . ناگهان زن غریب مشک آ
ایلیا : تشنه اي . نه ؟ التماس کن تا ترا رحمت کنم ! التماس کن ! التماس کن !
زن از شدت تشنگی خمیده ، بر خود می پیچد .
مشک را باال می برد و آب می نوشد . لیا خشمگین یا
زن غریبه له له می زند و تمام تن می لرزد .
و می کوشد جلوي جیغ خشم و اشک خواهش خود را بگیرد .
یک مشت ؛ یک کف دست ! ]التماس می کند [غریبه :
بخر ! چند می خري ؟ بخر ! النگوي دست راستت ! ایلیا :
٣١
زن غریبه که گریه ناله اي در می آورد که از ناتوانی بی صداست
تند آستین باال می زند که نشان بدهد ندارد .
وبند ! گوشواره ها ! کمربندت !ایلیا : النگوي دست چپت ! گل
زن غریبه پیاپی می کوشد عقب نماند ؛ آستین دیگر را باال می زند و ندارد .
دست به گوش هاي بی گوشواره می برد ، و به گلوي بی گلوبند
و کمرگاه بی کمربند ، و فریاد می کند .
یک جرعه ! ]التماس می کند [ -غریبه : ندارم !
ایلیا : به قیمت جامه هایت !
غریبه : یک قطره !
ایلیا : قیمت چشمانت !
غریبه : فقط یکی !
ایلیا : قیمت لب ها !
غریبه : یک چکه !
ایلیا : طاق ابروانت !
غریبه : تشنه ام !
ایلیا : نه بیشتر از من !
مار ! ]فریاد می کند [غریبه :
ایلیا تیز دست به دشنه می برد . زن غریبه می گریزد .
ا نزدیک می شود . ایلیا به دنبالش . زن غریبه دور خود می چرخد . ایلی
ایلیا : کاري نکن ترا زور کنم . آن اسب را می بینی ؟ وحشی بود و حاال رام من است !
غریبه : من رام بودم و وحشی شدم !
ایلیا او را چنان پرت می کند . که بر زیرانداز می افتد .
٣٢
تشنگی من شده اند تا تو چیره شوي . _ فتاب و بیابان و مشک آب و شمشیر تو همدستغریبه : چاره اي نیست ایلیا ؛ آ
من تسلیمم !
چهره پاك کن تا بدانم چقدر ملنگی ! ]دشنه بر زمین فرو می کند [ -حاال هر دوي ما داغیم ]خشنود [ایلیا :
چرا شرمندگی ام را ببینی ؟ ! ]ی مالد خاك بر چهره م [غریبه : بهتر از آنم که فکر می کنی و با این همه
دل به دریا بزن ! با آب یک قدم بیشتر نداري ! ]می خندد [ایلیا :
روي بگردان تا جامه دور کنم . و گوش ببند تا از مادر شوربختم عذر گناه بخواهم . -غریبه : نخند ! به من نخند !
دست ، و دست دیگر به کمربند . یک ان رو می گرداند ؛ مشک آب به ایلیا خند
من خندیدم . من خندیدم و روي گرداندم . گفتم به وقت غافلگیرش می کنم ؛ و زمین ]به خود آمده در زیارت [ایلیا :
و آسمان همه با من بود !
زنگی را به صدا در می آورد . به ناگاه ،اك نهاده زن غریبه براي نیایش سر بر خ
ایلیا روي بر می گرداند و می نگرد ؛ خنده اش پریده و سراسیمه .
]فریاد می کند [گفتی مرد در بیابان بی اسبش هیچ است . نگفتی ؟ -اسبت گریخت ! ]پس پس می رود [غریبه :
یچی ! حاال تو ه
آري ، سخت ترسیدم ! بی اسب در آن برهوت چه باید می کردم ؟ می ماندم و مرگ ؟! ]به خود آمده در زیارت [ایلیا :
می گردد .به سمتی می دود . زن غریبه می رود . ایلیا بر ایلیا:
ایلیا : نمی توانست گریخته باشد . نمی توانست قدم از قدم بردارد . خلنگزار پر از ماران است ؛ چگونه تشنگی مرگ را
خرید حال آن که مشک آب من از آن گران تر نبود !
خد .ایلیا دیوانه وار در جستجوي زن غریبه گرد خود می چر
به ناگاه آتشی در روبرو می بیند . دمی به آتش می نگرد .
به آتش می نگرد نفس زنان و سپس به مشک آب می نگرد . آب می نوشد .
خودت که –بود ، تقصیر من نبود . آن کولی وش ؛ آن خیره ! ایلیا : یا پیر سبز پوش ایلیاي خجسته پی ، تقصیر من ن
شاهدي ! من نمی خواستم بمیرد ؛ راهی بود که خودش رفت . تقصیر خودش بود . نباید مرا دست کم می گرفت . این
آتشی است که او برپا کرد . تقصیر خودش بود !
٣٣
یش شما هستم . شما تنها مردمی که داستان مرا می دانید به امید پ حاال نا ]به خود آمده در زیارت گریان ، [ایلیا :
من چگونه نگاه می کنید ؟ و من چگونه چشم به چشم شما بیندازم ؟ اي خاتون غصه دار به من شهامت مرگ بدهی
بهتر است که شفا . خود دانی !
ه او می نگرد . بر خاك می افتد . برات سر بر می دارد و ب
برات : نه ، داستان تو به قدر من مسخره نیست . داستان من مثل تف سر باالست !
هوم ! ]سر تکان می دهد [جندل :
خاتون غصه دار خاموش است . بیماري مرا شفایی نیست ؟! ]نگران سر از خاك بر می دارد [ایلیا :
بگذري و نسوزي ایلیا ؛ تو که آب به گرو می گیري ! بانوي غصه دار زن پشت پرده : کاش می توانستی از چنان آتشی
به من اجازه داد اگر دستور به جاي آوري در دو روز درد از تو برداشته شود . ولی پیش از آن داستان مرد سوم را بشنویم
!
این همه خب ، کیست که من مثل آنها نیستم . شرمم می آید که با آنها یکجا نشسته ام . و با ]مصمم [جندل :
بگوید کلکی در کارش نیست . حتی این خاتون غصه دار !
همه سر بر می دارند و به او می نگرند . جندل خود را از تک و تاب نمی اندازد .
وه است و روزي که کوه بترکد آخر جندل : این خاتون به از شما نباشد نقل ها دارد ؛ می گویند سنگ صبورش این ک
دنیاست !
ایلیا : بله آخر دنیاست !
چرا براي آغاز کردن حتما باید دنیا را به آخر برسانی ؟!زن پشت پرده :
من مثل اینها نیستم . هه . خیال کرده اید ! کنعان پسر صنعان دروغ نمی گوید ؛ ]دست به هم می مالد [جندل :
! دست کم این یک بار
زن پشت پرده : حتی این بار ! از کی نام گردانده اي جندل ؟!
این دیگر چه اسمی است ؟! –به من می آید که اسمم جندل باشد ؟ چه حرف ها –جندل : گفتید جندل ؟ هه هه
زن پشت پرده : نامی است بر داروغه اي !
جندل ! –داروغه اي - ]قلبش را می گیرد و پس می افتد [جندل : آه !
برات و ایلیا نگران به وي می نگرند . جندل هراسان با خود .
٣۴
عفریته التماس کنی ؟ _ اعتنا نکن ! چرا به این ارنعوت ]به خود نهیب می زند [جندل : می داند ، می داند ، می داند !
تو مثال مردي ! تحقیر قبول نکن !
دیوار بانوي غصه دار _تو به پاي خود آمدي جندل . راه پشت سر تست . و گر بخواهی ماند ، در چهار زن پشت پرده :
به بیراهه ي دروغ ، راهی نیست ! –در این جوي روان است که اشکش –
. می گذارد جندل خاك بر سر کنان و گریان چند گامی بر زانو پیش تر می رود و سر بر خاك
[چاره چه دارم ؟ غلطم را نبینید ! ببخشید و بشنوید که اگر درمان شوم جاروکش این آستانم . –جندل : خدا مرا بکشد
نامم همان طور که گفتید جندل است . داروغه ي قریه ي کوچکی بودم در حاشیه ي ري که نام کم ]سر بر می دارد
کسی را گونه بودند از احداس و میر شب تا راهدار و رکابدار و چوپان بیگی ! آوازه اش طهران است . زیر دستم همه
زهره ي نگریستن در چشم من نبود ؛ من که امروز چهره از همه پنهان می کنم !
زن پشت پرده : داروغه همان نیست که چون مردم خوابند نگهبان ایشان است از حرامی و شب زن ؟!
به خودم گفتم این شغل همیشگی نیست . پس –ش همین بودم که گفتید ؛ سگ گله ! جندل : آه روي من سیاه . کا
بجنب ! بار خود ببند ! فردا که از کار بیفتی از کدام توبره می خوري ؟ گه گاه که آبادي به خواب می رفت من و
زي گذشت صال در می همدستانم خانه می زدیم و هیاهو می کردیم که دزد به تاریکی زد و گریخت . و چون چند رو
امنیت آبادي از ما بود . ما مست می گرفتیم ، بدکاره می گرفتیم و یک از سه سهم می بردیم ! –دادیم که مال یافتیم
! ستاندیممی –از چهارمی جان ، دزد می گرفتیم ، خونی می گرفتیم . از اولی می ، از دومی کام ، از سومی حق ،
نامی دارد ؟! زن پشت پرده : این کار چه
جندل : بدتر از هر چه بنامیدش ! اما داستان من این نیست !
داستان تو چیست جندل ؟! –زن پشت پرده : پس بگو
جندل با جامه ي شبروي سر و روي پوشیده با کولباري بر دوش ،
دزدانه در گوشه اي از صحنه به کومه اي می رود .
من با مال دزدي خودم را رساندم به پنهانگاه . اگر از من بپرسید می –یکی از این شبها –جندل : شبی تیره و توفانی
ه حرامیان خانه ي گویم مال از خانه ي زنی بود که همان عصر شویش در جنگ محله ها کشته شده بود . طبیعی بود ک
بی مرد را زده باشند !
زن پشت پرده : ما نمی دانیم جندل . ما حرامی نیستیم . برایمان بگو !
٣۵
جندل : زن به قاضی رفته بود و برگشته ، و کسان مرد بیدار خواب در بیرونی منتظر بودند شاید زن با گریه مردش را
زنده کند !
زن پشت پرده : پس شب شیون بود !
، زنی سیاهپوش دوان دوانرعد و برق _با صدا و برق
خود را به در کومه می رساند و در می کوبد . جندل خوشحال سر بر می دارد .
ولی من سوت بلبلی به نشان رمزمان نشنیدم ! ]ی ماند ناگهان ترسیده م [ -جندل : آمدند ! بایرام ، آراز ، ارکیا
باز کنید ! باز کنید ! که از گرسنگی سر به در می کوبم ! ]می کوبد [زن سیاهپوش :
فقیري پشت در ؟ گدایان در چنین ساعتی خواب هفت پادشاه می بینند ! ]پس می کشد [جندل :
و دستم خالی . نه به خدا گدا نیستم ، مسافرم ! –یبی ؛ گرسنه و ترسانم لقمه اي براي غر ]می کوبد [زن سیاهپوش :
جندل : دروغ بود ! مسافر این وقت شب ؟!
زن سیاهپوش : دارم می میرم ! اینجا فغان گرگ و کفتار است و این آسمان زهره می ترکاند و نمی بارد !
یعنی من احمقم ؟ پیدا بود که این زن شوي مرده ي – چی باید خیال می کردم ]به خود آمده در زیارت [جندل :
صاحب مال است که رد ما را گرفته !
. نباید پاي کسی به این آه جندل همه ي اسباب دزدي تو اینجاست ]به قبل ، ترسان به کولبار می نگرد [جندل :
کومه برسد و گرنه پته ات روي آب است !
رعد و برق . زن به در می کوبد .
زن سیاهپوش : خواب از شما دور ! چطور خوش می خوابید وقتی گرسنه اي پشت در می لرزد ؟ سنگین گوشید یا
سنگدل ، یا پنبه در گوش کرده اید ؟!
ندازد تو ! آمده بود پی گرسنگی بهانه بود ! هر طور بود می خواست خودش را بی ]به خود آمده در زیارت [جندل :
مال دزدي . لعنت به اجدادش !
جندل کولبار دزدي را گوشه اي می نهد .
و چادر شب را به سر می کند و صداي خود را چون پیر زنان می سازد .
خوابم حرام شد . چه کسی ؟ از طایفه ي باجگیر و باج خور ؟! ]پیر زن با صداي [جندل :
٣۶
فقط تا صبح راهم بده . قسم می خورم به یک پیاله آب و یک گرده نان ]امیدوار التماس می کند [زن سیاهپوش :
راضیم و بر خشت می خوابم . پناهم بده !
و فردا هر محله –جندل ! باال محله تو و پائین محله همدستان ! نقشه ات عالی بود ]به خود آمده در زیارت [جندل :
گمانش به دیگر محله . عالی بود ! تا این ارنعوت نازل شد !
زن پی در پی به در می کوبد جیغ زنان .
]می خواهد از گوشه اي بگریزد ولی می ماند [! من بدخواه زیاد دارم ؛ یکی لو داده ]چادر شب را می اندازد [جندل :
از کجا که کسان شوهرش چوب و سنگ به دست در این تاریکی در کمین نباشند و با ایشان عسسان ؟ اجل معلق بر
خانه ي دیگر _ در ]چادر شب به سر با صداي پیر زنان [تو ! قاضی و مهتران عذرخواه وي اند و در دل دشمن من !
والیت همه دیم کارند و خلقشان دیمی است . شاید یکی نذر کرده باشد امشب گدایی را سیر کند . برو آنقدر بزن . این
بخور تا از زندگیت سیر شوي !
زن سیاهپوش : آه این صداي زنی است . هر که هستی مادر ، مرا دریاب . مگذار نیمه شب گرسنه و تشنه خوراك
باشم تنم را کفتار بچرد !ن مرده گرگ شوم ، و اگر پیش از آ
جندل این تله ایست که خودت ساخته اي . راه فراري نیست ! و تا نقبی بزنی زن شوي ]سراسیمه با خود [جندل :
هاه ، ]نردبان سه پله اي را بر می دارد ؛ امیدوار از اندیشه اي [مرد خود را می گیرد ! گیر افتاده اي جندل _ مرده سال
چه مسخره ! بنچاق کومه به نام خود من است ! احمق ]دلخور [پنهانگاه دزدان را کشف کرده ام ! می توانم بگویم
شده اي جندل ؟!
