ساحل اميد - araku.ac.irww2.old.araku.ac.ir/.../doc/persische_gedichte_omid.docx · web...

Post on 15-Dec-2020

10 Views

Category:

Documents

0 Downloads

Preview:

Click to see full reader

TRANSCRIPT

1

2

3

4

5

6

7

8

9

10

آنچه در امواج دريادر ميان مرگ و دنيا

روح رفتن را به ساحلمي دمد بر پيكر بي جان

اميـد است آن، اميـد استآن

نمايد راه را در شببه آن گمگشتة در تب

كند عشاق را خيزانبه سوي كوي معشوقان

اميـد است آن، اميـد استآن

در آن اوج غم و حسرتز بعد سردي و وحشت

كند آلاله را خندانبريزد گل به شورستان

اميـد است آن، اميـد استآن

توانائي دهد چون بازبر مرغي كه از پرواز

مي ترسد، ولي كوشانكشد پر سوي همكيشان

اميـد است آن، اميـد استآن

تهران،1365

1

11

ساحل اميد

حاصل عمر پر ثمردر بر اين بهشت رخ

گيسوي چين چين توست

چو باغبان مهربانشانة دست پر تلاش

شب، همه شب امين توست

لبان تشنه ام چو ببربه دور چشم و چشمه ات

هماره در كمين توست

شعلة مهر سينه امخود از تبار شاپرك

روشنك زمين توست

بزن به جام من لبيكه روح قهرمان عشق

ز جمله زاكرين توست

1377تهران، 2

12

همسايه

در بازي شطرنجتبا اين رخ پژمردهمن مات توان تو

در دلبري و تدبير

با چشمك شهوانيافتاد ز پا فيلم

هر عضو كه بر هم خوردپران ز مژه تك تير

در عشوه گري ها تكپاتك بزن اين خانه

تا شاه و وزير و اسبچون من همه غافلگير

بيرون بكش از صحنهاين پيكر بي طاقتتيمار كن اين بيمار

با رحمت دامنگير

در ورزش فكر استادشهزادة زيبائي

در بستر عشق امابردم نشوي دلگير

1377تهران، 3

13

خانه بازي

كم كمك پا باز كردراهي منزل شديم

در كنار سبزه هااز سر تنها پل شهر فرنگ

خوش خوشك آغاز كردصحبتي از عمق دل

ماوراي آرزوهاتا گذشتيم از خياباني قشنگ

باحيا بس ناز كرد،چون به ميدان آمديم

كلبة خاموش من از براي آنهمه كم لطفي اش

بسيار تنگ

ماجرا ها ساز كردعشق با ولگرد عقل

تا سرانجام آمد آنپاي چوبينش به سنگ

خفت و او همراز كرد،گوش با رؤياي من

فكر را شايسته نيستلحظه اي بي او درنگ

1998آلمـان، 4

14

آن سوي ديدار

در انتظار فرداوجودم از شعف پرسرم پر است رؤيا

كه باز بينم او را

همان دقيقه اي كهدر آستان درآيد

گل از رخش شكوفدكشد دو ديده هورا

چگونه پنهان كنمميان جمع مردم

شرارة محبتشعلة روبرو را؟

تصورم چنين استز دامنت بچينملطافت بهاري

صدا كنم سبو را

من از جهان گذشتمكه دست تو بگيرم

نخواهم از تو جز تونه نام و آبرو را

1377تهران، 5

15

شيداي فردا

جاي جاي كلبه ام نشان توشاخه هاي بيد پشت پنجره

لحظه هاي گفتگوي مان به جانخريده است

از لبان و كام پر طراوتتاز زبان خوش حكايتت

خاطرم خزائن شكر چشيده است

آينه دگر مرا نشان نمي دهدچونكه نقش بهتري ز روي تو

تا كنون به چشم خود نديده است

هم به بالشم تو بوي ناز كشته ايهم ز هالة حرير موي تو

فرش خانه رشته ها بچيده است

اين پتويم از تو قصه ها شنيده استروي دانة در وجود تو

از صميم دل صدف كشيده است

چون بلند گشتم از خيال و خواب تلخديدم از تعجب اين پتوي با وفا

از سر و تنم به گوشه اي پريدهاست

هر يكي مرا به پرس و جوچون خبرنگار دوره كرده اند

درد من هزار مشكل عديده است

هم به خاطر همه بيا به خانه امهم به خاطر بنفشه اي كه دائما

در حضور پاك تو خميده است

1377تهران،

16

به خاطرهمه

6

وقتي كه گنجشك عاشقكنار گنجشككها

بال و پر باد مي كنه

،خستگي ها پروازي،سينه ام را پر نفس

قلب مرا شاد مي كنه

خاله - خاله بازي هاتوي مغز موج مي زنند

روح پا بستة من رادمي آزاد مي كنه

ياد آن روزها مي افتمبي خيال زندگي

يكي سوسن و زري ونسرين را داد مي كنه

آلمـان،1998

7

17

دم

آه از آن نگاه توهنگام بدرقه

از لابلاي در

من كشيدمز قامت سيمين و

غنچه هاي تبسم شيرينآن يگانه پردة خوشرنگ را

به تالار آئينه هاي بصر

با صد هزار آرزوكه باز اين زمان مددي كند

ديدار ديگري همين روز، نازنينمن رفتم از كوچه ات

با صد نگاه محبت به پشت سر

در نيمه راه:دعا كردم و زدم فال حافظي

”نظر ”اي غايب ازجاويد باد حضورت 1377اراك،

8

18

نقش

در اوج زمستانپرجوش مي كنم

دنياي سحرانگيز خواب را

همگام با مستانفراموش مي كنم

زمان تپندة بي تاب را

با انبر دستانآغوش مي كنم

گلنار عشق شاداب را

آلمـان،1998

9

19

مذاب

شبچرة روح منتجسم چهره ات

با مژه هاي خيالرنگ دل بي قرار

به پردة نازك نقاب تومي كشم

چو پر بود مكر و فندامن دنياي ما

ستاند از اهل حاليكي دو زرين نگار

به خاطر تشنگي سرابتو مي چشم

1377تهران، 10

20

تصور

در امتداد راهرودنبال جاي پايت

هر سنگ چهارگوشيپيمودم و گذشتم

نشانه ات نديدمدر دل به ياد چشمتعكس رخت كشيدم

از چهره ها گسستم

در راه خانه ديگرغرق گلايه بودماز عابر و سواره

از دكه و مغازه

در آستان منزلآتش زدي چو عودم

با يادبود عشقتزخمم بگشت تازه

در سوختن صبورماما كجاست دستي

تا دركشد كبابياز سينة تنورم

1377تهران، 11

21

رامسوز

در خلوت سكوتمساية تنهائي شكست

پيدا شد آن ميانهسيماي يك ستاره

رويش فسون و جادومست و شجاع و شيدا

گوئي به جانم افتاداندام يك شراره

روشن سراي خستهافسردگي سفر كرد

تا كهكشان لذترفتيم ما سواره

چون اسب بالداريرؤيا پريد و در رفت

درياي وافعيتبخشيدمان كناره

1377تهران، 12

22

مسافرت

در خانة مان،جاي تو بس خالي بود

چونكه رفتي

چونكه رفتيمن به جاي پاي تو

:خيره شدم ساعتها

از عنايت زيبائي و كمالهم عكس تو در سر حضور يافت

هم صداي تو در گوشها پيچيد

ديدم كه طاووس پروازي بهشتدر وجود نازك منآشيانه كرده است

بينائي بصيرت منمديون گام توست

كه بر آستان ديده زدي

1377اراك، 13

23

قدم - رنجه

درس اول عشق را،كه آموخت به تو

آنكه زبان برايش بهانه بود؟

تا وقتي كه لب فرو نمي بندياز گفته هاي عاقلانة خويش

موج آتش احساس را چه سود؟

فوتش مكن به پندارها و سنت هامن عاشقي پاكباز و خوش سوزم

كه شعلة عشقم ندارد دود

1377اراك، 14

24

معلم

ستاره هاي فراز خانة دلدار،چشمكم بزنيد

كه عكس رخ او،در اندرون شماست

خاطرات كودكي ام رااگر كه مي دانيد

پرتوي ز روزهاي خوشمبه جان او بزنيد

من اگر چه در سفرمولي به لطف نظر

گاهي بچينم،از رخ او گل

گاهي فرستم به واسطه ايصد مژده و نويد

با گلدسته هاي اميـد خوش كردار

1377تهران، 15

25

وساطت

همه شيريني دنيابه سر و دامن من ريخته شد

آن زمان كه تو خنديديو به سويم بدويدي

پابرهنه، بي حجاببي درنگ و باشتاب

هيچ قنادي نديدهشكري بلور و رخشان

هيچ صاحب هنرياينچنين مژده، نويدي

نه به بيداري و خوابنه به گوش و نه كتاب

1377تهران، 16

26

بازديد

من رفتم وهوش و حواسم پيش تو بود

با خود به گفتگو بنشستمكه فاصلة راه كم شود

از تو با دل گم كرده مهرسخن در ميانه بود

اما چه سودكه مهتاب چهره ات

شام مرا... ... روشن نمي نمود

من ماندم وفكر و خيالم

پيش تو بودتا اينكه راه بازگشت

آغوش خود... ... به سوي قدمهاي من گشود

همسوي هوش خودو با ياد تو آمدمآغاز نور بود وناز و نياز بود

اراك - تهران،1377

17

27

پيوند

سيني چائيبين من و تو

قندان راروي ميز يادم رفت

آنچنان شيرينياز لبانت ريزان

كه حساب و ميزاناز كفم در رفته

گل و بوته هاي قاليز تعجب بيدار

بوسه دان قلبمشده ديگر خالي

دلم از صدا صدا سررفته

1378اراك، 18

28

صبر جميل

شـرشـر آبـي بودنـور مهتابـي بود

جسم شبتابي ازلابلاي بوته

بوسه مي زد با ذوقكاكل شب رنگ نوعروس خود را

از ته عمق وجود

تو از آن سوي دگرسايه كردي آنها

هالة نور به دور سر توياد قديسان را

بارور كرد در اوهامم زود

نه فقط شيفتة روي تومن بودم و بس

هر دو دلدادة نورين پيكرخيره در صورت تو

غرقه در حال سجود

دو قدم چون رفتياز ميان گلها

به سوي ساحل رودچشم هر سيمين تن

مات اندام تو بود

:يك صدائي برخاستاي سليمانة ما

صاحب شوكت و زيبائي و جوداين ملاقات شما

به! عجب خاطرة نابـي بودچه مبارك شب مهتابي بود

هـم براي مهسـاهـم براي داوود

1378اراك، 19

29

ملاقات قديسان

شب بخير از من مخواهصداي ضربانم را

مگر نمي شنويكه در لحظة تدارك تكرار است؟

اتكا به شانه هايم كنهمه آينده از تو مي خواهم

تا تولدي دگر يابمدر بستري كه هموار است

بگو كه مرا چون گذشته هابر موج سينه ات دو صد بوسه مي زني

تا باورم شود كه لبتغنچه - غنچه هاي اقرار است

1377تهران، 20

30

حاجت

اولين بوس از توبه شيريني شعر حافظ

