diwane hazrat abdul qader gilani gawtz al azam qsa

Post on 10-Jul-2016

44 Views

Category:

Documents

4 Downloads

Preview:

Click to see full reader

DESCRIPTION

Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa - Diwan farsi, persian and arabic

TRANSCRIPT

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«جل جالهل»هواهلل

لقارد گيالعالم ربان حضرت غوث االعظم ديوان ني ي شيخ محي الدين عبدا

:تهيه و ميظنت

(خادم)پ.فبنده ي حقير

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

:مختصر حال شرح

:تولد وكودكي

ولد كودكي درـر تــبــه خــك هجري بر آسمان سايه افكنده بود 074عامشب اول ماه مبارك رمضان

.معه سراي گيالن قلب خانواده اش را به هيجان در آورد صو

ناميدند در آغوش خانواده اي كه در دينداري و زهد و تقوي سر آمد " عبدالقادر "اين كودك كه او را

د روز به روز بزرگ ترشد و اخالق و رفتار قرآني و توحيدي را از محيط خانوادگي ـار بودنـروزگ

.خويش جذب كرد

:قطب يونيني رحمت اهلل عليه گفته است كه ( ه قدس سر)تولد حضرت عبدالقادر در مورد

از پدرم سال : "زاق گفته است متولد شده است و پسرش عبدالر 074ادر در سال ـقـحضرت عبدال

حقيقتا نمي دانم ولي سالي كه من به بغداد آمدم همان سالي بود كه تميمي: تولدش را پرسيدم فرمود

وفات يافت در آن موقع من هجده ساله بودم و ( ث نامدار ار معروف و محدـيـسـفقيه و دانشمند ب)

سال قبل از 84يعني 074پس چنانكه گفتيم سال تولد ايشان ". فوت كرده است 044تميمي در سال

.فوت تميمي بوده است

:ويد عالمه شيخ شمس الدين بن ناصر الدين دمشقي رحمت اهلل عليه گ

در شهر جيل كه اسم بياباني بزرگ و هم شهري از شهر هاي ديلم است متولد شده 074وي به سال "

مان شهرهاي كوچك ديلم ـو جيل كه محل تولد حضرت عبدالقادر است و آن را گيل نيز مي گويند ازه

. "است

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

:نسب شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني

ن يحيی زاهد بن محمد بن داودــدا اهلل بـبـالقادر بن ابی صالح بن عمحمد عبد نسب شيخ محی الدين ابو

بن موسی بن عبداهلل بن موسی الجون بی عبداهلل محض بن حسن المثنی بن امير المومنين محمد الحسن

.می باشد( رضوان اهلل تعالی عليهم اجمعين ) بن امير المومنين علی بن ابيطالب

انـتقوی وپرهيزکار بود که مدفنش فاطمه بنت ابی عبداهلل الصومعی بانوئی بامادرش ام الخيرام الجبار

.هم اکنون در شهر صومعه سرای ايران واقع است و محل راز و نياز عاشقان می باشد

:مجالس وعظ

ردـعلم دين و رموز و فنون طريقت بود تا اينکه در اين راه چنان پيشرفتی ک بـخ همواره در طلـيـش

و ان برتری حاصل نمود و از اقران درگذشت علم باطنش از قلبش به زبان رسيدــر تمام اهل زمکه ب

.امارت و واليتش ظاهر گرديد

دهــهـطابه را به عــوقتی شيخ به بغداد رفت در مدرسه ابو سعيد االمخرمی تصدی تدريس و وعظ وخ

وارهــمــسب فيض می کردند و هگرفت هر روز مردم بسياری بر او جمع می شدند و از محضرش ک

.عده زيادی ازفقها و صلحا به زيارت او می آمدند و از مجالس درس و وعظ ايشان بهره ها ميگرفتند

: استادان شيخاز علماء و فقهاء و

زومیـخـابو سعد المبارک بن علی م :8

ابوالخطاب محفوظ بن احمد الکلوذانی:2

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

يعلیابوالحسن محمد بن القاضی بن :3

ابوسعدمحمد بن عبدالکريم ابوالغنايم:0

ابو غالب محمد بن الحسن الباقالنی :5

ابوعثمان اسماعيل بن محمداصفهانی:6

اد بن مسلم الدباســـمــر حــيـخــابال :7

یـد المخرمـيــعــی ســـی ابـــاضــق :7

ونـی بن ميمـــلــن عـــد بــمــحـــم :4

بريزیـی تـــــلــن عــــی بـــيــحــي :9

لـــيـــقـــن عـــاء بــــوفــــوالـــاب :84

اـــــريـــــــن زکــــــی بـــــلــــع :88

:از خلفاء

ديـتـقـم: 8

رـمستظه:2

دـمسترش:3

دـــــراش:0

يـمقتض:5

دـمستنج:6

:تاليفات

فتوح الغيب الفتح الرباني والفيض الرحماني:8

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ظمغوث اع ديوان اشعار:2

هـادريـــات قــوضــفــلــم:3

هـيــبـــالــطــه لــيــنــغــال:0

النيــيـــات گـوظــفــلــم:5

:وفات

هجري حضرت ابامحمدمحيي الدين شيخ عبدالقادر گيالني آخرين 568در شب هشتم ربيع االول سال

.لحظات را در اين دنياي فاني مي گذراند

:زندبزرگش عبدالوهاب گفت هنگامي كه دربسترآرميده بودفر

بما اعمل به ...اوصيني يا سيدي

اي آقاي من وصيتي كن تا پس از تو به آن عمل كنم

:شيخ فرمود

عليك بتقوي اهلل و ال تخف احدا سوي اهلل و ال ترج احدا سوي اهلل وكل الحوائج الي اهلل

ديـبه كسي جز خدا اميد نبن, خدا نترسي كه از كسي جز نـبر تو باد تقوي خداوند و اي

.و همه نيازها را تنها نزد خدا ببري

التوحيد التوحيد اجماع الكل اصح القلب مع اهلل ال يخلومنه شئ و بما ال يخرج منه شي

بال قشور’‘انا لب

اـهــنـق دارند تورد آن اجماع و اتفاــتوحيد را در نظر داشته باشيد كه همه در م, توحيد

ازآن چيزي خالي نمي ماند وچيزي از آن خارج نمي شود, پاك ترين قلب ها با خداست

.من مغزي بدون پوستم

قد حصر عندي غيركم

كساني غير از شما دورم را گرفته اند

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

عظيمه ’‘ فاوسعوا لهم و تادبوا معهم هيهنا رحمه

.در اينجا رحمتي بزرگ فرود آمده است, باشيد بلشان مودب بر ايشان جاباز كنيد در مقا

.و رحمت اهلل و بركاته غفراهلل لي وتاب اهلل علي و عليكم ’‘ عليكم سالم

خدا مرا بيامرزد و توبه من و شما را بپذيرد ,سالم خدا و رحمت و بركات او بر شما باد

: آنگاه گفت

.بحانه و تعالي و الحي الذي ال يخشي الفوت استنعت بال اله اال اهلل س

خداوند منزه و متعالي است و زنده اي است كه از مرگ . ياري مي جويم الاله اال اهللاز

: بار از دهان مباركش شنيده شد 3و آنگاه . نمي ترسد

...اهلل ... اهلل ... اهلل

.وح بزرگوارش از جسم خارج گرديدزبانش در كام آرام گرفت و ر, و صدايش خاموش گشت

:شمه ای از فرمايشات وی

ت مع الخلق بال نفس عدلتـكان ال خلق و مع الخلق كان ال نفس فاذا كن«اهلل عزوجل »ن مع ــــك

ل وحدك ترمونسك في خلوتكـكل علي باب خلوتك وادخـرك الــمن التبعات سلمت و ات قيت وـو ات

ماوراء العيان و تزول النفس و ياتي مكانها امر اهلل و قربه فاذن جهلك علم بعين سرك و تشاهد

وحشتك انس و بعدك قرب و صمتك ذكر و

پس.با خدا چنان باش كه گوئي خلق وجود ندارند و با خلق چنان باش كه گوئي نفس وجود ندارد

ماني يـن كه سالمت مشت وديگرآـي داـتقوا خواه خلق بودي عدالت و هنگامي كه بدون نفس با

آنگاه مونس خود.درگاه خلوت خود رسيدي همگان را ترك كن وخود تنها داخل شوـبهنگامي كه

باچشم باطن خويش آن سوي پديدار ها را مشاهده خواهي, را در خلوت خود خواهي ديد ( خدا)

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

.به او مي آيد " قرب"خدا و " امر "آنگاه نفس تو به مرور از ميان مي رود و به جاي آن . كرد

.دوري ات به نزديكي و سكوت تو به ذكر و گريز تو به انس بدل ميشود , آنگاه جهل توبه آگاهي

.امت نفسك حتي تحيي *

.نفست را بميران تا زنده شوي

سنه فان كانت فيهماـي الكتاب والـماله علـرض اعـاعـص اوحبه فـخـض شـغـي قلبك بـدت فـاذا وج*

مـظال .ت تبغضه بهواكـحبوبه وانـبموافقتك هلل و لرسوله وان كانت اعماله فيهما م مبغوضه فالبشر

وعاص لله عزوجل ولرسوله فتب الي اهلل تعالي من بغضك و اساله محبت ذالك الشخص وغيره من

. احباب اهلل واولياءه

( ص)كارهايش را بر قرآن و روش پيامبر پس, درقلب خويش نفرت كسي رايافتي ويا محبت اورا اگر

پس به خاطر موافقت خويش با خدا و پيامبر شادباش , اگردر آنها مورد بغض و نفرت بود عرضه كن

ستمگرو عاصي , و اگر كارهايشان در آنجاها محبوب بود و توبه خاطر هواي نفس با او دشمن بودي

. محبت آن شخص و ديگر دوستان خدا را بخواه پس به سوي خدا باز گرد و.از خدا و رسولش هستي

:حضرت شيخ از زبان ديگران

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

:در گلستان مي فرمايد ( عليه الرحمه )سعدي

نهاده همي گفت اي خداوند (سنگريزه)عبدالقادرگيالني رادرحرم كعبه ديدند روي برحصبا

يكانــز تا در روي نببخشاي واگر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قيامتم نا بينا بر انگي

"شرمسار نباشم

والـعارف نامي حضرت عبد الرحمن جامي قدس سره در كتاب شواهد النبوه در اتمام اح

مي بايد كه فضايل وكماالت اهل بيت را مختصر در اين دوازده ”:دوازده امام نوشته است

طان االولياـضرت سلتن ننمائي زيراكه اهل فضيلت از اهل بيت بسيار بوده اند چنانكه ح

ي اهللـالسماء محبوب سبحاني برگزيده يزداني شيخ عبد القادرگيالني رضو غوث االرض

"عنه بوده است

:به قلم اين حقير

سالياني ست كه شب را با ذكر حق و روز را در پي حقيقت(خادم)پ.بنده ي حقير ف

(قدس سره)يالدين عبدالقادر گيالنمحي كرامات شيخمورد دربسيار ازكودكي.مي كنم سر

تــمـن عالم رباني بودم تا آنكه به حمد و رحشنيده بودم و در جست و جوي ديوان اي

ازي جاي مـضـدر فراآن ز ديوان اين بزرگوار بدستم رسيد پسنسخه اي ا (جل جالله)الهي

.برندقرار مي دهم تا ديگر دوستان نيز از اين اثر گرانبها بهره

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

لقارد غوث حضرت اشعار (سره قدس) گيالني عبدا «جل جالهل»هواهلل

«همت مردانه»