سرما زده دندان نشان می دهد . اگر زنی اي مادر و اگر مردي اي پدر _ مرگم چون سگ ]می کوبد [زن سیاهپوش :
ماس کنم ؟! ، دست مرا بگیر و از دهان مرگ بیرون بکش ! تا کی الت
اگر مطمئن بودي تک تنهاست می کشتیش . از همه بهتر بود . هم راحتش می کردي و هم ]اندیشه کنان [جندل :
کدام گورید ؟ آنها می رسیدند و من خالص ! –راحت می شدي ! بایرام ، آراز ، ارکیا
یلی خوب در می آورد ؛ آن قدر که به اشتها اعتراف می کنم که اداي گرسنگی را خ ]به خود آمده در زیارت [جندل :
افتادم . می گفتم اگر از این مهلکه بجهم می روم یک شکم سیر می خورم ! می گفتم کاش بی بته ها جاي مال دزدي
مرغ بریان بیاورند !
زن سیاهپوش می کوبد .
خدا خفه ات نکند ! بگذار استخاره کنم ؛ خوب و بد –در از جا کندي ]با صداي پیر زن –چادر شب به سر [جندل :
آه بد آمد ! حاشا که در باز کنم . برکت از خانه می رود ! –بیاورم
٣٧
که لقمه اي –چیزي نمانده یخ بزنم ! مرگ دور سرم می چرخد . زنده ام کن به لقمه اي ]می کوبد [زن سیاهپوش :
هان مرگ ! ام در د
جندل تند ابزار مرگ را بررسی می کند .
طناب را به دو دست می کشد تا از محکمی اش مطمئن شود .
دیروز تیزش کردم ، ولی یک ]خنجر را بر می دارد [. جندل : طناب ؟ نه . طول می کشد . شاید وق بزند و بریزند
این خوبست ؛ یک ضربه ! ولی چنین ]شمشیر بیرون می کشد [ضربه بیشتر فرصت نیست و شاید نفسش را نبرد !
مقایسه می [اگر کند نشده بود از همه بهتر بود ]تبر بر می دارد [ضرب دستی اینجا کی دارد جز جندل خان داروغه ؟
–تو در محاصره اي ! –خل نشو جندل ]به در می کوبند و او به خود می آید [حتی بهتر از دسته ي هاون ! ]ند ک
هه ]به در می کوبند [شوي مرده ي خانه روبیده طعمه اي ، که نهنگی چون ترا به دام اندازند _ دشمنانت ! و این زن
–کدام خراب شده اي خانه خراب ، یا شاید اهل خراباتی ! زود بگو از ]چادر شب به سر می کند با صداي پیر زنان [ -
ترا با عسسان چه نسبت است ؟ !
ازشان گریزانم ! ]ترسان فریاد می کند [زن سیاهپوش :
نسبتت با سوگواري چیست ؟! ]پیرزن [جندل :
زن سیاهپوش : زودتر از آن می میرم که سوگوار کسی باشم !
جندل باالي نردبان سه پله می رود و بیرون را دید می زند .
یا آب می شدي فرو می رفتی به زمین ! –جندل : خودش است ! کاش بال داشتی و هوا می رفتی جندل
تند از نردبان می پرد پائین .
این شغل پر نان و آب را ازت بگیرند ؟ مانده اي وارونه سوار خرت کنند ؟! جندل : مانده اي
فکري به سرش دویده ، بر می گردد و می نگرد . گویی
ب از اسباب صورتگري همه اینجاست ! خب جندل خان ؛ وقتی ببینند پیر زنی در باز می کند خوا ]با خود [جندل :
سرشان می پرد و گور گم می کنند و تو به ریششان می خندي !
می آالید و بر چهره لکه اي می گذارد هسر انگشت به دود
و در همان حال صدا گردانده است .
نگفتی از عوض ! گمانت نشسته بر گنجم ؟ البته که می گیرم ! اینهمه گفتی و ]پیر زن [جندل :
٣٨
در حال از [ -به خدا که اینجا غلط افتادم ]گریان [دستم خالیست و هیچ چیزي با من ! ]می غرد [زن سیاهپوش :
این کجاي دنیاست که گور من خواهد شد ؟! ]پا درآمدن فریاد می کند
جندل جلوي آینه ي غبار گرفته ي شکسته ، خاکستر به چهره می مالد .
از کدام محله اي ؟! –نام این ده خدا زده طهران است . نشانی بگو ]پیر زن [جندل :
درها را چه تفاوت وقتی همه بسته ! ]فریاد می کند [زن سیاهپوش :
جندل به شتاب با خمیر نان یکی دو لکه ي بد آیند به چهره ي خود می چسباند .
من بودم شر نمی خریدم . اگرم دیده بودي زود می گریختی . هر چه ترا دهم مستان ، که محبت ]پیر زن [جندل :
من مصیبتی براي تست !
مه بی کسی ام کسی هست ؛ پیر عمویی که نشان وي مرا در این خراب شده حقی است ! با ه ]گیج [زن سیاهپوش :
تا صبح ]التماس کنان خود را به در می کوبد [گرده نانی مرا بفروش و من ترا خط می دهم ! ]گریان [ -می جویم
مرا دست گیر که اگر به صبح رسیدم دست تو می گیرم !
می آراید .جندل به شتاب خود را
رختخواب دهم نپذیر و نان دهم نخور . زنی ناخوش احوالم از دیدار کسان منع شده ، بدین خوره که ]پیر زن [جندل :
در من افتاده . گلیم موئین می بافم براي پشت خران و به اکراه می خرند . برو و جان خود در ببر !
جان از تنم در می رود و ]روي می گرداند [یست و ناي ایستادنم پاي رفتنم ن ]گریان پس می کشد [زن سیاه پوش :
از این در نمی رود !
جندل به شتاب با سر انگشت دوده بر چهره می نهد .
د امشب از دیدارم نا خوش و نامیمون است . چون سگ گر از گله بیرونم . آن که مرا نان می آور ]پیر زن [جندل :
توفان راه گم کرده . در سفره ام هیچ با هیچ می خورم !
تو و این توفان باد در گوش من می خوانید ؛ گرسنه را دریاب ؛ که اگر ]با خشمی از ناتوانی [زن سیاه پوش :
خانه ات از برکند ! _گرسنگی زور کند در
ي خود را در خاکستر فرو می کند جندل دست هاي لک زده
و کاردي را پنهان می کند .و در هوا می پراکند که بر چهره اش بنشیند .
در سفره ام فقط آه و درد است . در دیگدان نفس سرد می پزم . سفره ام را باد روفته . هر چه زودتر ]پیر زن [جندل :
را سود کرده اي ! بروي سفره اي دیگر
٣٩
جندل از کومه بیرون می آید . زن سیاهپوش به دیدن چهره ي
او از وحشت پس می کشد . زن ترسیده می رمد .
برسی . ما مردمی مهمان نوازیم ؛ و حتما دري به روي تو می زودتر برو شاید به سفره ي دیگري ]پیر زن [جندل :
گشایند ، اگر گمان نکنند باد کوبه می کوبد !
زن سیاهپوش سرگردان وار و ترسیده می چرخد به سوي خروجی صحنه . سرش گیج می خورد .
شیون ! برو این گریه آنجا کن و حلوا بستان . جائی نمان _نده می کنند . شبامشب جایی شب ز ]پیر زن [جندل :
که باد در هاون می کوبند !
زن سیاهپوش چند گامی می رود و می ماند .
]بر زمین می افتد [ی نمی بینم . روشن _جز این روزن -کجا ؟ –زن سیاهپوش : بوي نان اگر بود مرا با خود می برد
پیش می [ -آه تنم می لرزد و دستم به فرمانم نیست . کو ، کجا بروم ؟ راهی نمی بینم به جایی که مهربانتر باشند
یک چراغ نشان بده که بتابد ، یک میزبان که در به روي غریبه باز کند ! ]رود
دلق مردان تن ]جیغ کشان نشان می دهد [نند ؛ در پنهان و در تاریک ! نه . جلو نیا . با تو مردا ]پیر زن [جندل :
تست !
جندل در می بندد ، زن سیاهپوش ترسیده خود را به در می کوبد .
از سرما ! ]فریاد می کند [زن سیاهپوش : به خدا این دلق از مترسک سر جالیز به عاریت دارم
کارد از جندل می افتد .زن سیاهپوش در را هل می دهد .
چه زوري ! ]پیر زن [جندل :
زن سیاهپوش : از نومیدي !
شاید مردي جامه ي زن پوشیده و صدا زیر کرده ! ]پیر زن [جندل :
زن سیاه پوش : بیا مرا وارس ! به خدا زنم و هر چه می کشم از آن است !
گریبان باز کن ! ]پیر زن [ جندل :
کارد را [نه ؟ در برابر نان ! –عوض می خواستی ]نفس زنان [ -عوض می دهم ]پس می کشد [زن سیاهپوش :
براي بافتن گلیم موئین ! ]گیسوان خود را می برد و به سوي او می گیرد [بیا ]بر می دارد
جندل حیرت زده نگاه می کند .
۴٠
براي پشت خران ؟! -خوبست ؟ ]فریاد می کند [زن سیاه پوش :
آن زیباترین گیسویی بود که دیده بودم . زنی به این آسانی موي از سر ببرد ! از آنچه ]به خود آمده در زیارت [جندل :
! شاید این مو قبال تعبیه شده بود ! بودم بد گمان تر شدم ! این هم یکی از مکر زنان است . هه
راه بده ! دستت را می بوسم ! لقمه نانی زده در آبی ؛ و ]به زحمت بر می خیزد و آرام پیش می آید [زن سیاه پوش :
فقط تا خروسخوان ! –چشم بر هم نهادنی
کارد ]جیغ می زند [آن زن هایی ! واویال ! زنی این وقت شب در حاشیه چه می کند ؟ نکند تو از ]پیر زن [جندل :
به دست !
زن سیاهپوش جا خورده می ماند و کارد را می اندازد .
نه نه ! ]تند [خوب شناختمت ! مرا با زنان شبگرد چکار که در سفره ام مهر و تسبیح است ؟ ]پیر زن [جندل :
اینجا ببر ! تشریفت را از
زن سیاهپوش نعره کشان به در می کوبد .
زن سیاهپوش : من عوض دادم . براي لقمه اي نان ، کمی آب ، ساعتی خواب . من عوض دادم !
جندل تند کیسه اي را باز می کند .
مرا اینجا اندك زهري هست ! –بیاید تو و بیهشانه در کار کنم . یا نه ]با خود [: جندل
تکه استخوانی به دست .
پاره استخوانی یافتم که شام و چاشت مرا کفایت می کرد . بدین عوض که –اي زن بخت ترا شکر ]پیر زن [جندل :
ین استخوان ترا می بخشم ! تو دادي ا
کو ؟ –استخوان ]گیج [زن سیاهپوش :
بیا ، مفت چنگت . بیش از این دندان گیر چیزي نیست ! ]پیر زن [جندل :
–زن سیاهپوش : آه
استخوان را به دور پرت می کند . در باز می کند و جندل
چون سیرتر است ! ]فریاد می کند [به پاي سگ نرسیدم . او خوب می دوید –زن سیاه پوش : هاي
اجل رسیده ي سگ مصب ! ]کفري [جندل :
۴١
زن سیاهپوش چهار دست و پا بوکشان بر زمین می رود .
. حتی اگر بخواهم ، از پشت این در چگونه بروم ؟! کجا بود ؟ ناي رفتن ندارم –زن سیاه پوش : بوي استخوان
نوش ]صدا می گرداند چون پیر زن [ارنعوت حقه باز کلک زن ! خون سگ پاي تست ! ]خشمگین با خود [جندل :
جان ! بی عرضه ! حاال هر دو گرسنه می مانیم !
پنهان می کنی قسم ، در به رویم باز کن ! زن سیاه پوش : روي من سیاه . به من پشت نکن ! ترا به آن مهربانی که
به خاطر خودت در به رویت می بندم . می فهمی ؟ اگر در باز کنم خوره با تو همان می کند که با ]پیر زن [جندل :
من کرد !
. یک دست کم آبی بده ]گریان [کاش خوره مرا بخورد اگر تاوان لقمه اي است تا بخورم ! ]غران [زن سیاهپوش :
پایم آن دنیاست . دست کم آبی !
چاه پشت خانه است ؛ آن پشت ! هر چه خواهی بردار ! ]پیر زن [جندل :
کدام سو ؟! –زن سیاهپوش : آه
می دود به سوي عمق صحنه در تاریکی و به دنبالش جندل .
فریاد کشان می رسد . –پیر زن –بعد از چندي جندل
! اي امان ، کمک ! خفه شد ! مرد ! کمک ! به داد برسید ]پیر زن [جندل :
. چادر می اندازد و شمشیر داروغه را می بندد
زنی آمد با مال دزدي . مال را –جندل : جندل خان حاال تو زنی را کشته اي . قتل ، جندل خان ! و کسی پیدا نشد !
صورت خود را [همین خوبست ! ]سر تکان می دهد [می گریخت در چاه افتاد گرفتم و گیسوانش را بریدم و چون
همدستش بود ! ]پیدا می کند [ -اگر دیده باشند ]نگران [ -اما پیر زن ]پاك می کند و به اندیشه اي می ماند
هه ! ]خشنود [نفهمیدم ارنعوت کی گریخت !
در حال جمع کردن وسیله ها .
روزي تشنه اي برود سر چاه ! ید اما شا –به خیالم جاش راحت باشد ! جندل : گمانم اجلش در این چاه معین شده بود .
اول چیزي که به عقلم رسید آن ]به خود آمده در زیارت [ شاید آن تشنه خود من باشم ! -خب چرا چاه را پر نکنم ؟
اما او در چاه نبود ! مگر ته این چاه راست می –بود که از چاه بکشمش بیرون تا خوراك گرگ و کفتار بیابان گردد !
؟ یا شاید ماهی شده یا پر درآورده ! رسید به جهنم
گیج و ترسیده و به خود آمده .
۴٢
نفسم ببرد ! ]می ایستد [جاي من دیگر اینجا نیست . ]می دود [جندل : صورتم ! هاه ، بیچاره شدم . لو می روم .
