hafız divanı

555

Upload: ihramcizade

Post on 07-Aug-2015

271 views

Category:

Documents


4 download

TRANSCRIPT

Page 1: Hafız divanı
Page 2: Hafız divanı
Page 3: Hafız divanı

حي ن الر ح بســـم هللا الر

والسالم عىل رسولنا محمدامحلد هلل رب العاملني والصالة

وعىل اهل وحصبه وسمل امجعني

Page 4: Hafız divanı
Page 5: Hafız divanı

١ غزل

انولھا و اکسا ادر السایق ایھا ای الا

ھا مشلک افتاد ویل اول منود آ سان عشقه ک

بگشاید طره زان صبا اکخر ایه انف بوی هب

ھا دل در افتاد خونه چ مشکینش جعد اتب ز

دم ھر چون عیش امنه چ جاانن مزنل در مرا

ھا محمل بربندیده ک دارد می فراید جرس

گوید مغان پری گرت کن رنگني جساده میه ب

ھا مزنل رمس و راه ز نبود خرب یب سالکه ک

ھایل چنني گردایب و موج بي و اتریک شب

ھا ساحل س بکباران ما حال دانند کجا

آ خر کش ید بدانمیه ب اکمی خود ز اکرمه ھم

ھا حمفل سازند او کز رازی آ ن ماند یک نھان

حافظ مشو غایب او از خواھی ھمی گر حضوری

اھملھا و ادلنیا دع تھوی من تلق ما میت

Page 6: Hafız divanı

6 دیوان حافظ

٢ غزل

کجا خراب من و کجا اکر صالح

کجاه ب ات کجاست کز ره تفاوت ببني

سالوسه خرق و بگرفته صومع ز دمل

کجا انب رشاب و مغان دیر کجاست

را تقوا و صالح رندیه ب است نسبته چ

کجا راببه نغم کجا وعظ سامع

درایبده چ دمشنان دل دوست روی ز

کجا آ فتاب مشع کجا مرده چراغ

شامست آ س تان خاک ما بینش کحل چو

کجا جناب این از بفرما رومی کجا

است راه در چاهه ک زخندان سیبه ب مبني

کجا ش تاب بدین دل ای روی ھمی کجا

وصال روزگار ابد خوشش ایده ک بشد

کجا عتاب آ ن و رفت کجاه کرمش آ ن خود

دوست ای مدار طمع حافظ ز خواب و قرار

کجا خواب و کدام صبوری چیست قرار

Page 7: Hafız divanı

7 DÎVAN-I HÂFIZ

٣ غزل

را ما دل آ رد دسته ب شریازی ترک آ ن اگر

را خبارا و مسرقند خبشم ھندویش خاله ب

ایفت خنواھی جنت دره ک ابیق می سایق بده

را مصال گلگشت و آ ابد رکن آ ب کنار

شھرآ شوب اکر شریین شوخ لولیان اکین فغان

را یغام خوان تراکنه ک دل از صرب بردند چنان

است مس تغین ایر جامل ما انمتام عشق ز

را زیبا روی حاجته چ خط و خال و رنگ و آ به ب

دانس مت داشت یوسفه ک روزافزون حسن آ ن از من

را زلیخا آ رد برون عصمت پرده از عشقه ک

گومی دعا نفرین گر و فرمایی دش نام اگر

را شکرخا لعل لب زیبد می تلخ جواب

دارند تر دوست جان ازه ک جاان کن گوش نصیحت

را داان پری پند سعادمتند جواانن

جو مکرت دھر راز و گو می و مطرب از حدیث

را معام این حمکته ب نگشاید و نگشود کسه ک

Page 8: Hafız divanı

8 دیوان حافظ

حافظ خبوان خوش و بیا سفیت در و گفیت غزل

را ثرای عقد فلک افشاند تو نظم بره ک

Page 9: Hafız divanı

9 DÎVAN-I HÂFIZ

۴ غزل

را رعنا غزال آ ن بگو لطفه ب صبا

را ما ای داده تو بیاابن و کوهه ب رسه ک

چرا ابد دراز معرشه ک شکرفروش

را شکرخا طوطی نکند تفقدی

گل ای نداد مگر اجازت حسنت غرور

را ش یدا عندلیب نکین پرسشیه ک

نظر اھل صید کرد توان لطف و خلقه ب

را داان مرغ نگریند دام و بنده ب

نیست آ ش نایی رنگ سببه چ از ندامن

را س امی ماه چشمه س ی قدان سھیی

پامییی ابده و نشیین حبیب اب چو

را ابدپامی حمبان دار ایده ب

عیب تو جامل در گفت نتوان قدر این جز

را زیبا روی نیست وفا و مھر وضعه ک

حافظه گفته ب گر جعبه ن آ سامن در

را مس یحا آ ورد رقصه ب زھره رسود

Page 10: Hafız divanı

10 دیوان حافظ

۵ غزل

را خدا دالن صاحب دس مت ز رود می دل

آ شاکرا شد خواھد پنھان رازه ک دردا

برخزیه رشط ابد ای شکس تگاني کش یت

را آ ش نا دیدار ابزبینيه ک ابشد

افسون و استه افسان گردون مھر روزه ده

ایرا شامر فرصت ایران جایه ب نیکی

بلبل دوش خواند خوش مل و گله حلق در

الساکرا ایھا ای ھبوا الصبوح ھات

سالمته شکران کرامت صاحب ای

را نوا یب درویش کن تفقدی روزی

است حرف دو این تفسری گییت دو آ سایش

مدارا دمشنان اب مروت دوس تان اب

ندادند گذر را ما انمی نیک کوی در

را قضا کن تغیری پس ندی منی تو گر

خواند اخلباثش ام صویفه ک وش تلخ آ ن

العذارا قبهل من احىل و لنا اشھیی

مس یت و کوش عیش در تنگدس یت ھنگام

را گدا کند قارون ھس یت کمییای اکین

بسوزد غریتت از مشع چونه ک مشو رسکش

خارا س نگ است موم او کف دره ک دلرب

Page 11: Hafız divanı

11 DÎVAN-I HÂFIZ

بنگر است می جام سکندره آ یین

دارا ملک احوال دارده عرض تو بر ات

معرند خبش ندگان گو پاریس خوابن

را پارسا رندان بشارت بده سایق

آ لود میه خرق این نپوش ید خوده ب حافظ

را ما دار معذور پاکدامن ش یخ ای

Page 12: Hafız divanı

12 دیوان حافظ

۶ غزل

را دعا این رسانده ک سلطان مالزمانه ب

را گدا مران نظر ز پادشاھی شکره به ک

پناھم خود خدایه ب دیوسریت رقیب ز

را خدا دھد مددی اثقب شھاب آ ن مگر

اشارت ما خونه ب کرد ار س یاھت مژه

نگارا مکن غلط و بیندیش او فریب ز

برفروزی عذار چو بسوزی عاملی دل

مدارا کین منیه ک داری سوده چ این از تو

صبحگاھی نس يه ک امیدم این در شبه ھم

را آ ش نا بنوازد آ ش نااین پیامه ب

منودی عاشقانه به ک جاان است قیامته چ

را ما عذار بامن رویت فدای جان و دل

حسرخزی حافظه ب تو ده ایه جرعه ک خداه ب

را شام کند اثری صبحگاھی دعایه ک

Page 13: Hafız divanı

13 DÎVAN-I HÂFIZ

٧ غزل

را جام صافیسته آ ینه ک بیا صویف

را فام لعل می صفای بنگری ات

پرس مست رندان ز پرده درون راز

را مقام عایل زاھد نیست حال اکین

ابزچني دام نشود کس شاکر عنقا

را دام است دسته ب ابده ھمیش جا اکن

برو و درکش قدح دو یک دور بزم در

را دوام وصال مدار طمع یعین

عیش ز گىل چنیدی و رفت ش باب دل ای

را انم و ننگ ھرنی مکن رسه پریان

مناند آ خبور چونه ک کوش نقد عیش در

را دارالسالمه روض بھشت آ دم

است خدمت حق بس تو آ س تان بر را ما

را غالم ترمحه ب ابزبنيه خواج ای

برو صبا ای است می جام مرید حافظ

را جام ش یخ برسان بندگی بنده وز

Page 14: Hafız divanı

14 دیوان حافظ

٨ غزل

را جام درده و برخزی ساقیا

را اایم مغ کن رس بر خاک

بر ز اته ن کفم بر می ساغر

را فام ازرق دلق این برکشم

عاقالن نزد بدانمیسته چ گر

را انم و ننگ خواھي منی ما

غرور ابد این از چند درده ابده

را انفرجام نفس رس بر خاک

من انالنه سین آ ه دود

را خام افرسدگان این سوخت

خود ش یدای دل راز حمرم

را عام و خاص ز بیمن منی کس

است خوش خاطر مرا دالرامی اب

را آ رام برد ابره یک دمل کز

مچن اندر رسوه ب دیگر ننگرد

را اندام س ي رسو آ ن دیده ک ھر

شب و روز خسیته ب حافظ کن صرب

را اکم بیایب روزی عاقبت

Page 15: Hafız divanı

15 DÎVAN-I HÂFIZ

٩ غزل

را بس تان دگر است ش باب عھد رونق

را احلان خوش بلبل گل مژده رسد می

ابزریس مچن جوااننه ب گر صبا ای

را رحیان و گل و رسو برسان ما خدمت

فروش ابدهه مغبچ کند جلوه چنني گر

را مژگان کمنه میخان در خاکروب

چوگان سارا عنرب از کشیه م بره ک ای

را رسگردان من مگردان حال مضطرب

خندند می دردکشان بره ک قوم این ترمس

را امیان کنند خراابت اکر رس در

نوح کش یت دره ک ابش خدا مردان ایر

را طوفان خنرد آ یبه به ک خایک ھست

مطلب انن و دره ب گردونه خان از برو

را مھامن بکشد آ خر دره اکسه س ی اکن

است خاک مش یت آ خره خوابگ راه ک ھر

را ایوان کشی افالکه به ک حاجته چ گو

شد تو آ ن مرص مس ند من کنعاین ماه

را زندان کین بدروده ک است آ ن وقت

ویل ابش خوش و کن رندی و خور می حافظا

را قرآ ن دگران چون مکن تزویر دام

Page 16: Hafız divanı

16 دیوان حافظ

١٠ غزل

ما پری آ مده میخان سوی مسجد از دوش

ما تدبری این از بعد طریقت ایران چیست

چون آ رمی چون قبهل سوی روی مریدان ما

ما پری دارد خامره خان سوی روی

شومی مزنل ھمه ب ما طریقت خراابت در

ما تقدیر ازل عھد در سته رفت چنني اکین

است خوش چون زلفش دربند دله ک داند اگر عقل

ما زجنری پیی از گردنده دیوان عاقالن

کرد کشف ما بر لطف از آ ییت خوبت روی

ما تفسری در نیست خویب و لطف جز زمان زان

ش یب درگرید ھیچ آ ای س نگینت دل اب

ما ش بگریه سین سوز و آ تش ناک آ ه

مخوش حافظ بگذرد گردون ز ما آ ه تری

ما تری از کن پرھزی خود جان بر کن رمح

Page 17: Hafız divanı

17 DÎVAN-I HÂFIZ

١٠ غزل

ما جام برافروز ابده نوره ب سایق

ما اکمه ب شد ھجان اکره ک بگو مطرب

امی دیده ایر رخ عکس پیاهل در ما

ما مدام رشب ذلت ز خرب یب ای

عشقه ب شد زنده دلشه ک آ ن منرید ھرگز

ما دوام عامل جریده بر است ثبت

قدان سھیی انز وه کرمش بود چندان

ما صنوبرخرام رسو جلوهه ب اکید

بگذری احباب گلشنه ب اگر ابد ای

ما پیام جاانن بر دهه عرض زنھار

بری میه چ معداه ب اید ز ما انم گو

ما انم ز نیاری ایده ک آ ن آ ید خود

است خوش ما دلبند شاھد چشمه ب مس یت

ما زمام مس یته ب اند سپرده رو زان

ابزخواست روز نربد ایه رصفه ک ترمس

ما حرام آ ب ز ش یخ حالل انن

فشان ھمی اشکیه دان دیده ز حافظ

ما دام قصد کند وصل مرغه ک ابشد

ھالل کش یت و فلک اخرض درایی

ما قوام حایج نعمت غرق ھستند

Page 18: Hafız divanı

18 دیوان حافظ

١٢ غزل

شام رخشان روی از حسن ماه فروغ ای

شام زخندان چاه از خویب روی آ ب

آ مده لب بر جان دارد تو دیدار عزم

شام فرمان چیست برآ ید ای ابزگردد

عافیت از نبست طریف نرگست دوره ب کس

شام مس تانه ب مس توری نفروش نده که ب

مگر شد خواھد بیدار ما آ لود خواب خبت

شام رخشان روی آ یب دیده بر زده ک زان

ایه گدلس ت رخت از بفرست ھمراه صبا اب

شام بس تان خاک از بش نومی بوییه ک بو

مج بزم ساقیان ای مراد و ابد معراتن

شام دورانه ب پرمی نشد ما جامه چ گر

کنیده آ گ را ددلار کند می خرایب دل

شام جان و من جان دوس تان ای زینھار

شوند ھمدس تانه ک رب ای غرض این دست دھد یک

شام پریشان زلف ما مجموع خاطر

بگذری ما بر چو دامن خون و خاک از دار دور

شام قرابن بس یارنده کش ت ره این اکندر

بگو ما از یزد شھر ساکنان اب صبا ای

شام چوگان گوی انش ناسان حق رس اکی

Page 19: Hafız divanı

19 DÎVAN-I HÂFIZ

نیست دور ھمت قرب بساط از دورمیه چ گر

شام ثناخوان و شامیي شاه بنده

ھمیت را خدا بلنداخرت شھنشاه ای

شام ایوان خاک اخرت ھمچو ببومس ات

بگو آ میین بش نو دعایی حافظ کند می

شام شکرافشان لعل ابد ما روزی

Page 20: Hafız divanı

20 دیوان حافظ

١٣ غزل

حساب بسته لک و صبح دمد می

احصاب ای الصبوح الصبوح

اللھ رخ بر ژاهل چکد می

احباب ای املدام املدام

بھشت نس ي مچن از وزد می

انب می دمه ب دم بنوش ید ھان

مچنه ب گل است زده زمرد ختت

درایب آ تشني لعل چون راح

دگر انده بس ته میخان در

الابواب مفتح ای افتتح

منک حقوق را دندانت و لب

کباب ھایه سین و جان بر ھست

ابشد جعب مومسی چنني این

ش تابه ب میکده ببندنده ک

پیکر پری سایق رخ بر

انب ابده بنوش حافظ ھمچو

Page 21: Hafız divanı

21 DÎVAN-I HÂFIZ

١۴ غزل

غریب این بر کن رمح خوابن سلطان ای گفمت

غریب مسکني کند گم ره دل دنبال در گفت

بدار معذورم گفت زماین مگذر گفمتش

غریب چندین مغ آ رد اتبه چ پروردیه خان

مغه چ را انزنیین شاھی س نجاب بره خفت

غریب ابلني و بسرت سازد خاره و خار ز گر

آ ش ناست چندین جای زلفت زجنری دره ک ای

غریب رنگني رخ بر مشکني خال آ ن فتاد خوش

وشته م روی رنگ در می عکس مناید می

غریب نرسینه صفح بر ارغوان برگ ھمچو

رخت گرد خط مور آ ن است افتاده غریب بس

غریب مشکني خط نگارس تان در نبوده چ گر

تو شربنگ طره غریبان شام ای گفمت

غریب این بنادل چون کن حذر حسرگاھان در

حریتند مقام در آ ش نااین حافظ گفت

غریب مسکني وه خس ت نشیند گر نبود دور

Page 22: Hafız divanı

22 دیوان حافظ

١۵ غزل

نقابت بند کشده ک قدیس شاھد ای

آ بت وه دان دھده ک بھش یت مرغ ای و

جگرسوز فکر این در دیده از بشد خوامب

خوابت و آ سایش مزنل شده ک اکغوش

نباشده ک ترمس و پریس منی درویش

ثوابت پروای و آ مرزشه اندیش

خامری چشم آ ن زد عشاق دل راه

رشابت است مسته ک ش یوه این از پیداست

رفت خطا مغزه از دمل بر زدیه ک تریی

صوابت رای کنده اندیشه چ ابز ات

نشنیدی کردمه ک فراید و انهل ھر

جنابت است بلنده ک نگارا پیداست

دار ھشه ابدی این از آ ب رس است دور

رسابته ب نفریبد بیاابن غول ات

دل ای روی آ ینيه چه ب پریی ره در ات

ش بابت اایم شد رصف غلطه ب ابری

انیسه مزنلگه ک افروز دل قرص ای

خرابت اایم آ فت مکناد رب ای

گریزده خواج ازه ک غالمیسته ن حافظ

عتابت ز خرامبه ک ابزآ و کن صلحی

Page 23: Hafız divanı

23 DÎVAN-I HÂFIZ

١۶ غزل

انداخت کامن در تو شوخ ابرویه ک مخی

انداخت انتوان زار من جان قصده ب

بود الفت رنگه ک عامل دو نقش نبود

انداخت زمان اینه ن حمبت طرحه زمان

کرد خودفرویشه ب نرگسه که کرمش یکه ب

انداخت ھجان دره فتن صد تو چشم فریب

مچنه ب روی می کرده خوی و خورده رشاب

انداخت ارغوان در آ تش تو روی آ به ک

بگذش مت مست دوش مچن بزمگاهه ب

انداخت گامن دره غنچ توام دھان از چو

زد می گره خود مفتول طرهه بنفش

انداخت میان در تو زلف حاکیت صبا

کردم نس بتش تو رویه به ک آ ن رشم ز

انداخت دھان در خاک صبا دسته ب مسن

پیش زین ندیدمی مطرب و می ورع از من

انداخت آ ن و این در مغبچگامن ھوای

شومی میه خرق لعل می آ به ب کنون

انداخت توان منی خود از ازله نصیب

بود خرایب این در حافظ گشایش مگر

انداخت مغان می در ازلش خبششه ک

Page 24: Hafız divanı

24 دیوان حافظ

زمان دوره ک شود اکنون من اکمه ب ھجان

انداخت ھجانه خواج بندگیه ب مرا

Page 25: Hafız divanı

25 DÎVAN-I HÂFIZ

١٧ غزل

بسوخته جاانن مغ در دل آ تش ازه سین

بسوخته اکشانه که خان این در بود آ تشی

بگداخت دلرب دوریه واسط از تمن

بسوخته جاانن رخ مھر آ تش از جامن

مشع دل اشمک آ تش بس زه ک بني دل سوز

بسوخته پروان چو مھر رس ز من بر دوش

است من دلسوزه ک است غریبه ن آ ش نایی

بسوخته بیگان دل برفمت خویش از من چون

بربد خراابت آ ب مرا زھده خرق

بسوخته میخان آ تش مرا عقله خان

بشکست کردمه که توب از دمل پیاهل چون

بسوخته مخخان و می یب جگرم الهل ھمچو

چشم مردم مراه ک ابزآ و کن مک ماجرا

بسوخته شکرانه ب و درآ ورده ب رس ازه خرق

دمی نوش می و حافظ بگوه افسان ترک

بسوخته افسانه ب مشع و شب خنفتيه ک

Page 26: Hafız divanı

26 دیوان حافظ

١٨ غزل

ابدت مبارک عید آ مدن ساقیا

ایدت از مرواد کردیه ک مواعید وان

فراق اایم مدت این دره ک شگفمت در

دادت می دل و دل حریفان ز برگرفیت

درآ یه ب گو رز دخرت بندگی برسان

آ زادت بند ز کرد ما ھمت و دمه ک

توست مقدم و قدم در جملس یان شادی

شادت خنواھده ک دل آ ن مر ابد مغ جای

نیافته رخن خزان اتراج زه ک ایزد شکر

مششادت و گل و رسو و مسن بوس تان

ابزآ ورد اته تفرق آ ن کز دور بد چشم

مادرزادت دولت و انمور طالع

نوح کش یت این دولت مده دست از حافظ

بنیادت بربد حوادث طوفانه ن ور

Page 27: Hafız divanı

27 DÎVAN-I HÂFIZ

١٩ غزل

کجاست ایره آ رامگ حسر نس ي ای

کجاست عیار کش عاشقه م آ ن مزنل

پیش در امین وادی ره و است اتر شب

کجاست دیدار موعد کجا طور آ تش

دارد خرایب نقش ھجانه ب آ مده ک ھر

کجاست ھش یاره ک بگویید خراابت در

داند اشارته ک بشارت اھل است کس آ ن

کجاست ارسار حمرم بیس ھست ھاه نکت

است اکر ھزاران تو اب مرا موی رس ھر

کجاست اکر یب گر مالمت و کجایي ما

شکنش در شکن گیسوی ز ابزپرس ید

کجاست گرفتاره رسگش ت مغزده دل اکین

کو مشکني سلسهل آ ن شده دیوان عقل

کجاست ددلار ابروی گرفته گوش ما ز دل

ویل مھیاست مجهل می و مطرب و سایق

کجاست ایر نشود مھیا ایر یب عیش

مرجن دھر مچن در خزان ابد از حافظ

کجاست خار یب گل بفرما معقول فکر

Page 28: Hafız divanı

28 دیوان حافظ

٢٠ غزل

برخاست ھا دل و آ مد عید و شد سو یک روزه

خواست ابید می و آ مد جوشه به مخخان ز می

بگذشت جان گران زھدفروشانه نوب

پیداست رندان کردن طرب و رندی وقت

خورد ابده چننيه ک را آ ن بود مالمته چ

خطاسته چ وین خردی یب بدین است عیبه چ این

نبود راییی و روی او دره ک نویش ابده

رایست و روی او دره ک زھدفرویش از بھرت

نفاق حریفان و راییي رندانه ن ما

گواست حال بدین است رس عامل اوه ک آ ن

نکني بد کسه ب و بگذارمی ایزد فرض

رواست نگویي نیست روا گوینده چ وان

خورمی ابده قدح چند تو و من گر شوده چ

شامست خون ازه ن است رزان خون از ابده

بود خواھد خلل عیب آ ن کز است عیبه چ این

کجاست عیب یب مردم شده چ نزی بود ور

Page 29: Hafız divanı

29 DÎVAN-I HÂFIZ

٢١ غزل

برخاست مالمته ب دلرب و شد دیمن و دل

برخاست سالمت تو کز منشني ما اب گفت

بنشست خوش دمی بزم این دره ک شنیدیه ک

برخاست ندامته ب حصبت آ خر دره نه ک

زد الیف زابنه ب خندان لب زان اگر مشع

برخاست غرامته ب ھا شب تو عشاق پیش

رسو و گل کنار ز بھاری ابد مچن در

برخاست قامت و عارض آ ن ھواداریه ب

ملکوت خلوتیان از و بگذش یت مست

برخاست قیامت آ شوب تو متاشایه ب

جخلت از برنگرفت پا تو رفتار پیش

برخاست قامت و قد از انزه به ک رسکش رسو

بربی جان مگر بیندازه خرق این حافظ

برخاست کرامت و سالوسه خرق از اکتش

Page 30: Hafız divanı

30 دیوان حافظ

٢٢ غزل

خطاسته ک مگو دل اھل خسن بش نوی چو

جاست این خطا من جان ایه ن ش ناس خسن

آ ید منی فرو عقیب و دنییه ب رسم

تبارک � ماست رس دره ک ھاه فتن این از

کیست ندامن دله خس ت من اندرون در

غوغاست در و فغان در او و مخومش منه ک

مطرب ای کجایی شد برون پرده ز دمل

نواسته ب ما اکر پرده این ازه ک ھان بنال

نبود التفات ھرگز ھجان اکره ب مرا

آ راست خوشش چنني من نظر در تو رخ

من دل پزد میه ک خیایل ز امه خنفت

کجاسته رشاخبان دارمه صدش ب خامر

دمل خون ز شد آ لودهه صومعه ک چنني

شامست دسته ب حق بشویید ابدهه ب گرم

دارند می عزیز مغامن دیره ب آ ن از

ماست دل دره ھمیش منریده ک آ تشیه ک

مطرب آ ن زد می پرده دره ک بود سازه چ

ھواست ز پر دماغ ھنوزم و معر رفته ک

دادند اندرون در دیشب تو عشق ندای

صداست ز پر ھنوز حافظه سین فضای

Page 31: Hafız divanı

31 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٣ غزل

ماست ھمره طریق ھر در تو روی خیال

ماسته آ گ جان پیوند تو موی نس ي

کنند عشق منعه ک مدعیاین رمغه ب

ماسته موج جحت تو چھره جامل

گوید میه چ تو زخندان سیبه ک ببني

ماسته چ در فتاده مرصی یوسف ھزار

نرسد ما دست تو دراز زلفه ب اگر

ماسته کوت دست و پریشان خبت گناه

بگو خاص رسای خلوت در حاجبه ب

ماسته درگ خاک نشینانه گوش ز فالن

است حمجوبه چ اگر ما نظر از صورته ب

ماسته مرف خاطر نظر دره ھمیش

بگشای زند دری حافظ سایله ب اگر

ماسته م چون روی مش تاقه ک ھاست ساله ک

Page 32: Hafız divanı

32 دیوان حافظ

٢۴ غزل

مست من از صالح و پامین و طاعت مطلب

الست روز شدم شھره کشیه پامینه به ک

عشقه چشم از ساخمت وضوه ک دم ھامن من

ھسته که چ ھر بر رسه یک زدم چارتکبری

قضا رس از آ ھگی دھمت ات بده می

مسته ک بوی از و عاشق شدمه ک رویه به ک

جا این مور مکر از است مک کوه مکر

پرست ابده ای مشو رحت در از انامید

مرساد چشمشه که مس تان نرگس آ ن جبز

ننشست خوش کیس فریوزه طارم این زیر

نظر ابغ دره ک ابد دھنش فدای جان

نبسته غنچ این از خوشرت ھجان آ رای مچن

شد سلامیین تو عشق دولت از حافظ

دسته ب ابد جبز نیست تواش وصل از یعین

Page 33: Hafız divanı

33 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۵ غزل

مست بلبل گشت و حرا گل شده شکفت

پرست ابده صوفیان ای رسخویش صالی

منود س نگ چو حممکی دره که توب اساس

بشکست اشه طرفه چ زجایج جامه ک ببني

اس تغنا ابرگاه دره ک ابده بیار

مسته چ و ھوش یاره چ سلطانه چ و پاس بانه چ

رحیل است رضورت چون دودر رابط این از

پسته چ و رسبلنده چ معیشت طاق و رواق

رجن یب شود منی میرس عیش مقام

الست عھد انده بس ت بال حمکه ب بىل

ابش می خوش و مضری مرجنان نیست و ھسته ب

ھسته ک کامل ھر رساجنام نیس تیسته ک

طری منطق و ابد اسب و آ صفی شکوه

نبست طرف ھیچه خواج او از و رفت ابده ب

پراتیب تریه ک ره از مرو پر و ابله ب

نشست خاکه ب ویل زماین گرفت ھوا

گوید آ ن شکره چ حافظ تو لکک زابن

دسته ب دست برند می خسنته گفته ک

Page 34: Hafız divanı

34 دیوان حافظ

٢۶ غزل

مست و لب خندان و کرده خوی وه آ شفت زلف

دست در رصایح و خوان غزل و چاک پریھن

کنان افسوس لبش و جوی عربده نرگسش

بنشست آ مد من ابلنيه ب دوش شب ني

حزین آ وازه ب آ ورد من گوش فرا رس

ھست خوابت منه دیرین عاشق ای گفت

دھند ش بگری ابده چننيه ک را عاشقی

پرست ابده نشود گر بود عشق اکفر

مگری خرده دردکشان بر و زاھد ای برو

الست روز ماه به حتف این جز ندادنده ک

نوش یدمی ماه پامینه ب رخیت اوه چ آ ن

مست ابده وگر است بھشت مخر از اگر

نگار گری گره زلف و می جام خنده

بشکست حافظه توب چونه که توب بسا ای

Page 35: Hafız divanı

35 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٧ غزل

دست در قدیح ایرم آ مد مغان دیر در

مست مستش نرگس از میخواران و می از مست

پیدا نوه م شلک او مسند نعل در

پست صنوبر ابالی او بلند قد وز

نیست چون خربم خود از ھست گومیه چه ب آ خر

ھست چون نظرم وی اب نیست گومیه چ بھر وز

برخاست او چو بنشست دمسازم دل مشع

بنشست او چو برخاست نظرابزان ز افغان و

پیچید او گیسوی در شد بو خوشه غالی گر

پیوست او ابروی در گشت کامنکشه ومس ور

حافظ شده معر ابزآ یده ک ابزآ ی

شست از بشده ک تریی ابز انیده ک چند ھر

Page 36: Hafız divanı

36 دیوان حافظ

٢٨ غزل

درست عھد و قدمی حق وه خواج جانه ب

توست دولت دعای صبحم دم مونسه ک

برد دست نوح طوفان زه ک من رسشک

شست تو مھر نقش نیارسته سین لوح ز

خبره شکس ت دل وین ای معامهل بکن

درست ھزار صده ب ارزد شکس تگی ابه ک

رواست و گشت دراز آ صفه ب مور زابن

ابزجنست و کرد ایوه مج خامته خواجه ک

دوست نھایت یب لطف از مرب طمع دال

چست و چابک بباز رس زدی عشق الف چو

نفست از زاید خورش یده ک کوش صدقه ب

خنست صبح گشت رویه س ی دروغ ازه ک

ھنوز و دشت و کوه ش یدای تو دست ز شدم

سست سلسهل نطاق ترمحه ب کین منی

جموی حفاظ دلربان از و حافظ مرجن

نرست گیاه این چو ابشده چ ابغ گناه

Page 37: Hafız divanı

37 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٩ غزل

است رشاب پروایه چ تو خیال ز را ما

است خرابه مخخانه ک گری خود رس گو مخ

دوست یبه ک بریزید است بھشت مخر گر

است عذاب عني دھیه ک عذمب رشبت ھر

گراین دیده در و دلرب شده ک افسوس

است آ ب بر نقش او خط خیال حتریر

بود نتوان امینه ک دیده ای شو بیدار

است خواب مزنل این دره ک دمادم س یل زین

ولیکن تو بر گذرد می عیان معشوق

است نقابه بس ت آ ن از بیند ھمی اغیار

دید عرق لطف ات تو رنگني رخ بر گل

است گالب غرق دل مغ از شوق آ تش در

نگذارمی ات بیا دشت و در است سزب

است رساب مجهل ھجانه ک آ یب رس از دست

نصیحت جای مطلب دمامغ کنج در

است رابب و چنگه زمزم از پره گوش اکین

نظرابز و است رند و عاشق ار شده چ حافظ

است ش باب اایم الزم جعب طور بس

Page 38: Hafız divanı

38 دیوان حافظ

٣٠ غزل

ببست مو اتر یکیه ب دل ھزار زلفت

ببست سو چار از گر چاره ھزار راه

جان دھند نس میش بویه ب عاشقان ات

ببست آ رزو در و ایه انف بگشود

نو ماه چو نگارمه ک شدم آ ن از ش یدا

ببست رو و کرد گری جلوه و منود ابرو

رخیت پیاهل اندر می رنگ چنده ب سایق

ببست کدو در خوشه چه ک نگر ھا نقش این

مخ خونه ک رصایح کرد مغزهه چ رب ای

ببست گلو اندر قلقلش ھای نعره اب

سامع پرده دره ک ساخت پردهه چ مطرب

ببست ھو و ھای در حال و وجد اھل بر

خواست وصل و نورزید عشقه ک آ ن ھر حافظ

ببست وضو یب دله کعب طوف احرام

Page 39: Hafız divanı

39 DÎVAN-I HÂFIZ

٣١ غزل

است امشب خلوت اھل گوینده ک قدری شب آ ن

است کوکب کدامني در دولت اتثری این رب ای

رسد مک انزسااین دست تو گیسویه ب ات

است ایرب ایرب ذکر در ایه حلق از دیل ھر

طرف ھر کز توام زخندان چاهه کش ت

است غبغب طوق زیر جان گردن ھزارش صد

اوست روی داره آ یینه مه ک من شھسوار

است مرکب نعل خاک بلندش خورش ید اتج

رو گرم کفتاب بني عارضش بر خوی عکس

است تب روزش ھر ھست ات عرق آ ن ھوای در

می جام و ایر لعل ترک کرد خنواھم من

است مذھب ایمنه ک داریدم معذور زاھدان

زین بندند صبا پشت بره ک ساعت آ ن اندر

است مرکب مورمه ک من برامن چون سلامین اب

زند می چشمی زیر من دل بر انوکه ک آ ن

است لب زیر خنده در حافظش جان قوت

چکد می بالغت منقار ز حیوانش آ ب

است مرشب عایله چ ایزد انمه ب من لکک زاغ

Page 40: Hafız divanı

40 دیوان حافظ

٣٢ غزل

بست تو دلگشای ابروی صورت چو خدا

بست تو ھایه کرمش اندر من اکر گشاد

نشاند راه خاکه ب را مچن رسو و مرا

بست تو قبای نرگس قصب اته زمان

بگشود گره صده غنچ دل و ما اکر ز

بست تو ھوای پیی اندر دل چو گل نس ي

کرد رایض چرخ دوران تو بنده ب مرا

بست تو رضای دره رسرش ته ک سوده چ ویل

مفکن گره من مسکني دل بره انف چو

بست تو گشای گره زلف رس اب عھده ک

وصال نس ي ای بودی دگر وصال خود تو

بست تو وفای در امید دله ک نگر خطا

رفت خواھم شھر ز گفمت تو جور دست ز

بست تو پایه ک برو حافظه ک گفت خندهه ب

Page 41: Hafız divanı

41 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٣ غزل

است حاجته چ متاشاه ب را گزیده خلوت

است حاجته چ حصراه ب ھست دوست کوی چون

خدا اب ھست را توه ک حاجیته ب جاان

است حاجته چ را ماه ک بپرس دمی کخر

بسوختي را خدا حسن پادشاه ای

است حاجته چ را گداه ک کن سال آ خر

نیست سال زابن و حاجتي ارابب

است حاجته چ متنا کرمی حرضت در

ماست خون قصد گرت نیسته قص حمتاج

است حاجته چ یغامه ب توست آ ن از رخت چون

دوست منری مضری مناست ھجان جام

است حاجته چ جا آ ن خود احتیاج اظھار

بردمی مالح منت ابره ک شد آ ن

است حاجته چ درایه ب داد دست چو گوھر

نیست اکر تو اب مراه ک برو مدعی ای

است حاجته چ اعداه ب حارضند احباب

ایر خبش روح لب چو گدا عاشق ای

است حاجته چ تقاضاه وظیف داندت می

شود عیان خود ھرنه ک کن خمت تو حافظ

است حاجته چ حمااک و نزاع مدعی اب

Page 42: Hafız divanı

42 دیوان حافظ

٣۴ غزل

توسته آ ش یان من چشم منظر رواق

توسته خانه خانه ک آ فرود و منا کرم

دل ربودی عارفان از خط و خال لطفه ب

توسته دان و دام زیر جعب ھایه لطیف

ابد خوش صبا بلبل ای گل وصله ب دلت

توسته عاشقان گلبانگه ھم مچن دره ک

کن حوالت لبه ب ما دل ضعف عالج

توسته خزان در ایقوت مفرح اینه ک

مالزمتت دولت از مقرصم تنه ب

توسته آ س تان خاک جانه خالص ویل

شویخ ھره ب دل نقد دھمه ک ني آ ن من

توسته نشان و تو مھره به خزان در

اکر شریین شھسوار ای لعبیته چ خود تو

توسته اتزاین رام فلک چو توس ینه ک

ابز شعبده س پھر بلغزده ک من جایه چ

توسته بھانه انبان دره ک حیل این از

آ رد رقصه ب فلک اکنون جملست رسود

توسته تران خسن شریین حافظ شعره ک

Page 43: Hafız divanı

43 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۵ غزل

فرایدسته چ این واعظ ای خود اکره ب برو

افتادسته چ را تو ره از دل فتاد مرا

ھیچ از است آ فریده خداه ک او میان

نگشادست آ فریده ھیچه ک ایسته دقیق

انی چون لبش مرا نرساند ات اکمه ب

ابدست من گوشه ب عامله ھم نصیحت

مس تغنیست خدل ھشت از تو کوی گدای

آ زادست عامل دو ھر از تو عشق اسری

ویل کرد خراب عشقم مس یته چ اگر

آ ابدست خراب زان من ھس یت اساس

ایره ک ایر جور و بیداد ز منال دال

دادست آ ن از این و کرد ھمني نصیب را تو

حافظ مدم فسون و خموانه فسان برو

ایدست بیس مرا افسون وه فسان این کز

Page 44: Hafız divanı

44 دیوان حافظ

٣۶ غزل

افتادست نس ي دست در تو زلف رس ات

افتادست ني دوه غص از سودازده دل

است حسر سواد عني خود تو جادوی چشم

افتادست سقيه نسخ اینه ک ھست این لیکن

چیست داینه س ی خال آ ن تو زلف مخ در

افتادست جيه حلق دره ک دودهه نقط

عذار فردوس گلشن در تو مشکني زلف

افتادست نعي ابغ دره ک طاووس چیست

جان مونس ای تو روی ھوس در من دل

افتادست نس ي دست دره ک راھیست خاک

برخاست نتواند خایک تن این گرد ھمچو

افتادست عظيه ک رو زان تو کوی رس از

دم عییس ای قالمب بر تو قده سای

افتادست رمي عظم بره ک روحیست عکس

لبت اید از نبد مقامشه کعب جزه ک آ ن

افتادست مقيه ک دیدم میکده در بر

عزیز ایر ای مغت اب را گمشده حافظ

افتادست قدمی عھد دره ک احتادیست

Page 45: Hafız divanı

45 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٧ غزل

بنیادست سست خست امل قرصه ک بیا

ابدست بر معر بنیاده ک ابده بیار

کبود چرخ زیره ک آ من ھمت غالم

آ زادست پذیرد تعلق رنگه چ ھر ز

خراب و مست دوشه میخانه به ک گومیته چ

دادست ھا مژدهه چ غیمب عامل رسوش

نشني سدره شاھباز بلندنظر ایه ک

آ ابدست حمنت کنج اینه ن تو نش مین

صفری زنند می عرش کنگره ز را تو

افتادسته چه دامگ این دره ک ندامنت

آ ر معل در و گری اید کمنت نصیحیت

ایدست طریقمت پری ز حدیث اینه ک

اید از مرب من پند و خمور ھجان مغ

ایدست روی ره ز عشقمه لطیف اینه ک

بگشای گره جبني وز بده دادهه ب رضا

نگشادست اختیار در تو و من بره ک

نھاد سست ھجان از عھد درس یت جمو

ھزاردامادست عروس جعوز اینه ک

گل تبسم در نیست وفا و عھد نشان

فرایدست جایه ک دل یب بلبل بنال

Page 46: Hafız divanı

46 دیوان حافظ

حافظ بر نظم سست ای بری میه چ حسد

خدادادست خسن لطف و خاطر قبول

Page 47: Hafız divanı

47 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٨ غزل

مناندست نور مرا روز رخت مھر یب

مناندست دجیور شب جز مرا معر وز

کردمه که گری بس ز تو وداع ھنگام

مناندست نور مرا چشم تو رخ از دور

گفت می و من چشم ز تو خیال رفت می

مناندست معموره که گوش این از ھیھات

داشت ھمی دور رسم ز را اجل تو وصل

مناندست دور کنون تو ھجر دولت از

بگوید تو رقیبه ک دم آ ن شد نزدیک

مناندست رجنوره خس ت این رخت از دور

لیکن تو ھجران چاره مرا است صرب

مناندست مقدوره ک کرد توان صرب چون

است روان آ ب مرا چشم گر تو ھجر در

مناندست معذوره ک ریز جگر خون گو

خندهه ب نپرداخته گری از مغ ز حافظ

مناندست سوره داعی را زده مامت

Page 48: Hafız divanı

48 دیوان حافظ

٣٩ غزل

است صنوبر و رسو حاجته چ مرا ابغ

است مکرته ک از ما پروره خان مششاد

ایه گرفت مذھبه چ تو پرس انزنني ای

است مادر شری از حاللرت ما خون کت

خواه رشاب ببیین دور ز مغ نقش چون

است مقرر مداوا و امی کرده تشخیص

کش ي چرا رس مغان پری آ س تان از

است در آ ن در گشایش و رسا آ ن در دولت

جعب وین عشق مغ نیست بیشه قص یک

است انمکرر ش نوم میه ک زابن ھر کز

داشت رشاب رس در و وصمل داد وعده دی

است رس دره چ ابزش و گویده چ ات امروز

نس ي خوش ابد این و رکین آ ب و شریاز

است کشور ھفت رخ خاله ک مکن عیبش

است او جای ظلامته ک خرض آ ب از است فرق

منبعشه ک ما آ ب ات � است اکرب

برمی منی قناعت و فقر آ بروی ما

است مقدر روزیه ک بگویه پادش اب

تو لکک نباتیست شاخه طرفه چ حافظ

است شکر و شھد از دلپذیرتر میوه کش

Page 49: Hafız divanı

49 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٠ غزل

است ابز میکده دره ک هلله املن

است نیاز روی او در بر مراه ک رو زان

مس یت ز خروش ند و جوش دره ھم ھا مخ

است جمازه ن حقیقت جاست آ ن دره ک می وان

تکرب و است غرور و مس یته ھم وی از

است نیاز و جعز و بیچارگیه ھم ما وز

نگویي و نگفتي غری بره ک رازی

است راز حمرم اوه ک بگویي دوست اب

جاانن مخ اندر مخ زلف شکن رشح

است درازه قص اینه ک کرد نتوانه کوت

لیىل طره مخ و جمنون دل ابر

است اایز پای کف و محمود رخساره

عامله ھم از ابز چو دیده امه بردوخت

است ابز تو زیبای رخ بر من دیده ات

بیایده ک کس آ ن ھر تو کویه کعب در

است مناز عني در تو ابروی قبهل از

مسکني حافظ دل سوز جملس یان ای

است گداز و سوز دره ک بپرس ید مشع از

Page 50: Hafız divanı

50 دیوان حافظ

۴١ غزل

است بزی گل ابد و خبش فرح ابدهه چ اگر

است تزی حمتسبه ک می خمور چنگ ابنگه ب

افتد چنگه ب گرت حریفی و ای رصایح

است انگزیه فتن اایمه ک نوش عقله ب

کن پنھان پیاهل مرقع آ س تني در

است ریز خونه زمان رصایح چشم ھمچوه ک

می از ھاه خرق بشویي دیده آ به ب

است پرھزی روزگار و ورع مومسه ک

س پھر ابژگون دور از خوش عیش جموی

است آ مزی دردی مجهل مخ رس این صافه ک

افشان خون پرویزنیست برشده س پھر

است پرویز اتج و کرسی رس اش ریزهه ک

حافظ خوش شعره ب گرفیت فارس و عراق

است تربیز وقت و بغداد نوبته ک بیا

Page 51: Hafız divanı

51 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٢ غزل

است ھوس گفتمن تو اب دل حال

است ھوس ش نفتمن دل خرب

فاشه قصه ک بني خام طمع

است ھوس نھفتمن رقیبان از

رشیف و عزیز چنني قدری شب

است ھوس خفتمن روز ات تو اب

انزک چنني ایه دردانه ک وه

است ھوس سفتمن اتر شب در

فرمای مدد امش مب صبا ای

است ھوس شکفتمنه حسرگه ک

مژه نوکه ب رشف برای از

است ھوس رفتمن تو راه خاک

مدعیان رمغه ب حافظ ھمچو

است ھوس گفتمنه رندان شعر

Page 52: Hafız divanı

52 دیوان حافظ

۴٣ غزل

است خوش ایران حصبت و خبش ذوق بس تان حصن

است خوش میخواران وقت وی کز ابد خوش گل وقت

شود می خوش ما جان مشام دم ھر صبا از

است خوش ھواداران انفاس طیب آ ری آ ری

کرد ساز رحلت آ ھنگ نقاب گل انگشوده

است خوش افاکران دل گلبانگه ک بلبل کن انهل

عشق راه اکندر ابد بشارت را خوخشوان مرغ

است خوش بیداران ھای شب انهل اب را دوست

ھسته ک زان ور خوشدیل عامل ابزار در نیست

است خوش عیاران ابیش خوش و رندی ش یوه

گوشه ب آ مد ام آ زاده سوسن زابن از

است خوش س بکباران اکر کھن دیر این اکندر

خوشدلیست طریق گفنت ھجان ترک حافظا

است خوش داران ھجان احواله ک نپنداری ات

Page 53: Hafız divanı

53 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۴ غزل

است صاف ابده جام گل کف بره ک کنون