انه درآ ازدر کاشانه ماــابــجــي حـــب

که کسي نيست به جزورد تودرخانه ما

رتربت ويرانه ماـه سي بـائـيـر بــگ

بيني از خون جگر آب زده خانه ما

فتنه انگيزمشوکاکل مشكين مگشاي

وانه ماـدارد دل ديـر نـيــجـتاب زن

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

مرغ باغ ملكوتيم ودراين ديرخراب

ود نور تجلاي خدا دانه ماــي شــم

د درلحدتنگ بگوئيم که دوستـبااح

ر تو بيگانه ماـيـوئي و غــم تــايـنــآش

گرنكيرآيدوپرسدکه بگورب توکيست

گويم آنكس که ربود اين دل ديوانه ما

منكرنعره ماکوکه به ما عربده کرد

نود نعره مستانه ماـر شـشـحـتا به م

که نمرديم ورسيديم به دوست«لله»شكر

ت مردانه ماـمـن هــر ايـن باد بـريــآف

محيي بر شمع تجالي جمالش مي سوخت

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

گفت زهي همت پروانه ما يـــت مــسدو

«برون آ شهسوارا»

وار من تعلل بيش از اين تا کيـسـهـرون آ شــب

ز حد بگذشت مشتاقي تحمل بيش از اين تا کي

ي دانيـم که مـي و مي دانـمي دانـن هـتو حال م

كردي تغافل بيش از اين تا کيچو خودرا دور مي

نستان يک ره در آ و قدر گل بشكـرف گلــبط

کشيدن دردسر چندين ز بلبل بيش از اين تا کي

ل محيي کنــتــزا داري بيا و قــل غــيــر مـــاگ

ن نيكو تأمل بيش از اين تا کيـيــنــچــنــبكار اي

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«بي وفا»

ن تا کي جفا کاري کنيـيـنـا يارا چــي وفـب

نيست وقت آنكه به يک خنده وفاداري کني؟

ي رحم انصافي بدهاين چه قسمت باشد اي ب

ن ستم با ديگران ياري کنيـيـكـسـن مـر مـب

راـم چـي دانـمـر نـگـردم ديـود مــبا وج

نيـازاري کـدان بـب رنـانــم جـل دائـيـم

هيـر دل زارم نـي بـتـه دسـد کـت آن آمـوق

دل تا چند خونخواري کنيخون شدازدست تو

انه دل گر فرو ريزد ز ياد روي توستـخ

هل باشد هر عمارت کش تو سرداري کنيس

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ون و زاري مكن محيي دگر کان سنگدلـيـش

د هر چند تو زاري کنيـنـي کـزون مـور افـج

«دل پرغم»

اري داشتيـسـگر دل غم پرور ما غمگ

با بال خوش بودي و در غم قرار داشتي

رگز نبوده اين چنينـنام مجنون در جهان ه

ادگاري داشتيگرچنان بودي که چون من ي

هردو عالم را ز يک پرتو سراسر سوختي

تيـراري داشـر شـش من گـآفتاب از آت

را غرق عرق گشتي ز خجلت پيش توـل چـگ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

گر نه آن بودي که از رشک تو خاري داشتي

نسبتي ميداشت با من شمع در سوز و گداز

اري داشتيـبـكـم اشــشـريان و چـر دل بــگ

شودي رخ ميان مردمانر گـي گـيـحـيار م

ترک يار خويش کردي هر که ياري داشتي

«دل زار»

بگو با اين دل زارم کشد جور و جفا تا کي

ذت شادي ،غم و درد و بال تا کيـائي لـکج

شدم بيگانه از خويش و نگشت او آشنا با من

د بيگانگي چندين به من آن آشنا تا کيـنـک

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

از براي توصد چو من در ره فتاده ـن قـكـم

ز حد بگذشت مشتاقي نيائي سوي ما تا کي

ي آرد تو هم انصاف پيش آورـمـدلم طاقت ن

زتو جور و جفا چندين ز من مهر و وفا تا کي

برو اي جان از آن گلزار بوئي سوي من آور

ا تا کيـبـار از باد صـيــسـت بـنـدن مـيـشـک

ن بياسايم زعمر خودـا تا مـبـدم قـنـايـشـگ

د از آن بند قبا تا کيـرا باشـره در دل مـگ

گر او را کشتني باشد بكش ور نه کن آزادش

يي اسير و مبتال تا کيـحـو مـت تـود در دسـب

«من که ام»

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

هروعاشق ديوانه ايـمن کيم رسواي ش

مي وز خويشتن بيگانه ايـر غـآشنا با ه

هم شوم شاد از غمش کو در دلم منزل گرفت

ن که او جا کرد در ويرانه ايـيـگـمهم شوم غ

ترک شهرآشوب من در کشوري منزل نكرد

تا نكرد اولش غمش صد رخنه در هر خانه اي

ار غمـه خـم گـد از دلـاه درد رويـيـگه گ

من به حيرت کاين همه گل چون دمد از دانه اي

ميخورم خون دل و خود را به مستي مي دهم

ه ايـانـتـسـه مـنال شـشـيـاخ پـتـسـم گـنـتا ک

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

قم زندـشـد تا دم از عـگفته اي محيي که باش

رزانه ايـي فــقـاشـه و در عـرزانـب فـلـدر ط

«يارکو؟»

واهم خاک پاي يارکوـخـافسر شاهي ن

و بشكن هما ، آن سايه ديوار کوــبال گ

بتيـسـد او نـرم که دارد با قـيـرو را گـس

ه رفتار کووـيـاره وآن شـسـل رخـآن گ

ورهمان گيرم که گل بار آرد وجنبد ز باد

رد آن شيرين لب و گفتارکوـسم گـبـآن ت

ب آمد وليـريــفـه دلـر چــو اگـديده آه

آن کرشمه کردن و آن غمزه خونخوار کو

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

وصل او دشوار و بي او زندگي دشوارتر

مردن بي زخم هم ننگست و پاي دار کو

خويش بشناسد ز ياراي خوش آن عاشق که عشق

و اغيار کوــجد يار کـنـگـا نـجـر آنـجـل و هـوص

جان فدايت اي که آوردي خبر زان تندخو

يي دل افگار کوـان محـبـيـد از رقـيـرسـباز پ

«جمال يار»

نم درجمال توـندارم گرچه آن ديده که بي

نيم نوميد چون عمرم گذشت اندرخيال تو

،من بد را به دوزخ بر تو جنت را به نيكان ده

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اي وصال توـنـمـا ،تـجـرا آنـد مـس باشـکه ب

وانه در دوزخ به زنجير تو خوش باشمـن ديـم

اگر يكبار پرسي تو ،که مجنون چيست حال تو

چو بوي عشق تو آيد ز مغز استخوان من

وزاند مرا آتش ،ز عشق آن جمال توـسـن

دهي رضوانتو شربت هاي جنت را ،به ما تا کي

ن آب زالل توــا را از ايـي مـگـنـشـم تـد کـشـن

ميارا روي ،حورعين، که سرمستان آن حضرت

ال توـط و خـمال حق همي بينند ز زلف و خـج

ش چشم مشتاقانـيـدازي ز پـرانـرده بــر پـگــم

مال توـال با کـمـدن ،جـوان ديـي تــه کـرنـوگ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اهلل خواهم گفت گويم اي مالک ،چنان* به مالک

گال توــم با سـنــهــوزد جــن سـم « اهلل » ه ازــک

اب ما نگردد تا ابد سيرابـبـاي کـرهـگـج

مگرساقي شود ما را ، خداي ذوالجالل تو

بدوزخ گر زمن پرسي ،که چوني محيي در آتش

ت و کنم رقص از سئوال توـسـن تا ابد مـوم مـش

«گرتو طلبي داري»

ها کوـداري ، بيداري شب گرتو طلبي

با ذکر خدا بودن در خلوت تنها کو

آن دوست ، ز هر ذره، خود را به شما بنمود

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ا کوـنـيـده بـدر مشرق و در مغرب، يک دي

ستي ، بهر تو مهيا کردـز کزو جـيـرچـه

چ نمي گوئي کان خالق اشياء کوـيـو هـت

ه کردي از حق تو نترسيديـنـيار گـسـب

ق ، ناليدن شبها کوـذاب حـرس عـاز ت

وئي تو يا اهلل ، گوئيم به تو لبيکـچون گ

نده نوازيها ، جز حضرت ما را کوـن بـاي

برخود نكني رحم و من بر تو کنم رحمت

ه کاران غير از کرم ما کوـنـر گـيـگـتـدس

گر نهـس ديـبيننده و شنونده ،جز من ک

ا کوبي سمع و بصر چون من ،بيننده شنو

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

من اول و من آخر ،من ظاهر و من باطن

و بنما کوـجمله منم و جز من، يكذره ت

وم اين دانمـهان بـنـدائي پـيـت پـايـاز غ

پيداي چنان پنهان ، مي گو که تو آيه کو

ذات و صفت اسمم چون خلق به ظاهر کرد

ر ،کان مظهر اشيا کوـگـدان بنـو بـرآن تــه

الدين ، مي گفت که اي عاشق اي دوست ، محيي

ا کوــهـبــداري شــيــي داري ، بــبـو طلــر تــگ

«ناله هاي من»

من که هستم زنده دور از دلرباي خويشتن

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

گر برفتم مي کشد بازم به جاي خويشتن

نه مرا در خانه کس راه و نه در مسكني

دم در سراي خويشتنـكـمي توانم بود ي

عشق يار و جور روزگار ي زـالـي نـاي که م

سوي من مي بين و کن شكر خداي خويشتن

ر ز عشق افزون نبودي در دل پاياي منــگ

فكر مي کردم به جان گرد هواي خويشتن

ي اختيارـدم بـت قـويـر کـر سـادم بـهـتا ن

پاي خويشتنـاکـازم خـده سـاي ديـيـوتـت

بس که زاري مي کنم بيهوش گردم هر زمان

ويشتنــاي خـوش از ناله هــآيم به ه باز مي

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

غير محيي کو خود از بهر تو خواهد در جهان

هر که مي خواهد تو را خواهد براي خويشتن

«مجال صحبت در خلوت»

ود با تو حديث خويشتن گفتنـــي بـالي کـجـم

که پيش چون تو بدخوئي نمي آرم سخن گفتن

توزماني خلوتي خواهم که گويم حال خود با

وان شرح حال خويشتن در انجمن گفتنـتـکه ن

د و روي ترا چون هر کسي سرو سمن گويدــق

توان خاروخس کويت به از سرو و سمن گفتن

به جان کندن نهاني يک سخن گويند از او با من

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

که از شيرين حكايت خوش بود با کوهكن گفتن

نبايد گفت با بي درد هرگز وصف حسن تو

بسيار از گل با زغن گفتن که بي حاصل بود

يي نخواهد شد به آسانيـحـو از دل مـم تـغ

ت ترک وطن گفتنـکه نتواند مقيد بي جه

«همي خواهم کاو بينم»

دوچشم از بهر آن خواهم که در رخسار او بينم

وار او بينمـود در و ديـبـم نــتـــر آن دولــــوگ

کند جان در تنم آمد شد ويابد ضياء چشمم

ار او بينمـتــه رف وــيــد و شـنـلـاالي بـوبــچ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

نخواهم ديده روشن که بر غيري فتد ناگه

دار او بينمـهمان بهتر که از نور رخش دي

آن رو دوست ميدارماز چو مجنون آهوي صحرا

مار او بينمـيـس بــرگــي از نــتــالــکه با وي ح

سگان کوي خود محييز رشک آنكه خواندي از

گ کين بر کف پي آزار او بينمـنـس سـمه که

«محي دل افگار»

ال و ديده گريان همانـفـد سـر شــکاسه س

تن به کويت خاک گشته ناله و افغان همان

ان شيرينم هنوزـي جــشــد ز آتــانــمــدل ن

جامه جان چاک گشته اشک در دامان همان

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

آب شد در چشمه سنگ و سنگ شد در کوه آب

چنان ، دل سختي خوبان همانـمـق هــاشــعوي ـخ

شاندـش را نـت و آتـي رفـتـرسـش پـکافر از آت

مانـان هـريــوز دل بــن و ســي مـتــرسـت پــب

رو مه باشد خطاـهـا مـم بـنـت کـبـسـرا نـر تـگ

مانـه تابان هــرو از مـهـزوني ز مـو افـون تـچ

اموش شدگل ز بستان رفت و بلبل از فغان خ

ه و افغان همانـالـان و نـمـت هـق رويـاشـع

ش بي خبرـدل زجور او خراب و او ز حال

مملكت ويران شد و بيغوري سلطان همان

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

به نخواهد گشت عالم زانكه گر گريم بسي

ري دوران همانـبخت من باشد همان بد مه

گر مفرما اي طبيبـي ديـتـش شربـانـر زمـه

افگار را درمان همان چونكه باشد محيي دل

«شرح عاشقي»

