سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس...

15
بر نودهشتیا آشپز کوچولو_هانی کار س تایشزی پروی_ بر نودهشتیا کار نام کتاب: تگی نفس نویسنده: ن سزی تایش پروی نودهشتیاجمنبر ان _کار ژانر: ععینه،اجت اشقا<<www.98iia.com>>

Upload: others

Post on 15-Feb-2020

3 views

Category:

Documents


0 download

TRANSCRIPT

Page 1: سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس ...dl.98iia.com/uploads/tng.nafas.pdfrر مسر ،مدیشک ولج ر ما عنقم

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_پرویزیتایش س

نگی نفست :نام کتاب

_کاربر انجمن نودهشتیا تایش پرویزیسنویسنده:

اشقانه،اجتامعیع ژانر:

<<www.98iia.com>>

Page 2: سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس ...dl.98iia.com/uploads/tng.nafas.pdfrر مسر ،مدیشک ولج ر ما عنقم

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_پرویزیتایش س

Page 3: سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس ...dl.98iia.com/uploads/tng.nafas.pdfrر مسر ،مدیشک ولج ر ما عنقم

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_پرویزیتایش س

مقدمه: خاطراتم را به موج های دریا بسپار تاشاید چند سال دیگر که بر روی شن های گرم ساحل نشستی صدای موج خاطراتم را برایت زنده کند. بوسه هایم را به باران بسپار تاشاید باران، هنگامی که بارید بر روی گونه هایت های دریا

بوسه بزند. گرمی نگاهم را به خورشید ببخش تا هنگامی که از روزگار خسته شدی، خورشید با گرمایش بازهم تو را به زندگی امیدوار کند...!

آرومه و دخرت خوبیه ولی یه مشکل بزرگ براش پیش میاد که باعث میشه حنجره اش : آرام مثل اسمش خیلی خالصهازدواج میکنه که قاتل محسوب میشه! فقط به آسیب ببینه و نتونه حرف بزنه! با اجبار زن عموش با پرسی به اسم حسام

این با آرام ازدواج می کنه که شباهت زیادی به عشقش داره و... خاطر

الیی مادرم توی گوشم نجوا میکرد.خاطرات پدرم توی ذهنم تکرار میشد. نفس هام تنگ بود و قلبم بی قرار به ال صدای سینه ی خستم می کوبید.!

سعی کردم داد بزنم ولی ولی هیچ صدایی از حنجره م خارج نشد. احساس خفگی زیادی کردم؛ دست هام رو بلند کردم ث شده بود چیزی رو نبینم! یکی از دست هام رو از روی گلوم برداشتم تا اطراف رو چنگی به گلوم زدم. بخار اطرافم باع

ملس کنم؛ دستم به پالستیکی خورد که مثل یک حصار من رو احاطه کرده بود. دیگه داشتم از حال میرفتم و چشامم دآگاه پلک هام روی هم سیاهی میرفت که با تکون شدیدی چشم هام رو بزور باز کردم ولی به ثانیه نکشید که ناخو

افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم...!

***

با صدای کشیده شدن زیپ پالستیک چشم هام رو باز کردم که با قیافه ترسناک حسام روبه رو شدم! قطره اشکی از چشم هام جاری شد و بی اختیار ذهنم به سوی گذشته رفت...

رسم رو به معنی نه تکون دادم!

ین فردا میگم برای بار دوم بیان._ یعنی چی دخرت؟! هم

این بار به همراه رسم دست هام رو هم با رسعت تکون دادم

_ وای دخرت روانی شدم از دستت! آخه اینجوری که منیشه! ببین من صالحت رو میخوام.

گلوم که من اصال ازش راضی نیستم و ممکنه آینده م خراب بشه؟ ولی هیچ صدایی از چه صالحیه خواستم بگم این خارج نشد...!

میز خودکار و دفرتم رو چنگ زدم و دویدم پیش زن عمو؛ م و از رویدیدم فایده ای نداره، رسیع به سمت اتاقم رفت رسیع رشوع به نوشنت کردم: زن عمو خواهش میکنم دو دقیقه ببین من چی میگم!

حرف حسابت چیه؟!رو جلوش گرفتم و وقتی نوشته رو خوند کالفه گفت: بگو ببینم دفرت

دوباره خودکار رو ری برگه گذاشتم: من حسام رو منیخوام؛ حسام منیتونه منو خوشبخت کنه!

زن عمو بعد از خوندن نوشته گفت: آرام من تو رو مثل دخرتم دوست دارم ولی،ولی خوت که بهرت می دونی، اگه این کارو نکنی عموت بیکار میشه...

Page 4: سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس ...dl.98iia.com/uploads/tng.nafas.pdfrر مسر ،مدیشک ولج ر ما عنقم

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_پرویزیتایش س

بودم؛ حسام پرس رئیس رشکتی بود که عموم توش کار میکرد.یه بار که از مدرسه بر میگشتم یه جورایی از حسام متنفر چون مدرسم نزدیک بود زن عمو گفته بود برم رشکت تا کیف پول عمو رو براش بربم.

م همین که وارد رشکت شدم محکم یا یکی برخورد کردم و چون حواسم نبود تعادمل رو از دست دادم و افتادم! دست هارو ستون بدنم کردم و بلند شدم که یه جفت چشم مشکی رو دیدم که بهم زل زده! مقنعه ام رو جلو کشیدم، رسم رو

پایین انداختم و به سمت اتاق عموم حرکت کردم...