نه ؛ هر دم به خیالم زنی خفه شده از چاه می آید ]می دود به سمت چاه [ی ! االن جسد را می برند به خانه ي قاض
سبک وزن همان نیمه شب به بیابان زدم . زن خفه شده در بیابان به دنبالم بود ! ]به خود آمده در زیارت [ –باال !
؟! صورتم ! فردا وقتی در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم . آیا این نشان خوره بود
جندل چهره ي پوشیده ي خود را به دو دست می پوشاند و از شرم می گرید .
]سر به زمین می گذارد [ -جندل : داستانم تمام است . هیچ حکیمی عالجم نکرد ، و همه ي آن نقد از کف رفت
تی چون من مروت کنید !با بی مرو دست خالی پیش شما هستم ، تا
برات و ایلیا می نگرند سرزنش بار و بغض آلود .
به شما چه باید گفت که هر یک نیمی از خود را کشته اید ؟ شما که آب و نان و ]با صداي لرزان [زن پشت پرده :
بر آبروي خود ترسانید و آبروي دیگران را هیچ می شمرید ؟ دادگري چه خواب را با مردمان شرط می کنید ؛ و شما که
؟ و اگر شما درمان شوید آیا همانید که بودید ؟!
سه مرد خودباخته و رنگ از روي شده بر زانو پیش می روند ،
خاك بر سر می ریزند ، یا به خاك می افتند ؛ ترسان و درهم البه کنان . یا
–شما را نمی کشم ؛ که اگر چنین کنم یکی ام چون شما . زنان نگریید و مردان نفرین نکنید –زن پشت پرده : نه !
بگذارید فرمان خاتون غصه دار به گوشم برسد !
همه لب فرو می بندند .
بانوي غصه دار با نظر بخشندگی داستان شما را شنید ، و راه را به من نشان داد . به شهر می روید ؛ به زن پشت پرده :
همچنان که اینجا گفتید ، در میدان ارگ ، براي مردمان باز می گوئید . بانوي غصه دار در –ري . و داستان خود را
و هر چشم زنان به شما می نگرد . آن که کلمه اي دروغ بگوید براي همیشه به لکنت خواهد افتاد ، میدان است ، و از
چه از داستان بدزدید از درمان خود دزدیده اید . پس چون سزا دیدید ، خود را در آبشار کوچکی که سرچشمه اش
داستانم را که تاکنون گفته نشده براي شما باز گردید ، تا من –اگر خواستید –اینجاست از گذشته بشوئید . آن گاه
بگویم !
امیر ري شرمگین از این ستم ها که در زیر آسمان ري رخ داده ، حکم کرد هر یک از ما به ]سر بر می دارد [برات :
ان و صنف خود سپرده شود و آنان راي زنند و اجراي مکافات این سنگدلی ها را خود بر عهده گیرند . حکم من به دفتری
! تیمچه ها صندوق داران
و راه بران ! ایلیا : من نیز به قافله داران
۴٣
جندل : حکم من هم به داروغگان و عسسان و شحنه ها سپرده شد !
ایلیا : پس ما می میریم !
جندل : این ارنعوت به ما کلک زد !
برات : من راضیم !
تب پشیمانی و شرم راستی را چنان گفتیم که به هذیان می مانست ؛ به شور نشستند . و ما سه مرد که در ایلیا : اصناف
را اهل صنفش یکان یکان سیلی بزنند . جندل بد صفت را اهل صنفش نامه سیاه _ حکم اصناف را هم شنیدیم ؛ برات
خانه خراب را اهل صنفم یکان یکان خدو بیندازند ! _ سرگین باران کنند . و من
م می کشید ؛ با شرم می کشید ! ربرات : آه ، ما را با ش
جندل : این ده بار مردن است !
ایلیا : همین خوبست ؛ هر چه بدتر بهتر !
هریک هی هی کنان می رمند و به نشان اصناف ، دست به دست حلقه اي گرد می سازند .
آستین دست باال می زنند . برات را یکی یکی سیلی می زنند . ایلیا را تف می اندازند .
جندل را پشکل باران می کنند . اشک از چشمان برات سرازیر است . ایلیا اشک می ریزد
عرق می بارد و می کوشد تحمل کند . جندل شرمگین اشکریز و عرق کرده ، و
اندك اندك از سرگین پوشیده می شود .
. بزنید . انگار یکسال بیخوابی نداشتم ! برات : آه بزنید ، بزنید . بیخوابی از سرم پرید
تشنه نیستم ! –خدایا –باور نمی کنم –د ! چیز غریبی ایلیا : نه ، به من آب ندهی
عرق تنم زخمهایم را شست ، اشک چشمم چهره ام –خداوندا -جندل : چی دارد اتفاق می افتد ؟ شما هم می بینید ؟
را پاك می کند !
بهش می اندازند غرق است تفی که به گوش برات سیلی می زنند . ایلیا در
و راست می برد . و خود زیر لب کلماتی نافهمیدنی می خواند و چون جذبه اي سر به چپ
ندد سراپاي جندل از لجن و سرگین دگرگون شده و او آن میان گاهی می نالد و گاهی می خ
و گاهی ضجه می زند .
۴۴
دست شما را –اگر گنجی داشتم هر سیلی شما را سکه اي می خریدم . شما که مرا می زنید ]سیلی می خورد [برات
می بوسم . بزنید . بیشتر . بیشتر !
د . تف کنید به سراپایم که هرگز بیش از این به من مهربانی ایلیا : کوتاهی نکنید که سزاوارم . به این زودي خسته نشوی
نکرده اید !
، این پاي شما را می بوسم . شما که از ته دل تحقیرم می کنید –جندل : تا ابد مدیون شما هستم . شما که بیزارترید
برترین لطفی است به من !
برات : ما شفا یافتیم !
دروغ نمی گفت ؛ به حرفش عمل کرد ! ]زمین می کوبد هنوز ناباور با مشت به [جندل :
براي خاکبوس زن پشت پرده ؛ تا برگردیم زیارتبه –نشیند ! ایلیا : اینها همه کرامت زنی است که پشت پرده می
داستان او را که تا به حال گفته نشده بشنویم !
رات سر بر خاك زیارت می نهند . برات پیش می تازد .ایلیا و جندل و ب
برات : خاتون غصه دار بشنود ؛ در دیوان ري بسی تقصیر رفته است ، که امروز به تدبیر تو اندکی از آن به جاي باز آمد
ناشناس . ما و این مردم تشنه ي شنیدن داستان زنی هستیم که آوازه اش به چهار گوشه ي سرزمین رسیده و با اینهمه
آیا داستانی که هرگز نگفته اي را براي ما خواهی گفت ؟! –اي زن ، بگو –است . اگر پرده کنار نمی زنی
زن پشت پرده : پدرم پیشه دبیري کرد . و همواره با کتاب نشست . و مادرم زنی بود چیز دان . هجده بهار پیش در ري
_، و احکام اهل دیوان ، تا دانش درستیآموختند ؛ از احوال حکیمان چشم بر کتاب گشودم . و آنان هر چه دانستند مرا
پدرم می گفت : دخترم این علم پنهان کن ، که اگر دانند خط توانی خواند دفترت به قهر روان آدمی . _درستی و تن
رند . مادرم می گفت گاه توانی مردمان را از دانش خود بهره اي بخش ، که مردم بی دانش چراغ بی نو رمی بندند ! و ه
: مرا پسري نیست تا این علم وي را بیاموزم . تو آن را چون راز نگه دار ، که از دیر زمان گفته اند پنهان کن زرت را و
!راهت را و اندیشه ات را
صداي آوازي دسته جمعی .
امارت ري پی سر می گشت ، سه بار زلزله شد ؛ و آنچه را که دشمن ویران _شاهین زن پشت پرده : در آن سال که
نکرد زلزله کرد . و چون پدرم را جوانی سر شد ، و بینایی خلل یافت ، شاگردان پراکنده شدند ، و او در کار خود فرو ماند
ی از شش می گیرد . تا آن روز که معمار از بازرگانی گفت که خانه به تعمیر می دهد و دانگ –.
مرداس خوشحال وارد می شود .
مرداس : باید شکر گزار زلزله باشم که این خانه ویران کرد تا من در آن گنجی بیابم !
۴۵
ی کنم براي نجات خانه است ! به ایشان نگفتم که دوستش ندارم . به ایشان نگفتم که آنچه م ]با چشم گریان [ورتا :
ایه ام گفت : چون به خانه ي شوي شوي هیچ از خانه ي پدر یاد مکن که وي را حسد برانگیزد و خشم کند ! مادرم د
گفت : کتاب پنهان کن و از دانش هیچ مگو ، که زیادت از همه شوي را گران آید و خون بجوشد ! پدرم گفت : من
رزو می کردم نتوانستم دختر جان . مرا ببخش ! به عاقبت من بنگر و علم از یاد ببر ! آنچه را که براي تو دلبندم آ
جانم ورتا ؛ امروز بزرگترین هدیه اي را به تو می دهم که شوهري به نو عروسش می دهد . چی خیال _مرداس : عزیز
براي تو کوچک است ! نمی توانی -می کنی طال ؟ نه ، قابل قبول نیست . نقره ؟ چه ارزشی دارد ؟ خانه یا باغ ؟
؛ من امروز اسم ترا عوض می کنم . از امروز تو دیگه ورتا نیستی ؛ ام جابري ! حدس بزنی ورتا
ورتا جا خورده می نگرد و نمی فهمد . مرداس توضیح می دهد .
امروز ورتا را فراموش می از ]خشنود دست ها را به هم می مالد [ی بخشم مرداس : جابر نام پدرم بود که پسر را م
کنیم !
فراموش می کنیم ؟! –ورتا : ورتا را
مرداس : به خاطر پسرم !
ورتا : کدام پسر ؟ پسري که روي جهان ندیده ؟ مرا به نام او می خوانید که هنوز در خیال هم نیست ؟ در حالی که من
مم ورتاست ! و نا -هستم ؛
مرداس : با آن نام وداع کن ام جابر !
ورتا : این نام مرا به یاد خانه اي می اندازد که با من مهربان بود و پدر و مادري که مرا زندگی بخشیدند و دایه اي که
مرا از دهان مرگ گرفت !
در نام پسر من . یا شاید –اش زنده کند مرا می کشت تا پدرش را در نام پسر خیالی ]به خود آمده در زیارت [ورتا :
پدرش بود که مرا می کشت . یا شاید پسر خودم ؛ که هیچکدام را نه دیده بودم و نه می دیدم !
من هم پدري دارم که نامی دارد ؛ و پسري که می گوئید همان اندازه که پسر مرداس است پسر ]به مرداس [ورتا :
ولی اگر اصال پسر نبود چه ؟ اگر دختر بود ؟ ]وحشت زده [ه نام پسر من جابر است ؟ورتا هم هست . چه کسی گفته ک
آه کاش نازا بودم . چطور می شود نازا بود ؟!
ورتا دست ها بر شکم فریاد می کند .
ن به دنیا بیاید بیزارم ! ورتا : چرا مرا از پسرم بیزار می کنی ؟ از آن پسر که با کشتن م
۴۶
من اشتباه کرده ام . من زنی می خواهم گوش به فرمان و بی سواد . من از زن پسر می ]جلوي آینه با خود [ : مرداس
خواهم ؛ حسابدان ، مراقب دخل ، که جاي مرا در حجره بگیرد . آري ، من از زن مرد می خواهم !
مرداس گوشه اي صندوقی را باز و داخل آن را به هم می ریزد .
بقچه اي را باز می کند و دو سه کتابی می یابد و به نزد ورتا می آید .
مرداس : تو بیماري ورتا . تو می لرزي . این ها را به آتش بینداز تا گرم شوي !
نخستین بار که مرا دیدي و نامم ورتا بود ، آیا مرا با کتاب ندیدي ؟! ]لرزان و رنجیده [: ورتا
ام جابر کتاب نمی خواند تا به غرور دانش مبتال ]کتاب ها را به آتش می اندازد [تمام شد ! ]خشمگین [مرداس :
شود !
. دنیا بهتر می شد اگر ما بیشتر می دانستیم ! این دانش است مرداس ]کتاب ها را از آتش می قاپد [ورتا :
این کتاب آیا می گوید من انبار قماش بفروشم یا سودم در صبر است ؟ و نیل بیارم یا زردچوبه یا زرنیخ ؟ این مرداس :
د ؟! نکتاب ها چه می گوی
ورتا : می گوید علت بیماري ها در روان آدمی است نه تن !
نام بگذار و اندیشه دیگر کن ! –به من می گفت نام دیگر کن ! گفتمش مرداس ]ر زیارت به خود آمده د [ورتا :
مرداس نامه به دست بی حال .
قافله ! قافله مان را جواز عبور نداده اند ! –مرداس : آه
ي پدري بفرست ، یا با خودت ببر . او حاال که می روي مرا مگذار ! به خانه : فتمگ ]به خود آمده در زیارت [ورتا :
گفت : جهان نا امن است ؛ نا امن است ! من گفتم : مرا به خانه ي پدري بفرست !
که مگویند شویش این عمده التجار نانش نداد –خانه ي پدري ؟ هرگز ]در حال جمع کردن توشه ي سفر [مرداس :
ه سفره ي پیشترین برگشت . خانه ي خویشان ؟ نه ، نه ؛ که مگویند تا سر شوهر دور دید سر از پا نشناخت . با تا ب
پیرزنان گفتگو مکن که مگویند ببین در پنهان چه مکر می کنند ، و از زنان جوان بپرهیز که مگویند زیر سرش بلند
و زیاده غمگین مباش که مگویند در این خانه وي را است . بلند مخند که مگویند از رفتن شوي خوشحال است ،
سخت می گذرد . بر بام مرو که کفتر پران بسیارند و کفتر جلد می کنند ، و به کوچه قدم مگذار که رندان دام و دانه
نهاده اند . از جهان تنها به یکی اعتماد کن و آن برادرم برات ؛ که امانت من و امانت دار من است !
مرداس می رود . برات که چند دفتر جلد چرمی زیر بغل دارد
ناگهان با قفس پرنده اي وارد می شود . ورتا گیج نیمه جیغی می کشد .
۴٧
برات : خوشتان آمد ؟ این قفس یک پرنده الزم داشت !
د ؟!ورتا : چرا حبسش کرده ای
دفتر –نه ]متوجه اشتباه او می شود [برات : البته اگر خوب نمی خواند جایش در قفس نبود . به چی نگاه می کنید ؟
ولی براي صرفه جویی در روغن چراغ ]بیهوده خنده اي می کند [محاسبات حجره است براي سیاهه ي دخل و خرج !