است اوصاف در بلبلش زابن ھزار صده ب

گری حصرا راه و اشعار دفرت خبواه

است کشاف کشف حبث وه مدرس وقته چ

داد فتوی و بود مست دیه مدرسه فقی

است اوقاف مال زه ب ویل حرام میه ک

درکش خوش نیست حمک را تو صاف و درده ب

است الطاف عني کرد ما سایقه چ ھره ک

بگری اکر قیاس عنقا چو و خلق ز برب

است قاف ات قاف ز نشینانه گوش صیته ک

ھماکران خیال و مدعیان حدیث

است بورایابف و زردوز حاکیت ھامن

رسخ زر چون ھایه نکت این و حافظ مخوش

است رصاف شھر قالبه ک دار نگاه

Page 54: Hafız divanı

54 دیوان حافظ

۴۵ غزل

است خلل از خایله ک رفیقیه زمان این در

است غزل ه سفین و انب می رصایح

است تنگ عافیت گذرگاهه ک رو جریده

است بدل یب عزیز معره ک گری پیاهل

بس و ملومل ھجان در معىل یب ز منه ن

است معل یب عمل ز ھم علام ماللت

پرآ شوب رھگذار این در عقل چشمه ب

است حمل یب و ثبات یب ھجان اکر و ھجان

خموانه قص و ای چھرهه م طره بگری

است زحل و زھره اتثری ز حنس و سعده ک

داشت تو روی وصله ب فراوان امید دمل

است امل رھزن معر رهه ب اجل ویل

ھش یارش ایفت خنواھند دور ھیچه ب

است ازل ابده مست ما حافظه ک چنني

Page 55: Hafız divanı

55 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۶ غزل

است اکمه ب معشوق و کف در می و بر در گل

است غالم روز چننيه ب ھجامن سلطان

امشبه ک مجع این در میارید مشع گو

است متام دوست رخ ماه ما جملس در

ولیکن است حالل ابده ما مذھب در

است حرام اندام گل رسو ای تو روی یب

است چنگه نغم و ین قول بره ھم گومش

است جام گردش و لب لعل بره ھم چشمم

را ماه ک میامزی عطر ما جملس در

است مشام بوی خوش تو گیسوی زه حلظ ھر

شکر ز و ھیچ مگو قند چاش ین از

است اکم تو شریین لب از مراه ک رو زان

است مقيه ویران دل در مغت گنج ات

است مقام خراابت کوی مرا ھمواره

است ننگ ز انم مراه ک گوییه چ ننگ از

است انم ز ننگ مراه ک پریسه چ انم وز

نظرابز و رندمی وه رسگش ت و میخواره

است کدام شھر این در نیست ما چوه ک کس وان

نزی اوه ک مگویید عیب حمتس مب اب

است مدام عیش طلب در ما چوه پیوس ت

Page 56: Hafız divanı

56 دیوان حافظ

زماین معشوق و می یب منشني حافظ

است صیام عید و ایمسن و گل اکایم

Page 57: Hafız divanı

57 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٧ غزل

دانست رهه ک سالکی ھر میکده کویه ب

دانسته تبه اندیش زدن دگر دری

کیسه ب جز نداد رندی افرسه زمان

دانسته لک این در عامل رسفرازیه ک

رھی ایفته ک ھره میخانه آ س تان بر

دانسته خانق ارسار می جام فیض ز

خواند ساغر خط ز عامل دو رازه ک آ ن ھر

دانست ره خاک نقش از مج جام رموز

مطلب ما ز دیوانگان طاعت ورای

دانسته گن عاقىل ما مذھب ش یخه ک

جانه ب خنواست امان سایق نرگس ز دمل

دانسته س ی دل ترک آ ن ش یوهه ک چرا

چشمم حسرھگان طالع کوکب جور ز

دانسته م و دید انھیده ک گریست چنان

پنھان زند میه ک ساغر و حافظ حدیث

دانسته پادشه حشن و حمتسب جایه چ

س پھر رواقه نه ک شاھیه بلندمرتب

دانسته ابرگ طاق مخ ز ایه منون

Page 58: Hafız divanı

58 دیوان حافظ

۴٨ غزل

دانست نھاین راز می پرتو از صویف

دانست تواین لعل این از کس ھر گوھر

بس و داند حسر مرغ گله مجموع قدر

دانست معاین خواند وریق کو ھره نه ک

اکرافتاده دل بر ھجان دو کردمه عرض

دانست فاینه ھم ابیق تو عشق از جبز

اندیشم عوام ابنای زه ک اکنون شد آ ن

دانست نھاین عیش این در نزی حمتسب

ندید وقت مصلحت ما آ سایش دلرب

دانست نگراین دل ما جانب ازه ن ور

عقیق و لعل نظر مین از کند را گل و س نگ

دانست میاین ابد نفس قدره ک ھر

آ موزی عشق آ یت عقل دفرت ازه ک ای

دانست نداین حتقیقه به نکت این ترمس

ھجان ابغ گله ب ننازده ک بیاور می

دانست خزاین ابد غارتگریه ک ھر

انگیخت طبع ازه ک منظوم گوھر این حافظ

دانست اثین آ صف تربیت اثر ز

Page 59: Hafız divanı

59 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٩ غزل

است درویشان خلوت برین خدله روض

است درویشان خدمت حمتشمیه مای

دارد جعایب طلسامته ک عزلت گنج

است درویشان رحت نظر در آ ن فتح

رفت درابینه ب رضوانشه ک فردوس قرص

است درویشان نزھت مچن از منظری

س یاه قلب آ ن پرتو از شود می زره چ آ ن

است درویشان حصبت دره ک کمییاییست

خورش ید تکرب اتج بنھد پیششه ک آ ن

است درویشان حشمت دره ک کربایییست

زوال آ سیب از مغ نباشده ک را دولیت

است درویشان دولت بش نو تلکف یب

ویل ھجانند حاجات قبهل خرسوان

است درویشان حرضت بندگی س ببش

طلبند می دعاه ب شاھانه ک مقصود روی

است درویشان طلعته آ ین مظھرش

ویل است ظمل لشکر کرانه ب ات کران از

است درویشان فرصت ابده ب ات ازل از

را توه ک خنوته ھم این مفروش توانگر ای

است درویشان ھمت کنف در زر و رس

Page 60: Hafız divanı

60 دیوان حافظ

ھنوز قھر از شود می فروه ک قارون گنج

است درویشان غریت از ھمه ک ابیش خوانده

را کو عھدم آ صف نظر غالم من

است درویشان سریت و خواجگی صورت

خواھی می ازیل حیات آ ب ار حافظ

است درویشان خلوت در خاک منبعش

Page 61: Hafız divanı

61 DÎVAN-I HÂFIZ

۵٠ غزل

است خویشنت مبتالی دل تو زلف دامه ب

است خویشنت زسای اینشه ک مغزهه ب بکش

ما خاطر مراد برآ ید دست ز گرت

است خویشنت جایه ب خرییه ک ابش دسته ب

مشع ھمچونه ک دھن شریین بت ای جانته ب

است خویشنت فنای مرادم تریه ش بان

بلبل ای گفمت تو اب زدی عشق رای چو

است خویشنت برای خندان گل آ نه ک مکن

حمتاج گل بوی نیست چگل و چني مشکه ب

است خویشنت قبای بند ز ھاشه انفه ک

دھر مروت یب اراببه خانه ب مرو

است خویشنت رسای در عافیتت گنجه ک

او عشقبازی رشط در و حافظ بسوخت

است خویشنت وفای و عھد رس بر ھنوز

Page 62: Hafız divanı

62 دیوان حافظ

۵١ غزل

است من ایر لبه تش ن خونه ب سریاب لعل

است من اکر جان دادن او دیدن پیی وز

دراز مژگان و ابدشه س ی چشم آ ن از رشم

است من اناکر در و دید او بردن دله ک ھر

کو رس اکن مرب دروازهه ب رخت ساروان

است من ددلاره مزنلگه ک شاھراھیست

وفا حقط این دره ک خویشم طالع بنده

است من خریدار رسمست لویل آ ن عشق

عبریافشانش زلف و گل عطر طبهل

است من عطار خوش بوی زه مش یک فیض

مران خویش در ز نس میم ھمچو ابغبان

است من گلنار چو اشک از تو گلزار کب

فرمود ایرم لب از گالب و قند رشبت

است من بامیر دل طبیبه ک او نرگس

آ موخت حافظه به نکت غزل طرز دره ک آ ن

است من گفتار اندره خسن شریین ایر

Page 63: Hafız divanı

63 DÎVAN-I HÂFIZ

۵٢ غزل

است من دین بتان سودایه ک روزگاریست

است من مغگني دل نشاط اکر این مغ

ابید بني جان دیده را تو روی دیدن

است من بني ھجان چشمه مرتب کجا وین

دھر زینت و فلک زیبه ک ابش من ایر

است من پروین چو اشک و تو رویه م از

کرد گفنت خسن تعلي تو عشق مرا ات

است من حتسني و مدحت زابن ورد را خلق

دار ارزاین منه ب خداای فقر دولت

است من متکني و حشمت سبب کرامت اکین

مفروش گو عظمت این ش ناسه حشن واعظ

است من مسکني دل سلطانه مزنلگه ک زان

کیسته متاشاگ مقصوده کعب این رب ای

است من نرسین و گل طریقش مغیالنه ک

خموانه قص دگر پرویز حشمت از حافظ

است من شریین خرسو کشه جرع لبشه ک

Page 64: Hafız divanı

64 دیوان حافظ

۵٣ غزل

است من خانقاهه میخانه گوشه ک ممن

است من صبحگاه ورد مغان پری دعای

ابکه چ نیست صبوح چنگه تران گرم

است من عذرخواه آ ه حسره ب من نوای

حبمد فارمغ گدا و پادشاه ز �

است من پادشاه دوست در خاک گدای

شامست وصال امه میخان و مسجد ز غرض

است من گواه خدا ندارم خیال این جز

ین ور برکمنه خمی اجل تیغه ب مگر

است من راه و رمسه ن دولت در از رمیدن

روی نھادم آ س تان این بره ک زمان آ ن از

است من گاهه تکی خورش ید مس ند فراز

حافظ ما اختیار نبوده چ اگر گناه

است من گناه گو و ابش ادب طریق در تو

Page 65: Hafız divanı

65 DÎVAN-I HÂFIZ

۵۴ غزل

است خون دره نشس ت چشمم مردمه گری ز

است چون مردمان حال طلبت دره ک ببني

میگونت مست چشم و تو لعل ایده ب

است خون خورم میه ک لعىل می مغ جام ز

تو طلعت آ فتاب کو رس مرشق ز

است ھامیون طالعم کند طلوع اگر

است فرھاد الکم شریین لب حاکیت

است جمنون مقام لیىل طره شکنج

است دجلوی رسو ھمچو قدته ک جبو دمل

است موزون و لطیف الکمته ک بگو خسن

سایق رسان راحیت جانه ب ابده دور ز

است گردون دور جور از خاطرم رجنه ک

عزیز رود برفت چشمم زه ک دمی آ ن از

است جیحون رود ھمچو من دامن کنار

مغگیمن اندرون شود شاده چگون

است بریون اختیار ازه ک اختیاره ب

حافظ کند می ایر طلب بیخودی ز

است قارون گنج طلباکره ک مفلیس چو

Page 66: Hafız divanı

66 دیوان حافظ

۵۵ غزل

است دین و کفر دام تو زلف مخ

است اینه مش یک او اکرس تان ز

لیکن است حسن معجز جاملت

است مبني حسر ات مغزه حدیث

برد توان یک جان تو شوخ چشم ز

است مکني اندر کامن اب دامیه ک

ابد آ فرین صده س ی چشم آ ن بر

است حسرآ فرین کشی عاشق دره ک

عشق ھیت عمل علمیست جعب

است زمني ھفمت ھش متش چرخه ک

برد جان و رفت بدگوه ک پنداری تو

است الاکتبني کرام اب حسابش

امین زلفش کید ز حافظ مشو

است دین دربند کنون و برد دله ک

Page 67: Hafız divanı

67 DÎVAN-I HÂFIZ

۵۶ غزل

اوست حمبت رساپرده دل

اوست طلعت داره آ یین دیده

کون دوه ب درنیاورم رسه ک من

اوست منت ابر زیر گردمن

ایر قامت و ما و طویب و تو

اوست ھمت قدره ب کس ھر فکر

جعبه چ داممن آ لوده من گر

اوست عصمت گواه عامله ھم

صباه ک حرم آ ن در ابمشه ک من

اوست حرمت حرمی دار پرده

چشم منظر مباد خیالش یب

اوست خلوت جایه گوش اینه ک زان

آ رای مچن شده ک نو گل ھر

اوست حصبت بوی و رنگ اثر ز

ماست نوبت و گذشت جمنون دور

اوست نوبت روز پنج کیس ھر

طرب گنج و عاشقی ملکت

اوست ھمت مین ز دارمه چ ھر

ابکه چ شدمی فدا گر دل و من

اوست سالمت میان اندر غرض

Page 68: Hafız divanı

68 دیوان حافظ

را حافظه ک مبني ظاھر فقر

اوست حمبته گنجینه سین

Page 69: Hafız divanı

69 DÎVAN-I HÂFIZ

۵٧ غزل

اوست اب عامل شرییینه ک چردهه س ی آ ن

اوست اب خرم دل خندان لب میگون چشم

ویل پادشھانند دھنان شریینه چ گر

اوست اب خامته ک است زمان سلامین او

پاک دامن و ھرن کامل و است خوب روی

اوست اب عامل دو پااکن ھمت الجرم

است گندمگون عارض بدانه ک مشکني خال

اوست اب آ دم رھزن شده که دان آ ن رس

ایران را خدا کرد سفر عزم دلربم

اوست اب مرھمه ک جمروح دل اب کمنه چ

دل س نگني آ نه ک گفت توانه نکت اینه ک اب

اوست اب مرمی عییس دم و را ما کشت

دارش گرامی است معتقدان از حافظ

اوست اب مکرم روح بس خبشایشه ک زان

Page 70: Hafız divanı

70 دیوان حافظ

۵٨ غزل

دوست حرضت آ س تان و ما ارادت رس

اوست ارادت رود می ما رس بره چ ھره ک

مھر وه م ازه چ اگر ندیدم دوست نظری

دوست رخ مقابل در ھاه آ ین نھادم

دھد رشحه چ ما تنگ دل حال ز صبا

توست بر توه غنچ ھای ورق شکنج چونه ک

بس و رندسوزم دیر این س بوکش منه ن

س بوست و س نگه اکرخان این دره ک رسا بسا

را عنربافشان زلف زدیه شان تو مگر

عنرببوست خاک و گشت ساه غالی ابده ک

است مچن دره ک گل برگ ھر تو روی نثار

جوست لب بره ک رسوبن ھر تو قد فدای

است انالن شوق وصف دره انطق زابن

گوست بیھده زابن بریده لکک جایه چ

ایفت خواھم مراد آ مد دمل در تو رخ

نکوست فال قفای در نکو حاله ک چرا

است ھوس آ تش در حافظ دل زمان اینه ن

خودروست الهل ھمچو ازل داغداره ک

Page 71: Hafız divanı

71 DÎVAN-I HÂFIZ

۵٩ غزل

دوست جانب از عاطفیت امید دارم

اوست عفوه ب امیدم و جناییت کردم

اوه ک من جرم رس ز بگذرده ک دامن

خوسته فرش ت ولیکن است پریوشه چ گر

برگذشته ک کس ھره ک گریس مت چندان

جوسته چ اکین گفت روان دید چو ما اشک در

نشان او از نبیمن و دھان آ ن است ھیچ

موسته چ آ نه ک ندامن و میان آ ن است موی

نرفت چونه ک خیالش نقش ز جعب دارم

شوست و شست اکر دمشه ب دمه ک ام دیده از

کشد ھمی را دل تو زلف گوی و گفت یب

گوست و گفت روی راه ک تو دلکش زلف اب

ام شنیده بویی تو زلف ز ات معریست

بوست ھنوز من دل مشام در بوی زان

ویل تو پریشان حال است بد حافظ

نکوست پریشانیت ایر زلف بوی بر

Page 72: Hafız divanı

72 دیوان حافظ

۶٠ غزل

دوست دایر از رس یده ک انمور پیک آ ن

دوست مشکبار خط ز جان حرز آ ورد

ایر جامل و جالل نشان دھد می خوش

دوست وقار و عز حاکیت کند می خوش

برم ھمی جخلت و مژدهه ب دادمش دل

دوست نثار کردمه ک خویش قلب نقد زین

اکرساز خبت مدد ازه ک خدا شکر

دوست ابر و اکره ھم آ رزوست حسب بر

اختیاره چ را مقر دور و س پھر سری

دوست اختیار حسب بر گردش ند در

زند ھمه ب را ھجان دو ھره فتن ابد گر

دوست انتظار ره و چشم چراغ و ما

صبح نس ي ای آ ر منه ب اجلواھری کحل

دوست رھگذار شده ک نیکبخت خاک زان

نیاز رس و عشقه آ س تان و مایي

دوست کنار اندر برد راه ک خوش خواب ات

ابکه چ زند دم اگر حافظ قصده ب دمشن

دوست رشمسار نيه ک را خدای منت

Page 73: Hafız divanı

73 DÎVAN-I HÂFIZ

۶١ غزل

دوست کشوره ب افتدت گذری اگر صبا

دوست معنرب گیسوی از ایه نفح بیار

برافشامن جانه شکرانه به ک او جانه ب

دوست بر از پیامی آ ری من سویه ب اگر

ابر نباشد حرضتت آ ن دره ک چنان گر و

دوست در از غباری بیاور دیده برای

ھیھات او وصل متنای و گدا من

دوست منظر خیال ببیمن خوابه ب مگر

است لرزان بید ھمچو صنوبرمی دل

دوست صنوبر چون ابالی و قد حرست ز

را ما خرد منی چزییه ب دوسته چ اگر

دوست رس از مویی نفروش ي عاملیه ب

آ زاد دلش مغ بند از شود ار ابشده چ

دوست چاکر و غالم مسکني حافظ ھست چو

Page 74: Hafız divanı

74 دیوان حافظ

۶٢ غزل

دوست پیغام بده مش تاقان پیک ای مرحبا

دوست انم فدای رغبت رس از جان کمن ات

قفس در بلبل ھمچو دامی ش یداست و واهل

دوست ابدام و شکر عشق ز طبعم طوطی

من و دام آ نه دان خالش و است دام او زلف

دوست دام در ام افتاده ایه دان امید بر

حرش روز صبحه ب ات برنگرید مس یت ز رس

دوست جام از خورده جرع یک ازل در من چونه ک ھر

آ نک از خود شوق رشح از ایه مش نگومی بس

دوست ابرام این از بیش منودن ابشد دردرس

توتیا ھمچون دیده در کشم دس مت دھد گر

دوست اقدام از گردد مرشف اکن راھی خاک

فراق سوی او قصد و وصال سوی من میل

دوست اکم برآ ید ات گرفمت خود اکم ترک

بساز درمان یب و سوز می او درد اندر حافظ

دوست آ رام یب درد ندارد درماینه ک زان

Page 75: Hafız divanı

75 DÎVAN-I HÂFIZ

۶٣ غزل

ھست رقیب ھزارت و ندید کس تو روی

ھست عندلیب صدت و ھنوز ایه غنچ در

نیست غریب چندان تو کویه ب آ مدم گر

ھست غریب ھزاران دایر آ ن در من چون

نیست فرق خراابت و خانقاه عشق در

ھست حبیب روی پرتو ھسته ک جا ھر

دھند می جلوه راه صومع اکره ک جا آ ن

ھست صلیب انم و راھب دیر انقوس

نکرد نظر حالشه ب ایره ک شده ک عاشق

ھست طبیبه وگرن نیست درده خواج ای

نیست ھرزهه ب آ خره ھم این حافظ فراید

ھست جعیب حدییث و غریب ایه قص ھم

Page 76: Hafız divanı

76 دیوان حافظ

۶۴ غزل

ادبیست یب ایر پیش ھرن عرضه چ اگر

عربیست از پر دھان ولیکن مخوش زابن

حسنه کرمش در دیو و رخه نھفت پری

بوالعجبیسته چ اینه ک حریت ز دیده بسوخت

آ ری چنید کس خار یب گل مچن این در

بولھبیست رشار اب مصطفوی چراغ

شد پرور سفهله چ از چرخه ک مپرس سبب

سببیست یبه بھان را او خبشی اکمه ک

رابط و خانقاه طاق خنرم جو نيه ب

طنبیست مخ پای و ایوانه مصطبه ک مرا

مگر ماست چشم نور رز دخرت جامل

عنبیست پرده و زجایج نقاب دره ک

خواھج ای من داش مت ادب و عقل ھزار

ادبیست یب صالح خرامب مسته ک کنون

اس تظھار ھزارم حافظ چوه ک می بیار

ش بیست ني نیاز و حسریه گریه ب

Page 77: Hafız divanı

77 DÎVAN-I HÂFIZ

۶۵ غزل

چیست بھار و ابغ و حصبت و عیش ز خوشرت

چیست انتظار سبب گو کجاست سایق

شامر مغتمن دھد دسته ک خوش وقت ھر

چیست اکر اجنامه ک نیست وقوف را کس

دار ھوش موییسته به بس ت معر پیوند

چیست روزگار مغ ابش خویش مغخوار

ارمه روض و زندگی آ ب معین

چیست خوشگوار می و جویبار طرف جز

اند قبیهل یک از چو دو ھر مست و مس تور

چیست اختیار دھيه ک عشوهه ب دل ما

مخوش فلک دانده چ پرده درون راز

چیست دار پرده اب تو نزاع مدعی ای

نیست اعتبار گرش بنده خطای و سھو

چیست آ مرزگار رحت و عفو معین

خواست پیاهل حافظ و کوثر رشاب زاھد

چیست کردگاره خواس ته میان در ات

Page 78: Hafız divanı

78 دیوان حافظ

۶۶ غزل

ایریست رس منت اب اگر بلبل بنال

زاریست ما اکر و زارمی عاشق دو ماه ک

دوست طره ز وزد نس مییه ک زمني آ ن در

اتاتریست ھایه انف زدن دم جایه چ

زرقه جام کني رنگنيه ک ابده بیار

ھش یاریست انم و غرورمی جام مسته ک

خامیست ھر اکره ن پخنت تو زلف خیال

عیاریست طریق رفنت سلسهل زیره ک

خزید او از عشقه ک نھاین ایسته لطیف

زنگاریست خط و لعل لبه ن آ ن انمه ک

خال و عارض و زلف و است چشمه ن خشص جامل

ددلاریست ابر و اکر این دره نکت ھزار

خنرند جو نيه ب حقیقت قلندران

عاریست ھرن ازه ک کس آ ن اطلس قبای

آ ری رس ید توان مشلک تو آ س تان بر

دشواریسته ب رسوری فلک بر عروج

دیدم می خوابه ب چشمته کرمش حسر

بیداریست زه به ک خوایب مراتب زھی

حافظ کن خمت و میازار انهله ب دلش

آ زاریست مک در جاوید رس تگاریه ک

Page 79: Hafız divanı

79 DÎVAN-I HÂFIZ

۶٧ غزل

کیسته اکشان ز افروز دل مشع این رب ای

کیسته جااننه ک بپرس ید سوخت ما جان

است من دین و دل براندازه خان حالیا

کیسته ھمخان و خس بد میه ک آ غوش در ات

مباد دور من لب کز لبش لعل ابده

کیسته پامین ده پامین وه ک روح راح

پرتو سعادت مشع آ ن حصبت دولت

کیسته پروانه به ک را خدا ابزپرس ید

نشد معلوم و افسوین کسش ھر دھد می

کیسته افسان مایل او انزک دله ک

جبني زھره رخ ماه شاھوش آ ن رب ای

کیسته دان یک گوھر وه ک یکتای در

تو یب حافظه دیوان دل از آ ه گفمت

کیسته دیوانه ک گفت زانن خنده لب زیر

Page 80: Hafız divanı

80 دیوان حافظ

۶٨ غزل

سالیست چشممه ب و رفت برونه ھفت این ماھم

حالیست مشلکه چه ک داینه چ تو ھجران حال

او رخ در او رخ لطف ز دیده مردم

خالیست مشکنيه ک برد گامن دید خود عکس

شکرش ھمچون لب از ھنوز شری چکد می

قتالیست اش مژه ھر گری ش یوه دره چ گر

شھره ھم در کرمه ب منایی انگشته ک ای

اھاملیست جعبت غریبان اکر دره ک وه

فرد جوھر دره شاب نبود ایمن از بعد

اس تداللیست خوشه نکت این در تو دھانه ک

کرد خواھی گذری ما بره ک دادند مژده

فالیست مبارکه ک مگردان خری نیت

بکشد حالته چه ب فراقت اندوه کوه

انلیست چون تنش انهل ازه که خس ت حافظ

Page 81: Hafız divanı

81 DÎVAN-I HÂFIZ

۶٩ غزل

نیست دوات زلف آ ن افتادهه ک نیست کس

نیست بال ز دامیه ک کیست رھگذر در

نشینانه گوش از برد می دل تو چشم چون

نیست ما جانب ازه گن بودن تو ھمراه

الھیست لطفه آ ین مگر تو روی

نیست رای و روی این در و است چننيه ک حقا

چشم زھی تو چشم ش یوه طلبد نرگس

نیست حیا دیده در و رس از خربش مسکني

را ماه ک مپریای زلف خدا بھر از

نیست صبا ابد اب عربده صده ک نیست شب

افروز دل مشع ای تو روی یبه ک ابزآ ی

نیست صفا و نور اثر حریفان بزم در

است مجیل ذکر اثر غریبان تامیر

نیست شام شھر در قاعده این مگر جاان

آ ر جایه ب عھد صامن گفمت و شد می دی

نیست وفا عھد این دره خواج غلطی گفتا

تفاوته چ شد من مرشد مغان پری گر

نیست خدا ز رسیه ک نیست رسی ھیچ در

مالمت ابر نکشد گر کنده چ عاشق

نیست قضا تری سپر دالور ھیچ اب

Page 82: Hafız divanı

82 دیوان حافظ

صویف خلوت در و زاھده صومع در

نیست دعا حمراب تو ابرویه گوش جز

حافظ دل خونه ب فروبرده چنگ ای

نیست خدا و قرآ ن غریت از مگر فکرت

Page 83: Hafız divanı

83 DÎVAN-I HÂFIZ

٧٠ غزل

نیست انظر رخته ب جز ما دیده مردم

نیست ذاکر را تو غری ماه رسگش ت دل

بندد می حرمت طواف احرام اشمک

نیست طاھر دمی ریش دل خون ازه چ گر

وحشی مرغ چو ابد قفس و دامه بس ت

نیست طایر طلبت در اگر سدره طایر

نثار کرد دلش قلب اگر مفلس عاشق

نیست قادر روان نقد بره ک عیب مکنش

برسد بلندش رسو بدان دست عاقبت

نیست قارص او ھمت طلبت در راه ک ھر

ھرگز دم نزمن عییس خبشی روان از

نیست ماھر لبت چو فزایی روح دره ک زان

نزمن آ ھی تو سودای آ تش دره ک من

نیست صابر دمل داغ بره ک گفت توان یک

گفمت دیدم تو زلف رسه ک اول روز

نیست آ خر را سلسهل این پریشاینه ک

راست حافظ دله ن تنھا تو پیوند رس

نیست خاطر در تو پیوند رس کش آ ن کیست

Page 84: Hafız divanı

84 دیوان حافظ

٧١ غزل

نیست آ گاه ما حال از ظاھرپرست زاھد

نیست اکراه ھیچ جای گویده چ ھر ما حق در

اوست خری آ ید سالک پیشه چ ھر طریقت در

نیست گمراه کیس دل ای مس تقي رصاط در

راند خواھي بیدیق مناید رخ ابزیه چ ات

نیست شاه جمال را رندان شطرجنه عرص

بس یارنقش ساده بلند سقف این چیست

نیست آ گاه ھجان در داان ھیچ معام زین

است حمکت قادره چ وین رب ای اس تغناسته چ این

نیست آ ه جمال و ھست نھان زمخه ھم اکین

حساب داند منی گویی ما دیوان صاحب

نیست هلله حس ب نشان طغرا این اکندر

بگو گو خواھده چ ھر و بیا گو خواھده ک ھر

نیست درگاه بدین درابن و حاجب و انز و کرب

بود رنگان یک اکر رفنته میخان در بر

نیست راه فروشان می کویه ب را خودفروشان

ماست اندام یب انساز قامت از ھسته چ ھر

نیست کواته کس ابالی بر تو ترشیفه ن ور

است دامی لطفشه ک خراابمت پری بنده

نیست گاه و ھست گاه زاھد و ش یخ لطفه ن ور

Page 85: Hafız divanı

85 DÎVAN-I HÂFIZ

مرشبیست عایل ز ننشیند صدر بر ار حافظ

نیست جاه و مال اندربند کش دردی عاشق

Page 86: Hafız divanı

86 دیوان حافظ

٧٢ غزل

نیست کناره ھیچشه ک عشق راه راھیست

نیست چاره بس پارند جانه ک آ ن جز جا آ ن

بود دمی خوش دھی عشقه ب دله که گ ھر

نیست اس تخاره ھیچ حاجت خری اکر در

بیار می و مرتسان عقل منع ز را ما

نیست اکره ھیچ ما والیت دره حشن اکن

کشد میه ک را ماه ک بپرس خود چشم از

نیست س تاره جرم و طالع گناه جاان

ھالل چون دید توان پاک چشمه ب را او

نیست پاره ماه آ ن جلوه جای دیده ھر

نشان اینه ک رندیه طریق مشر فرصت

نیست آ شاکره کسه ھم بر گنج راه چون

رو ھیچه ب حافظه گری تو در نگرفت

نیست خاره س نگ از مکه ک دمل آ ن حریان

Page 87: Hafız divanı

87 DÎVAN-I HÂFIZ

٧٣ غزل

نیسته ک نیست نظری رویت پرتو از روشن

نیسته ک نیست برصی بر درت خاک منت

آ ری نظرانند صاحب تو روی انظر

نیسته ک نیست رسی ھیچ در تو گیسوی رس

جعبه چ برآ مد رسخ ار من غامز اشک

نیسته ک نیست دری پرده خود کرده از جخل

گردی نس میش ز ننشیند دامنه ب ات

نیسته ک نیست رھگذری نظرم از خزی س یل

نزنند جا ھر تو زلف رس شام از دم ات

نیسته ک نیست حسری شنیدم و گفت صبا اب

ین ور برجنم شوریده طالع این از من

نیسته ک نیست دگری کویت رس از مند بھره

نوشه چشم ای تو شریین لب حیای از

نیسته ک نیست شکری اکنون عرق و آ ب غرق

راز افتد برون پرده ازه ک نیست مصلحت

نیسته ک نیست خربی رندان جملس دره ن ور

شود روابه تو عشقه ابدی در شری

نیسته ک نیست خطری وی دره ک راه این از آ ه

توست در خاک منت او بره ک چشمم آ ب

نیسته ک نیست دری خاک او منت صد زیر

Page 88: Hafız divanı

88 دیوان حافظ

ھسته ک ھست نشان و انم قدری وجودم از

نیسته ک نیست اثری جا آ ن در ضعف ازه ن ور

است انخش نود تو ز حافظه که نکت این از غری

نیسته ک نیست ھرنی وجودت رساپای در

Page 89: Hafız divanı

89 DÎVAN-I HÂFIZ

٧۴ غزل

نیسته ھم این ماکن و کونه اکرگ حاصل

نیسته ھم این ھجان اس بابه ک آ ر پیش ابده

است غرض جاانن حصبت رشف جان و دل از

نیسته ھم این جان و دله وگرن است این غرض

مکشه سای پیی ز طویب و سدره منت

نیسته ھم این روان رسو ای بنگری خوش چوه ک

کناره ب آ ید دل خون یبه ک است آ ن دولت

نیسته ھم این جنان ابغ معل و سعی ابه ن ور

داری مھلت مرحهل این دره ک روزی پنج

نیسته ھم این زمانه ک زماین بیاسای خوش

سایق ای منتظرمی فنا حبر لب بر

نیسته ھم این دھانه ب ات لب زه ک دان فرصیت

زنھار غریت ابزی از مشو امین زاھد

نیسته ھم این مغان دیر اته صومع از رهه ک

نزار و زاره سوخت من دردمندی

نیسته ھم این بیان و تقریر حاجت ظاھرا

ویل پذیرفت نیک رمق حافظ انم

نیسته ھم این زاین و سود رمق رندان پیش

Page 90: Hafız divanı

90 دیوان حافظ

٧۵ غزل

نیست چزیی یب تو فتان نرگس آ ن خواب

نیست چزیی یب تو پریشان زلف آ ن اتب

گفمت می منه ک بود روان شری لبت از

نیست چزیی یب تو منکدان گرد شکر این

دامن می یقنيه ک ابدا تو درازی جان

نیست چزیی یب تو مژگان انوک کامن در

فراق اندوه و حمنت مغه ب مبتالیی

نیست چزیی یب تو افغان و انهل این دل ای

بگذشت گلس تانه ب کویش رس از ابد دوش

نیست چزیی یب تو گریبان چاک این گل ای

دارد می نھان خلق از دله چ ار عشق درد

نیست چزیی یب تو گراین دیده این حافظ

Page 91: Hafız divanı

91 DÎVAN-I HÂFIZ

٧۶ غزل

نیست پناھی ھجان در توام آ س تان جز

نیست گاھی حواهل در این جبز مرا رس

بیندازم سپر من کشد تیغ چو عدو

نیست آ ھی و ای انهل از جبز ما تیغه ک

براتمب روی خراابت کوی ز چرا

نیست راھی و رمس ھیچ ھجانه ب ھمه ب این کز

معر خرمنه ب آ تشم بزند گره زمان

نیست اکھی برگه ب من بره ک بسوز بگو

رسوم سھیی آ ن جامش نرگس غالم

نیست نگاھی کسه ب غرورش رشاب ازه ک

کن خواھیه چ ھر و آ زار پیی در مباش

نیست گناھی این از غری ما رشیعت دره ک

حسن کشور پادشاه ای رو کش یده عنان

نیست دادخواھیه ک راھی رس بر نیسته ک

بیمن می راه دام سوه ھم ازه ک چنني

نیست پناھی مرا زلفش حامیت ازه ب

مده خال و زلفه ب حافظ دله خزین

نیست س یاھی ھر حد چنني اکرھایه ک

Page 92: Hafız divanı

92 دیوان حافظ

٧٧ غزل

داشت منقار در رنگ خوش گىل برگ بلبىل

داشت زار ھای انهل خوش نوا و برگ آ ن اندر و

چیست فراید و انهل این وصل عني در گفمتش

داشت اکر این در معشوق جلوه را ما گفت

اعرتاض جای نیست ما اب ننشست اگر ایر

داشت عار گدایی از بود اکمران پادشاھی

دوست حسن اب ما انز و نیاز گرید منی در

داشت برخوردار خبت انزنینان کز آ ن خرم

کني افشان جان نقاش آ ن لکک بر ات خزی

داشت پرگار گردش در جعب نقشه ھم اکین

مکن بدانمی فکر عشقی راه مرید گر

داشت خامره خان رھنه خرق صنعان ش یخ

سری اطوار دره ک خوش قلندر شریین آ ن وقت

داشت زانره حلق در ملک تسبیح ذکر

رسشت حوری آ ن قرص ابم زیر حافظ چشم

داشت الانھار حتتھا جتری جنات ش یوه

Page 93: Hafız divanı

93 DÎVAN-I HÂFIZ

٧٨ غزل

نداشت س مت و جور رس جز ایره ک دیدی

نداشت مغ ھیچ ما مغ وز عھد بشکست

کبوترم چون دله چ ار مگریش رب ای

نداشت حرم صید عزت و کشت و افکند

ایره وگرن آ مد من خبت ز جفا من بر

نداشت کرم طریق و لطف رمسه ک حاشا

او از کش ید خواریه نه ک آ ن ھره ھم این اب

نداشت حمرتم کسش ھیچ رفته ک جا ھر

بگو حمتسب اب و ابده بیار سایق

نداشت مج جام چننيه ک مکن ما اناکر

نربد درش حرمیه ب رهه ک راھرو ھر

نداشت حرم در ره و وادی برید مسکني

مدعیه ک فصاحت گوی تو برب حافظ

نداشت ھم نزی خرب و نبود ھرن ھیچش

Page 94: Hafız divanı

94 دیوان حافظ

٧٩ غزل

بھشت نس ي بوس تان از دمد میه ک کنون

حوررسشت ایر و خبش فرح رشاب و من

امروز سلطنت الف نزند چرا گدا

کشت لبه بزمگ و است ابره سایه خمیه ک

گوید می اردیبھشت حاکیت مچن

بھشت نقد و خریده نس یه ک است عاقله ن

خراب ھجان اینه ک کن دل عامرت میه ب

خشت بسازد ما خاک ازه ک است رس آ ن بر

ندھد پرتویه ک دمشن ز جموی وفا

کنشت چراغ از افروزیه صومع مشع چو

مست من مالمت س یاھیه انمه ب مکن

نوشته چ رسش بر تقدیره ک استه آ گه ک

حافظ جنازه از مدار دریغ قدم

بھشته ب رود می است گناه غرقه چ گره ک

Page 95: Hafız divanı

95 DÎVAN-I HÂFIZ

٨٠ غزل

رسشت پاکزیه زاھد ای مکن رندان عیب

نوشت خنواھند تو بر دگران گناهه ک

ابش را خود برو تو بد گر و نیمک اگر من

کشته ک اکر عاقبت درود آ ن کیس ھر

مسته چ و ھش یاره چ ایرند طالب کسه ھم

کنشته چ مسجده چ است عشقه خان جاه ھم

ھا میکده در خشت و من تسلي رس

خشت و رس گو خسن فھم نکند گر مدعی

ازل لطفه سابق از مکن انامیدم

زشته ک و است خوبه که ک داینه چ پرده پس تو

بس و درافتادمه ب تقوا پرده از منه ن

بھشت دست از ابد بھشت نزی پدرم

جامی آ ری کفه ب گر اجل روز حافظا

بھشته ب برندت خراابت کوی از رس یک

Page 96: Hafız divanı

96 دیوان حافظ

٨١ غزل

گفته نوخاس ت گل اب مچن مرغ صبحدم

شکفت تو چون بیس ابغ این دره ک کن مک انز

ویل نرجني راست ازه ک خبندید گل

نگفت معشوقه ب خست خسن عاشق ھیچ

لعل می مرصع جام آ ن از داری طمع گر

سفت ابید ات مژه نوکه به ک در بسا ای

نرسد مشامشه ب حمبت بوی ابد ات

نرفت رخسارهه به میخان در خاکه ک ھر

ھوا لطف از چو دوش ارم گلس تان در

آ شفت می حسری نس يه ب سنبل زلف

کو بینت ھجان جام مج مس ند ای گفمت

خبفت بیدار دولت آ نه ک افسوس گفت

زابنه ب آ یده ک است آ نه ن عشق خسن

ش نفت و گفت این کن کواته و ده می ساقیا

انداخت درایه ب صرب و خرد حافظ اشک

نھفت نیارست عشق مغ سوز کنده چ

Page 97: Hafız divanı

97 DÎVAN-I HÂFIZ

٨٢ غزل

رفت ما بر از دوشه ک چھره پری ترک آ ن

رفت خطا راه ازه ک دید خطاه چ آ ای

بني ھجان چشم آ ن نظر از مرا رفت ات

رفت ھاه چ دیده ازه ک نیست ما واقف کس

دوش دل آ تش گذر از نرفت مشع بر

رفت ما رس بر جگر سوز ازه ک دود آ ن

چشممه گوش از دمه ب دم تو رخ از دور

رفت بال طوفان و آ مد رسشک س یالب

ھجران مغ آ مد چو فتادمی پای از

رفت دوا دست از چو مبردمی درد در

ایفت توان ابز دعاه ب وصالش گفت دل

رفت دعا اکر دره ھم معرمه ک معریست

جاست اینه ن قبهل آ ن چو بندمیه چ احرام

رفت صفا مروه از چو کوش يه چ سعی در

دید مرا چو حرست رس از طبیب گفت دی

رفت شفا قانون ز تو رجنه ک ھیھات

نھ قدمی حافظ پرس یدنه ب دوست ای

رفت فنا دار ازه ک گوینده ک پیش زان

Page 98: Hafız divanı

98 دیوان حافظ

٨٣ غزل

رفت رفت خطایی مشکینت زلف دست ز گر

رفت رفت جفایی ما بر شام ھندوی ز ور

سوخت سوخت پویشه پشمین خرمن ار عشق برق

رفت رفت گدایی بر گر اکمران شاه جور

بیار می نباشد خاطر رجنش طریقت در

رفت رفت صفایی چون بیینه ک را کدورت ھر

دار پای دل ای ابید حتمل را عشقبازی

رفت رفت خطایی گر و بود بود مالیل گر

برد برد ابری ددلار مغزه از دیل گر

رفت رفت ماجرایی جاانن و جان میان ور

ویل آ مد پدید ھا ماللت چینان خسن از

رفت رفت انزسایی ھمنشینان میان گر

خانقاه از رفته ک واعظ مکن گو حافظ عیب

رفت رفت جاییه ب گر بندیه چ آ زادی پای

Page 99: Hafız divanı

99 DÎVAN-I HÂFIZ

٨۴ غزل

رفت صیام ماهه ک ابده بیار سایق

رفت انم و انموس مومسه ک قدح درده

کني قضا ات بیا رفت عزیز وقت

رفت جام و رصایح حضور یبه ک معری

بیخودی ز ندامنه ک چنان آ ن کن مس مت

رفت کدام آ مده ک خیاله عرص در

رسد ماه ب جامته جرعه ک آ ن بوی بر

رفت شام و صبح ھر تو دعایه مصطب در

رس ید جانه ب حیایت بود مردهه ک را دل

رفت مشام در اش می نس ي از بویی ات

راه نربد سالمت داشت غرور زاھد

رفت دارالسالمه ب نیاز ره از رند

شد ابده رصف مرا بوده ک دیل نقد

رفت حرام در آ ن از بود س یاه قلب

عود ھمچو سوخت توان چنده توب اتب در

رفت خام سودای رس در معره ک ده می

نیافت رهه ک حافظ نصیحت مکن دیگر

رفت اکمه ب انبش ابدهه ک ایه گمگش ت

Page 100: Hafız divanı

100 دیوان حافظ

٨۵ غزل

برفت و چنش یدمی لعلش لب از رشبیت

برفت و ندیدمی سری او پیکره م روی

بود آ مده تنگه ب نیک ما حصبت از گویی

برفت و نرس یدمی گردشه ب و بربست ابر

خواندمی میاین حرز وه فاحت ماه ک بس

برفت و دمیدمی اخالص سوره اش پیی وز

کرد خواھی گذری ما بره ک دادند عشوه

برفت و خریدمی عشوه چننيه ک آ خر دیدی

لیکن لطافت و حسن مچن در چامن شد

برفت و چنمیدمی وصالش گلس تان در

کردمی زاری و انهل شبه ھم حافظ ھمچو

برفت و نرس یدمی وداعشه ب دریغا اکی

Page 101: Hafız divanı

101 DÎVAN-I HÂFIZ

٨۶ غزل

برگرفت پرده رخ ز ایره ک بیا سایق

درگرفت ابز خلوتیان چراغ اکر

برفروخت چھره دگره رسگرفت مشع آ ن

گرفت رس ز جواین ساخلورده پری وین

برفت ره ز مفیته ک عشق داد عشوه آ ن

گرفت حذر دمشنه ک دوست کرد لطف وان

دلفریب شریین عبارت آ ن از زنھار

گرفت شکر در خسن توه پس ته ک گویی

بود کردهه خس ت ما خاطره ک مغی ابر

برگرفت و بفرس تاد خدا دمی عییس

فروخت می حسن خور وه م بره ک رسوقد ھر

گرفت دگر اکری پیی درآ مدی تو چون

پرصداست افالک گنبد ھفته قص زین

گرفت خمترص خسنه ک ببني نظره کوت

خبته ک آ موخیته ک ز خسن این تو حافظ

گرفت زره ب و را تو شعر کرد تعویذ

Page 102: Hafız divanı

102 دیوان حافظ

٨٧ غزل

گرفت ھجان مالحت اتفاقه ب حسنت

گرفت توان می ھجان اتفاقه ب آ ری

مشع کرد خواست خلوتیان راز افشای

گرفت زابن در دلش رسه ک خدا شکر

است منه سین دره که نھفت آ تش زین

گرفت آ سامن دره ک ایست شعهل خورش ید

دوست بوی و رنگ از زند دمه ک گل خواست می

گرفت دھان در نفسش صبا غریت از

شدم می پرگار چو کنار بر آ سوده

گرفت میان در عاقبمته نقط چو دوران

بسوخت خرممن می ساغر شوق روز آ ن

گرفت آ ن در سایق عارض عکس ز کتش

فشان آ س تني مغان کویه ب شدن خواھم

گرفت آ خرزمان دامنه ک ھاه فتن زین

بدید ھجان اکر آ خره ک ھره ک خور می

گرفت گران رطل و برآ مد س بک مغ از

انده نوش ت شقایق خونه ب گل برگ بر

گرفت ارغوان چون می شده پخته ک کس اکن

چکد می تو نظم ز لطف آ ب چو حافظ

گرفت آ ن بر توانده نکته چگون حاسد

Page 103: Hafız divanı

103 DÎVAN-I HÂFIZ

٨٨ غزل

گفت کنعان پریه ک خوش خسین ام شنیده

گفت بتوانه ک کند می آ نه ن ایر فراق

شھر واعظ گفته ک قیامت ھول حدیث

گفت ھجران روزگار ازه ک کنایتیست

ابز پرمسه ک از سفرکرده ایر نشان

گفت پریشان صبا برید گفته چ ھره ک

مھرگسل انمھرابنه م آ نه ک فغان

گفت آ سانه چ خود ایران حصبت ترکه ب