تا چند دقت حس میکردم هر وقت که از خونه بیرون میرم کسی تعقیبم میکنه و سنگینی نگاه یه نفر روی خودم حس ...خاستگاری چند روز بعد از عموم شنیدم که قراره بیان میکردم!

سامله ولی عمو اینقدر از پرسه تعریف و متجید کرد 17دمل منیخواست ازدواج کنم و میخواستم درس بخونم آخه من فقط که بالخره منو راضی کردن که بیان...

ل سفید پوشیدم و جلوی آینه ایستادم و نگاهی به روز خاستگاری به ارصار زن عمو یه مانتوی گلبهی ساده رو بایه شاچهرم انداختم؛ جز لب های رسخ و باریک با یه جفت چشم سبز روشن زیبایی خاصی نداشتم و صورت سفیدم با اون

زنگ در و شنیدم و به سمت آشپز خونه یکک و مک های زیاد بدجور تو ذوق میزد، بیخیال! از آینه دل کندم که صدا …ار زن عمو ایستادمرفتم و کن

عمو در و باز کرد، بعد از چند ثانیه قامت یه مرد قد بلند توی در منایان شد و پشت بندش یه زن و دخرت وارد شدن و درآخر کسی وارد شد که از دیدنش تعجب کردم! این که همون پرسست.! عمو گفته بود که قراره پرس رئیسش بیاد ولی

ن پرس آقای صادقی یا همون رئیس رشکتی باشه که عموم توش کار میکنه!یک درصد هم فکر منیکردم ای

دستی به پیشونیم کشیدم و شامل رو مرتب کردم که زن عمو آروم صدام زد و گفت که چایی بریزم و از این حرفا... رسم به خیر بگذرون...رو به معنی تایید حرفش تکون دادم که زن عمو رفت پیش بقیه مهمونا، خدایا خودت

دونه دونه چایی ها رو توی فنجون ها ریختم و سینی چای رو بلند کردم و با اسرتس به سمت مهمونا رفتم و به بقیه تعارف کردم و همین که به اون پرسه رسیدم آروم گفت: خوشگل شدی!

شنش! بیخیال! بقیه چایی ها رو هم وا خوبه فقط یه بار منو دیده، معموال این رو به کسی میگن که چند بار دیده با تعارف کردم که به اون دخرته رسیدم،اونم همینطور که چایی رو بر می داشت آروم گفت: داداشم خوش سلیقه س!

زوری لبخندی روی لب هام نشوندم و کنار زن عمو نشستم که آقای صادقی بعد از خوردن چایی گفت: بهرته دخرت و پرس برن باهم صحبت کنن.

خطاب به من ادامه داد: راستی دخرتم نظر تو چیه؟! بعد

حاال چی بگم بهش من که منیتونم...

سالش بود توی یه تصادف پدر و مادرش فوت میکنن و چون خودش هم داخل 12زن عمو _ راستش آرام جان وقتی بزنه...ماشین بوده خدارو شکر زنده می مونه ولی حنجره اش بدجور آسیب میبینه و منیتونه حرف

من کرد همرس آقای صادقی با ترحم نگاهی به

Page 5: سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس ...dl.98iia.com/uploads/tng.nafas.pdfrر مسر ،مدیشک ولج ر ما عنقم

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_پرویزیتایش س

_ واقعا حیفه که دخرتی به این خوبی و خانومی همچین مشکلی براش پیش بیاد! ولی به هر حال ما بازهم آرام رو مثل دخرتمون حنانه دوست داریم.

زدم، خانوادش که خوب بود حاال باید ببینم پرسه چطوره؟ لبخند

ی داری چی میگی؟ مثال قرار بود بگی نه و درس بخونی... خوب چیکار کنم؟!حالت خوبه؟ می دون

افکارم رو پس زدم و به میز رو به رو خیره شدم...

***

خارج کرد؛ داشتم خفه می شدم و جنگل مه گرفته رو تار می دیدم جوری حسام چنگی به گلوم زد و من رو از پالستیکی دیدم! با دست هام خودم رو آزاد کنم ولی فایده ای نداشت... همینطور که که درخت های نزدیک رو هم به خوبی من

فشار دست هاش رو بیشرت می کرد من رو از زمین جدا کرد که فقط نوک کفش هام به زمین میخورد! کل بدنم شل شده بود و دیگه دست از تقال برداشتم که حلقه ی دست هاش رو آزاد کرد...

حس کردم، با دست هام گردنم رو گرفتم و فقط نفس نفس میزدم. دیگه جونی توی پاهام کف پاهام رو روی زمین منونده بود؛ زانو هام خم شد و جلوی پای حسام زانو زدم. با چشم هایی که حلقه ی اشک دیدم رو تار کرده بود به

و هم مثل من کشتی عوضی!حسام نگاه کردم و با نفرت بهش زل زدم. فقط میخواستم داد بزنم و بگم لعنتی عشقت ر

ولی فقط لب هام تکون خورد و باز هم این صدای لعنتی از حنجرم خارج نشد... خسته شدم، خدایا! آخه تا کی سکوت کنم و نتونم حرفی بزنم؟ آخه تا کی؟ مگه میشه کسی که تا چند سال پیش، توی حرف زدن کم منی آورد و هیچ کس توی

توی یه تصادف مسخره دیگه هیچ وقت نتونه حرف بزنه و از حقش دفاع کنه و بگه کل کل کردن حریفش منی شد ولی منم آدمم میخوام زندگی کنم...!