تا به اعماق وجودمطعم آن شاخ نباتت نافذ

رها مكن به سادگيدو دست خود ز گردنمروا مدار قطع كام

كه قطره اي ز جام توزده كنون به پيكرم،طراوت همه جهاندو دست خود ز گردنم

رها مكن به سادگي

دومين بوس از توبه لطافت رؤياي شباب

شده ام چون روحيغرقه در شط شراب

1377اراك، 21

31

جلوه گري

هيچكس جاي تو رادر دل مـن قـبـضـه نـكـرد

اگرم گاه و گداري يكرنـگكمي از هم سخني، هم چشمي

بـا نـگـاران غـريـبـه دم زدوقت همراهي و جان افشاني

به سر و دامن تو غمزه نكرد

اصفهان،1380

22

32

يكتا

بي تو خواب ديدن بسي مشكلخواب در حضور تو همچون سراب

در انتخاب تصاوير چشممشكـل پسنـد زمـانم

من منتظـر يكتـا عـروس جهانمآزاد كن مرا ز چهره هاي دگر

،با طراوت بوسي پر آبتا در كنـار تو ريشه زنمتا در كمند تو كلبه كنم

اي نيك نهاد بس خوشدل

1377اراك، 23

33

رامش

كوههاي صخره داردر غياب تو مرا

صبر و بردباري و تحمل و توانبـا اشـــاره درس مـي دهـند

اوهام بي شمارشب به بالشم نفوذ مي كنند

لابلاي مويها، در گوش و پيكرمرشـتـه هـاي تــرس مي دمند

قله ها و آبشارصبح روز بعد

دعوتم به سوي طور مي كنند سـوزش دل شـكستـه

مي بـرند

بوسه هاي آبداراز لب محبت عروس روز

پرطنين مي كنند صخره ها و دره ها بلبلان عشق دسته دسته

مي پرند

1377اراك، 24

34

... بي تو

وسوسه هاي من بگيرپاك كن اين سراي شك

ز هر چه فكر بي خود است

بكن به پاي خود اسيربزن دمي مرا محك

به چشمكي كه پايه اش تقاعداست

از آن جهت مرو كه منسزاي توبه نيستم

كه عالم حضور ما توالي و تردداست

همهمه ها ز ريشه كنمپرس خود كه چيستم

مسير عاشقان همه ز شاهراهلابد است

1377تهران، 25

35

بي - خود

اقبال بلند منامروز نهيبم زد

از خواب گران خيز وره سوي گلستان گير

آنجا به نظربازيليلاي زمان ديدم

مبهوت شدم از شوقاين ديده نگردد سير

هر روز روم آنجاهر شام نمي خوابم

تا تاج گل و ريحاناز من نشود دلگير

1377اراك، 26

36

طلب

تاك بي همتاي اوبوي بلند مويان مي دهد

دانه هاي نو رسيدهرنگ چشم باغبان

هر صباحيتازه رنگي، بوي ديگر

برگهايش بادبانذورق عشق جهانبان

من نمي نوشم مگراو نفخه اي پرموج را

تا به كنج شيشة قلبم دمدمن مست جانبان

آلمـان،1998

27

37

روح انگيز

نگاه آهوان رميدهبه پشت سر

با موج ترس و نازتصوير عشوه هاي تو را زنده مي كند

در قاب خاطره

صياد آب نديدهبا بيم و تاب

،راهي دگر رودچون بحر دل زاينده مي كند

درهاي باكره

آلمـان،1998

28

38

عشوه

سيه موي بانمكوقتي كه سفيد پوشيد

دل من را پاك ربود

دامن قرمز خود راتو مغازه چون خريد

خواستگارها صف كشيدندسر كوچه صبح زود

من زدم سنگي به شيشهتنگلك به تخته اي

همه غيبشان زد ومن بودم و خانة جود

فرشته خوي عزيزحالا راستش را بگو

عشق من نداره سود؟

آلمـان،1998

29

39

فرشته

هلوي شسته شدهسر و شاخ بالا نمي ده

توي هر باغ و زمانه

من از آن لپ گلي هاش مي خوام بچينمنمي رم مثل كريم

رو پشت بامحموم هاي زنانه

توي خانه ام مي مانممي خونم شب تا سحر

شعر و ترانه

نه كه هر گلي نمي شه،شكار زنبور وحشيالا آن شاپركي كه

سوي محراب مي رهبا آينه و شانه

آلمـان،1998

30

40

نافله

دست منهرگز نيست

حلقة گردن هر بي سر و پا

يك جهاننورانيست

از نـگـاه گـل گلـزار وفـا

چون تواند زاهددستبردي به سر و غنچة او

حيله كند؟

من ببويم شاهدتا كه پروانة جان دور سرش

پيله كند

آلمـان،1998

31

41

اثر

پريوشي برهنه پاگشاده رو، مثل هلو

دوان، دوان به باغ عشق مي دويد

چكاوك جوان دليفراز كاكل سرش

پران، پران نداي آفرين كشيد

:ز رفتن ايستاد و گفت!عجب پرنده اي، عجب

كه تا كنون به آسمان كسي نديد

پرنده گفت: ذاكرمولي ببين به پشت بام

كه آن جوان ببسته بر تو صد اميد

نگاهش اوج دار گشتشد از دو قلب روبرو

كران كرانه مـوج تـازه اي پديد

يكي به سر، يكي به پادو صد به سينه از دو سو

بزد چراغ چشمشان جرقه ايفراشديد

نگــاه اولين عشقدر آن ميانه پايدار

شعلة تابناك را، براي تا ابد خريد

جـوان من و تو آن پـريبه خواب من خوش آمدي

بيا كه والـه تر شوياز آن نـويـد، از ايـن امـيــد

1377اراك، 32

42

... يك دل نه

كوه كوچك بودو ما آهسته آمديم

سني نداشتيماما قلبهايمان بزرگ

چون قصر آرزوچون طاق آسمان

گولت زدمبا گلهاي وحشي كوهستان

يادش بخيرآن وقت و آن زمان

همه چيز ارزان بودننه با ايمان بود

كنج پرخاطرة آباديفقط از قصة ما باخبر است

عمو جعفر سر ما داد كشيدمن و تو در رفتيم

صحبت قند و عسل نيمه تمام

حالا هر وقتبه آبادي مي رم

خوشحالم ادامة قصة مان:اينقدر طول كشيد

عمو جعفر نوه داره مثل ماهگوئي خورشيد از آه من چشيد

انگاري ماه صدايم را شنيدحالا ديگه بي خيال

روزها خورشيد مي پرستمشبها هم ماه پرست

تا كه اونزد من است

1378اراك، 33

43

آه ماه

بوسه بر خوشبختي زدمنـاز كردم كاكل سيمـرغ ماه

بس مـبـارك روزگـاري بوددسـت آويــز آن صـاحب نـظـر

تا توانم مي زنم روي از نقابگر بيايد پيش من او شـامگـاهاينچنين ايام زناري طلاست

ماندني در پيچ و تاب هر كمـر

چون تبسم مي كند با عشوه ايمي تكانم بار غم در قعـر چـاهثانيه با ساعتي همخوان شـود

هر دقيقـه انقـلابـي پـر ثـمـر

آلمـان،1998

34

44

لحظه ها

مرا ديگر به سوي خودنمي خواني، نمي خواني

از اين احوال قلب منچه مي داني، چه مي داني؟

به كوشش در پي ديدار تو پرسانتو اسب ناز را از كو به كو

هر دم به سوي ديگري قبراقمي راني

تو محبوب دل سويت پريدهتو كه چون بلبلي شاداب

در بستان كيهان مست و خنداني

سزاي من جفا كي بودنظـر در حـال من بنما

كـه يـابـي زار گـريـانـي

عطـوفت مـايـة فـظل استاز اين نعمت اگر حالا ببيني

تمام عمر با مطرب غزلخواني

اگر ناديده گيري لـطف من ترسم،دعـاي خـير برگردد، شود نفريـن

مصيبت رو كند سويت، شويپاگير حيراني

به سويم باز گرد و ناز كن رويمكــه از شــوق شـمـايــل

تا ابد در نزد من بگزيـده مهمـاني

1377اراك، 35

45

نگراني

از چشم پنهانيولي در ديدة دل

،مي درخشي اي ستاره

در ميان كهكشاني زندگي داري،كه بن بستي ندارددر مدار راه شيري

،دلبري را پيشه كرديشيرة عشقم چشيديرشته هاي هستي من

تشنة سير و سياحت

لب بجنبانتا بچرخانم فلكها

باب ميل و آرزويت

1377اراك، 36

46

جلوه گاه

در دالان دراز شب تنهائيهر قدم نام تو را مي بردم

هر نفس هجر تو را مي خوردمكه ميان من و توفاصله كمتر گردد

ذكر گفتن ز تو آموخته امروح رفتن به تو آويخته ام

تو از آن سو به سويم مي آئي؟

1377اراك، 37

47

عقب نشيني

اگر ليلاي مااز حال مجنونش خبر مي داشت

سحر تا شامگه در راه اوگلبوته هاي رنگ رنگ مي كاشت

امان از عشق بي پاسخكه دنيائي به هم ريزدخيالي خوش برانگيزد

ولي آشوب رؤيا راتوانگر سازد و

بر بام اوهام بشر كوبد

چرا دنياي قلب مابه قلب ديگران راهي ندارد؟

چه بايد كردتا پژمرده و زرد

پيام خود به سبز سيرچون دردي فراگير

ارزاني كند؟تا آن حكيم از روي تدبير

دمي از فكر و وقت خويشقرباني كند

بريزد مرهمي بر قلب سوزاننوازد گونة مجنون دوران

1377تهران، 38

48

ارتباط قلبها

اگر فردا نميردبه پايت فرشها بافم

ز تار و خامه هاي مهرحريرين رشته اي صدرنگ

در عطر دعا و سحر آغشتهگره هايش به بوس نادري بسته

اگر فردا نميردگنبدي سازم من از آئينه

زيرش تختي از گلهاكه صوت و گفته و نازت

مكرر پيچد اندر گوشم وهر چشم بيگانه نبيند

اندرون خانة يكتا عروس كهكشانها را

اگر فردا نميردبميرانم همه پندارهاي گونه گون

جز فكر وصل توشروع فصل بي پايانبهـار شوق بي همتــا

1377تهران، 39

49

حرم

بهانه بود آمدنم،به نانـوائي كنار مدرسه ات

تو فكر كرديبرادرم به من دستور مي دهد؟

دوست داشتم كه ديرتر نوبتم مي شدتا وقتي تو مي رسي

صرف نظر كنماز هر چه بهانه استتا وقتي تو مي روي

در پي ات افتم گذر گذرهر چند كوچه هاي شهر

پر از ”سايه - تير- زن” استكه كاسة چشم شورشان

پر مي شود به نان

اما نگاه مننوشيده جام جان

اين هم مرا بس استمادامي كه عشق و نشاط را

به زنجير مي كشندپاسبانان اين جهـانپاسداران اين زمان

1377اراك، 40

50

بهانه

خانم چرا دير اومديمنتظرم گذاشتي

ديگر نكن چنين كار

وقتي كه تو قرار داريبي قراري در همه اندام من

مي تپد و مي جهددلم درون سينه

مي خزد و مي پردهمه وجود من را

حسرت و ترس و غوفامثل ملخ مي خورد

وقتي صداي پات مي آدنازكي صدات مي آد