به غير از سايه در کويت کسي محرم نمي يابم

کنون روزم سيه شد آنچنان کان هم نمي يابم

دوست ميدارمچومجنون آهوي صحرااز آن رو

مي يابمـم نـالـردم عــي از مـردمـوي مـه بـک

ر ارباب عشرت کنـون بـيـم و شـاتـن مـبرو اي

و شادي من از ماتم نمي يابم که غير از لذت

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

شادي بود غمگين که بي موجبمگرآن مايه

مي يابمـرم نـر خـود را دگـخ ده ـوريـدل ش

مرا حد شكايت نيست ليكن اينقدر گويم

که از تو حالتي مي ديدم و ايندم نمي يابم

يا بي خودي افزونندانم عشق من گمگشته شد

غم نمي يابمختي اول ز درد و ـبـوشـه آن خـک

يش ني مرهمـش بايد نـاشق مرا دل ريـمنم ع

که ذوقي کز جراحت بينم از مرهم نمي يابم

مگردر عاشقي محيي کم از فرهاد و مجنون است

م نمي يابمـاري کـش بـيـد بـاشـبـان نـشـر زيـاگ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«طلب آمرزش»

نه چنداني گنه کارم که شرح آن توان دادن

اري وقت جان دادنـيـن نـروي مـدا بـداونـخ

طان هواي نفسـيـان ز شـتـسـرا بـداوندا مـخ

چه حاصل نامرادي را به دست دشمنان دادن

م سپرد از دلـدم آخر من ايمان را بتو خواه

که کارتست مرا از غارت شيطان امان دادن

خدايا دوستان را چو به فضل خود کني مهمان

دادن به کلب کوي خود آندم توان يک استخوان

رم باشدـف و کـطـرم که از لـمـرعـرز آخــامـيـب

گان دادنـنـشـت با تـبـي آب لـر دمــکه در آخ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

سرخاکم گواهي ده به نيكي کز نكوئي هاست

ردن به نيكوئي گواهي بر بدان دادنـس از مـپ

مي بينم من عاصيـو هـرا ،از تـم تـنـيـمي بـن

ادنخالصي از عذاب اين جهان وآن جهان د

توست اي دوستاز آن برکنده ام دل را زهر چه غير

ي توان دادنـانـان دادن به آسـت جـان را وقـه جـک

منم مفلس ترين خلق و تو وعده کرده اي يا رب

که خواهم گنج رحمت را به دست مفلسان دادن

ز گنه باهللـا ده به چندان کـم جـر دوزخـعـبه ق

در جنان دادنست جاي در صـغـد را دريـن بـم

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ون جگر نبودـز خـجـا بـيـيي در دنـحـذاي مـغ

که دارد ضعف دل او را کباب خونچكان دادن

«مكن از خواب بيدارم»

بخواب مرگ خواهم شد مكن اي بخت بيدارم

که من دور از درش امشب زعمر خويش بيزارم

د آرزو در دلـست اينكه مي گويند باشـخالف

وي و چندين آرزو دارمود بد خـرا در دل بـم

وبان رحمتي بينندـان باري زخـقـاشـر عــنه آخ

عشقت گرفتارمتوهم رحمي بكن با من که در

به روز وعده از هرجا که آوازي ز در آيد

زشادي برجهم از جا که باز آمد ز در يارم

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

به ياد مجلس عيش تو برگ عشرتم اين بس

ملخت لختي خون دل از چشم خونبارکه افتد

محييوصلش رسد هوعدگه چه حالست اين که هر

گونسارمـت نـخـد از بـش آيـيـعي پـانـدم مـانـمـه

«اي خوش آن روز»

اي خوش آن روزي که در دل مهر ياري داشتم

اري داشتمـبــكـم اشـشـوز چــرســه اي پـنـيـس

ودم از باغ و بهارـــارغ بــه فــه کـگــيادباد آن

ون الله زاري داشتمـگـلـک گـشار از اـنـدرک

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بختم خوش آن روزي که من هکور بادا ديد

واري داشتمـســهــد شــنــمـر راه سـديده ب

ونكه آيم سوي توــن چـباز رو گرداني از م

ان شكن با تو قراري داشتمـمـيـر اي پــآخ

رون شد از دلم يكبارگيــر ناله بــر گــكـش

ر غباري داشتمگر هم از خوف و خطر ،خاط

نا اميدم کردي از خود اي خوش آن روزي که من

اري داشتمــنــد کــــــيـــــوس و امـــــــآرزوي ب

گرکسي پرسد چه مي گوئي تو محيي در جواب

حظه کاري داشتمــک لــسي يـا با کـجـويم آنـگ

«نشان يار مي جويم»

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بخودمشغول مي گردم که از خود يار مي جويم

گار مي جويمـه افـنـيـي درسـهـي در دل گـهـگ

هست پيشم تا نگردد هيچكس آگه ي کوـدم

شانش از در و ديوار مي جويمـمي گويم نـه

ي فكر محال منـر چه ها دارم زهـببين در س

ره و رسم وفا زان کافر خونخوار مي جويم

ترا از من همي جستند مردم پيش از اين اکنون

ب ترا ز اغيار مي جويمهمي گردم به هر جان

اند در بستانـن مـم پاره دـو دل صـوي تـبه ب

ر خار مي جويمـر هـآن از س ر پارهـکنون ه

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

يكدم شود غائبي که گرـچنان شدکشتي محي

ان او ز پاي دار مي جويمـشـت نـاعـان سـمـه

«آه مردم»

ان جانها را بسوختـردم جـود مــآه دردآل

ن و شيدا را بسوختمجروح هر مجنو سينه

ن آه من زد آتشيـاب ايـبـرهاي کـگـدرج

آه زين آه جگرسوزي که دلها را بسوخت

ه ايـمـود شـبامدرس گفتم از سوز دل خ

انش سراپا را بسوختـاده درجـتـي افـشـآت

اي عزيز پيش يوسف گر رسي روزي بگو

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

رتا پا زليخا را بسوختـق تو سـشـش عـآت

ک ريزان جانب صحرا شدمـشاران اـهـب وـن

آه گرمم سبزه هاي کوه و صحرا رابسوخت

محيي نادان است کان ياران به غفلت مي روند

صلا را بسوختـيح و مسواک و مـبـسـرقه و تـخ

«بي ماه روي تو»

اد آنكه بهشت آرزو کنمـبـز مـرگـه

خود را به هيچ ، بهر چه بي آبرو کنم

يشود به بادزار جان گرا مـدين هـنـچ

او مو به موکنم ث طرهـديـن حـم رـگ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

چون دست من به جام مرصع نمي رسد

نمـاز او آرزو ک "يـدرم"لاش وار ــق

باد که بي ماه روي توـه مـال و مـآن س

ي خود آرزو کنمـه زندگانـظـحـک لـي

خود را به دار برکشم از دست جور او

من در گلو کنـداز رسـان گـوز آه ج

م روي در نمازـنـبه کـعـمحيي اگر به ک

شرمم شود که روي دگر سوي او کنم

«درباغ رضوان»

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

خوش آن غوغا که من خود را به پهلوي تو ميديدم

ن سوي تو مي ديدمـمي ديدي وـق مـلـوي خـوسـت

ي يا شدي بدخوـائـي آزمــرا مــم مــي دانـمـن

ديدم که آن حالت نمي بينم که از خوي تو مي

م چنان نبودــــويش را بينــــاگر در باغ رضوان خ

که شب در خواب خود را برسر کوي تو مي ديدم

ت پيش از آنـبيادت هس -جانم-فدايت اين زبان

که صد دشنام مي دادي چو بر روي تو مي ديدم

عجب نبود اگر با عاشق خود سرگران بودي

که صيد بسته با هر موي گيسوي تو ميديدم

بيادم آمد اي محيي که چون بر خاک افتادي

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

و ميديدمـوي تــــبه هر جا سايه اي افتاده از ب

«مرغ آتش خواره»

دل جور وجفا مي بايدمـگـنـزان بي وفاي س

از کس نمي خواهم وفا زان بي وفا مي بايدم

من مرغ آتش خواره ام با دانه و دامم چه کار

ي مي بايدمر به جاي دانه ها در گور جاــآخ

دل هاي مردم باد خوش از شادي عيش و طرب

نت کرده ام درد و بال مي بايدمـحـن خو به مــم

پيراهن يوسف اگر بوئي ببخشد فارغم

مژده بسوي دل از آن بند قبا مي بايدم

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

سينه بسي تنگ است دل از غير مي سازم تهي

د مرا در جان سرا مي بايدمــمهمان غم آم

ا مردمان وز خويشتن بيگانه تربيگانه ام ب

د اين بيگانگي دل آشنا مي بايدمـنـتا چ

محيي بسي لذت بود در عشق ورزيدن ولي

هجران مرا مشكل بود صبر و رضا مي بايدم

«قلعه روحانيان»

بازکشم لشكر وتا به فلک بر روم

روحانيان گيرم و برتر روم هــعـقل

مبلم ليک در اين منزلـقـک مـلـمن م

صفدر و بس پردلم جانب لشكر روم

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

فسي از عال ميرسدم اين صالـر نــه

ن بال بر در دلبر رومــم وزيـــواره

يرخرابات جان گر کشدم مو کشانــپ

بنده کجائي بيا ، پيش شه از سر روم

وي خرابات ماـات دل کـاجـه حـلـبـق

وقت مناجات دل محيي بر آن در روم

«عشق قلندرخانه»

به جنت از براي کارديگر مي رويم ما

نه تفرج کردن طوبي و کوثر مي رويم

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

مقصد ما حسن يوسف باش اندر شهر مصر

ر مي رويمـــما در مصر از براي قند وشك

اندر آن خلوت که در وي ره نيابد جبرئيل

بي سروپا ما به پيش دوست اکثر مي رويم

ريزند زاهدان خشک از تردامنيـگــيــم

بر خورشيد خود با دامن تر مي رويم ما

ا شو نام نيکـيـا بـوي مــكـد بـويــا گـپارس

ما در آن کوچه خدا داناست کمتر مي رويم

عشق خداست و قلندر خانهــا کــيــا ز دنــم

سوي عقبي عاشق و مست و قلندر مي رويم

ق است ما پي در پي او تا ابدــشــا عــشيخ م

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

کجكول و لنگر مي رويم بي عصا و خرقه و

ا با نيكوئيـرهـــهــر از قــبــا را مــم رهــزه

ما اگر نيكيم و گر بد هم بدان در مي رويم

برکفن ما را تو اي غسال بوي خوش مسا

ما به گور از بهر آن دلبر،معطر مي رويم

دولت ديدار مي خواهيم در جنات عدن

ويمما نه آنجا از براي زيور و زر مي ر

رده ميبيني وليـسـوه افـو کـچـمـا را هــمحيي م

ما به سر چون ابر خوش بي پا و بي سر مي رويم

«يارمستقيم»

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ه ما امينيمـق کـاشـا ده عـي به مـر دل دهــگ

با آن که دل به ما داد ، ما روز و شب قرينيم

ن تو بسازيمـيـكـسـم تـيـابـا دل تو يــرمــگ

رينيمــافــيــد دل بــو صــک دل تــتاوان ي

نفرين خويش ميگو تا گم شود وجودت

ون با تو بعد از آن ما گوياي آفرينيمــچ

يطان هزار فرسنگ از گرد تو گريزدـش

سيصد نظر چو هر روز اندر دل تو بينيم

ين نشيندـدر کمـگر صدهزار شيطان ان

مچو در کمينيمـا هـيابد مـر نـفـرتو ظـب

آنگه ، بر تو کنيم رحمت "بهتو"اي بنده

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ر همينيمـوگند خور تو همچون ما نيز بـس