رقیب شکر و این از بعد رضا مقام و من

گفت درمان ترک و کرد خو تو درده ب دله ک

کنید دفع ساخلورده میه ب کھن مغ

گفت دھقان پری است این خوشدیل ختمه ک

رود مراد بره چ گر مزن ابده ب گره

گفت سلامین اب ابد مثله ب خسن اینه ک

مرو راه ز دھد س پھرته ک مھلیته ب

گفت دس تان ترک زال اینه ک گفته ک را تو

مقبل بندهه ک دم چرا و چون ز مزن

گفت جااننه ک خسن ھر جانه ب کرد قبول

ابز آ مد توه اندیش از حافظ گفته ک

گفت بھتان گفته ک کس آ ن امه نگفت این من

Page 104: Hafız divanı

104 دیوان حافظ

٨٩ غزل

سالمته ب ایرمه ک ساز سبیب رب ای

مالمت بند از برھاندم و ابزآ ید

بیارید سفرکرده ایر آ ن ره خاک

اقامت جای کمنش بني ھجان چشم ات

ببستند راه ھجمت شش ازه ک فراید

قامت و عارض و رخ و زلف و خط و خال آ ن

کن مرحیت توام دست دره ک امروز

ندامت اشک سوده چ خاک شومه ک فردا

عشق از زین دم بیان و تقریره به ک آ ن ای

سالمت و خری خسن ندارمی تو اب ما

احبا مششری ز انهل مکن درویش

غرامت س تاننده کش ت ازه طایف اکین

سایق ابروی مخه ک آ تش زنه خرق در

امامت حمرابه گوش شکند می بر

بنامل تو جفای و جور از منه ک حاشا

کرامت و است لطفه ھم لطیفان بیداد

حافظ تو زلف رس حبث نکنده کوت

قیامت روز ات سلسهل این شده پیوس ت

Page 105: Hafız divanı

105 DÎVAN-I HÂFIZ

٩٠ غزل

فرس متت می س باه ب صبا ھدھد ای

فرس متت می کجاه ب کجا ازه ک بنگر

مغ خاکدان در تو چو طایری است حیف

فرس متت می وفا آ ش یانه ب جا زین

نیست بعد و قرب مرحهل عشق راه در

فرس متت می دعا و عیان بیمنت می

خری دعای از ای قافهل شام و صبح ھر

فرس متت می صبا و شامل حصبت در

خراب دل ملک نکند مغت لشکر ات

فرس متت می نواه ب خود عزیز جان

دل ھمنشني شدیه ک نظر از غایب ای

فرس متت می ثنا و دعا گومیت می

کن خدای صنع تفرج خود روی در

فرس متت می منا خدایه کیین

دھند آ ھگی منت شوق ز مطرابن ات

فرس متت می نوا و سازه ب غزل و قول

گفت مژدهه ب غیمب ھاتفه ک بیا سایق

فرس متت می دواه ک کن صرب درد اب

توست خری ذکر ما جملس رسود حافظ

فرس متت می قبا و اسبه ک ھان بش تاب

Page 106: Hafız divanı

106 دیوان حافظ

٩١ غزل

س پارمت می خداه ب نظر از غایب ای

دارمت دوست دله ب و بسوخیت جامن

خاک پای زیر نکشم کفن دامن ات

بدارمت دامن ز دسته ک مکن ابور

حسرھگی ات بامن ابرویت حمراب

آ رمت گردن در و برآ رم دعا دست

اببىل ھاروت سوی شدن ابیدم گر

بیارمت ات بکمن جادوییه گون صد

طبیب وفا یب ای مریمت پیشه ک خواھم

انتظارمت دره ک ابزپرس بامیر

کنار بر دیده از امه بس ت آ ب جوی صد

باکرمت دل دره ک مھر ختم بوی بر

داد خالص عشقم مغ از و برخیت خومن

گذارمت خنجر مغزه پذیر منت

اشکبار س یل این از مرادم و گرمی می

باکرمت دل دره ک است حمبت ختم

دل سوزه ب ات خود سوی کرم از ده ابرم

ابرمت دیده از ھگر دمه ب دم پای در

توست وضعه ن رندی و شاھد و رشاب حافظ

گذارمت می فرو و کین می امجلهل یف

Page 107: Hafız divanı

107 DÎVAN-I HÂFIZ

٩٢ غزل

مریمت پا و رس اکندر روی می خوش من مری

مریمت رعنا قد پیشه ک شو خرامان خوش

چیست تعجیل من پیش مبریی یک بودیه گفت

مریمت تقاضا پیش کین می تقاضا خوش

کجاست سایق بت مھجورم و مخمور و عاشق

مریمت رسوابال پیشه ک خبرامده ک گو

او سودای از بامیرم اته ک شد معریه ک آ ن

مریمت شھال چشم پیشه ک کن نگاھی گو

دوا ھم خبشد درد ھم لمب لعله گفت

مریمت مداوا پیشه گ و درد پیش گاه

دور تو روی از بد چشم روی می خرامان خوش

مریمت پا دره ک آ ن خیال رس اندر دارم

نیست تو وصل خلوت اندر حافظ جایه چ گر

مریمت جاه ھم پیش خوش تو جایه ھم ای

Page 108: Hafız divanı

108 دیوان حافظ

٩٣ غزل

قلمته رحش انگاهه ک بود لطفه چ

کرمت بر کرده عرض ما خدمت حقوق

مرا سالم ای کرده رمقه خام نوکه ب

رمقت یب مباد دورانه اکرخانه ک

اید کردی سھوه ب دل یب من از نگومی

قلمت بر سھو نیست خرد حساب دره ک

نعمت این شکره ب مگردان ذلیل مرا

حمرتمت و عزیز رسمد دولت داشته ک

کرد خواھم قرار زلفت رس ابه ک بیا

قدمت از برندارم برود رسم گره ک

وقیت مگر شوده آ گ دلت ما حال ز

مغت کش تگان خاک از بردمد الهله ک

درایب ایه جرعه ب را ماه تش ن روان

مجت جام ز خرض زالل دھند می چو

ابد خوش صبا عییس ای تو وقته ھمیش

دمته ب شد زندهه دخلس ت حافظ جانه ک

Page 109: Hafız divanı

109 DÎVAN-I HÂFIZ

٩۴ غزل

شاکیت اب شکریست دلنوازم ایر زان

حاکیت این تو بش نو عشقی دانه نکت گر

کردمه ک خدمیت ھر منت و بود مزد یب

عنایت یب خمدوم را کس مباد رب ای

کس دھد منی آ یب را لبه تش ن رندان

والیت این از رفتند ش ناسان ویل گویی

جا اکن مپیچ دل ای مکندش چون زلف در

جنایت یب و جرم یب بیین بریده رسھا

پس ندی می و خورد خون را ما مغزهه ب چشمت

حامیت را ریز خون نباشد روا جاان

مقصود راه گشت گم س یاھم شب این در

ھدایت کوکب ای آ ی برون ایه گوش از

نیفزود وحش مت جز رفمته ک طرف ھر از

نھایت یب راه وین بیاابن این از زنھار

اندرومن جوشد می خوابن آ فتاب ای

عنایته سای در بگنجان ساعمت یک

بست توان کجا صورت نھایت را راه این

بدایت در است بیش مزنل ھزار صد کش

نتامب درت از روی آ مب بردی چند ھر

رعایت مدعی کز خوشرت حبیب از جور

Page 110: Hafız divanı

110 دیوان حافظ

حافظ سانه ب خود ار فرایده ب رسد عشقت

روایت چارده در خبواین بر ز قرآ ن

Page 111: Hafız divanı

111 DÎVAN-I HÂFIZ

٩۵ غزل

گیسویت جعد نس ي دارد می مست مدامم

جادویت چشم فریب دم ھر کند می خرامب

دیدن توان رب ای ش یب شکیبایی چندین از پس

ابرویت حمراب در افروزمی دیده مشعه ک

دارم آ ن بھر از عزیز را بینش لوح سواد

ھندویت خال لوح ز ابشد ایه نسخ را جانه ک

بیارایی رس یک ھجان جاویدانه ک خواھی گر تو

رویت از برقع زماین بردارده ک گو را صبا

براندازی عامل ازه ک خواھی فنا رمس گر و

مویت ھر ز جان ھزاران فروریزد ات برافشان

حاصل یب رسگردان دو مسکني صبا ابد و من

گیسویت بوی از او و مست چشمت افسون از من

عقیب از و دنیی از راست حافظه ک ھمت زھی

کویت رس خاک جبز چشمش در ھیچ نیاید

Page 112: Hafız divanı

112 دیوان حافظ

٩۶ غزل

الغیاث درمان نیست را ما درد

الغیاث پااین نیست را ما ھجر

کنند جان قصد و بردند دل و دین

الغیاث خوابن جور از الغیاث

طلب جاین ایه بوس بھای در

الغیاث دلس تاانن این کنند می

اکفردالن این خوردند ما خون

الغیاث درمانه چ مسلامانن ای

خویشنت یب شب و روز حافظ ھمچو

الغیاث گراین و سوزان امه گش ت

Page 113: Hafız divanı

113 DÎVAN-I HÂFIZ

٩٧ غزل

اتج چون کشوری خوابن رس بره ک تویی

ابج دھندت دلربانه ھم اگر زسد

حبش و خطا زده برھم تو شوخ چشم دو

خراج داده ھند و ماچني تو زلف چنيه ب

روز رخ عارض چو روشن تو روی بیاض

داج ظلمت ھست تو س یاه زلف سواد

خرض آ ب رواج داده تو شھد دھان

رواج مرص نبات از برد تو قند چو لب

ایفت خنواھم شفا حقیقته ب مرض این از

عالجه ب رسد منی جان ای دل درد تو ازه ک

دیل س نگ ز من جان شکین ھمی چرا

زجاج چو انزیکه ب ابشده ک ضعیف دل

است حیوان آ ب تو دھان و خرض تو لب

عاج ھیته ب بر و موی میان و رسو تو قد

شھیی تو چون ھوای حافظ دل در فتاد

اکج بودی تو در خاک ذرهه مکین

Page 114: Hafız divanı

114 دیوان حافظ

٩٨ غزل

مباح است عاشق خون تو مذھبه ب اگر

صالح راست تو اکن است آ نه ھم ما صالح

الظلامت جاعل تو س یاه زلف سواد

الاصباح فالق تو ماه چو روی بیاض

خالص نیافت کیس مکندت زلف چني ز

جناح چشم تری و ابروه کامچن آ ن از

روان کنار دره چشم یک شده ام دیده ز

مالح آ ن میان در نکند آ ش ناه ک

جان قوت ھست تو حیات آ ب چو لب

رواح ذکر اوست از را ما خایک وجود

زاری صده ب ایه بوس لبت لعل بداد

احلاح ھزار صده ب او ز دمل اکم گرفت

مش تاقان زابن ورد تو جان دعای

صباح و مسا متصل بوده ک اته ھمیش

حافظ جمو ما ز تقوی وه توب و صالح

صالح نیافت کیس جمنون و عاشق و رند ز

Page 115: Hafız divanı

115 DÎVAN-I HÂFIZ

٩٩ غزل

فرخ روی ھوای در من دل

فرخ موی ھمچونه آ شفت بود

نیست کس ھیچ زلفش ھندوی جبز

فرخ روی از شد برخورداره ک

دامیه ک آ ن است نیکبخت س یاھی

فرخ زانوی ھم و ھمراز بود

آ زاد رسو لرزان بید چون شود

فرخ دجلوی قد بیند اگر

ارغواین رشاب سایق بده

فرخ جادوی نرگس ایده ب

کامین ھمچون قاممت شد دوات

فرخ ابروی چونه پیوس ت مغ ز

کرد جخل اتاتری مشک نس ي

فرخ عنرببوی زلف مشي

جایسته ب کس ھر دل میل اگر

فرخ سوی من دل میل بود

ابشده ک آ من ھمت غالم

فرخ ھندوی و بنده حافظ چو

Page 116: Hafız divanı

116 دیوان حافظ

١٠٠ غزل

ابد خریه ب ذکرشه ک فروش می پری دی

اید ز برب دل مغ و نوش رشاب گفتا

ننگ و انم ابده دھدم می ابده ب گفمت

ابد ابده چ ھر و خسن کن قبول گفتا

دست ز شدن خواھد چوه مای و زاین و سود

شاد و مباش مغگني معامهل این بھر از

ھیچه ب نھیی دل اگر ابشد دسته ب ابدت

ابده ب رود سلامین ختته ک معریض در

است ماللت حکامین پند ز گرت حافظ

ابد دراز معرته که قص کنيه کوت

Page 117: Hafız divanı

117 DÎVAN-I HÂFIZ

١٠١ غزل

بنیاد یب اکر چیست نھان عیش و رشاب

ابد ابداه چ ھر و رندان صف بر زدمی

مکن اید س پھر از و بگشا دل ز گره

نگشاد گره چنني مھندس ھیچ فکره ک

چرخه ک مدار جعبه زمان انقالب ز

اید دارد ھزار ھزارانه فسان این از

ترکیبشه ک زان گری ادب رشطه ب قدح

قباد و است بھمن و مجش ید رسه اکس ز

رفتند کجا یک و اکووسه ک استه آ گه ک

ابد بر مج ختت رفت چونه ک است واقفه ک

بیمن می ھنوز شریین لب حرست ز

فرھاد دیده خون از دمد می الهله ک

دھر وفایی یب بدانست الهله ک مگر

ننھاد کف ز می جام بشد و بزاد اته ک

شومی خراب می ز زماینه ک بیا بیا

آ ابد خراب این در گنجیه ب رس ي مگر

سفر و سریه ب مرا اجازت دھند منی

آ ابد رکن آ ب و مصال ابد نس ي

چنگ انهله ب مگر حافظ چو مگری قدح

شاد دل طرب ابریشم بر انده بس ته ک

Page 118: Hafız divanı

118 دیوان حافظ

١٠٢ غزل

ابد داد سفرکرده ایر ز آ ھگی دوش

ابد ابده چ ھر دھم ابده ب دل نزی من

کمن خود ھمرازه ک رس ید بدان اکرم

ابد ابمداد ھر و المع برق شام ھر

من حفاظ یب دل تو طره چني در

ابد اید مالوف مسکن نگفت ھرگز

ش ناخمت عزیزان پند قدر امروز

ابد شاد تو از ما انحص روان رب ای

مچن دره که گ ھر تو ایده ب دمل شد خون

ابد گشاد می گله غنچ قبای بند

من ضعیف وجود بوده رفت دست از

ابد ابزداد جان تو وصل بویه ب صبحم

برآ ورد اکمت تو نیک نھاد حافظ

ابد نیکونھاد مردم فدای ھا جان

Page 119: Hafız divanı

119 DÎVAN-I HÂFIZ

١٠٣ غزل

ابد اید دوس تداران وصل روز

ابد اید روزگاران آ ن ابد اید

گشت زھر چون مغ تلخی از اکمم

ابد اید شادخواران نوش ابنگ

من اید از فارغند ایرانه چ گر

ابد اید ھزاران را ایشان من از

بال و بند این در گش مت مبتال

ابد اید گزاران حق آ ن کوشش

مدام چشمم در است رود صده چ گر

ابد اید اکران ابغ رود زنده

مانده انگفت این از بعد حافظ راز

ابد اید رازداران دریغا ای

Page 120: Hafız divanı

120 دیوان حافظ

١٠۴ غزل

ابد نظر ھر آ فتاب جاملت

ابد خوبرت خوبت روی خویب ز

را شھپرت شاھني زلف ھامی

ابد پر زیر عامل شاھان دل

نباشد زلفته بس ت کو کیس

ابد زبر و زیر و درھم زلفت چو

نباشد رویت عاشق کو دیل

ابد جگر خون دره غرقه ھمیش

فشاند انوک ات مغزه چون بتا

ابد سپر پیشش من جمروح دل

خبشده بوس شکرینت لعل چو

ابد پرشکر او ز من جان مذاق

عشقی اتزه دم ھر توست از مرا

ابد دگر حس ین ساعیت ھر را تو

حافظ توست روی مش تاق جانه ب

ابد نظر مش تاقان حال در را تو

Page 121: Hafız divanı

121 DÎVAN-I HÂFIZ

١٠۵ غزل

ابد نوشش خورد اندازهه ب ابده ار صویف

ابد فراموشش اکر اینه اندیشه ن ور

دادن تواند دست از میه جرع یکه ک آ ن

ابد آ غوشش در مقصود شاھد اب دست

نرفت صنع قمل بر خطا گفت ما پری

ابد خطاپوشش پاک نظر بر آ فرین

ش نود می مدعیان خسن تراکن شاه

ابد س یاووشش خونه مظلم از رشمی

نگفت درویش من اب خسن کرب ازه چ گر

ابد خاموششه پس ت شکرین فدای جان

گشت خالش و خط دارانه آ ین از چشمم

ابد دوشش و بر راباینه بوس از لمب

دارش مردم کن نوازش مست نرگس

ابد نوشش خبورد گر قدحه ب عاشق خون

حافظ شد ھجان مشھور تو غالمیه ب

ابد گوشش در تو زلف بندگیه حلق

Page 122: Hafız divanı

122 دیوان حافظ

١٠۶ غزل

مباد نیازمند طبیبان انزه ب تنت

مباد گزند آ زرده انزکت وجود

توست سالمت در آ فاقه ھم سالمت

مباد دردمند تو خشصه عارض ھیچه ب

توست حصت امن ز معین و صورت جامل

مباد نژند ابطنت و دژم ظاھرته ک

یغامییه ب خزان درآ ید چو مچن این در

مباد بلند قامت سھیی رسوه ب رھش

آ غازد جلوه تو حسنه ک بساط آ ن در

مباد بدپس ند و بدبنيه طعن جمال

بیند بد چشمه ب ماھت چو رویه ک آ ن ھر

مباد سپند او جان جبز تو آ تش بر

جوی حافظ شکرفشانه گفت ز شفا

مباد قند و گالب عالجه ب حاجتته ک

Page 123: Hafız divanı

123 DÎVAN-I HÂFIZ

١٠٧ غزل

ابد فزون دره ھمیش تو حسن

ابد گون الهل ساهله ھم رویت

عشقت خیال ما رس اندر

ابد فزون در ابده ک روز ھر

درآ ید مچن دره ک رسو ھر

ابد نگون قامتت خدمت در

ابشد توه فتنه نه ک چشمی

ابد خون غرق اشک گوھر چون

دلرابیی بھر ز تو چشم

ابد ذوفنون حسر کردن در

تو مغ در دلیسته ک جا ھر

ابد سکون یب و قرار و صرب یب

عامل دلربانه ھم قد

ابد نون چو قدت الف پیش

خایل توست عشق زه ک دل ھر

ابد برون تو وصله حلق از

حافظ جان ھسته ک تو لعل

ابد دون مردمان لب از دور

Page 124: Hafız divanı

124 دیوان حافظ

١٠٨ غزل

ابد تو چوگان مخ در فلک گوی خرسوا

ابد تو میدانه عرص ماکن و کون ساحت

توست پرمچه ش یفت ظفر خاتون زلف

ابد تو جوالن عاشق ابد فتح دیده

توست شوکت صفت عطارد انشاه ک ای

ابد تو دیوان طغراکش چاکر لک عقل

شد تو رسو چون قد طویب جلوه طریه

ابد تو بس تان ساحت برین خدل غریت

جامد و نبااتت و حیواانت تنھاه به ن

ابد تو فرمانه ب است امر عامل دره چ ھر

Page 125: Hafız divanı

125 DÎVAN-I HÂFIZ

١٠٩ غزل

نفرس تاد پیامی ددلاره ک است دیر

نفرس تاد الکمی و سالمی ننوشت

سواران شاه آ ن و فرس تادمه انم صد

نفرس تاد سالمی و ندوانید پیکی

رمیده عقل صفت وحشی من سوی

نفرس تاد خرامی کبک آ ھورویش

دست از دل مرغ شدمن خواھده ک دانست

نفرس تاد دامی سلسهل چون خط آ ن از و

رسمست شکرلب سایق آ نه ک فراید

نفرس تاد جامی و مخمورمه ک دانست

مقامات و کرامات الف زدمه ک چندان

نفرس تاد مقامی ھیچ از خرب ھیچم

نباشد واخواسته ک ابش ادبه ب حافظ

نفرس تاد غالمیه ب پیامی شاه گر

Page 126: Hafız divanı

126 دیوان حافظ

١١٠ غزل

افتاد رسه ب جواین عشق رسمه پریان

درافتاده ب بنھفمت دل دره ک راز وان

ھواگری گشت دمل مرغ نظر راه از

درافتاده ک دامه به ک کنه نگ دیده ای

چشمه س ی مشکني آ ھوی آ ن ازه ک دردا

افتاد جگر در دمل خون بیسه انف چون

بود شام کوی رس خاک رھگذر از

افتاد حسر نس ي دست دره که انف ھر

برآ ورد گری ھجان تیغ ات تو مژگان

افتاد دگر یک بره ک زنده دله کش ت بس

ماکفات دیر این در کردمیه جترب بس

برافتاد درافتاده ک ھر دردکشان اب

نگردد لعله س ی س نگ بدھد جان گر

افتاد بدھگر کنده چ اصىل طینت اب

بود کشش دست بتان زلف رسه ک حافظ

افتاد رسه ب اکنون کش حریفیسته طرف بس

Page 127: Hafız divanı

127 DÎVAN-I HÂFIZ

١١١ غزل

افتاد جامه آ ین در چو تو روی عکس

افتاد خام طمع در می خنده از عارف

کرده آ ین دره ک جلوه یکه ب تو روی حسن

افتاد اوھامه آ یین در نقشه ھم این

منوده ک نگارین نقش و می عکسه ھم این

افتاد جام دره ک ساقیست رخ فروغ یک

بربید خاصانه ھم زابن عشق غریت

افتاد عام دھن در مغش رس کجا کز

افتادم خوده ن خراابته ب مسجد ز من

افتاد فرجام حاصل ازل عھد از ایمن

پرگار چون نرود دوران پیی کز کنده چ

افتاد اایم گردش دایره دره ک ھر

زخن چاه از دل آ وخیت تو زلف مخ در

افتاد دام در و آ مد برون چاه کز آ ه

بیین ابزمه صومع دره که خواج ای شد آ ن

افتاد جام لب و سایق رخ اب ما اکر

رفت ابید کنان رقص مغش مششری زیر

افتاد رساجنام نیک اوه کش ت شده ک اکن

است دگر لطفیه دلسوخت من اب دمش ھر

افتاد انعامه شایس ته چه ک بني گدا این

Page 128: Hafız divanı

128 دیوان حافظ

ویل نظرابز و حریفند مجهل صوفیان

افتاد بدانمه دلسوخت حافظ میان زین

Page 129: Hafız divanı

129 DÎVAN-I HÂFIZ

١١٢ غزل

داد نرسین و گل رنگ را تو رخساره ک آ ن

داد مسکني منه ب تواند آ رام و صرب

آ موخت تطاول رمس را تو گیسویه ک وان

داد مغگني من داد کرمش تواند ھم

بربیدم طمع فرھاد ز روز ھامن من

داد شریین لبه ب ش یدا دل عنانه ک

ابقیست قناعت کنج نبود گر زر گنج

داد این گدااینه ب شاھانه ب داد آ نه ک آ ن

لیکن صورت ره از ھجان عروسیست خوش

داد اکوین خودش معر بدو پیوسته ک ھر

جوی لب و رسو دامن و من دست این از بعد

داد فروردین مژده صباه ک اکنونه خاص

شد خون حافظ دل دورانه غص کف در

داد ادلین قوامه خواج ای رخت فراق از

Page 130: Hafız divanı

130 دیوان حافظ

١١٣ غزل

داد نشاین خوش و گفت گله ب دوشه بنفش

داد فالین طره ھجانه ب من اتبه ک

قضا دست و بود ارساره خزان دمل

داد دلس تاینه ب لکیدش و ببست درش

طبیبه ک آ مدم درگاھته ب واره شکس ت

داد نشاین توام لطف مومیاییه ب

خوش خاطر و ابد شاد دلش و درست تنش

داد انتواین ایری و دادش دسته ک

نصیحتگو ای کن خوده معاجل برو

داد زایین راه ک شریین شاھد و رشاب

گفت رقیبان اب و مسکني من بر گذشت

داد جاینه چ من مسکني حافظ دریغ

Page 131: Hafız divanı

131 DÎVAN-I HÂFIZ

١١۴ غزل

افتد ما دامه ب سعادت اوج ھامی

افتد ما مقام بر گذری را تو اگر

الکه نشاط از براندازم وار حباب

افتد ما جامه ب عکیس تو روی ز اگر

طالع شود افق از مراد ماهه ک ش یب

افتد ما ابمه ب نوری پرتوه ک بود

ابر نباشد را ابد چون تو ابرگاهه ب

افتد ما سالم جمال اتفاق یک

بس مت می خیال شد لبش فدای جان چو

افتد ما اکمه ب زاللش ز ای قطرهه ک

مساز وس یهل جانه ک گفتا تو زلف خیال

افتد ما دامه ب فراوان شاکر این کز

فایل بزن مرو در این از انامیدیه ب

افتد ما انمه ب دولته قرعه ک بود

حافظ زند دمه که گ ھر تو کوی خاک ز

افتد ما مشام در جان گلشن نس ي

Page 132: Hafız divanı

132 دیوان حافظ

١١۵ غزل

آ رد ابره ب دل اکمه ک بنشان دوس یت درخت

آ رد شامر یب رجنه ک برکن دمشین نھال

رندان اب ابش عزته ب خراابیت مھامن چو

آ رد خامر مس یت گرت جاان کشی رس درده ک

ما روزگار از بعده ک دان غنمیت حصبت شب

آ رد نھار و لیل بیس گردون کند گردش بیس

است حمک در ماه مھده ک را لیىل دار عامری

آ رد گذار جمنون بره ک اندازش دل در را خدا

سال ھر مچن اینه وگرن دل ای خواه معر بھار

آ رد ھزار بلبل چون و ابر آ رد گل صد نرسین چو

زلفت اب بست قراری ریشم دل چون را خدا

آ رد ابقرار زودشه ک را نوشني لعل بفرما

حافظ رسه پریان دگر خواھد خدا از ابغ این در

آ رد کنار در رسوی و جویی لب بر نشیند

Page 133: Hafız divanı

133 DÎVAN-I HÂFIZ

١١۶ غزل

دارد نظر در دوست خط و حسنه ک کیس

دارد برص حاصل اوه ک است حمقق

طاعت رس او فرمان ره دره خام چو

بردارد تیغه ب او مگر امی نھاده

پروانھ ایفت مشع چون تو وصله ب کیس

دارد دگر رسی دم ھر تو تیغ زیره ک

اوه ک رس ید کیس دست تو بوس پایه ب

دارد رسه ھمیش در بدینه آ س تان چو

انب ابده کجاست ملومل خشک زھد ز

دارد تر دماغ مدامم ابده بویه ک

را توه ک بسه ن این نیست اگر ھیچت ابده ز

دارد خرب یب عقله وسوس ز دمی

ننھاد برون قدم تقوا ره ازه ک کیس

دارد سفر ره اکنون میکده عزمه ب

برد خواھد خاکه ب حافظه شکس ت دل

دارد جگر بره ک ھوایی داغ الهل چو

Page 134: Hafız divanı

134 دیوان حافظ

١١٧ غزل

دارد فراغ مچن ز رویت دوره ب ما دل

دارد داغ الهل چو و است پایبند رسو چوه ک

کس ابروی کامنه ب فرونیاید ما رس

دارد فراغ ھجان ز گریانه گوش درونه ک

دم زند او زلف زه ک دارم اتبه بنفش ز

دارد دماغ دره چه ک بني بھا مک س یاه تو

اللھه ک گل ختت بر بنگر و خرام مچنه ب

دارد اایغ کفه به ک ماند شاه ندمیه ب

رس یدن توان کجاه ب بیاابن و ظلمت شب

دارد چراغ رھمه ب رویت مشعه ک آ ن مگر

بگریي ھمه ب ار زسد صبحگاھی مشع و من

دارد فراغ ما بت ما از و بسوختيه ک

بگرمی مچن این بره ک بھمن ابر چو زسدم

دارد زاغه ک بنگر بلبل آ ش یان طرب

حافظ دردمند دل دارد عشق درس رس

دارد ابغ ھوایه ن متاشا خاطره نه ک

Page 135: Hafız divanı

135 DÎVAN-I HÂFIZ

١١٨ غزل

دارد جام دسته به ک کس آ ن

دارد مدام مج سلطاین

ایفت او از حیات خرضه ک آ یب

دارد جامه ک جو میکده در

بگذار جامه ب جانه رسرش ت

دارد نظام او ازه رش ت اکین

تقوا و زاھدان و می و ما

دارد کدام رس ایر ات

نیست ساقیا تو لب ز بریون

دارد اکمه ک کیس دور در

مس یت ھای ش یوهه ھم نرگس

دارد وامه ب خوشت چشم از

را دمل تو زلف و رخ ذکر

دارد شام و صبحه ک وردیست

دردمندان ریشه سین بر

دارد متام منکی لعلت

جان ای حافظ چو ذقن چاه در

دارد غالم صد دو تو حسن

Page 136: Hafız divanı

136 دیوان حافظ

١١٩ غزل

دارد مج جام و است منای غیبه ک دیل

دارد مغه چ شود گم دمیه ک خامتی ز

دله خزین مده گدااین خال و خطه ب

دارد حمرتمه ک ده شاھویش دسته ب

خزان جفای کند حتمل درخت ھره ن

دارد قدم اینه ک رسوم ھمت غالم

مست نرگس چو طرب کز آ ن مومس رس ید

دارد درم ششه ک ھر قدح پایه ب نھد

مدار دریغ گل چو اکنون می بھای از زر

دارد متھم عیب صدته ب لک عقله ک

خموانه قص نیست آ گاه کس غیب رس ز

دارد حرم این در ره دل حمرم کدام

شغل صد کنون زدی جترد الفه ک دمل

دارد صبحدم ابد اب تو زلف بویه ب

ددلاری نیسته ک پرمسه ک ز دل مراد

دارد کرم ش یوه و نظر جلوهه ک

بست بتوان طرفه چ حافظه خرق جیب ز

دارد صمن او و طلبیدمی مصد ماه ک

Page 137: Hafız divanı

137 DÎVAN-I HÂFIZ

١٢٠ غزل

دارد ابنه سای سنبل ز گل گرده ک دارم بیت

دارد ارغوان خونه ب خطی عارضش بھار

رب ای رخش خورش ید بپوشانید خط غبار

دارد جاودان حسنه ک ده جاودانش بقای

مقصود گوھر بردمه ک گفمت شدم می عاشق چو

دارد فشان خون موجه چ درای اینه ک ندانس مت

بیمن میه ک سو ھر کز برد نشاید جان چشمت ز

دارد کامن اندر تری و ست کرده ایه گوش از مکني

عشاق خاطر گرد ز افشاند طره دام چو

دارد نھان ما رازه ک گوید صبا غامزه ب

بش نو دل اھل حال و خاک بر ایه جرع بیفشان

دارد داس تان فراوان کیخرسو و مجش ید ازه ک

بلبل ای دامش در مشو گل خبندد رویت در چو

دارد ھجان حسن گر نیست اعامتدی گل بره ک

جملسه حشن ای او از بس تان من داد را خدا

دارد گران رس من اب و ست خورده دیگری اب میه ک

کن صیدم زود را خدا بندی ھمی ار فرتاکه ب

دارد زاین را طالب و اتخری در ھاست آ فته ک

را چشمم حمروم مکن دجلویت رسوقد ز

دارد روان آ یب خوشه ک بنشان اشه رسچشم بدین

Page 138: Hafız divanı

138 دیوان حافظ

داری آ ن امید اگر کن امین ھجرم خوف ز

دارد امان در خدایت بداندیشان چشم ازه ک

شھرآ شوب عیار آ نه ک گومی خود خبت عذره چ

دارد دھان در شکر و را حافظ کشت تلخیه ب

Page 139: Hafız divanı

139 DÎVAN-I HÂFIZ

١٢١ غزل

دارد انزنني ایر و مجموع خاطر کو آ ن ھر

دارد ھمنشني دولت و گشت او ھمدم سعادت

است عقل از ابالتر بیسه درگ را عشق حرمی

دارد آ س تني در جانه ک بوسد آ س تان آ ن کیس

است سلامین ملک مگر شریینش تنگ دھان

دارد نگني زیر ھجان لعلش خامت نقشه ک

ھست اینش و ھست آ نش چو مشکني خط و لعل لب

دارد این و آ ن حسنشه ک را خود دلرب بنازم

را حنیفان و ضعیفان منعم ای منگر خواریه ب

دارد رھنشني گدای عرشت جملس صدره ک

دان غنمیت تواانیی ابیش زمني روی بر چو

دارد زمني زیر بیس ھا انتواین دورانه ک

است مس متندان دعای تن و جان بالگردان

دارد چنيه خوش از ننگه ک خرمن آ ن از خری بینده ک

خوابنه ش آ ن اب بگو رمزی من عشق از صبا

دارد مکرتین غالم کیخرسو و مجش ید صده ک

مفلس عاشق حافظ چو خواھم منی گوید گر و

دارد ھمنشني گدایی سلطاینه ک بگوییدش

Page 140: Hafız divanı

140 دیوان حافظ

١٢٢ غزل

دارده نگ خدا اھل جانبه ک آ ن ھر

دارده نگ بال از حاله ھم در خداش

دوست حرضته ب مگر نگومی دوست حدیث

دارده نگ آ ش نا خسن آ ش ناه ک

پای بلغزد گره ک کن چنان معاش دال

دارده نگ دعا دست دوه ب اته فرش ت

پامین نگسدل معشوقه ک ھواست گرت

دارده نگ اته رش ت رس دار نگاه

بیین مرا دل ار زلف رس آ ن بر صبا

دارده نگ جاه ک بگویش لطف روی ز

گفته چ دار نگاه را دمله ک گفمتش چو

دارده نگ خدا خزیده چ بنده دست ز

ایری آ ن فدای جامن و دل و زر و رس

دارده نگ وفا و مھر حصبت حقه ک

حافظ ات کجاست راھگذارت راه غبار

دارده نگ صبا نس ي ایدگاره ب

Page 141: Hafız divanı

141 DÎVAN-I HÂFIZ

١٢٣ غزل

دارد نوایی و ساز جعب عشق مطرب

دارد جاییه ب راه زده که نغم ھر نقش

خایل مبادا عشاق انهل از عامل

دارد ھوایی خبش فرح و آ ھنگ خوشه ک

زور و زر ندارده چ گر ما کش دردی پری

دارد خدایی خطاپوش و عطاخبش خوش

قندپرست مگس اکین دمل دار حمرتم

دارد ھامیی فر شد تو ھواخواه ات

حال پرسد گرش دور نبود عدالت از

دارد گداییه ھمسایه به ک پادشاھی

گفتند طبیبانه ب بمنودم خونني اشک

دارد دوایی جگرسوز و است عشق درد

عشق مذھب دره ک میاموز مغزه از س مت

دارد جزایی کرده ھر و اجری معل ھر

پرست ابدهه ترساچب بت آ ن گفت نغز

دارد صفاییه ک خور کیس روی شادی

خوانده فاحت نشني درگاه حافظ خرسوا

دارد دعایی متنای تو زابن از و

Page 142: Hafız divanı

142 دیوان حافظ

١٢۴ غزل

دارد اتیبه غالی او سنبل ازه ک آ ن

دارد عتایب و انز دلشدگان اب ابز

ابد ھمچون گذری می خوده کش ت رس از

دارد ش تایب و است معره ک کرد توانه چ

زلف پرده پس ز منایش خورش ید ماه

دارد حسایب پیش دره ک آ فتابیست

رسشک س یل روانه گوش ھره ب کرد من چشم

دارد آ یب تر اتزه را تو رسو سھیی ات

ریزد می خطاه ب خومن تو شوخ مغزه

دارد صوایب فکر خوشه ک ابد فرصتش

دوست لب دارده ک است این اگر حیوان آ ب

دارد رسایب بھره خرضه ک این است روشن

جگر قصد دمل ز دارد تو مخمور چشم

دارد کبایب میل مگر است مست ترک

سال روی تو ز نیست مرا بامیر جان

دارد جوایب دوست ازه که خس ت آ ن خوش ای

نظری حافظه خس ت دل سوی کند یک

دارد خرایبه گوش ھره به ک مستش چشم

Page 143: Hafız divanı

143 DÎVAN-I HÂFIZ

١٢۵ غزل

دارد میاین و موییه ک نیست آ ن شاھد

دارد آ ینه ک ابش آ ن طلعت بنده

ویل است لطیفه چ گر پری و حور ش یوه

دارد فالینه ک لطافت و است آ ن خویب

درایب خندان گل ای مرا چشمه چشم

دارد رواین آ ب خوش تو امیده به ک

جا آ ن خورش یده ک تو از برده ک خویب گوی

دارد عناین دست دره ک سواریسته ن

کردی قبولش تو ات خسمن شد نشان دل

دارد نشاین عشق خسن آ ری آ ری

تریاندازی صنعت در تو ابروی مخ

دارد کامینه ک کس آ ن ھر دست از برده

راز حمرم یقنيه ب کس نشد عشق ره در

دارد گامین فکر حسب بر کیس ھر

مالف کرامات ز نشینان خراابت اب

دارد ماکینه نکت ھر و وقیت خسن ھر

رسای پرده مچنش در نزند زیرک مرغ

دارد خزاین دنباهله به ک بھاری ھر

مفروش حافظه به نکت و لغز گو مدعی

دارد بیاین و زابین نزی ما لکک

Page 144: Hafız divanı

144 دیوان حافظ

١٢۶ غزل

ندارد ھجان میل جاانن جامل یب جان

ندارد آ نه ک حقا ندارد اینه ک کس ھر

ندیدم دلس تان زان نشاین کس ھیچ اب

ندارد نشان او ای ندارم خرب من ای

است آ تشني حبر صد ره این در شبمنی ھر

ندارد بیان و رشح معام اینه ک دردا

دادن دست ز نتوان فراغت رسمزنل

ندارد کران ره اکین فروکش ساروان ای

عرشته ب خواندت می قامت مخیده چنگ

ندارد زاین ھیچت پریان پنده ک بش نو

بیاموز حمتسب از رندی طریق دل ای

ندارد گامن این کس او حق در و است مست

ابد بر داد اکایم قارون گنج احوال

ندارد نھان زر ات فروخوان دل گوش در

بپوشان او از ارسار است مشع رقیب خود گر

ندارد زابن بند رسبریده شوخ اکن

حافظ ھمچو بنده یک ندارد ھجان در کس

ندارد ھجان در کس شاھی تو چونه ک زیرا

Page 145: Hafız divanı

145 DÎVAN-I HÂFIZ

١٢٧ غزل

ندارد ماه تو طلعت روش ین

ندارد گیاه رونق گل تو پیش

جامن مزنل توست ابرویه گوش

ندارد پادشاهه گوش این از خوشرت

من دل دود تو رخ اب کنده چ ات

ندارد آ ه اتبه ک داینه آ ین

بشکفت تو پیشه ک نگر نرگس شویخ

ندارد نگاه ادب دریده چشم

داری توه که س ی دل چشم آ ن و دیدم

ندارد نگاه آ ش نا ھیچ جانب

خراابت مرید ای ده گرامن رطل

ندارد خانقاهه ک ش یخی شادی

انزک دل آ نه ک نشني خامش و خور خون

ندارد دادخواه فراید طاقت

شوی جگر خونه ب آ س تني و برو گو

ندارد راهه آ س تان این دره ک ھر

زلفت تطاول کشم تنھا من ین

ندارد س یاه آ ن داغ اوه ک کیست

عیب مکن کرد تو جسده اگر حافظ

ندارد گناه صمن ای عشق اکفر

Page 146: Hafız divanı

146 دیوان حافظ

١٢٨ غزل

بربد ما دله ک نگاری شھر در نیست

بربد جا این از رخمت شود ایر ار خبمت

کرمش پیشه ک رسمست کش حریفی کو

بربد متنا انم دله سوخت عاشق

بیمن می خربت یب خزان ز ابغباان

بربد رعنا گل ابدته ک روز آ ن از آ ه

او از امین مشو سته خنفت دھر رھزن

بربد فرداه ک ست نربده امروز اگر

ابزم می ھوسه ب لعبته ھم این خیال در

بربد متاشا انم نظری صاحبه ک بو

آ ورد مجع دمل سال چله به ک فضىل و عمل

بربد یغامه به مس تان نرگس آ ن ترمس

خمر عشوه ابزدھد صداه چ گاوی ابنگ

بربد بیضا ید از دسته ک کیست سامری

دلیست تنگ ره سد می مینایی جام

بربد جا از مغت س یله ک دست ازه من

است کامنداران مکینگاهه چ ار عشق راه

بربد اعدا زه رصف روده دانس ته ک ھر

ایره مس تان مغزه طلبد جان ار حافظ

بربد ات بھل و بپرداز غری ازه خان

Page 147: Hafız divanı

147 DÎVAN-I HÂFIZ

١٢٩ غزل

بربد ما اید ز دل مغ ابدهه ن اگر

بربد جا ز ما بنیاده حادث نھیب

لنگر فروکشد مس یته ب عقله ن اگر

بربد باله ورط این از کش یته چگون

فلک ابخته غایبان کسه ھم ابه ک فغان

بربد دغا این از دس یته ک نبود کسه ک

کو راھی خرض است ظلامت بر گذار

بربد ما آ ب حمرومی کتش مباد

مچن طرفه ب کشد می آ ن از ضعیفم دل

بربد صبا بامیریه ب مرگ ز جانه ک

معجون اینه ک ده ابده ممن عشق طبیب

بربد خطاه اندیش و آ رد فراغت

نگفت ایره ب او حال کس و حافظ بسوخت

بربد را خدای پیامی نس ي مگر

Page 148: Hafız divanı

148 دیوان حافظ

١٣٠ غزل

کرد صبا اب حاکیت بلبل حسر

کرد ھاه چ ما اب گل روی عشقه ک

افتاد دل در خون رمخ رنگ آ ن از

کرد مبتال خارمه ب گلشن آ ن از و

انزنیمن آ ن ھمت غالم

کرد رای و روی یب خری اکره ک

ننامل دیگر بیگانگان از من

کرد آ ش نا آ ن کرده چ ھر من ابه ک

بود خطا کردم طمع سلطان از گر

کرد جفا جس مت وفا دلرب از ور

صبحگاھی نس ي آ ن ابد خوشش

کرد دوا را نشینان شب درده ک

سنبل زلف و کش ید گل نقاب

کرد واه غنچ قبای بند گره

افغان در عاشق بلبل سو ھره ب

کرد صبا ابد میان از تنعم

فروشان می کویه ب بر بشارت

کرد رای زھد ازه توب حافظه ک

من اب شھر خواجگان از وفا

کرد بوالوفا دین و دولت کامل

Page 149: Hafız divanı

149 DÎVAN-I HÂFIZ

١٣١ غزل

کرد غارت روزه خوان فلک ترکه ک بیا

کرد اشارت قدح دوره ب عید ھالل

برد کس آ ن قبول جح و روزه ثواب

کرد زایرت را عشق میکده خاکه ک

است خراابته گوش ما اصىل مقام

کرد عامرت اینه ک آ ن دھاد خری خداش

عقل جوھر چیست لعل چون ابده بھای

کرد جتارت اکین برد کیس سوده ک بیا

حمرایب ابروان آ ن مخ در مناز

کرد طھارت جگر خونه به ک کند کیس

امروز شھر ش یخ جامش نرگسه ک فغان

کرد حقارت رس از دردکشانه ب نظر

دار منت دیده ز کن نظر ایر رویه ب

کرد بصارت رس از نظر دیده اکره ک

واعظ ازه ن ش نو حافظ ز عشق حدیث

کرد عبارت در بس یار صنعته چ اگر

Page 150: Hafız divanı

150 دیوان حافظ

١٣٢ غزل

کرد طھارت عاریف می روشن آ به ب

کرد زایرت راه میخانه ک الصباح عىل

گردید نھان خور زرین ساغره ک ھمني

کرد اشارت قدح دوره ب عید ھالل

درد رس ازه ک کیس نیاز و مناز خوشا

کرد طھارت جگر خون و دیده آ به ب

دراز مناز رس بودشه که خواج امام

کرد قصارت راه خرق رز دخرت خونه ب

آ شوب خرید جانه ب زلفشه حلق ز دمل

کرد جتارت اینه ک ندامن دید سوده چ

امروز کند طلب جامعت امام اگر

کرد طھارت میه ب حافظه ک دھید خرب

Page 151: Hafız divanı

151 DÎVAN-I HÂFIZ

١٣٣ غزل

کرد ابزه حق رس و دام نھاد صویف

کرد ابزه حق فلک اب مکر بنیاد

الکه دره بیض بشکندش چرخ ابزی

کرد راز اھل اب شعبده عرضه ک زیرا

صوفیان رعنای شاھده ک بیا سایق

کرد انز آ غاز و آ مد جلوهه ب دیگر

ساخت عراق سازه ک کجاست از مطرب این

کرد جحاز راهه ب ابزگشت آ ھنگ و

رومی خدا پناهه ب ماه ک بیا دل ای

کرد دراز دست وه کوت آ س تنيه چ زان

ابخت راسته ن حمبته ک ھره ک مکن صنعت

کرد فراز معین در دل رویه ب عشقش

پدید شود حقیقت پیشگاهه ک فردا

کرد جماز بر معله ک روی ره رشمنده

ابیست روی می کجا خرام خوش کبک ای

کرد مناز زاھده گربه ک مشو غره

ازل دره ک رندان مالمت مکن حافظ

کرد نیاز یب رای زھد ز خدا را ما

Page 152: Hafız divanı

152 دیوان حافظ

١٣۴ غزل

کرد حاصل گىل و خورد دیل خون بلبىل

کرد دل پریشان خار صدشه ب غریت ابد

بود خوش دل شکری خیاله ب را ای طوطی

کرد ابطل امل نقش فنا س یل انھگش

ابد ایدش دل میوه آ ن من العني قره

کرد مشلک مرا اکر و بشد آ سانه چه ک

مددی را خدا افتاد من ابر ساروان

کرد محمل این ھمره کرمم امیده ک

مدار خوار مرا چشم من و خایک روی

کرد کھگل این ازه طرخبان فریوزه چرخ

چرخه م حسود چشم ازه ک فراید و آ ه

کرد مزنل من ابروی کامن ماه حلد در

حافظ اماکن شد فوت و رخ شاه نزدی

کرد غافل مرا اایم ابزی کمنه چ

Page 153: Hafız divanı

153 DÎVAN-I HÂFIZ

١٣۵ غزل

کرد خواھم ایر کوی رس عزم ابد چو

کرد خواھم مشکبار خوشش بویه ب نفس