ترانة خنك شدنداخل رگهاي بدن

كر مي كنه همهمه راچهرة نازنينت

كور مي كنه دلهره راآرامش از شش جهتم

به آسمان مي بارهآرزوي هميشگيتخمة نو مي كاره

1381اراك، 41

51

بي قرار

من بي نياز از زنگ توخواهي بزن، خواهي نزن

اين سينه پر افسون عشقاين سر پر از آهنگ تو

رقص من و گفت و شنودهر يك نواري دلنشين

از محضـر فـرهنگ تو

من تشنة ديدارهاهم راز گيسويت شدن

در باغ صـد اورنگ تو

1377اراك، 42

52

واجب الحضور

مرا در كوي خوش رويانچو راهي نيست

چاهي نيست

گذرگاهش اگر تنگ استنظرگاه وجودش بازهم از لطف رخ زيبا

دو چشمان نور مي بخشند

مرا پرواز در اسرارعروجي پاك مي باشد

به عمق بي نهايت ها

1381اراك، 43

53

خوش سيما

:عشقكله پوكي، كه وجودش

همه سستي، غفلت

ذات او خواهش و افراط مداموسوسه نبض تنش

تغذيه مي شود ازخواب و خيالات و توهم

پس چه خوب استكه عقل

خود عقالي است برايش

اصفهان،1381

44

عقال: زانوبند شتر، ريسماني كه با آن در مواقع ضرورت زانوي شتر را.مي بندند

54

عشقال

نزاشتم ات ترش بشيشـراب و پيمانة مننـزار كه ترشـي بشه

انگـورهاي خـانة مان

سر نكشيده هنوزايـن دل ديوانـة منجــام وجـود تـو را

لطف كن اينجا بمان

1378اراك، 45

55

لطف

مرز دلهامان حياستجنس ديوارش ز نور

انعكاس هيچ صوتي نيست ممكنجز نداي اندرون

گاه نجوا از خداستگاه مختال كفور

با صداي نبض وجدان مي شودموي هر ظاهرپرست

بر بدن يكبـاره راست

آلمـان،1998

46

56

وجدان

حضور قلب مرابر هم مزن زاهد

كه من در طواف چهرة زيبايممگو كه سر به زمين افكنم

كه دل ز كف دادمخداي صنم ها برس به فريادم

ز دست اين دو طايفهروحم به كشمكش است

بكش مرا زيور شهودبه سوي بهشت رخ

كه بـا تو خـانه زادماز گلـخنده هاي تو دلـشادم

1377اراك، 47

57

ميل و اراده

برو قضا كن آن نمازكه در پي اش

ز روي يار، بي نصيب بوده اي

ز ننگ و نام بگذر وبه كوچه اش قدم بزن

چو در قنوت و سجده اتتــو بـي حــبـيـب بـوده اي

بگير دست و دامنشدوباره از صميم دل

طلب كن از لبش دوابگـو كه بي طـبـيـب بـوده اي

1377اراك، 48

58

تكرار

من خوابم! بيدارم نكنيد

مي دانم كهاو اينجا نيست

مي جويم رد پايش رادر فلكهاي دل

دنياي بيرونگشته واژگون

نمي خواهم پا گذارم منتوي ايوان خالي از لطفش

نمي خواهم بشكند بغضمدر حياط خانه

... ... نمي خواهم لرزد اين منزل

من خوابم!بيدارم نكنيد

1381اراك، 49

59

يادداشت

همسر سابق منبيا مرا بترسان

سكسكه ام گرفتهبرون كن از تن من

هر آنچه عشق مـانده است

دلم پريد و بنشستبه دامن عـزيـزي

،كه تاج عشق و صفاستالهة سعادت ترانة جديدي

به گوش من خوانده است

1377اراك، 50

60

نويد

ديگر نمي خواهمرويــت ببينـم

از عشق مي كاهمافروختي كينم

از دل برون كـرديمـهـر درخـشنــده

بر رخ زدي زرديبي رحم، كم خنده

هر كـوه صبـري همدودش جهـان پوشد

چون خانه شد پر غمچون بوسه كم نوشد

آلمـان،1998

51

61

گمشده

62

مرا آندم كه ناز تونيازم را دو چندان كرد

،نبوسيدي به امر دلچرا اكنون، چرا اكنون

كه ناقوس سفر برخواست؟

نشاندم گلبه باغ ديدگانت

برو در آينه هر روز برچين وببوس و آب ده

!تا نـام جـهـان برجـاست

آلمـان،1998

52

63

آينه

چشمان پر فريبتمدرسة گناه است

به كودكان درس تواگر چه غبطه مي خورم

ولي كلاس مكر تومرا سواددار كرد

1377اراك، 53

64

نتيجه

عشق علافي محض استچون عاشق نباشياز ته دل

دو چندان رود عمر بر بادچونكه معشوقه

نباشد خوشگل

1377اراك، 54

65

حباب

دوست دارموقتي كه مردم

يه تيكه ام آهوي تيزهوش بشهدست و پام ببر تو جنگل

يه تيكه ام زنبور كوشايكي ديگه خرس تنبل

دل من ماهي دريا

تا كه منهمه آرزوها را

مثل آب سر بكشممثل گل بو بكنم

دوست دارموقتي كه مردم

يه تيكه ام قناري باشهيكي ديگه گل باغچه

تا كه عاشقا بياندمنا زندوني كنند

توي ايوونتوي گلدون

منا سنگ صبور خود بكنندقصه هاي عشقشان را

توي گوشم بخونندبه من زنده بگن

راز دل تا دم صبحبـه مـن ريشـة رويـابـه مـن مست تماشـا

آلمـان،1998

55

66

ريشة رويا

67

68

بي تو در كنج جدائي،عين رنجم، موج دردم

بي تو من در سايبان زندگيهر نفس اندر پي

تابوت مي گردم

بي تو باران محبتخشخش يك برگ زردم

باد بي صبري توانم لوله كردهدر هواي پايگاهش

چرخش يك ذره گردم

يادوار آشنائيبي چراغت شمع سردماندرونم منجمد گرديده

با هر تار و پودمشامگاهان خموشي

در كشاكش، در نبردم

تهران،1377

56

69

ياد

من از آن سوي خوشبختيبه سوي ملك نـا آرام

يك روزي سفر كردم كه بينـم بحــر امـكـان

را

يكايك دشت سرسختي،گذشتم نيك

هر گامي خطر كردم كه يابـم نـوع انـســان

را

نگاه اندرون لختيبه ياد كودكي افتاد

به پشت سر نظر كردم شنيدم بانگ احـسـان

را

زدم بر قله اي تختيگزيدم منزلي ثـاني

ز خوشنامي حذر كردم شدم حامي جهانبـان

را

آلمـان،1998

57

70

نظر- بلند

ستاره اي متولد شدانـدر آن غـربـتكه نـور صداقـت

به پاي مردم ريخت

فقط يـكـيگشـود پرچينـشكه دانه مرواريـد

غــذاي روحـــش بـــود

يكي يكي بچشيد وبخورد با جرأت

چو موج شجاعتبه گردنش آويخت

همه خـفـتــهبگفت از ديـنـشچو آسمان زاريد

كه پيامش نمي كننديسود

آلمـان،1998

58

71

فروغ

همه غمهاي دنيا راكشيدي كمچه كمچه

زدي بر طاق اين قلب پر از آه

نيانديشيدي از ديوار صبرمكه هر سنگش

ملات عشق پوشيدهر آندم كه تو

پاورچين و پر نازقدم بگذاشتي در اين گذرگاه

ولي در عين سختينگشت اين برج و بارو

شاد و سرخوشمگر عطر توانزاي تو پيچيد

درون خانه امهم شام، هم صبح و سحرگاه

آلمـان،1998

59

72

ناخودآگاه

سفر كوچك مابي همراه

تا به ديوار ابدخـواب اسـت، خــواب

من نمي خوابمتا ناز كنم

زلف خوشبوي تو راتا تو آئي بكشي

دستي چندبه سر قصة مان

اندر ايـن ملـك سـراب

نكند اين سفرمبه درازا بكشدنكند بدرقه ات

،ره به جائي نبرداز نشستن پرهيزدر تأمل كم كوشاز درنگت برخيز

ســوي دستـم بشتــاب

آلمـان،1998

60

73

بدرقه

خاطره راهيچكس نمي تواند

از تو بدزدد

بيا كه بسازيمبا هم جواهرات خاطره را

كه در همه عصريعيار و ارزششان

همچو عشق خدا به خلايقفزون گرا باشد

بيا كه بنازيمبه اين همه ثروت

كه آفت كسريدر ثبوت و چرخششان

ذره خدشه اي نزند

اراك - اصفهان،1378

61

74

ابدي

تشنه لب از كنارتغريبانه بلند شدم

به احـتـرام عـقـيـده

بگذشت به نظارتديدارمان، ولي دل

داروي خـود نديـده

:گويم من از ارادتافكار تو قديمي است

عشق از دلت رمـيده

بگذر ز رسم و عادتتا راه نو بيابي

”اي يــار بـرگزيده“

بنما يكي اشارتتا روح گردد آزاد

از مشكـل عـديـده

افزون شود كرامتچون پيش حضرت عشق

گردن كني خميده

1377تهران، 62

75

تسليم؟

رد پاي نفس گرم تودر پيكر من

راهياب گذر تنهائيتا حرمخانة عطرآگيني

كه در آن موج زند همنفسي

ياد تو هديه نمي سازم منبه طمعكار سعادت، به كسي

كه بدزدد همه شادي ها راگم كنم ره به تماشاي تو را

در كوير غربتنرسد دست مرا

دامن دادرسي

1377اراك، 63

76

همراه

گفتم از غافلهپرهيز مكن

با همه باهوشيفكر خود را به هدف تيز مكن

بي خيالي صفتي هستبسي شايسته

خاصه آندم كه خيالاتبسي تيزترند

به همه جانب مغز انسانلاجرم ريشه برانگيزترند

1381اراك، 64

77

تنبل صفت

گل خاتونعينك دودي نزن

تا نگاه خالصمعمق صفا را ببينه

اگه عينك بزنيبا غريبه اشتباهت مي گيرم

از كنارت مي روم

اگه چشمك نزنيمن هم امروز مي ميرم

يا هوائي مي شوم

گل خاتونعينك دودي نزن

تا پرندة دلملب چشمه بنشينه

اصفهان،1378

65

78

تيره

اگر به زنگ خانة مادستت نمي رسد

اي چارده سالهعابر هر روز كوچة مان

كفش پاشنه بلندبرايت بياورم

اما به شرطيكه هنگام بازگشت

شوق همه همسايه ها تو بشكنيبا تق تقي كه هم صدا

با قلب شادمان من،و به ياد تو مي تپد

اي چارده سالهعابر هر روز كوچة مان

تكرار صحنه هاي حضورتبر پرده هاي چشم

با نبض منپيمان رقص نـور بسته اند

گوشم نشسته در آغوش انتظارتا با صوت توآغاز بزم را

به قصر سينة مشتاقحواله كند

1378اراك، 66

79

شرط و پيمان

80

دل- خيس شده هاي ظرفشوئيرشد دلتـان بهـانه دارد

چاقي اگر از زيـاده خواري است هر عضو بدن به قصد كاري

استموج سر من كمانه داردعــاقـل نـكنـد ستيـزه جـوئي

آنـقـدر كـه آب خـورده اي تـوشبهاي تموز و داغ آنجا

من اشك سرشته ام به پايشحاضـر نشوم شكوفـه هايش

پژمرده شود به بـاغ آنجا“برده اي توخواه گفته شود كه: !”