ن جمع و تفریقم را بیاورم اتاق شما ؟! ، بهتر نیست کتابتان را اتاق من بخوانید یا م
رها کنید پرنده بپرد ! ]او را بیرون می کند [ورتا : براي صرفه جویی ، داشتم خواندن را تعطیل می کردم .
ورتا برافروخته و گیج و سر درنیاورده . برات در گوشه اي باخود .
و مهمتر از ]صدا می گیرد [ر خوب که هست به مرداس داده اند ؛ دارایی ، نام نیک ، و روي خوب برات : در جهان ه
این شعر –شاید بدانید –شما ]حرفش را با لبخندي می خورد و من من کنان به سوي ورتا می چرخد [همه شما را
چطور است ؟!
داند درست شنیده یا نه کاغذي که او داده را می گیردورتا که نمی
و سر در نیاورده به نوشته اش می نگرد . خنده اش به گیجی می آمیزد ، و ناچار می خواند .
ود شماست ؟! نمی فهمم ، مال خ ]گیج تر [ورتا : بی تو از زندگی پشیمانم . باد باد آن بود ایمانم .
همین امروز خریدم ! –برات : معلوم است ورتا
نگاه پرسش آمیز ورتا را خنده اي بیرنگ می پوشاند ؛
ولی زود خود داري می کند و پس می دهد .
ر کاله سرتان رفته ! ورتا : به هر قیمتی خریده باشید دو براب
برات کاغذ را می گیرد ، با ارزشی بیش از پیش ، و گویی آن را می بوید .
نه ، چون حاال بوي شما را دارد !برات :
دن کتابی . آینه بی آنکه بریزد می شکند . ورتا بر افروخته بر می گردد و سرگرم به خوانبرات می رود .
ورتا : دزد ؟ به نظرم دروغ آمد !
بی شک بام به بام آمده بود زن برادر . بی شک نشان کرده بود . ده به ]نفس زنان به ورتا نزدیک می شود [برات :
کجا را نگاه می کنید ؟! –یک شرط !
ها ؟! ]که گویی از خوابی پریده [ورتا :
۴٨
! امارت آنجاستبرات :
چرا سیاه می پوشد ؟! امیرورتا :
برات گیج می نگرد .
کاش می شد بپریم ! ]با اشاره [ -شاید او هم از دیدن کسانی که دوست دارد منع شده –ورتا : هوم
رد پایی از دزد نمی ماند ! آنوقت ]خوشحال که نشانی یافته [برات :
از این بام به بام خانه ي پدرم راهی هست ؟ ]در فکر [ورتا :
بام را قفل می زنیم ! _از این پس در ]گویی تصمیمی گرفته [برات : چه شده ؟ دورها را می بینید و نزدیک ها را نه !
دن و برات با فکري نو . ورتا به خوان
برات : دیشب همه شب در خواب نردبانی می دیدم و از آن باال می رفتم !
آه ! ]ابرو در هم می کشد [ورتا :
برات : به پنجره ي شما می رسید !
دیوانه ام نکنید ! ]خشمگین به سویش می چرخد [ورتا :
ا . ولی پنجره هر بار بسته بود ! برات : این خواب جز آنچه هست تعبیري ندارد ورت
ورتا تند می رود . برات به دنبالش .
برات : هر خوابی که می بینم به شما می رسد ؛ در همه ي خواب هاي من هستید !
برات با مشت بر آن می کوبد . ورتا دري را می بندد و
ورتا : طلبکار این همه گستاخ در نمی کوبد که تو می کوبی برات . چه شده ؛ دو برادر از براي صرفه جویی یک عروس
که تو سهم می خواهی ؟ هاه بله ، چرا خودت را شریک ندانی وقتی او –آورده اید ؟ آیا من مال شرکتی ام میان شما
خبر بدهید دزدي به اموال مرداس می زند ]حاال او به در می کوبد [ -نه ! نه ! ]می غرد [ریده ! گمان می کند مرا خ
!
این کلمات ! این کلمات ! فردا که او برگردد این کلمات را به او خواهی گفت ورتا ، و مرا ]که از در زدن مانده [برات :
آتش خواهی زد !
۴٩
تو خوبی برات . بهش گفتم باور کن ؛ تو خوبی . بی شک جایی زنی هست که ترا ]به خود آمده در زیارت [ورتا :
دوست بدارد . بگرد و پیدا کنش . برو دنبال بخت خودت ، و مرا به دردم واگذار که رویایم را به دروغی باخته ام . من
ه اي است که تو شکستی ! دانه هایی را می شمرم که غربال زمان از ذهن تو بیرون ریخته . این خرده هاي آین
. ورتا با چشمانی نیمه بر هم خود را پیش می کشد . برات با مشت به در می کوبد
او خواب می دیدم ! _شبان در شبان بی خواب یا بد خواب . نمی خوابیدم و خواب ]به خود آمده در زیارت [ ورتا :
رفت و پنجه به در می سایید و چون موشی در رویایم می دوید ! پشت در راه می
برات هراسان با مشت به در می کوبد .
ون بیا ورتا . در باز کن . آتش ! ربرات : آتش . آتش . خانه آتش گرفته . بی
.ورتا جیغ کشان
برات : دل دل نکن ورتا . بدو . بیرون بیا تا دامنت را نگرفته !
ورتا : نه ! این آتشی است که تو افروخته اي و دودش به چشم تو می رود . خاموشش کن برات . خاموشش کن !
خون من به گردن –بله ]ناگاه دیوانه وار [التماس کنم ؟ یا خودم را از سقف بیاویزم ؟ –برات : تو بگو ورتا چه کنم
تیزاب . می بینی ؟ تو را از خودم خالص می کنم ]بطري اي را به دست می گیرد [تست . بمان و خوب تماشا کن .
این زهر قاتل است . می شناسی ؟ معجونی که تریاقش نیست ! –آزاد می شوي ورتا –
آه ! ]ترسیده [ورتا :
می بینم . خواب مهربانی هایی که وقتی بیدار می شوم از آنها محرومم ! دیگر خواب ترا ن ]تکیه به در [برات :
بطري را سر می کشد و به سرفه و خفقان می افتد
ه و براي کمک می دود . و خود را به در و دیوار می زند . ورتا در را باز کرد
برات ناگهان به سوي او می آید . ورتا تازه فهمیده در را دوباره روي صورت او می بندد
و کلون را می کشد .
را زشت می کنم ؛ اگر این گرفتاري تست ! خودم را از نظر می اندازم ؛ اگر خودم را زشت می کنم . به خدا خودمورتا :
تو بر نگاه خود حاکم نیستی ، گیسوان می برم و چهره ناخن می کشم و به سیلی چهره کبود می کنم !
ورتا خود را سیلی می زند .
نجه نکن ورتا ! مرا شک ]بی خیال [برات :
۵٠
ورتا : به من عاشقی ؟ نه برات از من بیزاري . من نیامده ام جاي ترا بگیرم . من از این خانه چیزي نمی خواهم دست
کم چیزي نه ، که مال تو باشد !
بیاوري تا تو نبودي من در این خانه تک بودم . ارباب من یکی بود حاال دو شده ، و فردا وقتی پسري ]گریان [برات :
التماس کنان به پشت در [جاي من کجاست ؛ کوي و برزن ؟ تو مرا بی خانمان می کنی ! تو مرا بیرون می اندازي !
همان طور که با یک نامه آواره ي ]خشمگین [مرداس را به درك می فرستم –اگر مرا دست دهی ورتا ]می رسد
بیابانش کردم !
ورتا از قلمدان ، قلمتراشی بر می دارد و در می گشاید .
طوالنی . –برات بر می گردد و می نگرد ناباور . هر دو چشم می دوزند
ورتا : سالم برات . چطوري ؟!
برات : آه ورتا . نمی فهمم !
له ي من بود . بیا تو . مگر نمی خواستی ؟! ورتا : این حج
برات کمی گیج آهسته پیش می آید . ورتا نگاهش می کند .
برات می ماند . ورتا رنگ پریده ، لبش می لرزد .
تو چیست ورتا ؟! در ]نگران [برات :
فریاد می کند –ورتا قلمتراش را بیرون می آورد ، با تیغه ي آخته
و ناگهان تند بر می گردد و در را می بندد و کلون می اندازد ؛ نفس زنان و گریان .
که بیاموزد ! –: نه . این تیغه بی گناه است . کارش کشتن نیست . فقط قلم می تراشد ؛ به امید نوشتن چیزي ورتا
خشمگین . –برات با مشت به در می کوبد
اي تو پاي چنین رنجی ایستاد ؟ آیا این برات : نه ! این کتابیست که از تهش می خوانی ورتا ؛ خیال می کنی مرداس بر
وفا که تو با او می کنی ، او نیز با تو می کند ؟
ورتا : تو نمی فهمی برات . مرداس که باشد و وفایش ؟ من می کوشم در وفاي به خودم . تو مرا نمی بینی که همواره
ره مرا می دید . پدرم مرا چنین برآورد . و از کودکی دو چشم پنهانم هموا ]اشکش سرازیر می شود [را می بینم خودم
من افسوس ، چرتکه نیاموخته ام !
۵١
گفتم برو پی کار برات . حجره روزهاست بسته ؛ و بی شک باید جواب بگویی . فکر ]به خود آمده در زیارت [ورتا :
روزي را کرده اي که مرداس برگردد ؟!
ي نمی رود . حساب ها از ذهنم گریخته . و کسانی که چیزي ازم می دستم به کار ]به خود آمده در زیارت [برات :
پرسند بی جواب می روند . گفتم بی شک ورتا ، بی شک جایی زنی هست که مرا بخواهد . گناه از تست که چون
آفتاب سر زدي ، و من دیگر ستاره اي نمی بینم !
تو چه نوشته ورتا ؛ داروي این تب تند عاشقی چیست ؟! این درد را دارویی هست ؟ در کتاب هاي ]به قبل [ برات :
خودداري ! ]فریاد می کند [ورتا :
مخروشید زنان و جگر مخراشید ؛ اینها همه قصه ایست در گوش باد . بگو برات آیا ]به خود آمده در زیارت [ورتا :
قصه گوي خوبی هستم ؟!
برات سر به زیر می اندازد .
نه ! آن گاه که من نومید بودم کسی چهره ام را ندید . گفتم بی شک اکنون در رویاي ]به خود آمده در زیارت [ ورتا :
کسی هستم ؛ و او از رنج من در رنج است !
با خواب می جنگد . ورتا سکنجی می خزد و
تو از این خانه چه می دانی ! –برات : خیال کرده اي این اتاق است و همین یک در ؟ نه
چشمان ورتا باز شده و همه تن شده گوش .
اند ، و گرنه آمدن از آن یک چشم بر برات : این اتاق را دري است پنهان . افسوس برادرم خواست آن از تو پنهان بم
همین که –هم زدن است ! پس فقط منتظرم ورتا ؛ منتظرم که چشم بستی . پلک سنگین کن . همین که خوابت ببرد
خوابت ببرد !
خواب نه ! خواب نه ! ]از جا می جهد و به خود سیلی می زند [ -ورتا : آه نه
قلمتراش را می آورد . انگشت باال می آورد و با یک ضربه می برد .
بند می آید ؛ می دود اشکبار .ورتا نفسش
ورتا : نمک ! نمک !
و خفه بر می آورد . نمک می زند و از سوزش فریادي دردناك
۵٢
برات : خب ورتا ؛ این همه بازي بود . برادرم مرا گماشت تا ترا بیازمایم که آیا براستی پرهیزگاري یا نه ؟ من هر چه
دانستم کردم و براي وي خبري خوش دارم . تو رو سفید درآمدي ! بیا بیرون !
و تو رو سفید در نیامدي ! ]فریاد می کند [ورتا :
برات سوهان می کشد .
سوهان به عشق می کشی برات ؛ و پرنده را از عشقی که به وي داري در قفس می ]کم و بیش از دست رفته [ ورتا :
ز براي شما مالی است که باید انبار کنی ! آه شما دو برادر جز این چه بلدید ؟ شما همه چیزي را حبس می کنید ؛ هر چی
کی مرا خواهی فروخت برات ؟ کی مرا خواهی فروخت ؟ ]فریاد می کند [کنید
لب ور می چیند . –اشکش آرام سرازیر شده
او پی من می گردد ، و ه خواب می بیند . رویاي من از جنس دیگر است . اگر من نمی خوابم ، او رنج مرا بورتا :
این قصه ایست که دایه گفته است ؛ وقتی در کودکی سر ]چشمش به هم می رود [روزي سرانجام مرا می یابد .
به خود [نه ، خواب نه ! نمی خوابم ؛ به خدا نمی خوابم ]وحشت زده چشم باز می کند [ -بر دامنش می خفتم
اگر این خواب است کاش از آن بیدار شوم ؛ و اگر ]گریان [ -ابم و کابوس می بینم نمی خو ]می زند یسیل
بیدارم چه بد است بیداري !
ورتا یک گوشه کز می کند و می لرزد . رنجیده و مسخ شده از گرسنگی و ترس و بی خوابی .
–و دایه ام که کاش می گذاشت همان کودکی بمیرم ! آه نه –دم نمی کند ؟ پدر و مادرم چرا کسی یا ]نومید [ورتا :
این امتحانی است که من باید پس بدهم . نمی دانم چرا . ولی این امتحانی است . مثل زر که در کوره می برند و خود
می گوید چه عیاري دارد !
وهان . ورتا ناتوان تر . کاغذ کتاب را می کند و به دهن می برد . اشکش آرام می غلتد .صداي س
به خود [ -من کتاب ترا از برم . اگر زنده بمانم تو زنده به منی ]کاغذ را می خورد [ -ورتا : استاد مرا ببخش . ناچارم
فکر می کردم دیروز را آرزو کنم ، که کمتر گرسنه کی –آه نه ! از موش ها بیزارم که کتاب را می جوند ! ]می آید
دارم می میرم ؛ از –االن –بودم و کمتر مرده ي خواب ؟ یعنی می آید که فردا امروز را آرزو کنم ؟ منی که امروز
اگر این نفس آخرم باشد چه کسی می داند براي چه مردم ؟ ]نفس بلندي می کشد [گرسنگی و ترس و بی خوابی ؟
چه می ارزد داوري آنهایی که اکنون خوب سیرند و نیک آسوده ؟! ]خند می زند لب [
ورتا به زمین می خورد و بی هوش می شود . به در می کوبند و می کوبند و می کوبند .