گذرد می معر معشوق و می یب ھرزهه ب

کرد خواھم اکر امروز از بس بطالمت

دین و دانش ز اندوخمته ک آ بروی ھر

کرد خواھم نگار آ ن ره خاک نثار

روشن او مھر ز شد صبحدمم مشع چو

کرد خواھم ابر و اکر این رس در معره ک

ساخت خواھم خراب را خود تو چشم ایده ب

کرد خواھم اس توار قدمی عھد بنای

گل چوه گرفت خون جان اینه ک کجاست صبا

کرد خواھم ایر گیسوی نکھت فدای

حافظ دل صفای نبخشد زرق و نفاق

کرد خواھم اختیار عشق و رندی طریق

Page 154: Hafız divanı

154 دیوان حافظ

١٣۶ غزل

کرد نتوان دوات زلف آ نه حلق در دست

کرد نتوان صبا ابد و تو عھد بره تکی

بامنمی طلبت اندر من است سعیه چ آ ن

کرد نتوان قضا تغیریه ک ھست قدر این

دسته ب افتاد دل خون صده ب دوست دامن

کرد نتوان رھا خصم کنده ک فسویسه ب

گفت نتوان فلک ماه مثله ب را عارضش

کرد نتوان پا و رس یب ھره ب دوست نسبت

سامعه ب درآ یده که گ آ ن من رسوابالی

کرد نتوان قباه ک را جانه جام حمله چ

دیدن جاانن رخ تواند پاک نظر

کرد نتوان صفاه ب جز نظره آ یین دره ک

ماست دانش حوصهل دره ن عشق مشلک

کرد نتوان خطا فکر بدینه نکت این حل

لیکن ھجاین حمبوبه ک کشت غریمت

کرد نتوان خدا خلق اب عربده شب و روز

لطیف طبع انزیک را توه ک گومیه چ من

کرد نتوان دعاه آ ھس ته ک حدیسته ب ات

نیست حافظ دل حمراب تو ابروی جبز

کرد نتوان ما مذھب در تو غری طاعت

Page 155: Hafız divanı

155 DÎVAN-I HÂFIZ

١٣٧ غزل

کرد نھان من از روی و برد من از دل

کرد توان ابزی اینه ک اب را خدا

بود جان قصد در تنھایي شب

کرد کران یب ھای لطف خیالش

نبامش دل خونني الهل چون چرا

کرد رسگران او نرگس ما ابه ک

سوز جان درد این ابه ک گومی راه ک

کرد انتوان جان قصد طبیمب

من بره ک مشعم چون سوخت سان بدان

کرد فغان بربط وه گری رصایح

است وقت وقت داری چاره گر صبا

کرد جان قصد اشتیامق درده ک

گفت توان یک مھرابانن میان

کرد چنان و گفت چنني ما ایره ک

نکردی آ ن حافظ جان اب عدو

کرد ابروکامن آ ن چشم تریه ک

Page 156: Hafız divanı

156 دیوان حافظ

١٣٨ غزل

نکرد اید سفر وقت ما زه ک آ ن ابد اید

نکرد شاد ما مغدیده دل وداعیه ب

قبول و خری رمق زد میه ک خبت جوان آ ن

نکرد آ زاده چ ز ندامن پری بنده

فلکه ک بشومی خوانبه به جام اکغذین

نکرد داد عمل پایه ب رھمنوني

رسد تو در مگره ک صدایی امیده ب دل

نکرد فرھاده ک کوه این در کرد ھا انهل

حسر مرغ مچن ز ابزگرفیت اته سای

نکرد مششاد طره شکن در آ ش یان

اکر بیاموزد تو از صبا پیک ار شاید

نکرد ابد حرکت این از چاالکرته ک زان

مراد نقش نکشد صنعشه مشاط لکک

نکرد خداداد حسن بدین اقراره ک ھر

عراق راه بزن و بگردان پرده مطراب

نکرد اید ما ز و ایر بشد راه بدینه ک

Page 157: Hafız divanı

157 DÎVAN-I HÂFIZ

حافظ رسود عراقیست ایتغزل

نکرد فرایده ک دلسوز ره این شنیده ک

Page 158: Hafız divanı

158 دیوان حافظ

١٣٩ غزل

نکرد گذر من بر و نھادم رھش بر رو

نکرد نظر یک و داش مت چشم لطف صد

درنربده ب کني دلش ز ما رسشک س یل

نکرد اثر ابران قطره خاره س نگ در

دار نگاه دالور جوان آ ن تو رب ای

نکرد حذر نشینانه گوش آ ه تری کز

خنفت من افغان ز دوش مرغ و ماھی

برنکرد خواب از رسه ک بني دیده شوخ وان

مشع چو قدم اندر مریمشه ک خواس مت می

نکرد حسر نس ي چو ماه ب گذر خود او

کفایتیست یب دل س نگ کدام جاان

نکرد سپر را جان تو تیغ زمخ پیش کو

اجنمن در حافظ بریده زابن لکک

نکرد رس ترک ات تو راز نگفت کس اب

Page 159: Hafız divanı

159 DÎVAN-I HÂFIZ

١۴٠ غزل

نکرد خرب را دلشدگان و برفت دلرب

نکرد سفر رفیق و شھر حریف اید

فروگذاشت مروت طریق من خبت ای

نکرد گذر طریقت شاھراهه ب او ای

کمن مھرابن دلشه گریه ب مگر گفمت

نکرد اثر س نگش دل در بود خست چون

من قرار یب دل مرغه ک مکن شویخ

درنکرده ب رس از عاشقی دام سودای

من چشم بوس ید تو روی دیده ک کس ھر

نکرد نظر یب من دیده کرده ک اکری

مشع چو فدا جان کمنش ات ایس تاده من

نکرد حسر نس ي چو ماه ب گذر خود او

Page 160: Hafız divanı

160 دیوان حافظ

١۴١ غزل

کرده چ دگرابر عشق مغه ک دل ای دیدی

کرده چ وفادار ایر اب و دلرب بشد چون

انگیخت ابزیه چه ک جادو نرگس آ ن از آ ه

کرده چ ھش یار مردم ابه ک مست آ ن از آ ه

ایر مھری یب ز ایفت شفق رنگ من اشک

کرده چ اکر این دره ک بني شفقت یب طالع

حسر بدرخش ید لیىل مزنل از بریق

کرده چ افگار دل جمنون خرمن ابه ک وه

غیب نگارندهه ک ده ام می جام ساقیا

کرده چ ارسار پرده دره ک معلوم نیست

مینایی دایره این زد پرنقشه ک آ ن

کرده چ پرگار گردش دره ک ندانست کس

سوخت و زد حافظ دل در مغ آ تش عشق فکر

کرده چ ایر ابه ک ببینیده دیرین ایر

Page 161: Hafız divanı

161 DÎVAN-I HÂFIZ

١۴٢ غزل

کرد مس توری زه توب رز دخرت دوس تان

کرد دس توریه ب اکر و حمتسب سوی شد

کنید پاک عرقش جملسه ب پرده از آ مد

کرد دوری چراه ک حریفان نگویند ات

عشق مطرب دگره ک دل ای بده مژدگاین

کرد مخموری چاره و زده مس تان راه

نرود آ تش صده ب رنگشه ک آ ب ھفته به ن

کرد انگوری می زاھده خرق ابه چ آ ن

بشکفت نس میش ز وصمل گلنبه غنچ

کرد سوری گل برگ از طرب خوخشوان مرغ

حسوده ک زان مده دست از افتادگی حافظ

کرد مغروری رس در دین و دل و مال و عرض

Page 162: Hafız divanı

162 دیوان حافظ

١۴٣ غزل

کرد می ما از مج جام طلب دل ھا سال

کرد می متناه بیگان ز داشت خوده چ وان

است بریون ماکن و کون صدف کز گوھری

کرد می درای لب گمشدگان از طلب

دوش بردم مغان پری بر خویش مشلک

کرد می معام حل نظر اتییده ب کو

دسته ب ابده قدح خندان و خرم دیدمش

کرد می متاشاه گون صده آ ین آ ن اندر و

حکي داد یک توه ب بني ھجان جام این گفمت

کرد می مینا گنبد اینه ک روز آ ن گفت

بود او اب خدا احواله ھم در دیل یب

کرد می را خدا دور از و دیدش منی او

جا این کرد میه ک خویش شعبدهه ھم این

کرد می بیضا ید و عصا پیش سامری

بلند دار رس گشت او کز ایر آ ن گفت

کرد می ھویدا ارساره ک بود این جرمش

فرماید مدد ابز ار القدس روح فیض

کرد می مس یحاه چ آ ن بکنند ھم دیگران

چیست پیی از بتان زلف سلسهل گفمتش

کرد می ش یدا دل از ای گهل حافظ گفت

Page 163: Hafız divanı

163 DÎVAN-I HÂFIZ

١۴۴ غزل

کرد تواین نظره گ آ ن مج جام رسه ب

کرد تواین برص کحل میکده خاکه ک

س پھر طاق زیره ک مطرب و می یب مباش

کرد تواین دره ب دل از مغه تران بدین

بگشاید نقابه گ آ ن تو مراد گل

کرد تواین حسر نس ي چو خدمتشه ک

اکسرییسته طرفه میخان در گدایی

کرد تواین زر خاک بکین معل این گر

قدمیه ن پیش عشق مرحهل عزمه ب

کرد تواین سفر این ار کین سودھاه ک

بریون روی منی طبیعت رسای کز تو

کرد تواین گذر طریقت کویه ب کجا

ویل پرده و نقاب ندارد ایر جامل

کرد تواین نظر ات بنشان ره غبار

امور نظم و حضور ذوق چارهه ک بیا

کرد تواین نظر اھل خبشی فیضه ب

خواھی می جام و معشوق لب ات تو ویل

کرد تواین دگر اکره ک مدار طمع

اییب آ ھگی گر ھدایت نور ز دال

کرد تواین رس ترک زانن خنده مشع چو

Page 164: Hafız divanı

164 دیوان حافظ

حافظ بش نویه شاھان نصیحت این گر

کرد تواین گذر حقیقت شاھراهه ب

Page 165: Hafız divanı

165 DÎVAN-I HÂFIZ

١۴۵ غزل

آ ورد ماه ب روه ک ندامن مس تیسته چ

آ ورد کجا از ابده این و سایق بوده ک

گری حصرا راه و آ ر چنگه ب ابده نزی تو

آ ورد نوا خوش ساز رساه نغم مرغه ک

مکنه بس ت اکر ز شاکیته غنچ چو دال

آ ورد گشا گره نس ي صبح ابده ک

ابد خویب و خریه ب نرسین و گل رس یدن

آ ورد صفا مسن آ مد کش و شاده بنفش

است سلامین ھدھد خربی خوشه ب صبا

آ ورد س با گلشن از طرب مژدهه ک

ساقیسته کرمش ما دل ضعف عالج

آ ورد دوا و آ مد طبیبه ک رس برآ ر

ش یخ ای مرجن من ز مغامن پری مرید

آ ورد جاه ب او و کردی تو وعدهه ک چرا

انزم لشکری ترک آ ن چشمی تنگه ب

آ ورد قبا یک درویش من بر حهله ک

کند طوعه ب کنون حافظ غالمی فلک

آ ورد شام دولت دره ب التجاه ک

Page 166: Hafız divanı

166 دیوان حافظ

١۴۶ غزل

آ ورد می ایر زلف ز بویی حسر وقت صبا

آ ورد می اکر در بوه ب را ما شوریده دل

برکندم دیده ابغ ز را صنوبر شلک آ ن من

آ ورد می ابر حمنت بشکفت مغش کز گل ھره ک

روشن او قرص ابم ز دیدم می ماه فروغ

آ ورد می دیوار در خورش ید آ ن رشم از روه ک

کردم رھا پرخون دل عشقش غارت بي ز

آ ورد می ھنجار بدان ره و خون رخیت می ویل

ھگ یب وه گ رفمت برون سایق و مطرب قوله ب

آ ورد می دشوار خرب قاصد گران راه آ ن کز

بود احسان و لطف طریق جاانن خبشش رسارس

آ ورد می زانر اگر فرمود می تسبیح اگر

عفا کرد انتوامنه چ اگر ابرویش چني

آ ورد می بامیر رس بر پیامی ھم عشوهه ب

پامینھ و جام حافظ ز دیشب داش مت می جعب

آ ورد می وار صویفه ک کردم منی منعش ویل

Page 167: Hafız divanı

167 DÎVAN-I HÂFIZ

١۴٧ غزل

آ ورد آ ھگی دومش صبا ابد نس ي

آ ورد کوتھییه ب رو مغ و حمنت روزه ک

چاکه جام دھي صبویح مطرابنه ب

آ ورد حسرھگی ابده ک نوید بدین

رضوان را بھشت حور توه ک بیا بیا

آ ورد رھی دل برای ز ھجان این در

خبت عنایت اب شریازه ب رومی ھمی

آ ورد ھمرھیه ب خبمته ک رفیق زھی

مند الکه اکین کوش ما خاطر جربه ب

آ ورد شھیی افرس ابه ک شکست بسا

ماه خرمنه ب دمل از رس یده ک ھا انهله چ

آ ورد خرھگی ماه آ ن عارض اید چو

حافظ فلک بر منصور رایت رساند

آ ورد شھنشھیی جنابه ب التجاه ک

Page 168: Hafız divanı

168 دیوان حافظ

١۴٨ غزل

گرید دسته ب قدح چو ایرم

گرید شکست بتان ابزار

گفت او چشم بدیده ک کس ھر

گرید مسته ک حمتس یب کو

ماھی چو ام فتاده حبر در

گرید شسته ب مرا ایر ات

زاریه ب ام فتاده پاش در

گرید دسته ک آ ن بود آ ای

حافظ ھمچوه ک آ ن دل خرم

گرید الست می ز جامی

Page 169: Hafız divanı

169 DÎVAN-I HÂFIZ

١۴٩ غزل

گرید منی بر طریقی رواینه م مھر جز دمل

گرید منی در ولیکن پندش دھم می در ھر ز

گو می و ساغر حدیث نصیحتگو ای را خدا

گرید منی خوشرت این از ما خیال در نقشیه ک

رنگني ابده بیاور گلرخ سایق ای بیا

گرید منی بھرت این از ما درون در فکریه ک

انگارند دفرت مردم و پنھان کشم می رصایح

گرید منی دفرت در زرق این آ تش گر جعب

روزی سوخنت خبواھم را مرقع دلق این من

گرید منی بر جامیه ب فروشانش می پریه ک

لعلش می اب صفاھا را ایران ھست رو آ ن از

گرید منی جوھر آ ن در نقشی راس یت از غریه ک

بردوز او از چشم گویی تو دلکش چنني چشمی و رس

گرید منی رس در مرا معین یب وعظ اکین برو

است جنگ قضا حمک ابه ک را رندان نصیحتگوی

گرید منی ساغر مگر بیمن می تنگ بس دلش

جملس این اندر مشع چونه ک خندم میه گری میان

گرید منی در لیکن ھست آ تشیمن زابن

را مستت چشم بنازم کردی دمل صید خوشه چ

گرید منی خوشرت این از را وحشی مرغان کسه ک

Page 170: Hafız divanı

170 دیوان حافظ

است معشوق اس تغنای و ما احتیاج در خسن

گرید منی دلرب دره ک دل ای افسونگری سوده چ

سکندروار آ رم دسته ب روزی راه آ یین آ ن من

گرید منی ور زماین آ تش این گرید می اگر

کویت رس درویشه ک منعم ای رحی را خدا

گرید منی دیگر رھی داند منی دیگر دری

دارم جعبه شاھنش ز شریین تر شعر بدین

گرید منی زر در چرا را حافظ پای ات رسه ک

Page 171: Hafız divanı

171 DÎVAN-I HÂFIZ

١۵٠ غزل

اندازد جامه ب دست این از ابده ار سایق

اندازد مدام رشب دره ھم را عارفان

خاله دان نھد زلف مخ زیر چنني ور

اندازد دامه به ک را خرد مرغ بسا ای

حریف پای دره ک مست آ ن دولت خوشا ای

اندازد کدامه ک نداند دس تار و رس

کند جام و می اناکره ک خام زاھد

اندازد خام می بر نظر چو گردده پخت

روز خوردن میه ک کوش ھرن کسب در روز

اندازد ظالم زنگ دره آ ین چون دل

شبه ک است فروغ صبح می وقت زمان آ ن

اندازد شام پرده افق خرگاه گرد

زنھار ننویش شھر حمتسب اب ابده

اندازد جامه ب س نگ و ات ابده خبورد

برآ ر خورش یده گوشه لک ز رس حافظا

اندازد متام ماه بدانه قرع ار خبتت

Page 172: Hafız divanı

172 دیوان حافظ

١۵١ غزل

ارزد منی رس یک ھجان بردن رسه ب مغ اب دمی

ارزد منی بھرت این کز ما دلق بفروش میه ب

گریند منی بر جامیه ب فروشانش می کویه ب

ارزد منی ساغر یکه ک تقوا جساده زھی

براتب رخ آ به ب این کز کرد ھا رسزنش رقیمب

ارزد منی در خاکه ک را ما رس این افتاده چ

است درج او در جان بيه ک سلطاین اتج شکوه

ارزد منی رس ترکه ب اما است دلکش الکھی

سود بویه ب درای مغ اول منود می آ سانه چ

ارزد منی گوھر صده ب طوفان اینه ک کردم غلط

بپوشاین مش تاقان ز خود رویه که ب آ ن را تو

ارزد منی لشکر مغ گریی ھجان شادیه ک

بگذر دون دنیی از و کوش قناعت در حافظ چو

ارزد منی زر من صد دو دوانن منت جو یکه ک

Page 173: Hafız divanı

173 DÎVAN-I HÂFIZ

١۵٢ غزل

زد دم جتىل ز حسنت پرتو ازل در

زد عامله ھمه ب آ تش و شد پیدا عشق

نداشت عشق ملک دید رخت کرد ای جلوه

زد آ دم بر و غریت این از شد آ تش عني

افروزد چراغ شعهل آ ن کز خواست می عقل

زد برھم ھجان و بدرخش ید غریت برق

رازه متاشاگه ب آ یده ک خواست مدعی

زد انحمرمه سین بر و آ مد غیب دست

زدند عیش بره ھم قسمته قرع دیگران

زد مغ بر ھمه ک بود ما مغدیده دل

داشت تو زخندان چاه ھوس علوی جان

زد مخ اندر مخ زلف آ نه حلق در دست

نوشت تو عشقه طربنام روز آ ن حافظ

زد خرم دل اس باب رس بر قمله ک

Page 174: Hafız divanı

174 دیوان حافظ

١۵٣ غزل

زد کوھساران بر عمل خاور خرسو چون حسر

زد امیدواران در ایرم مرحت دسته ب

چیست گردون مھر حاله ک شد روشن صبح پیش چو

زد اکمگاران غرور بر خوش خنده برآ مد

برخاست چون رقص عزمه ب جملس در دوش نگارم

زد ایران ھای دل بر و ابرو از بگشود گره

دست بشس مت دل خونه ب دم آ ن صالح رنگ از من

زد ھوش یاران بر صال پامییش ابده چشمه ک

عیاری آ یني این آ موخت دلش آ ھن کدام

زد داران زنده شب ره آ مد برون چون اول کز

مسکني دله انگ شد و پخت شھسواری خیال

زد سواران قلب بره ک دارشه نگ خداوندا

خون و دادمی جانه چ رخسارش رنگ و آ ب در

خوردمی

زد س پاران جان بر رمق اول داد دست نقشش چو

آ رم مکند اندر کجا پشمنيه خرق اب منش

زد خنجرگزاران ره مژگانشه ک مویی زره

منصور دین و ملک جشاع فر مظفر شھنشاه

زد بھاران ابر بر خنده دریغش یب جوده ک

شد مرشف او دسته ب می جامه ک ساعت آ ن از

Page 175: Hafız divanı

175 DÎVAN-I HÂFIZ

زد میگساران ایده ب شادی ساغره زمان

بدرخش ید روز آ ن ظفر رسافشانش مششری ز

زد ھزاران بر تنھا سوز اجنم خورش ید چونه ک

دل ای حق لطف از خبواه او ملک و معر دوام

زد روزگاران دوره ب دولته سک این چرخه ک

است شاه دولت مین و توفیقه قرع بر نظر

زد خبتیاران فاله ک حافظ دل اکم بده

Page 176: Hafız divanı

176 دیوان حافظ

١۵۴ غزل

زد توان آ ن ساز بر آ ھیه ک بزن راھی

زد توان گران رطل او ابه ک خبوان شعری

نھادن توان رس گر جاانن آ س تان بر

زد توان آ سامن بر رسبلندی گلبانگ

اما مناید سھلت ما مخیده قد

زد توان کامن این از تری دمشنان چشم بر

عشقبازی ارسار نگنجده خانق در

زد توان مغان اب ھمه مغان می جام

سلطان رسای برگ نباشد را درویش

زد توان آ ن در کتش دلقیه کھن و مایي

ببازند نظر یک در عامل دو نظر اھل

زد توان جان نقد بر اول داو و است عشق

گشودن دری خواھد وصالت دولت گر

زد توان آ س تان بر ختیل بدین رسھا

است مراده مجموع رندی و ش باب و عشق

زد توان بیان گوی معاین شد مجع چون

نیست جعب وین تو زلف سالمت رھزن شد

زد توان اکروان صد ابیش تو زن راه گر

ابزآ ی زرق و ش ید کز قرآ ن حقه ب حافظ

زد توان ھجان این در عیشی گویه ک ابشد

Page 177: Hafız divanı

177 DÎVAN-I HÂFIZ

١۵۵ غزل

برانگزید ھاه فتن اش پیی ز روم اگر

برخزیده کینه ب بنشیمن طلب از ور

وفاداری از دم یک رھگذریه ب گر و

بگریزد ابد چو افمت اش پیی در گرد چو

افسوس صده بوس ني طلب کمن گر و

فروریزد شکر چون دھنشه حق ز

بیمن می تو نرگس دره ک فریب آ ن من

برآ مزید ره خاک ابه ک روی آ ب بس

بالست دام عشق بیاابن شیب و فراز

نپرھزید بال کز شریدیل کجاست

ابز شعبده چرخه ک صبوری و خواه معر تو

برانگزید تره طرف این از ابزی ھزار

حافظه بن رس تسليه آ س تان بر

بس تزید روزگار کین س تزیه گره ک

Page 178: Hafız divanı

178 دیوان حافظ

١۵۶ غزل

نرسد ما ایره ب کس وفا و خلق و حسنه ب

نرسد ما اکر اناکر خسن این در را تو

اند آ مده جلوهه ب فروشان حسنه چ اگر

نرسد ما ایره ب مالحت و حسنه ب کیس

راز حمرم ھیچه ک دیرین حصبت حقه ب

نرسد ما گزار حق ھجت یک ایره ب

یکی و صنع لکک ز برآ ید نقش ھزار

نرسد ما نگار نقش دلپذیریه ب

آ رند اکانت ابزاره ب نقد ھزار

نرسد ما عیار صاحبه سکه ب یکی

رفتند چنان اکن معر قافهل دریغ

نرسد ما دایر ھوایه ب گردشانه ک

ابش واثق و مرجن حسودان رجن ز دال

نرسد ما امیدوار خاطره ب بده ک

را کس شوی ره خاک اگره ک بزی چنان

نرسد ما گذار ره از خاطری غبار

اوه قص رشحه ک ترمس و حافظ بسوخت

نرسد ما اکمگاره پادش مسعه ب

Page 179: Hafız divanı

179 DÎVAN-I HÂFIZ

١۵٧ غزل

ابشد سودا رس سزبت خط اب راه ک ھر

ابشد ات ننھد بریون دایره این از پای

برخزیم صفت الهل حلد خاک از چو من

ابشد سویدا رس توام سودای داغ

آ خر کجاییه دان یک گوھر ای خود تو

ابشد درایه ھم مردم دیده مغت کز

بیا است روان آ ب ام مژه ھر بن از

ابشد متاشا و جوی لب میل اگرت

درآ و آ ی برون پرده از دمی می و گل چون

ابشد پیداه ن مالقات دگرابرهه ک

ابد رس بر توام زلف مخ ممدود ظل

ابشد ش یدا دل قراره سای این اکندر

آ ری میل نکند حافظه ب انز از چشمت

ابشد رعنا نرگس صفت رسگراین

Page 180: Hafız divanı

180 دیوان حافظ

١۵٨ غزل

ابشد حاکیته چ این رشاب اناکر و من

ابشد کفایت و عقل قدرم این غالبا

دانس مت منیه میخان ره غایته ب ات

ابشد غایته چه ب ات ما مس توریه ن ور

نیاز و مس یت و من و مناز و جعب و زاھد

ابشد عنایته ک اب میان ز خود را تو ات

است معذور نربد رندیه ب راه ار زاھد

ابشد ھدایت موقوفه ک اکریست عشق

چنگ و دف اب ام زده تقوا ره ھا شبه ک من

ابشد حاکیته چ آ رم رهه ب رس زمان این

برھاند ھجمل زه ک مغامن پری بنده

ابشد عنایت عني کنده چ ھر ما پری

گفت می رفیقیه ک خنفمته غص این از دوش

ابشد شاکیت جای بود مست ار حافظ

Page 181: Hafız divanı

181 DÎVAN-I HÂFIZ

١۵٩ غزل

ابشد غش یب صایفه ھمه ن صویف نقد

ابشد آ تش مس توجبه که خرق بسا ای

شدی مست حسری ورد زه ک ما صویف

ابشد رسخوشه ک ابش نگران شامگاھش

میانه ب آ یده جترب حمک گر بود خوش

ابشد غش او دره ک ھر شود رویه س ی ات

آ ب بر نقش زنده گون این از گر سایق خط

ابشد منقشه خوانبه به ک رخ بسا ای

دوسته ب راه نربد تنعم پرورد انز

ابشد بالکش رندان ش یوه عاشقی

خبور ابده خوری چند دین دنیی مغ

ابشد مشوشه ک داان دل ابشد حیف

فروش ابده بربد حافظ جساده و دلق

ابشد وشه م سایق کف ز رشابش گر

Page 182: Hafız divanı

182 دیوان حافظ

١۶٠ غزل

ابشد من ایر ایر اگر خلوت است خوش

ابشد اجنمن مشع او و بسوزم منه ن

نس تامن ھیچه ب سلامین نگني آ ن من

ابشد اھرمن دست او بر گاه گاهه ک

وصال حرمی دره ک خداای مدار روا

ابشد من نصیب حرمان و حمرم رقیب

ھرگز رشفه سای مفکن گو ھامی

ابشد زغن از مک طوطیه ک دایر آ ن در

دل آ تش سوزه ک حاجته چ شوق بیان

ابشد خسن دره ک سوزی ز ش ناخت توان

آ ری رود منی رس از تو کوی ھوای

ابشد وطن ابه رسگش ت دل را غریب

حافظ شود زابن ده اگر سوسن سانه ب

ابشد دھن بر مھر تواش پیشه غنچ چو

Page 183: Hafız divanı

183 DÎVAN-I HÂFIZ

١۶١ غزل

ابشد حزینه ک خاطر انگزید تر شعر یک

ابشد ھمني و گفتي معین این ازه نکت یک

زنھار انگشرتی ایمب گر تو لعل از

ابشد نگني زیر در سلامیمن ملک صد

دل ای حسود طعن از بود نباید مغناک

ابشد این در تو خری وابیین چوه ک شاید

انگزی خیال لکک زین فھمی نکند کو ھر

ابشد چني صورتگر خود ار حرامه ب نقشش

دادند کیسه ب یک ھر دل خون و می جام

ابشد چنني اوضاع قسمت دایره در

بود این ازیل حمک گل و گالب اکر در

ابشد نشني پرده وان ابزاری شاھد اکین

خاطر از بشد رندی را حافظه ک نیست آ ن

ابشد پسني روز ات پیشنيه سابق اکین

Page 184: Hafız divanı

184 دیوان حافظ

١۶٢ غزل

نباشد خوشرت آ ن وز گل آ مد خوش

نباشد ساغر جبز دستت دره ک

ایب در و درایب خوشدیل زمان

نباشد گوھر صدف در دامیه ک

گلس تان در خور می و دان غنمیت

نباشد دیگره ھفت ات گله ک

زرین جام کرده پرلعل اای

نباشد زر کش کیس بر ببخشا

ماه مخخان از و ش یخ ای بیا

نباشد کوثر دره ک خور رشایب

مایی ھمدرس اگر اوراق بشوی

نباشد دفرت در عشق عمله ک

بند شاھدی در دل و بنیوش من ز

نباشد زیوره بس ت حسنشه ک

رب ای خبش خامرم یب رشایب

نباشد رس درد ھیچ وی ابه ک

اویسم سلطان بنده جان از من

نباشد چاکر از ایدشه چ اگر

خورش یده ک آ رایش عامل اتجه ب

نباشد افرس زیبنده چنني

Page 185: Hafız divanı

185 DÎVAN-I HÂFIZ

حافظ نظم بر خطا گرید کیس

نباشد گوھر در لطف ھیچشه ک

Page 186: Hafız divanı

186 دیوان حافظ

١۶٣ غزل

نباشد خوش ایر رخ یب گل

نباشد خوش بھار ابده یب

بس تان طواف و مچن طرف

نباشد خوش عذار الهل یب

گل حالت و رسو رقصیدن

نباشد خوش ھزار صوت یب

اندام گل شکرلب ایر اب

نباشد خوش کنار و بوس یب

بندد عقل دسته ک نقش ھر

نباشد خوش نگار نقش جز

حافظ است حمقر نقد جان

نباشد خوش نثار بھر از

Page 187: Hafız divanı

187 DÎVAN-I HÂFIZ

١۶۴ غزل

شد خواھد فشان مشک صبا ابد نفس

شد خواھد جوان دگرابره پری عامل

داد خواھد مسنه ب عقیقی جام ارغوان

شد خواھد نگران شقایقه ب نرگس چشم

بلبل ھجران مغ از کش یده ک تطاول این

شد خواھد زانن نعره گل رساپرده ات

مگری خرده شدم خراابته ب مسجد ز گر

شد خواھد زمان و است دراز وعظ جملس

فکین فرداه ب امروز عرشت ار دل ای

شد خواھد ضامنه ک را بقا نقده مای

خورش ید اکین قدح دست ازه من شعبان ماه

شد خواھد رمضان عید شب ات نظر از

حصبت مشریدش غنمیت است عزیز گل

شد خواھد آ ن از و راه این از آ مد ابغه به ک

رسود و خوان غزل است انس جملس مطراب

شد خواھد چنان و رفت چننيه ک گویی چند

وجود اقلي سوی آ مد تو بھر از حافظ

شد خواھد روانه ک وداعشه به ن قدمی

Page 188: Hafız divanı

188 دیوان حافظ

١۶۵ غزل

شد خنواھد بریون رس ز چشامنه س ی مھر مرا

شد خنواھد دیگرگون و این است آ سامن قضای

نگذاشت آ ش یت جای و فرمود آ زارھا رقیب

شد خنواھد گردون سوی حسرخزیان آ ه مگر

نفرمودند رندی جبز اکری ازل روز مرا

شد خنواھد افزون آ ن از رفت جا آ نه ک قسمت آ ن ھر

خبش ین و دف فرایده ب را ما حمتسب را خدا

شد خنواھد قانون یبه افسان این از رشع سازه ک

ورزم او عشق پنھانه ک ابشد ھمني من جمال

شد خنواھد چون گومیه چ آ غوشش و بوس و کنار

سایق مھرابن ایر و امن جای و لعل رشاب

شد خنواھد اکنون اگر اکرت شوده ب یک دال

حافظه سین لوح ز مغ نقش دیده ای مشوی

شد خنواھد خون رنگ و است ددلار تیغ زمخه ک

Page 189: Hafız divanı

189 DÎVAN-I HÂFIZ

١۶۶ غزل

شد آ خر ایر فرقت شب و ھجران روز

شد آ خر اکر و اخرت گذشت و فال این زدم

فرمود می خزانه ک تنعم و انزه ھم آ ن

شد آ خر بھار ابد قدم در عاقبت

گله گوشه لک اقباله به ک ایزد شکر

شد آ خر خار شوکت و دی ابد خنوت

غیب پرده معتکف بده ک امید صبح

شد آ خر اتر شب اکره ک آ ی برون گو

دل مغ و دراز ھای شب پریشاین آ ن

شد آ خر نگار گیسویه سای دره ھم

ھنوز اایم بدعھدی ز نیست ابورم

شد آ خر ایر دولت دره که غصه قص

ابد پرمی قدحت منودی لطف ساقیا

شد آ خر خامر تشویش تو تدبریه به ک

را حافظ کیس نیاورده چ ار شامر در

شد آ خر شامر و حد یب حمنت اکن شکر

Page 190: Hafız divanı

190 دیوان حافظ

١۶٧ غزل

شد جملس ماه و بدرخش ید ای س تاره

شد مونس و رفیق را ما رمیده دل

ننوشت خط و نرفت مکتبه به ک من نگار

شد مدرس صد آ موز مسهل مغزهه ب

صبا چو عاشقان بامیر دل او بویه ب

شد نرگس چشم و نرسین عارض فدای

دوست اکنون نشاند می امه مصطب صدره ب

شد جملس مریه ک کنه نگ شھر گدای

اسکندر جام و بست خرض آ ب خیال

شد ابوالفوارس سلطان نویشه جرعه ب

معمور شود کنون حمبت طربرسای

شد مھندس منش ایر ابروی طاقه ک

خدا برای کن پاک می ترحش از لب

شد موسوسه گن ھزارانه ب خاطرمه ک

پمیود عاشقانه ب رشایب توه کرمش

شد حس یب عقل و افتاد خرب یب عمله ک

آ ری من نظم است وجود عزیز زر چو

شد مس این کمییای دولتیان قبول

بگردانید عنان ایران میکده راه ز

شد مفلس و رفت راه این از حافظه ک چرا

Page 191: Hafız divanı

191 DÎVAN-I HÂFIZ

١۶٨ غزل

نشد و متام دل اکر شوده ک جان گداخت

نشد و خام آ رزوی این در بسوختي

شوم تو جملس مری ش یب گفته البه ب

نشد و غالم مکني خویشش رغبته ب شدم

رندان اب نشست خواھمه ک داد پیام

نشد و انم کش ي دردی و رندیه ب بشد

دل کبوتر طپد می اگر بر در رواست

نشد و دام پیچ و اتب خود ره در دیده ک

لعل لب آ ن ببومس مس یته به ک ھوس بدان

نشد و جام ھمچو افتاد دمل دره ک خونه چ

قدم راه دلیل یبه من عشق کویه ب

نشد و اھامتم صد منودم خویشه ب منه ک

مقصوده انم گنج طلب دره ک فغان

نشد و متام مغ ز ھجاین خراب شدم

حضور گنج جوی و جست دره ک درد و دریغ

نشد و کرام بر گداییه ب شدم بیس

فکر رس از حافظ برانگیخت حیهل ھزار

نشد و رام نگار آ ن شوده ک ھوس آ ن در

Page 192: Hafız divanı

192 دیوان حافظ

١۶٩ غزل

شده چ را ایران بیني منی کس اندر ایری

شده چ را دوس تداران آ مد آ خر یک دوس یت

کجاست پیی فرخ خرض شد گون تریه حیوان آ ب

شده چ را بھاران ابد گل شاخ از چکید خون

دوس یت حق داشت ایریه ک گوید منی کس

شده چ را ایران افتاد حاله چ را ش ناسان حق

ھاست سال برنیامد مروت اکن از لعىل

شده چ را ابران و ابد سعی و خورش ید اتبش

دایر این مھرابانن خاک و بود ایران شھر

شده چ را شھرایران آ مد رس یک مھرابین

اند افکنده میان در کرامت و توفیق گوی

شده چ را سواران آ ید منی در میدانه ب کس

برخناست مرغی ابنگ و شکفت گل ھزاران صد

شده چ را ھزاران آ مد پیشه چ را عندلیبان

بسوخت عودش مگر سازد منی خوش سازی زھره

شده چ را میگساران مس یت ذوق ندارد کس

مخوش داند منی کس الھیی ارسار حافظ

شده چ را روزگاران دوره ک پریس میه ک از

Page 193: Hafız divanı

193 DÎVAN-I HÂFIZ

١٧٠ غزل

شده میخانه ب دوش نشني خلوت زاھد

شده پامین رس اب برفت پامین رس از

شکست می قدح و جام دیه ک جملس صویف

شده فرزان و عاقل میه جرع یکه ب ابز

خوابه ب بودش آ مده ش باب عھد شاھد

شده دیوان و عاشق رسه پریانه ب ابز

دل و دین زن راه گذشت می ایه مغبچ

شده بیگانه ھم از آ ش نا آ ن پیی در

بسوخت بلبل خرمن گل رخسار آ تش

شده پروان آ فت مشع خندان چھره

نگشت ضایعه ک شکر حسر و شامه گری

شده دان یک گوھر ما ابران قطره

افسونگری آ یت خبواند سایق نرگس

شده افسان جملس ما اوراده حلق

پادشاسته ابرگ کنون حافظ مزنل

شده جاانن بر جان رفت ددلار بر دل

Page 194: Hafız divanı

194 دیوان حافظ

١٧١ غزل

آ مد بشارت پیک آ صف جناب از دوش

آ مد اشارت عرشت سلامین حرضت کز

کن گل دیده آ ب از را ما وجود خاک

آ مد عامرت گاه را دل ویرانرسای

گفتند ایر زلف کز نھایت یب رشح این

آ مد عبارت اکندر ھزاران از حرفیست

آ لود میه خرق ای زنھار بپوش عیمب

آ مد زایرت بھر پاکدامن پاک اکن

خوابن ز شود پیدا کس ھر جای امروز

آ مد صدارت اندر افروز جملس ماه اکن

است آ سامن معراج اتجشه ک مج ختت بر

آ مد حقارت آ ن اب موریه ک نگر ھمت

داره نگ خود امیان دل ای شوخش چشم از

آ مد غارت عزم بر کامنکش جادوی اکن

درخواه شاه ز فییض حافظ تو ای آ لوده

آ مد طھارت بھر سامحت عنرص اکن

ایب در و وقت درایب او جملس درایست

آ مد جتارت وقت رس یده زاین ای ھان

Page 195: Hafız divanı

195 DÎVAN-I HÂFIZ

١٧٢ غزل

آ مد حریت نھال تو عشق

آ مد حریت کامل تو وصل

کخر وصل حاله غرق بس

آ مد حریت حال رس بر ھم

او ره دره ک بامن دل یک

آ مد حریت خاله ن چھره بر

واصله ن و مباند وصله ن

آ مد حریت خیاله ک جا آ ن

کردم گوشه ک طریف ھر از

آ مد حریت سال آ واز

عزت کامل از منھزم شد

آ مد حریت جالله ک را آ ن

حافظ وجود قدم ات رس

آ مد حریت نھال عشق در

Page 196: Hafız divanı

196 دیوان حافظ

١٧٣ غزل

آ مد اید اب تو ابروی مخ منازم در

آ مد فرایده ب حمرابه ک رفت حالیت

مدار ھوش و دل و صرب طمع اکنون من از

آ مد ابد بره ھم دیدی توه ک حتمل اکن

شدند مست مچن مرغان و شد صایف ابده

آ مد بنیاده ب اکر و عاشقی مومس

ش نوم می ھجان اوضاع ز بھبود بوی

آ مد شاد صبا ابد و گل آ ورد شادی

مامن شاکیت خبت از ھرن عروس ای

آ مد داماده ک بیارای حسن جحهل

بستند زیوره ھم نبایت دلفریبان

آ مد خداداد حسن ابه ک ماست دلرب

دارند تعلقه ک درختان ابرند زیر

آ مد آ زاد مغ ابر ازه ک رسو خوشا ای

خبوان نغز یغزل حافظه گفت از مطرب

آ مد اید طرمب عھد زه ک بگومی ات

Page 197: Hafız divanı

197 DÎVAN-I HÂFIZ

١٧۴ غزل

ابزآ مد صبا ابد دگره ک دل ای مژده

ابزآ مد س با طرف از خرب خوش ھدھد

ابز داوودیه نغم حسر مرغ ای برکش

ابزآ مد ھوا ابد از گل سلامینه ک

سوسن زابن فھم کنده ک کو عاریف

ابزآ مد چرا و رفت چراه ک بپرسد ات

منه ب خداداد لطف کرم و کرد مردمی

ابزآ مد وفا راه از رخ ماه بت اکن

صبح دم از بشنید نوشني می بوی الهل

ابزآ مد دوا امیده ب بود دل داغ

مباند راه قافهل این ره در من چشم

ابزآ مد درا آ واز دمل گوشه ب ات

بشکست پامین و زد رجنش در حافظه چ گر

ابزآ مد ما در از لطفه به ک بني او لطف

Page 198: Hafız divanı

198 دیوان حافظ

١٧۵ غزل

آ مد فروش می پری تھنیته ب صبا

آ مد نوش و انز و عیش و طرب مومسه ک

گشایه انف ابد و گشت نفس مس یح ھوا

آ مد خروش در مرغ و شد سزب درخت

بھار ابد برفروخت چنان الهل تنور

آ مد جوشه ب گل و گشت عرق غرقه غنچه ک

کوش عرشته ب و من از نیوش ھوش گوشه ب

آ مد گوشه ب ھاتفم از حسر خسن اینه ک

مجموع شوی ات ابزآ یه تفرق فکر ز

آ مد رسوش اھرمن شد چوه ک آ ن حمکه ب

آ زاد سوسنه ک ندامن صبح مرغ ز

آ مد مخوش زابن ده ابه ک کرد گوشه چ

انس جملس است انحمرم حصبت جایه چ

آ مد پوشه خرقه ک بپوشان پیاهل رس

حافظ رود میه میخانه ب خانقاه ز

آ مد ھوشه ب رای زھد مس یت ز مگر

Page 199: Hafız divanı

199 DÎVAN-I HÂFIZ

١٧۶ غزل

آ مد ابلنيه ب بیدار دولت حسرم

آ مد شریین خرسو آ نه ک برخزی گفت

خبرام متاشاه ب رسخوش و درکش قدیح

آ مد آ ینيه چه ب نگارته ک ببیین ات

گشایه انف خلویت ای بده مژدگاین

آ مد مشکني آ ھوی خنت حصرای زه ک

ابزآ ورد سوختگان رخه ب آ یبه گری

آ مد مسکني عاشق فرایدرس انهل

ابرویست کامن ھوادار ابز دل مرغ

آ مد شاھنيه ک ابش نگران کبوتر ای

دوست و دمشن از خمور مغ و بده می ساقیا

آ مد این و بشد آ ن ما دل اکمه به ک

بھار ابر دید چو اایم بدعھدی رمس

آ مد نرسین و سنبل و مسن بر اشه گری

بلبل از بشنید حافظه گفت صبا چون

آ مد رایحني متاشایه ب عنربافشان

Page 200: Hafız divanı

200 دیوان حافظ

١٧٧ غزل

داند دلربی برافروخت چھرهه ک ھره ن

داند سکندری سازده آ ینه ک ھره ن

نشست تند و نھاد کجه لک طرفه ک ھره ن

داند رسوری آ یني و داری الکه

مکن مزد رشطه ب گدااین چو بندگی تو

داند پروری بنده روش خود دوسته ک

سوزم عافیت رند آ ن ھمت غالم

داند کمییاگری گداصفیت دره ک

بیاموزی ار ابشد نکو عھد و وفا

داند س متگری بیین توه ک ھره وگرن

ندانس مت وه دیوان دل بباخمت

داند پری ش یوه ایه چب آ دمیه ک

جاست این مو ز ابریکرته نکت ھزار

داند قلندری برتاشد رسه ک ھره ن

مرا توست خال ز بینشه نقط مدار

داند جوھریه دان یک گوھر قدره ک

شد خوابن شاهه ک کس آ ن ھر چھره و قده ب

داند دادگسرتی اگر بگرید ھجان

آ گاه بود کیس حافظ دلکش شعر ز

داند دری گفنت خسن و طبع لطفه ک

Page 201: Hafız divanı

201 DÎVAN-I HÂFIZ

١٧٨ غزل

مباند ایر حرم در دل حمرم شده ک ھر

مباند اناکر در ندانست اکر اینه ک وان

مکن عیب من دل شد برون پرده از اگر

مباند پندار پرده دره نه ک ایزد شکر

رخته ھم می گرو از واس تدند صوفیان

مباند خامره خان دره ک بود ما دلق

بربد اید از خود فسق و شد ش یخ حمتسب

مباند ابزار رس ھر دره ک ماسته قص

س تدمی بلورین دست آ ن کز لعل می ھر

مباند ھگرابر چشم در و شد حرست آ ب

رفت عاشق ابده ب ات ازل کز من دل جز

مباند اکر دره ک نشنیدمی کس جاودان

نرگس گردد تو چشم چونه ک بامیر گشت

مباند بامیر و حاصل نشدش تو ش یوه

خوشرت ندیدم عشق خسن صدای از

مباند دوار گنبد این دره ک ایدگاری

پوش ید می مرا عیب صد و دلقی داش مت

مباند زانر و شد مطرب و می رھنه خرق

شد حریان چني صورت چنان تو جامل بر

مباند دیوار و در در جاه ھم حدیثشه ک

Page 202: Hafız divanı

202 دیوان حافظ

روزی حافظ دل زلفشه متاشاگه ب

مباند گرفتار جاوید و ابزآ یده ک شد

Page 203: Hafız divanı

203 DÎVAN-I HÂFIZ

١٧٩ غزل

ماند خنواھد مغ اایمه ک مژده رس ید

ماند خنواھد ھم نزی چنني مناند چنان

شدم خاکسار ایر نظر دره چ ار من

ماند خنواھد حمرتم چنني نزی رقیب

راه ھم زند می مششریه ب دار پرده چو

ماند خنواھد حرم حرمی مقي کیس

است بد و نیک نقش ز شاکیت و شکر جایه چ

ماند خنواھد رمق ھس یته حصیف بر چو

بود این انده گفت مجش ید جملس رسود

ماند خنواھد مجه ک بیاور ابده جامه ک

پروانھ وصل مشع ای مشر غنمییت

ماند خنواھد صبحدم ات معامهل اینه ک

آ ور دسته ب خود درویش دل توانگرا

ماند خنواھد درم گنج و زر خمزنه ک

زره ب انده نوش ت زبرجد رواق بدین

ماند خنواھد کرم اھل نکویی جزه ک

حافظ مرب طمع جاانن مھرابین ز

ماند خنواھد س مت نشان و جور نقشه ک

Page 204: Hafız divanı

204 دیوان حافظ

١٨٠ غزل

قند حدیث بر زده خنده توه پس ت ای

خبند شکر یک خدا برای از مش تامق

زند دمه ک نیارد تو قامت ز طویب

بلند شود می خسنه ک بگذرمه قص زین