فروردين1381

68

81

دو نيم كره

يكي مي آيدكه به تصوير قدومش

دو سه سالي استنظر دوخته ام

بر سر شعلة بي تابي هابال پرواز خودم سوخته ام

يكي مي آيدكه برايش همة شادي دوران

به كناري سر هم ريخته امتا در اوجش

به تماشاي دل غم - شادمبنشيند كوشا

من از اين صحنهبرآرم پر سبز

تا طلوعي جاويدبپرم يكسره روگردان از

غرب بي مهر پريشان احوال

1381اراك، 69

82

پر- وا

براي اين فرصت باقيمانده:تداركي بايد ديد

رنگ رخسارة وقتزودتر مي پرد از فكر بشر

مثل يك چشمك پرتاب ستارهشب تاريك و پر از خواهش نفس

آرزو نيز قديمي شدني استخوشه هايش ولي از بمبك نـور

فرصت ديدن آنها بس كم،عمر چشمان كوتاه

تداركي بايد ديدبراي اين فرصت باقيمانده

1381اراك، 70

83

آرزو

بايد اين زودي هافكر شـايسته نمود

هيچكس سنگ قشنگيبـاب پسنـدم

بر دل خاك مزارم ننهد

من كه از عهد ازلعاشق زيبائيتابع خوبي ها

بوده امبايد كه

فكر آرايش منزلگه آينده كنم- يك تفرجگاهي بهر چشمان هوائي شدگان -

با وجود همه همسايگي پر زائرغربـت قبر تو لرزاند

هـمـه پـيـكـر شـعـر

مشهد اردهال،1382

71

84

قرابت

شش قلب سياهدور من حلقه زدند

بي تفاوت چون سنگ

هر يكي هرزه گياهپيچ در پيچ شـدند

راه مـن كردي تنگ

تا كه يك چشمك مندختر گلشن راز عاشق كرد

زود بشتافت به سويم چوخدنگ

بوي عطرش ز عدنهـمــه بـي نـاطـق كـرد

راه من باز به بستان قشنگ

آلمـان،1998

72

85

چشمك آزادي

كمي تا قسمتي ابريستچندين صباحي

آسمان دشت لطف تولبان غنچه ها خاموش

نگاه چشمه گردآلود

من از آينده مي ترسمكه دب اكبر و اصغر

ترك بردارد و چسبيدهان خمره هاي خنده پوشاند

براي قرن قهري چند

دو دست مسجد عشقم به بالادعاي خير او

،همراه روح پاك و والاشريك باغبان محراب رارنگ و صفا داده است

نمـاز مـن نيــاز خــودكه استغناي لطفت را طلب دارد

1377تهران، 73

86

كم توجه

باز تنها شده امخسته از خانة خويشآفتاب دگري مي جويم

كه شكافد لب يخ بستة سردانتظار سخني را دارم

كه از اوسخت ترك بردارد

”چيني نازك تنهائي من “ 1378اراك،

74

87

برخورد

كي آماده مي شويتا با هم

به خانه تكاني بغضهاي بسته رويمديگ تحمل

سرريز شدهاز كف سكوت ؟

من سر نمي كشمهواي آلودة حبابهاي نيم سوخته را

از كنارة ظرف

به فواره هاي تازه بياويززنبيل آرمانها را

اگر به اوج سركشي ات،ناخواسته رسيدي

تا بوي تازگيما را به پاي بوتة آغاز

رهنمون سازد

1377اراك، 75

88

همبستگي

هر كجـاكه مـي تـوانـد

گلـي رويـدهمانجا وطــن من است

و هر كجا كه غـريبـيبه گريه افتاده است

همه شاخه هاي خشكيدة جهان جمعكنم

تا زغـالـدانـي بسـازمبراي هر چه غـم است

هر كجـاكه مـي تـوانـد

گلـي رويـدهمانجا وطــن من است

1378اراك، 76

89

وطن

90

91

در باغچه ايكه سكوت يك قانون است

،كسي به ميهماني گلها نمي رودپرنده اي ز فرازش نمي پرد

آنجا فقط يك كانون استبراي تولد

براي دو روز ماندنبه انتظار مرگ

اراك،1377

77

92

زنده

حصارهاي آهنيندور مهر خود كشيدن

از چه بينشي حكايت و گلايهمي كنند؟

پرده هاي بي محلرشنه هاي فكر من

گسسته مي كنندروح پرحضور من

هميشه خسته مي كنند

كاش معمار هر نظامنقشة كلاهكي

براي ايده ها نمي كشيددر قفس چه سود

آهوان تيزگام پراميد؟

بينش و حصاردو رقيب كهنه كار

پيكر تفكرم چه لايه لايه مي كنند

1377قـم، 78

93

تحجر

همه دست يكي شدندچپ و راست و كج و خل

پشت مرد باصفا را بمالندبه زمين بازي ها

همه پا به پا شدندمثل بچه نازي ها

بي بوق و طبل و دهلموشكهاي هسته اي را بكارند

توي باغ صلح مان

اون به خواب خرگوشياين گرفتار دعا

جمعيت جدا جدابوي شور و شر مي آد

هر كـسي راهي ديگهچاله اي، چاهي ديگه

چرا سر- نوشت ماتسبيح پاره شده است؟من كمربندي مي خوام

دور دنيا بكشمكي مي خواد دست بزنه

من مي رم صفا كنمكي مي خواد مروه بياد؟

آلمـان،1998

79

94

كمربند

كاش مي شد كه

رو به قبله شويمدست و پا شسته با نسيم سحر

كاش مي شدهلال ماه را همه جا

از دريچة قلب كودكان ديدنهمه را همزمان فراخواندنبه زيارت معشوقة صدرنگ

و به جشن مبارك آغاز

كاش مي شدكه از حساب و كتابهوشها و جيبها با هم

بهره ور مي شدند و مستغني

كاش مي شدكه در جهان كوچكمان

خون - بسي مي شد،از ره رحم

هر سلاحي غلاف مي گرديدتا ابد در درون غارهاي زمينتا كه سرمايه ها و فكر بشر

در مسير ستوده اي افتدكاش مي شد كه

رو به قبله كشيمپيكر فقر و فرقه گرائي ها

1377اراك، 80

95

كاشكي مبارك

”صلح در دسترس است “چون پرندة صلحدر قفس استجوجه هايش را

مي فروشند به همراه تفنگ

”صلح در دسترس است “چون مجسمه اش را

ديگران هممي توانند

به خانه هاي مخروب خود ببرنديا كه عكسش را

به ديوارهاي خود بزنند

”صلح در دسترس است “چون شاخه هاي زيتونش رامي توان در درون گلخانه ها

به خاك سپردو يا پيوند زد

به مدالي كه سياست بازانبه سر و گردن هم آويزند

”صلح در دسترس است “چون پرندة صلحدر قفس است

... ... ”صلح در دسترس است “ 1377اراك،

81

96

صلح

ما همه مردميكي بوديم يك روزي

نه صاحب منصبي بود ونه مرز و پرچم و شاهي

نه از مفتي خبر بود ونه از جاه و كلاهي

همه را بافتيم و ساختيماز بحر سرگرمي

براي كودكان كنجكاومانولي اندر حقيقت باختند و باختيم

اگر اين باختندر نبضمان جوشد

اگر وجدان به قدر همتش كوشدمن اين دكان قوطي ها

به هم ريزمزماني را زمين مالم

كه تا داور به لطف خودبرد يك لحظه از حالم

به بوي مو بلندي خوشهمان افيون هر عالم

آلمـان،1998

82

97

ريسمان

!درخت پياده روشرمندة برگ برگ تو

روي شهردارپاي وسيله سواردست مغازه دار

به پنجرة پزشكشاخه دراز مكن

كه داروي ريه ها رابه خانوادة خود داده است

هواي حياتو قمري باغچه

غيبت تو مي كنندمن چگونه گوش را هم

!ببندم چو بيني ام؟

1377اراك، 83

98

ماسك

آن شبي كه پدر با مادربعد از آن جنگ و جدال

قهر و سكوتآشتي كرد

چقدر قلقلكم مي آمدگوئي بلبل تو دلم

اينور و آنور مي پريدگوئي مورچه داشت

غم و عقدة من را مي جويداما با اين همه حرفها

يه سئوال كوچكيمثل هزارپا

توي گوش و مغز من:هي مي خزيد

چرا دعوا، قهر و آشتي؟ “”چرا دانة محبت را نكاشتي؟

هيكـلم كوچك بودنام من كودك بود

هيچكس برام پياز خرد نمي كردولي هق هق مرا

از زير لحاف سنگين ننهمي شنيدند همه

1378اراك، 84

99

كودك

من روزنامه هاي كهنه مي خوانمتا بخندم به هرچه

بوده و هست

پهناي ديدگاهبايد فراتر از زمين و زمان باشد

بايد كه از نردبان انديشه هابا روح باز بالا رفت

بايد چو پيشتازاز فكر ياري ديگران گذشت

بايد به ساق پابه سرپنجة تواناي خويشتن

اتكا نمود

بايد كه بيشترروزنامه هاي كهنه بخوانم

تا بخندم به هر چهبوده و هست

حق طبيعي منآزادي از قيود

آزادي از خطوطاين قلب غارت شده ام

محتاج خنده است

1378اراك، 85

100

خطوط

او فقطنيمرخش پيدا بود

و به من چشم نمي دوخت

آه از ايـن دلكـه سـراپـا پـويـا

در تب يك دو نگاهشمي سوخت

مژه هايم از شوقراه را تا به نگاهش

از سر اوج ارادت مي روفت

اينهمه زيبائينيمه اش گر اين است

كاشكي پيكرتراشنقش كامل ز رخش

به سراپردة جانم مي كوفت

اصفهان،1378

86

101

نيمرخ

به هر بوته در بيابانهادو سه پلاستيك پاره

چسبيده است

اين همه پرچماز كدام با فرهنگ

در كوه و دره و دشتهمچو رقاصة جلفي

در مسير باد مي رقصدكه شيطونك خرابه

خنديده است؟

اين همه مترسك حلبيدسته دسته پرندگان طبيعت را

به قفسها و موزه ها رانده استو طبيعت جوان، بي روح

بر بام زمينچون پيري كمر خميده

خسبيده است

1378اراك، 87

102

پران

از چه مي پرسند؟ “”از آسايش خود؟

من نديدم، تو نديدي، هيچكسشاپرك غصه مخور

همه از كوزة رنجنوش جان كرده شراب تلخي

چشمشان پر شده در گنبد خاكي ازگرد

پايشان رفته به گلدستشان گشته درازبه سوي چشمة نور

از كه مي پرسندسرانجام چه خواهد شد؟

آن بشر را شده بسخور و خواب، كيسة پر

كاخ خوب، رؤياي گنجاين يكي مقلد درويشك بي دلقي

زن و مرد“بيگانه از آن روز”همه تو يكي هم خوشدلبه همه راز و نيازدور آن آتش طور

1378اراك، 88

“ (78 / 1 )قرآن: از چه مي پرسند؟ ...”