ر بكلي زين دوستان فانيــبـي بـيـحـم

پيوند خود به ما کن ، ما يار مستقيميم

«حضرت بيچون»

بي تماشاي جمالت روضه را هامون کنم

ن را از درون قصرها بيرون کنمـور عيـح

سه طالق حور زيبا روي را خواهيم دادن

گرنه رو در نور روي حضرت بيچون کنم

وه مده رضوان که باهلل العظيمـلـروضه را ج

من به يک آهش بسوزانم تو را مجنون کنم

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

وثر و طوباي توـي کـتـشـهـآب دارد اي ب

من به يكدم کار و بار هر دو را يكسو کنم

گرنه در فردوس باشد ديدن ديدار دوست

ون کنمــده خـه ديزاويه در هاويه بگزيد

ردارد نقابـوق بـشـعـر مــايهاالعشاق اگ

ما در خور او نيست ،آيا چون کنم هديد

محيي با ما دار خود را بي رياضت تا تو را

چون جنيد و شبلي و بايزيد و ذوالنون کنم

«عشق هخان»

کي بود آيا که بنمائي جمال با کمال

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

لزنده گردند ماهيان مرده از آب زال

درقياما حشر را حاجت به نفخ صور نيست

کوي وصال هبگذرد بر کوي خلقي مژد

وش توان بودن اگر يكبار توــم خـنــهــدر ج

در همه عمر آئي و پرسي و گوئي چيست حال

گر در اين زندان تو با مائي ،نگشتم من ملول

ي کجا باشد ماللــدان به ما باشـگر در آن زن

ان پر شد ز دوستــنـچــو آنعشق ،دلست هخان

کانچه غير دوست است ، در وي نمي يابد مجال

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

گر سر موئي شود فردوس اعلي اشک او

حالـري مـعشق ، بود امه جد اندر خانـنـگ

كين هيچ داني کيست آنخون خلقي ريخت بي

ش در خيالــذرانــگـي بــوئــگــور تو نام او ن

ست آنکشتگان نعره زنانند هيچ داني کي

يچ نه ور کشته را باشد وبالـده هـنـشـبرک

وست بگذشتن چه سودداز سر دنيا براي

ذشتن از شريک پير زالـسهل باشد در گ

طوبي و حوض کوثر و باغ بهشت هساي

خوش مقامي باشد اما با جمال ذوالجالل

کي شود بي جذب مغناطيس وصلش متصل

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

لد چندين ماه و ساـعـاک آدم بـذره ذره خ

عشق و مستي و جنون در طالع ما ديده اند

چون ز مادر زاده گشتيم و پدر بگشاد فال

ن توئيــر و باطــي و ظاهـوئــــر تـــاول و آخ

کيست ديگر غير تو و چيست چندين قيل و قال

تو زما و ما ز بوي تو چنين گشتيم مست

ي چنين ، بي مي ندارد احتمالـتـورنه مس

ه ما آري بيايد بوي دوستبوي يار آمد ب

در مشام آن که دارد او به آن يار اتصال

«رحمت اهلل عليه»ويند ـرن گــن قـديـنـعد چـب

چون بخوانند خلق شعر محيي صاحب کمال

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«پهلوي دل»

تير او پيوسته ميخواهم که آيد سوي دل

رسم شود پيوسته در پهلوي دلـنـليک مي

شد که غم دل ز من گم گشت اکنون روزگاري

ويش دربدر گردد به جست و جوي دلـگرد ک

ا آموختنــه وفـچـنـد از غـايـرا ب انـل رخـگ

د روي دلـايـمـر نــل تا دم آخـبـلـه بـو بــک

ر سگ کويش کند ديوانگي نبود عجبـــگ

چون دل من همدمش بود و گرفته خوي دل

آتش از غيرت زنم خلوت سراي سينه را

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

جز درد تو هم زانوي دل گربود آنجا به

ت آريد بازـدسـيي بـري رويان دل محــاي پ

ورنه تا محشر نخواهد کرد ،گفت و گوي دل

«دل زنگار خورده»

ه تاريک رنگـيــنامه اي دارم از شب س

با وجود از تو نيم نوميد يارب هيچ رنگ

ر يادم آمد نيمه شبـشــحــي مــه روئــيــاز س

کردم به اشک سرخ رنگ روي زرد خويش را

يک نظر سوي مس قلب پليدي کار من

تا نماند در دل زنگار خورده هيچ رنگ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

يا رب اين بار امانت بس گران است چون کنم

مرکبم از حد فزون بيطاقت و زار است و لنگ

اي مسلمانان بدين کردار گر آيم پديد

بت پرستان از مسلمانان همي دارند ننگ

آوردي براي ما ز خاکگرخدا گويد چه

روي گردآلود خود بنمايم اندر گور تنگ

صلح کن يارب به من آندم که در خاکم کنند

با گداي عاجزي سلطان کجا کرده است جنگ

ت پر نعمت منم طواف اوــســرحمتت باغي

از چنان باغي تهي بيرون نخواهم برد چنگ

ا که نوميدم کنند از رحمتتـهـوري آنــک

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

يچاره رحمت کن خدايا بي درنگبر من ب

اي خدا از لطف خود کن تو سپرداري مرا

زانكه نيكان مر بدان را ميزنند تير خدنگ

محيي چون در مو سفيدي ديد گفت آه و دريغ

ک رنگـب تاريـه تر از شـيــه اي دارم ســنام

«حسن يوسف»

اي گور تنگـنـگــنــدر تــت انــار اسـم يـسـونــم

، در دوجهان ما را بس است اين نام و ننگ عاشقان

اي عشقـهــرارتــوزد از حــســش دوزخ بــآت

عاشق سوزان کند در دوزخ ار يک دم درنگ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

و به کوه طور تافتـــا کــود آيــوري بــه نــآن چ

رفت از او موسي ز هوش و پاره پاره گشت سنگ

هيچ دانستي که با يونس در اين دريا چه کرد

ن نهنگـطـود در بـس او بـونـق و مـيـرف کاو

کجا بوده است کو دل مي ربودحسن يوسف از

ار فرنگـفـر و کـصـر مـهـانان شــمــلــســاز م

دهزارـوه در وي صـيـت مـت باغ او درخـســه

يک طرف آن ميوه ها را چيده اندر تنگ تنگ

الي آرزو دارد کسيـعـق تـال حـمـرجـگ

زن صيقل ز زنگـدل را ب هـنـيـو برو آئــگ

ارو از قهر تو کمـيـسـو بـف تـطـري از لـتـشـم

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

زانكه هر مردي نيايد پيش صف در روز جنگ

ر روز اندر کائناتــت با هــســر هــگــز ديــيــچ

آن به دست کيست بنگر اندر آنكس زن تو چنگ

ال راــــان حــال دارم او زبــــن زبان قــــم

وح ني بشنو تو ني از ناي و چنگاز دل مجر

خورده ام مي چشم مخمورم ببين و سر در آر

ار باده دارد نيست او مخمور بنگـمـــو خــک

ريخت ساقي جام باده در دهان جان محيي

د مستي آن مي از دل او هيچ رنگـشـکم ن

«سرمه چشم فلک»

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

چشم فلک هويت سرمــاک کــار خـبـاي غ

لق هر دو عالم يک به يکاي به تو محتاج خ

ي کان مالحت پرکمالـوئـت «ول اهللـــرس»يا

وبان دو عالم را نمکــرد خــد بــو بايــزتــک

روز مالد روي بر خاک درتـرکه او امــه

آن مبارک روي فردا کي درآيد در فلک

شام سبحان الذي اسري بعبده شد سوار

ز تکـوار برق همچون تيــبر براق راه

المـرده ســــر مقام قاب قوسينت خدا کد

تو رسانيدي سالم حق به امت يک به يک

از خدايت رحمت و از تو شفاعت روز حشر

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ست شکـو نيــت تــيان امـاصـات عـجـدر ن

تا ملک بشنوده است صلوات تو از امتت

اه امت تو شد ملکـنـواه از گــذر خــع

کتم عدم بود درـيـودي روي تو مـبـر نــگ

هم ولي و هم نبي وهم سماوات و سمک

ر از صلوة لطف توـود پـرغ جانها را بـم

چنين نتوان پريدن بر فلکـنـو ايـي پر تـب

ود را ببينـت خـان امـيــاصـاي عـهـنام

پس بفرما تا گناهانرا کنند از نامه حک

محيي صلوات آن شفيع و آن نبي بسيار گو

بسيار و نيكوئي کمکزانكه داري تو بدي

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«ازدست عشق»

از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق

اره ام از دست عشق از دست عشقـچـيـسرگشته و ب

ي از عدمـــتــا بازرسـدم تــودي عـي بـكــاي کاش

من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق

هانرگشته ام گرد جــردم خان و مان ســـپرورده ک

گشتم ضعيف و ناتوان از دست عشق از دست عشق

ي تا روز سازم مسكنيـخنـلـب از گـه شـمـيــرنــه

چون گلخني شد اين دلم از دست عشق از دست عشق

ويرانه اي هـــوشــه اي در گـوانـب ديـر روز و شــه

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

گويم به خود افسانه اي از دست عشق از دست عشق

زم سوداي خامي مي پزمــخـيـو مــو و آن سـن سـاي

انگشت به دندان ميگزم از دست عشق از دست عشق

ه ما را چون شما صد فكر بد در کارهاــواجــاي خ

شد راست کار و بار ما از دست عشق از دست عشق

تيـشـق دارم وحــلــرم الفتي از خــيــگــس نــبا ک

جويم ز هر کس تهمتي از دست عشق از دست عشق

دا را خوان و بس اين غم مگو با هيچ کسمحيي خ

نعره مزن تو زين سپس از دست عشق از دست عشق

«نسيم رضوان»

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

چون تمام عمر نيكي کرد با تو آن کريم

ر اي لئيمـدي خود چرا ترسي تو آخـاز ب

تو يتيمي با تو او هرگز نخواهد کرد قهر

زانكه او خود کرد نهي قهر کردن با يتيم

راي تو ازوي ميدهد بيشک توهرچه ميخواه

ائل ز درگاه کريمـي رود سـدست خالي ک

موئي از خميرتعالي قادرست کو همچو حق

مـيـهـج رآرد از نارــي را بــاصــق عــلـخ

مي بود با نيک و بدـک برابر ـف او بي شــطــل

راست مي ماند بدان سيبي که سازندش دو نيم

دارد تراآن که رحمن و رحيم است دوست مي

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

طان رجيمـيـگر ز شـپس چه باک از دشمن دي

او به سوي تخت ميخواباندت در گور تنگ

وان نسيمــرضه ــرا از روضــر تـوزاند مـيـم

اـهـت دادت در بـشـدربهشت خلد زرين خ

پس خريد از تو پشيز قلب دائم ترس و بيم

چون زبان قال گردد در سئوال گور الل

في الحال بر عهد قديمداردت ثابت قدم

دوستيها کرد با تو از ازل تا اين زمان

ي او نمي باشي مقيمـتـام دوســقـدرم

يار خواهد داد در عمر ابدـسـت بــمـعــن

تا به نعمت ها کند محيي به جنات النعيم

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«طوبي اندر سايه»

اشک سرخ و روي زرد من گواه است اي کريم

«باهلل العظيم»و ـــدار تـــق ديــشــال عــمــرکــب

واي تو هوادار تو کي خرم شودــي هــب

رفه هاي قصر جنات النعيمــواي غــدره

آتش عشق تو را اي دوست نتواند نشاند

ه زند نار جحيمــلـعـر شــتا ابد در دل اگ

ندازي تو بر دوزخ تجلي جمالـبي رــگ

نيک و بد دارند منت تا ابد باشد مقيم

ل تو باشد قرين وصل توـودي وصــبــرنــگ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بعد چندين قرن ،چون زنده شود عظم رميم