خون رود دیده از برخنزیدته ک خواھی

مبند کسان رود حصبت وفای در دل

زین میه طعن گر و منایی می جلوه گر

خودپس ند ش یخ معتقد نیستي ما

شود یک آ گاه من حال آ شفتگی ز

مکند این گرفتار نگشت دله ک را آ ن

کجاست رسوقد آ ن شد گرم شوق ابزار

سپند کمن رویش آ تش بر خود جان ات

زند دم شکرخندهه ب ما ایره ک جایی

خمند خوده ب را خدا تو کیس یته پس ت ای

کین منی تراکن مغزه ترک چو حافظ

جخند ای خوارزم تو جای کجاست داین

Page 205: Hafız divanı

205 DÎVAN-I HÂFIZ

١٨١ غزل

بلند رسو آ ن دامن و من دست این از بعد

برکند بیخم و بن از چامن ابالیه به ک

بگشا برقع تو نیست می و مطرب حاجت

سپند چو رویت آ تش آ وردم رقصه به ک

خبت جحهله آ ین نشود رویی ھیچ

مسند مس آ ن در مالنده ک روی آ ن مگر

ابش می گو بوده چ ھر مغت ارسار گفمت

چند و یک ات کمنه چ ندارم بیش این از صرب

صیاد ای مرا مشکني آ ھوی آ ن مکش

مکنده ب مبندش و داره س ی چشم آ ن از رشم

برخاست نتوامن در این ازه ک خایک من

بلند قرص آ ن لب بر زمنه بوس کجا از

حافظ مشکني گیسوی آ ن از دل مس تان ابز

بند اندر بوده که ب ھامنه دیوانه ک زان

Page 206: Hafız divanı

206 دیوان حافظ

١٨٢ غزل

چند اایمی شد و ننوش یت حایل حسب

چند پیغامی توه ب فرس مته ک کو حمرمی

رس ید نتواني عایل مقصد بدان ما

چند گامی شام لطف نھد پیش مگر ھم

نقاب افکند گل و رفت س بوه ب مخ از می چون

چند جامی بزن و داره نگ عیش فرصت

ماست دل عالجه ن گل ابه آ میخت قند

چند دش نامیه ب برآ مزی چند ایه بوس

بگذر سالمته ب رندانه کوچ از زاھد

چند بدانمی حصبت نکند خرابت ات

بگو نزی ھرنش گفیت چو مجهل می عیب

چند عامی دل بھر از مکن حمکت نفی

شامست ایر خدا خراابت گدااین ای

چند انعامی ز مدارید انعام چشم

خویش کش دردیه ب گفت خوشه چه میخان پری

چند خامی ابه سوخت دل حال مگوه ک

بسوخت تو فروغ مھر رخ شوق از حافظ

چند اناکمی سوی کن نظری اکمگارا

Page 207: Hafız divanı

207 DÎVAN-I HÂFIZ

١٨٣ غزل

دادند جنامته غص از حسر وقت دوش

دادند حیامت آ ب شب ظلمت آ ن واندر

کردند ذامت پرتوه شعشع از بیخود

دادند صفامت جتىل جام از ابده

ش یب فرخندهه چ و بود حسری مبارکه چ

دادند برامت اتزه اینه ک قدر شب آ ن

جامل وصفه آ ین و من روی این از بعد

دادند ذامت جلوه از خرب جا آ ن دره ک

جعبه چ خوشدل و گش مت اکمروا اگر من

دادند زاکمته ب ھا این و بودم مس تحق

داد دولت این مژده منه ب روز آ ن ھاتف

دادند ثبامت و صرب جفا و جور بدانه ک

ریزد می خسمن کز شکر و شھده ھم این

دادند نبامت شاخ آ ن کز صربیست اجر

بود حسرخزیان انفاس و حافظ ھمت

دادند جنامت اایم مغ بند زه ک

Page 208: Hafız divanı

208 دیوان حافظ

١٨۴ غزل

زدنده میخان در مالیکه ک دیدم دوش

زدنده پامینه ب و برسشتند آ دم گل

ملکوت عفاف و سرت حرم ساکنان

زدنده مس تان ابده نشني راه من اب

کش ید نتوانست امانت ابر آ سامن

زدنده دیوان من انمه ب اکره قرع

بنھ عذر راه ھم ملت دو و ھفتاد جنگ

زدنده افسان ره حقیقت ندیدند چون

افتاد صلح او و من میانه ک ایزد شکر

زدنده شکران ساغر کنان رقص صوفیان

مشع خندد او شعهل ازه ک نیست آ ن آ تش

زدنده پروان خرمن دره ک است آ ن آ تش

نقابه اندیش رخ از نگشاد حافظ چو کس

زدنده شان قمله ب را خسن زلف رس ات

Page 209: Hafız divanı

209 DÎVAN-I HÂFIZ

١٨۵ غزل

گریند عیاریه ک آ ای بود را نقدھا

گریند اکری پیی دارانه صومعه ھم ات

اکره ھم ایرانه ک است آ ن من دید مصلحت

گریند ایری طره مخ و بگذارند

سایق زلف رس حریفان گرفتند خوش

گریند قراریه ک بگذارد فلکشان گر

مفروش خوابنه ب پرھزی ابزوی قوت

گریند سواریه ب حصاری خیل این دره ک

خونه ب دلرینده چ تراکنه چب این رب ای

گریند شاکریه حلظ ھر مژه تریه به ک

ابشد خوش ین انهل و تر شعر بر رقص

گریند نگاری دست آ ن دره ک رقیصه خاص

نیست مسکینان مغ را زمان ابنای حافظ

گریند کناریه که ب بتوان گر میان زین

Page 210: Hafız divanı

210 دیوان حافظ

١٨۶ غزل

کند روا رندان حاجت فروش می گر

کند بال دفع و ببخشده گن ایزد

گدا ات ابده بده عدل جامه ب سایق

کند پربال ھجانه ک نیاورد غریت

امان مژده برسد غامن این کز حقا

کند وفا امانت عھده ب سالکی گر

حکي ای راحت گر و آ ید پیش رجن گر

کند خدا ھا اینه ک غریه ب مکن نسبت

نیست فضل و عقل رهه ک ایه اکرخان در

کند چرا فضویل رای ضعیف فھم

منرد اجل یب کسه ک پرده بساز مطرب

کند خطا رسایده تران اینه ن کو وان

کشت خامر بالی و عشق درده ک را ما

کند دوا صایف می ای دوست وصل ای

سوخت عشقه ب حافظ و می رس در رفت جان

کند ما احیایه ک کجاست دمی عییس

Page 211: Hafız divanı

211 DÎVAN-I HÂFIZ

١٨٧ غزل

بکند اکرھا تو سوزه ک بسوز دال

بکند بال صد دفع ش یب ني نیاز

بکشه عاشقان چھره پری ایر عتاب

بکند جفا صد تالیفه کرمش یکه ک

بردارند جحاب ملکوتش ات ملک ز

بکند منا ھجان جام خدمته ک آ ن ھر

لیک مشفق و است مس یحادم عشق طبیب

بکند دوا راه ک نبیند تو در درد چو

دار خوش دل و اکر انداز خود خدای اب تو

بکند خدا مدعی نکند اگر رمحه ک

بیداریه ک بود ملومله خفت خبت ز

بکند دعا یک صبحه فاحت وقته ب

نربد ایر زلفه ب بویی و حافظ بسوخت

بکند صبا دولتش این داللت مگر

Page 212: Hafız divanı

212 دیوان حافظ

١٨٨ غزل

کند عیب فضول آ ن عشق و رندیه ب مرا

کند غیب عمل ارسار بر اعرتاضه ک

گناه نقصه ن ببني حمبت رس کامل

کند عیبه ب نظر افتد ھرن یبه ک ھره ک

بوی برآ ید نفس آ ن بھشت حور عطر ز

کند جیب عبری ما میکده خاکه ک

سایق مغزه اسالم ره زند چنان

کند صھیب مگر صھبا ز اجتنابه ک

است دل اھل قبول سعادت گنج لکید

کند ریب و شکه نکت این دره ک آ ن مباد

مراده ب رسد ھگی امین وادی ش بان

کند شعیب خدمت جانه ب سال چنده ک

حافظه فسان چباکند خون دیده ز

کند شیب و ش باب زمان وقت اید چو

Page 213: Hafız divanı

213 DÎVAN-I HÂFIZ

١٨٩ غزل

بکند گذاری ابز اگر دولت طایر

بکند قراری وصل اب و ابزآ ید ایر

منانده چ گر ھگر و دره دس تگ را دیده

بکند نثاری تدبری و خوین خبورد

من چاره لبش لعل بکند گفمت دوش

بکند آ ریه ک داد ندا غیب ھاتف

ماه قص از زند دم او بر نیارد کس

بکند گذاری گوش صبا ابد مگرش

پرواز تذرویه ب را نظر ابز ام داده

بکند شاکری و نقش مگرش ابزخواند

طریف کز بود عشاق ز خالیست شھر

بکند اکری و آ ید برون خویش از مردی

ای مغزده طربش بزم زه ک کرمیی کو

بکند خامری دفع و درکشد ایه جرع

رقیب مرگ ای تو وصل خرب ای وفا ای

بکند اکریه س دو زین فلکه ک آ ای بود

روزی ھم او در از نروی گر حافظا

بکند کناریه گوش از رست بر گذری

Page 214: Hafız divanı

214 دیوان حافظ

١٩٠ غزل

کند اید ما زه ک روزی تو مشکني لکک

کند آ زاده ک بنده صد دو اجر بربد

ابدش سالمته ک سلمی مزنل قاصد

کند شاد ما دل سالمیه ب گر شوده چ

بدھند مرادت گنج بیسه ک کن امتحان

کند آ ابد تو لطف مرا چو خرایب گر

انداز شریین خرسو آ ن دل اندر رب ای

کند فرھاد رس بر گذری رحته به ک

زھد و صدساهل طاعت از بوده ب را شاه

کند داد او دره ک معریه ساعت یک قدر

برد بنیادم ز تو انز عشوه حالیا

کند بنیاده چه حکامین دگرابره ات

مس تغنیست ما مدحت از تو پاک گوھر

کند خداداد حسن ابه چه مشاط فکر

شریاز اندر خود مقصوده ب نربدمی ره

کند بغداد ره حافظه ک روز آ ن خرم

Page 215: Hafız divanı

215 DÎVAN-I HÂFIZ

١٩١ غزل

کند وفاداری ما اب کرم روی کز کیست آ ن

کند نکواکری دم یک من چو بداکری جای بر

وی پیغام دله ب آ رد ین و انی ابنگه ب اول

کند وفاداری من اب میه پامین یکه به گ وان

او از نگشود دمل اکم او از فرسود جانه ک دلرب

کند ددلاریه ک ابشد او از بود نتوان نومید

ام بوده من ات طره زان ام نگشوده گره گفمت

کند طراری تو اب ات ام فرموده منش گفتا

بو است نشنیده عشق از تندخو پوشه پشمین

کند ھش یاری ترک ات بگو رمزی مس تیش از

چنان ایری بود مشلک نشان یب گدای من چون

کند ابزاری رند اب نھان عیش کجا سلطان

س مت بیمن اگر است سھل مخ و پرپیچ طره زان

کند عیاریه ک کس ھر مغه چ زجنریش و بند از

مدد خواھم می خبت از عدد یب مغ لشکر شد

کند مغخواریه ک ابشد عبدالصمد دین خفر ات

او آ ھنگ مکن حافظ او پرنرینگ چشم اب

کند طراری بس یار او شربنگ طره اکن

Page 216: Hafız divanı

216 دیوان حافظ

١٩٢ غزل

کند منی مچن میل چرا من چامن رسو

کند منی مسن اید شود منی گل ھمدم

فسوس رس از و کردم اش طره ز ای گهل دی

کند منی منه ب گوش کج س یاه اینه ک گفت

او زلف چنيه ب رفت من گرد ھرزه دل ات

کند منی وطن عزم خود دراز سفر زان

ویل کمن ھمیه الب ابرویش کامن پیش

کند منی منه ب گوش آ ن از است کش یده گوش

جعب صبا از آ یدم دامنت عطفه ھم اب

کند منی خنت مشک را خاک تو گذر کز

پرشکنه بنفش زلف شود می نس ي ز چون

کند منی عھدشکن آ ن از ایده چ دمله ک وه

شود منی جان ھمدم او روی امیده ب دل

کند منی تن خدمت او کوی ھوایه ب جان

دھد می درده ھم گر من ساق س ي سایق

کند منی دھن مجهل می جام چو تنه ک کیست

ابر فیضه ک رمخ آ ب مکن جفا دس تخوش

کند منی عدن در من رسشک مدد یب

پند انشنیده حافظ شد تو مغزهه کش ت

کند منی خسن درد راه ک ھر زساست تیغ

Page 217: Hafız divanı

217 DÎVAN-I HÂFIZ

١٩٣ غزل

حریانند خربان یب ما نظرابزی در

دانند ایشان دگر منودمه ک چنیمن من

ویل وجودند پرگاره نقط عاقالن

رسگردانند دایره این دره ک داند عشق

نیست تنھا من دیده او رخ گاه جلوه

گردانند میه آ ین ھمني خورش ید و ماه

خدا بست دھنان شریین لب اب ما عھد

خداوندانند قوم این و بندهه ھم ما

دارمی مطرب و می ھوای و مفلساني

نس تانند گروه ب پشمنيه خرق اگر آ ه

نرسد امعی ش بپرهه ب خورش ید وصل

حریانند نظران صاحبه آ ین آ ن دره ک

دروغ الف زھی ایر از گهل و عشق الف

ھجرانند مس تحق چنني عشقبازان

اکر بیاموزد تو س یاه چشم مگرم

نتوانند کسه ھم مس یت و مس توریه ن ور

ابد تو بوی برد ارواحه نزھتگه ب گر

افشانند نثاره ب ھس یت گوھر جان و عقل

شده چ فھم نکند حافظ رندی ار زاھد

خوانند قرآ نه ک قوم آ ن از بگریزد دیو

Page 218: Hafız divanı

218 دیوان حافظ

مغبچگان ماه اندیش ازه آ گ شوند گر

نس تانند گروه ب صویفه خرق این از بعد

Page 219: Hafız divanı

219 DÎVAN-I HÂFIZ

١٩۴ غزل

بنشانند بنش ینند چو مغ غبار بواین مسن

بس تانند بس تزیند چو دل از قرار رواین پری

بربندند بربندند چو ھا دل جفا فرتاکه ب

بفشانند بگشایند چو ھا جان عنربین زلف ز

برخزیند بنش ینند چو ما اب نفس یک معریه ب

بنشانند برخزیند چو خاطر در شوق نھال

ایبند در درایبند چو را گریانه گوش رسشک

دانند اگر نگردانند حسرخزیان از مھر رخ

ابرند می خندند می چو رماین لعل چشمم ز

خوانند می بینند می چو پنھاین راز رومی ز

پندارد سھل کو کیس را عاشق درد دوای

مانند در درمانند تدبری دره ک آ انن فکر ز

دارند بر بردارنده ک آ انن مراد از منصور چو

رانند می خوانند می چو را حافظ درگاه بدین

آ رند انز آ رند نیاز مش تاقان چو حرضت این در

درمانند درمانند دربند اگر درد این ابه ک

Page 220: Hafız divanı

220 دیوان حافظ

١٩۵ غزل

96

اتجدارانند تو مست نرگس غالم

ھوش یارانند تو لعل ابده خراب

غامز شد دیده آ ب مرا و صبا را تو

رازدارانند معشوق و عاشقه ن گر و

بنگر کین گذر چون دوات زلف زیر ز

سوگواراننده چ یسارت و میني ازه ک

ببني و زاره بنفش بر صبا چو کن گذار

قرارانند یبه چ زلفت تطاول ازه ک

برو خداش ناس ای بھشت ماست نصیب

گناھاکرانند کرامت مس تحقه ک

بس و رسامی غزل عارض گل آ ن بر منه ن

ھزارانند طرف ھر از تو عندلیبه ک

منه که جخس ت پیی خرض ای شو دس تگری تو

سوارانند ھمرھان و روم می پیاده

کن ارغواین چھره و میکدهه ب بیا

اکرانند س یاه جا اکنه صومعه ب مرو

مباد اتبدار زلف آ ن از حافظ خالص

رس تگارانند تو مکند بس تگانه ک

Page 221: Hafız divanı

221 DÎVAN-I HÂFIZ

١٩۶ غزل

کنند کمییا نظره ب را خاکه ک آ انن

کنند ماه ب چشمیه گوشه ک بود آ ای

مدعی طبیبان زه به نھفت دردم

کنند دوا غیمبه خزان ازه ک ابشد

کشد منی در رخ ز نقاب چون معشوق

کنند چرا تصوره ب حاکییت کس ھر

زاھدیست و رندیه به ن عاقبت حسن چون

کنند رھا عنایته ب خود اکره که ب آ ن

عشق یزید من دره ک مباش معرفت یب

کنند آ ش نا اب معامهل نظر اھل

رود میه فتن بیس پرده درون حایل

کنند ھاه چ برافتد پردهه ک زمان آ ن ات

مدار جعب بنادل حدیث این از س نگ گر

کنند ادا خوش دل حاکیت دالن صاحب

جحاب در اغیار ز گناه صده ک خور می

کنند رای و رویه به ک طاعیت ز بھرت

یوسفم بوی او از آ یده ک پریاھین

کنند قبا غیورش برادران ترمس

حضور زمره ات میکده کویه ب بگذر

کنند دعا رصف تو بھر ز خود اوقات

Page 222: Hafız divanı

222 دیوان حافظ

منعامنه ک خوان خودمه ب حاسدان ز پنھان

کنند خدا رضای برای نھان خری

شود منی میرس وصل دوام حافظ

کنند گدا حاله ب التفات مک شاھان

Page 223: Hafız divanı

223 DÎVAN-I HÂFIZ

١٩٧ غزل

کنند سان زین دلربی گر شاھدان

کنند امیان دره رخن را زاھدان

بشکفد نرگس شاخ آ ن کجا ھر

کنند نرگسدان دیده گلرخانش

برب گویی رسوقد جوان ای

کنند چوگان قامتت کز آ ن از پیش

نیست حمک خود رس بر را عاشقان

کنند آ ن ابشد تو فرمانه چ ھر

ای قطره از است مکرت چشمم پیش

کنند طوفان ازه ک ھا حاکیت این

سامع آ غاز گرید چون ما ایر

کنند افشان دست عرش بر قدس یان

شده آ غش ت خونه ب چشمم مردم

کنند انسان بر ظمل این کجا در

راز اکھل دل ایه غص اب برآ خوش

کنند ھجرانه بوت در خوش عیش

شب ني آ ه ز حافظ مکش رس

کنند رخشانه آ ین صبحت چو ات

Page 224: Hafız divanı

224 دیوان حافظ

١٩٨ غزل

کنند اکمران لبت و دھان ام یک گفمت

کنند چنان گویی توه چ ھر چشمه ب گفتا

لبت کند می طلب مرص خراج گفمت

کنند زاین مکرت معامهل این در گفتا

راه برده ک خود دھنته نقطه ب گفمت

کنند دانه نکت ابه ک حاکیتیست این گفت

نشني مصد اب مشو پرست صمن گفمت

کنند آ ن ھم و این ھم عشق کویه ب گفتا

دل ز برد می مغ میکده ھوای گفمت

کنند شادمان دیله ک کسان آ ن خوش گفتا

است مذھب آ ینيه نه خرق و رشاب گفمت

کنند مغان پری مذھبه ب معل این گفت

سوده چ را پری لبان نوش لعل ز گفمت

کنند جوان شکرینشه بوسه ب گفتا

رود می جحهل رسه ب یکه خواجه ک گفمت

کنند قرانه م و مشرتیه ک زمان آ ن گفت

است حافظ ورد او دولت دعای گفمت

کنند آ سامن ھفت مالیک دعا این گفت

Page 225: Hafız divanı

225 DÎVAN-I HÂFIZ

١٩٩ غزل

کنند می منرب و حمراب در جلوه اکین واعظان

کنند می دیگر اکر آ ن روند می خلوته ب چون

ابزپرس جملس دانشمند ز دارم مشلکی

کنند می مکرته توب خود چرا فرمااینه توب

داوری روز دارند منی ابور گوییا

کنند می داور اکر در دغل و قلبه ھم اکین

نشان خودشان خر اب را نودولتان این رب ای

کنند می اسرت و ترک غالم از انزه ھم اکین

مغان دیر دره که برجه خانق گدای ای

کنند می توانگر را ھا دله ک آ یب دھند می

کشد می عاشقه ک چندان او پااین یب حسن

کنند می بر رس غیب از عشقه ب دیگر زمره

گوی تسبیح ملک ای عشقه میخان در بر

کنند می مخمر آ دم طینت جا آ ن اکندر

گفت عقل خرویش آ مد می عرش از صبحدم

کنند می بر از حافظ شعره ک گویی قدس یان

Page 226: Hafız divanı

226 دیوان حافظ

٢٠٠ غزل

کنند می تقریره چ عود و چنگه ک داین

کنند می تعزیره ک ابده خورید پنھان

برند می عشاق رونق و عشق انموس

کنند می پری رسزنش و جوان عیب

ھنوز و حاصل نشد ھیچ تریه قلب جز

کنند می اکسریه ک خیال این در ابطل

مش نوید و مگویید عشق رمز گویند

کنند می تقریره ک حاکیتیست مشلک

فریب صد مغرور شده در برون از ما

کنند می تدبریه چ پرده درون خود ات

ابز دھند می مغان پری وقت تشویش

کنند می پری ابه چه ک نگر سالاکن این

خرید توان می نظر نيه ب دل ملک صد

کنند می تقصری معامهل این در خوابن

دوست وصل نھادند ھجد و جده ب قومی

کنند می تقدیره ب حواهل دگر قومی

دھر ثبات بر مکن اعامتد امجلهل یف

کنند می تغیریه ک ایسته اکرخان اکین

حمتسب و مفیت و حافظ و ش یخه ک خور می

کنند می تزویره ھم بنگری نیک چون

Page 227: Hafız divanı

227 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٠١ غزل

رھند دام دو خوش سایق و غش یب رشاب

نرھند مکندشان از ھجان زیراکنه ک

س یاهه انم و مست و رند و عاشقمه چ ار من

گنھند یب شھر ایرانه ک شکر ھزار

راھروی و درویشیسته پیشه ن جفا

رھند مرده ن سالاکن اینه ک ابده بیار

قوم اکین را عشق گدااین حقری مبني

لکھند یب خرسوان و مکر یب شھان

اس تغنا ابد ھنگامه ک ابش ھوشه ب

ننھند جو نيه ب طاعت خرمن ھزار

شوده شکس ت دلربیه کوکبه ک مکن

بھجند چاکران و بگریزند بندگان چو

رنگم یک کشان دردی ھمت غالم

س یھند دل و لباس ازرقه ک گروه آ نه ن

ادب رشطه ب جز خراابته به من قدم

پادشھند حمرمان درش سالاکنه ک

حافظ ھمیت است بلند عشق جناب

ندھند خوده ب ھمتان یب ره عاشقانه ک

Page 228: Hafız divanı

228 دیوان حافظ

٢٠٢ غزل

بگشایند ھا میکده دره ک آ ای بود

بگشایند ماه فروبس ت اکر از گره

بستند خودبني زاھد دل بھر از اگر

بگشایند خدا بھر ازه ک دار قوی دل

زدگان صبویح رندان دل صفایه ب

بگشایند دعا مفتاحه به بس ت در بس

بنویس ید رز دخرت تعزیته انم

بگشایند دوات زلف مغبچگانه ھم ات

انب می مرگه ب بربید چنگ گیسوی

بگشایند ھا مژه از خونه ھم حریفان ات

مپس ند خداای ببستنده میخان در

بگشایند رای و تزویره خان دره ک

فردا ببیین تو داریه که خرق این حافظ

بگشایند دغاه ب زیرش ز زانره چه ک

Page 229: Hafız divanı

229 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٠٣ غزل

بود صھبا گرو در ما دفرت ھا سال

بود ما دعای و درس از میکده رونق

بدمس تان ما چوه ک بني مغان پری نیکی

بود زیبا کرمش چشمه ب کردمیه چ ھر

میه ب بشویید مجهل ما دانش دفرت

بود داان دل قصد در و دیدم فلکه ک

دل ای ش نایس حسن ار طلب آ ن بتان از

بود بینا نظر عمل دره ک گفت کیس اکین

کرد می دوراین سو ھره ب پرگار چو دل

بود پابرجاه رسگش ت دایره آ ن اندر و

پرداخت می معىل حمبت درد از مطرب

بود پاال خون مژه را ھجان حکامینه ک

جوی لب بر گل چوه ک زان طرب ز شکفمت می

بود ابال سھیی رسو آ نه سای رسم بر

پوشان ازرق حق اندر من گلرنگ پری

بود ھا حاکیته ن ار نداد خبث رخصت

نشد خرج او بر حافظ اندوده قلب

بود بینا نھان عیبه ھمه ب معامل اکین

Page 230: Hafız divanı

230 دیوان حافظ

٢٠۴ غزل

بود ما اب نظری نھانته ک آ ن ابد اید

بود پیدا ما چھره بر تو مھر رمق

کشت می عتامبه ب چشمت چوه ک آ ن ابد اید

بود شکرخا لب در عیسویت معجز

انس جملس در زده صبویحه ک آ ن ابد اید

بود ما اب خدا و نبودمی ایر و من جز

افروخت می طرب مشع رخته ک آ ن ابد اید

بود انپرواه پروانه سوخت دل وین

ادب و خلقه بزمگ آ ن دره ک آ ن ابد اید

بود صھبا زدیه مس تان خنده اوه ک آ ن

زدی خنده قدح ایقوت چوه ک آ ن ابد اید

بود ھا حاکیت تو لعل و من میان در

بربس یت مکر چو نگارمه ک آ ن ابد اید

بود پامی ھجان پیک نوه م راکبش در

مست و بودم نشني خراابته ک آ ن ابد اید

بود جا آ ن است مک امروز مسجدم دره وآ چن

راست شد می شام اصالحه به ک آ ن ابد اید

بود را حافظه که انسفت گوھر ھر نظم

Page 231: Hafız divanı

231 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٠۵ غزل

بود خواھد نشان و انم می وه میخان ز ات

بود خواھد مغان پری ره خاک ما رس

است گوش در ازمل از مغان پریه حلق

بود خواھد ھامن و بودمیه ک ھامني بر

خواه ھمت گذری چون ما تربت رس بر

بود خواھد ھجان رندانه زایرتگه ک

تو و من چشم زه ک خودبني زاھد ای برو

بود خواھد نھان و است نھان پرده این راز

امروز رفت برون مست من کش عاشق ترک

بود خواھد روان دیده ازه ک خون دگر ات

حلده ب رس نھد تو شوق زه ک دم آ ن چشمم

بود خواھد نگران قیامت صبح دم ات

کرد خواھد مدده گون این از گر حافظ خبت

بود خواھد دگران دسته به معشوق زلف

Page 232: Hafız divanı

232 دیوان حافظ

٢٠۶ غزل

بود عشاقه اندیش این از بیش اینت از پیش

بود آ فاق شھره ما اب تو مھرورزی

لبان نوشني ابه ک ھا شب حصبت آ ن ابد اید

بود عشاقه حلق ذکر و عشق رس حبث

برکش ند مینا طاق و سزب سقف اکین این از پیش

بود طاق جاانن ابروی مرا چشم منظر

ابد شام آ خر ات ازل صبح دم از

بود میثاق یک و عھد یک بر مھر و دوس یت

شده چ عاشق بر افتاد اگر معشوقه سای

بود مش تاق ماه ب او بودمی حمتاج اوه ب ما

دین و برد می دله چ گر جملس رواینه م حسن

بود اخالق خویب و طبع لطف در ما حبث

کرد اکر در ایه نکت گدایی شاھم در بر

بود رزاق خدا بنشس مته ک خوان ھر بر گفت

بدار معذورم بگسست اگر تسبیحه رش ت

بود ساق س میني سایق دامن اندر دس مت

مکن عیمب ام کرده صبویح ار قدر شب در

بود طاق کنار بر جامی و ایر آ مد رسخوش

خدل ابغ اندر آ دم زمان در حافظ شعر

بود اوراق زینت را گل و نرسین دفرت

Page 233: Hafız divanı

233 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٠٧ غزل

بود مزنل توام کوی رسه ک آ ن ابد اید

بود حاصل درت خاک از روش ین را دیده

پاک حصبت اثر از گل و سوسن چون راست

بود دل در را توه چ آ ن مرا بود زابن بر

کرد می معاین نقل خرد پری از چو دل

بود مشلک او بره چ آ ن رشحه ب گفت می عشق

استه دامگ این دره ک تطاول و جور آ ن از آ ه

بود حمفل آ ن دره ک نیازی و سوز آ ن از آ ه

ھرگز نبامش دوست یبه ک بود دمل در

بود ابطل دل و من سعیه ک کرد توانه چ

شدم خراابته ب حریفان اید بر دوش

بود گل در پا و دل در خون دیدم می مخ

فراق درد سبب بپرمسه ک بگش مت بس

بود الیعقل مسهل این در عقل مفیت

بواحسایق فریوزه خامت راس یت

بود مس تعجل دولت ویل درخش ید خوش

حافظ خرامان کبکه قھقھ آ ن دیدی

بود غافل قضا شاھنيه رسپنج زه ک

Page 234: Hafız divanı

234 دیوان حافظ

٢٠٨ غزل

نبود قوت و ابشد طلب چو را خس تگان

نبود مروت رشط کین بیداد تو گر

نپس ندی خود تو و ندیدمی تو از جفا ما

نبود طریقت ارابب مذھب دره چ آ ن

عشقه گری نربد آ بشه ک دیده آ ن خریه

نبود حمبت مشع او دره ک دل آ ن تریه

اوه سای و طلب ھامیون مرغ از دولت

نبود دولت شھپر زغن و زاغ ابه ک زان

مکن عیب مغان پری از خواس مت مدد گر

نبود ھمته صومع دره ک گفت ما ش یخ

یکیسته بتخان وه کعب نبود طھارت چون

نبود عصمته که خان آ ن در خری نبود

شاه جملس دره ک ورز ادب و عمل حافظا

نبود حصبت الیق ادب نیست راه ک ھر

Page 235: Hafız divanı

235 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٠٩ غزل

نبود تقدیر تو مششریه به خس ت این قتل

نبود تقصری تو رمح یب دل از ھیچه ن ور

کردم می رھا تو زلف چوه دیوان من

نبود زجنریه حلق از الیقرتم ھیچ

دارد جوھره چ حسنه آ ین این رب ای

نبود اتثری قوت مرا آ ه او دره ک

برگردم ھا میکده دره ب حرست ز رس

نبود پری یکه صومع در تو ش ناسای چون

نرست انز مچن در قدت ز انزنینرت

نبود تصویر عامل در تو نقش از خوشرت

رمس تو کویه ب ابز صبا ھمچو مگر ات

نبود ش بگری انهل جبز دوش حاصمل

مشع چوه ک ھجران آ تش ای تو ز کش یدم آ ن

نبود تدبری تو دست از خودم فنای جز

تو یب حافظ انده عذاب بود آ ییت

نبود تفسری حاجت کسش ھیچ بره ک

Page 236: Hafız divanı

236 دیوان حافظ

٢١٠ غزل

بود تو گیسویه قص ماه حلق در دوش

بود تو موی سلسهل از خسن شب دل ات

گشت می خون در تو مژگان انوک ازه ک دل

بود تو ابرویه کامخنان مش تاق ابز

عفا ھم � داد می پیامی تو کز صبا

بود تو کوی ازه ک نرس یدمی کس دره ن ور

نداشت ھیچ خرب عشق رش و شور از عامل

بود تو جادوی مغزه ھجان انگزیه فتن

بودم سالمت اھل از ھمه رسگش ت من

بود تو ھندوی طره شکن راھم دام

من دل بگشاید ات قبا بند بگشا

بود تو پھلوی ز بود مراه ک گشادیه ک

بگذر حافظ تربت بره ک تو وفایه ب

بود تو روی آ رزوی در و شد می ھجان کز

Page 237: Hafız divanı

237 DÎVAN-I HÂFIZ

٢١١ غزل

بوده برافروخت رخساره و آ مد می دوش

بوده سوخت ای مغزده دل ابز کجا ات

شھرآ شویب ش یوه و کشی عاشق رمس

بوده دوخت او قامت بره ک بود ایه جام

دانست می خود رخ سپند عشاق جان

بوده برافروخت اکر بدین چھره آ تش و

دیدم می بکشم زارته ک گفت میه چ گر

بوده دلسوخت من اب نظری نھانشه ک

دل س نگني آ ن و زد می دین ره زلفش کفر

بوده برافروخت چھره از مشعىل اش پیی در

برخیت دیده ویل آ ورد کفه ب خون بیس دل

بوده اندوخته ک و کرد تلفه ک

نکرد سود بیسه ک دنیاه ب مفروش ایر

بوده بفروخت انرسه زره ب یوسفه ک آ ن

حافظ بسوزانه خرق برو گفت خوش و گفت

بوده آ موخته ک ز ش نایس قلب این رب ای

Page 238: Hafız divanı

238 دیوان حافظ

٢١٢ غزل

بود افتاده اتفاقه حسرگ دی جامم دو یک

بود افتاده مذاق در رشامب سایق لب از و

ش باب عھد شاھد اب دگر مس یت رس از

بود افتاده طالق لیکن خواس مت می رجعیت

سری کردمی کجا ھر طریقت مقامات در

بود افتاده فراق نظرابزی اب را عافیت

طریق سری دره ک ده دمادم جام ساقیا

بود افتاده نفاق در نیامد وش عاشقه ک ھر

آ فتاب دومشه ک فرما ای مژده معرب ای

بود افتاده واثق ھم صبویح شکرخواب در

مست چشم زان ایه گوش گریمه ک بس مت می نقش

بود افتاده طاق ابروش مخ از صرب و طاقت

کرم از حییی شاه دین نرصت نکردی گر

بود افتاده اتساق و نظم ز دین و ملک اکر

نوشت می پریشان نظم اینه ک ساعت آ ن حافظ

بود افتاده اشتیاق دامه ب فکرش طایر

Page 239: Hafız divanı

239 DÎVAN-I HÂFIZ

٢١٣ غزل

بوده ک است ھامن ارسار خمزن گوھر

بوده ک است نشان و مھر بدان مھره حق

ابش ند امانت ارابب زمره عاشقان

بوده ک است ھامن ھگرابر چشم الجرم

صبح دم ات شبه ھم را ماه ک پرس صبا از

بوده ک است جان مونس ھامن تو زلف بوی

خورش یده وگرن نیست ھگر و لعل طالب

بوده ک است اکن و معدن معل در ھمچنان

درایب زایرته ب را خود مغزهه کش ت

بوده ک است نگران دل ھامن بیچارهه ک زان

داری می نھانه ک را ما دل خون رنگ

بوده ک است عیان تو لعل لب در ھمچنان

نزند ره دگره ک گفمت تو ھندوی زلف

بوده ک است سان و سریت بدان و رفت ھا سال

چشمه خوانبه قص ابزمنا حافظا

بوده ک است روان آ ب ھامنه چشم این بره ک

Page 240: Hafız divanı

240 دیوان حافظ

٢١۴ غزل

بود پیاهل دس مته به ک خوش خوابه ب دیدم

بود حواهل دولته ب اکر و رفت تعبری

عاقبت و کش یدمیه غص و رجن سال چھل

بود دوساهل رشاب دسته ب ما تدبری

خبت ز خواس مت میه ک مراده انف آ ن

بود الکهل مشکني بت آ ن زلف چني در

حسر مغم خامر بود برده دست از

بود پیاهل در می و آ مد مساعد دولت

مدام خورم می خون میکده آ س تان بر

بود نواهل این قدر خوان ز ما روزی

چنید گىل خویب ز و مھر ناکشت کو ھر

بود الهل نھگبان ابد رھگذار در

صبح وقت افتاد گذر گلش من طرف بر

بود انهل و آ ه حسر مرغ اکره ک دم آ ن

شاه مدحه ب حافظ دلکش شعر دیدمی

بود رساهل صد ازه ب قصیده این از بیت یک

شریگری خورش یده ک تندحهل شاه آ ن

بود غزاهل مکرته معرک روزه ب پیشش

Page 241: Hafız divanı

241 DÎVAN-I HÂFIZ

٢١۵ غزل

بود مشغهله چ حسر رب ای میکده کویه ب

بود مشعهل و مشع و سایق و شاھد جوشه ک

مس تغنیست صوت و حرف ازه ک عشق حدیث

بود ولوهل و خروش در ین و دف انهله ب

رفت می جنون جملس آ ن دره ک مباحیث

بود مسهل قیل و قال وه مدرس ورای

ویل بود شکره ب سایقه کرمش از دل

بود گهل اندیک خبتش انمساعدی ز

مسته جادوان چشم آ ن و کردم قیاس

بود گهل در سامریش چون ساحر ھزار

کن حوالت ایه بوس لمبه ب بگفمتش

بود معامهل این من اب ات یک گفت خندهه ب

دوشه ک است ره در سعد نظری اخرتم ز

بود مقابهل من ایر رخ و ماه میان

داشت حافظ درد درمانه ک ایر دھان

بود حوصهل تنگه چ مروت وقته ک فغان

Page 242: Hafız divanı

242 دیوان حافظ

٢١۶ غزل

بود پری جای ماه خان او کز ایر آ ن

بود بری عیب از پری چون قدمش ات رس

بویشه ب شھر این کمن فروکش گفت دل

بود سفری ایرشه ک ندانست بیچاره

برافتاد پرده من دل راز زه ن تنھا

بود دری پرده او ش یوه فلک بود ات

را اوه ک ماه آ ن من خردمند منظور

بود نظری صاحب ش یوه ادب حسن اب

دربرده ب بدمھر اخرت منش چنگ از

بود مقری دور دولت کمنه چ آ ری

را او و درویشی توه ک دل ایه بن عذری

بود اتجوری رس حسن مملکت در

رفت رسه ب دوست ابه ک بود آ ن خوش اوقات

بود خربی یب و حاصىل یبه ھم ابیق

نرسین و سزبه و گل و آ ب لب بود خوش

بود رھگذری روان گنج آ نه ک افسوس

را گله ک رشک این از بلبل ای بکش را خود

بود گری جلوه حسر وقت صبا ابد اب

حافظه ب داد خداه ک سعادت گنج ھر

بود حسری ورد و شب دعای مین از

Page 243: Hafız divanı

243 DÎVAN-I HÂFIZ

٢١٧ غزل

بود دیل وقیت مرا مسلامانن

بود مشلکی گر گفمتی وی ابه ک

مغ از افتادم می چو گردایبه ب

بود ساحىل امید تدبریشه ب

بني مصلحت ایری و ھمدرد دیل

بود دیل اھل ھر اس تظھاره ک

جاانن کوی اندر شد ضایع من ز

بود مزنیل رب ای دامنگریه چ

لیکن نیست حرمان عیب یب ھرن

بود سایل یک حمرومرت من ز

آ رید رحت پریشان جان این بر

بود اکمىل اکرداین وقیته ک

کرد خسن تعلي عشق ات مرا

بود حمفىل ھره نکت حدیمث

است دانه نکت حافظه ک دیگر مگو

بود جاھىل حممک و دیدمی ماه ک

Page 244: Hafız divanı

244 دیوان حافظ

٢١٨ غزل

بود ارزاین دولت فیضه ب کو ھر ازل در

بود جاین ھمدم مرادش جام ابد ات

اکره توب شد خواس مت می ازه ک ساعت ھامن من

بود پش امیین ابری دھد ار شاخ این گفمت

دوشه ب سوسن چون جساده اکفکمن گرفمت خود

بود مسلامین می رنگه خرق بر گل ھمچو

نشست ایرم منی خلوت در جام چراغ یب

بود نوراینه ک ابید دل اھل کنجه ک زان

مباش گو مرصع جام طلب عایل ھمت

بود رماین ایقوت عنب آ ب را رند

مبني سھلش ما اکر مناید سامان یبه چ گر

بود سلطاین رشک گدایی کشور این اکندر

مدار حصبت بدان اب دل ای خواھی انمی نیک

بود انداین برھان من جان خودپس ندی

میان اندر شعر حبث و بھار و انس جملس

بود جاین گران جاانن از می جام نس تدن

رشاب پنھان خورد می حافظ گفت عزیزی دی

بود پنھاینه که ب آ ن عیبه ن من عزیز ای

Page 245: Hafız divanı

245 DÎVAN-I HÂFIZ

٢١٩ غزل

وجوده ب عدم از گل آ مد مچن دره ک کنون

جسوده ب رس نھاد او قدم دره بنفش

چنگ و دف انهله ب صبویح جام بنوش

عود و ینه نغمه ب سایق غبغب ببوس

چنگ و شاھد و رشاب یب منشني گل دوره ب

معدود بود ایه ھفت بقا روز ھمچوه ک

روشن آ سامن چو رایحني خروج از شد

مسعود طالع و ممیون اخرته ب زمني

دم عییس عذار انزک شاھد دست ز

مثود و عاد حدیث کن رھا و نوش رشاب

گل و سوسن دوره ب شد برین خدل چو ھجان

خلود است ممکنه ن وی دره ک سوده چ ویل

وار سلامین ھوا بر شود سوار گل چو

داووده نغمه ب درآ ید مرغه ک حسر

زردش یت دین آ یني کن اتزه ابغه ب

منرود آ تش برافروخت الهله ک کنون

عھد آ صف ایده ب صبویح جام خبواه

محمود دین عامد سلامین ملک وزیر

تربیتش مینه ب حافظ جملسه ک بود

موجود ابشدش مجهل طلبد میه چ آ ن ھر

Page 246: Hafız divanı

246 دیوان حافظ

٢٢٠ غزل

رود ما روی بره ھم دل خون دیده از

رود ھاه چ گومیه چ دیده ز ما روی بر

امیه نھفت ھواییه سین درون در ما

رود ھوا زان ما دل رود اگر ابد بر

چاکه جام رشک از کند خاوری خورش ید

رود قبا در من مھرپرور ماه گر

خویش روی نھادمی ایر راه خاک بر

رود آ ش نا اگر رواست ما روی بر

بگذرده ک کس ھر و دیده آ ب است س یل

رود جا ز ھم بود س نگ ز دلش خود گر

ماجراست روز و شب دیده آ به ب را ما

رود چرا کویش رس بره ک رھگذر زان

دل صدقه ب دامی میکده کویه ب حافظ

رود صفا از داره صومع صوفیان چون

Page 247: Hafız divanı

247 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٢١ غزل

رود اتبه ب زمن زلفش رس بر دست چو

رود عتاب رس اب طلمب آ ش یت ور

نظاره بیچارگان ره نو ماه چو

رود نقاب در و ابروه گوشه ب زند

بیداریه ب کند خرامب رشاب شب

رود خوابه ب کمن شاکیت روزه ب وگر

دل ای استه فتن و پرآ شوب عشق طریق

رود ش تاب اب راه این دره ک آ ن بیفتد

مفروش سلطنته ب جاانن در گدایی

رود آ فتابه ب در اینه سای ز کیس

شد طی چون س یاه مویه انم سواد

رود انتخاب صد گر نشود مک بیاض

رس اندر خنوت ابد فتد چو را حباب

رود رشاب رس اندر داریش الکه

برخزی میان از حافظ تویی راه جحاب

رود جحاب یب راه این دره ک کیس خوشا

Page 248: Hafız divanı

248 دیوان حافظ

٢٢٢ غزل

برود ماللته ب کو ھر تو کوی رس از

برود جخالته ب آ خر و اکرش نرود

خدا حفظ اشه بدرق بوده ک اکرواین

برود جاللته ب بنشیند جتمله ب

دوسته ب راه بربد ھدایت نور از سالک

برود ضاللته ب گر نرسد جاییه به ک

بگری معشوق و می از معر آ خر خود اکم

برود بطالته ب رس یکه ک اوقات حیف

مددی را خداه گمگش ت دل دلیل ای

بربد داللته ب ره نربد ار غریبه ک

تست خامت بره ھم مس یت و مس توری حمک

برود حالته چه ب آ خره ک ندانست کس

جامی آ ور کفه ب حمکته چشم از حافظ

برود ھجالت نقش دلت لوح ازه ک بو

Page 249: Hafız divanı

249 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٢٣ غزل

نرود جان و دل لوح از تو نقش ھرگزم

نرود خرامان رسو آ ن من اید از ھرگز

دھنت خیاله رسگش ت من دماغ از

نرود دورانه غص و فلک جفایه ب

پیوند زلفت رس اب دمل بست ازل در

نرود پامین رس از و نکشد رس ابد ات

است من مسکني دل بر مغت ابر جزه چ ھر

نرود آ ن من دل از و من دل از برود

گرفت جای جان و دل در توام مھر چنان آ ن

نرود جان از و دل از برود رس اگره ک

است معذور من دل خوابن پیی از رود گر

نرود درمان پیی کز کنده چ دارد درد

رسگردان نشود حافظ چوه ک خواھده ک ھر

نرود ایشان پیی از و ندھد خوابنه ب دل

Page 250: Hafız divanı

250 دیوان حافظ

٢٢۴ غزل

نرود نظر پیی از مدامه ک دیل خوشا

نرود خرب یب خبواننده ک درش ھره ب

اویل نکردمن شریین لب آ ن در طمع

نرود شکر پیی از مگسه چگون ویل

مشوی اشکه ب ام مغدیده دیده سواد