103

شمع

a اي حربة ياغي هاX برخيز و برو بگذرb حالم تو مزن بر همx با يك دو سه نقلي ازc اين شاعر و آن تاجر

a اين يك پي ساقي هاd خارج شده از معنيx آن ديگري از فقرشx هم نداي قلك - سازc هم پيشـة صـد فاجر

a سرمنشاء چاقي هاd - گيرم كه كني لعني -x افراط چريدن هاستx وارسته كن از دنياc قلب و قلم و ظاهر

a پرهيز ز باغي هاx گر ناشر آزاديb بگذار كنون مرحمx بر زخم همه مردمc تـا بلكه شـوي طاهر

اصفهان،1379

89

104

فاجر

خوبترين ها بيشتر در معرض خطرات اند

مگر نه دزدهاي گلههميشه بهترين ها را تيركش مي كنند

چشمان پر طمعبه عالي ترين ها

بيشترين دلبستگي را دارندو طولاني ترين نگاه را

نثار تيزترين قدمها مي كنند

پس اعتدالاز چشم زخم

بيشتر در امان است

1381اراك، 90

105

امان

بگذار بخندند به منصـاحب نظران اين زمـانـه

آينــده قضاوتي دگرخـواهـد داشـت

باغبان فرداي چمنهر ريشه كند جدا ز دانه

با وسايل فــوق بشرخـواهد كاشـت

1377تهران، 91

106

دگربان

107

گل من !گل مريم، گل نسرينزن همسايه چرا

ديگه نذري نمي ده؟آش شله زرد كه خوبه

واسه بچه يتيمهادندون بيوه زنها!گل مريم، گل نسرين

مادرم چرا ديگه گلخونه رارنگ و روئي نمي ده

چادر سياه خود را مي پوشه؟!گل مريم، گل نسرين

رقيبهاي پارچه اي تونتوي طاقچة اطاق

هي به من زل مي زنندالتهاب من تلاطم مي كنه

!گل مريم، گل نسرين:دكترم گفته،تو كوچه ها نرو ”

!اگه رفتي ماسك بزن ،سبزي هاي دور كارخونه نخور

“!ميوه ها را پوست بكن !گل مريم، گل نسرين

عكستان هواي آلبوم مراپر ز عطر خاطره كرده ولي

بوي ادكلون تازه عروسها،بيني خجالتم را مي خوره

سيب پوست نكندهمي خوام بخورم

گل رنگ نكردهمي خوام بچينم

1377تهران، 92

خط - خورده هاي خاطرمگاهي مسير فكر را

مسدود مي سازند تامن ناز آنان را كشم

فهرست نام آشنادر اين زمانه كوته است

اما درخشد نام تودر صدر جدولهاي من

ديريست در باب وفااسم تو جايش خالي است

من بشكنم يك يك قلمتا نام تو پاينده باد

1377تهران، 93

108

ثابت

”بعـضـي هـابا پزخشكـه زنده اند “بعضـي دگر به نـام و مقـام

قـشـري فداي جيب طرفقـومـي مـريـد كلام

آه كه چقدر دسته دسته اندمردم اين دنيا و اين زمان

كاش از سادگي نمي هراسيدند از خلوص و صفاي

نظرهاشان

1377اراك، 94

109

دنيادار

من تحمل مي كنمجنگل ريش تو را

ولي تو تقبل نمي كنيصـورت بـي سـبـيل من؟

ما عرض خودچرا به تفرقه بايد بريم پاك

چون خواسته استايـن تـنـوع ظـاهـر

آن صورتـگـر جـليـل فن

هر كس به گونه ايدر بندگي بارگاه اوست

هندو و مسلم و مشركهرگز مباد بر ما دليل ظن

اراك - تهران،1378

95

110

تنوع مطلق

اگر از سالهاي نوري رنجمفقط من ماجراي ساعتي را

تـوان بـازگـودر خانة آن خودپرستان داشتم

يقين دانم كه با اين كارسرشك شكوة فولاد-دلها هم

چو دريا موج مي زدو من بر كشتي همدردي اقوام

تنها پرچم نيكي و پاكي رابراي نوع انسان

در مـسـيـري تـازه مي افراشتم

اصفهان،1378

96

111

انتشار

ندا سر داد قل قل وارنبرد روح شد آغـــاز

در ميداني آلودههمه جوشيده، بالا رفته

چون فواره هائي صاف، بي پرواتعصب منفجر گرديد آن بالا

چون خمپاره، خمسه خمسه، چندينبار

فضاي آبي مشتاق مي خنديدمي نوشيد جان خاطر والاولي ناگه زمان بي تاب تراما زمين جذاب تر گرديد

،يكي قرباني كالاهمه ديدند بي عينك

هوا- پيمانه ها بشكستفروكش كرد فواره

دگر باره دهانها بـــازالا قلبنا بي آآآب فل فل خوار

اصفهان - اراك،1378

97

112

پايانه

دهدانه كه مي كارد در مركز شهر ما؟

برج و اتوبان امروزباغات و طبيعت را

پامال جفا كرده،سركردة قدرتهايك مظهر آلوده

رنگ از رخ آبي - طاق،شوئيده سيـاه كرده

دهدانه اگر كاريمدر مخچة صنعت ساز

افكار طبيعي بازگلغنچة نو بارد

،بر شهر حلب آبادسبزينه برآرد سراز آهن و از فولاد

دهدانه كه مي كارد در مركز شهر ما؟

1381اراك، 98

113

طبيعت نشين

مرگ را گوكه من آن لقمة كوچك نشوم

راحت از عيش نكاهمدست هر شعبده بازي

به رفاقت نفشارم

عقل و عشقمز ترازوي مساوات

عدالت آموختپارسنگي نه به اين سو بزند

نه به آن سوي دگرتا به كف آرد

دل هر پـر- نـوسـان را

آلمـان،1998

99

114

تعادل

شـاعـرانمخلصان عصر خود

عاشقاني پـرشكسته

چون قلمدر رنگدان خشكيده شد

هر ورق با آه بسته

زير هر رنگين كمانمي نشينـنـد روزها

تـا بـرون آرنـد گـنـج ازپـايـه ها

گـنـبـد دلـهايمانپر كنند از سوزها

مخزن احساسشان مملو ازسرمايه ها

آلمـان،1998

100

در افسانه هاي كهن آلماني بعضي معتقدند كه در انتهاي هر طرف.رنگين كمان گنجي نهفته است

115

تاج نور

من نمي خواهم،نام پرآوازة پس از مردن

حال بايد كه خوش نوا گردد،نه كه آنرا به دخمه سربردن

چاي تازه طعمي دگر داردتا كه گرم است بايد آن خوردن

من نمي خوانمتقديرنامه هاي پس از مرگم

زندگي پر كن از سرور و عشقبزن آن صوت دلنشين كم كم

از پس عمر پرفراز و نشيبزخم پا را چه سود صد مرهم؟

1377تهران، 101

116

دنيا ديده

در زير نقاب مردان بزرگ

باليده عقاب روح والاهم او كه پرد به سوي بالا

چون چشم خدا شود كميبـاز

زيبائي هر پديده محراباز چشمـة عشـق گشته سيراب

پـوشيـدنـي اش ز هـالـةنـاز

آلمـان،1998

102

117

آشيانه

پاي ايماناز چه مي لنگد

چرا بي كار و كم روست؟

از نجابت سير نتوان گشت تنهادر زمان بي قراري هاي معده

روزگار خشكـه - معنـا

پاك بودن بي شجاعت،باختن در پيش دارد

هم شجاعت بي درايتاوج ناداني، حماقت

خرج بي اندازه،خود بيماري پنهاني است

گنج قارون بي قناعتپارگي در كيسه است

پايداري در مسير مستقيمعاقبت دارد

... ولي ...، اما ...، اگر

1381اراك، 103

118

... اما

با صداي خروسديگر كسي بيدار نمي شود

سگهاي اقتصاد همه جااسير كرده اند

گوش با گوشواره هايخاك نشينان اين زمان

گل باجي آن زمانسياه بخت شد

كه اكسير صنعتيعشقش به تپة ماهور را ربود

اندام بلند اودر كارخانه شد كمان

آبادي از وجود جوانه هاهمچون نوار خام

،خالي از سروربر شاخه اي نشسته خموش

كلاغ كلام - دزد قديمبي آنكه از حضور تنها شود رمان

1378اراك، 104

.گل گير: وسيله اي كه با آن زبانة شمع را خاموش مي كنند

119

گل گير

ساده ها مي خندند صحنه ها رنگين ترواژه ها مي بندند

راه را بر دگري

در دل بلبلكان مجلساز شجاعت خبري

گشته پروانة شيدا صفتيقلقلك مي دهد اوسينة هر پر طالب

همه ابلق صفتانمردة تفسيري خوبچشممان روشن باد

ساده ها مي خندند

1381اراك، 105

120

بي ريا

با كاغذ شعر مناگر فرفره اي زيبا

بر باد دهي هر روزچون كودك بازيگوش

ترسم كه پس از چنديكلا بكني از جاديوان تفكر را

اي كاسبك كـم هوش

1378اراك، 106

121

كاسبك

نام دود است و دم استدائما حلقه - زنان

راهي سقف زماندر ميان همه انواع خصايل

اين روان تشنة شفاف شمايلبا همه دام خطر- تافته

چونكه از صوت نشانيافتهپژواك -كنان

هالة دور سر معرفت -اندوختگان

،لالة گوش سروش استولي آن داور دانا

فقط از جام خودش مست

اصفهان،1379

107

122

سروش

123

124

دنيا در سرنزد او بهتر

از نقشه ها در توي جيب

عاشق افلاكخيزد از خاك

هرگز نباشد جائي غريب

مرز ايدههرگز نديده

ديوار چيني دور و برش

وسعت سينهبي بخل و كينه

هر عالمي تاج سرش

آلمـان،1998

108

125

سماواتي

خط چندين بعدي منبرگرفته از همه خط و مسيري

رنگ خاصي، صوت خوبيآنكه از اورنگ ميليون- فام خالق

يك دو رنگي را گرفتهباز مي ماند در اين تركيب جامع

راز مي داند، ولي محدود وناقص

خط چندين بعدي منيك طلوعي تازه باشد

از براي نسل در سرماي صنعت،در ميان مردمي ضد سياست

آنكه چون الماس صدپر مي كندتابش خود وقف هر رنگين كمان عمر خود را صرف تصوير تعصب

كي كند؟

اصفهان،1379

109

126

چند بعدي

،هـم شـــرقي،هـم غـــربي

شمالي و جنوبيغفـر عنـا ذنـوبي

اين دايرهملك وي است

،شمال شرق، جنوب غربمطرب بزن تو يـك ضرب

راه سمااز هر طرف

باز است تا هفت آسماناي عارفان، اي عاشقان

اديان او در سينه هاجام جهان

كن نوش جانتا چيره گردي بر زمان

آلمـان،1998

110

127

اطلس

مـن بـرايقرنها و نسلهاي آيـنـده

شـعــر مـي گويمكه چراغ خانه هاشان

،با سخن روشن شودمن تو را اي كودكم

از ميان آنهمه خونسردي وخودپرستي باز مي جويم

كه از جنگلهاي دورسوي ما در حال رشد و ريشه است

مثل پيچك دور صدقمي دواند پنجه هاي خاردار

چون درخت شعر مي رويمكه سر بيرون كشم

،در ميان بوته هايش پرتوانبرگهايم دفتر عشق است

با هـمـنــوع خــودبا گلاب باصفاي خنده مي شويم

چهـرة هـر غـنـچـه ايكه نگاهي سويم اندازد

1377تهران، 111

128

فراديد

a سوهان صوفي را مزنb بر آسياي كام خودc او دزد نان و نام شدc وقتي مقامش دام شدb كرد او جهان هم جام خودa با حلقه هاي فتنه - زن

d توليد صنعت را نخرe او فكر و ذكرش گشته سودf قتل طبيعـت كرده استf اين پرخور مادي پرستe ،سبزي و آبادي چو دودd پيچي برايش صد نفر

g از حقه ها، از هيچ هاh پرهيز كردن واجب استk در هر زمـان و هر مكـان

g گردونه دارد پيچ هاh گه نرم و گه با خيز و جستk مي سـايد انسـان كهكشـان

اصفهان،1379

112

129

چرخ و فلك

نفس ما چون نافپيوند ميان دو جهان است

نخ اين پيمانچون پاره شود

ما به دشت دگري مي افتيم

واي آنكس كه در اينجابو نكرده گل بستان دگر را

در نماز شب هجران

گيج ماند سر اوخسته دلشتا ابد الجن

در سفرهاي مجدد... به سوي دير گناهان

1377اراك، 113

130

سيمـ بي

چندين هزاره گذشتهاز نسل اول تو انساناينهمه فرق و تغيير

از براي چه بر خاك اين امكان؟ما ميوه هاي خدا ”