_ میری با پرسا الس میزنی دیگه؟!

تند تند رسم رو به معنی نه تکون دادم. چون نیم رخم به سمت حسام بود با کفه ی کفشش منو هول داد که رسم روی گذاشت و رسم رو مثل یه تیکه ته سیگار زیر پاش له می کرد... حتی رسم حسام پاش رو روی یه تیکه سنگ تیز خورد،

منیتونستم جیغ بزنم! فقط اشک هام بی صدا روی صورتم رس می خورد....

عوضی _ شهرزاد

پس حسام منو با شهرزاد اشتباه گرفته!

افتادم، هیچ وقت دوست نداشتم جای اون باشم و متاسفانه دیر فهمیدم و به رسنوشت یاد مرگ وحشتناک شهرزاد شهرزاد دچار شدم!

یه روز خیلی اتفاقی رس از زیر زمین خونه ی حسام اینا در آوردم که چشمم به آلبوم کهنه و خاک خورده ای افتاد! یه ؟! آلبوم رو برداشتم؛ اولین چیزی که دیدم عکس یه چیزی خیلی منو وسوسه می کرد که ببینم توی اون آلبوم چه خربه

خواهر دوقلوم بود! دخرت بود که شباهت زیادی به من داشت! انگار

که وسطش نوشته بود شهرزاد به پایین عکس نگاهی انداختم، یه قلب کوچیک بود

Page 6: سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس ...dl.98iia.com/uploads/tng.nafas.pdfrر مسر ،مدیشک ولج ر ما عنقم

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_پرویزیتایش س

مین دخرت رو کنار حسام دیدم! یعنی کی می تونه باشه؟ کنجکاوی متام وجودم رو گرفته بود، صفحه بعد رو نگاه کردم ،هفقط این دخرت که فکر یعنی چی؟! این دخرت کیه؟ درموردش کسی به من حرفی نزده بود! صفحه های بعدی رو دیدم

کنم اسمش شهرزاد بود کنار حسام با ژست های مختلف عکس انداخته بود! یکی از عکس هارو که دیدم عصبی شدم و هرزاد تو بغل حسام بود و با عشق هم دیگه رو نگاه میکردن!حسادت تو وجودم خیلی زیاد شد. ش

با حرص با آلبوم نگاه کردم. نکنه حسام به غیر از من زن دیگه ای داشته باشه! آره خودشه، پس بخاطر این بود که هرروز نسبت به من رسد تر می شد...

و دمل میخواست اگه االن پیشم بود خفه اش می کردم. یه دفعه صدای مادر حسام رو از این دخرت متنفر شده بودم شنیدم که صدام می کرد

ـ آرام،آرام

با یکی دیگه رسیع یکی از عکس های تکی شهرزاد رو برداشتم تا حسام اومد بهش نشون بدم و بفهمه من متوجه شدم ؟ها کهنه سآلبوم عکس اینقدر هم هست ولی عجیبش این بود چرا

صدای مرضیه خانوم) مادر حسام( هر لحظه بیشرت می شد. آلبوم رو گوشه ای پرت کردم و عکس رو توی جیب لباسم گذاشتم.

به رسعت خودم رو به مرضیه خانوم رسوندم که با چشم هایی که کپی حسام بود بهم خیره شد و با لحن مهربونی گفت: یه شیشه رب که اینقدر طول منی کشه فدات شم! لت گشتم، پیدا کردنوای دخرت کجا بودی؟ کل خونه رو دنبا

دونست مطمئنم هیچ وقت راضی به مرضیه خانوم نگاهی کردم؛ یعنی اینم مثل من منی دونسته؟نه امکان نداره! اگه می منی شد که من با حسام ازدواج کنم.

ز موقعی که این زن رو دیدم خیلی ازش خوشم لبخندی به روش زدم و دست های گرمش رو گرفتم و کمی فرشدم، ا میومد چون مهربونیش باعث شده بود دمل به همچین زنی گرم بشه و هروقت مشکلی برام پیش اومد ازش کمک بگیرم.

و باز نگاهش کردم؛ موهای مشکیش رو پشت گوشش زد و گفت: بهرته که بریم باال االن بوسه ای رو گونه اش کاشتم سوزونه! حنانه غذارو می

ماهه که اینجام و این زن هر روز محبتش نسبت به من بیشرت می شد ولی حسام هر روز بهم بی 3لبخند زدم، نزدیک به اعتنایی می کرد و رسد باهام برخورد می کرد!

لبخند روی لب هام محو شد. به همراه مرضیه خانوم از زیر زمین حیاط خارج شدیم و وارد خونه شدیم. سوختنی کل خونه رو پر کرده بود و مدام صدای غر زدن حنانه رو می شنیدم...! دود و بوی

رسش رفتم که بهم گفت پنجره هارو باز مرضیه خانوم وقتی این صحنه رو دید بدو بدو به سمت حنانه رفت و منم پشت کنم! دونه دونه دستگیره های پنجره هارو پایین کشیدم و باز به سمتشون رفتم...