نرود نظر از ھرگز توام خال نقشه ک

مدار دریغ خود بوی صبا ابد چو من ز

نرود رسه ب توام زلف رس یبه ک چرا

ھرجایی و گرد ھرزه چنني مباش دال

نرود ھرن بدین پیشت ز اکر ھیچه ک

مست من در نگاه حقارت چشمه ب مکن

نرود قدر بدین رشیعت آ برویه ک

دارم رسوقامیت ھوس گدا من

نرود زر و س يه ب جز مکرش در دسته ک

دگری عاملی اخالق ماکرم کز تو

درنروده ب خاطرت از من عھد وفای

بیمن منی کیس خود از تره انم س یاه

نرود رسه ب دل دود قلمم چونه چگون

سفید ابزه ک مرب ره از ھدھدم اتجه ب

نرود خمترص صید ھر پیی دره ابش چو

Page 251: Hafız divanı

251 DÎVAN-I HÂFIZ

ده حافظ دسته ب اول و ابده بیار

درنروده ب خسن جملس زه ک آ ن رشطه ب

Page 252: Hafız divanı

252 دیوان حافظ

٢٢۵ غزل

رود می الهل و گل و رسو حدیث سایق

رود می غساهله ثالث اب حبث وین

ایفت حسن حد مچن نوعروسه ک ده می

رود می دالهل صنعت ز زمان این اکر

ھند طوطیانه ھم شوند شکرشکن

رود می بنگاهله به ک پاریس قند زین

شعر سلوک در زمان و ببني ماکن طی

رود می ساهل یک رهه ش ب یک طفل اکین

بني عابدفریبه جادوان چشم آ ن

رود می دنباهل ز حسر اکروان کش

جعوز اینه ک دنیا عشوهه ب مرو ره از

رود می حمتاهل و نشیند می ماکره

شاه گلس تان از وزد می بھار ابد

رود می الهل قدح در ابده ژاهل از و

دین غیاث سلطان جملس شوق ز حافظ

رود می انهل از تو اکره ک مشو غافل

Page 253: Hafız divanı

253 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٢۶ غزل

شود در پرده ما مغ در اشکه ک ترمس

شود مسر عامله ب مھره ب رس راز وین

صرب مقام در شود لعل س نگ گویند

شود جگر خونه ب ولیک شود آ ری

دادخواه و گراین میکدهه ب شدن خواھم

شود مگر جا آ ن من خالص مغ دست کز

روان ام کرده دعا تریه کران ھر از

شود اکرگر یکیه میان آ ن کز ابشد

ابزگو ددلار بر ما حدیث جان ای

شود خرب را صباه ک مگو چنان لیکن

من روی گشت زر تو مھر کمییای از

شود زر خاک شام لطف مینه ب آ ری

رقیب خنوت از حریمت تنگنای در

شود معترب گداه ک آ ن مباد رب ای

کیس اته ک بباید حسن غریه نکت بس

شود نظر صاحب مردم طبع مقبول

راست وصل اکخ کنگرهه ک رسکشی این

شود در خاک اوه آ س تان بر رسھا

توست دسته ب زلفش رسه انف چو حافظ

شود خرب را صبا ابده ن ار درکش دم

Page 254: Hafız divanı

254 دیوان حافظ

٢٢٧ غزل

نشود آ سان خسن این شھر واعظ بره چ گر

نشود مسلامن سالوس و ورزد رای ات

است ھرن چندانه نه ک کن کرم و آ موز رندی

نشود انسان و می ننوشده ک حیواین

فیض قابل شوده ک بباید پاک گوھر

نشود مرجان و لل گىل و س نگ ھره ن ور

ابش خوش دل ای خود اکر بکند اعظم امس

نشود مسلامن دیو حیل و تلبیسه به ک

رشیف فن اینه ک امید و ورزم می عشق

نشود حرمان موجب دگر ھرنھای چون

دلت اکم بدھم فرداه ک گفت می دوش

نشود پش امینه ک خداای ساز سبیب

را تو خوی طلمب می خدا ز خلقی حسن

نشود پریشان تو از ما خاطر دگر ات

حافظ عایل ھمت نبود ات را ذره

نشود درخشان خورش یده چشم طالب

Page 255: Hafız divanı

255 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٢٨ غزل

شوده چ چبیمن میوه یک تو ابغ از من گر

شوده چ ببیمن تو چراغه ب پایی پیش

بلند رسو آ نه سای کنف اندر رب ای

شوده چ بنشیمن دم یکه سوخت من گر

آ اثر ھامیون مجش ید خامت ای آ خر

شوده چ نگیمن نقش بر تو عکس فتد گر

گزیده حشن و ملک مھر چو شھر واعظ

شوده چ بگزیمن نگاری مھر اگر من

است این می گر و دررفته به خان از عقمل

شوده چ دیمنه خان دره ک پیش از دیدم

می وه معشوقه به مای گران معر شد رصف

شوده چ ایمن از آ ید پیشه به چ آ من از ات

نگفت ھیچ و عاشقم منه ک دانسته خواج

شوده چ چنیمنه ک بداند نزی ار حافظ

Page 256: Hafız divanı

256 دیوان حافظ

٢٢٩ غزل

دھد منی نشامن دوست دھان از خبت

دھد منی نھامن راز ز خرب دولت

دھم ھمی جان لبش ز ایه بوس بھر از

دھد منی آ من و س تاند ھمی ایمن

نیست راه پرده آ ن در و فراق این در مردم

دھد منی نشامن دار پرده و ھست ای

بني سفهل چرخ صبا ابد کش ید زلفش

دھد منی ابدوزامن جمال جا اکن

شدم می پرگار چو کنار بره ک چندان

دھد منی میامنه ب رهه نقط چو دوران

ویل عاقبت دھد دست صربه ب شکر

دھد منی زمامنه زمان بدعھدی

دوست جامل ببیمن و خوابه ب روم گفمت

دھد منی امامن انهل و آ ه ز حافظ

Page 257: Hafız divanı

257 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٣٠ غزل

شاید کشد دمل مشکني ابدهه ب اگر

آ ید منی رای زھد ز خری بویه ک

عشق از کنند من منع گره ھم ھجانیان

فرماید خداوندگاره ک کمن آ ن من

کرمی خلقه ک مرب کرامت فیض ز طمع

ببخشاید عاشقان بر و ببخشده گن

امید بدان دل است ذکره حلق مقي

بگشاید ایر زلف رس ز ایه حلقه ک

خبت جحهل و ھست خداداده حسنه ک را تو

بیاراید اته مشاطه ک است حاجته چ

غش یب می و است دلکش ھوا و است خوش مچن

ابید منی در ھیچ خوش دل جبز کنون

دار ھش ویل ھجان عروس ایست مجیهل

آ ید منی کس عقد در خمدره اینه ک

اگر ابشده چ رخ ماه ای گفمتشه البه ب

بیاساید ایه دخلس ت تو ز شکر یکه ب

مپس ند را خدای حافظه ک گفت خندهه ب

بیاالید را ماه رخ توه بوسه ک

Page 258: Hafız divanı

258 دیوان حافظ

٢٣١ غزل

آ ید رس مغت گفتا دارم تو مغ گفمت

برآ ید اگر گفتا شو من ماهه ک گفمت

بیاموز وفا رمس مھرورزان ز گفمت

آ ید مکرت اکر این خوبرواین ز گفتا

ببندم نظر راه خیالت بره ک گفمت

آ ید دیگر راه از او است رو شبه ک گفتا

کرد عاملم گمراه زلفت بویه ک گفمت

آ ید رھرب اوت ھم بداین اگر گفتا

خزید صبح ابد کز ھوایی خوشا گفمت

آ ید دلرب کوی کز نس میی خنک گفتا

کشت آ رزوه ب را ما لعلت نوشه ک گفمت

آ ید پرور بنده کو کن بندگی تو گفتا

دارد صلح عزم یک رحمیت دل گفمت

درآ ید آ ن وقت ات کس اب مگوی گفتا

آ مد رس چونه ک دیدی عرشت زمان گفمت

آ ید رس ھمه غص اکین حافظ مخوش گفتا

Page 259: Hafız divanı

259 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٣٢ غزل

برآ ید دست ز گره ک آ من رس بر

آ ید رسه غصه ک زمن اکریه ب دست

اضداد حصبت جای نیست دل خلوت

درآ یده فرش ت رود بریون چو دیو

یدلاست شب ظلمت حاکم حصبت

برآ یده ک بو جوی خورش ید ز نور

دنیا مروت یب ارابب در بر

درآ یده ب یکه خواجه ک نشیین چند

بیایب گنجه ک مکن گدایی ترک

آ ید گذر دره ک روی ره نظر از

منودند خویش متاع طاحل و صاحل

آ ید نظر دره ک و افتد قبوله ک ات

آ خره ک خواه معر تو عاشق بلبل

آ ید بره ب گل شاخ و سزب شود ابغ

نیست جعبه رساچ این در حافظ غفلت

آ ید خرب یب رفته میخانه به ک ھر

Page 260: Hafız divanı

260 دیوان حافظ

٢٣٣ غزل

برآ ید من اکم ات ندارم طلب از دست

برآ ید تن ز جان ای جااننه ب رسد تن ای

بنگر و وفات از بعد را تربمت بگشای

برآ ید کفن از دود درومن آ تش کز

حریان و شوند واهل خلقیه ک رخ بامنی

برآ ید زن و مرد از فرایده ک لب بگشای

لبانش ازه ک دل در حرست و است لب بر جان

برآ ید بدن از جان اکمی ھیچه نگرفت

جامن تنگه ب آ مد دھانش حرست از

برآ ید دھن زان یک تنگدس تان اکم خود

عشقبازان خیل در خریش ذکر گویند

برآ ید اجنمن در حافظ انمه ک جا ھر

Page 261: Hafız divanı

261 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٣۴ غزل

برآ ید پیاهل مرشق از می آ فتاب چو

برآ ید الهل ھزار سایق عارض ابغ ز

سنبل الکهل بشکند گل رس در نس ي

برآ ید الکهل آ ن بوی مچن میان از چو

حالیست حاکیت آ نه ن ھجران شب حاکیت

برآ ید رساهل صده ب بیانش ز ایه مشه ک

داشت نتوان طمع فلک نگون خوان گرد ز

برآ ید نواهل یکه غص صد ماللت یبه ک

مقصود گوھره ب پیی برد نتوان خود سعیه ب

برآ ید حواهل یب اکر اکین ابشد خیال

طوفان مغ در ھست صرب نیب نوح چو گرت

برآ ید ھزارساهل اکم و بگردد بال

حافظ تربته ب بگذرد چون تو زلف نس ي

برآ ید الهل ھزار صد اکلبدش خاک ز

Page 262: Hafız divanı

262 دیوان حافظ

٢٣۵ غزل

ابزآ ید ایره ک زماینه جخس ت زھی

ابزآ ید مغگسار مغزدگان اکمه ب

چشم ابلق کش یدم خیالش خیل پیشه ب

ابزآ ید شھسوار آ نه ک امید بدان

من رس رود او چوگان مخ دره ن اگر

ابزآ ید اکره چ خود رس و نگومی رس ز

گرد چون امه نشس ت راھش رس بر مقي

ابزآ ید رھگذار بدینه ک ھوس بدان

داد قراری او زلفني رس ابه ک دیل

ابزآ ید قرار دل بدانه ک مرب گامن

دی از بلبالن کش یدنده ک جورھاه چ

ابزآ ید نوبھار دگره ک آ ن بویه ب

حافظ آ ن امید ھست قضا بند نقش ز

ابزآ ید نگار دس مته ب رسو ھمچوه ک

Page 263: Hafız divanı

263 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٣۶ غزل

ابزآ ید درم ز قدیس طایر آ ن اگر

ابزآ ید رسمه پریانه به بگذش ت معر

دگره ک ابران چو اشک این بر امید دارم

ابزآ ید نظرم از برفته ک دولت برق

بود پایش کف خاک من رس اتجه ک آ ن

ابزآ ید رسمه ب ات طلمب می خدا از

عزیز ایرانه ب رفت عقبش اندر خواھم

ابزآ ید خربم ابزنیاید ار خشصم

نکمن گرامی ایر قدم نثار گر

ابزآ ید دگرم اکره چه ب جان گوھر

بزمن سعادت ابم از نودولیت کوس

ابزآ ید نوسفرمه مه ک ببیمن گر

صبوح شکرخواب و است چنگ غلغل مانعش

ابزآ ید حسرم آ ه بش نود گره ن ور

حافظ ماھم چو شاه رخ آ رزومند

ابزآ ید درم ز سالمته ب ات ھمیت

Page 264: Hafız divanı

264 دیوان حافظ

٢٣٧ غزل

آ ید منی بر تو از اکم و برآ مد نفس

آ ید منی در خواب از من خبته ک فغان

کویش از خایک انداخت من چشمه ب صبا

آ ید منی نظر در زندگي آ به ک

گریم منی بره ب ات را تو بلند قد

آ ید منی بره ب مرادم و اکم درخت

ین ور ما ایر دالرای رویه ب مگر

آ ید منی بر اکر دگره وج ھیچه ب

دید سوادی خوشه ک دل شد تو زلف مقي

آ ید منی خرب بالکش غریب آ ن وز

دعا تری ھزار گشادم صدق شست ز

آ ید منی اکرگر یکی سوده چ ویل

حسر نس ي اب ھست دل حاکیت بسم

آ ید منی حسر امشب من خبته ب ویل

ھنوز و معر زمان شد رسه ب خیال این در

آ ید منی رسه ب س یاھت زلف بالی

کسه ھم از رمیده حافظ دل شده ک بس ز

آ ید منی دره ب زلفته حلق ز کنون

Page 265: Hafız divanı

265 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٣٨ غزل

کش یده ومس ھالل از عید ابروی بر ھجان

دید ابید ایر ابروی در عید ھالل

من قامت ھالل پشت چو گشته شکس ت

ابزکش یده ومس چو ایرم ابروی کامن

بگذشت مچن در صبح خطت نس ي مگر

دریده جام صبح چو تن بر تو بویه ب گله ک

بوده ک عود و نبید و رابب و چنگ نبود

نبید و گالبه آ غش ت من وجود گل

دل ماللت مغ بگومی تو ابه ک بیا

شنید و گفت جمال ندارم تو یبه ک چرا

خریدارم بود جان گر تو وصل بھای

خرید دیده چ ھره ب مبرص خوب جنسه ک

دیدم می زلف شام در تو روی ماه چو

گردید می روز چو روشن تو رویه ب ش مب

اکم برنیامد و جان مرا رس ید لبه ب

نرس ید رسه ب طلب و امید رس ید رسه ب

چند حریف نوشت حافظ تو روی شوق ز

مروارید چو کن گوش در و نظمش ز خبوان

Page 266: Hafız divanı

266 دیوان حافظ

٢٣٩ غزل

دمید سزبه و بھار آ مده ک مژده رس ید

نبید و است گل مرصفش برسد گره وظیف

کجاست رشاب بط برآ مد مرغ صفری

کش یده ک گل نقاب بلبله ب فتاد فغان

درایبد ذوقه چ بھش یت ھای میوه ز

نگزید شاھدی زخندان سیبه ک آ ن ھر

طلب طریق دره ک شاکیته غص ز مکن

نکش ید زحیته ک آ ن نرس ید راحیته ب

امروز چبني گىل وشه م سایق روی ز

دمیده بنفش خط بس تان عارض گرده ک

بربد دست ز دمل سایقه کرمش چنان

شنید و گفت برگ نیست دگرم کیس ابه ک

سوخت خبواھم گل چو رنگني مرقع این من

خنرید ایه جرعه ب فروشش ابده پریه ک

درایب دادگسرتا گذرد می بھار

چنش ید می ھنوز حافظ و مومس رفته ک

Page 267: Hafız divanı

267 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۴٠ غزل

وزید نوروزی ابد برآ مد آ ذاری ابر

رس ید گوید میه ک مطرب و خواھم می میه وج

امه کیس رشمسار من و جلوه در شاھدان

کش ید ابید می است صعب مفلیس و عشق ابر

فروخت ابید منی خود آ بروی است جود حقط

خرید ابید میه خرق بھای از گل و ابده

دوشه ک اکری دولمت از گشود خواھد گوییا

دمید می صادق صبح و دعا کردم ھمی من

ابغه ب گل آ مد خنده ھزاران صد و لیب اب

شنید بویی ایه گوش در گوییا کرمیی از

ابکه چ رندی عامل در شد چاک گر دامین

درید ابید می نزی انمی نیک در ایه جام

گفته ک گفمت من تو لعل لب کز لطایف این

دیده ک دیدم من تو زلف رس کز تطاول وین

عشق مظلومان حال نپرسد گر سلطان عدل

برید ابید طمع آ سایش ز را گریانه گوش

زده ک حافظ دل بر ندامن کش عاشق تری

چکید می خون ترش شعر ازه ک دامن قدر این

Page 268: Hafız divanı

268 دیوان حافظ

٢۴١ غزل

آ رید ایده ش بان حریف ز معارشان

آ رید ایده خملصان بندگی حقوق

عشاق انهل و آ ه از رسخویش وقته ب

آ رید ایده چغان و چنگه نغم و صوته ب

سایق رخ در جلوه کند ابده لطف چو

آ رید ایده تران و رسوده ب عاشقان ز

امید دست آ ورید مراد میان در چو

آ رید ایده میان در ما حصبت عھد ز

رود رسکش یده چند اگر دولت مسند

آ رید ایده اتزاین رسه ب ھمرھان ز

وفاداران مغ زماین خورید منی

آ رید ایده زمان دور وفایی یب ز

جالل صدر ساکنان ای مرحته وجه ب

آ رید ایده آ س تان این و حافظ روی ز

Page 269: Hafız divanı

269 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۴٢ غزل

رس ید پادشاه منصور رایته ک بیا

رس ید ماه و مھره ب بشارت و فتح نوید

انداخت نقاب ظفر روی ز خبت جامل

رس ید دادخواه فرایده ب عدل کامل

آ مد ماهه ک کند اکنون خوش دور س پھر

رس ید شاهه ک رسد اکنون دل اکمه ب ھجان

امین شوند زمان این طریق قاطعان ز

رس ید راه مرده ک دانش و دل قوافل

غیور برادران رمغه ب مرص عزیز

رس ید ماه اوجه ب برآ مد چاه قعر ز

ملحدشلک فعل دجال صویف کجاست

رس ید پناه دین مھدیه ک بسوز بگو

عشق مغ این در رسم بر ھاه چه ک بگو صبا

رس ید آ ه دود و سوزان دل آ تش ز

فراق اسری بدین شاھا تو روی شوق ز

رس ید اکه برگه ب آ تش کز رس ید ھامن

قبول ابرگاهه ب حافظه ک خوابه ب مرو

رس ید صبحگاه درس و شب ني ورد ز

Page 270: Hafız divanı

270 دیوان حافظ

٢۴٣ غزل

شنید صبا ابد زه ک ھر تو خوش بوی

شنید آ ش نا خسن آ ش نا ایر از

فکن گدا حاله ب چشم حسن شاه ای

شنید گدا و شاه حاکیت بس گوش اکین

جان مشام مشکني ابدهه ب کمن می خوش

شنید رای بویه صومع پوش دلق کز

نگفت کسه ب سالک عارفه ک خدا رس

شنید کجا از فروش ابدهه ک حریمت در

زمان یکه ک رازی حمرم کجاست رب ای

شنید ھاه چ و گفته چه ک دھد آ ن رشح دل

من گزار حق دل نبود زسا اینش

شنید انزسا خسن خود مغگسار کز

شده چ او کوی رس ز شدم اگر حمروم

شنید وفا بویه که زمان گلشن از

بلند کند می ندا عشقه ک بیا سایق

شنید ما ز ھم ماه قص گفته ک کس اکن

خورمی می امروزه نه خرق زیر ابده ما

شنید ماجرا این میکده پری ابر صد

کش ي می امروزه ن چنگ ابنگه ب می ما

شنید صدا این چرخ گنبده ک شد دور بس

Page 271: Hafız divanı

271 DÎVAN-I HÂFIZ

خری عني و است صواب حمض حکي پند

شنید رضا مسعه به ک کیس آ ن فرخنده

بس و است گفنت دعا توه وظیف حافظ

شنید ای نشنیده ک مباش آ ن دربند

Page 272: Hafız divanı

272 دیوان حافظ

٢۴۴ غزل

کنید ابز ایر زلف از گره معارشان

کنید دراز اشه قص بدین است خوش ش یب

مجعند دوس تان و است انس خلوت حضور

کنید فراز در و خبوانید یاکد ان و

گویند می بلند ابنگه ب چنگ و رابب

کنید راز اھل پیغامه ب ھوش گوشه ک

ندرد شام بر پرده مغه ک دوست جانه ب

کنید اکرساز الطاف بر اعامتد گر

است بس یار فرق معشوق و عاشق میان

کنید نیاز شام مناید انز ایر چو

است حرف این حصبت پریه موعظ خنست

کنید احرتاز انجنس مصاحب ازه ک

عشقه ب زنده نیسته حلق این دره ک کیس آ ن ھر

کنید مناز من فتوایه ب منرده او بر

حافظ شام از انعامی کند طلب وگر

کنید دلنواز ایر لبه ب حوالتش

Page 273: Hafız divanı

273 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۴۵ غزل

ارسار گوایی طوطی ای الا

منقار ز شکر خالیت مبادا

جاوید ابد خوش دلت و سزب رست

ایر خط از منودی نقشی خوشه ک

حریفان اب گفیته رسبس ت خسن

بردار پرده معام زین را خدا

گالیب ساغر از زن ما رویه ب

بیدار خبت ای امی آ لوده خوابه ک

مطرب پرده در زده ک این بود رهه چ

ھش یار و مست ھم اب رقصند میه ک

افکند می در سایقه ک افیون آ ن از

دس تاره ن ماند رسه ن را حریفان

آ یب خبش ند منی را سکندر

اکر این نیست میرس زر و زوره ب

بش نو درد اھل حال و بیا

بس یار معین و اندک لفظه ب

ھاست دل و دین عدوی چیین بت

داره نگ دیمن و دل خداوندا

مس یت ارسار مگو مس تورانه ب

دیوار نقش اب مگو جان حدیث

Page 274: Hafız divanı

274 دیوان حافظ

شاھی منصور دولت مینه ب

اشعار نظم اندر حافظ شد عمل

کرد بندگان جایه ب خداوندی

داره نگ آ فاتش ز خداوندا

Page 275: Hafız divanı

275 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۴۶ غزل

انتظار در ایران و گل آ خر و است عید

بیار می و ماه ببني شاه رویه ب سایق

ویل گل اایم از بودمه برگرفت دل

دار روزه پااکن ھمت بکرد اکری

کن سال مس یته ب و مبند ھجان در دل

اکمگار مجش یده قص و جام فیض از

کو رشاب ندارم دسته ب جان نقد جز

نثار کمن سایقه کرمش بر نزی اکن

کرمی خرسوی خوش و خرم دولتیست خوش

دار نگاه زمانش زمخ چشم ز رب ای

دھد دگر زییبه ک بنده شعره ب خور می

شاھوار در بدین تو مرصع جام

ھست صبوح نقصانه چ حسور شد فوت گر

ایر طالبان گشا روزه کنند می از

توست کرمی عفو پویش پردهه ک جا زان

عیار مک نقدیسته ک ببخش ما قلب بر

رود عنان بر عنان حرش روزه ک ترمس

رشاخبوار رنده خرق و ش یخ تسبیح

رود می نزی گل و روزه رفت چو حافظ

اکر رفت دست ازه ک نوش ابده انچار

Page 276: Hafız divanı

276 دیوان حافظ

٢۴٧ غزل

مدار دریغ گذر جاانن مزنل ز صبا

مدار دریغ خرب دل یب عاشقه ب او وز

گل ای خبت اکمه ب شکفیته ک آ ن شکره ب

مدار دریغ حسر مرغ ز وصل نس ي

بودی نو ماه چو بودم تو عشق حریف

مدار دریغ نظر متامی ماهه ک کنون

است خمترص و سھل ھست او دره چ ھر و ھجان

مدار دریغ خمترص این معرفت اھل ز

نوش ینت لعل است قنده چشمه ک کنون

مدار دریغ شکر طوطی ز و بگوی خسن

شاعر برد می آ فاقه ب تو ماکرم

مدار دریغ سفر زاد وه وظیف او از

است این خسن کین می طلب خری ذکر چو

مدار دریغ زر و س ي خسن بھای دره ک

حافظ شود خوش حال برود مغ غبار

مدار دریغ رھگذر این از دیده آ ب تو

Page 277: Hafız divanı

277 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۴٨ غزل

آ ر منه ب فالین کوی از نکھیت صبا ای

آ ر منه ب جاین راحت مغم بامیر و زار

مراد اکسری بزن را ما حاصل یب قلب

آ ر منه ب نشاین دوست در خاک از یعین

است جنگ خویشم دل اب نظر مکینگاه در

آ ر منه ب کامین و تری او مغزه و ابرو ز

شدم پری دل مغ و فراق و غرییب در

آ ر منه ب جواین اتزه کف ز می ساغر

چبشان ساغره س دو می این از ھم را منکران

آ ر منه ب رواین نس تانند ایشان وگر

مفکن فرداه ب امروز عرشت ساقیا

آ ر منه ب اماین خط قضا دیوان ز ای

گفت می حافظ چو دوش بشد دست از دمل

آ ر منه ب فالین کوی از نکھیت صبا اکی

Page 278: Hafız divanı

278 دیوان حافظ

٢۴٩ غزل

بیار ایر ره خاک از نکھیت صبا ای

بیار ددلار مژده و دل اندوه برب

بگو دوست دھن از فزا روح ایه نکت

بیار ارسار عامل از خرب خوش ایه انم

مشام تو نس ي لطف از کمن معطر ات

بیار ایر نفس نفحات از ایه مش

عزیز ایر آ ن ره خاکه ک تو وفایه ب

بیار اغیار از آ ید پدیده ک غباری یب

رقیب کوریه ب دوست رھگذر از گردی

بیار خونبار دیده این آ سایش بھر

نیست جانبازان ش یوه دیل ساده و خامی

بیار عیار دلرب آ ن بر از خربی

مچن مرغ ای عرشیت در توه ک را آ ن شکر

بیار گلزار مژده قفس اسریانه ب

دوست یب کردمه ک صرب از شد تلخ جان اکم

بیار شکرابر شریین لب زان ای عشوه

ندید مقصود چھره دله ک روزگاریست

بیار کرداره آ ین قدح آ ن ساقیا

کن رنگني اش میه ب ارزده چه ب حافظ دلق

بیار ابزار رس از خراب و مست ھگش وان

Page 279: Hafız divanı

279 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۵٠ غزل

برب اید از خودم وجود و بامنی روی

برب ابد گوه ھم را سوختگان خرمن

بال طوفانه ب دیده و دل دادمی چو ما

برب بنیاد زه خان و مغ س یل بیا گو

ھیھات ببویده ک خامش عنرب چون زلف

برب اید از خسن این طمع خام دل ای

بکش فارس آ تشکده شعهل گوه سین

برب بغداد دجهل رخ آ ب گو دیده

است سھل ابیقه ک ابد مغان پری دولت

برب اید از من انم و برو گو دیگری

نریس جاییه ب راه این در انبرده سعی

برب اس تاد طاعت طلیب می اگر مزد

بده دیدار وعده نفیس مرگم روز

برب آ زاد و فارغ حلده ب ات ھگم وان

بکشم درازت مژگانه ب گفت می دوش

برب بیداده اندیش خاطرش از رب ای

ایر خاطر انزیک از کنه اندیش حافظ

برب فراید و انهل این درھگش از برو

Page 280: Hafız divanı

280 دیوان حافظ

٢۵١ غزل

ھجره انم شد طی و است وصل شب

الفجر مطلع حیته فی سالم

ابش قدم اثبت عاشقی در دال

اجر یب اکر نباشد ره این دره ک

توبھ کرد خنواھم رندی از من

احلجر و ابلھجر آ ذیتین لو و

را خدا دل روشن صبح ای برآ ی

ھجر شب بیمن می اتریک بسه ک

ددلار روی ندیدم و رفت دمل

زجر این از آ ه تطاول این از فغان

حافظ ابش جفاکش خواھی وفا

التجر یف اخلرسان و الرحب فان

Page 281: Hafız divanı

281 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۵٢ غزل

دگر ابر رمسه میخانه ب معر بود گر

دگر اکر نکمن رندان خدمت از جبز

بروم گراین دیده ابه ک روز آ ن خرم

دگر ابر یک میکده در آ ب زمن ات

سبیب را خدا قوم این در نیست معرفت

دگر خریداره ب را خود گوھر برم ات

نش ناخت دیرین حصبت حق و رفت اگر ایر

دگر ایر پیی ز من رومه ک هلل حاش

کبود چرخ دایره شودم مساعد گر

دگر پرگاره ب ابز آ ورمش دسته ب ھم

بگذارند ار خاطرم طلبد می عافیت

دگر طرار طره آ ن و شوخش مغزه

گفتند دس تانه به ک بني ماه رسبس ت راز

دگر ابزار رس بر ین و دف اب زمان ھر

ساعت ھر فلکه ک بنامل درد از دم ھر

دگر آ زاره ب ریش دل قصد کندم

تنھاست حافظه واقع این دره ن ابزگومی

دگر بس یاره ابدی این در گشتنده غرق

Page 282: Hafız divanı

282 دیوان حافظ

٢۵٣ غزل

معر زار الهل رخت فروغ از خرم ای

معر بھار رویت گل یب رخیته ک ابزآ

رواست چکد ابران چو رسشک گر دیده از

معر روزگار بشد برق چو مغت اکندر

است ممکن دیدار مھلته ک دم دو یک این

معر اکر پیداسته نه ک ما اکر درایب

ابمداد شکرخواب و صبوح می یک ات

معر اختیار گذشته ک ھان گرد ھش یار

نکرد ما سوی نظر و بود گذار در دی

معر گذار از ندید ھیچه ک دل بیچاره

راه ک ھر نیست فنا حمیط ازه اندیش

معر مدار ابشد تو دھانه نقط بر

ھگیست مکني حوادث خیل زه ک طرف ھر در

معر سوار دوانده گسس ت عنان رو زان

مدار جعب بس این و من ام زنده معر یب

معر شامر در نھده ک را فراق روز

ھجانه صفح بره ک بگوی خسن حافظ

معر ایدگار قلمت از ماند نقش این

Page 283: Hafız divanı

283 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۵۴ غزل

صبور بلبل سھیی رسو شاخ ز دیگر

دوره ب گل روی از بد چشمه ک زد گلبانگ

حسن پادشاه توییه ک آ ن گلبشکر ای

غرور مکن ش یدا دل یب بلبالن اب

کمن منی شاکیت تو غیبت دست از

حضور ذلت نبود غیبیت نیست ات

شاد و خرمند طرب و عیشه ب دیگران گر

رسوره مای بود نگار مغ را ما

امیدوار است قصور و حوره ب اگر زاھد

حور ایر و است قصوره رشاخبان را ما

کیس وره غص خمور و چنگ ابنگه ب خور می

ھوالغفور گو خمور ابدهه ک را تو گوید

کین میه چ ھجران مغ از شاکیت حافظ

نور است ظلمت در و ابشد وصل ھجر در

Page 284: Hafız divanı

284 دیوان حافظ

٢۵۵ غزل

خمور مغ کنعانه ب ابزآ یده گمگش ت یوسف

خمور مغ گلس تان روزی شود احزانه لکب

مکن بد دل شوده ب حالت مغدیده دل ای

خمور مغ سامانه ب ابزآ ید شوریده رس وین

مچن ختت بر ابز ابشد معر بھار گر

خمور مغ خوخشوان مرغ ای کشی رس در گل چرت

نرفت ما مراد بر روزی دو گر گردون دور

خمور مغ دوران حال نباشد سان یک دامیا

غیب رس از ایه ن واقف چون نومید مشو ھان

خمور مغ پنھان ھای ابزی پرده اندر ابشد

برکند ھس یت بنیاد فنا س یل ار دل ای

خمور مغ طوفان ز کش تیبان است نوح را تو چون

قدم زد خواھیه کعب شوقه ب گر بیاابن در

خمور مغ مغیالن خار کند گر ھا رسزنش

بعید بس مقصد و است خطرانک بس مزنله چ گر

خمور مغ پااین نیست را اکن نیست راھی ھیچ

رقیب ابرام و جاانن فرقت در ما حال

خمور مغ گردان حال خدای داند می مجهل

اتر ھای شب خلوت و فقر کنج در حافظا

خمور مغ قرآ ن درس و دعا وردت بود ات

Page 285: Hafız divanı

285 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۵۶ غزل

مگریه بھان و بش نو کمنت نصیحیت

بپذیر بگویدت مشفق انحصه چ آ ن ھر

بردار متتعی جواانن روی وصل ز

پری عامل مکر است معره مکینگ دره ک

جبوی عاشقان پیش ھجان دو ھر نعي

کثری عطای آ ن و است قلیل متاع اینه ک

خواھم می بساز رودی و خوش معارشی

زیر و مب انهله ب بگومی خویش درده ک

نکمنه گن و می ننومشه ک رسم آ ن بر

تقدیر شود من تدبری موافق اگر

کردند ما حضور یب ازیل قسمت چو

مگری خرده رضاست وفقه به ن اندیک گر

مشک و می ساقیا ریز قدمح در الهل چو

مضری ز رود منی نگارم خال نقشه ک

سایق ای خوشاب در ساغر بیار

مبری و ببني آ صفی کرم گو حسود

ابر صد کف ز قدح نھادمه توب عزمه ب

تقصری کند منی سایقه کرمش ویل

ساهل چارده حمبوب و دوساهل می

کبری و صغری حصبت مرا است بس ھمني

Page 286: Hafız divanı

286 دیوان حافظ

گرید می پیشه ک را ما رمیده دل

زجنری ازه خس ت جمنونه ب دھید خرب

حافظ مگوه بزمگ این دره توب حدیث

تریه ب زنند ابرویت کامن ساقیانه ک

Page 287: Hafız divanı

287 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۵٧ غزل

برگری دل جان زه ک گو مرا و بامن روی

درگری گو جانه به ن پروا آ تش مشع پیش

دریغ آ ب مدار و بني ماه تش ن لب در

برگری خاکش ز و آ ی خویشه کش ت رس بر

زرش و س ي نبود ار مگری درویش ترک

گری زر را رخش و اشک شامر س ي مغت در

ابکه چ عود نبود ار بساز و بنواز چنگ

گری مجمر تمن و عود دمل و عشق آ تشم

برقص و براندازه خرق رس ز و آ ی سامع در

گری رس در ماه خرق و روه گوش ابه ن ور

درکش صایف ابده و رس ز برکش صوف

گری بر در س میربی زره ب و درابز س ي

ابش دمشن ھجان دو ھر و شو ایر گو دوست

گری لشکر زمني روی مکن پشت گو خبت

ابش ما اب دمی دوست ای مکن رفنت میل

گری ساغر کفه ب و جوی طرب جوی لب بر

چشم و دل آ ب و آ تش وز برم از گریه رفت

گری تر کنارم و خشک لمب و زرد امه گون

را واعظ بگو و بزم کنه آ راس ت حافظ

گری منرب رس ترک و جملسم ببنيه ک

Page 288: Hafız divanı

288 دیوان حافظ

٢۵٨ غزل

ابز خویشت اکمه ب دیدمه ک شکر ھزار

دمساز دمل ابه گش ت صفا و صدق روی ز

سپرند بال ره طریقت روندگان

فراز و نشیب از دارد مغه چ عشق رفیق

رقیب گوی و گفت زه ب نھان حبیب مغ

راز حمرمه کین اراببه سین نیسته ک

مس تغنیست غری عشق از تو حسنه چ اگر

ابز آ می عشقبازی این ازه ک ني آ ن من

بیمن میه چ درون سوز زه ک گومیته چ

غامز ني منه ک حاکیت پرس اشک ز

انگیخت قضاه مشاطه ک بوده فتنه چ

انزه رسمه به س ی مستش نرگس کرده ک

دوسته ب است منور جملسه ک س پاس بدین

بساز و بسوز رسد جفایی مشع چو گرت

نیست حاجته ن ور است حسنه کرمش غرض

اایز زلفه ب را محمود دولت جامل

Page 289: Hafız divanı

289 DÎVAN-I HÂFIZ

نربد ایه رصف انھید رسایی غزل

آ واز برآ ورد حافظه ک مقام آ ن در

Page 290: Hafız divanı

290 دیوان حافظ

٢۵٩ غزل

ابز کردم دوست دیداره ب دیدهه ک ممن

نواز بنده اکرساز ای گومیت شکره چ

مشوی غبار از رخ گو بال نیازمند

نیاز کوی خاک است مراد کمییایه ک

دل ای متاب عنان طریقت مشالکت ز

فراز و نشیب از نیندیشد راه مرده ک

عاشق کند جگر خونه به ن ار طھارت

مناز نیست درست عشقش مفیت قوله ب

مگری پیاهل جبز جمازی مقام این در

مباز عشق غریه ابزچیه رساچ این در

دیل اھل ز خبر دعاییه بوس نيه ب

ابز دارد جسم و جان از دمشنت کیده ک

عراق و جحاز در عشقه زمزم فکند

شریاز از حافظ ھای غزل ابنگ نوای

Page 291: Hafız divanı

291 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۶٠ غزل

انزه ب روی می خوشه ک حسن انز رسو ای

نیاز صده حلظ ھر تو انزه ب را عشاق

ازل دره ک خوبت طلعت ابد فرخنده

انز قبای رسوت قد بر اند بربیده

آ رزوست تو زلف عنرب بویه ک را آ ن

ساز و بسوز سودا آ تش بر گو عود چون

ویل دل سوز بود مشع ز راه پروان

گداز بود را دمل تو عارض مشع یب

دوش بود کرده می زه توب تو یبه ک صویف

ابز دیده میخان در چون عھد بشکست

من عیار نگردد رقیبه طعن از

گاز دھان در مرا برند اگر زر چون

ایفت وقوف کویته کعب طواف کز دل

جحاز رس ندارد حرمی آ ن شوق از

نیست چو وضو حاجته چ دیده خونه ب دم ھر

جواز مرا مناز تو ابروی طاق یب

زانن کف رفت مخ رس بر ابز ابده چون

راز شنید سایق لب از دوشه ک حافظ

Page 292: Hafız divanı

292 دیوان حافظ

٢۶١ غزل

ابز درآ ید توانه خس ت دل دره ک درآ

ابز درآ ید روان مرده تن دره ک بیا

بست در چنان من چشم تو فرقته ک بیا

ابز گشاید مگر وصالت ابب فتحه ک

بگرفت دل ملک زنگه س پ چونه ک مغی

ابز زداید رخت روم شادی خیل ز

دارم میه چ آ ن ھر دله آ ین پیشه ب

ابز مناید منی جاملت خیال جبز

تو از روز است آ بسنت شبه ک مثل بدان

ابز زایده چ شبه ک ات مشرم می س تاره

حافظ خاطر مطبوع بلبله ک بیا

ابز رساید می تو وصل گلنب بویه ب

Page 293: Hafız divanı

293 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۶٢ غزل

129

ابز گویده ک دالن خونني حال

ابز جویده ک مخ خون فلک از و

ابد پرس تان می چشم از رشمش

ابز بروید اگر مست نرگس

رشاب نشني مخ فالطون جز

ابز گویده ک ماه ب حمکت رس

شد گردانه اکس الهل چونه ک ھر

ابز بشوید خونه ب رخ جفا زین

اگره غنچ چو دمل نگشاید

ابز نبوید لبش از ساغری

خسن گفت چنگ پرده دره ک بس

ابز منوید ات موی بربش

حافظ مخ احلرام بیت گرد

ابز بپوید رسه ب منرید گر

Page 294: Hafız divanı

294 دیوان حافظ

٢۶٣ غزل

انداز رشاب شط در ما کش یت و بیا

انداز شاب و ش یخ جان در ولوهل و خروش

سایق ای درافکن ابده کش یته ب مرا

انداز آ ب در و کن نکویی انده گفته ک

خطا راه ز امه برگش ت میکده کوی ز

انداز صواب ره اب کرم ز دگر مرا

جامی بو مشک گلرنگ می زان بیار

انداز گالب دل در حسد و رشک رشار

کن لطفی نزی تو خرامب و مسته چ اگر

انداز خرابه رسگش ت دل این بر نظر

ابید می آ فتاب اگرت شب نيه ب

انداز نقاب رز گلچھر دخرت روی ز

بس پارند خاکه ب وفامت روزه ک مھل

انداز رشاب مخ در بر میکدهه ب مرا

دلت رس ید جانه ب حافظ چو چرخ جور ز

انداز شھاب انوک حمن دیو سویه ب

Page 295: Hafız divanı

295 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۶۴ غزل

انداز طربناک آ ب زره اکس در و خزی

انداز خاک رسه اکس شوده ک زان پیشرت

است خاموشان وادی ما مزنل عاقبت

انداز افالک گنبد در غلغهل حالیا

است دور جاانن رخ از نظر آ لوده چشم

انداز پاکه آ ین از نظر او رخ بر

شوم خاک گره ک رسو ای تو سزب رسه ب

انداز خاک این بره سای وه بن رس از انز

خبست تو زلف رس مار زه ک را ما دل

انداز ترایکه شفاخانه ب خود لب از

ندھد ثبایته ک داینه مزرع این ملک

انداز امالک در جام جگر از آ تشی

گویند طریقت اکھل زدم اشک در غسل

انداز پاک آ ن بر دیده پس و اول شو پاک

ندید عیب جبزه ک خودبني زاھد آ ن رب ای

انداز ادراکه آ یین در آ ھیش دود

حافظ کن قباه جام او نکھت از گل چون

انداز چاالک قامت آ ن ره در قبا وین

Page 296: Hafız divanı

296 دیوان حافظ

٢۶۵ غزل

ھنوز اکمم لبت متنای از برنیامد

ھنوز آ شامم دردی لعلت جام امید بر

تو زلفني رس در دیمن رفت اول روز

ھنوز رساجنامم سودا این در شد خواھده چ ات

منه ک آ تشگون آ ب زان ایه جرع یک ساقیا

ھنوز خامم او عشق پختگان میان در

خنت مشک را تو زلف ش یب گفمت خطا از

ھنوز اندامم بر مو تیغیه حلظ ھر زند می

آ فتاب دید خلومت در ات تو روی پرتو

ھنوز ابمم و در بر دم ھره سای چون رود می

سھوه ب جاانن لب بر روزی سته رفت من انم

ھنوز انمم از آ ید می جان بوی را دل اھل

لبت لعل سایق را ما ست داده ازل در

ھنوز جامم آ ن مدھوش منه ک جامیه جرع

جان آ رام ابشدت ات بده جان گفیته ک ای

ھنوز آ رامم نیست سپردم ھایش مغه ب جان

لبش لعله قص حافظ آ ورد قمل در

ھنوز اقالمم ز دم ھر رود می حیوان آ ب

Page 297: Hafız divanı

297 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۶۶ غزل

شورانگزی وشیست لویل رمیده دمل

آ مزی رنگ و وضع قتال و وعده دروغ

ابد رواین ماه چاک پریھن فدای

پرھزیه خرق و تقواه جام ھزار

برد خواھم خاکه ب خود اب تو خال خیال

عبریآ مزی شود خامک تو خال ز اته ک

سایق ای چیسته ک نداند عشقه فرش ت

ریز آ دم خاکه ب گالیب و جام خبواه

حرشه حسرگ ات بند کفمن بر پیاهل

رس تاخزی روز ھول بربم دل ز میه ب

رحی آ مدم درگاھته به خس ت و فقری

آ ویز دست ھیچ نیست توام والی جزه ک

گفت من اب دوشه میخان ھاتفه ک بیا

مگریز قضا از و ابش رضا مقام دره ک

نیست حال ھیچ معشوق و عاشق میان

برخزی میان از حافظ خودی جحاب خود تو

Page 298: Hafız divanı

298 دیوان حافظ

٢۶٧ غزل

ارس رود ساحل بر بگذری گر صبا ای

نفس کن مشکني و وادی آ ن خاک بر زنه بوس

سالم صد ما از دم ھر ابدشه ک سلمی مزنل

جرس ابنگ و بیین سارابانن پرصدای

داره عرض زاریه به گ آ ن ببوس جاانن محمل

رس فراید مھرابن ای سوخمت فراقت کز

رابب قول خواندمی را انحصان قوله ک من

بس پند ایمنه ک ھجران از دیدم گوشامیل

عشق راه اکندر نوش می کن ش بگری عرشت

عسس مری اب ھاست آ ش نایی را روان شب

بباز رس دل ای نیست ابزی اکر عشقبازی

ھوس چوگانه ب زد نتوان عشق گویه ک زان