بد .قاضی وارد می شود و روي میز می کو
۵٣
این که او به این مرد شریف اصرار می کرده روزها به حجره برود دلیل کافیست که می خواسته در غیبت او به قاضی :
شرارت برخیزد ، و این که می گفته جایی زنی بجوید ، باجی بوده براي آنکه خود با مرد می زده بنشیند ! مردي که بعد
ت غداري که از حجله ي وي بیرون جسته و تخت سینه ي این مرد شریف ها ادعا کرده خیالی بوده . هه ! همان مس
کوبیده و به کوچه زده . از بام بیاید و از در برود و کسش نبیند ؟ مستخدمان شاهدند ! و اخراج اگر شدند براي همین
شده وي را جگر بود ! و چون این مرد شریف به حکم شرافت زبان به نصیحت گشوده ، مکاره با تیغه ي بران بر آن
بی صدا ؛ فقط سر تکان بده . هنوز حاشا ؟ این –زمان شده ! بر افتی از زمین اعتراف کن ! نه _بدرد . هیهات ! آخر
محتاله را نی بر ناخن بکوبید !
د آن قاضی که بر وي ستم نرفته در ]فریاد می کند [آیا هرگز به تو ستم رفته است قاضی ؟ ]به نقش دایه [ورتا :
ستمدیده را نمی فهمد !
در دیوان قضا ؟ این فتنه را بنشانید ! –قاضی : چه شنیدم ؛ صداي زنی
چرا حکمش را از پیش بر مرگ من نوشته بود ؟ آیا دروغ را نمی فهمید ورتا : چرا به خودش حق داد این همه بد باشد ؟
یا خود پاره اي از دروغ بود ؟!
گفتی بگو و سکوت کرد و نگفت نه ؟ چه اعترافی محکم تر از این ! –ف کن ! حرف بزن ! قاضی : سر تکان بده ! اعترا
او را در جوال از اینجا ببرید !
ورتا : آه این قاضی کمر به قتل من بسته . من انتقام چه کسی را پس می دهم ؟ کدام زنی به او این همه بد کرده بود ؛
گی اش بخشید ؟ مادرش که او را زاد ، یا همسرش که بزر
جوال ! ]فریاد می کند [قاضی :
پدرم آن میان گریبان درید و گفت : کتاب ها را پاره کنید و دانش را انکار کنید تا به ]به خود آمده در زیارت [ ورتا :
_پس روز من نیفتید . این همه از من است که آبم از چشم می شد چون به بخت دختر اندیشه می کردم . من که از
شست سال دود چراغ خوردن تنها همان دودم از سینه بر می شد از تنگدستی خویش ؛ و دختر به مردي توانگر دادم تا
گوهري به گوهر نشناس ! –چهره ي بختش به سیلی سرخ کرده باشم
صداي گریه و شیون .
ید زنان و مردان ؛ اشکالی در کار دنیاست که گریه رفعش نمی کند ! نه گریه نکنورتا :
قطع شیون و مویه .
آویخته بودنم بر باالي ارگ تا هر دم بیاندازنم . دایه را دیدم در باالپوش مردانه اي ، نفس زنان ]به سختی [ورتا :
رساند . چندین سکه به دور پرت کرد و قراوالن را به آن سرگرم نمود . به او گفتم : عشق را دیدم دایه . خود را به من
۵۴
این دنیا ارزش در آن زیستن را ندارد . این دنیا نام نیکش هم بدنامی است . مادري کن و بگذار بمیرم ! دایه در آغوشم
فرزند مرده با شیري که فرزندم _آمدي شیر مادرت وبائی بود . منکشید و گفت : آه با دخترم چه کرده اید ؟ وقتی دنیا
بمیرم هم ترا به مرگ نمی دهم . تو که از اشک من پاکتري و از شیر –و خود زنده شدم –از آن نخورد زنده ات کردم
یسه رود . فریاد زدم قراوالن دیدارمان تمام کردند . دایه گلوبندش را عوض داد که خود جاي من در کبه جانم نزدیکتر .
: نه دایه ! دایه گفت : چرا نه ؟ اگر هر دو بمیریم کی می ماند که بداند حقیقت چه بوده ؟ تو نباشی من نیز می میرم !
نقاره که نواختند دایه جاي با من عوض کرده بود . شرمنده ام دایه . به قیمت زندگی خودت ! و من ، در باال پوش تو
دم ! میان جمعیت شاهد بو
ورتا به نقش دایه گوشه اي کیسه به رو می اندازد .
ملعون نامه سیاه که در آستانه ي مرگ ایستاده اي ، گرچه توبه از مکافات این جهان نجاتت نمی دهد _قاضی : اي زن
ش از مرگ توبه کن و آمرزش بخواه و براي امیر ري دعا کن ! ، ولی شاید در آن جهان از عذابت بکاهد . پس پی
دعا می کنم براي هر بیگناهی که چون خود من بر لب این پرتگاه است . دعا می کنم ]به نقش دایه در کیسه [ورتا :
، که براي براي هر دادخواهی که التماسش براي دادگري شنیده نشد . دعا می کنم خداوند نیم گناهان شما را ببخشد
دیگر سزاوار چندین جهنمید ! _هر کدام از نیم
قاضی : کر باشم اگر صداي پیر از جوان نشناسم . یعنی از وحشت این همه پیر شده ؟ نمی فهمم در این کیسه چه
شیطانی است ؟!
قاضی دست می برد و کیسه را می گشاید .
آهاي نگون بخت نامه سیاه ، آن سیاه نامه ي خائفه –اگر چشمانم درست ببینند پیر زنی است ! ]ناباور [: قاضی
کجاست ؟ خانه هاي ري را بگردید ! و این عجوزه که عدالت را بازیچه کرده است به جاي وي نگونسار شود . عجله
کن جالد !
وي بسته شاهد بودم و دایه دست بسته در انتظار سرنوشت من ! اما ورتا : گیر و داري بود عجیب . من در میان جمع ر
امیر ري که شاهد بر آن اتفاق ها بود پاي پیش کشید و حکم مرگ دایه را بی اثر کرد . او گفت : آیا چون طناب دار
نشود ، یا کسی از پاره شود متهم را نمی بخشیم ؟ یا چون از ارگ بیندازیم و نمیرد رها نمی کنیم ؟ یا چون زهر کارگر
آتش بگذرد و نسوزد ؛ بند از پایش بر نمی داریم ؟ خشم را اندازه اي است قاضی . من او را توسط می کنم با تکیه بر
امیر اسپندار امیر تابعات و طرائف و مضافات ري ، این پیر زن آزاد است ، و من شک اراده اي که مرا امیر ري کرد .
حکم امیر ري به اجرا درآمد و جوال از سر دایه برداشتند ! –نیز گناهی داشت ! دارم که آن زن ناپدید شده
۵۵
به خواست امیر دل شکسته ي ري حکم از این عجوزه ي ناقص عقل برداشته شد ؛ ولی حکم ]خشمگین [قاضی :
ست به مرگ این که هر جا ه –محکم قاضی است که در دم سگی را در کیسه کنند و فرو اندازند حکم زن زانیه را
والسالم ! –سگ و بدتر از آن بمیرد . و اگر در ري دیده شود خونش حالل
ورتا دست می برد سوي دلش و پس پس می رود .
، مادري ورتا : پدر ، مادر ، دایه ، خدانگه دار . کی باشد که یکدیگر را ببینیم ؟ ري دیگر جاي من نیست . شهر
کالبدم می شکند ، و آن که رویاي من است گویی مرا در رویاي خود نمی بیند . فراموشم کن که دیوار هاي تو
از ري گریختم که یکپارچه زبان شده بود و از من می گفت ؛ و در هر گام البه ي سگی مرگ دیده ]در زیارت [ورتا :
تهی دست هزار بار بزرگ است ؛ پس راه طهران باید رفت که آنجا پیر در گوشم . گفتم این جهان فراخ براي پیاده اي
عمویی دارم !
ورتا دست هایش بر روي شکمش می گذارد .
زانوانش خم می شود . زانو به زمین می کوبد .
و روي خود می خمد و بی صدا فریاد می کند .
تا فرو گذاشتمش ! بیش از همه چیز تشنه بودم . کاش حتی مرگ –ورتا : سه روز مرده اي را با خود حمل می کردم
! چشمه اي می شد ، تا از آن سیر می نوشیدم
بلند می شود . ولی نمی تواند قدمی برود و بی هوش می افتد . به سختی ورتا
ایلیاي مبارك پی ! امروز در کدام –ورتا : گمشدگان را فراموش کرده اي یار گم شدگان ؟ کجایی پیر سبز پوش
پس کجاست نجات بخشی سواره ، که دایه در قصه ]خود را روي زمین می کشد [پیکري هنوز پی من می گردند !
ایش می گفت ؟! ه
نه ، باور نمی کنم . تو داستان را از خود ما گرفته اي و به خود ما پس می دهی . تو او ]بی تاب در زیارت [ایلیا :
از تشنگی نیمش مرده بود و ]گریان [او نیستی . آن زن میان آتش سوخت ؛ خودم فریادش را شنیدم . –نیستی ؛ نه
باور نمی کنم ! –ه را از آتش در ببرد . نه نیم دیگرش توان نداشت آن مرد
ورتا : درست گفتی ایلیا . او به دردناکترین دردي مرد . ولی آرزویش به زندگی دنبال کالبدي می گشت و مرا یافت . و
حاال آرزوهاي او از زبان من حرف می زند !
رتا می تازد . ایلیا شمشیر بر می دارد و به سوي و
۵۶
تو نمی دانی –براي نجات من ! –راستی از راه می رسید ؛ بر اسبش با کمان و تیر و شمشیرش ]امیدوار [ورتا :
چگونه در یک دم مهرت در دلم نشست . آري ، گفتم مهربانی آمد . همه ي امیدي را که در جهان خیال کنی یک جا
به تو بستم !
ایلیا پیش می تازد .
وه ! آیا چنان مسخ –مرد رویاي من آیا جامه ي مرگ پوشیده ؟ نه ، گناه او نیست ؛ چه می داند منم ]هراسان [ورتا :
شده ام که مرا نمی شناسد ؟!
ت تخم حرامی ! بایست تا نزدم . بمان ؛ مردي ، امردي ؛ بی ریش کمتر از زنی ! بایسایلیا :
آب . آب ! ]به سوي او می چرخد و دست هایش را به دو سو باز می کند و پس پس می رود [ورتا :
آه به خدا درد می کشم ؛ نگو این داستان من است و همگان می دانند ! ]به خود آمده در زیارت [ایلیا :
ی خواهند بشنوند ! ورتا : نه ایلیا ، این داستان زن پشت پرده است و همگان م
ورتا می گریزد .
ایلیا : بمان اي غول بیابانی . اي دوالپا !
ایلیا دست می برد و سربند از ورتا می گیرد .
ر بیابان سر راه مومنان را می گیرد تا از راه به در کند ؛ خونشان را می ایلیا : حاال شناختم تویی دیو زن پري چهر ، که د
مکد تا بخشکند !
ورتا : آب . آب !
ایلیا : شاید آنچه می کنی امتحان من است ؛ باید دعا کنم !
ورتا : دعا کن از زمین چشمه اي بجوشد !
نم یک نظر در هوا گم می شوي ! ایلیا : افسون نکن ؛ ورد یادم رفت . اگر ورد پالیس را بخوا
ورتا : من بی ورد گم شده ام !
ایلیا : بگو اگر آدمی هستی ؛ اولین حرف دعاي دفع اجنه کدام است ؟!
ورتا : آب . آب !
ایلیا : دعا می کنم بختک نباشی !
۵٧
ورتا : بی بخت چگونه باشم ؟!
گیرد یا با طناب نفس برت کنم ؟! ایلیا : نمی دانم به تیر بکشمت کمتر خونت دامنم را می
همه ي دنیا پیش از کشتن سیراب می کنند ! ]فریاد می کند [ورتا :
ایلیا بی قرار دست بر روي گوش هاي خود می گیرد .
و اگر دروغی در آن -نیز داستان مرا بشنوي ؟ من داستان ترا شنیدم ایلیا . نباید تو ]به خود آمده در زیارت [ ورتا :
بود انکار کنی ؟!
درد من این است که دروغ نیست ! –ایلیا : آه
ورتا دست به مشک آب می برد .
می رقصی ! ایلیا : دست بکش ! پتیاره ي بیابانی . همینجا حرامت می کنم حرامی ، که به ساز جادوان
ورتا از نفس افتاده به زانو می افتد .
ورتا : حرامی منم یا تو ؟ کی به روي کی تیر گرفته ؟!
ایلیا : حرامزاده اگر حرامی نیستی در بدل جامه ي چرکین چه می کنی ؟!
ورتا : دیدم امن در جامه ي مردان است !
گل به چهره مالیده اي ! ]پیش می رود [ایلیا :
ورتا : سر درلجن کردم به امید قطره آبی !
دست و دهانت خونی است ! ]پیش می رود [ایلیا :
تا کی ؟ –ورتا : خواستم از آبی که در این خارهاي خسیس پنهان است بنوشم و ندانستم خار خون من می نوشد . آه
انم که جواب بگویم ! اگر بیشتر بپرسی شاید زنده نم
اما اگر شنیدن آنچه بر من گذشت ترا دشوار –می بینی ایلیا ؛ من به گفتن ناچارم ]به خود آمده در زیارت [ورتا :
است ، برخیز !
نه ، زن خوب ، بگو ! دارم خودم را می بینم . تو فقط غبار آینه را پاك می کنی ! ]سر تکان می دهد [ایلیا :
۵٨
ایلیا شمشیر می بندد و بقچه می گیرد و با نگاهی به ورتا می رود .
ورتا گوش به زمین چسبانده ، سر بر می دارد و می نگرد .
کمی دور که رفت قصد برگشت دارد . ایایل
مرا به نام –زود باش مرد ؛ مرا به جاي بیاور ]بی تاب [ -برگشت ! آیا مرد رویایم مرا شناخته ؟ ]امیدوار [ورتا :
بخوان !
قافله ؟ من ایلیا : سواد ري دیده شده . قافله در نمی ماند . و تا چون تو زنی افتاده در بیابان هست چه واجب است کار
مثال مردم !