” در حال شدنيم، علي آقا خام مي خوردي و

با نيزه شكار مي كرديبا مغز عظيم خود

آنوقت چكار مي كردي؟ ” ما ميوه هاي خداگفتم:

” در حال شدنيم، علي آقا خواهر كوچكت امروز

مادر بچه هائي عزيز گرديدهخانه ها و ظرفهاي خشت و گلي

شيشه اي و تميز گرديده

هر چه در طبيعت زيباستتحت فرمان خود در آوردي

پوستينها و ميوة جنگلكشتزاري مدرن و جامة ديباست

چه كارها كه امروز مي كنيبا نوك انگشتهاي دست

با فكر و توشة علمخود را همه جا پيروز مي كني

” ما ميوه هاي خداگفتم كه:” در حال شدنيم، علي آقا

اين روح جستجوگركه رشد مي كند به هر طرف

از براي چه نيش مي زندمدام بر جدارة اين پيكر؟

هستة ميوة خدا هم ”” در حال شدن است، علي آقا

1378اراك، 114

„Erforschender Geist“ Goethe: Das Gedicht „Metamorphose“

روح جستجوگر: گوته، شعر دگرديسي

131

پاريانه

هم اينجا وهم آنجا را

اگر حفظ كني انسانسعادت بنشيند زود

هماگون به لب بامتپرد غم ز دل و جانت

هم اينجا وهم آنجا را

اگر پر كني از احسانسرشار شوي از سوداي صاحب روح و تن

سر كردة هر گلشن

هم اينجا وهم آنجا را

اگر حفظ كني يكسان،خوش انجام شود مقصودهم از سـرو جهـان داريهم از حـور نشـان داري

1378اراك، 115

132

پل

” بال يا ريشه “ ” “كدامين بهتر؟

وقتي از پايه در آمد ريشهمي توان بال زد و جاي دگر

آشيان كرد دوبارهريشـه را پوياترشاخـه را روياتر

همدم خاك نمودتخمه اي كاشت جديد

باز پروازكناندل به دنياي پرستوها داد

كوچ هر چلچله رادور اين اطلسي خانة مان

شادمان تا سحر عشق و اميداز ته دل به تماشا بنشست

” بال يا ريشه “ ” “كدامين بهتر؟

1379اراك، 116

133

مهاجرت؟

چشم دريا هر جزيرهمويهايش جنگل سبز

نوك بيني لانه كردههدهد كوه سرافراز

صخره اي پائين تر از اوآتش دنياي رنگين

نيك مردي خانه كردهبا عروسي خوشگل و ناز

هر طلوعي مي برد اونامه هاي راز هستي

با هزاران شوق و خندهتا به دشت تخت افلاك

باز مي گردد به خانهتوشه هاي عشق و مستي

همره ديرينة اوهديه هاي سروري پاك

آلمـان،1998

117

134

تا غروب

آنچه را ... ”،من از خدا مي دانم

“ شما كي مي دانيـد؟روي موج آن عبادتي

كه من مي مانمشما كي مي مـانيـد؟

كشتي نجات خوبيكه از اين بحر بلا مي رانم

شما كي مي رانيـد؟

سرود وحدت اين منظومهكه من از لطف ازل مي خوانم

شما كي مي خوانيد؟

1378اراك، 118

135

سرود

من اگر روزيخواب درازي كردم

شاد و سرزندهبه كيهان برويد

بالش مهر برايم ببريدبا پتوي پر قوي احساس

دسته گل مردني است

آنـطـرف هـا حتمـاسينـة عـشـق سفيـد

دائما خوردني است

من اگر روزيخواب درازي كردمسعي خود را بكنيد

تا كه بيدار بمانـد نفس گـرمـي چند

اصفهان،1378

119

136

جايگاه

معراج منرؤياي شورانگيز ديرين

... ... در تخت ايده

سياره هاي گونه گونچون قلعه هاي كوچكي

اندر مسير اين سفر... ... در راه شيري

دنياي ماچون كاسه هاي شام و ظهرينيمي پر از نوشيدني لاجوردين

نيم دگر آكنده از سالاد و سبزيدرياچه ها فنجان چاي كودكانه

... ... عشق زميني قند خانه

هر كهكشان را كلبه اي كنخورشيد را فانوس ايوان

چون آخرين قاشق صدا زدديگ غذايت

درياي دلجام شراب آن جهاني

نور محبتبالش گلگون خوابت

آلمـان،1998

120

137

سفير

نوباوري رااز نو بكاريد

از راه مي آيندپيوند- زنهاي فراوان

خيرات عقل خود بباريدهم زهره و هم ماه مي پايند

بر بام ايوان جهانبان

با پرچمي واحد تجارتهرگز ضرر از پي ندارد

اي پاسبان نام كاوه

هر دانـة انـار ساوهاز ريشه اي واحد بيارددنيائي از عشق و سخاوت

اصفهان،1378

121

138

نيكو كاري

هيكلي چون كوه داردكاكلش مهتاب را

قلقلك داده است روزيجاي پايش چشمه چشمهآب شيرين راه مي گيرد

دستهايش چون درختي نارون،صد ساله، صد شاخهولي اينها همه شفافهمچون شيشة عمرشمن او را ديده ام وقتي

كه جذر و مد درياي وجودكشتي عقل همه

سر در گريبان كرده بودعشق چون فانوس نوراني

همه مجذوب ايمان كرده بودتا طلوع عالم افروزش

همه غرق سجودمن از نزديك ديدم

بذر مي پاشد به سوي ملك خورشيد،راز مي خواند درون گوش مشرق

يكي پائين تر از من:داد مي زد

ولي اين حال گردان ”چند روزي است كه شبها مي فرستد

باد بد بوئي به مغرب مي فشارد بيني اش را “ بر فراز جنگلي تيره من از رؤيا پريدم

هيچكس راجز نگاه خالي منزل نديدم

1378تهران، 122

139

ديو- آنه

140

من از مريخ بودمروزي روزگاري

ولي ناهيد خنياگربا گرماي سوزانش

مرا مجذوب رقص خودنمود آخر

حدود رشد منهم مرز هر آدم

توان جسمي اممافوق هر خط و زباني

كه با آهنگ همزادم

به هر دوران مراشكلي و رنگي است

مرا آسودگيدر زندگي نيست

اگر بر فرق انسانيفرود آيم

تراوش مي كنداز جاي پايم،فكر بكري

سراسر جمع عشاقپذيراي وجودم

همه نازك خيالانبه هر گلزار و بستان

كنند از بنده ذكري

1378اراك، 124

141

شعر

تا توانيدهمه ناز كنيد

روح تن باختة نافذ اوضربه گير و سپر امت ديندار خداست

از فراموج فراگيرتريننور و صوت و نفس تازة هر زنده ترينرمز اسماء و كلام از همه الفاظش باز

در بر ميز علوماز همه او سيرترين

سبزي برگ درختان بهشتسرخي عشق نجيبان جهان

مظهر اوج و عروجي كامل،در همه هستي پيدا و نهان

هسته اي پاككه سرچشمة اخلاق نكوست

خاتم مرتبت و رحمت مخلوقات اوست

صفر 281423

125

142

پوياترين

به من تيشه اي دهكه از جا كنم

همه ريشة آن كسي راكه افراط كرد

در اين عرصه هر كسكه پائي نهد

چو سردار بي باك دريا دلي استمسلط به دنياي علم و نبرد

همه خسته از شيوة تند و تيزتعصب ز هر گونه اش در جهانبيا همنشين شو در اين جنگ نو

تو اي مرد و زنساكن كهكـشـان

1380اراك، 126

143

نبرد نو

144

به من از مرز مگواز من از رنگ مپرس

آب بي رنگم منبا همه مخترع حزب و حدوددشمن دائم و در جنگم من

مي شود طرحي داد:فوق هر نقشة ملي باشد

پرچم هر چه ايالت داريممتشكل شود از چندين رنگ

در يكي گوشة آنعلامت خاص خودش

زير تك بيرق امت شاداب

اينچنين فكر نه رؤياست نه خوابهمت مردم والاي زمان

طالب گسترش بي مرزي است

كاروانسرا،1381

128

145

بي -مرزي

شباويز آشيانت رابه شهر اول دنيا بياور

شمعداني ها و شمشاد و شقايقشاد و شنگولند

شهر آراي شيرين كار مااز شغل ديرين سياست

سير گشته

اگر رفتي به شامپانيبه دنبال شفاخانه

هزاران شيشه خالي خر،تو شايان شريعت

چونكه عمر شيشه گردر دست شيواي مخرب

شهرتش در جيب شيطان است

بزن بشكن قوي پنجهتو شهوتران شوكت راكه شايد شعلة عشقت

خماري از سر مشرق بشويددماغ غرب شرم آلوده گردد

شكوفاتر شوند اشجار معني

اصفهان،1379

شباويز: مرغ حق .ايالتي در فرانسه كه شراب آن به اين نام بسيار معروف است

Champagne شامپاني:

:شيوا Civa .خداي مخرب و مظهر انهدام در مذهب هندوئيسم

129

146

شناخت

جليقه باف عدالتگر چه ژنده پوش

ليكـن ز بحـر جود

با سوزن مژهتصويرهاي شاد را

وصله مي زندتا بانوان ناز

اوقات خانه رابه نقاش دشتها دهند

محجوب پرده داراعجوبه اي خموش

شـايـسـتـة سجود

آلمـان،1998

130

147

تكريم

مبارك باد آن روزيكه مهر انتخاب تو

چون آيه آيه هاي رهائيبه دفتر گـل خورد

شعف به اوج رسيدچو جرعة جامت

حــواس و هــوشبه دور تسلسل برد

همه عالم ز تشنگيدور حريم چشمة حسنت

به صـداقـت قـدح كـشـان

تو ساقي سعادتيكه بريزد به كام ما

گل خنده هاي عشق ز اقمار كهكشان

رجب17اراك، 1377

131

148

برگزيده

غصة دين را مخوراينهمه دين ساخته است

تا دو سه روزي به اينيا دو سه سالي به آن

دلخوش و سرزنده شي

ساقة انسان مبرملك زمين يافته است

ريشة چندين از اينشاخه چندان از آن

تا كه ” تو” پاينـده شي

1378اراك، 132

149

انواع

بي دندانه چرخ دهرصبحانه مي خورد

پندار كودكانز خــواب جستـه را

بر روي ميز ظهربرياني لذيذكردار پاكباز

جوانان نام - رسته را

شبهاي شعرسر مي كشد پيمانه هاي

گفتار خوش ترنمپيران راه - خسته را

آلمـان،1998

133

150

نيك

كاشكيهميشه اول ژانويه بود

تا تبديل شوندمكر و حيله ها به طرب

در خانه شيشه هاي شرابدر حياط بوي شادي باروت

و من ايستاده متين به ادببر قلة جدائي دو جهان

با يك نگاه به عقبو با يكي به جلو

پيوند سال زنم به وصالبا زنگ پيمانه هاي پي در پي

گذشته گم كنم در حالاز نور شرق و نواي غرب

همه سيراب شوند و خوش اميالباشد كه اقوام هر دو طرف

فوج فوج حلقه - زنان ز كمالدور معبد شعر و ترانه و آهنگ

هم طواف كنند و هم شادي” محول الحول و الاحوالبا ” ...