امان این چه وضعشه دستم سوخت! من که بهت گفتم من بلد نیستم آشپزی کنم...ـ اه م

ـ به جای غر زدن و شکایت کردن یکم از آرام یاد بگیر، با این سنش ازدواج کرده بعد حاال تو همسن ماموت شدی بلد نیستی یه ماکارانی ساده رو درست کنی! واقعا جای خجالت داره

Page 7: سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس ...dl.98iia.com/uploads/tng.nafas.pdfrر مسر ،مدیشک ولج ر ما عنقم

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_پرویزیتایش س

مــامــان! حنانه با لحن معرتضی گفت: ـ مامان و درد، مامان و کوفت، ببین چقدر خراب کاری کردی...!

لبخندی زدم و به دست حنانه نگاهی کردم؛ خیلی سوخته بود! آخی احتامال االن خیلی دستش اذیتش می کنه.

به سمت به سمت یکی از کابینت ها رفتم و جعبه ی کوچیک سفیدی رو برداشتم و از توش چسب و گاز و برداشتم و آب رو باز کردم و دستش رو آروم زیر آب گرفتم حنا رفتم و به سمت ظرفشویی بردمش، شیر

ـ آیییی

شیر آب رو بستم و یه دستامل متیز برداشتم. اول دستش رو با دستامل خیلی آروم خشک کردم، از توی جعبه یه پامد زد یه گاز برداشتم و دور دستش خیلی مرتب پیچیدم و در سوختگی برداشتم و آروم روی قسمت های سوخته شده زدم.

آخر یه گره مربع زدم. با یه دستامل سفید سه گوش، دستش رو بستم

سامل بود یاد گرفتم) سعی کنید چیز هایی که مربوط به امداد گری هست رو 12بابام امداد گر بود، این چیز هارو وقتی د به بقیه و تقریبا به خودتون هم کمک کنید(یاد بگیرید چون به شدت الزم میشه و میتونی

وقتی کارم متوم شد حنانه با تعجب نگاهی به دستش انداخت و گفت: بلد بودی و رو منی کردی؟!

لبخندی زدم که صدای حسام رو شنیدم

ـ آرام پاشو بیا بریم خونه

ید، ناهار رو که حنانه به فنا داد، االن مرضیه خانوم به سمت پرسش رفت و بعد از سالم و احوال پرسی گفت: حاال مبون رسیع یه غذا خوب دست و پا می کنم دور هم می خوریم.

ـ ممنون مامان ولی خستم فعال با آرام میریم باال ، برای ناهار مزاحم میشیم

ـ این چه حرفیه پرسم، تو آرام جان مراحم اید، پس برای ناهار صداتون می کنم

به سمت حسام رفتم و نگاهی به چشم های مشکیش کردم که مژه های بلندش زیبایی چشامش رو بیشرت کرده بود چشم هاش حالت خاصی بود! دوسش داشتم، دروغ چرا؟ ولی توی این انداختم که توی لحظه ای چشامم رو شکار کرد؛

مدت تقریبا عاشقش شده بودم یا شاید فقط وابستش شدم، منی دونم

یه دفعه چیزی یادم اومد! مثال االن قرار بود از دستش شاکی باشم. رسیع نگاهم رو ازش گرفتم اخم کردم؛ از دیدن به روی خودش نیاورد. واکنشم حسابی تعجب کرد و شکه شد ولی

به سمت مرضیه خانوم رفتم و لب زدم: فعال خدافظ

بقیه کامال می فهمیدن که منظورم چیه. شاید االن بگید که چرا درسته منیتونم حرف بزنم ولی توی لب زنی استاد بودم و همیشه این کارو منی کنم و بیشرت از نوشنت کمک می گیرم؟ چون ممکنه وقتی این کارو می کنم نصف حرف هام رو

ده نادیده بگیرن ولی توی نوشنت خیلی راحت حرف هام رو می زنم. معموال برای صحبت های کوتاه از این روش استفا می کنم...

مرضیه خانوم هم در جوابم خداحافظی کوتاهی کرد که حنانه به ما رسید و اونم خدافظی کرد

Page 8: سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس ...dl.98iia.com/uploads/tng.nafas.pdfrر مسر ،مدیشک ولج ر ما عنقم

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_پرویزیتایش س

طبقه بود و ما طبقه ی دوم بودیم و قرار بود که اگه حنانه ازدواج کرد طبقه ی 3با حسام رفتیم طبقه ی باال، خونشون خصیته دیگه. روی یکی از مبل ها خوش رو ولو کرد و آرنجش سوم مبونه. حسام در و باز کرد و اول خودش رفت تو، بی ش

رو روی چشامش گذاشت

فرستادم: می خوام باهات حرف SMS تک نفره کناریش نشستم و براش گوشیمو از توی جیبم در آوردم و روی مبل …بزنم

لی بازم بیخیال چشامش رو گوشیش اومد؛ خیلی خونرسد آرنجش رو برداشت و نگاهی به گوشیش انداخت و SMS صدای بستم

لب پایینم رو گزیدم و عصبی بهش نزدیک شدم، گوشه ی لباسش رو تکون دادم که گفت: چی میخوای؟!

نفسمو با حرص بیرون دادم و این بار شونش رو تکون دادم که چشامشو باز کرد و عصبی دستمو پس زد

ـ هااان؟ چتهه؟!

یز بود برداشتم و جلوش گرفتم؛ پیام رو دید و گفت: بگو ببینم چه زری می با حرص و عصبانیت گوشیش رو که روی م خوای بزنی دخرته ی الل!