هوم ؟! ]نفهمیده [ورتا :
ایلیا : با من به سایه بیا . هنوزم براي ده تشنه آب هست و تو لب تشنه ؟!
ورتا گیج و امیدوار دست به گوش می برد .
ر مرا شناخته ؟! ورتا : آیا درست می شنوم ؟ راستی از پشت این الي و غبا
من ترا حمایت می کنم . بیا بر ترك من بنشین تا ترا به سایه برم ! ]رنگ باخته [ایلیا :
که زیاد سنگین است ! –سایه از سرم کم کن ]ابرو در هم می کشد و ناگهان دور می شود [ورتا :
توانی گریخت ؟! گیرم از من گریختی ، از این بیابان ]جلویش را می گیرد [ایلیا :
آیا بیابان مال تست ، که براي گذشتن از آن حق عبور باید داد ؟! ]خشمگین [ورتا :
ایلیا : در بیابان سلطان منم !
ورتا : تو سلطان را چه تفاوت با حرامیان ؟!
تو شکار منی ! – که سال ها آرزوي شکار آهو کنی ، و چون گرفتی رها کنی ؟ نه –ایلیا : ترا بخت من فرستاده !
ورتا پس پس می رود و ناباور
ورتا : هر چه بکوشی نمی توانی در نظرم بد جلوه کنی . من ترا شناخته ام . چرا امتحانم می کنی ؟!
بر وي می جنبید . راستی که او مردي مرد بود . و اگر آب به شرط نمی داد شاید دلم ]به خود آمده در زیارت [ورتا :
او به رویاي من کمی شبیه بود !
ورتا زمین می خورد .
۵٩
ایلیا : تشنه تر شدي . نه ؟ هر چه تشنه تر قیمت آب باالتر !
ورتا گیج و ناباور نفس زنان می نگرد .
یعنی چه ؛ آیا مرد رویایم مرا می آزماید ؟! –چرا ]خود با [ورتا :
ایلیا می تازد و موهاي ورتا را چنگ می زند .
ایلیا : این قافله را می بینی ؟ داد و ستد می کنند ؛ هر چیزي به قیمتی ! هر چه خریدار خواهنده تر قیمت چرب تر !
اینجا قیمت را من تعیین می کنم ! ]می کند و نرفته باز می چرخد و مشک را نشان می دهد رها [فهمیدي ؟
بانویی است که همگان را به _مادر ساده دلم می گفت آب مهر -کجایی مادر ؟ ]با فریادي جگر خراش [ورتا :
ود ، تا به دست تو افتاد و گران تر از آري ب ]بیزار به سوي ایلیا می چرخد [ -رایگان بخشیده . مادرم دروغ نمی گفت
جان می فروشی !
ایلیا : کی آب از تو دریغ کرده . من ؟ این تویی که از خود دریغ می کنی !
نه . من غلطم . این مرد رویاي من نیست . مرد رویاي من هر جا تیري بیندازد از زمین چشمه ها ]با خود [ ورتا :
نه مرد ، تو از من چیزي می سازي که سزاوار خیال تست ، نه آنچه ]رنجیده [شوند . بیرون می جهد تا همه سیراب
منم . من ترا در خیال برکشیدم و تو فرو انداختی . اگر همینجا بمیرم کیست که مرا از دست درازي این الشخور برهاند
ارزش چنین مرگی را دارد ؟ خود به خود می گویم ورتا مثل یک تاجر حساب کن ؛ این خود که برایش می جنگی -؟
فروگذار ؛ و چشم ببند ، و آب بستان و زندگی از سر گیر !
ورتا ضجه زنان تقالي دیگري براي گرفتن مشک آب از روي نومیدي می کند .
تو مرا نمی شناسی ! گفتم –انی می کنی . نه نه مرد ، تو درد مرا بازیچه کرده اي . نه مرد ، تو خندست ]ادامه [ورتا :
و گر دم مرگم و دست خالی ؛ و تو تا دندان زره پوشی . و گر زمین و آسمان با تست با زمین و –با تو در می افتم
آسمان در می افتم !
در زیارت ایلیا می افتد و می گرید .
این گریه چیست ؟ وقتی تمام تن می گریستم ، کسی بر چشمم اشکی ندید . نه حتی ]زیارت به خود آمده در [ورتا :
که روبرویم ایستاده بودي ایلیا . تو حاال می توانی به ایلیا بنگري . به کسی که زمانی تو بودي . من از مردي می –تو
نها به همان رویا زنده است ! گویم که ساعتی جاي رویاي من نشست ، و ندانست این زن از تمام جهان ت
ایلیا بر می خیزد و تند پیش می آید .
۶٠
شما را همیشه باید تشنه نگه داشت . تا تشنه اي التماس می کنی ، چون سیراب شدي فریاد می کشی . تا تشنه ایلیا :
ه اي دنبال من می دوي ، چون سیراب شدي من اي سر از پا نمی شناسی ، چون سیراب شدي خواهی گریخت . تا تشن
باید دنبال تو بدوم . درست گفتم ؟!
ورتا با دوست انگار زمین را گود می کند .
ورتا : اینجا را بکنند به آب می رسد !
ایلیا : دست کم شش ماه !
تا بلند می شود و به دوردست می نگرد .ور
–پس ]گیج می نگرد و می نالد [که زندگی و مرگم هر دو در آن است ؛ می روم به قافله ! –ورتا : می روم به قافله
کو ؟!
م ؛ هه ! کشاندمت به جایی که چشمی به ما نباشد ! اینجا تنها منایلیا : خیال کرده اي راه می دهم برسی به قافله ؟
آنجا صد خریدار چون من با بخت بیشتر !
پنداشتی تویی که مرا کشانده اي به بیراهه ؟ نه این ]پر شده از خشم و بیزاري ناگهان می چرخد به سویش [ورتا :
منم که ترا کشاندم به جایی که صد چشم به ماست . نگاه کن ! من از حرامیانم ، رئیس حرامیان ، و همراهانم در این
! -ته ها پنهانند ؛ در کمین تو و قافله ؛ و عالمت جیغ من است ؛ بکشم یا نه ؟ آهاي بو
ایلیا رنگ باخته پس پس می رود و می گریزد .
ترسو ! ترسو ! زیر این زره دل کبوتر داري ! ]فریاد می کند [ورتا :
ایلیا می ایستد و هراسان بر می گردد .
به من خندید ! ]خشمگین [ایلیا : به من خندید !
بر می گردد و شمشیر می کشد .
لعنت به آینه ! ]پرت می کند [رنگم پریده ؟ ]آینه اي در می آورد [ایلیا : چرا می خندي ؟
ورتا خود را پس می کشد . دست می برد آینه را می گیرد .
دمم و سمم ، و پنجه ها ؛ و خون ورتا : از من می ترسی . نه ؟ من جنم . وقت آنست که شکل عوض کنم . شاخهایم ،
قافله نمی شنوند ! و در –ترا بمکم تا خشک شوي . خودت را به یاد آور افتاده در بیابان و تشنه ؛ که فریاد می کنی
ایلیا : جن از آینه گریزان است و تو در آینه نگاه کردي !
۶١
ورتا : و تو در آینه نگاه نکردي !
ایلیا آرام زانو می زند .
ایلیا : همراهانی نیستند . حاال مطمئنم . تو از من تنهاتري !
آب ! ]گریان [ورتا :
ایلیا : از خودت می پرسی منتظر چی هستم ؟ تو که در چنگ منی . چرا صبر می کنم . ها ؟ بفهم جان دل . قافله باید
ما ! ناچارم دو دستی بسپرمت ؛ ور نه يبگذرد . مبادا رد پا فضوالن را به اینجا بکشد . اگر برسند بدا به حال هر دو
باشیم ! . پس بهتر است هر دو ساکت گردنت را بزنم
ورتا : تو پیروز شدي ؛ بعد ؟
ایلیا بر می گردد و نفهمیده می نگرد .
و باز تشنه ! یا شاید داستانی ام که شبی گرد –ورتا : شاید مرا همینجا رها کنی ؛ یا سگ کشم کنی که زبان وا نکنم
]به باال می نگرد [ه زنان چه سست و دست یافتنی اند . نگاهش کن ! آتش براي کاروانیان ساز کنی ، و بخندي ک
به دادم برس ]ناگهان ترسان می دود و فریاد می کند [الشخور منتظر آن چیزیست که تو از من باقی می گذاري .
ایلیاي بیابانی ! دارم می خشکم ؛ دارم مثل شاخه اي در آتش ، ترکیدن پوستم را می شنوم !
بر می گردد و می نگرد . ناباور ایلیا به شنیدن نام خودش
من ایلیاي این داستان را نفرین می کنم ؛ با هر رگم صد بار ! ]به خود آمده در زیارت [ایلیا
خودت را نفرین نکن ! و تازه چه سود ؟! ]در زیارت [ورتا :
می بینید چگونه از کف ]گریان [ -به من گفته بودند در این سفر گنجی به دست می آرم ]بی تاب در زیارت [ایلیا :
دادم ؟!
ایلیا ؟ گفتی نام تو ایلیاست ؟! ]گیج و شگفت زده [ورتا :
ایلیا : عیبش را بگو !
به تو نسپردند ورنه خوبست آب زندگی را ]خشمگین [ -تویی امید تشنگان بیابان ؟ –ورتا : این که بر تست ! هه
جهان ، ظلماتی می شد !
ایلیا : ظلمات دیگر چه جهنمی است ؟!
الشخور را بکش ! ]با اشاره [ورتا : همان که تو ساخته اي .
۶٢
ایلیا : نمی دانی که بد یمن است ؟!
از آن گذر می کردند تا بیابان تاریکی که ]گیج و کور راه می رود و فریاد می کند [ورتا : و کشتن من خوش یمن !
فقط یکی رسیده ؛ آن پیر سبز پوش که تو نامش را ]پاهایش او را می برد [برسند به چشمه ي آب زندگی جاویدان .
دزدیده اي !
ایلیا : ببر ! با این تیر ، مثل مار به زمین می دوزمت چنان که پوست بیندازي ! برایم آب خوردن است !
ورتا : از آب نگو !
نه ؟ مثل ماهی که در آب ، من در عشق تو شناورم ! –ایلیا : له له می زنی
الشخور ! ]فریاد می کند [ورتا :
ایلیا رو می گرداند و ورتا پس می کشد .
! به خدا این طرف ها آبگیري هست ]امیدوار [ورتا : الشخور به آب زنده است ؛
دعا کن همیشه زنده بمانم ! ]می نوشد [اینست ! ]مشک را نشان می دهد [ایلیا : چشمه ي آب زندگی ؟
این بیابان ظلمات من است . با خورشیدي ]دست پیش چشم می برد [ورتا : بی شک تا روز مرگت زنده می مانی
از سوزش هوا در [ -نوشی و تشنه ترم می کنی ! چنین کور کننده ؛ و آب زندگی مشکی است در دستهاي تو ، که می
آه از این آتشباد که عقل می برد ! ]خود می پیچد
ایلیا گلیمی بر زمین پهن می کند . ورتا روي آن می افتد . ایلیا مشک را پیش می آورد .
ایلیا : آب !
یا ابرو در هم می کشد .ورتا سر تکان می دهد که نه . ایل
ایلیا : تو تشنه اي !
ورتا به سختی سر تکان می دهد که نه .
آب ! –ایلیا : جگر سوخته مگر له له نمی زدي ؟ بیا
.ورتا به مشک می نگرد و بی اختیار پیش می آید . رو می گرداند
من ناچارم نه همراه . اگر آب بپذیرم نیم راه را ]می ایستد [می توانستم آب بنوشم و حاشا کنم . نه ! ]با خود [ورتا :
رفته ام ، و نیم دیگر را او به زور می بردم . چرا این تیر زن را بر خود جري کنم ؟!
۶٣
بی شرط ! _قبول ؛ آب –بیا –هوي ]نگران [ایلیا :
نومید بی رنگی بر لبان ورتا . صدایش آرام و تلخ . _لبخند
یعنی چه ایلیا ؛ تو لطف می کنی که آب به شرط ]از مشک آب روي بر می گرداند [ورتا : این خودش شرطی است !
احب آن ! ندهی ؟ آبی که مادر گیتی همگان را بی شرط بخشیده ؟ تو نگهبان آبی نه ص
که اینطور ؛ که اینطور ! حتی اگر آب نستانی من بها می ستانم . من سهم ترا به خاك می ریزم ! ]خشمگین [ایلیا :
ورتا نگاه می کند . ایلیا آب را بر زمین می ریزد . ورتا گریان پشت می کند .
شمشیر کش در پی اش . فریاد کشان خود را به خلنگزار و بی تاب گریخت و ایلیا ترسان اسبش ]در زیارت [ورتا :
در تیغ زار ها پیش رفتم . هر دم پنجه تیغی دامنم را می چسبید . و هر لحظه که خود را می رهاندم باز ناخن انداختم .
گم می کرد ؛ و گرنه این واپسین توانم بود خاري جامه ام می درید و چهره ام می خراشید . شاید مرگ در آن تیغزار مرا
سراپا زهر بودم از این تیغ ها . فریاد کردم : این ]گریان [. آنقدر پیش رفتم و پیش رفتم و پیش رفتم تا از پا در آمدم .
ي بی شاید به راستی مرده بودم . چون مرده ا –خدایا –ساعتی خود را مرده ساختم . یا –طور مرگ را می پسندم !
بر یکی دستم چوبی و بر دیگري تکان ضجه می زدم که باالي سرم ، زیر پایم ، یا دو پهلویم ؟ آبگیر کجا ست ؟
سنگی که بر هم کوبیدم ؛ آتشی گستراندم و خود در آن محبوس ! تیغ زار دما دم آتش گرفت . به ناگاه در میان ساقه
شما می سوزید ، به جرم –ان پیش کشیدم اما ماندم از خوردنش هاي خلنگزار آبگیري دیدم . مشتی آب با دست لرز
آرام آب را به آبگیر برگرداندم . و خود را در آن انداختم و فرو رفتم . از همه جا –این که آب را پنهان کرده اید !
. از ن بیرون زدم فریادهاي ترس و گریز جانوران پنهان در آن را می شنیدم . دود خورشید را پوشاند . خیس و آب چکا
میان سنگچین هاي ویرانه اي سالدیده ، با طاق هاي شکسته گذشتم . با چشمان بسته از خستگی ؛ و پاهاي بی
با صداي ناله هایی از –به خواب رفتم –خواست خود می رفتم . در جایی به زانو درآمدم و جز از باد صدایی نشنیدم .