با تو عهدي بسته ام اي دوست در روز ازل

ودن برهمان عهد قديمـم بــيــواهــتا ابد خ

چار جوي آب و شهد و شير و خمر اندر بهشت

و نبود اي حكيمـدار تـــار ديــمــيــت بــربـــش

طوبي عطش وثر اندر سايهــض کوــآب ح

کي نشاندي گر نبودي از سر کويت نسيم

راط پل اگر دوزخ بود چون نگذردـبرص

ي که رفته برصراط مستقيمـروپائــي سـب

دوست اندر گوش عاشق راز گويد روز وصل

ورد گوش هرکس اين در يتيمـدر خـت انـسـني

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

وف و رجاــه خــمـدربرون پرده باشد اين ه

رده رو کانجا اميد است و نه بيمـدر درون پ

رزنيدــب «ئ هللــش»ر در او ــدايان بـــپاي گ

ا را بخشد آنچه دارد آن شاه کريمــمــتا ش

دولت ديدار حق محيي چو يابي در بهشت

طف عميمـع تو ، باشد از لــنور آن در طال

لفظ مرسوم سائالن هنگام گدائي در زمان قديم= شئ هلل

به معناي چيزي در راه خدا بدهيد

«چونكه يوسف نيست»

و هم مباشـان در بدن نبود ،بدن گــرا جــرمــگ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

چونكه يوسف نيست با من ،پيرهن گو هم مباش

رم الشه من همچنان دور افكنيدـيــمـــر بـــــگ

جانم، کفن گو هم مباش هچاک شد چون جام

رقيب چون مرا راني ز کوي خود، مخوان يارا

ر رود بلبل، زغن گو هم مباشـتان گـسـازگل

ر است از زندگاني دور از اوـتـهـب «باهلل»مرگ

و هم مباشــينم يارخود ، اين زيستن گـبـر نــگ

ادا کم شود ، هم گفته ايـبـويت مـسر م يک

ن گو هم مباشــكار مــد محيي را افــرنباشــگ

«من محمديم»

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اداتمـول سـش رسوـگـه بـقـغالم حل

ب آياتمــيــبـوده حــمـات نـــجــره ن

کفايت است ز روح رسول و اوالدش

شه در دو جهان جمله مهماتمـيـمـه

اجتي طلبمـر حـبي اگـر آل نـيـزغ

اتمـاجـزار حـكي از هـاد يـبـروا م

دلم ز حب محمد پر است و آل مجيد او

من همه حكاياتـت ايـال من اسـواه حـگ

چو ذره ذره شود اين تنم به خاک لحد

ميع ذراتمــوات از جـلـوي صـنـشـو بـت

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

دام خاندان توامـادم خـنه خـيـمــک

اهاتمـبـود مـم بـو دائـي تـادمــز خ

سالم گويم و صلوات با تو هر نفسي

قبول کن به کرم اين سالم و صلواتم

گناه بي حد من بين تو يا رسول اهلل

تي بكن و محو کن خياناتمـعاـفـش

هرآنكه بدتر از اونيست من از او بترم

م اين که بتو چون شود مالقاتمـدانـن

زنيک و بد همه دانند من محمديم

ي که کند گوش بر مقاالتمـقـالئـخ

بگوي محيي که بهر نجات ميگويم

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ن در مناجاتمـيـونــرور کـدرود س

«باده جان»

اي از جان خويش داد مرا جان تو باده

رد گوهر ايمان خويشـرا کــر مــفــک

حضرت او نيم شب گويد کاي بوالعجب

هان خويشـكار ،پنــن آشــكــچ مــيــه

ما بوده اي گرچه تو آلوده اي ،بنده

بنده ندارد پناه جز در سلطان خويش

گر تو بگويد کسي ،کرده اي عصيان بسي

خويش ويد برهانــن ،گــيار مـسـرحمت ب

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

و نيک و بدـت رد، بر رخ تـور نهد دس

رد نكنم من ترا، خوانم خاصان خويش

نگ تو صلح کنم جنگ توـد تــحــدرل

تابان خويش پيش تو روشن کنم، شعله

ر بود از مار و مورـور ،پــزندان گ خانه

رضوان خويش من بنمايم در او روضه

ن روي نهد سوي منــزندان ت خانه

ايوان خويش ان زنم خيمهبر سر کيو

کردمت اي بوالفضول نام ظلوم و جهول

ويشـادان خـن دهـنـبس ـتا نفروشم به ک

ده توئي ناتوانــنـران ، بــت گـانــبا ام

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بار ترا مي کشم محيي ز گيالن خويش

«غافل از احوال مظلومان»

ي پروا مباشــروز بــان امــهــدرج

ردا مباشـف هــشــديــــارغ از انـــــف

ي اي پيداکن و بنشين در اوــتــکش

رقاب اين دريا مباشــــن از غــمــاي

وـشـغافل از احوال مظلومان م

ها مباشـبــش ر از نالهــبــخبي

درپي خود کن دعاگويان نيک

ردمان تنها مباشــن با مــكــبد م

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ي در جنت و اخري مبندــســدل ب

أوي مباشـلمت اـنــواي جـــبي ه

كينان برآرـسـان و مـکار درويش

يادکن از مرگ و دردافزامباش

نيكوئي مي کن ،نيكو نام شو

ور در ايذا مباشــمكن مشه بد

دادخواهي را چو بيني داد ده

در دکان و جاه بي سودا مباش

زيردستان را تو از پا درميار

اين فرق فرقد سا مباش غره

گشته ايخلق را محيي تو ناصح

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

س بي پروا مباشــفـن نـرو ايـيـپ

«شام بشارت»

تو لذت عمل را از کارزار ما پرس

آئين سلطنت را از حال زار ما پرس

اد صادقـهـتـآن لذتي که باشد از اش

شام بشارت وصل از روزگار ما پرس

مجنون عشق ما را از باغ و راغ کم گوي

از وي تو سور جوي و بوي بهار ما پرس

از خان و مان وهرکس ، کردم خراب او را

د اگر بخواهي اندر ديار ما پرسـعـبـنــم

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

هرشب زلطف پرسم احوال تو چگونه است

ا پرسـگار مـا را از دل نــاب مــطــذوق خ

راب عشاق ما نظر کنـت خــربــرتــب

واز ذره ذره خاکش تو انتظار ما پرس

فراق ما راي درد ـي چه دانــئــق نــاشــع

رو رو تو اين مصيبت از سوگوار ما پرس

عاشق که از غم من کاهيده گشت و جان داد

ا پرسـزار مــرغــزار او را از مـــرغــن مـــاي

تو صاف دل چه داني ناليدن سحرگه

رسـا پــآئين دردمندي از درد خارم

دل از غم دو عالم فارغ کن و پس آنگه

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ف يار ما پرسـطــآني به پيش محيي از ل

«نوميد مشو»

و بنده از رحمت ما هرگزـــشــد مــيــنوم

زيرا که به غير از ما کس نيست تورا هرگز

خواهم که در اين عالم تو پاک شوي از جرم

م ، اي بنده،بال هرگزـــتــرســفــو نــورنه به ت

ون سوخته اي امروز از درد فراق ماــچ

م رضا هرگزـيــدهــدر سوختنت فردا ،ن

اشق ،تو نيز به ما مي باشــوام اي عــا تـن بــم

هرگز چو نشايد دوست ،از دوست جدا هرگز

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ا برتافتي و رفتيــد که رو از مـنـرچــه

رو از تو نمي تابد خود رحمت ما هرگز

از درد فراق ما يک شب چو به روز آري

ا هرگزـم در روز لقــــانــوشــپــدار نـــدي

بر دل خود ما را روزي گذراني توگر

م ترا هرگزــش ،ناريــر آتــدر دوزخ پ

اي بنده گناه خود تو ديدي و تو داني

ارم هم در روز جزا هرگزـيـبر روت ن

اي جمع تهي دستان حقا که نخواهم بست

ن در رحمت را بر روي شما هرگزــن ايــم

م جدا بودن از دولت جاويدانـيـاز ب

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بود يک دم بي ياد خدا هرگزي نـمحي

«همه شب»

ب باتو مي گوئيم رازـشب همه ش

ت پاي ها کرده درازـلــفــوبه غــت

راموش گوئياــرده فــا کــاي زم

سوي ما هرگز نخواهي گشت باز

خيز وترک خواب کن تا نيمه شب

ر گوئيم رازــدگــكــو با يــت و اــم

ازم از تو و طاعات توـيـي نـــب

با نماز و روزه ات چندين مناز

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

از آور براي من که نيستـني تو

تو جز نياز ستهــايــت شــاعــط

محيي گر کاري نكردي غم مخور

و را هم کارم و هم کارسازــن تــم

«عشق حق»

هرکه درپيش توبرخاک بمالد رخسار

ر بودش ليل و نهارــخـسـملک کونين م

تو روند ربه قدم برسرکويـران گــدگ

ن به سر برسرکوي تو روم مجنون وارـم

سلطنت غيرتو کس را نسزد زانكه به لطف

چ ديارــيــودر هــالد زتــنــار نــچ ديــيــه

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اشق ديدارتو او بشناسدـد عــه شـــرکــه

دوزخ از جنت و شادي زغم و مي ز خمار

ديده بگشاي که محبوب کريم افتاده است

و هردم زکمين او ديدارـد به تـايــمــي نــم

عاشق آنست که سوزند و دهندش بر باد

ه خاکستر او جوش کند دريا بارــس کــب

شمه اي گوي تو از لطف خدا بر در دير

انش زنارــيــايد زمــشــگــر بــافــتا که ک

گوش تو کر شده اي خواجه وگرنه به خداي

قرارـاوند ادــي خـدائــت به خــب د ــكنــيــم

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

مي زد و مي گفت که چون مست شوم -مي-جوش

يارـشـذارم هــگــود را نـــبت خــحــم صــچ هــيــه

ق حق مي رود اندر دل هر عاشق زارــشــع

دارد رفتارــش نــيــي پــپ در رگ وــاده انـب

در همه مذهب و ملت مي عشق است حالل

رد خدا را ديداروان کــتــي او نــه بــكــزان

مدم ما مشو اي محيي که در آخر کارـه

ي گنه کشتن و آويختن است بر سر دارـب

«جانب گلشن»

اي آنكه مي نالي زدوران ،جور يار من نگر

گر صبرو قرار من نگرـن نــراب از مــطــاض

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

کان، يک دو روزي بيش نيستجانب گلشن مرو

ن نگرــار مــنــم کــون دائـــک الله گــپر ز اش

اي که ميگوئي ندادم دل به خوبان هيچگه

سوار من نگرــهــدان آي و شــيــوي مــس

سينه ام پرداغ و چهره گل گل از خوناب اشک

ن نگرــار مـهــن آ ، باغ و بــوي مــيک زمان س

باشدت رحمي فتد در دل بيائي سوي من

ين شخص نزار من نگرــبــن بــحال زار م

عبرت گشايگرتو داري ميل خوبان ديده

شم اشكبار من نگرــوزو چــرســپه ــنــيــس

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

شكر کن محيي که در راه تو خاري بيش نيست

وه غم در رهگذار من نگرــد کــرف صــرطــه

دل مجروح

ر دم اثري ديگرـاي ذکر تو را در دل ، ه

واي از تو به ملک جان دارم خبري ديگر

ت ها داريم دل مجروحــالمــم رــيــاز ت

جز لطف تو ما را نيست واهلل سري ديگر

سلطان جمال تو تا جلوه دهد خود را

ه گري ديگرـنـيـبرساخته از هردل ، آئ

حشر آهي نزند عاشقــم هـرکــعــدرم

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

رش سوي تو در مقري ديگرـهردم اگ

روز الست اي دوستزان مي که به او دادي در

دري ديگرـــق ، يـــرا ده جام ماي کن وـفـطـل

رتو مردانه کمر بنديــدرخدمت حق گ

بخشد به تو هرلحظه تاج وکمري ديگر

ني لحد تاريکــعـي روزن يــب هــانــدرخ

برجان تو خواهد تافت شمس وقمري ديگر

يا رب تو به مشتي خاک از بس که نظر داري

ديگره صاحب نظري ـحظـل رــده هــدا شـيــپ

ش تن و جان و دل از رهگذر عشقتـيـع

وان کردن از رهگذري ديگرــتـرت نـشــع

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بردوخت دل و ديده از ديدن غير حق