با این حرفش اشک توی چشامم جمع شد و به رسعت توی اتاق رفتم، در و قفل کردم و کنار کمد دیواری نشستم و زانو هام رو بغل کردم.

دش خیلی خوبه! اشک هام روی صورتم رس می خورد. عکسو از چی فکر کرده با خودش؟! هه آقا فکر می کنه که خو توی جیبم در آوردم و با نفرت نگاهش کردم که یه قطره اشک روی عکس چکید،با پشت دست اشک هام رو پاک کردم.

...فو بهم بزنه یاآخه چرا باید این طوری بشه؟ االن اگه پدر و مادرم بودن،حسام شاید هیچ وقت جرات منی کرد این حر

پاک کردم و رسیع به سمت در رفتم که دیدم حسام پشت در ایستاده! نخواستم بهش فکر کنم. اشک هام رو عکس رو محکم به سینه اش کوبیدم و به رسعت از پله ها پایین رفتم و به سمت حیاط می رفتم

ین رفتم و با چشم های اشکیم دنبال وقتی به حیاط رسیدم با پاهای برهنه دویدم توی زیر زمین و با رسعت از پله ها پایآلبوم می گشتم؛ گوشه ی دیوار افتاده بود ؛ به رسعت برش داشتم و تند تند متوم عکس هارو از توش در آوردم که حتی

بعضی از عکس ها هم پاره شد! اصال برام مهم نبود

در ولی چون جلوی پاهام رو دم به سمتبه عکس های توی دستم نگاه کردم، تقریبا مچاله شده بودن. از کنار دیوار دوینگاه نکرده بودم روی خورده شیشه های کف زمین پا گذاشتم؛ از درد صورتم توی هم جمع شد و پاهام بدجور می

سوخت، اصال یادم نبود که نباید از این قسمت عبور می کردم. دیروز بچه ها توی کوچه بازی کرده بودن که توپشون به ی شکنه! مرضیه خانوم به حنانه گفته بود که جمعش کنه ولی مثل اینکه حوصله نداشته و بیخیالش شیشه می خوره م

شده...

Page 9: سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس ...dl.98iia.com/uploads/tng.nafas.pdfrر مسر ،مدیشک ولج ر ما عنقم

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_پرویزیتایش س

نگاهی به کف پام انداختم، کال خونی شده بود و خیلی می سوخت. از درد لبم رو گاز گرفتم و سعی کردم خودم رو به لی هر دوی پاهام زخم شده بود وتقریبا راه رفنت رو برام گوشه ای برسونم تا حداقل شیشه ها رو از توی پاهام در بیارم و

غیر ممکن کرده بود!

باالخره هر طور که شد، خودم رو به گوشه ای رسوندم و کنار دیوار نشستم. از درد منی دونستم باید چیکار کنم؟ عکس های مچاله شده رو کنارم گذاشتم

فرستادم: حنا توروخدا هر طور که شده بیا SMSهنوز توی جیبمه، برش داشتم و برای حنانه تازه یادم اومد که گوشیم زیر زمین

بعد از چند ثانیه جواب داد

ـ چی شده؟ خوبی؟ من االن خودمو می رسونم

یکم که گذشت صدای حنانه رو شنیدم

ـ آرام،کجایی؟

…از پله ها پایین اومد که منو گوشه ی دیوار دید

خاک به رسم چی شده؟ ـ ای وای

دوید سمت من و با دیدن پاهای خونیم هین بلندی کشید

ـ چرا این طوری شدی؟

رد پای خونیم رو روی زمین دید و با نگاه دنبالش کرد که خورده شیشه ها رسید و خودش کل قضیه رو فهمید. اشک هاش روی صورتش رس خورد

می کردمدونستم این جوری میشه جمعش ـ به خدا اگه می

با رس اشاره به در کردم که بره و مرضیه خانوم رو صدا بزنه و همین طور که گریه می کرد گفت: االن به مامان میگم بیاد

اشک هاشو پاک کرد و به سمت در دوید؛ بعد از چند دقیقه مرضیه خانوم رساسیمه وارد شد.

ـ الهی دورت بگردم چرا این طوری شدی؟

امان به خدا من مقرص نیستمحنانه با گریه گفت: م

مرضیه خانوم نگاهی به حنانه انداخت و تقریبا عصبی گفت: میگم چی شده که این طفل معصوم پاهاش زخمیه؟ بعد تو میگی مقرص نیستی!

ـ مامان پاهاش رفته رو خورده شیشه هایی که دیروز بچه ها...

حرفش با دیدن عکس های کنارم نصفه موند

کس هارو از کجا آوردی؟ـ آ... آرام این ع

Page 10: سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس ...dl.98iia.com/uploads/tng.nafas.pdfrر مسر ،مدیشک ولج ر ما عنقم

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_پرویزیتایش س

پوزخندی زدم و مرضیه خانوم هم رد نگاه حنانه رو دنبال کرد و وقتی عکس هارو دید رنگش پرید

ـ عه... آرام جان این عکس ها پیش تو چیکار می کنه

پس می دونسته! پوزخندم پر رنگ تر شد؛ اصال ازش انتظار نداشتم. سعی می کرد که توضیح بده

کنم عصبی نشو. همه چیز رو برات توضیح میدمـ آرام خواهش می

از دستشون حسابی شاکی بودم که چشمم به حسام افتاد! توی چهار چوب در وایستاده بود و سیگار می کشید؛ پک عمیقی زد و وقتی دید که نگاهش می کنم رفت

بلند شم ولی از درد قیافم توی هم جمع شد. هیچ وقت منی بخشمشون... سعی کردم

یه خانوم ـ خواهش می کنم بشین آرام االن حالت خوب نیست. قول میدم خودم همه چیز رو برات تعریف کنم، مرض حنانه برو اون جعبه رو بیار

حنانه با رسعت به سمت در رفت...