ایر مست چشمه ب جان س پارد می رغبته ب دل

کسه ب خود اختیار ندادند ھش یارانه چ گر

کنند می اکمراین شکرس تان در طوطیان

مگس مسکني زند می رس بر دست حترس از و

دوست لکک زابن بر برآ ید گر حافظ انم

ملمتس این است بس شاھم حرضت جناب از

Page 299: Hafız divanı

299 DÎVAN-I HÂFIZ

٢۶٨ غزل

بس را ما ھجان گلس تان ز گلعذاری

بس را ما روان رسو آ نه سای مچن زین

ابد دورم رای اھل ھمصحبیت و من

بس را ما گران رطل ھجان گراانن از

خبش ند می معل پاداشه ب فردوس قرص

بس را ما مغان دیر گدا و رندمیه ک ما

ببني معر گذر و جوی لب بر بنشني

بس را ما گذران ھجان ز اشارت اکین

ھجان آ زار و بنگر ھجان ابزار نقد

بس را ما زاین و سود این بسه ن را شام گر

طلبي زایدته ک حاجته چ ماست اب ایر

بس را ما جان مونس آ ن حصبت دولت

مفرست بھش مته ب را خدا خویش در از

بس را ما ماکن و کون از تو کوی رسه ک

انانصافیست گهل قسمت مرشب از حافظ

بس را ما روان ھای غزل و آ ب چون طبع

Page 300: Hafız divanı

300 دیوان حافظ

٢۶٩ غزل

بس نیکخواھت خبت سفر رفیق دال

بس راھت پیک شریازه روض نس ي

درویش مکن سفر جاانن مزنل ز دگر

بس خانقاھت کنج و معنوی سریه ک

دله گوش ز مغی بگشاید مکني وگر

بس پناھت مغان پریه درگ حرمی

نوش می ساغر و بنشنيه مصطب صدره ب

بس جاھت و مال کسب ھجان ز قدر اینه ک

کن آ سان خود بر اکر مطلب زایدیت

بس ماھت چو بیت و لعل می رصایح

مراد زمام دھد اندان مردمه ب فلک

بس گناھت ھمني دانش و فضىل اھل تو

قدمی ایر عھد و ملوف مسکن ھوای

بس عذرخواھت سفرکرده روان ره ز

ھجان دو دره ک مکن خو دگران منته ب

بس پادشاھت انعام و ایزد رضای

حافظ ای حاجت نیست دگر ورد ھیچه ب

بس صبحگاھت درس و شب ني دعای

Page 301: Hafız divanı

301 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٧٠ غزل

مپرسه ک ام کش یده عشقی درد

مپرسه ک ام چش یده ھجری زھر

اکر آ خر و ھجان در امه گش ت

مپرسه ک ام برگزیده دلربی

درش خاک ھوای در چنان آ ن

مپرسه ک ام دیده آ ب رود می

دوش دھانش از خود گوشه ب من

مپرسه ک ام شنیده خسناین

مگویه ک گزی میه چ لب من سوی

مپرسه ک ام گزیده لعىل لب

خویش گداییه لکب در تو یب

مپرسه ک ام کش یده ھایی رجن

عشق ره در غریب حافظ ھمچو

مپرسه ک ام رس یده مقامیه ب

Page 302: Hafız divanı

302 دیوان حافظ

٢٧١ غزل

مپرسه ک چندان گهل س یاھش زلف از دارم

مپرسه ک سامان و رس یب ام شده او ز چنانه ک

مکناد دین و دل ترک وفا امیده ب کس

مپرسه ک پش امین کرده این از من چنامنه ک

نیست پیی در کسش آ زاره که جرع یکیه ب

مپرسه ک اندان مردم از کشم می زحیت

لعل می اکین بگذر سالمته ب ما از زاھد

مپرسه ک سان بدان دست از برد می دین و دل

بگدازد جانه ک راه این در وگوھاست گفت

مپرسه ک آ ن مبنيه ک این ای عربده کیس ھر

ویل بود ھومس سالمت و پارسایی

مپرسه ک فتان نرگس آ ن کند می ای ش یوه

پرمس حایل صورت فلک گوی از گفمت

مپرسه ک چوگان مخ اندر کشم می آ ن گفت

گفتا شکس یته ک خونه ب زلف گفمتش

مپرسه ک قرآ نه ب است درازه قص این حافظ

Page 303: Hafız divanı

303 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٧٢ غزل

ابش جان مونس مرا تنگ دل و ابزآ ی

ابش نھان ارسار حمرم راه سوخت وین

فروش ند عشق میکده دره ک ابده زان

ابش رمضان گو و بده ساغره س دو را ما

سالک عارف ای زدی آ تش چوه خرق در

ابش ھجان رندانه رسحلق و کن ھجدی

است نگران دل توامه ب گفتاه ک ددلار

ابش نگران سالمته ب اینک رمس می گو

خبش روان لعل آ ن حرست از دمل شد خون

ابش نشان و مھر ھامنه ب حمبت درج ای

ننشیند غباریه غص از دلش بر ات

ابش روانه انم عقب از رسشک س یل ای

بني ھجان جام کندش می ھوسه ک حافظ

ابش ماکن مجش ید آ صف نظر در گو

Page 304: Hafız divanı

304 دیوان حافظ

٢٧٣ غزل

ابش پامین درست شفیقی رفیق اگر

ابش گلس تان وه گرماب وه خان حریف

مده ابد دسته ب پریشان زلف شکنج

ابش پریشان گو عشاق خاطره ک مگو

ابیش ھمنشني خرض ابه ک ھواست گرت

ابش حیوان آ ب چو سکندر چشم ز نھان

مرغیست ھر اکره ن نوازی عشق زبور

ابش خوان غزل بلبل این نوگل و بیا

کردن بندگی آ یني و خدمت طریق

ابش سلطان و ماه ب کن رھاه ک را خدای

زنھار برمکش تیغ حرم صیده ب دگر

ابش پش امین ای کرده ما دل ابه ک آ ن از و

شو دل یک و زابن یک اجنمین مشع تو

ابش خندان و بنيه پروان کوشش و خیال

نظرابزیست در حسن و دلربی کامل

ابش دوران اندران از نظر ش یوهه ب

مکن انهل ایر جور از و حافظ مخوش

ابش حریان خوب روی دره ک گفته ک را تو

Page 305: Hafız divanı

305 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٧۴ غزل

ابش می رای یب و گری قدح الهل دوره ب

ابش می صبا ھمدم نفیس گل بویه ب

کن پرس یت می ساهله ھمه ک نگومیت

ابش می پارسا ماهه ن و خور می ماهه س

کند حواهل میه ب عشقت سالک پری چو

ابش می خدا رحت منتظر و بنوش

ریس غیب رسه ب مج چونه ک ھواست گرت

ابش می منا ھجان جام ھمدم و بیا

ھجان اکر فروبس تگیسته چ گره غنچ چو

ابش می گشا گره بھاری ابد ھمچو تو

ش نوی منی خسن ور کس ز جموی وفا

ابش می کمییا و س میرغ طالب ھرزهه ب

حافظ مشو بیگانگان طاعت مرید

ابش می پارسا رندان معارش ویل

Page 306: Hafız divanı

306 دیوان حافظ

٢٧۵ غزل

خبش خاره ب مرقع و چبني گىل صویف

خبش خوشگوار میه ب را خشک زھد وین

نھ چنگ آ ھنگ ره در شطح و طامات

خبش میگسار و میه ب طیلسان و تسبیح

خرند منی سایق و شاھده ک گران زھد

خبش بھار نس يه ب مچنه حلق در

عاشقان مری ای زد لعل رشاب راھم

خبش ایر زخندان چاهه ب مرا خون

کن عفو بندهه گن گل وقته ب رب ای

خبش جویبار لب رسوه ب ماجرا وین

ای برده مقصود مرشبه ب رهه ک آ ن ای

خبش خاکسار منه ب ای قطره حبر زین

ندید بتان روی تو چشمه ک راه شکران

خبش خداوندگار لطف و عفوه ب را ما

صبوح ابده کند نوش شاه چو سایق

خبش دار زنده شب حافظه ب زر جام گو

Page 307: Hafız divanı

307 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٧۶ غزل

ابیدش گل حصبت روزی پنج گر ابغبان

ابیدش بلبل صرب ھجران خار جفای بر

منال پریشاین از زلفش اندربند دل ای

ابیدش حتمل افتد دامه ب چون زیرک مرغ

اکره چ بیین مصلحت اب را سوز عامل رند

ابیدش اتمل و تدبریه ک آ ن است ملک اکر

اکفریست طریقت در دانش و تقوا بره تکی

ابیدش تولک دارد ھرن صد گر راھرو

حرام نظرابزی ابدا رخش و زلف چنني اب

ابیدش سنبل جعد و ایمسني رویه ک ھر

کش ید ابید اشه مس تان نرگس زان انزھا

ابیدش اکلک و جعد آ ن ات شوریده دل این

چنده ب ات تعلل ساغر گردش در ساقیا

ابیدش تسلسل افتد عاشقان اب چون دور

رود آ واز یب ابده ننوشد ات حافظ کیست

ابیدش جتمل چندین چرا مسکني عاشق

Page 308: Hafız divanı

308 دیوان حافظ

٢٧٧ غزل

ایرش شد گله ک است آ نه ھم بلبل فکر

اکرش در کند عشوه چونه که اندیش در گل

بکش ند عاشقه ک نیست آ نه ھم دلرابیی

خدمتگارش مغ ابشده ک است آ نه خواج

لعل دل در زند موج خونه ک است آ ن جای

ابزارش شکند می خزفه ک تغابن زین

نبوده ن ور خسن آ موخت گل فیض از بلبل

منقارش دره تعبی غزل و قوله ھم این

گذری می ماه معشوقه کوچ دره ک ای

دیوارش شکند می رسه ک ابش حذر بر

اوست ھمره دل قافهل صده ک سفرکرده آ ن

دارش سالمته ب خداای ھست کجا ھر

دل ای افتاد خوشه چ گر عافیتت حصبت

فرومگذارش است عزیز عشق جانب

الکه کرد کجه ک دست این از رسخوش صویف

دس تارش شوده آ شفت دگر جام دوه ب

بود شده خوگر تو دیداره به ک حافظ دل

آ زارش جمو است وصال انزپرورد

Page 309: Hafız divanı

309 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٧٨ غزل

زورش بود مردافکنه ک خواھم می تلخ رشاب

شورش و رش و دنیا ز بیاسامی دم یک اته ک

آ سایش شھد ندارد پرور دون دھر سامط

شورش از و تلخ از بشو دل ای آ ز و حرص مذاق

امین آ سامن مکر ز شد نتوانه ک می بیاور

سلحشورش مرخی و چنگی زھره لعبه ب

بردار مج جام بیفکن بھرامی صید مکند

گورشه ن و است بھرامه ن حصرا این پمیودم منه ک

بامنمی دھر راز صافیت می در ات بیا

کورش دل طبعان کجه ب نامنییه ک آ ن رشطه ب

نیست بزرگی منایف درویشانه ب کردن نظر

مورش اب بود نظرھا حشمت چنان اب سلامین

حافظ از رس پیچد منی جاانن ابروی کامن

زورش یب ابزوی بدین آ ید می خنده ولیکن

Page 310: Hafız divanı

310 دیوان حافظ

٢٧٩ غزل

مثالش یب وضع و شریاز خوشا

زوالش از داره نگ خداوندا

لوحش صد ما آ ابد رکن ز

زاللش خبشد می خرض معره ک

مصال و جعفرآ ابد میان

شاملش آ ید می عبریآ مزی

قدیس روح فیض و آ ی شریازه ب

کاملش صاحب مردم از جبوی

جا آ ن برد مرصی قند انمه ک

انفعالش ندادند شریینانه ک

رسمست ش نگول لویل زان صبا

حالش است چون آ ھگی داریه چ

بریزد خومن پرس شریین آ ن گر

حاللش کن مادر شری چون دال

را خدا بیدارم خواب از مکن

خیالش اب خوش خلویت دارمه ک

ھجر از ترس یدی می چو حافظ چرا

وصالش اایم شکر نکردی

Page 311: Hafız divanı

311 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٨٠ غزل

عنربافشانش زلف صبا برشکست چو

جانش شد اتزه پیوسته که شکس ت ھره ب

دھمه عرض رشحه ب ات ھمنفیس کجاست

ھجرانش روزگار از کشد میه چ دله ک

بست تو روی مثال گل ورق ازه زمان

پنھانش کرده غنچ در تو رشم ز ویل

پدیده کران را عشق نشد و ایه خفت تو

تبارک � پااینش نیسته ک ره این از

خواھد روان ره عذر مگره کعب جامل

بیاابنش در سوخت دالن زنده جانه ک

آ رد میه ک احلزن بیته شکس ت بدین

زخندانشه چ از دل یوسف نشان

دھمه خواج دسته ب و زلف رس آ ن بگریم

دس تانش و مکر ز دل یب حافظ سوخته ک

Page 312: Hafız divanı

312 دیوان حافظ

٢٨١ غزل

منشه ب سپردیه ک خندان نوگل این رب ای

مچنش حسود چشم از توه ب س پارم می

دور مرحهل صده ب گشت وفا کوی ازه چ گر

تنش و جان از فلک دور آ فت ابد دور

صبا ابد ای ریس سلمی رسمزنله ب گر

منش ز برساین سالمیه ک دارم چشم

س یاه زلف آ ن از کن گشاییه انف ادبه ب

برمزنش ھمه ب است عزیز ھای دل جای

دارد خالت و خط اب وفا حق دمل گو

عنربشکنش طره آ ن در دار حمرتم

نوش ند می او لب ایده به ک مقامی در

خویش تنش از خرب ابشده ک مست آ ن سفهل

اندوخت نشایده میخان در از مال و عرض

فکنش درایه ب رخت خورد آ ب اینه ک ھر

حالله ن عشقش انده مالل ز ترسده ک ھر

دھنش و ما لب ای قدمش و ما رس

است معرفت غزل ال بیته ھم حافظ شعر

خسنش لطف و دلکش نفس بر آ فرین

Page 313: Hafız divanı

313 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٨٢ غزل

ھوش و طاقت و قرار من از بربد

بناگوش س میني دل س نگني بت

لکھدار ش نگی چابکی نگاری

قباپوش تریک ویشه م ظریفی

عشقش سودای آ تش اتب ز

جوش زمن می دامی دیگ سانه ب

خاطر آ سوده شوم پریاھن چو

آ غوش در گریم قبا ھمچون گرش

اس تخوامن گردد پوس یده اگر

فراموش جامن از مھرت نگردد

ست بربده دیمن و دل دیمن و دل

دوش و بر دوشش و بر دوشش و بر

حافظ توست دوای تو دوای

نوش لب نوشش لب نوشش لب

Page 314: Hafız divanı

314 دیوان حافظ

٢٨٣ غزل

گوشه ب مژده رس ید غیمب ھاتف ز حسر

بنوش دلری می است جشاع شاه دوره ک

رفتند می کناره بر نظر اھله ک آ ن شد

خاموش لب و دھان در خسنه گون ھزار

ھا حاکیت آ ن بگویي چنگ صوته ب

جوش زد میه سین دیگ آ ن نھفنت ازه ک

خورده حمتسب ترس خانگی رشاب

نوشانوش ابنگ و بنوش ي ایر رویه ب

بردند می دوشه ب دوشش میکده کوی ز

دوشه ب کش ید می جسادهه ک شھر امام

جنات راهه ب کمن خریت داللت دال

مفروش ھم زھد و مباھات فسقه ب مکن

شاه انور رای جتلیست نور حمل

کوش نیت صفای در طلیب او قرب چو

مضری ورد مساز جاللش ثنای جبز

رسوش پیام حمرم دلش گوش ھسته ک

دانند خرسوان ملک مصلحت رموز

خمروش حافظا تو نشیینه گوش گدای

Page 315: Hafız divanı

315 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٨۴ غزل

دوشه میخانه گوش از ھاتفی

بنوش میه گن ببخش ند گفت

خویش اکر بکند الھیی لطف

رسوش برساند رحت مژده

بره میخانه ب خام خرد این

جوشه ب خون آ وردش لعل می ات

دھند کوششه به ن وصالشه چ گر

بکوش تواینه ک دل ای قدر ھر

ماست جرم از بیشرت خدا لطف

مخوش داینه چه رسبس ته نکت

ایر گیسویه حلق و من گوش

فروش می در خاک و من روی

صعب گناھیسته ن حافظ رندی

پوش عیبه پادش کرم اب

کرده ک آ ن جشاع شاه دین داور

گوشه ب امرشه حلق قدس روح

بده مرادش العرش ملک ای

گوش دار بدش چشم خطر از و

Page 316: Hafız divanı

316 دیوان حافظ

٢٨۵ غزل

پوش جرم خطاخبش پادشاه عھد در

نوش پیاهل مفیت و شد کشه قراب حافظ

نشست مخ پای ابه صومع کنج ز صویف

دوشه ب کشد می س بوه ک حمتسب دید ات

الیھودشان رشب و قایض و ش یخ احوال

فروش می پری از صبحدم سال کردم

حمرمیه چ گر خسن گفتنیسته ن گفتا

بنوش می و داره نگ پرده و زابن درکش

مناند میه وج و رسد می بھار سایق

جوشه ب مغ ز آ مد دل خونه ک بکن فکری

نوبھار و جواین و مفلیس و است عشق

بپوش کرم ذیله ب جرم و پذیر عذرم

کین آ وری زابن مشع ھمچو چند ات

مخوش حمب ای رس ید مراده پروان

تو مثله ک معین و صورت پادشاه ای

گوش ھیچ نشنیده و دیده ھیچ اندیده

قبول کند ازرقه خرقه ک مبان چندان

پوش ژنده پری فلک از جوانت خبت

Page 317: Hafız divanı

317 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٨۶ غزل

تزیھوش اکرداین پنھان گفت من اب دوش

فروش می رس کرد نشاید پنھان شام از و

طبع روی کز اکرھا خود بر گری آ سان گفت

خستکوش مردمان بر ھجان گردد می خست

فلک بر فروغش کز جامی درداد ھگم وان

نوش گفت می زانن بربط و آ مد رقص در زھره

جام ھمچو بیاور خندان لب خونني دل اب

خروش اندر چنگ چو آ یی رسد زمخی گرت ین

نش نوی رمزی پرده زین آ ش نا نگردی ات

رسوش پیغام جای نباشد انحمرم گوش

خمور مغ دنیا بھر از و پرس ای پند کن گوش

ھوش داشت تواین گر حدییث در چون گفمتت

شنید و گفت از دم زد نتوان عشق حرمی در

گوش و بود ابید چشم اعضا مجهل جا آ نه ک زان

نیست رشط خودفرویش دااننه نکت بساط بر

مخوش ای عاقل مرد ای گوه دانس ت خسن ای

کرد فھم حافظ ھای رندیه ک ده می ساقیا

پوش عیب خبش جرم قران صاحب آ صف

Page 318: Hafız divanı

318 دیوان حافظ

٢٨٧ غزل

خوش تو جایه ھم و مطبوع تو شلکه ھم ای

خوش تو شکرخای شریین عشوه از دمل

لطیف تو وجود ھست طری گلربگ ھمچو

خوش تو رساپای خدل مچن رسو ھمچو

ملیح تو خال و خط شریین تو انز و ش یوه

خوش تو ابالی و قد زیبا تو ابروی و چشم

نگار و پرنقش تو ز خیامل گلس تان ھم

خوش تو سای مسن زلف از دمل مشام ھم

گذار نیست بال س یل ازه ک عشق ره در

خوش تو متنایه ب را خود خاطر ام کرده

بامیری بدانه ک گومیه چ تو چشم شکر

خوش تو زیبای رخ از مرا درد کند می

خطریست سو ھر زه چ گر طلب بیاابن در

خوش تو توالیه ب دل یب حافظ رود می

Page 319: Hafız divanı

319 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٨٨ غزل

خوش ایری و شعر طبع و بید پای و آ ب کنار

خوش گلعذاری سایق و شریین دلربی معارش

داین می وقت قدره ک طالع دولیت ای الا

خوش روزگاری داریه ک عرشت این ابدت گوارا

ابریست دلربی عشق ز خاطر دره ک را کس آ ن ھر

خوش ابری و اکر دارده که ن آ تش بر گو سپندی

بندم می بکر فکر ز زیور را طبع عروس

خوش نگاری افتد دسته ب اایمم دست کز بود

بس تان خوشدیل داد و دان غنمیت حصبت شب

خوش زاری الهل طرف و است افروز دل مھتایبه ک

بنامزید را سایق است چشمه اکس در ای می

خوش خامری خبشد می و عقل اب کند می مس یته ک

میخانھه ب ما اب بیا حافظ شد معر غفلته ب

خوش اکری بیاموزند ابشت خوش ش نگوالنه ک

Page 320: Hafız divanı

320 دیوان حافظ

٢٨٩ غزل

مھش چو عذار است لطف و خویب مجمع

بدھش خداای نیست وفا و مھر لیکنش

روزی ابزیه ب و است طفل و شاھد دلربم

گنھش نباشد رشع در و زارم بکشد

دل دارمه نگ نیک او ازه که ب ھامن من

نھگش ندارد و ست ندیده نیک و بده ک

آ ید می شکرش ھمچون لب از شری بوی

س یھش چشم ش یوه از چکد می خونه چ گر

دارم شریین چابک بیت ساهل چارده

چاردھشه م است گوشه به حلق جانه به ک

رب ای ما دله نورس ت گل آ ن پیی از

ھگش چند این در ندیدمیه ک شد کجا خود

شکند سان بدین قلب ار من ددلار ایر

پادشھش خود جانداریه ب زود بربد

دره دان آ ن گر رصف کمنه شکرانه ب جان

آ رامھگش بود حافظه سین صدف

Page 321: Hafız divanı

321 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٩٠ غزل

درویش من غافمل و شد رمیده دمل

پیش آ مده چ راه رسگش ت شاکری آ نه ک

لرزم می خویش امیان رس بر بید چو

اکفرکیش ابروییست کامن دسته ب دله ک

ھیھات پزد می حبر حوصهل خیال

اندیش حمال قطره این رس در ھاسته چ

را کش عافیت شوخ مژه آ ن بنازم

نیش رس بر نوش آ ب زندش می موجه ک

چبکد خون ھزار طبیبان آ س تني ز

ریش دل بر نھند دس یته جتربه ب گرم

روم رسفکنده و گراین میکده کویه ب

خویش حاصل ز آ یدم ھمی رشمه ک چرا

اسکندر ملکه ن مباند خرض معره ن

درویش مکن دون دنیی رس بر نزاع

حافظ گدا ھر دست نرسد مکر بدان

بیش قارون گنج ز آ ور کفه ب ایه خزان

Page 322: Hafız divanı

322 دیوان حافظ

٢٩١ غزل

خویش خبت شھر این در امی آ زموده ما

خویش رخته ورط این از ابید کش ید بریون

کشم می آ ه و گزم می دسته ک بس از

خویش خلت خلت تنه ب گل چو زدم آ تش

رسود میه ک آ مد خوشه چ بلبىل ز دومش

خویش درخت شاخ ز کرده پھن گوش گل

تندخو ایر آ نه ک ابش شاد تو دل اکی

خویش خبت ز نشیند تندروی بس یار

بگذرد تو بر ھجان سست و خسته ک خواھی

خویش خست ھای خسن و سست عھد ز بگذر

اندرون سوز وز تو فراق کز است وقت

خویش پخت و رخته ھمه ب درافکمن آ تش

مدام شدی میرس مراد ار حافظ ای

خویش ختت ز مناندی دور نزی مجش ید

Page 323: Hafız divanı

323 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٩٢ غزل

جشاع شاه جالل و جاه و حشمته ب قسم

نزاع جاه و مال بھر از کسم اب نیسته ک

بیاره مغان می بس خانگي رشاب

وداعه توب رفیق ای رس ید ابده حریف

کنیده خرق شوی و شست ام میه ب را خدای

اوضاع این از خری بوی ش نوم منی منه ک

چنگ انهله ب رود می کنان رقصه ک ببني

سامع اس امتع نفرمودیه رخصه ک کیس

نعمت این شکره ب کن نظری عاشقانه ب

مطاع پادشاه تو مطیعم غالم منه ک

ویل امیه تش ن تو جامه جرع فیضه ب

صداع دھي منی دلریی کني منی

مکناد جدا خدا حافظ چھره و جبني

جشاع شاه کرباییه ابرگ خاک ز

Page 324: Hafız divanı

324 دیوان حافظ

٢٩٣ غزل

ابداع اکخه خلوتگ زه ک ابمدادان

شعاع اطرافه ھم بر فکند خاور مشع

آ ن در و چرخ افق جیب ازه آ ین برکشد

انواع ھزارانه ب گییت رخ بامنید

فلک مجش یده طرخبان زواایی در

سامع آ ھنگه ب زھره کند ساز ارغنون

منکر شد کجاه ک آ ید غلغهل در چنگ

مناع شد کجاه ک آ یده قھقھ در جام

برگری عرشت ساغر بنگر دوران وضع

اوضاع بھني است این حالیت ھره به ک

فریب و است بنده ھم دنیی شاھد طره

نزاع جنوینده رش ت این رس بر عارفان

خواھی می ھجان نفع ار طلب خرسو معر

نفاع کرمی عطاخبش وجودیسته ک

امل چشم روش ین ازل لطف مظھر

جشاع شاه ھجان جان معل و عمل جامع

Page 325: Hafız divanı

325 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٩۴ غزل

مشع چو خوابمن مشھور تو عشق وفای در

مشع چو رندامن و رسابزان کوی نشني شب

پرست مغ چشمه ب آ ید منی خوامب شب و روز

مشع چو گرایمن تو ھجر بامیری دره ک بس

شد بربیده مغت مقراضه ب صربمه رش ت

مشع چو سوزامن تو مھر آ تش در ھمچنان

رو گرم نبودی گلگومن اشک مکیت گر

مشع چو پنھامن راز گییته ب روشن شدی یک

توست رسگرم ھمچنان آ تش و آ ب میان در

مشع چو ابرامن اشک نزار زار دل این

فرست وصىله پروان مرا ھجران شب در

مشع چو بسوزامن را ھجاین دردت ازه ن ور

است شب چون روزم تو آ رای عامل جامل یب

مشع چو نقصامن عني در تو عشق کامل اب

مغت دست در موم چون شد نرم صربم کوه

مشع چو گدازامن عشقت آ تش و آ ب در ات

تو دیدار اب ابقیست نفس یک صبحم ھمچو

مشع چو برافشامن جان ات دلربا بامن چھره

انزنني ای خود وصل از ش یب کن رسفرازم

مشع چو ایوامن دیدارت از گردد منور ات

Page 326: Hafız divanı

326 دیوان حافظ

گرفت رس در جعب حافظ را تو مھر آ تش

مشع چو بنشامن دیده آ به ب یک دل آ تش

Page 327: Hafız divanı

327 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٩۵ غزل

ابغ در شدم دمی گلس تان بویه ب حسر

دماغ عالج کمن دل یب بلبل چو اته ک

کردم می نگاه سوری گل جلوهه ب

چراغ چو روش ینه ب تریه شب در بوده ک

مغرور خویشنت جواین و حسنه ب چنان

فراغه گون ھزار بلبل دل از داشته ک

چشم از آ ب حرست ز رعنا نرگس گشاده

داغ صد دل و جانه ب سودا ز الهل نھاده

سوسن رسزنشه ب تیغی چو کش یده زابن

ایغاغ مردم چو شقایق گشاده دھان

دست اندر رصایح پرس تان ابده چو یکی

اایغه گرفت کفه ب مس تان سایق چو یکی

دان غنمیت گل چو جواین و عیش و نشاط

بالغ غری رسول بر نبود حافظاه ک

Page 328: Hafız divanı

328 دیوان حافظ

٢٩۶ غزل

کفه ب آ ورم دامنش دھد مدد اگر طالع

رشف زھی بکشد ور طرب زھی بکشم گر

من پرامید دل این نبست کس ز کرم طرف

طرف ھره ب منه قص برد ھمی خسنه چ گر

نشد گشایشی ھیچ توام ابروی مخ از

تلف شد عزیز معر کج خیال این دره ک وه

من خیال کش دست شود یک دوست ابروی

ھدف بر مراد تری کامن این از ست نزده کس

دل س نگ بتان مھر پرورم انزه ب چند

انخلف پرسان این کنند منی پدر اید

آ نکه طرف و نشنيه گوش زاھدی خیاله ب من

دف و چنگه ب زندم می طرف ھر ز ایه مغبچ

تقل ال و خبوان نقش زاھدان خربند یب

ختف ال و بده ابده حمتسب رایست مست

خورد میه ش بھه لقم چونه ک بني شھر صویف

علف خوش حیوان آ ن ابد دراز پاردمش

صدقه ب خاندان ره در زین قدم اگر حافظ

جنفه حشن ھمت شود رھته بدرق

Page 329: Hafız divanı

329 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٩٧ غزل

فراق بیان رس ندارده خام زابن

فراق داس تان تو اب دھم رشحه وگرن

وصال امید بره ک معرم مدت دریغ

فراق زمان رسه ب نیامد و رس ید رسه ب

سودم می خفره ب گردون رس بره ک رسی

فراق آ س تان بر نھادمه ک راس تانه ب

وصال ھوای در ابل کمن ابزه چگون

فراق آ ش یان در پر دمل مرغ رخیته ک

گردایبه ب مغ حبر دره ک چارهه چ کنون

فراق ابدابن ز صربم زورق فتاد

شوده غرق معر کش یته ک مناند بیس

فراق کران یب حبر در تو شوق موج ز

بکشم را فراق افتد من دسته ب اگر

فراق مان و خان و ابده س ی ھجر روزه ک

شکیب ھمنشني و خیالي خیل رفیق

فراق قران ھم و ھجران آ تش قرین

ست شدهه ک جانه ب کمن وصلت دعویه چگون

فراق ضامن دمل و قضا وکیل تمن

ایر از دور کباب شد دمل شوق سوز ز

فراق خوان ز خورم می جگر خون مدام

Page 330: Hafız divanı

330 دیوان حافظ

عشق چنرب اسری را رسم دید چو فلک

فراق ریسامنه ب صربم گردن ببست

حافظ شدی رسه ب ره این گر شوق پایه ب

فراق عنان کیس ندادی ھجر دسته ب

Page 331: Hafız divanı

331 DÎVAN-I HÂFIZ

٢٩٨ غزل

شفیق رفیق و غش یب می و امن مقام

توفیق زھی شود میرس مدام گرت

است ھیچ بر ھیچ مجهل ھجان اکر و ھجان

حتقیق ام کردهه نکت این من ابر ھزار

ندانس مت زمان این اته ک درد و دریغ

رفیق بود رفیق سعادت کمییایه ک

وقت غنمیت مشر فرصت و رو ممینه ب

طریق قاطعان معرنده مکینگ دره ک

جام خنده و نگار لعل زه توبه ک بیا

تصدیق کند منی عقلشه ک حاکیتیست

نرسد مین چونه ب میانت مویه چ اگر

دقیق خیال این فکر از خاطرم است خوش

است زخندانه چ در را توه ک حالویت

معیق فکر ھزار صد نرسد آ نه کنه ب

جعبه چ من اشک شد عقیقی رنگه ب اگر

عقیق ھمچو ھست تو لعل خامت مھره ک

توام طبع غالم حافظه ک گفت خندهه ب

حتمیق کند ھمی حدمه چه ب اته ک ببني

Page 332: Hafız divanı

332 دیوان حافظ

٢٩٩ غزل

خاک بر فشان ایه جرع خوری رشاب اگر

ابکه چ غریه ب رسد نفعیه ک گناه آ ن از

خمور دریغ خبور داری توه چ ھره ب برو

ھالک تیغ روزگار زند دریغ یبه ک

من انزپرور رسو ای تو پای خاکه ب

خاک رس از وامگریم پاه واقع روزه ک

پریه چ آ دمیه چ بھش یته چ دوزیخه چ

امساک است طریقت کفره ھم مذھبه ب

ھجیت شش دیر راه فلکی مھندس

مغاک دیر زیر نیست رهه ک ببست چنان

عقل ره زند میه طرف رز دخرت فریب

اتک طارم خراب قیامته ب ات مباد

رفیت ھجان از خوش حافظ میکده راهه ب

پاک دل مونس ابد دلت اھل دعای

Page 333: Hafız divanı

333 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٠٠ غزل

ھالک قصد کنند می ار دمشمن ھزار

ابک ندارم دمشنان از دوس یت تو گرم

دارد می زنده تو وصال امید مرا

ھالک بي توست ھجر از دمم ھره ن گر و

بویش نش نوم ابد از اگر نفس نفس

چاک گریبان کمن مغ از گل چو زمان زمان

ھیھات تو خیال از چشم دو خوابه ب رود

حاشاک تو فراق اندر دل صبور بود

مرھم دیگریه که ب زین زمخ تو اگر

ترایک دیگریه که ب دھی زھر تو گر و

ابدا حیاتنا قتىل س یفک برضب

فداک یکون ان طاب قد رویح الن

مششریمه ب زین می گره ک مپیچ عنان

فرتاک از ندارم دستت و رس کمن سپر

بیند کجا نظر ھر توییه ک چنان را تو

ادراک کند کیس ھر خود دانش قدره ب

حافظ شود ھجان عزیز خلق چشمه ب

خاک بر مسکنت روی نھد تو در بره ک

Page 334: Hafız divanı

334 دیوان حافظ

٣٠١ غزل

منک حق تو لب اب مرا ریش دل ای

روم می منه ک داره نگ حق � معک

قدس عامل دره ک پاکزیه گوھر آ ن تویی

ملک تسبیح حاصل بود تو خری ذکر

کنه جترب شکی ھست ار منت خلوص در

حمک چو نش ناسد خالص زر عیار کس

بدھم بوست دو و مست شومه ک بودیه گفت

یکه ن و دیدمی دوه ن ما و بشد حد از وعده

کن شکرریزی و خندانه پس ت بگشا

شکه ب مینداز خویش دھن از را خلق

گردد مرادم غری ار زمن برھم چرخ

فلک چرخ از کشم زبوینه ک آ منه ن من

ابری نگذاری خویشش حافظ بر چون

دورترک قدم دو یک او بر از رقیب ای

Page 335: Hafız divanı

335 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٠٢ غزل

شامل نس ي ای ابیش خرب خوش

وصال زمان رسد می ماه به ک

لھا انفصام ال العشقه قص

القال لسان ھنا ھا فصمت

سمل بذی من و مالسلمی

احلال کیف و جریاننا این

عافیھ بعد ادلار عفت

الاطالل عن حالھا فاسالوا

مین نلت الکامل جامل یف

رصف کامل عني عنک

حامک امحلی برید ای

تعال تعال مرحبا مرحبا

ماند خایل بزمگاهه عرص

ماالمال جام و حریفان از

ھجر شب حالیا افکنده سای

خیال روان شب ابزنده چ ات

نگرد منی کس سوی ما ترک

جالل و جاه و کربای این از آ ه

چند ات صابری و عشق حافظا

بنال است خوش عاشقان انهل

Page 336: Hafız divanı

336 دیوان حافظ

٣٠٣ غزل

وصال برق مشت و وداد روح مشمت

شامل نس ي ای مریم را تو بویه ک بیا

انزل و قف احلبیب جبامل احادای

جامل اشتیاق ز مجیمل صرب نیسته ک

هبه فروگذاش ت ھجران شب حاکیت

وصال روز پرده برافکنده ک آ ن شکره ب

چشمه خان ھفت گلریز پردهه ک بیا

خیال اکرگاه حتریره ب امی کش یده

طلبد می عذر و است صلح رس بر ایر چو

حاله ھم در رقیب جور ز گذشت توان

تنگ دل در نیست تو دھان خیال جبز

حمال خیال پیی در من چو مباد کسه ک

ویل غریب حافظ شد تو عشق قتیل

حالل مات خونه ک کن گذری ما خاکه ب

Page 337: Hafız divanı

337 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٠۴ غزل

اکمل خرسو دین نرصت ھجان دارای

عادل عامل ملک مظفر بن حییی

گشاده تو پناه اسالمه درگ ای

دل در و جانه روزن زمني روی بر

الزم و واجب خرد و جان بر تو تعظي

شامل و فایض ماکن و کون بر تو انعام

س یاھی قطره یک تو لکک از ازل روز

مسال حل شده ک افتاده م روی بر

گفت دله ب دیده س ی خال آ ن چو خورش ید

مقبل ھندوی آ ن بودمی منه ک اکج ای

است سامع و رقص در تو بزم از فلک شاھا

مگسله زمزم این دامن از طرب دست

مکندت زلف ازه ک خبش ھجان و نوش می

سالسل گرفتار بدخواه گردن شد

است عدل منھج بر رسه یک فلکی دور

مزنله ب راه نربد ظامله ک ابش خوش

است رزق مقسم ھجان شاه قمل حافظ

ابطله اندیش مکن معیشت بھر از

Page 338: Hafız divanı

338 دیوان حافظ

٣٠۵ غزل

جخل رشابه توب از شدم گل وقته ب

جخل انصواب کردار ز مباد کسه ک

حبث زین من و است ره دامه ھم ما صالح

جخل ابب ھیچه ب سایق و شاھد ز ني

کرمی خلقه ب ما ز نرجند ایره ک بود

جخل جواب از و ملولي سال ازه ک

چشمه رساچ از دوش شب رفته ک خون ز

جخل خواب روان ره نظر در شدمی

پیش در رس فکند ار مست نرگس رواست

جخل پرعتاب چشم آ ن ش یوه ز شده ک

خدا شکر و آ فتاب ز خوبرتیه ک تویی

جخل آ فتاب روی در تو ز نیس مته ک

گشته ک خرض آ ب بست آ ن از ظلمت جحاب

جخل آ ب ھمچو طبع آ ن و حافظ شعر ز

Page 339: Hafız divanı

339 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٠۶ غزل

وصول جمال مرا ابشد تو کویه ب اگر

اصوله ب من اکر تو وصل دولته ب رسد

150

رعنا نرگس دو آ ن من ز برده قرار

مکحول جادوی دو آ ن من ز برده فراغ

زور و زر یب نوای یب من تو در بر چو

دخول و خروج ره ندارم ابب ھیچه ب

جومی کجا از چاره کمنه چ روم کجا

ملول روزگار جور و مغ ز امه گش ته ک

ایمب زندگی بدحاله شکس ت من

مقتول شوم مغت تیغه به ک زمان آ ن در

نیافت جای تو مغ من دل ز خرابرت

نزول قرارگاه تنگم دل در ساخته ک

دارد صیقىل چو مھرت جواھر از دل

مصقوله آ ین ھر حوادث زنگ ز بود

تو حرضته ب دل و جان ای ام کرده جرمه چ

مقبول شود منی دل یب من طاعته ک

حافظ کن مخوش و بساز عشق درده ب

عقول اھل پیش فاش مکن عشق رموز

Page 340: Hafız divanı

340 دیوان حافظ

٣٠٧ غزل

شامیل آ ن وصف در گفمته ک ایه نکت ھر

قال در هلل گفتا شنید کو ھر

اول منود آ سان رندی و عشق حتصیل

فضایل این کسب در جامن بسوخت آ خر

رساید خوشه نکت این دار رس بر حالج

مسال این امثال نپرس ند شافعی از

انتوامن جان بر ببخشی یکه ک گفمت

حاله میان در جان نبوده ک زمان آ ن گفت

نگاری کشی شویخ ایریه ب ام داده دل

اخلصال محموده السجاایه مرضی

مستت چشم چو بودم گرییه گوش عني در

مایل تو ابروی چون مس تانه ب شدم اکنون و

دیدم نوح طوفان ره صد دیده آ ب از

زایل نگشت ھرگز نقشته سین لوح از و

است زمخ چشم تعویذ حافظ دست دوست ای

حامیل گردنت در را آ ن ببیمن رب ای

Page 341: Hafız divanı

341 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٠٨ غزل

سلسبیل لعلت و خدل چون رخت ای

سبیل دل و جان کرده سلسبیلت

لب گرد بر خطت سزبپوشان

سلسبیل گرد مورانند ھمچو

ایه گوش ھر در تو چشم انوک

قتیل صد دارد افتاده من ھمچو

است من جان دره ک آ تش این رب ای

خلیل بر کردیه ک سان زان کن رسد

دوس تان ای جمال ایمب منی من

مجیل بس جامیل او دارده چ گر

دراز بس مزنل و است لنگ ما پای

خنیل بر خرما و کواته ما دست

نگار عشقه رسپنج از حافظ

پیل پای در شد افتاده مور ھمچو

انز و عز و بقا را عامل شاه

قبیل زین ابشده ک چزیی ھر و ابد

Page 342: Hafız divanı

342 دیوان حافظ

٣٠٩ غزل

فام لعل رشاب و جواین و عشقبازی

مدام رشب و ھمدم حریف و انس جملس

خسن شریین مطرب و شکردھان سایق

انم نیک ندمیی و کردار نیک ھمنشیین

زندگی آ ب رشک پایک و لطف از شاھدی

متام ماه غریت خویب و حسن در دلربی

برین فردوس قرص چون نشان دل بزمگاھی

دارالسالمه روض چون پریامنش گلش ین

ابادب پیشاکران و نیکخواه نشینان صف

دوس تاکم حریفان و ارسار صاحب دوس تداران

س بک خوار خوش تزی تلخ گلرنگ ابده

خام ایقوت از نقلش و نگار لعل از نقلش

تیغه آ ھخت خرد یغامیه ب سایق مغزه

دام گسرتده دل صید برای از جاانن زلف

خسن شریین حافظ چون گو بذهل داینه نکت

قوام حایج چون افروز ھجان آ موزی خبشش

تباه وی بر خوشدیل خنواھد عرشت اینه ک ھر

حرام وی بر زندگی جنوید جملس اینه ک وان

Page 343: Hafız divanı

343 DÎVAN-I HÂFIZ

٣١٠ غزل

پیام فرخنده پیی فرخ طایر مرحبا

کدام راه کجا دوست خربه چ مقدم خری

ابده بدرق ازل لطف را قافهل این رب ای

اکمه به معشوق و آ مد دامه ب خصم او ازه ک

نیست پااین مرا معشوق و من ماجرای

اجنام نپذیرد ندارد آ غازه چ ھر

بامن رخ نفیس تنعم برد حد ز گل

خبرام را خدا نیست خوش و انزد می رسو

فرماید ھمی زانر چو ددلار زلف

حرامه خرق ما تن بر شده ک ش یخ ای برو

صفری سدره رس ز زد ھمیه ک رومح مرغ

دام در فکندش تو خاله دان عاقبت

ابشد درخوره ن خواب مرا بامیر چشم

دا یقتل هل من Y ینام کیف دنف

گفمت خملص من بر نکین ترمح تو

الاایم تلک و انت ھا و دعوای ذاک

شاید دارد تو ابرویه ب میل ار حافظ

الکم اھل کنند حمرابه گوش در جای

Page 344: Hafız divanı

344 دیوان حافظ

٣١١ غزل

امه نوخاس ت خوش جواین روی عاشق

امه خواس ت دعاه ب مغ این دولت خدا از و

فاش گومی می و نظرابزم و رند و عاشق

امه آ راس ت ھرن چندینه به ک بداین ات

آ ید می خود آ لودهه خرق از رشمم

امه پریاس ت شعبده صده ب وصهل او بره ک

نزی من اینکه ک مشع ای مغش از بسوز خوش

امه برخاس ت وه مکربس ت اکر بدین ھم

اکره رصف بشد دست از حریمت چنني اب

امه اکس ت جان و دل از آ چن ام افزوده مغ در

قباه جام روم خراابته ب حافظ ھمچو

امه نوخاس ت دلرب آ ن کشد بر دره ک بو

Page 345: Hafız divanı

345 DÎVAN-I HÂFIZ

٣١٢ غزل

سمل بذی حلته السالم اذ برشی

النعمه غای معرتف حد هلل

داد مژده فتح اینه ک کجاست خرب خوش آ ن

قدم در س ي و زر چو فشامنش جان ات

است مزنله طرف این در شاه ابزگشت از

عدم رساپردهه ب او خصم آ ھنگ

حاله شکس ت گردده ھرآ ین شکن پامین

ذمم النھیی ملیک عند العھود ان

ویل رحیت امل حساب از جست می

من نداد بریونه معاین اش دیده جز

گفت طزنه ب س پھرش فتاد مغ نیل در

الندم ینفع ما و ندمت قد ان

بود راز اھل از و رخه م ایر چو سایق

ھمه فقی و ش یخ و ابده خبورد حافظ

Page 346: Hafız divanı

346 دیوان حافظ

٣١٣ غزل

خدممت ھواخواهه ک ساقیا ابزآ ی

دولمت دعاگوی و بندگی مش تاق

توست فروغ سعادت جام فیضه ک جا زان

حریمت ظلامت ز منای شدی بریون

ھجت صد ز گناھم حبر غرق چند ھر

رحمت اھل ز شدم عشق آ ش نای ات