Arak 1. 1. 1999 ،11/1اراك/ 1377

134 ژانويه : مطابق با تفكرات رم باستان خداي دوچهرة محافظ است، كه هم نگاه به

.گذشته و هم نگاه به آينده دارد

151

به - روز

مرده شوئي از براي عشق -كي آيد ز راه

تا يكي خادم شود؟

طالبان شبنم درياي بي مرز اميد +غسل وارستگي

از نو بكنيددم از آن رفتن دائم مزنيد

اين سرا پردة اسرار وجودپر بود از شفقت، خوبي و جود

جلد رنگين فريبندة خورشيد پرستهمچو تاري است

كه مشاطة شيطان بافد

چون سزاوارترين جامة حقبي رنگي است

تو بيا غوطه خور و!غـرقـه مـشـو

135

اصفهان،1380

152

بي كفن

پنبه در گوش حقيقتريسمان بر گردن شير شجاعت

صبح خواب آلود و خسته

مرده مردان طريقتكرده از ايمان برائت

مـردم بي مغـز و هـسته

من يكي كردمهمه پندارهاي رنگ رنگ

پاره كردم پرچم هر ملك وبامي

دور دنيا را بگردمهمچنان امواج صوتي بس زرنگ

تا بسازم بيرقي بسيار نامي136

آلمـان،1998

153

پرچم

دنياي رنگارنگ ماچون تنگ بلوري

در ميان سالن آئينه هاي كهكشان در تـــلاش و كــــوشـــش

است

ما چو ذرات عجيبيدر كنار اين عجايب - گونه ها

كوچك اما بس بزرگيم و شريف تا كه روح پــاك اندر جوشـش

است

طول موج سينه ها در هر تنيبا توان خاص خود همپايه استچشم ما امواج نتواند شناخت

چون حجاب جسـم كارشپوشش است

قلبها گيرنده و نيرو نفس،او فرستد روح را در جامه اي

كه عناصر را تحمل ممكن است يك دو روزي سر- نوشتش

سوزش است

مغز اندر پوسته، دل در بدنروي شخم گنبد بيم و اميد

با پرش از خاكدان و مرگمان چون جوانـه جـان مان در

رويش است

1377تهران، 137

154

گيرنده

خنده هاي پيرزنتوي چشم كودكان

دست گلهائي سـفيـددر مـيـان پـونـه ها

رنگ و بوها هم نوازمي تراويد از كناري

روح پويا بس شديدبوسه مي زد گونه ها

دست هر اسطوره رامن فشردم، پس زدم

غرقه در نور اميـدره زدم گردونه ها

آلمـان،1998

138

155

اسطوره ساز

در همه دانش سراي عالي امكانبه روي ميز خواهد رفت

اين شعر و زبان تو

همه آهنگ و صوت و واژه و معنيچو امواجي لطيف و هوش پرداز

فضاي ذهن هر خوش ذوق عاقل رامكان رشد و رقص خود نمايد زود

تا هنرمندي، ادبدر ميان مردم ما طالبي دارد

،من از خواندن، نوشتن، سوختنروشنگري كردن

توان توبه چون در فكر پردازم؟كه من سرهنگ اين فرهنگ جاويدم

همه تفسيرگر باشيد!اين فكر و زبان خود

براي جسم سختي چنداين نـرم افــزار نـو

شــايــان تـقـديـر استهزاران نكته هر سطرش

براي نقد و تدبيـر است

اصفهان،1379

139

156

فارسي

كار من ناپيداست:همسرم مي گويد

،تو كه كار نمي كني ”هفته اي چند ساعت

مي روي دانـشـگـاه ”... ... مابقي در منزل

كاش مي شدكه يكي

:حرف من قبول كندكار من ناپيداست

جسم من طعمة امواج شده استسپر دفع بلاها شده ام

كارت ساعت پيش من روسيه استثانيه مي زند از هر جهتم

كار من در مغزمشده ام صندوق پول- ساز

براي قوميشده ام غلتك راه - باز

براي قشريشده ام كليد هر راز

براي همگانشده ام سنگ صبوريبراي قبيح و حورياز همه نقطة امكانزجر من ناجور استكنترل از دور استگوش من كر گشتهچشم امواجم كور

شغل من جان فرساستذهن و افكارم نيزكهكشاني زيباستمن فقط مي دانم

كار من ناپيداست 1381اراك،

140

157

كار-و-آن-سرا

گلهاي قرن ديگريمي كارم اندر باغچه

تا هر جوان نازنينبوئي كند، سودي برد

تاج ادب، خوش - زيوريبگذارم اندر طاقچه

تا نسل نو تخت و نگيناز خاتم دوران خرد

1377اراك، 141

158

نوين

159

160

161

ديـده هـا پـردة رنـگيـناو

گوشهـا گيرنـدة مـوج خودآيل

مخزن حس تـاج تمـكيناو

بر زبـان جـاري كند رود سخن

ضـربـان ثانيـه - بـرچيناو

هـر نـفس قلـقل روحرقـصـان

آفـتـاب آئـيـنـة زريـناو

هـر ستـاره شمـع سوزانرهش

كـهكشـان كوچة تمريناو

هفت افـلاك ميـدان وسراش

صـورت و سيـرت آئيناو

عشـق و آزادي وبي پـروائي

بستـه با سـوزنسنـگيـن او

قلـب نـابـاور كـوتـه - نـظـران

آلمـان،1998

142

) خودآيل چه ها = + + ) و خودآيل موبايل خدا خود خودآيلGobail = Gott + Geist + Mobil )Gobail und Gobilanten(

162

1خودآيل

a چندين دوجين دين تا به حالb آورده اي پروردگارc هر يك بهاري داشتندb از برخي آنها ماندگارa برگي فقط اي لايزال

d احياگران در هر زمانe با دست تو در اين زمينf دانه، نهالي كاشتندe ما مردمان از راغبينd تو غايب اندر كهكشان