نبود دل مجنون را جز اين هنري ديگر

ه درها تافتـمـهرکس که درحق زد رو از ه

رگز به دري ديگرـن هــتــوان رفــتــزان در ن

ر و گفتدر آئينه دل ديد محيي رخ يا

ري ديگرـاي ذکر تو را در دل هر دم اث

«خيمه به محشر»

طبل قيامت بكوفت آن ملک نفخ صور

وم النشورـکاتب منشور ماست مالک ي

سر زلحد برزديم خيمه به محشر زديم

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

د چند نباشم صبورـــحــبي خدا اندر ل

هم بر صراطـاي نـازسرشوق ونشاط پ

آن نشوررم شود ــرم ما گــتا زدم گ

اي که ندادي تو مال درطلب آن جمال

يم ديدن ديدار حورـتــذاشــگـما به تو ب

م ما ، کي به خود آئيم ماـدائيـت خـسـم

ساقي ما چون خداست باده شراب طهور

جلي حقـاه تــرگــظــدا در نــنورخ

با تو کند آنچه کرد با حجر کوه طور

نا مجويـيـب دهــلي از اوديــجــت تــوق

اوچو نمايد جمال، چشم تورا زوست نور

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

هرکه به نزديک اوست دولت جاويد يافت

ادت نديد آنكه از او ماند دورـعــروي س

ل خدا گر به لحد بشنويمــوص ژدهــم

زنده شود جان و تن پيشتر از نفخ صور

ند رو به سوي ما کنندـنــو آرا کــور چــح

ن ،دوست بود بس غيورم نگه دار از آـشـچ

ر بهشت کرده به زيرو زبرـصـت تو قــســم

ه نيست هستي او بي قصورـكـچون نكند زان

گرچه تو قصر بهشت کرده اي عنبر سرشت

ي برم آنجا بخورـم ه ،ــتــوخــر ســگــاز ج

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

سي ماتميــد او بهردوست هرنفــنـكـيــم

اتم زده کي کند اي دوست شورـمحيي م

«رزوي يارآ»

عشق و بدنامي ودرد وغم به ما شد يارغار

د عاشقان را چاريارـوار باش( ص)تا محمد

ويد بياــگــيــار مــار داري يـــآرزوي ي

د دلداري تو در دل شب هاي تارـــنــتا ک

گرم تر يک نيمه شب گو اي خدا در من نگر

سيصد ميشماران روزي نظر را شصت وبپس ش

ا که باشي با توام يادت کنميارگفت هرج

از چنين ياري فرامش کرده اي تو، ياد دار

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

روح تو مرغي است کز نزد خدا آمد به تن

ي را کجا گيرد قرارـدائــرغ خـدا مــي خـب

ساقيا زان مي که گفتي مي دهم در آخرت

ي جامي نثارـنـکم نخواهد شد که در دنيا ک

ز عطشکاروان ها در بيابان ها هالک اندا

چندي ببارره ــطـار وقـــيـب ر رحمت راـاب

ي هاي شاهــباردارد شيشه هاي مي ، صراح

ي که نه افسار دارد نه مهارـتــســر مــتــاش

و ما را حاضر قنديل باشــوئي تــاه ميگــش

عاشق و مجنون و مستم آه دست از من بدار

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

دا تخمير مي کرده هنوزــخاک آدم را خ

ده بر سر مستان حضرت اين خماراـتــکه ف

ر هر موي مشتاقان زبان ديگر استــرســب

ي جويند هر ليل و نهارــدا ديدار مــخ زــک

الي بايدتـعـق تــمال حــاشاي جـمـرتـــگ

داز خود را روز بارــان انــقــاشـان عــيـدرم

دار راــم آن دلــويــدر دل شب ها بگريم گ

ر وي بيارــدالن بــيــز بــکي ده يا دل ــيا دل

ويمشـگر رسم روزي به دوزخ قصه خود گ

چاره آتش زار زارـيـن بــر مــد بــريــگـتا ب

تا قيامت محيي خواهد خواند اين ابيات را

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ايدارـم پـاي ميروند هـپـق و عالم هم بـلـخ

«نورايمان»

ت مي گويد که اي عاشق اگر داري صبورـدوس

ن تا نفخ صورـــر کـبــال وصــنـا مـــراق مـــازف

ق ديدار خداـلـد خـنــيـدر آن مجلس که بــان

ان باشد بخورـقـاشــاب عـبـــاي کــرهــگــازج

ازد منمــت بيدار مي سـآن که از خواب خوش

ورـفــوئي تو گناهانم بيامرز اي غــگــون بــچ

لي ودايه لطف دوستـفـگور گهوار است ،تو ط

نشورـوم الــخوابايند وخوابت داد تا يــوش بــخ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ور حقـاه نــان در دل و دل بارگــمــور ايــن

خوش چراغي کاو دهد در پيش نورالنور نور

ک آمرزد خداــاي گنه کاران شما را بي ش

نجاب و سمورـبه بود از پوستين کيش چو س

ره تو آگهيـهــي چـدائــور خــدارد از ن

باشد سرخي رخسار جورزردي روي تو

ن خال سيه زد بر رخ از رنگ باللـيــور عــح

از حبش بنگر چه خوش مشاطه اي کرده ظهور

د که خواهد ديدنمــدا آمــن نــي ايــلــجــدرت

هرکه بر من خاطر خود داشت شب را در حضور

واز آيم تراــشــيــي زدنيا پــرون آئــون بــــچ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ش برکوفتي اين راه دورگويم اي محيي چه خو

«تجلي جمال»

گرنخواهدبود اندر صدرجنت وصل يار

ردن اختيارــقعر دوزخ عاشقان خواهند ک

حورعين هر چند مي دارد جمال با کمال

مال حق مدارــي جــلــجــر با تــرابــو بــت

عابدان نظاره نتوان کرد يک حور بهشت

ر انتظاران مست را دـقــدارد عاشــر نــگ

جام ماالمال در ده اي خدا خمر طهور

اندروني لغو باشد ني صداع و ني خمار

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

جلي جمالـنم يک تـهـد در جــتـفـيـب رــگ

بشكفد گل هاي رنگارنگ در وي صدهزار

روي زرد عاشقان رنگين کند در روز حشر

رنگارانهاي زـشت و خـهــن بــت زريــخــت

کجاسترا کوثر طوبي وجنت حوض هساي

ا که باشد در وصال کردگارـهــالوتــاز ح

اندرآن خلوت که آنجا ره نيابد جبرئيل

يرود از فارس سلمان و بالل از زنگبارــم

تن به نعمتهاي جنت ميشود پرورده ليک

ايد پرورش از ديدن پروردگارــبـان بــج

گر برانگيزي ز خاک گور بنمائي جمال

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ه ديده ها گردد غبارخلق مسكين را زگري

عر دوزخ مي کنيـدر ق رــدار گــدي هدــوع

مي کشد در چشم،آتش را، خالئق سرمه وار

محيي گر ديدار رحمت بايدت از عزوجل

ير و صبر کن تا روز بارـگـردان بــن مــدام

«سيد انبياء»

ت تو معمورــالــصر رســاي ق

ور رسالت ازتو مشهورـشــنــم

تهـشــالم گـــرا غــام تدـــخ

قباد و فغفورـيـرو کـسـخـيــک

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ات گويندـنـائــکه ــلــمــدرج

يدن صورـو تا دمـوات تــلــص

اب قوسينـو تا به قــراج تــعــم

اند از دورـمــه ره بـل بـيـرئــبـج

هم حلقه به گوش توست غلمان

ترين تو حورــمــک دهــنــم بــه

(ع)يش از آدمداي پـبنوشته خ

ت تو منشورـالــر رســهــاز ب

(ع)يرت تو موسيـبت غـيــاز ه

د بر طورــديــدا نــدار خــدي

روشن ز وجود توست کونين

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

رت همه نورـاي باطن و ظاه

لــرسـاي مـيــبــد انــيــاي س

ورـصـنـاي مــيــرور اولــاي س

ويـه بـتــافـو يــرق تــگل از ع

درون زنبورــد در انــهــد شــش

هرکس به جهان گناهكار است

اعت تو مغفورــفــه به شـتــشــگ

محيي به غالمي تو زد الف

ذورـعــدار مــرم بــاز راه ک

.پاکر،پادشاه اشكاني که در تمام جنگهايش پيروز شد= فغفور

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«سرمست صبغت اهلل»

الن آمدـبـلـي بــتــســت مــوق

ان آمدـتـوســـه بـل بــا گـيـوئـگ

اضر باشـبلبل آنجا خموش و ح

ر که در ميان آمدـو اين سـنـشـب

س عاشقان مست خداـلــجــم

جا نمي توان آمدـوش آنــرخــس

عاشق رنگ و بوئي اي بلبل

پاي گل جاي تو از آن آمد

ت اللهيمــما که سرمست صبغ

كان آمدــاغ المــا بــاي مــج

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

برگل جهان و مراچشم تو

الق جهان آمدـر خــديده ب

ه آزاريـازاري و بــرو ب

جاي بازاريان دکان آمد

نالم اي بلبلـن بــباش تا م

کاين همه خلق درفغان آمد

دم مزن پيش ما که ناله تواست

دــان آمــر زبـــر ســناله اي گ

ما شنو که بر در دوست ناله

ان جان آمدـکو بسوز از مي

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

شقان در جهان نمي گنجندعا

را مكان آمدــاين قفس چون ت

عشق با تو گل است روزي چند

ق جاودان آمدـشـا عــق مــشــع

خانه آب و گل به خود زاري

ان آمدـــــاين روش راه نازک

درت حق ديدــمحيي آثار ق

زان آمدــچون بهار آمدو خ

ي خدا،رنگ خدا که بيرنگي استرنگ آميز اشاره به آيه قراني ،يعني=صبغت اهلل

«بالي ناگهان»

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اد من شايد که روزي شادمان گرددــدل ناش

ولي مشكل که آن نامهر هرگز مهربان گردد

را گر شادي اي در دل رسد ناگه بدان ماندــم

ي آيدوبي خانمان گرددــريبــکه درشهري غ

روز زان بدخو بال انگيز ميبينمــچنين که ام

ه روزي فتنه آخر زمان گرددعجب نبود ک

ن آسمان خواهد که برداردــن بار دل مــر ايــگ

نجنبد هيچگه از جاي خود چون من ناتوان گردد

ه دل را مرهم بهبود خواهد شدــودم کــرآن بــب

م که جانم را بالي ناگهان گرددــتــسـه دانــچ

ي جدا از لعل مي گون تو مي نوشمـامــر جـــاگ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

خون شود در چشم خونريزم روان گردد همانجا

غم محيي بخور زان پيش کز سوداي زلف تو

ر به شيدائي و رسواي جهان گرددــــرآرد ســب

«شيوه شيرين»

مراکشتي و گوئي خاک اين بر باد بايدکرد

ن همه بيداد بايد کردـدي ايـردردمنـرا بــچ

همه کس از تو دلشادند غير از من که غمگينم

ي شاد بايد کردــانـوئي دل اين هم زمـگنمي

ي بنده ام از جانــشدم پير از غم تو کز جوان

ر آزاد بايد کردــسـير اي پــــپ نه آخر بنده

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

سن او به غير من نبايد گفتـحكايت هاي ح

شيرين بر فرهاد بايد کرد وهـيــث شــديـــح

چه عمرست اين که درشبها بودهرکس به خواب خوش

دکردــرياد بايــت فـمــت غــتا روز از دس راــم

«شرح جور يار»

نمي دانم که او تا کي پي آزار خواهد شد

ر از او بيزار خواهد شدــنگويد اين دلم آخ

ندروزي گر بماند ازجفاي اوــو چــن خــديــب

تنم بيمار خواهد گشت وجان افگار خواهد شد

رانمرگ شد بخت من وگويند ياـواب مــبه خ

افغان کن که او بيدار خواهد شدو ريادــفکه تو

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ن روئيـيـنــمكن بهر خدا عزم گلستان با چ