ي را در آن مدفون می کردند . زنان همه شیون کنان و بر سر زنان . از سوگواران جا جهیدم ؛ گورستانی بود ، تازه جسد
. پر هیاهو گدایان از همه سو ریختندخرما و نان نثار می کرد . امیدم دمید ، را افتادم و پیش رفتم . _یکی سینی
نو پیش تر حتی خواب بیابان _ماهچقدر از خانه دور بودم از دخترکی که دو –و بهره اي مرا نماند دریوزه می کردند
با کتابی که می ندیده بود . با خود گفتم : زندگی زیر سقف کی بود ؟ کجا بودند پیر زن و مردي که مادر و پدرم بودند ؟
خواندم هزار سال فاصله بود ! در اشک خود غلتیدم براي کودکی که نزاده مرد ! از دامنه ي تپه اي باال رفتم که کرت
د با چند تک درخت بی بر . هوا تیره شد . با آمیزه اي از قهقهه و مویه گورستان رفته رفته خالی شد . با دست بندي بو
مگر ناخوردنی ! به دهان نابرده نومید دور انداختم . باد مترسکی –لرزانم زمین را شکافتم و ریشه واري بیرون کشیدم
! را بر تن پوشاندم را انداخت ؛ کاله او را بر سر و شوالي سیاه او
۶۴
زنی که در چاه نبود باید جایی مشت مرا وا می کرد ؛ شاید آن چاه حدس می زدم ! حدس می زدم ! ]زیارت [جندل :
به این چشمه راه داشت ! فقط خدا می داند مرده اي چگونه حرف می زند . ولی حتی اگر این صداي اوست از دهان تو
اه درآمدي ؟ ! ، جان من زودتر بگو چطور از چ
تا به کومه و تا مغز استخوان یخ زده بودم . –ورتا : گرسنه اي بودم در فصل میوه هاي کال . بیمار بودم با جانی آزرده
اي رسیدم و در کوبیدم !
ورتا سیاهپوش . رعد و برق .
صدایم را باد می برد و رعد می بلعد و تو نمی شنوي . ]می کوبد [سگی پشت درند ! ورتا : باز کن . باز کن . زنی و
بیدار شو ! هر که هستی برخیز ! گرسنگان به تو حمله کرده اند . این حمله را از خود به پاره نانی دور کن !
این بیوقت شب ؟! –گدایی ]جندل [پیرزن :
برق آسمان .
که ترا نیک فرصتی است . برخیز و نامه ي عمل آبادان کن ؛ و مرا شکر –ورتا : باز کن اگر مشتاق نیکویی کردنی
گوي که التماس به تو آوردم ! باز کن !
، پیر زن از در نیم ب [مردي شندره پوش با صداي زن ، و سگی در پی او . این ها همه نشانه هاي بدي است . :جندل
خانه ي پیر زنی می کوبی ؟! _نیمه شب درهاي اي نحوست محض ، محض چه نحوستی ]
ورتا خوشحال . رعد و برق .
مهمان ؛ دوست خدا ! –مبارك است صدایی که می شنوم ! من منم مادر –ورتا : آه
گریخته از جالیز که نه به زن می مانی _اشم اگر دشمنش را دوست پندارم ! تو مترسکدشمن خدا ب ]جندل [پیر زن :
جن و پري نباشی . دیوان عقلت را نزده باشند –و نه به مرد ، و هر دم گمان در گمان در دلم می اندازي ! واي بر من
جنون گرفته باشی . نکند شاخ پنهان زیر کاله کرده اي یا سم داري ؟!
مگر جن و پري آبشان تشنگی است و نانشان گرسنگی و سخنشان البه و خانه شان پشت درهاي بسته ؟! ورتا :
اگر سم نداري پاهایت را نشان بده ! ]جندل [پیر زن :
آه از توفان کمتر رنج می برم تا زخم زبان تو ! ]گریان [تو نشان بده ! ]خشمگین [ورتا :
رعد و برق . دور می شود و می نگرد ؛ برمی گردد و فریاد می کند .
که دفتر نویسان طهران می خوانند ؟ –نامش داران –ورتا : دست کم بگو اینست کهنه دارستانی
۶۵
؟! یعنی تو نمی دانی ؟ تو که در جامه ي بدل ، شش محله را تا این در ، زیر پا کرده اي ]جندل [پیرزن :
ترا به مادریت ، کدام راه می رود خانه ]به پیرزن [آه پیر عمو ، کجاي این ویرانه کاشانه ي تست ؟ ]سرگردان [ورتا
ي سر خط نویس ؟!
از آن طرف ! –کاش نامت از نامه ي عالم خط زنند ؛ مرا با دیوانیان چکار ؟ هاه یادم آمد ]جندل [پیرزن :
حتی اگر راست می گفتی در این قیر گونه شب ، نابلدي ]گریان راه می افتد [! مرا می رانی ! دروغگو ]غران [ورتا
که منم ، کوچه از کوي چگونه بشناسم ؟!
پیر زن بیرون می آید .
من تو ! ورتا : چرا باید تنها امید من تو باشی ؟ بیندیش اگر تو من بودي و
نگو راهزنی ، که چون نبودم مال دزدي این طرف –مفتخوري شب چر ! –مباد که جاي تو باشم ! ]جندل [پیرزن :
شامیران باشی . آنجا هر کی هر کی است . کفر بازار و _ها پنهان کرده اي و حاال پی آنی ! واویال ! شاید از سرکوه
راه نیاورده ام ! یلخی مذهب و دست به خون ! جانم را از سر
پیر زن داخل می رود . ورتا می دود و به در می کوبد .
باز کن ، باز کن ! ]فریاد کنان [ورتا :
برسد خانه می زنی ! آه خدا به دادم _هرگز ! شاید مرده اي هستی گریخته از گورستان و در به در در ]جندل [پیرزن :
. نبینم آن دم و ساعت ! خدا به دور ! شش طرف دعا می کنم و فوت می کنم ! توبه ! توبه !
جندل ناگاه ترسان از جا می پرد .
از آن جهان به خدا این زن ]هراسان [پس چطور ؟ –از کجا ؟ علم غیب که نداري ]به خود آمده در زیارت [جندل :
برگشته !
من هیچم ؛ و نیستم ! و تو چیزي نمی شنوي جندل ، مگر از خاتون غصه دار ! ]به خود آمده در زیارت [ ورتا :
به خدا خاتون غصه دار خود تویی ! و براي شمردن دردهایی آمده اي که علتش ما بودیم ! ]فریاد می کند [جندل :
رعد و برق .
سیر درد گرسنه نمی فهمد . و آن که زیر سقفی جا خوش کرده حال کسی را نمی داند که سقف ]می کوبد [ورتا :
آسمان بر سرش خراب شده !
۶۶
خانه شکستی ! گرسنه اي فردا خودت را برسان گورستان ؛ پائین _در –شیشه ي عمرت بشکند ]جندل [پیرزن :
برند و حسابی خرج می دهند ! محله مرده می
اگر تا فردا صبر کنم ، مرده اي که می برند گورستان خود منم ! ]فریاد می کند [ورتا :
دهن ببند که شویکم برخاست . پناه بر خدا ! کسی که بد خوابش کند از خشم او می گریزد به دامن ]جندل [پیرزن :
عزرائیل !
ورتا ناچار دور می شود .
بران به سوي –ورتا : فرق من با کور چیست که در جهانی این همه تاریک می روم ؟ باد غریب کش که مرا می رانی
دري که بگشایی . مرا به خانه اي بینداز که مهربانی را از آن باد نبرده باشد !
که او پیر زن پاکدل قصه ها نبود . دیر فهمیدم که پیر زنی که مرا مردي دیر فهمیدم ]به خود آمده در زیارت [ورتا :
ولی تا بفهمم ، اعتراف می کنم که هرگز هیچ مقلدي ، –می خواند ، خود مردي بود در پوشاك پیر زن . دیر فهمیدم
بهتر از پیر زنی که آن شب در بر من نگشود ، تقلید پیر زن در نمی توانست آورد !
بختت بلند بود که دوباره خوابش برد . هر چه باشد او مهربانتر از سه برادرش است که مرغ زنده را ]جندل [: پیر زن
روي هوا می خورند !
دیگر یادم نیست آخرین بار کی لقمه اي خوردم ! ]گریان [چرا از خوردن حرف می زنی ؟ ]می غرد [ورتا :
لنگم شویکم با من درشتی می کند که پیرکی کج _که اگر با غریبه اي به و –دور شو ، دور شو ]جندل [پیرزن :
واي نزن ! نزن ! به خدا با غریبه سر و کارم ]چیزي را می اندازد [خلق است . آه بگریز که بیدار شد و می غرد !
نیست . کشتی ، نزن ! به خدا بر غریبه در وا نمی کنم !
آه کجا بدوم ؟ کورسویی از هیچ سو نمی بینم . اگر اینست آبادي پس ویرانه ]شود بیهوده می دود و دور می [ورتا :
کجا می روم ؟ این سگ امید به جاي دیگر نمی برد . ]می ماند [کدام است ؟ اگر اینست زندگی پس مرگ چیست ؟
سگی به من درس می دهد ! ]می کوبد [هر چه هست اینجاست ]باز می گردد [
نکوب که شویکم بر من خشمی شد و گوشمالی داد ! ]ندل ج [پیرزن :
نگفتم با غریبه حرف نزن عفریته ؟ بتمرگ ! ]شوهر [جندل :
پیرزن جیغ کشان . _جندل
تاریکی و -خودت بودي ؟ براي ما بگو جندل چگونه دو نفر شده بودي ؟ و کدام یک ]به خود آمده در زیارت [ ورتا :
غلط نکنم کالهخودي بر چوبی ! –توفان یاري ات می کرد ؛ همان که مرا از پا درانداخته بود . آري
۶٧
شوهر کالهخودي است که از بیرقی شیر چهر ، چهره دارد .
پیرزن و شوهر جندل با دو صدا حرف می زند . به جاي
اگر به خانه درآیی از شویکم ایمن نیستی ، و اگر باشی ما از کسان تو ایمن نیستیم ! می دانی بعد چه ]جندل [پیرزن :
به رویت و براي همین در –یاوه ها برایت می سازند ؟ حیائی ! رعایتی ! و قدیم ترها آبروئی هم بود ! من خیرخواه توام
وا نمی کنم !
حاال دیگر مرا با خیرخواهی می کشی ؟ تا کی بار نصیحت ببرم ؟ حرفی از نان بگو ! ]می غرد [ورتا :
ما مردمی غیوریم و به هر بی سرو پا نان نمی دهیم ؛ تا نام و نسب ندانیم و کیش و آئین . شاید تو ]جندل [شوهر :
شاید دشنام گوي . دهانت بشکند ، خیال کرده اي جنگ محله ها سر هیچ است ؟ ما خارج از دین باشی . شاید منکر و
جان می دهیم و به دشمن نان نمی دهیم !
شب تاریک بر یکی روشنی می _ورتا : آیا نیکان بخشش به شرط می کنند ؟ آفتاب روشنی به شرط می تابد ، و ماه
د ؟ مرا نیازي بده تا نمرده ام ، چه سود که چون مردم بر جسدم نماز دهد و بر یکی دیگر نه ؟ آیا زمین به شرط می روی
کنی !
تنها پتیار گان اینطور فریاد می کنند ! ]جندل [شوهر :
ورتا : نه ! گرسنگان !
بس کن ؛ گریه را از خود به ناله درآوردي ! راهت بدهم فردا صد صاحب پیدا می کنی . و اگر بی ]جندل [پیرزن :
بی بی سروپایی که جایت اینجا نیست . ما را در نینداز با هر گردن کلفتی که از قبل تو نان می خورد ! صاح
پس چرا کوششی نمی کنم ؟ –ورتا : با کی حرف می زند ؟ چرا جسدم را با کلمات تازیانه می زند ؟ آیا هنوز زنده ام
. آیا آخر دنیاست ؟! دست ها نلرزید و پاها یخ نزنید . دندان ها به هم نخورید
من و عصیان ؟ حاشا –چرا من جاي تو نیستم و تو جاي من ؟ مگر که از فلک بر لوح تو این رفته ! ]جندل [شوهر :
براي خودم لعنت نمی خرم ! و شاید با –! کی دست مرا می گیرد ؛ بر آن پل از مو نازك تر و از شمشیر تیزتر ؟ نه
وفتد . برو از بزرگان شهر خطی بیاور تا چون ترا راه دهم جوابگو نباشم ! قبول تو جرمی به گردن من ا
مهتران شهر در خوابند ؛ و حتی خواب گرسنگان را نمی بینند ! کیست که مرا به خانه برد و ]فریاد می کند [ورتا :
مرگ را پشت در بگذارد ؟!
که جان کندم تا خوابش کردم ! –ورتر بمیر مرگت را از اینجا ببر ! برگرد و هر چه د ]جندل [پیرزن :
ورتا می کوبد . پیر زن در را باز می کند .
۶٨
گیرم که من عقلم پرید و راهت دادم ؛ تو چگونه پا به خانه اي می نهی که مردي چنو در آن باشد ؟ ]جندل [پیرزن :
ه زن ؛ لعنت به هر چه زن ! مکر زنان با من ؟ من خودم ختم هر چه نا زنم ! و گرنه این شیو _بدم با زنان ]درنده وار [
مار در آستین ! نکند شریک _خوش خال _خانه می زنی ؛ یک لقمه و آخ ؟ اي هفت خط _شب دنبال چه در _گاه
خانه ! عسس خانه باشی ! بریزند شویکم را تلکه کنند و داشته و نداشته ببرند . آه از اهل عسس
دیگر بهتانی در چنته نداري ؟ تو که با کلمات سنگسارم می کنی ؟ نه نان بده و نه مرا زنده زنده ]می غریود [ورتا :
اینسان پوست بکن ! بس کن ، که با همه ي گرسنگی از زندگی سیرم !
نیستی گیسو نشان بده ! اگر از آنان –اي گیسو بریده ، زنان شبگرد را گیسو می برند ]جندل [پیر زن :
بلند تر از این ؟! ]به یک حرکت گیسوان بیرون می آورد [ورتا :
حدس می زدم . یال کدام اسبی در رکابخانه به این زیبایی است ؟! ]جندل [پیرزن :
ه يورتا سر بر می دارد و او را می نگرد . از چهره ي خوره گرفت
پیر زن می هراسد و پس می کشد . رعد و برق .