ـ ممکنه از حسام متنفر بشی ولی... ولی

سال پیش حسام خواهر دوست حنانه رو می بینه و عاشقش میشه، اون قدر که 5عمیقی کشید و ادامه داد : نفس حارضه به خاطرش هر کاری بکنه ولی خوب راستش اون دخرت معتاد بود و توی مهمونی های مختلف می رفت و غیر از

فت می کردیم ولی حسام از خر شیطون پایین مواد مرشوب هم می خورد ، ما اولش راضی به ازدواجشون نبودیم و مخالمنیومد و اصال بیخیال منی شد. بالخره راضی شدیم ولی بهش گفتیم هر اتفاقی که بیوفته پای خودشه و به ما مربوط

که یک روز شهرزاد زن نیست، اونم قبول کرد و ازدواج کردن؛ اوایل ازدواجشون حسام خیلی خوشحال و راضی بود تا اینهش میگه که قراره بره خونه ی دوستش؛ حسام قبول منیکنه ولی شهرزاد اون قدر ارصار میکنه که حسام حسام، ب

و... میشه راضی دفعه حنانه با رسعت وارد زیر زمین میشه و حرف مرضیه خانوم نصفه می مونه. یه

ـ بیا مامان... آوردمش

یشه باید بربیمش بیامرستان، برو رسیع یه زنگ به بابات بزن مرضیه خانوم جعبه رو از حنانه گرفت و گفت: این جوری من بگو بیاد

حنانه شاکی به مادرش نگاه کرد و گفت: اه مامان خوب از اول می گفتی من این همه ندوئم، نزدیک بود با کله بخورم زمین!

همه ی اینا از گور تو بلند مرضیه خانوم عصبی گفت: حنانه خدا شاهده یه حرفی بهت می زنم تا یه ماه قهر کنی ها! میشه؛ اگه همون موقع که بهت گفتم شیشه هارو جمع کن گوش می دادی، هیچ وقت این اتفاق منی افتاد...

حنانه با حالت قهر و عصبانیت بلند شد و رفت...

ـ خیلی درد داره؟!

Page 11: سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس ...dl.98iia.com/uploads/tng.nafas.pdfrر مسر ،مدیشک ولج ر ما عنقم

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_پرویزیتایش س

لی کمرت زخمی بود که رو قلبم جا لبمو گاز گرفتم و رسمو انداختم پایین. زخم پاهام خیلی درد می کرد ولی دردش خی خوش کرده بود! دمل می خواست هر چه زودتر بفهمم چه اتفاقی افتاده...

به مرضیه خانوم منتظر نگاه کرد و لب زدم: بقیش؟!

منظورمو فهمید و گفت: دخرت تو االن حالت خوب نیست باید زودتر بربیمت بیامرستان! بعدا بقیش رو برات تعریف می کنم...

مامان! مامانـ

ـ چیه حنانه؟!

صدای حنانه بود که از پله ها می اومد

دقیقه دیگه می رسه 5ـ بابا گفت تا

ـ خوبه

لباسات خوبه، من میرم چادرم و بیارم روبه من کرد و گفت: دخرتم

به موهای شلخته ام اشاره کردم

ـ باشه االن میرم یکی از رورسی های حنانه رو برات میارم

مرضیه خانوم رسیع بلند شد و رفت... بعد از چند دقیقه مرضیه خانوم با آقا مرتضی)بابای حسام( و حنانه اومدن که آقا مرتضی با نگرانی پرسید: چی شده دخرتم؟!

گیم لبمو گاز گرفتمو رسم رو انداختم پایین؛ یه جورایی خجالت می کشیدم چون باعث شده بودم آقا طبق عادت همیشه ی و خانومش تو دردرس بیوفنت! حنانه به سمتم اومد و یه شال سفید دستم داد که پوشیدمشمرتض

آقا مرتضی ـ پس حسام کو؟!

مرضیه خانوم اخمی کرد و گفت: منی دونم، فعال بیا کمک کن آرام رو بربیم تو ماشین

بودم درسته محرم بود ولی بازم خجالت کشیدم و فکر کنم آقا مرتضی به سمتم اومد و بغلم کرد، از خجالت رسخ شده گونه هام قرمز شدن، حنانه بهم خندید که با چشم غره ی مرضیه خانوم ساکت شد و نیششو بست.

آقا مرتضی با قدم های بلند از زیر زمین خارج شد و به سمت ماشین رفت که حنانه خودش رو به ما رسوند و در باز کرد نو تو ماشین گذاشتکه آقا مرتضی م

ـ حنانه تو منی خواد بیای مامانت هست

حنانه با اعرتاض رو به باباش گفت: عه بابا... منم میام

آقا مرتضی که دید حریفش منیشه بحث رو ادامه نداد و گفت: باشه پس زود سوار شو

بیـا دیـگه.حنانه صندلی عقب کنار من نشست و قبل از اینکه در و ببنده داد زد: مـــامـــان

Page 12: سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس ...dl.98iia.com/uploads/tng.nafas.pdfrر مسر ،مدیشک ولج ر ما عنقم

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_پرویزیتایش س

اومد و هاش رو با کفش عوض کرد و با عجله به سمت ماشین مرضیه خانوم چادر مشکیش رو محکم گرفت و دمپایی سوار شد و روبه آقا مرتضی گفت: زود برو اذیته!