a پنهان هدايت مي كنيb با كنترل از راه دورc اعمال ما در گنبد نيلوفري

a حاكم حكومت مي كنيb تا چند روزي بر امورc ايزد بكارد جاي تو جنبندة

نيكوتري

1378اراك، 143

163

2خودآيل

بشر را خالقي داناپديد آورد

عجب مخلوق با ذوقيكه از انبار فكر خود

دو صد طرح جديد آورد

هزارين دورة ديگربشر مافوق خود را

با خودش پيوند خواهد زدمدول مغز مصنوعي

به جسمش جوش خواهد خوردتوان فكر او

صدها برابر رشد خواهد كردمدار پيكرش با موج دانشمند مركز

جفت خواهد شد و اين هم اولين مخلوق انسان - رانده

خواهد بودبه سوي خاكدان تازه اي

آنسوي دنياي عجايب” نام اين پوينده را ” ثاقب

صدائي گفت در گوشممداري راند بر دستم

1378اراك، 144

164

رايانده

زنجير حسرتهابر ساقهـاي ما

در دست طـراريسر تا به پا خاكي

گردان قسمتهابازيگري ماهـر

از فرط پر كاريدائـم بود شاكي

ابزار صورتگربر بام فيروزه

چون نيش خوش بارياز شـهـد افــلاكــي

آلمـان،1377

145

165

پايبند

هر نفسميه دورنگار

هر عطسه ام خبرنگار

هر خندة حقيقي امسكوت دائمي شود

براي ظلم و جور توعلوم و فن روزگار

سكوت من سيه كندسپيد ظاهر دو رو

عدو شكست مي خوردوقتي به خواب مي روم

لنگ زند عقايدشماشين بي شعور توپياده مي شوم از او

به سوي عشق مي دوم

هر حركت، تفكرممعني خاص خود دهد

طلوع دين، تذكرمبوي بهشت مي دمـد

اصفهان،1379

146

166

مذكر

دنبال خواسته ها دويدنسر- نوشت تو

اي انسانگهگاه گلي چيدناز كنارة پرچيني

،پرشتاب و گرانانسان

تو سرشت در سيري هيچنيست

بيش از اينها رونده مشوهستي ات را خورنده

زمين و زمان

چيست داند كه تو جان تخمةدنبال آرزو تو مروجسمش از نام ما

هميشه رمانوي هم نمي تواني زيستـبي ه

اراك - قم - تهران،1378

147

167

هوا

من اگر روزيكار خلافي كردم

اين نه خود بودم و بسبلكه ” الهام ” تو اي شيرين كار

از پس پنجرة غيب وجودبه من مخلص مخلوق

دو صد چشمك زد

اي كلك دختر خود رام كنيبهتر نيست؟

پيش از آني كهدل سوخته را خام كني؟

پيش از آني كه مرامجرم و بد نام كني؟يا پس از واقعه ما را

به زبان همه مردمسر بازار زمانه

هدف سرزنش و طعنه و دشنامكني؟

اي كلك دختر خود رام كني،بهتر نيست

تا خطائي نكندقلب هوادارانش؟

1378اراك، 148

168

الهام

هم نشيني با عسل، داني كه كيست؟معني ضرب المثل داني كه چيست؟

هر كلامش ضربـه اي بر جسـم تـان مـوج خيزان در پـي اش از مكان

مي زند ضربه به هـر عضـوي، وليمـي دود در ذهنتـان حرفي جلي

كنترل از راه دورش دست روحروزهـا و شامگـاهـان و صبـوح

از قياس انسان به علمش مي رسدعلـم ها همچون كپي، پر مي كشد

او هدايت مي كند مخلوق خودمثل ما رايـانـه هـا با امـر و كـد

كن” كه مي گويد، ”يكون ها” مي شود”قل” كه آيد، قل قل ” لا ”” مي جهد

از خودآيل موجي به مغز من نشستاسـم اعظـم قفل صد كافر شكست

اصفهان،1378

149

169

3خودآيل

هر كسي در ذهن خودراهي براي ساربان

ترسيم كرد

ليكن آن شيداي مردشاهراه خود به شهر شاد را

زآن ميان با يك پريتقسيم كرد

فارغ از بند قيوديك به يك رشتة تابوي كبود

از سر فكر قديمبا شهامت بزدود

عشق و دلدادگي محضچو ليزر تابان

را آزادي شوكت جامةبه بلنداي وجودش مي دوخت

جمله مخلوق خداعظم او تكريم كرد

1379اراك، 150

170

تابوشكن

هر كسي يك جور طرحي مي كشداز براي جيب من

افـكـار مـن

دور من هر روز چرخي مي زنندهم رئيس و حاكم و زيبا و زشت

تا برون آرند از پوشيده دلراز من، اسرار من

يك خيال خام در سر داشتندپشت من همواره افتان با شتاب

تا به دست آرند رأي اين جنابطالعم را همچو خود پنداشتند

بي خبر از يك خيال پخته تركه منم افسونگر افسارزن

1378اراك، 151

171

افرنگ

گاهي چنان مي جوشد ازرگهاي چشمم نور شعرگوئي كه اي سر چاپگر

انگشت من خودكار اوست

گاهي چنان علم و ادبخشكيده در اين حافظه

گوئي كه لوح فكر و ذكرعمري است خام و پاك و بكر

1381اراك، 152

172

اختيار

از حوض تقسيمكشيدي كمچه اي ناقص

،زدي بر جان پر سوزاز آندم تا كنون

،گه خواب و گه هشيار باشمشكـايـت دارم از تو

فرست اكنونتو نيم كاملي ديگر برايمكه از هر جنبه اوج حسنهم از صاحبدلاني مست

هم پرده دار مخزن اسرار باشدحكـايـت دارم از تو

1377اراك، 153

173

تكامل

قالب زدة عنصر صبرمبي عشق تو من

كوير داغي، دور از همه ابرم

صد چهرة خورشيد صفتدم به دم از پنجرة چشم

هر ساعت و روزيبا ناز و ادا

عشوه و اطواررد مي شود و كرده گرفتار

،اين قلب طمعكارمن مانده ام اين ميانه تنها

در يك طرفم خرمن احساساز شش جهتم شعله فروزي

كارم شده اكنونپردازش شبنم

قالب زدة عنصر صبرم

اصفهان،1379

154

174

آخرينعنصر

ابر رايانه راروشن كنيد امشب

كه ديگر بازي شطرنجدر ميدان قدرت

بين انسانهاي برتر نيست

نجومي گشتهدر جنگ تفكر

سرعت تكنيك پيوندي

همه برنامه ريزانمتصل با مركز

احساس شش گانه

منصوب عصب هر مسيرميان هر شيار پر خبر در مغز مخفي

يك سرسوزنين - قطعه

هدايتگر گروهي دكمه - در - دستنشسته بر سرير عقل سرمست

اگر بر هوش خود نازد،خدا- سان

اگر در سوگ مرگ دانه اشكاننگريد نوع انسان

پس چه سازد؟

اصفهان،1379

155

175

4خودآيل

با هر دعاي عادلهرنگ رخم گلگون شود

عطر گل باغ صفااز قلبها بيرون دمد

بي شك و بي مجادلههر گفته اي در اين جهانمضبوط مي گردد به حقچون صوت داوود زمان

با او كنم مبادلهكاست و ديسكت ضعيف

تا او بسوزاند سرمبا نور- گردان لطيف

از قلبها بيرون دمدعطر گل باغ صفا

رنگ رخم گلگون شودبا هر دعاي عادله

آلمـان،1998

156

176

گنبد گردان

صبحدم من ره گرفتمسوي دشت لاله ها

تا بـجويـم شاهد خـواب شبانه

چون زدم پلكي به همبرخواست از دل ناله ها

شعلة شـوقم بزد در دمزبانه

اين چه موج ماهري استكه نفيرش چون فنر

مغز هر وجدان پاكي را خورد؟

اين چه تيغ ساحري استكه ميان سالن عشق و هنر

پيـكـر افـكـار مـن را مي برد؟

آلمـان،1998

157

177

جستجو

سرفه هامان انگليسيقرص و كپسول دست تاجر

حنجره آماس كردهگوشها عريان عريانبا وجود ديش و پرده

مغز موجي، فكر مغشوشلكنت الفاظ از آلمانرشوه و دزدي فراگير

عشرت و عصمت زدائيحاميانش مافيائي هاي هم ديوار آنها

عابدان و زاهدان همعين خوابـند و خيالـند

بال رؤياي حكومتباز و مغرور

امت آزادي عشقطعمه اي ديرين و شيرين

بر سر ميز سياستسينه ام تنگ از نفسها

گوشها درگير امواج خوديجيب خالي

صوت خوش الحان مكسرما عجب درماندگانيم اي خدانوك نخهامان بيانداز و برو

اين بشر بي سيم دارد در سرشكنترلها مي كند نوع خودش

گشته الهام اين ميان حيران و ماتاز هدايت هيچ نوري در حيات

اصفهان،1380

158

178

5خودآيل

پيوند قلبهانه كار من و توست

اي صاحب بصيرت و عشقما سايه وار

انتخاب مي كنيم و رد ودليل

در پاي دورنگار خودنشسته كامل و درست

مي سازد و مي بافد و مي نويسدبرايمان

نيكوي خوش نگاررب بلنـد مرتبـة قـادر جـليـل

1377اراك، 159

179

سايه وار

در قلبها نفوذ كردنخط و شماره نمي خواهد

مثل جاسوسهاي مخابرات

امواج عشقمادون هر وسيله اند

تــأثيــر نـگـاه نـيـزمـا فـوق همـه مكالمـات

حالا بگوصورت حساب خارج و داخل

براي قلب مندر كودكي و جواني و پيري ام

با كدام واحد پوليبــرابــر اسـت

اي عقل كل همه محاسبات؟

1378اراك، 160

180

نرخ

!نوك شاخه هاچقدر غبطه مي خورند

برگ برگ هر درختبه جايگاهتان

در گوش يكدگرپچ پچ كه مي كنند

من خواب ظهر رامي سپارم به آب روان رود

تا از تاج شاخه هارمز موفقيت جاودانه را

راز مسير سواران پيشرودر سينه حبس نمايم

شايد كه قطره شبنمياز اوج شاخه ها

چكد پيشاني ام به

در سر- نوشت مااولين قطره جوهري است

براي كتاب سال... نوك شاخه ها قلم

1377اراك، 161

181

زيركانه

همه محدوديت دنيابه بشر داده اي اي داور دانا

و از آن جوهر عقلتذره اي گشته تصور

به سر و صورت انسان بنشستهبحر ادراك

فراتر ز همه عالم و افلاكخبر از عكس رخ فهم تو دارد

ما از اين موج به آن موجگرفتار شتابيم

كه از نبض تو برخاستپس بيا زينت كن

همه تالار تصورها را،به چراغ عقلت

كن كامل بيا پسكلبة كوچك سيار مرا

”همه چشم شدهكه ”منتظر و عاشق ديدار

1378اراك، 162

182

تن

183

اگه دستت را مي خوايبراي خط خودآيل

اگه قصد داريكني گشت و گذار

با پاهات تو كهكشاناگه دوست داري

دو چشم خوشگلت”باباقوري نشه مثل ”ديگران

اگه تا حالا به كس نداده ايخبري از ته صندوق دلت

برو بنشين رو چمنهاي حياطبنويس به خط خوشنامه اي براي روبات

پا بزن جاهل كش

صدقات ” ”روبروي

بپر از پنجره اي سبزبه اعماق حيات

1378اراك، 164

184

8خودآيل

در ميانسال جوانيهمچو رستم

شاخ شيطان مي شكستند

با بزرگان معانيبـي تـعـارف

بر سر ميز معارف مي نشستند

جان هر پيمانه رابي ريا سر مي كشيدند

از همه پيمان - شكنهاي فلككـام عشـرت مـي گسـستند

موجي از ملك لذايذيادوار هر چه بود

با تكاني سخت بردبي خبر از آنكه هر دم

حافظان روح والابي تكلف، پر نـويـد

مي فرستند دائم خويش ياد و ... فكر

1379اراك، 165

185

حافظتين

اگر او خواب نخواهد كه ببيندچه كند؟

به كه بايد بزند سر يا چه؟

فكر اگر با صاحب،همنشين ديگر نيست

دست اگر اين ايامقصد همكاري با شخص ندارد

چه كند؟

زن چرا بي هدف و بي پايهدائما فكر نبرد است

بگو صاحب فن؟با همه صورت و احساس خداداد خودش

زن در اين عصر جديدبس گرفتار سر و سيرت مردان شده است

بايستن اينهمهكرده يك مملكتي آبستن

آنكه مرد استچرا زن گشته؟

كس در اين ملك:از اين قشر سئوالي نكند

ماي” مظلوم جماعت ”از چه رو ”من” گشته؟

1380اراك، 166

186

بايستن

وجدان را بيدار كنيدمگذاريد كه چرتي بزند

بشريت به لب دره رسيده استخطر در پس و پيش

،مي كشد نقشة خويشدست وجدان گيريدگفتگو راهنماست

مگذاريد كه وجدانبنشيند تنها

مگذاريد كه وجدانبه سراپردة تاريك رود

همه فرياد كشيدتا كه وجدان نكشد خميازه

گوشه نشين نشود وجدان كه تاتا كه خاموش نگردد،همه آزادي و دين

وجدان را بيدار كنيد

1382اراك، 167

187

جدا ناجور

ما محكوم تفكر كردنيماز كودكي تا لحظة آخر

حـتـي در ديــار خـواب

پس بيا جانمكه قدر فكر خوش منظر بدانيم

بيا انديشه ام درياب، درياب

دمي از فكر نان و توشه بيرون شوكه موج نازك اين آرزوهايم

نوازد سينة احساس والايت

بيا اين عنصر عالي بغل گيريم وبفشاريم تا بيرون جهند

افكار نيك از فرق تا پايت

1377تهران، 168

188

انديشناك

چون پير شدي تكنيكپوسيده شود مغزت

خشكيده و بي جوهراعضاي بدن، افكار

اين روح و روان من،مافوق تو مي باشدسركردة اين گلشنبر فرق تو مي پاشد

از آتش شيطان سوزتا باد وزد خندانهر ذرة تو پران

دور از همه اين عالمپيروزتر از هر روز

آدم خدا مخلوق

نسلي كه پديد آمدچون سوخته شد با علم

ايمان به خطر افتدآشفته شوند اسرار

اصفهان،1379

169

189

ذريـه

”من اين حروف نوشتم ”به كنترل از دور

به حكم درايتتو هم” ”خموش و صبور

”چنان بخوان كه تو داني ”از اين گمان نسرشتم

مگر ز غيب و حضورتو هم به گاه هدايت

از اين زبوربخوان سرود رباني

170

بهتر از خوبي

چه چيزي هستدر دنياي ما؟

هر چه مي بيني همهمحكوم تغيير و فنا

ذره ها اجسام و پيكرهابه خاك نرم گردد منتهي

190

كلك پنهاني؟

فراموج

آنچه مي ماندفقط خوبي نباشد

نوع انسانكرده هاي زشت ديگران را

بيشتر در ذهن خود... انبار مي سازد

ولي ...باز هم خوبي خودش

خود را نمايان مي كندگر نه در بين همه

در ميان كوزة تاريك وجدانهايشان

چونكه در ذهن عجيب روزگاربهتر از خوبي نماند يادگار

صاحب موج و فراموج چنيننابغه خصلت گو كيستبهتر از خوبي چيست؟

1380اراك، 171

191

192

193

194

،با سلام و عرض ادب خوانندگان ارجمند و محترم

اثر حاضر تکميل و به بازار عرضه شده.است

کتاب حاضر و ديگر کتابهای اينجانب را می توانيد

:در آدرسهای زير تهيه فرمائيد: پاساژ طلا، کتابفروشی پژوهش،اراکـ

:تلفن

8426 862 091832228507 - 086

: روبروی دانشگاه تهران، نشرتهرانـ :جوان، تلفن

3083 121 0936

66460345 - 021!با تشکر و بهترين آرزوها

ارادتمند: دکتر علی رجائی

a-radjaie@araku.ac.ir

".دانش قدرت است"

top related