ده از گلزار خواهد شدـکه دانم باغبان شرمن

رو ناز منــدي اي ســـنــت چــان دســشــفــمي

که هوش جان زدست دست تو افگار خواهد شد

دمش با مرــچه گويم شرح جور يار و درد خوي

"با تو يار خواهد شد "که بي تسكين مرا گويند

ي برد محييـــر تا کـــگــاک و جـــدوه دل چــزان

که اين عشق است و اينها هر زمان بسيار خواهد شد

«فرهاد و بيستون»

دـي يار يادم مي دهــل از نازکــاخ گــــش

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

دـبرگ گل زان گلرخ رخسار يادم مي ده

ارغ شومـوه تا از ياد او فـــون روم درکــچ

مي خرامد کبک و زان رفتار يادم مي دهد

يسوزم که آنـهر کجا بينم گلي با خار م

ار يادم مي دهدـيــار با اغـي يــدمـمــه

فرهاد و کوه بيستون شهــيــان تــتــداس

كار يادم مي دهدــه افـنــيــخار خار س

چون روم درگلستان کز خويش آسايم دمي

اي زار يادم مي دهدــه هــالـبل نــگ بلــبان

ش وه که جور روزگارـرسته بودم از جفاي

خوار يادم مي دهدـونــباز خونريزي آن خ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

جان شيرين سوزدم چون شعر محيي بشنوم

ي آن گفتار يادم مي دهدــنـريــيــزانكه ش

«آرزو دارم»

م تيرش در سراي تن مبادـروزني جز زخ

سرتش تا بام آن روزن مبادــحر داغ ـيـغ

ق روي بتان يا رب مبادا هيچكســاشــع

ي عاشق شود يارا به سان من مبادـورکس

ي در دلمــلحظه چاک رــکرده از تيرجفا ه

ده از خاريش هرگز چاک در دامن مباآنك

ار توستــسـمهرومه را روشني از پرتو رخ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بي رخت هرگز چراغ مهر ومه روشن مباد

و باشد بعد مردن کوي يارــق چــعاش جنت

سكن مبادـو در م وارـمرغ جانم را جز آن دي

مار منـيـشقت تن بــه در عــآرزو دارم ک

ون مبادـيـخالي از افغان وزاري فارغ از ش

تاج شاهي چون شود با خاک يكسان عاقبت

ي به جز خاکستر گلخن مبادــيـحــر مـســاف

«طعنه بدخواه»

گويم که جور روزگارم ميكشد من نمي

كشده بدخواه و بد عهدي يارم ميـنــعــط

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

دور از او بي طاقتي باشد که روزي چند بار

ظارم مي کشدـتـت و دردي و داغ انـنـحـم

من نهاني عشق ورزم با دل آن تندخو

از براي عبرت خلق آشكارم مي کشد

طفالن شوم هدر روم در کوچه اي بازيچ

شه اي فكر تو زارم مي کشدور نشينم گو

شب گذارم در خيالت روزگارم چون شود

اي تارم مي کشدــهــبــش ر نالهــكــروز،ف

شوق ديدارت مرا زين پيش و کنون

ه اميد کنارم مي کشدـوســآرزوي ب

مي کشد زحمت طبيبي غافل است از اينكه او

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

كارم مي کشدــان فــچو محيي سوزش جـهم

«خاکستري»

ري بنددـــي کو يار خود دارد چرا بر ديگکس

حرامش باد عشق آنكس که هم بر ديگري بيند

از اين آتش که من دارم زشوق او عجب نبود

تري بيندـسـاکــکه آن مه چون به بالين آيدم خ

وزنده شده عمريـر ســهــم زتاب مــالــه عــمـه

که مهر از رشک اين سوزد که از خود بهتري بيند

ر عاشق زدل نالد زگريه نيست پروايشاگ

يندـتري بـشـاگر بر جاي هر مو برتن خود ن

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ي دانمـي و مــمــچ رحــنكرد آن نامسلمان هي

که بر من سوزدش دل گرسوي من کافري بيند

خوش آن ساعت که در کوي بتان محيي رود سرخوش

ري بيندــاغــي پر از مي سـشه در دستـيــي شــتــبه دس

«ن برقع بر اندازدچو»

تعالي اهلل چه حسنست اين که چون برقع براندازد

وم بگدازدـون مــچـمــاگرباشد دل از آهن که ه

ويش مي نازندـن خــســوبان به حــه خــمــه

چنان باشد که حسن او به روي خوب مي نازد

وانگان سازندــه با ديــان کـري رويــم پــبود رس

خو ياري که او با من نمي سازدآن تند شدم ديوانه

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بم اگر نالم جدا از يارـيـي عــدعــن اي مــكــم

که من در هجر مي سازم و ليكن دل نمي سازد

د محيي که در عالم بود عاريـنـروا کــا پــجــک

چنان مشغول کار است او که با خود هم نپردازد

«حضور درد»

و غم باشد مه اندوهــر هــن گــر تا پا ي مــزس

هنوز از اينچنين دردي که دارم از تو کم باشم

ر فلک کز غايت عزتـچگونه سر بسائي ب

دــرها ترا زير قدم باشــبه هر جا پا نهي س

غنيمت دان حضور درد و غم اي دل که دوران را

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

نم باشدـتـغــت مـبــحــوفائي نيست چنداني و ص

ا ليكنخوش است از خوبرويان گه جفا گاهي وف

ه جور و الم باشدــــمــو هــن مهر و وفا از تـــزم

وي يار نوشيدنــكــگ بــال ســفــدم آب از س

مرا خوش تر بود زان باده کان در جام جم باشد

خالصي گر زهستي بايدت عاشق شو اي محيي

دم باشدــري رويان عــق پـشـکه اول گام در ع

«دارم اميد»

و من لطف ها دارم اميدتا ابد يا رب زت

جا دارم اميدـد برم از کـيـر امـــاز تو گ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

زيستم عمر بسي چون دشمنان ،دشمن مگير

يدـا دارم امــو وفــرده ام از تــائي کــبي وف

هم فقيرم هم غريبم ،بيكس و بيمار و زار

الشفا دارم اميد شربت دار يک قدح زان

آمرزيدنستو ـــم چــو دانــمنتهاي کارت

زان سبب من رحمت بي منتها دارم اميد

ز خداــدا وجــد دارد از خــيــي امــســهرک

ليک عمري شد که از تو ،من تو را دارم اميد

هم تو ديدي من چه ها کردم وپوشيدي زلطف

و من چرا دارم اميدـــه از تـداني کـيـهم تو م

ذره ذره چون جدا گرداندم خاک لحد

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ضل خدا دارم اميدـو فــذره زتبهر هر

دمبدم بد گفته ام بد مانده ام بد کرده ام

ن خطاها من عطا دارم اميدـود ايــبا وج

روشني چشم من از گريه کم شد اي حبيب

اک کويت توتيا دارم اميدــاين زمان از خ

محيي مي گويد که خون من حبيب من بريخت

ارم اميدن از او من لطف ها دـتـبعد از اين کش

«آه از آن ساعت»

يا رب آن ساعت که خلق از ما نيارد هيچ ياد

ي يوم التنادــت خود کن قرين ما الــمــرح

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

نامه نيكان شده برطاعت آيا چون کنم

نامه هاي ما بدان چيزي ندارد جزسواد

اينچنين کاالي پرعيبي که گردد روز ماست

ز کسادــگرنبودش روز بازارش بنامت ج

يد شد عيدي به رحمت ده خداوندا به ماع

ي ازکه جويند بندگان نامرادـدهــو نــورت

ردمكن يا رب تو ما را چون به بازار الست

اي ما همه ديدي وکردي نامرادـــــهـبـيـع

ن در گردن اندازم بگريم زار زارــشب رس

ود که بر دادم به بادــر عزيز خـمــاز غم ع

ي مي کنمـدگانــبي او زناين زمان از بس که

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

وقت مردن جان نمي دانيم چون خواهيم داد

آه از آن ساعت که عزرائيل قصد جان کند

ب نتوان گشادــــجان شيرين را ببايد داد ول

رد با ما آه ،آهـــر چه خواهد کــــتا دم آخ

اي خوشا وقت کسي کز مادرش هرگز نزاد

اتبيننامه مي خوانند و مي گويند کرام الك

وف يادــدرجميع عمر اين بنده نياورد خ

پيش تابوتم منادي کن بگو اين بنده اي است

رد اعتمادـدا کـــرخــرده بــکو گنه بسيار ک

يا رب آن کس را بيمرزي که بعد از مرگ ما

ري کند گهگاه يادـيـبــكـا را او به تــروح م

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اکم بگذري يا بگذرم بر خاطرتــخــربــگ

ا مي کن که يا رب گور او پر نور باداين دع

د آمرزيدنمــواهد کرد بر من خواهـم خــرح

روي زرد خود چو بر خاک لحد خواهم نهاد

محيي گر چه بس بدي کرده ندارد نيكوئي

كان اعتمادــيـق نــليک ميدارد به جان درح

«وصل حبيب شب»

ق جانان من استـلــد درخـنـكــش افــآن که آت

مي سوزد از آن رويش همين جان من است وانكه

صر شه ويرانه استـم قــشــدم ديوانه پيــتا ش

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ان فيروزه اي ازطاق ايوان من استـآسمـک

عشق ورزيدم نهان اي واي بر من کين زمان

لس حديث عشق پنهان من استـجـنقل هرم

ردم خرابــانه مــواهد که سازد خـگرفلک خ

گريان من است گو مكش زحمت که کار چشم

بگذرد باشد شبي وصل حبيب "دم"آنچه در

ن استـران مــجــوآنچه را پايان نباشد روز ه

ه پوشيد بهر ماتمشـيــيي و ســحــرد مــم

هرکجا ورقي بود ز اوراق ديوان من است

«همره بادصبا»

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

هرچه ازسنگين دالن بر جان ما آيدخوش است

است گروفا آيدخوش وگرهم جفا آيدخوش

وي گل زباد صبحدمــــد بـنـوم تا چــنـشــب

وي او گر همره باد صبا آيدخوش استــــب

ق توـشـش آيد به درد عـراضيم از هرچه پي

گرهمه برجان من دردوبال آيد خوش است

ه ايــر در کاســو ســروز ابر اينچنين داري چ

هوا آيدخوش استسنگ ازگربه جاي قطره ها

نمايد محيي هرکس را که هستعشق زيبا مي

بوي گل گر همره باد صبا آيد خوش است

«درد بي حد»

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

المتـــگفتا کيي توبا ماگفتم کمين غ

امتــــگفتا مگر تومستي گفتم بلي زج

قبازيــشــگفتا چه پيشه داري گفتم که ع

گفتا که حالتت چيست گفتم غم و مالمت

کرال شاــگفتا که چيست حالت گفتم که ح

م ميان دامتـتــفــادي گـــتــا فـــجــگفتا ک

گفتا زمن چه خواهي گفتم که درد بي حد

م تا قيامتــتــفــي گـــه درد تا کــگفتا ک

گفتا چه مي پرستي گفتم جمال رويت

گفتا چه داري با من گفتم بسي ندامت

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

گفتا چگونه بي من گفتم که نيم بسمل

م همه غرامتتـفــگفتا چه چيز داري گ

م هجرتــيــم زبـتـفــگفتا چرا گدازي گ

گفتا که با که سازي گفتم به يک سالمت

گفتا که کيست محيي گفتم همان که داني

گفتا نشان چه داري گفتم که صد عالمت

«پاي دل»

پاي دل در کوي عشقت تا به زانو در گل است

همتي داريد با من زانكه کاري مشكل است

نم کين دل ديوانه را مقصود چيستمن ندا

کو هميشه سوي سرگرداني من مايل است

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بيند به خواب رـفيل محمودي فرو ماند اگ