ـ چشم خانوم االن میریم

ی سوییچ رو دست حنانه داد و گفت: دقیقه ی بعد رسیدم و آقا مرتض 20مرتضی استارت زد و ماشین روشن شد... آقا ماشینو یه جا پارک کن

ماه پیش گواهینامه گرفتم میرتسم 1ـ آخه بابا من همین

سال پیش میگرفتی، با من بحث نکن زود باش 7ـ اه دخرت خیر رست باید

آقا مرتضی مرتضی باز منو بغل کرد و به سمت بخش رفت...

ه خانوم اینام و پاهام پانسامن شد وشیشه هارو در آوردن ولی بعضی از قسمت االن نزدیک به دو روز که خونه ی مرضیهای پاهام که زخمش عمیق بود به بخیه نیاز داشت. توی این مدت هیچ خربی از حسام نداشتم؛ وقتی فهمیدم موضوع

هرزاد باهام ازدواج از چه قراره خیلی ناراحت شدم و وقتی به این فکر می کردم که فقط به خاطر شباهت زیادم به شکرده عصبی میشم؛ به هر حال اون حق نداشت که آیندمو نابود کنه. مرضیه خانوم همه چیز رو برام تعریف کرد، از یه

طرف بهش حق میدم چون در هر صورت پرسشه و دوستش داره، از یه طرف دیگه هم ازشون دلخورم.

ره خونه ی دوستش ولی به جاش میره توی یه خونه ی مرتوکه و این طور که شنیدم شهرزاد به دروغ میگه که می خواد ب با یه پرس قرار میذاره و...

حسام تعقیبش میکنه و چون در خراب بوده از گوشه ی در اون صحنه رو می بینه و به کل دیوونه میشه و بر میگرده بر می گرده و چون دیوونه شده خونه و از توی کشوی میزش اسلحه اش رو بر می داره، با رسعت به همون جای قبلی

بود به طرز وحشتناکی اول پرسه رو با چاقو میزنه و بعد میره رساغ شهرزاد؛ جنازشون رو یه جا دفن می کنه بر میگرده خونه...

ماه قبل از قتل شهرزاد 1پرسه چون هیچ کس رو نداشته کسی منیفهمه و شهرزاد هم فقط یه مادر بزرگ پیر داشته که کنه و میمیره... حسام بعد از مرگ شهرزاد دیوونه میشه و با وحشت همه رو برای مادرش تعریف میکنه؛ فوت می

رو می بینه حارض هر کاری بکنه تا پرسش آروم بگیره. مرضیه خانوم اولش باور منی کنه ولی وقتی پر پر شدن پرسشمنو میبینه کال عوض میشه و مادرش هم وقتی مرضیه خانوم همه رو با گریه برام تعریف کرد و گفت که حسام وقتی

میفهمه با آقا مرتضی صحبت می کنه و میان خاستگاری من، امیدوار بوده که اگه با من ازدواج کنه پرسش دوباره به زندگی برگرده...

حاللش کنم؛ منم به خاطر اون همه محبتش بخشیدمش، معذرت خواهی کرد و خواست که من مرضیه خانوم کلی از دست خودم نبود ولی از حسام متنفر بودم!

ماه بعد(1)

Page 13: سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس ...dl.98iia.com/uploads/tng.nafas.pdfrر مسر ،مدیشک ولج ر ما عنقم

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_پرویزیتایش س

هر حال آیندم خراب شده بود من ماهه که باز هم خربی از حسام نیست! با همشون یکم رسد بر خورد می کردم به 1 می تونستم... می تونستم... اه ولش کن بیخیال

ود و بخیه ها رو باز کرده بودن و می تونستم راه برم ولی هنوز پاهام درد می کرد. تو هال روی مبل پاهام خوب شده ب ها نشسته بودم و با گوشیم ور می رفتم که صدای زنگ در اومد

مرضیه خانوم ـ من باز می کنم

کرد که صدای داد و بی داد اومد، حدس زدن این صدا سخت نبود! حسام بود ولی عجیبش از خونه خارج شد و در باز ماه اومده! هه آقا چه با غیرته که زنشو ول کرده رفته، معلوم نیست تو کدوم قربستونی بوده؟! 1اینکه بعد از

ـ میگم اون دخرته ی عوضی کجاست؟!

ـ ساکت شو حسام، خجالت بکش ما اینجا آبرو داریم

حسام با عصبانیت اومد تو مرضیه خانوم جلوش ایستاده بود

ـ اگه ساکت نشم مثال چه غلطی میخواین...

مرضیه خانوم سیلی محکمی به حسام زد که حرف تو دهنش ماسید؛ یکم گذشت و دستش هنوز رو صورتش بود و به سمت من هجوم آورد و چسبیدم به مبل که پایین نگاه می کرد که یه دفعه عین وحشی ها مرضیه خانوم رو کنار زد و به

حنانه خودش و جلوی حسام انداخت!