تو زیبایی و من زشتم . یا چون من شو یا مرا چون خود کن . نگفتی عوض می دهی ؟! ]جندل [پیر زن :
لی آن شب ، می پرسیدم این حاال می دانم که آن را چگونه ساخته بودي جندل . و ]به خود آمده در زیارت [ورتا :
خود مرگ است ؟!
خوره ! –آري ]جندل [پیر زن :
من از آن چیزکی می دانم ! ]لرزان [ورتا :
آینه از دیدنم زنگار می گیرد ؛ _تو از آن هیچ نمی دانی . در آب می نگرم تیره می شود ؛ چشم ]جندل [پیرزن :
نبینند روي می گردانند . به شویک سالخم حق می دهم اگر بر تو حریص شود جانوران به دیدنم می رمند و مردمان تا
!
ورتا : آه !
آدمی چهره ، که در ساعت گرگ و میش در می _ترا سیر کنم تا مرا دشمن جان شوي ؟ تو پري وار ]جندل [پیرزن :
کوبی ؟!
هم ! نانی مرا وام ده و فردا ترا هفده نان باز می د ]لرزان [ورتا :
االن ! –نانی که وام دهم رفته و خورده شده ؛ چون کنم چون حاشا کنی که نخوردم ؟ عوض بده ]جندل [ پیرزن :
۶٩
ورتا بیچاره وار دست هایش را به سوي او می برد و پنجه ها را باز می کند که بگوید خالیست .
گیسوانت . قبول می کنم ! اي گیسو بریده پس چرا ساکت شدي ؟! ]جندل [ پیرزن :
ورتا : زیرا که قلب مرگ در سینه ام به تپش افتاده !
گیسوانت ! ]جندل [ پیرزن :
ورتا : حاال می فهمم چرا این همه از من بیزاري !
ی کشیدن چه سخت است ! پاورچین بیا ، و نمی دانی چنین دردي را به تنهای ]می خندد [زشتم ! ]جندل [ پیرزن :
من با گیسوان تو تنور می افروزم براي نان !
ورتا : کارد بده !
نه ! ]جندل [ پیرزن :
ورتا : بیا ، ببر !
پیر زن کارد می گذارد بر گیسوانش ؛ و به راستی بر گردن . _جندل
انی به چه کار تو می خورد جندل ؟ جز که گمان می کردي چون من پریش _گیسوان ]به خود آمده در زیارت [ورتا :
غارت شده گیسو به تاراج دهد ؛ او که بی گمان فردا بر گور شوي گیسو بخواستی برید . حاال می دانم _محال است زن
که آن شب تو از چه می ترسیدي ؛ و نمی دانستی که بیش از تو منم که می ترسم !
جندل پیر زن در را باز می کند . ورتا پیش می رود .
از خوره نمی ترسی ؟! ]جندل [پیرزن :
ورتا : از مرگ بیشتر !
تا گیسوانت بریده نشده بود شاید . حاال دیگر تو همانی که شما خراباتیان را می خوانند ؛ گیسو بریده ]جندل [پیرزن :
!
! ورتا : من عوض دادم
خانه تا گشوده نشده قلعه اي است از آن صاحبش و چون گشودي هر وجبش صاحبی دارد ، و _در ]جندل [ پیرزن :
صاحبش بی خانه !
ورتا : من عوض دادم !
٧٠
با آن مگس پران می سازم ! حکم است که شما گیسو بریدگان را نان نباید داد و هم گفتگو نباید ]جندل [ پیرزن :
د راند . گم شو ! گم شو ! شد و بای
جندل پیر زن در را می بندد .
آیا خردم بر جاي بود ؟ آیا باید با ترفند زن ترفند می زدم ؟ آیا شترنجی بود که باید می ]به خود آمده در زیارت [ورتا :
باختم ؟ گفتم آخرین مهره !
بر می دارد . سنگریزهورتا
خب اي پیر زال ، این همه التماس فقط براي امتحان تو بود . مرا امیر سیاهپوش ري فرستاده ؛ هفتاد سکه ي ورتا :
گیاه رد کردي ! زرین رایجی آورده بودم براي هر یک از تهیدستان فرشته خو ! و تو با در بستن به روي من این گنج
بدبختی تو از قلبت آب می خورد . من رفتم و تو از بخت بد گله مکن !
جندل پیر زن در را باز می کند .
نان بر من نیز امتحان تو می کردم ؛ ور نه می دیدي که در خانه سفره گسترده ام و تنور تافته ام و ]جندل [پیرزن :
ساج است . راه اگر ندادم آن بود که جانت از گزند خوره دور باد ، و گیسو اگر گرفتم همان گنج پنداشتم !
ورتا : می دانستم که بد دل نیستی !
گفتم که اگر امتحانی هست مبادا مرا زنی خیال کنی ناپرهیزگار و آسانگیر ! ور نه خانه خانه ي تست ]جندل [ پیرزن :
!
تا : این سکه ها به خاك می ریزم ؛ خم شو و برگیر تا فروتنی بیاموزي ! ور
پیر زن خم می شود . _سنگریزه ها را می ریزد . جندل
در می ماند ورتا می دود تو و در را می بندد . جندل پشت
و می کوبد . رعد و برق . ترسان پشت در می کوبد . ورتا در کومه
حیران و جا خورده می نگرد . زنجیر بر دیوار ، و ابزار کشتن از خنجر و
شمشیر و داس و تیغه ي شترکش بر نطع و بیرق شیر چهره بر سر چوبی و
کالهخود بر آن . بستر خالیست و تنور در بسته .
ورتا : آه دروغگو ! دروغگو . نان کجاست ؟
ورتا در را باز می کند و بیرون می آید .پیر زن او را پس می زند و داخل می شود .
٧١
در خانه چیزي نبود که بگوید زنی آنجا زندگی می کند . و دیگرچنان پیر زالی بیمار ]به خود آمده در زیارت [ورتا :
چگونه آن همه نیرومند بود ؟!
ورتا رو به کومه فریاد می زند .
تو هر دو بودي و هیچیک ورتا : حاال دانستم ؛ تو زن نیستی ، و این جذام نیز بر تو دروغ است ! شویی در کار نبود .
نبودي . تو کیستی ؟ سراپا دروغ ؟ در کومه نان نبود ! در کومه نان نبود !
حاال می دانم که او چرا مرا به چاه انداخت . راستی که او از ایلیاي قافله بان نرم دل تر ]ارت به خود آمده در زی [ورتا :
به خود گفتم همیشه یا تشنگی است ، یا غرقه باید بودن ! این آخرین اندیشه ام بود –بود و زود آب را نشانم داد !
یکی چرخ چاه را می گرداند و یکی طناب دلو را خرد و خسته چشم گشودم دو شبح بر سر چاه دیدم ! پیش از مرگ !
می کشاند تا برآید . پیر زنی و پیر مردي ؛ مادر و پدرم ؛ که روزها سایه به سایه در پی من بودند و اینک رسیده . با
دنیا این اگر –سري تراشیده در جامه ي مردان بر زمین کشیدندم و بردنم . آنان مرا دوباره به دنیا آوردند ؛ و کاشکی نه
رعد و برق .[پدرم مرا نفس داد و می فشرد و بر پشتم می زد . صداي عق زدنم در غرش آسمان گم می شد -است !
بر پاي آن ایستاده منتظر بود . با همه ي خود داري رفتیم تا رسیدیم به بناي هشت گوش خاتون غصه دار که دایه ]
ي ناتوانی خندیدم و همان دم از پا درآمدم . تکه نانی به لب می بردم اشک شادي اش می غلتید . به دیدن دایه با همه
می گرفتم اما با گمان بد به آن خیره بودم . میان تجیر موئین اما به جاي خوردن به آن می اندیشیدم ! جرعه اي آب
ان بال می بندد و خود را سیاهی خفته بودم ؛ اما با چشمانی باز به آسمان . کبوتري می دیدم در هوا می چرخید و ناگه
می اندازد و گویی می شود الشخوري ؛ صداي جیغ ترسان سگی می شنیدم که در کیسه از ارگ فرو می اندازند . پدرم
می گفت : ما آنچه دانستیم را به تو آموختیم ورتا ، ولی دارویی براي اندوه نمی شناسیم ؛ براي دلی که از بیداد می
ترسیدم و من را کشت ؛ و این پایان داستان بود ، اگر به دانشی که به من سپردند زنده نبودند ! اندوه من آنان –شکند !
کسی از دیوان ري مرا بشناسد ، تا امروز پشت این پرده نشستم !
امیر ماکان وارد می شود .
! امیر ماکان : نه ورتا ؛ پرده برانداز
مردمان می نگرند همهمه کنان .
سوگند به اشک هاي خاتون غصه دار همه ي آنچه تو گفتی رویاي من است ، که سالی است از آن سیاه امیر ماکان :
می پوشم ! در جستجوي تو همه جا گشتم ورتا !
گرند ! ورتا : امیر دل شده ي ري ؛ مردمان می ن
اگر عاقالنه بود مجرمان را دوبار سیاست کنند باید با شما -خیال کردي من برقرار خودم ؟ ]با شرر [امیر ماکان :
چنین می شد برات ، ایلیا ، جندل ! ولی شما اینک مردمان دیگري شده اید ؛ پس درود بر کسانی که می آموزند به
٧٢
فرمان می دهم که شرط از آب و نان و عدالت برداشته شود . به پاس - ل !نیکی دیگرگون شوند ؛ برات ، ایلیا ، جند
رنج هاي خاتون غصه دار فرمان می دهم تا یک هفته ري مردمان را نان و آب رایگان بخشد . خانه ي پدري ورتا در
رایجی تنگدستان را ري دبستانی شود که دختران در آن خط و کتاب بیاموزند . و هر کس بار قافله دارد هفتاد سکه زر
فرمان می دهم که جنگ محله ها به سر آید ؛ که مردمی تنها به خرد از چهار پا سر ]پیش می رود [دستمایه کند !
و دارا و ندار ! به من به شما دادگري بی شرط وعده می دهم که مرد و زن نمی شناسد ؛ آید ! ري تو شهري شگفتی ؛
منشور می سپرم که درهاي دیوان بر همه گشوده خواهد –اینک پا بوس وي ام که –پاس رنجهاي بانوي غصه دار
بود ؛ و به یاد این روز شگفت امیر هفته اي سه بار در میدان ارگ به مظالم می نشیند ، تا هر کس با من روبرو سخن
زن شوي مرده _؛ دادخواهی گوید . دختري که از ري به زور می بردند داستان خود را نامه اي کند تا سزاوار وي رویم
متر از سه روز به انجام می رسد ! حاال آیا زن پشت پرده ، پرده را بر خواهد انداخت ؟! در ک
ورتا : اي که مرا رویاي خود خواندي ؛ خود و رویایت رویاي منید . با این همه من در هر قدم آزمونی پس دادم ! امیر
ده شود ؟! بگوید چه آزمونی می پسندد تا از وي کر
رنج دیگران ؟! _دیدن _: آیا بس نیست رنج ماکان امیر
اگر من رویاي تو می دیدم و تو رویاي من ، پس ناچار دیده اي که دو آزمون دیگر باقی است ! –ورتا : رنج از امیر دور
مون دوم بود ! تو شرط از آب و نان و عدالت برداشتی و این آزو این آزمون یکم بود . شنیديتو داستان مرا
بگو ! –: من به رویایم می پیوندم ماکان امیر
ورتا : نجاري در بیابان از چند تکه چوب پیکري ساخت . درزي از کهنه پاره ها وي را جامه ي زنان در بر کرد .
درویشی دعا خواند و پیکر جان گرفت . سه مرد در هم افتادند ؛ پاسخ معما چیست ؟!
می رسد ؟ پیداست ؛ نجار که وي را ساخت ! برات : زن به کدام
ایلیا : نه ، درزي که او را چون زنان آراست !
ید ؛ درویش که وي را زندگی بخشید ! تجندل : غلط
هیچ یک ؛ زن به مردي می رسد که خودش بخواهد ! ]آرام [امیر ماکان :
؟! و این آزمون آخر است ؛ جاي من کجاست –ورتا : پاسخ همین بود !
امیر ماکان : کاخ ري خانه ي تست !
در رویاي من این امیر بود که دیهیم از سر می انداخت و تخت امارت به هیچ می گرفت ! –ورتا : نه !
٧٣
پس خدا نگه دار ارگ ري و تخت امارت که قلب تست . و خدا نگه دار شاهین ]دیهیم از سر بر می دارد [امیر ماکان :
شاید تا این دم رویاي تو –ن نشستی . تخت بی بخت را چه کنم ؟ مرا ببخش برادرم امیر اسپندار امارت که بر سر م
سپاسگزار من مباش ، که من بد خوابی هایم را به تو دادم ! آن تخت بود ، و حاال پایان رویاست .
را چندان خریدار نیست تا بر ري ! براي این شاهین ، همه جا میان برادران خون است ؛ و اینجا آن –ورتا : شگفتا
سري بنشیند ! دایه ام گفت : خاتون غصه دار را سپاس که ماندم و دیدم آنچه در کودکی اش می گفتم داستان نبود !
بزرگی ات را شکر ، که به چشم پایان داستان دیدم !
د می زند . ورتا پرده را بر می دارد . امیر ماکان لبخن
برات ، ایلیا ، جندل سر بر خاك می نهند . هیاهوي شگفتی و خوشدار آنان .
امیر ماکان : داستان این پرده ، شایسته است همه جا گفته شود . شما که آن را به گوش دل شنیدید ، راه هاي ناشناس
نیی بگویید که به کابوس می ماند ؛ و کابوسی که زندگانی شد . از امیري بگویید که به را با این سرود پر کنید . از زندگا
آري ، بدینسان رنجنامه ي بانوي غصه ]راه می افتد [رویایی افسر از سر بر گرفت ؛ و از بانویی که خود آن رویا بود .
به شرط ندهند و بیداد از دهان دادگري سخن دار طوماري شود ، و در میدان ها خوانده شود . باشد روزي که آب و نان
نگوید و دانش مرد و زن نشناسد . از امروز تا یک هفته ري جشن می گیرد ؛ شاید اشک بانوي غصه دار که در این
جوي روان است به لبخندي بیامیزد . لبخندي که دیریست جهان نیازمند آن است !
پایان
٧۴