بارسنگيني که از درد تو ما را بر دل است

گوـي مــوئــگــيـند مـرچــاي دل آواره آخ

اندران کوئي که پاي صدهزاران در گل است

در ايام شباب رم غمــحـت، مــم آه اســدمــمــه

وقت عيش و نوجواني وچه ناخوش حاصل است

ود گويم سخنها بگريم زار زارــخــودبــخ

رم راز غريبان البد اشک سائل استــحــم

محيي با اين زندگاني گر گمان داري که تو

تي يقين ميدان نه ، فكر باطل استـراه حق رف

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«اهلل گو»

گ نيستباتو اي عاصي مرا صلح است هرگز جن

تـدر دل تنگ نيســم تو را انــر از غـيــزانكه غ

روي زرد خود به ما کن زانكه بر درگاه ما

تـهيچ روئي به ز روي زعفراني رنگ نيس

در دل شب ها رسن در گردن افكن توبه کن

ستــبنده را پيش خدا از توبه کردن ننگ ني

گو «اهلل»گر شراب و بنگ خوردي توبه کن

چون دهانت پر شراب و بنگ نيست کنياد ما

يكوئي بدل خواهيم ساختـما بدي ها را به ن

دگان بد به جز اين رنگ نيستـنــکار ما با ب

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اران اميد فضل ماستـدکـن بـيــگــنــدر دل س

اي جوهرهاي سنگين جز ميان سنگ نيستــج

اصيانــا بر عــا ومــظر بر مــان دارند نــيــعاص

مجال جنگ نيست م آشتي؛کس رما چو کردي

ي که بار او گران افتاده استــگـنـه لــشــپ

ميرود افتان و خيزان گرچه پيشاهنگ نيست

چنگ در طاعت زنند مردان جهان گر نيک

محيي مفلس ترا جز فضل حق در چنگ نيست

«هرچه خواهي بطلب»

راتبه بنده ماست شصت نظر و سيصد

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ا تا به کجاستبنده را مرتبه بنگرزکج

ا دور مروــن و ازدر مــكــيوفائي مــب

زانكه ما را ز ازل تا به ابد باتوصفاست

ين شده از چرک گناهـه چرکـتـسـروي ناش

از او شسته شود رحمت ماستآب گرمي ک

ه تو روزحسابـم نامــو دهـت تــدسـم بــه

هاستتا نداند کس ديگر که در اين نامه چه

م در دنياـــو را ده بدهــي تـــوئـكـک نــي

تاد تراستـــفــه و باز در آخرت آن هفصد

و کنمــفــرم عــد به کــر آيــو بــدي از تـب رــگ

اين چنين لطف و کرم غير من اي بنده که راست

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ترسي از او تو چرا دوزخ چه کند با نار

ظاهروباطن تو چون همه از نور خداست

بطلب تو زمن و شرم مدار هرچه خواهي

برمن اي بنده اجابت بود و بر تو وفاست

بخواه تو زمن هيزم و شيرو نمک و ديگ

من وکيل توام از من بطلب هر چه سزاست

عطا کرده خويش ايمان من عطا کرده ام

کي ستانم زگدائي که بر او صدقه رواست

با توام من همه جا ،ترس تو از شيطان چيست

ابليس بيا گو که صالست اهت منم ،چون پن

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بيوفائي همه از جانب توست اي محيي

ورنه از ما که خدائيم همه مهر و وفاست

«غم مخوري»

غم مخوري که عاقبت جاي تو صدر جنت است

رت استـضـروي دل تو تا ابد سوي رضاي ح

غم مخوري که مرغ جان چون زتنت همي پرد

دق نيت استـــدصعــقـان او مــيــزل آشــنــم

غم مخوري که اين تنت چون به لحد فرو رود

خاک تن تو تا به حشرغرقه آب رحمت است

ه حق تو را از همه خلق برگزيدــغم مخوري ک

نه زکمال خدمت استال لطف او ــمـن زجـاي

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

غم مخوري که روزوشب سيصدوشصت لطف حق

ت استــبــحــي نظرکند اينهمه از مــمــوهــت در

غم مخوري که هر کجا که تويي خداي توست

ت استـمـدرطلب خدا ترا بنده بگو چه زح

غم مخوري که عشق خود با گل تو به هم سرشت

دم اصل خلقت استــمـو هــعشق خداي تو به ت

غم مخوري که با تو هست آن دگري به غير تو

و او گفتن او به رحمت استـنه تاو نه تو هست ؛

ي شراب مست وخراب گشته ايغم مخوري که ب

ررا گو که شراب جنت استـهـان شـبـسـتــحــم

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

غم مخوري که حق ترا بنده خويش خوانده است

محيي نشان دولت است دا ترا؛ـــي خــدگــنــب

«پيرکنعان»

گرندادي آرزوي وصل جانان ،جان مرا

ي بي او غم هجران مراـتـزندگي نگذاش

ن من استسرومن آغشته دراشک جگرخو

ان نگذاشت در بستان مراــبـاغـربـفارغم گ

ي درميان شخص من با سايه امــنيست فرق

بس که در آتش فكنده اين دل سوزان مرا

حال من چون پير کنعان شد کنون چون بينمت

د سيل اشک از ديده گريان مراـه آمــس کــب

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

جامه جان چاک شد در وادي عشق وهنوز

ان مراــبگرفته دام رف صد خارغمـرطــه

همچو من يارب که گردد بي نصيب از وصل يار

بت جانان مراـحــي از صــتــداخــه دور انـاي ک

اين که با مردم مدارا مي کنم از بهر توست

ول بدگويان مراــازق روا بودــي پــورنه ک

ن گلخن وفرش من از خاکستر استــخانه م

مان مراتاکه چون محيي بخواني بي سروسا

«زالل رحمت حق»

تـردي بگو کرديم اي دوسـگنه ک

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ار بد اين توبه نيكوستـکه بعد از ک

گنه کردن اگرچه خوي توگشت

ولي عفو گناهت هم مرا خوست

ي نالـتوشب بر خاک ، رو مي مال ،م

م ما دوستــت داريــدنــيــه آن نالــک

اران تائبــه کــنــاي گــس هــفــن

بوستشوي تراز مشک خومرا خوشب

ل ماست پشتيبانت اي پيرــضـوفــچ

چه غم داري اگر پشت تو دو توست

مـالـز وي بتر نبود به عــکسي ک

تـاره اوسـوا در بـطـنـقـرا التــم

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ت پروري مغزــنـت هاي جـمـعــبه ن

ترا بر استخوان گر خشک شد پوست

من بر تو نيكو هست ،غم نيستـچو رح

يطان بد است و با تو بد خوستــر شــاگ

اهي دل محيي هرگزــرد مــيــمــن

زالل رحمت حق تا در اين جوست

«وعده ديدار»

رنقابــداري گــرنــال اليزالي بــمــازج

اند دل کبابــمــي رابــان الابالــقــاشــع

يمـهـصدرجنت گربود بي دوست گو قعرج

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ابهرکه شدکوته نظرگوسوي اين ها مي شت

رآنـعاشقان نه حورخواهند نه بهشت ازبه

رابـفارغند ازکدخدايي خانمان کرده خ

رات الطرف عين باشند حوران بهشتــقاص

نابــخيمه هاي عاشقان بيني طناب اندر ط

ان چون از لحدــقــاشــدرند عــپرده محشر ب

م پرآبـشـش وچــرآتــسربرون آرند دل پ

ي گويندکوـــــبادل مجروح مي گريندو م

ود روز حسابـآن که کرده وعده ديدار خ

ويد روز حشرـبي تماشاي جمالت محيي گ

درصف بيگانگان ياليتني کنت تراب

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

قعرجهنم= قعرجهيم

اي کاش خاک بودم=ياليتني کنت تراب

«مي صافي»

مي صافي طلب جانا که دردي کش گرانخوار است

بسيار است ا مستـجــنــتو از ساقي نشاني گو که اي

ر سرت بر باد خواهي دادـــق آخــشــاز اين سوداي ع

سرت چون مي رود خواجه چه جاي فكر دستار است

ي بايد آوردنــه ترا نقدي برون مــســيــز پر ک

چنين کار آيد از دزد سبكدستي که طرار است

گرديـبــرد شــادي کــنــردي مـــر مـــدر دکان ه

واجه، عسس با دزد هميار استکه شب غافل مشو خ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

چو سلطان يار دزدان شد بشارت ده تو دزدان را

نه دست و پاي مي برند نه زندانست ونه داراست

رسيد اي تهي دستانـتـبشارت دادآن سلطان م

آه گنج رحمت رحمان نثار هر گنه کار است

شب اندرخورکه چون سلطان به جاسوسي همي گردد

رد عيار استــگـرکه او شبـــس کسي واقف شود زين

به محشر چون شوي حاضر گناهانت شود ظاهر

نترسي زان تو اي عاصي خداوند تو ستار است

چرائي بنده غمگين چو از لطف و آرم آخر

ريدار استـــترا با عيب هاي تو خداي تو خ

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

طان با لطفمـلـخدا مي گويد اي بنده من آن س

آيي ترا بار است آه بر درگاه من هر گه که مي

برخ گر زرد شد عاشق نه يرقان باشد ونه دق

طبيب عاشقان داند که از بهر چه بيمار است

دان خور که سرازپاي نشناسيــنــشراب عشق چ

که سرمستان حضرت را زهشياري بسي عار است

شتر چون مست مي گردد دهانش از علف بندد

اگر مست خدائي تو چرا حرص توبا خاراست

ي تو پاکوبان همي پري بيابان راــتــســر مـــاگ

اگر هوشيار مي ترسي که راه کعبه پر خاراست

الي ولي در کوي يار ماـــود سـک حج بــرا يــت

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

گذارد هر زمان حجي کسي کو عاشق زار است

طواف کعبه کن حاجي مرا بگذار در کويش

که حج اکبر عاشق طواف کوي دلدار است

دان را نمي شويند شهيد دون مشو محييـــيـهـش

که اندر مذهب رندان کسي کو مرد مردار است

«روزگار دل»

در غم عشق تو زان بگذشت کاردل مرا

ز وفايت کم شود يک لحظه باردل مراــک

فارغم از گشت گلشن کزغم تو هرزمان

بشكفدصد گونه گل از خارخار دل مرا

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اندوه خودوالت کن غم ــــم باري حــبردل

چون توان کردن که کردي غمگساردل مرا

ماهي اي کو برکنار افتدز دريا چون بود

نان باشد بال دور ازکنار دل مراـچـمــه

آنكه روزم شدسيه باشد زبي صبري دل

ون تو بودي و فراق يار کار دل مراــچ

باز آمد روز هجران ناله کن باري زدل

ر دل مراره تر بادا ز روزم روزگاــيــت

چند چون محيي کشد دل در ره تو انتظار

سوخت همچون سايه بر ره انتظار دل مرا

«بلبل شوريده»

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

وريده ديوانه توئي يا ماـــاي بلبل ش

جوياي رخ خوب جانانه توئي يا ما

تو عاشق گلزاري من عاشق ديدارم

راق او مردانه توئي يا ماـــدر درد ف

لوت خود تنهاسي و ما در خــفـتو در ق

اي گوشه نشين مست ديوانه توئي يا ما

در فصل بهار ودي از عشق جمال وي

ره و فريادي مستانه توئي يا ماــعــبا ن

اندر رگ وپي رفته-بلبل-عشق توبه ما

انه توئي يا ماـمـيـن را پــيـآن باده خون

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

توجزگل وماجزدوست چيزي چونمي بينيم

انه توئي يا مايگـويش بــب خــيــازغير حب

تو زخم خوري از خار مارا بكشد بردار

ي ياماــوئــانه تــســآيا به زبان خلق اف

تو عاشق وما عاشق دم درکش وحاضرباش

انه توئي يا ماــروز در خــدا امــورنه به خ

گويند که گنجي هست اندر دل هر سرمست

نجي ويرانه توئي يا ماـن گـيــنــر چــهــاز ب

ان شد با بلبل ناالن شدـتـســلــبه گ محيي

اوئي يا مـــــه تـانـانــده جـنــکاي بلبل نال

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

سيدنا و نبيناو آخر دعوانا ان الحمد و اهلل رب العالمين وصلوات و السالم علي

محمدمصطفي و علي آله وسلم

پايان

top related