ـ داداش خدا شاهده دستت به آرام بخوره من دیگه برادری به اسم حسام ندارم، تا االن هر کاری کردی چیزی نگفتیم ولی از این به بعد من یکی دیگه ساکت منی شینم...

حنانه زد...! حنانه روی زمین افتاد و باز با گریه رشوع به تهدید کردن یه دفعه حسام محکم با پشت دست توی صورت کرد

ـ از این به بعد من دیگه کسی به اسم حسام صادقی منی شناسم

همین طور که اشکاش روی صورتش رس می خورد از روی زمین بلند شد، به سمتم اومد و گفت: آرام پاشو بریم

بود و از لبش خون می اومد، از واکنش حسام می ترسیدم و با وحشت به صورتش از شدت رضبه ی حسام قرمز شده جفتشون نگاه می کردم که حسام باز حنانه رو پس زد و مچ دستم رو محکم گرفت و دنبال خودش کشید، سعی می

یده کردم خودم رو از دستش نجات بدم ولی فایده ای نداشت! مرضیه خانوم از پشت چنگی به بازوی حسام زد ولی فا ای نداشت

ـ حسام شیرمو حاللت منی کنم با اون کاری که با حنانه کردی و می خوای آرام رو بربی، فقط خدا تقاص کارایی که با ما کردی رو ازت بگیره

حسام با خشونت به سمت مرضیه خانوم بر گشت و گفت: به درک، زمنه به هیچ کس مربوط نیست...

Page 14: سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس ...dl.98iia.com/uploads/tng.nafas.pdfrر مسر ،مدیشک ولج ر ما عنقم

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_پرویزیتایش س

تم که سیل اشک هام روونه شد. حسام منو بیرون برد و توی یه کیسه بزرگ اشک توی چشامم جمع شد و چشاممو بسپالستیکی که توی صندوق عقب ماشینش بود انداخت و زیپ پالستیک رو کشید، در صندوق رو بست و با رسعت سوار

ماشین شد و راه افتاد...

٭٭٭

) زمان حال(

درد عمیقی رو کنار شقیقه هام حس حظه بیشرت می شد گرمی خون رو کنار رسم حس کردم و فشار پای حسام که هر ل ر آورد و گفت: تو لیاقت اون همه عشقی رو که به پات ریختم نداشتی...می کردم. حسام اسلحه ای رو از جیبش د

با پا چند رضبه به شکمم زد که از درد قیافم بدجور توی هم رفت، می خواست شلیک کنه! یه دفعه صدای فریاد کسی با چوب توی دستش محکم به رس حسام زد، حسام بی هوش روی زمین افتاد و مردی که حسام رو زده بود با یدم؛رو شن

لحجه گفت: خانم زود بلند شو فرار کن

با زحمت از روی زمین بلند شدم و به همراه اون مرد دویدم

تا زود بهش برسیم... مرت اون طرفه که باید بدویم 300_ نزدیکی این روستا یه بیامرستان هست فقط

دنبالش دویدم، بعد از مدتی نفس کم آوردم؛ بعد از اون تصادف هم حنجره ام آسیب دید و هم مشکل تنگی نفس پیدا کرده بودم، ولی باید به بیامرستان می رسیدم. دستمو رو قلبم گذاشتم و دنبالش دویدم که پام به یه شاخه درخت گیر

میدم...دیگه چیزی نفه کرد و افتادم،

٭٭٭

چشاممو باز کردم و خودم رو توی بیامرستان دیدم!

ـ بالخره بیدار شدی خانومی!

نگاهی به پرستار رو به روم انداختم که داشت چیزی رو به رسم توی دستم تزریق می کرد.

که بچه ات زنده موند! از این به بعد باید بیشرت مواظب خودت و اون نی نی کوچولوی ـ مامان کوچولو شانس آوردی توی شکمت باشی

چی؟! بچه؟ مگه میشه؟ من که بچه نداشتم!

لب زدم: بچه؟!

ماهشه 6ـ آره عزیزم چطوری تا االن نفهمیدی؟ تقریبا االن

؟ فقط یه مقداری وزنم زیاد شده بود و یکم چشامم چهار تا شد و با تعجب بهش نگاه کردم! پس چجوری نفهمیدم شکمم بزرگ شده بود!

ـ خدا بهت یه دخرت خوشگل داده ولی فقط...

حرفشو ادامه نداد، از اتاق خارج شد و منو با دنیایی از سوال تنها گذاشت و رفت. دستی روی شکمم کشیدم و به سقف خیره شدم...

Page 15: سفن یگنت :باتک مان ایتشهدون نمجنا ربراک یزیrرپ شیاتس ...dl.98iia.com/uploads/tng.nafas.pdfrر مسر ،مدیشک ولج ر ما عنقم

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_پرویزیتایش س

٭ پایان٭

نیست و همچنان ادامه دارد...و این پایان داستان زندگی

فقط باید امیدوار به آینده بود...

زمان خودش همه چیز را تغییر می دهد...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ها هم منو به رگبار حرف بسنت. خخخخخ بعضیمی دونم االن حال همه تون گرفته س به خاطر پایان داستان تازه

رو هم تایپ می کنم 2ناراحت نباشین چون دیدم خیلی گناه دارین به زودی جلد

به امید جلد دوم داستان خدافظ و ممنون بابت همراهیتون تا پایان داستان...

shell_s.hگرافیست :

مراجعه کنید. www.98iia.com جهت دانلود رمان های بیشرت و عضویت در انجمن به آدرس