حکي ای بدانمی و رندیه ب مکن عیمب

قسممت دیوان ز رسنوشت بود اکین

اختیار و است کسبه به ن عاشقیه ک خور می

فطرمت مریاث ز رس ید موھبت این

خویش معره ب نگزیدم سفر وطن کز من

غربمت ھواخواه تو دیدن عشق در

ضعیف وه خس ت من و ره در کوه و درای

ھممته ب کن مدده جخس ت پیی خرض ای

تو دولترسای در از صورته ب دورم

حرضمت مقامین ز دل و جانه ب لیکن

جان سپرد خواھد تو چشم پیشه ب حافظ

مھلمت معر بدھد ار خیامل این در

Page 347: Hafız divanı

347 DÎVAN-I HÂFIZ

٣١۴ غزل

دس مت از بربد تو چشم بامیری دوش

بس مت می جان صورت لبت لطف از لیکن

نیست امروزی تو مشکني خط اب من عشق

مس مت ھالیل جام این کز است دیرگاه

جوره به ک آ مد خوشه نکت این خودم ثبات از

ننشس مت طلب پای از تو کوی رس در

نشنيه میخان من از مدار چشم عافیت

ھس مت ات ام زده رندان خدمت از دمه ک

است خطر صد فنا سوی آ ن از عشق ره در

رس مت آ مد رسه ب معرم چوه ک نگویی ات

حسود انداز کج تری از مغه چ ایمن از بعد

پیوس مت خود ابروی کامن حمبوبه ب چون

مرا است حالل تو عقیق درج بره بوس

نشکس مت وفا مھر جفا و افسوسه به ک

برفت و کرد دل غارت لشکرمی صمنی

دس مت نگرید شاه عاطفت اگر آ ه

بود برشده فلکه ب حافظ دانش رتبت

پس مت بلندت مششاد مغخواری کرد

Page 348: Hafız divanı

348 دیوان حافظ

٣١۵ غزل

دس مت از دانش و دین بشده ک آ ن از غریه ب

بربس مت طرفه چ عشقت زه ک بگو بیا

ابده ب داد تو مغ معرم خرمنه چ اگر

نشکس مت عھده ک عزیزت پای خاکه ب

عشق دولته ب ببني حقریمه چ گر ذره چو

پیوس مت مھره ب چون رخت ھوای دره ک

امن رس از من ات معریسته ک ابده بیار

ننشس مت عیش بھر از عافیت کنجه ب

نصیحتگو ای ھش یاری مردم ز اگر

مس مت منه ک چرا میفکن خاکه ب خسن

دوست بر برآ ورم جخالت ز رسه چگون

دس مت از برنیامد زساه ب خدمیته ک

نگفت دلنواز ایر آ ن و حافظ بسوخت

خس مت خاطرشه ک بفرس مت مرھمیه ک

Page 349: Hafız divanı

349 DÎVAN-I HÂFIZ

٣١۶ غزل

ابدم بر ندھی ات مده ابد بر زلف

بنیادم نکین ات مکن بنیاد انز

جگر خون خنورم ات کسه ھم اب خمور می

فرایدم فلکه ب رس نکشد ات مکش رس

دربندم نکین ات مکنه حلق را زلف

ابدم بر ندھی ات مده اتب را طره

خویشم از نربی ات مشوه بیگان ایر

انشادم نکین ات خمور اغیار مغ

گمل برگ از کین فارغه ک برافروز رخ

آ زادم کین رسو ازه ک برافراز قد

را ما بسوزیه ن ور مشو مجع ھر مشع

ایدم از نروی ات مکن قوم ھر اید

کوه در رس ننھم ات مشو شھر شھره

فرھادم نکین ات مامن شریین شور

رس فرایدمه ب و مسکني من بر کن رمح

فرایدم نرسد آ صف در خاکه ب ات

روی بگردانده ک حاشا تو جور از حافظ

آ زادم توام دربنده ک روز آ ن از من

Page 350: Hafız divanı

350 دیوان حافظ

٣١٧ غزل

دلشادم خوده گفت از و گومی می فاش

آ زادم ھجان دو ھر از و عشقم بنده

فراق رشح دھمه چ قدمس گلشن طایر

افتادم چونه حادثه دامگ این دره ک

بود جامی برین فردوس و بودم ملک من

آ ابدم خراب دیر این در آ ورد آ دم

حوض لب و حور دجلویی و طویبه سای

ایدم از برفت تو کوی رس ھوایه ب

دوست قامت الف جز دمل لوح بر نیست

اس تادم نداد اید دگر حرف کمنه چ

نش ناخت منجم ھیچ مرا خبت کوکب

زادم طالعه چه ب گییت مادر از رب ای

عشقه میخان در گوشه به حلق شدم ات

ابدم مبارکه ب نو از مغی آ ید دم ھر

زساست دیده مردمک دمل خون خورد می

دادم مردمه جگرگوشه ب دل چراه ک

اشک ز زلف رسه ب حافظ چھره کن پاک

بنیادم بربد دمادم س یل اینه ن ور

Page 351: Hafız divanı

351 DÎVAN-I HÂFIZ

٣١٨ غزل

دردم کین می زایدت دم ھر و بیین می مرا

دم ھر شود می زایدت میمل و بیمن می را تو

داری رسه چ دامن منی پریس منی سامامنه ب

دردم مگر داین منی کویش منی درمامنه ب

بگریزی و خاک بر مرا بگذاریه ک این است راهه ن

گردم رھت خاک ات پرس ابزم و آ ر گذاری

ھم دم آ ن و خاک در جبز دامن از دستت ندارم

گردم دامنت گرده ب گردی روان خامک بره ک

یک ات دھی می دم دمم عشقت مغ از فرورفت

برآ وردم گویی منی برآ وردی من از دمار

جس مت می ابز زلفت ز اتریکیه ب را دل ش یب

خوردم می ابز ھالیل جامی و دیدم می رخت

گیسویت اتب در شد و انگاه برت در کش یدم

کردم فدا دل و جان و را لب لبت بر نھادم

ده می جان خصم گو برو حافظ اب ابش می خوش تو

رسدم دم خصم از ابکه چ بیمن می تو از گرمی چو

Page 352: Hafız divanı

352 دیوان حافظ

٣١٩ غزل

کردم رندان مذھب پریوی ھا سال

کردم زندانه ب حرص خرد فتویه ب ات

راه بردم خوده به ن عنقا رسمزنله ب من

کردم سلامین مرغ اب مرحهل این قطع

روان گنج ای فکن ریشم دل بر ایه سای

کردم ویران تو سودایه به خان این منه ک

کنون و سایق لب نبومسه ک کردمه توب

کردم اندانه ب گوش چراه ک لب گزم می

منه ک اکم بطلب عادت آ مد خالف در

کردم پریشان زلف آ ن از مجعیت کسب

توست و من دسته به ن مس یت و مس توری نقش

کردم آ ن بکن گفت ازل سلطانه چ آ ن

طمع فردوس جنت ازل لطف از دارم

کردم فراوانه میخان درابینه چ گر

بنواخت یوسف حصبت رسمه پریانه ک این

کردم احزانه لکب دره ک صربیست اجر

حافظ چون طلیب سالمت و خزیی صبح

کردم قرآ ن دولت ازه ھم کردمه چ ھر

جعبه چ صدرنشیمن غزل دیوانه ب گر

کردم دیوان صاحب بندگی ھا سال

Page 353: Hafız divanı

353 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٢٠ غزل

زدم می خواب ره اشک س یله ب دیشب

زدم می آ ب بر تو خط ایده ب نقشی

سوختھه خرق و نظر در ایر ابروی

زدم می حمرابه گوش ایده ب جامی

جبست خسن شاخ رس کز فکر مرغ ھر

زدم می مرضابه ب تو طره ز ابزش

منود می جلوه نظرم در نگار روی

زدم می مھتاب رخ بره بوس دور وز

چنگ قوله ب گومش و سایق رویه ب چشمم

زدم می ابب این در گوش و چشمه ب فایل

صبحدم وقت ات تو روی خیال نقش

زدم می خواب یب دیده اکرگاه بر

گرفت میه اکس مغزل این صوته ب سایق

زدم می انب می و رسود این گفمت می

اکم و مراد فال و حافظ وقت بود خوش

زدم می احباب دولت و معر انم بر

Page 354: Hafız divanı

354 دیوان حافظ

٣٢١ غزل

شدم انتوان و دله خس ت و پری چند ھر

شدم جوان کردم تو روی ایده که گ ھر

خدا از کردم طلبه چ ھره ک خدا شکر

شدم اکمران خود ھمت منتھای بر

منه ک خبور دولت بر جوان گلنب ای

شدم ھجان ابغ بلبل توه سای در

نبود خرب وجودم فوق و حتت ز اول

شدم دانه نکت چنني تو مغ مکتب در

کند می خراابته ب حوالمت قسمت

شدم چنان آ ن و شدم چنني اکین چند ھر

شد گشوده معین در دمل بر روز آ ن

شدم مغان پریه درگ ساکنان کز

خبت ختته ب رسمد دولت شاھراه در

شدم دوس تان دل اکمه ب می جام اب

رس ید منه ب چشمته فتنه ک زمان آ ن از

شدم آ خرزمانه فتن رش ز امین

وفاست یب ایر ني ماه و سال پری من

شدم آ ن از پری گذرد می معر چو من بر

حافظاه ک عنایت داد نوید دومش

شدم ضامن گناھت عفوه ب منه ک ابزآ

Page 355: Hafız divanı

355 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٢٢ غزل

کش یدم دیده اکرگاه در تو نقش خیال

نشنیدم و ندیدم نگاری تو صورته ب

شاممل ابد ھمعنان طلبت دره چ اگر

نرس یدم قامتت خرامان رسو گرده ب

نبس مت معر روزه ب زلفت شب در امید

بربیدم دل اکم ز دھانت دوره ب طمع

فشاندمه ک ھا قطرهه چ نوشته چشم شوقه ب

خریدمه ک ھا عشوهه چ فروشت ابده لعل ز

گشادیه ک ھا تریه چ ریشم دل بر مغزه ز

کش یدمه ک ابرھاه چ کویت رس بره غص ز

غباری صبح نس ي ای بیار ایر کوی ز

شنیدم تراب آ ن از ریش دل خون بویه ک

دخلواه گردن و بود تو س یاه چشم گناه

برمیدم آ دمی ز وحشی آ ھوی چو منه ک

نس میی گذشت او کوی از رسم بره غنچ چو

بدریدم او بویه ب خونني دل بر پردهه ک

حافظ دیده نور و سوگند تو پای خاکه ب

ندیدم دیده چراغ از فروغ تو رخ یبه ک

Page 356: Hafız divanı

356 دیوان حافظ

٣٢٣ غزل

ابرم زیر خوده کوت دست ز

رشمسارم ابالبلندان ازه ک

دست گریدم مویی زجنری مگر

برآ رم ش یداییه ب رسه ن وگر

گردون اوضاع بپرس من چشم ز

شامرم می اخرت روز ات شبه ک

جام لب بومس میه شکران بدین

روزگارم راز زه آ گ کرده ک

فروشان می دعای گفمت اگر

گزارم می نعمت حق ابشده چ

شکر بیس دارم خود ابزوی از من

ندارم آ زاری مردم زوره ک

لیکن مست حافظ چو دارم رسی

امیدوارم رسی آ ن لطفه ب

Page 357: Hafız divanı

357 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٢۴ غزل

اکرم در گرھی زلفش ز افتاده چ گر

دارم می کرمش از گشاد چشم ھمچنان

جام چوه ک رومی رسیخ مکن حل طربه ب

رخسارم از دھد می برون عکس دل خون

برد خواھد برون دست از مطرمب پرده

ابرم نباشد پرده این دره ک زان اگر آ ه

شبه ھم شب ام شده دل حرم پاس بان

نگذارم اوه اندیش جز پرده این در ات

خسن افسونه به ک ساحر شاعر آ ن ممن

ابرم می شکر و قنده ھم لکک ین از

خواب در شد اوه افسانه ب خبت دیده

بیدارم کنده ک عنایت ز نس میی کو

دید ایرم منی ایر ای گذر در را تو چون

ایرم اب خسین بگویده ک گومیه ک اب

رای و است رویه ھم حافظه ک گفت می دوش

ابزارم بوده ک اب درش خاک از جبز

Page 358: Hafız divanı

358 دیوان حافظ

٣٢۵ غزل

نگارم پای کف خاک دھد دست گر

بنگارم غباری خط برص لوح بر

است امید و غرق شدم تو کنار بوی بر

کنارمه ب رسانده ک رسشمک موج از

جان طلب در رسدم گر اوه پروان

بس پارم جان دمیه ب دم ھامن مشع چون

اندیش و من وفای ز رس مکش امروز

برآ رم دست دعاه ب مغ از منه ک شب زان

عشاق ددلاریه ب تو س یاه زلفني

قرارم بربدند و قراری دادند

آ ور منه ب نس میی ابده آ ن از ابد ای

خامرم دفع بود شفاخبش بوی اکن

عیاری دوست ننھد را دمل قلب گر

شامرم دیده از دمش در روان نقد من

من از پسه ک خایک من از مفشان دامن

غبارم ابد برده ک نتواند در زین

است عزیز جان مرا چو لعلش لب حافظ

آ رم لبه ب را جانه که حلظ آ ن بود معری

Page 359: Hafız divanı

359 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٢۶ غزل

دارم خوش صمنی عرشته نھاخنان در

دارم آ تش در نعل رخش و زلف رس کز

بلند آ وازه ب میخواره و رندم و عاشق

دارم پریوش حور آ ن از منصبه ھم وین

داری سامان و رس یب مرا دست زین تو گر

دارم مشوش زلف حسرت آ هه ب من

دوست زنگاری خط گشاید چھره چنني گر

دارم منقشه خوانبه ب زرد رخ من

زد خواھی قدمی رندانه اکشانه ب گر

دارم غش یب می و شکرین شعر نقل

منه ک زلف رسن و بیار مغزه انوک

دارم بالکش جمروح دل اب ھا جنگ

است گذر در ھجان شادی و مغ چون حافظا

دارم خوش خود خاطر منه ک است آ ن بھرت

Page 360: Hafız divanı

360 دیوان حافظ

٣٢٧ غزل

دارم بدن در جان اته ک جاانن اب عھدیست مرا

دارم خویشنت جان چو را کویش ھواداران

جومی چگل مشع آ ن از خاطر خلوت صفای

دارم خنت ماه آ ن از دل نور و چشم فروغ

حاصل خلویت دارم چو دل آ رزوی و اکمه ب

دارم اجنمن میان بدگواین خبث از فکره چ

قدشه سای اکندر ھست رسویه خان در مرا

دارم مچن مششاد و بس تاین رسو از فراغ

سازند مکني دل قصده ب خوابن از لشکر صد گرم

حبمد دارم لشکرشکن بیته املن و

سلامیین الف زمن لعلش خامت کز زسد

دارم اھرمن از ابکه چ ابشد اعظمم امس چو

میخانھ ز عیمب مکنه فرزان پری ای الا

دارم شکن پامین دیله پامین ترک در منه ک

نھ ھم بر دیده زماین امشب رقیب ای را خدا

دارم خسن صد نھاین خاموشش لعل اب منه ک

حبمد خرامامن اقبالش گلزار در چو �

دارم نسرتن برگه ن نرسین و الهل میله ن

لیکن ھمدمان میان حافظ شد شھره رندیه ب

دارم حسن ادلین قوام عامل دره ک دارم مغه چ

Page 361: Hafız divanı

361 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٢٨ غزل

گذرم عاطر خاطر آ ن بره ک ابمشه ک من

رسم اتج درت خاک ای کین می ھا لطف

بگو آ موخته ک نوازیت بنده دلربا

نربم ھرگز تو رقیبانه ب ظن این منه ک

قدس طایر ای کن راهه بدرق ھممت

نوسفرم من و مقصد ره است درازه ک

برسان من بندگی حسری نس ي ای

حسرم دعای وقت مکن فراموشه ک

ابر بربندم مرحهل این کز روز آ ن خرم

خربم رفیقان پرس ند تو کوی رس از و

وصل گوھر طلب در اگر شاید حافظا

خورمه غوط او در و اشک از کمن درای دیده

بگو گری ھجان و است بلند نظمه پای

پرھگرم دھان حبره پادش کند ات

Page 362: Hafız divanı

362 دیوان حافظ

٣٢٩ غزل

برابرم حامیل نھاد حسر جوزا

خورم می سوگند و شاھم غالم یعین

اکرساز خبت مدد ازه ک بیا سایق

میرسم شد خدا ز خواس مته ک اکمی

شاه روی شادیه ب ابزه ک بده جامی

رسم در جوانیست ھوای رسه پریان

منه ک خرض زالل وصفه ب مزن راھم

کوثرم حوض کشه جرع شاه جام از

فضل رسیر رسامن عرشه ب اگر شاھا

درم این مسکني و جنامب این مملوک

سال ھزار بودم تو بزم نوشه جرع من

خوگرم طبع کند آ خبورد ترک یک

حدیث این بنده از کند منی ابورت ور

بیاورم دلیىل کامله گفت از

مھر تو از بردارم و تو از دل برکمن گر

برم کجا دل آ ن افکمنه ک بر مھر آ ن

من حرز غازیست مظفر بن منصور

مظفرم اعدا بر انمه جخس ت این از و

بود شاه عشق ابه ھم من الست عھد

بگذرم عھد بدین معر شاھراه از و

Page 363: Hafız divanı

363 DÎVAN-I HÂFIZ

شاه انمه ب ثرای نظم کرد چو گردون

مکرتمه ک از نکمن چرا در نظم من

شاه دست ز چش یدمه طعم چو صفت شاھني

کبوترم صیده ب التفات ابشد یک

شود ار گردد مکه چ شریگری شاه ای

میرسم فراغت ملک توه سای در

گشاد دل ملک صد تو مدح مینه ب شعرم

خسنورم زابن توست تیغه ک گویی

صبح ابد چو بگذش مت اگر گلش ین بر

صنوبرم شوقه ن و بود رسو عشق ین

تو روی اید بر و شنیدم می تو بوی

ساغرم دو یک طرب ساقیان دادند

نیست بنده وضع عنب دو یک آ به ب مس یت

پرورم خراابت پری ساخلورده من

بسیست داوری فلمک اخرت سری اب

ایورمه قص این در ابد شاه انصاف

ابرگاه اوج این در ابزه ک خدا شکر

شھپرم صیت ش نود می عرش طاووس

ابد حمو عشاقه اکرخان ز انمم

دیگرم شغل بود تو حمبت جز گر

من و کرد حهل دمل صیده ب الاسد ش بل

Page 364: Hafız divanı

364 دیوان حافظ

غضنفرم شاکره وگرن الغرم گر

بیشرت ذره از تو روی عاشقان ای

مکرتم ذره کز تو وصله ب رمس یک من

کیست تو رخ حسن منکره ک منه ب بامن

برآ ورم غریت گزلکه ب اش دیده ات

سلطنت خورش یده سای فتاد من بر

خاورم خورش ید ز است فراغت اکنون و

است ابزارتزیی معامهل این از مقصود

خرم می عشوه ین و فرومش می جلوه ین

Page 365: Hafız divanı

365 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٣٠ غزل

حسرم خلوت مشع من و صبحی ھمچو تو

سپرم ھمی چونه ک بني جان و کن تبسمی

توست رسکش زلف داغ من دل دره ک چنني

درگذرم چو تربمت شود زاره بنفش

چشم در ام گشاده مرادت آ س تان بر

نظرم از فکندی خود فکین نظر یکه ک

عفاک مغ خیل ای گومیت شکره چ �

رسم ز روی منی آ خر کیس یب روزه ک

دیل س یاه ابه ک چشمم مردم غالم

مشرم دل درد چو ببارد قطره ھزار

لیکن کند می جلوه ما بت نظر ھره ب

نگرم ھمی منه ک نبینده کرمش این کس

ابد چون بگذرد ایر اگر حافظ خاکه ب

بدرم کفن تنگنا آ ن دل در شوق ز

Page 366: Hafız divanı

366 دیوان حافظ

٣٣١ غزل

نگریم دستش کشد گر تیغمه ب

پذیرم منت زند تریم وگر

تری بزن گو را ابرویت کامن

مبریم ابزویت و دست پیشه ک

درآ رد پامی از گر گییت مغ

دس تگریم ابشده ک ساغر جبز

امید صبح آ فتاب ای برآ ی

اسریم ھجران شب دست دره ک

خراابت پری ای رس فرایدمه ب

پریمه ک کن جوامنه جرع یکه ب

سوگند دوش خوردم تو گیسویه ب

نگریم بر رس تو پای از منه ک

حافظ تو تقواه خرق این بسوز

نگریم وی در شوم آ تش گره ک

Page 367: Hafız divanı

367 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٣٢ غزل

تریم مغزه نوک ز دل بر مزن

مبریم بامیرت چشم پیشه ک

است کامل حد در حسن نصاب

فقریم و مسکنيه ک ده زاکمت

فرییب زاھد ای یک ات طفالن چو

شریم و شھد و بوس تان سیبه ب

دوست ازه سین فضای شد پر چنان

مضریم از شد گم خویش فکره ک

عشق دولت در منه ک کن پر قدح

پریمه چ گر ھجامن خبت جوان

فروشان می اب امه بس ت قراری

نگریم ساغر جبز مغ روزه ک

می و مطرب حساب جز مبادا

دبریم لکک کشد نقشی اگر

نپرسد را کس کسه ک غوغا این در

پذیرم منت مغان پری از من

مس یت اس تغنای کز دم آ ن خوشا

وزیرم و شاه از ابشد فراغت

حسرگاه و شام ھره ک مرمغ آ ن من

صفریم آ ید می عرش ابم ز

Page 368: Hafız divanı

368 دیوان حافظ

دارمه سین در او گنج حافظ چو

حقریم بیند مدعیه چ اگر

Page 369: Hafız divanı

369 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٣٣ غزل

آ غازمه گری چو غریبان شام مناز

پردازمه قصه غریبان ھایه مویه ب

زار بگرمی چنان آ ن دایر و ایر ایده ب

براندازم سفر رمس و ره ھجان ازه ک

غریب بالد ازه ن حبیمب دایر از من

ابزم رسان خود رفیقانه ب مھمینا

من ات ره رفیق ای مددی را خدای

برافرازم عمل دیگر میکده کویه ب

برگرید حساب یک من پریی ز خرد

ابزم می عشق طفل صمنی اب ابزه ک

کس ش ناسد منی شاممل و صبا جبز

دمسازم نیست ابد جبزه ک من عزیز

ماست زندگاین آ ب ایر مزنل ھوای

شریازم خاک ز نس میی بیار صبا

رویه ب روی بگفت عیمب و آ مد رسشمک

غامزم خانگیست کمنه ک از شاکیت

گفت می صبحدمه ک شنیدم زھره چنگ ز

آ وازم خوشه لھج خوش حافظ غالم

Page 370: Hafız divanı

370 دیوان حافظ

٣٣۴ غزل

ابزم تو زلفني رس در رسد دست گر

ابزم تو چوگانه به ک رسھاه چ گوی چون

نیست ویل است دراز معر مرا تو زلف

درازم معر آ ن از مویی رس دست در

امشبه ک مشع ای بده راحته پروان

گدازم مشع چون تو پیش دل آ تش از

رصایح چو جان دھم خنده یکه به ک دم آ ن

منازم گزارنده ک خواھم تو مس تان

منازی آ لوده من مناز نیست چون

گدازم و سوز نشود مک زان میکده در

آ ید اگر خیالته میخان و مسجد در

سازم تو ابروی دو زه کامچن و حمراب

بفروزی رخ از ش یب را ما خلوت گر

بفرازم رس ھجان آ فاق بر صبح چون

راه این در اکر عاقبت بود محمود

اایزم سودای رس در برود رس گر

دور این دره ک بگومیه ک اب دل مغ حافظ

رازم حمرم بوده ک نشاید جام جز

Page 371: Hafız divanı

371 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٣۵ غزل

ابزم افتد گذر گر مغان خراابت در

درابزم روان جساده وه خرق حاصل

زمن زھاد چو امروز گره توبه حلق

ابزم در نکند فردا میکده خازن

ابیل فراغ دست دھده پروان چو ور

پروازم نبود مشعی عارض بدان جز

قصور عني بوده ک خنواھم حور حصبت

پردازم دگری اب اگر تو خیال اب

پنھان مباندیه سین در تو سودای رس

رازم نگردی فاش اگر تردامن چشم

گش مت ھوایی خاک قفس از سان مرغ

شھبازم کند صید مگره ک ھواییه ب

دمل اکم ندھی کناریه ب ار چنگ ھمچو

بنوازم نفیس یک ین چو خویش لب از

کس اب نگومیه گش ت خون دل ماجرای

دمسازم کیس نیست مغت تیغ جزه ک زان

ابشد حافظ تن بر رسی موی ھره ب گر

اندازم قدمت در راه ھم زلفت ھمچو

Page 372: Hafız divanı

372 دیوان حافظ

٣٣۶ غزل

برخزیم جان رس کز کو تو وصل مژده

برخزیم ھجان دام از و قدمس طایر

خواین خویشم بنده گره ک تو والیه ب

برخزیم ماکن و کون خواجگی رس از

ابراین برسان ھدایت ابر از رب ای

برخزیم میان ز گردی چوه ک زان پیشرت

بنشني مطرب و می اب من تربت رس بر

برخزیم کنان رقص حلد ز بویته ب ات

حراکت شریین بت ای بامن ابال و خزی

برخزیم فشان دست ھجان و جان رس کز

کش آ غومش در تنگ ش یب تو پریمه چ گر

برخزیم جوان تو کنار زه حسرگ ات

بده دیدار مھلت نفیس مرگم روز

برخزیم ھجان و جان رس ز حافظ چو ات

Page 373: Hafız divanı

373 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٣٧ غزل

ابمش خود دایر عزم پیی دره ن چرا

ابمش خود ایر کوی رس خاکه ن چرا

اتمب منی بر چو غربت و غرییب مغ

ابمش خود شھرایر و روم خود شھره ب

شوم وصال رساپرده حمرمان ز

ابمش خود خداوندگار بندگان ز

اویل آ ن ابری پیداسته ن معر اکر چو

ابمش خود نگار پیشه واقع روزه ک

سامان یب اکر و خواب گران خبت دست ز

ابمش خود رازدار ای گهل بود گرم

بود رندی و عاشقی منه پیشه ھمیش

ابمش خود اکر مشغول و بکومش دگر

حافظ شود رھمنون ازل لطفه ک بود

ابمش خود رشمسار ابده ب اته وگرن

Page 374: Hafız divanı

374 دیوان حافظ

٣٣٨ غزل

دلکشم موی و خوش روی دوس تدار من

غشم یب صاف می و مست چشم مدھوش

بگو خسن یک ازل عھد رس ز گفیت

درکشمه پامین دوه ک بگومیته گ آ ن

سفر این در اما بھشتي آ دم من

ومشه م جواانن عشق اسری حایل

سوز و ساز ز نباشد گزیر عاشقی در

آ تشم ز مرتسان مشع چو ام اس تاده

حسن اکن و است لعل لب معدن شریاز

مشومش ایرا مفلسم جوھری من

ام دیده شھر این در مست چشمه ک بس از

رسخومش و اکنون خورم منی میه ک حقا

ھجت شش ز حورانه کرمش پر شھریست

ششم ھر خریداره ن ور نیست چزیمی

دوست سوی رخت کشمه ک دھد مدد ار خبت

مفرمش ز فشاند گرد حور گیسوی

آ رزوست جلوه مرا طبع عروس حافظ

کشم می آ ه آ ن از ندارم ایه آ یین

Page 375: Hafız divanı

375 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٣٩ غزل

چشم گلشنه ب بگذرد چون تو روی خیال

چشم روزن سویه ب آ ید نظر پیی از دل

بیمن منی منظری ھگته تکی زسای

چشم معنيه گوش این و عامل ز ممن

تو مقدم نثار در ھگر و لعله ک بیا

چشم روزنه ب کشم می دله خان گنج ز

داشت خرایب رس روامن رسشک حسر

چشم دامن گرفت می جگر خونه ن گرم

گفت می دل تو رخ دیدمه ک روز خنست

چشم گردنه ب من خون خلىل رسد اگر

دوش شب حسر ات تو وصل مژده بویه ب

چشم روشن چراغ نھادم ابد راهه ب

را حافظ دردمند دله ک مردمیه ب

چشم افکن مردم ددلوز انوکه ب مزن

Page 376: Hafız divanı

376 دیوان حافظ

٣۴٠ غزل

جومش در می مخ چون دل آ تش ازه ک من

خامومش و خورم می خون زده لب بر مھر

کردن جاانن لب در طمع است جان قصد

کومش می جانه ب اکر این دره ک بني مرا تو

دم ھر چون دل مغ از شوم آ زاد یک من

گومش در کنده حلق بیت زلف ھندوی

خویش طاعت معتقد نيه ک هلل حاش

نومش می قدیحه گه گه ک ھست قدر این

جزا روز عدو علریمغه ک امیدم ھست

دومش بره گن ابر ننھد عفوش فیض

بفروخت گندم دوه ب رضوانه روض پدرم

نفرومش جویه ب را ھجان ملک چرا من

نیست داری دین غایت از من پویشه خرق

پومش می نھان عیب صد رس بر ای پرده

مخ راوق از جبز ننومشه ک خواھمه ک من

ننیومش مغان پری خسن گر کمنه چ

عشق ره جملس مطرب زند دست این از گر

ھومش از سامع وقت بربد حافظ شعر

Page 377: Hafız divanı

377 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۴١ غزل

اندیشم مدعیان رسزنش از من گر

پیشم از نرود رندی و مس یت ش یوه

بدھیست راھیه نوآ موخت رندان زھد

اندیشم صالحه چ ھجامن بدانمه ک من

را سامان یب من خوان رسان شوریده شاه

بیشم عامله ھم از خردی مک دره ک زان

خایل من دل خون از کن نقش جبني بر

اکفرکیشم تو قرابنه ک بدانند ات

خدا بھر بگذر و بامن اعتقادی

اندرویشمه چه ک نداینه خرق این در ات

رسان ایر بدان ابد ای من خونبار شعر

نیشم زد جان رگ بره س ی مژگان زه ک

کس اب اکرمه چه ن ور خورم ابده اگر من

خویشم وقت عارف و خود راز حافظ

Page 378: Hafız divanı

378 دیوان حافظ

٣۴٢ غزل

تمن غبار شود می جان چھره جحاب

برفکمن پرده چھره آ ن ازه ک دمی خوشا

احلانیست خوش من چو زسایه ن قفس چنني

مچمن آ ن مرغه ک رضوان گلشنه ب روم

رفمت کجا آ مدم چراه ک نشد عیان

خویشتمن اکر ز غافله ک درد و دریغ

قدس عامل فضای در کمن طوفه چگون

تمن بنده ختت ترکیبه رساچ دره ک

آ ید می شوق بوی دمل خون ز اگر

ختمنه انف ھمدرده ک مدار جعب

مشع چون مبني زرکشم پریھن طراز

پریھمن درون نھاین سوزھاسته ک

بردار او پیش ز حافظ ھس یت و بیا

ممنه ک من ز نش نود کس تو وجود ابه ک

Page 379: Hafız divanı

379 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۴٣ غزل

زمن می الف منه ک رفت بیش سال چل

ممن مکرتین مغان پری چاکران کز

فروش می پری عاطفت مینه ب ھرگز

روش من صاف می ز نشد تھیی ساغر

پاکباز رندان دولت و عشق جاه از

مسکمن بود ھاه مصطب صدره پیوس ت

مرب بد ظن دردکشیه ب من شان در

پاکداممن ویله جام گشت لکوده

است حالته چ این پادشھم دست شھباز

نش میمن ھوای اند برده اید کز

قفس این در اکنون من چو بلبىل است حیف

سوس من چو خامشه ک عذب لسان این اب

است پرور سفهل جعب فارس ھوای و آ ب

برکمن خاک این ازه خمیه ک ھمرھی کو

کشی یکه ب ات قدحه خرق زیره ب حافظ

برافکمن اکرت ز پردهه خواج بزم در

فضل یزید من دره که جخس ته تورانش

گردمن طوق او مواھب منت شد

Page 380: Hafız divanı

380 دیوان حافظ

٣۴۴ غزل

زمن می گامی روز ھر طلب در من ات معریست

زمن می انمی نیک در زمان ھر شفاعت دست

خود روز بگذرامن ات خود مھرافروز ماه یب

زمن می دامیه ب مرغی نھم می راھیه ب دامی

کو مھر و وفا نقش کو گلچھر کو اورنگ

زمن می متامی داو عاشقی اندر من حایل

سھیی رسوه سای از آ ھگی ایمبه ک بو ات

زمن می خرامی خوش بر طرف ھر از عشق گلبانگ

دل اکم نبخشد دامن دل آ رام اکن چند ھر

زمن می دوامی فال کشم می خیایل نقش

راه قص برآ رد رنگني راه غص آ رد رس دامن

زمن می شامی و صبح ھر منه ک افشان خون آ ه این

اتیمب حافظ چو می از و غایمب وی ازه ک آ ن اب

زمن می جامی گاهه گ روحانیان جملس در

Page 381: Hafız divanı

381 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۴۵ غزل

کمنه چ گلشن و گل اب روان رسو ای تو یب

کمنه چ سوسن عارض کشمه چ سنبل زلف

رویت ندیدم بدخواهه طعن کز آ ه

کمنه چ آ ھن ز روی امه آ ین چون نیست

مگری خرده دردکشان بر و انحص ای برو

کمنه چ من این کند می قدر اکرفرمای

غیب ممکن از ھجد می چنني چو غریت برق

کمنه چ خرمنه سوخت منه ک بفرما تو

انداخت چاھمه ب و پس ندید چو تراکن شاه

کمنه چ تھمنت لطف نشود ار دس تگری

طور آ تش نکند چراغیه ب گر مددی

کمنه چ امین وادی شب تریه چاره

است من موروثه خان برین خدل حافظا

کمنه چ نش مینه ویران مزنل این اندر

Page 382: Hafız divanı

382 دیوان حافظ

٣۴۶ غزل

کمن ساغر و شاھد ترکه ک رندم آ نه ن من

کمن مکرت اکرھا این منه ک داند حمتسب

ابرھا ابمش کرده اکرانه توب عیبه ک من

کمن گر ابمشه دیوان گل وقت می ازه توب

میکده درای و غواص من و سته دردان عشق

برکمن رس کجا ات جا آ ن در فروبردم رس

فسق انم ما بر و مست نرگس و ساغرگری الهل

کمن داور راه ک رب ای بیس دارم داوری

من شھرآ شوب ترک ای عنان دم یک ابزکش

کمن گوھر و پرزر راھت چھره و اشک ز ات

ھا گنج دارم اشک لعل و ایقوت ازه ک من

کمن بلنداخرت خورش ید فیض در نظر یک

شست لطف آ به ب را گله مجموع صبا چون

کمن دفرته صفح بر نظر گر خوان کجدمل

اعتبار چندان نیست را فلک پامین و عھد

کمن ساغر اب رشط بندمه پامین اب عھد

دسته ب سلطاین گنج گدایی در دارمه ک من

کمن پرور دون گردون گردش در طمع یک

ھممت از ابد رشم فقرم گردآ لوده چ گر

کمن تر دامن خورش یده چشم آ به ب گر

Page 383: Hafız divanı

383 DÎVAN-I HÂFIZ

دوست لطف پس ندد می آ تش در گر را عاشقان

کمن کوثره چشم در نظر گر چشمم تنگ

ویل را حافظ داد می ای عشوه لعلش دوش

کمن ابور ھاه افسان این وی کز آ منه ن من

Page 384: Hafız divanı

384 دیوان حافظ

٣۴٧ غزل

کمن تدبریه چ تو عشق مغ اب صامن

کمن ش بگری انهل تو مغ در یکه ب ات

ش نود نصیحته ک شد آ ن ازه دیوان دل

کمن زجنری تو زلف رس ز ھم مگرش

ھیھات کش یدم تو ھجر مدت دره چ آ ن

کمن حتریره ک است حماله انم یکی در

خود پریشاین مجموع تو زلف رس اب

کمن تقریره ھم رسارسه ک جمایل کو

ابشد جامن دیدن کرزوی زمان آ ن

کمن تصویر تو خوب رخ نقش نظر در

دھد دست بدین تو وصاله ک بدامن گر

کمن توفری و درابزمه ھم را دل و دین

مگوی بیھوده و واعظ ای برم از شو دور

کمن تزویره ب گوش دگره ک آ منه ن من

حافظ فساد ز صالیح امید نیست

کمن تدبریه چ است چنني تقدیره ک چون

Page 385: Hafız divanı

385 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۴٨ غزل

فکمن حصراه ب صرب و کمن درای دیده

فکمن درایه ب خویش دل اکر این اندر و

آ ھی برآ رم گنھاکر تنگ دل از

فکمن حوا و آ دمه گن اندر کتش

جاست آ ن ددلاره ک جاست آ ن خوشدیله مای

فکمن جا آ ن مگر را خوده ک ھجد کمن می

خورش یدالکهه م ای قبا بند بگشا

فکمن پا در سودازده رس زلفت چو ات

رسمست ات بده ابده فلک تری ام خورده

فکمن جوزا ترکش مکر دربند عقده

افشامن روان ختت این بر جامه جرع

فکمن مینا گنبد این در چنگ غلغل

خطا و است سھو چو اایم بره تکی حافظا

فکمن فرداه ب امروز عرشت چرا من

Page 386: Hafız divanı

386 دیوان حافظ

٣۴٩ غزل

کمن بریون رس ز گفمت رخش سودای دوش

کمن جمنون این تدبری ات زجنری کو گفت

خشمه ب من از کش ید رس گفمت رسو را قامتش

کمن چون نگارم رجند می راست از دوس تان

دار معذور دلربا گفمت انس نجیدهه نکت

کمن موزون را طبع من ات فرمای ای عشوه

گناه یب انزک طبع زان کشم می زردرویی

کمن گلگون را چھره ات بده جامی ساقیا

یکه ب ات را خدا لیىل مزنل نس ي ای

کمن جیحون را اطالل زمن برھم را ربع

دوست پااین یب حسن گنجه ب بردم رهه ک من

کمن قارون این از بعد را خود ھمچو گدای صد

کن اید حافظ بنده از قران صاحبه م ای

کمن روزافزون حسن آ ن دولت دعای ات

Page 387: Hafız divanı

387 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۵٠ غزل

کمن اس تخاره گفمت حسره توب عزمه ب

کمن چارهه چ رسد می شکنه توب بھار

دید توامن منی بگومی درست خسن

کمن نظاره من و حریفان خورند میه ک

شاه جملس ایده ب خندان لب ابه غنچ چو

کمن پارهه جام شوق از و گریم پیاهل

کنید عالج مرا دماغ الهل دوره ب

کمن کناره طرب بزمه میان از گر

شکفت مراد گل چون مرا دوست روی ز

کمن خاره س نگه ب دمشن رس حواهل

بني مس یت وقت لیک ام میکده گدای

کمن س تاره بر حمک و فلک بر انزه ک

پرھزییه لقم رمس و ره نیسته ک مرا

کمن رشاخبواره رند مالمت چرا

سلطاین چو بیت بنشامن گل ختته ب

کمن ایره و طوق ساز مسنش و سنبل ز

حافظ شد ملول پنھان خوردن ابده ز

کمن آ شاکره رازش ین و بربط ابنگه ب

Page 388: Hafız divanı

388 دیوان حافظ

٣۵١ غزل

کمن می ترک گل مومسه ب منه ک حاشا

کمن یک اکر این زمن می عقل الف من

عمل و زھد حمصوله ھم ات کجاست مطرب

کمن ین آ واز و بربط و چنگ اکر در

گرفت دمل حایله مدرس قال و قیل از

کمن می و معشوق خدمت نزی چند یک

بیار می جام وفاه زمان در بود یک

کمن یک اکووس و مج حاکیت من ات

حرش روزه ک نرتمس س یاهه انم از

کمن طیه انم این از صد او لطف فیض اب

فراق شب ھای گهل ات صبح پیک کو

کمن پیی فرخنده طالعه جخس ت آ ن اب

دوست سپرد حافظه به ک عاریت جان این

کمن وی تسلي و ببیمن رخش روزی

Page 389: Hafız divanı

389 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۵٢ غزل

کمن می خدمته میخان دره ک شد روزگاری

کمن می دولت اھل اکر فقر لباس در

خرام خوش تذروی آ رم وصل دام اندر یک ات

کمن می فرصت وقت انتظار و مکیمن در

خسن اکین بش نو نشنید حق بوی ما واعظ

کمن می غیبته ن گومی می نزی حضورش در

دوست کوی ات روم می خزیان و افتان صبا اب

کمن می ھمت اس متداد ره رفیقان از و

این از بیش برنتابد ما زحت کویت خاک

کمن می زحت ختفیف بتا کردی ھا لطف

بالست تری اش مغزه و راه دام دلرب زلف

کمن می نصیحت چندینته ک دل ای دار اید

پوش عیب کرمی ای بپوشان بدبني دیده

کمن می خلوت کنج در منه ک ھا دلریی زین

حمفىل در کشم دردی جملیس در حافظم

کمن می صنعت خلق اب چونه ک شویخ این بنگر

Page 390: Hafız divanı

390 دیوان حافظ

٣۵٣ غزل

کمن منی ساغر و شاھد عشق ترک من

کمن منی دیگر و کردمه توب ابر صد

حور و قرص و طویبه سای و بھشت ابغ

کمن منی برابر دوست کوی خاک اب

است اشارت یک نظر اھل درس و تلقني

کمن منی مکرر و کناییت گفمت

مرا خرب خود رس ز شود منی ھرگز

کمن منی بر رس میکده میان در ات

کن عشق ترک روه ک گفت طعنه ب انحص

کمن منی برادر نیست جنگ حمتاج

شھر شاھدان ابه ک متام تقواام این

کمن منی منرب رس بره کرمش و انز

است دولت جای مغان پری جناب حافظ

کمن منی در این بویس خاک ترک من

Page 391: Hafız divanı

391 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۵۴ غزل

دیمن دره رخن ھزاران کردیه س ی مژگانه ب

برچیمن درد ھزاران بامیرت چشم کز بیا

اید از برفت ایرانته ک دل ھمنشني ای الا

بنشیمن تو اید یبه ک دم آ ن مباد روزی مرا

فراید فرھادکش این از بنیاد یب و است پری ھجان

شرییمن جان از ملول نرینگش و افسون کرده ک

گل چون عرق غرق شدم دوری آ تش اتب ز

چیمن عرق زان نس میی ش بگریی ابد ای بیار

سایق و شاھد فدای ابیق و فاین ھجان

بیمن می عشق طفیل را عامل سلطاینه ک

اوست حامک دوست گزیند غریی من جای بر اگر

بگزیمن دوست جایه ب جان من اگر ابد حرامم

برخزی ساقیا کجایی بلبل زد اخلری صباح

دوشیمن خواب خیال رس در کند می غوغاه ک

حورالعني قرص در روم بسرت از ھم رحلت شب

ابلیمن مشع ابیش تو دادن جان وقت در اگر

افتاد ثبته انم این دره ک آ رزومندی حدیث

تلقیمن داد حافظه ک ابشد غلط یب ھامان

Page 392: Hafız divanı

392 دیوان حافظ

٣۵۵ غزل

بیمن می آ ن در وقت مصلحت حالیا

بنشیمن خوش وه میخانه ب رخت کشمه ک

شوم دور رای اھل از و گریم می جام

بگزیمن پاکدیل ھجان اھل از یعین

ندمی و ایر نبود کتامب و رصایح جز

بیمن مک ھجانه ب را دغا حریفان ات

رسو چون برآ رم خلق از آ زادگیه ب رس

درچیمن ھجان ز دامنه ک دست دھد گر

صالح الف زدم آ لودهه خرق دره ک بس

رنگیمن می و سایق رخ از رشمسار

ھیھات او مغ ابر و من تنگه سین

مسکیمن دل نیست گران ابر این مرد

شھر زاھد گر و خراابمت رند اگر من

زیمن مکرت و بیین ھمیه ک متامع این

مرب راه از دمل عھدم آ صف بنده

کیمن خبواھد چرخ از زمن دم اگره ک

مپس ند خداای ھاست س مت گرد دمل بر

مھرآ ییمنه آ یین شود مکدره ک

Page 393: Hafız divanı

393 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۵۶ غزل

بنشیمن ددلار ابه ک برخزید دست از گرم

چیمن گل عیش ابغ ز نومش می وصل جام ز

برد خبواھد بنیادم سوز صویف تلخ رشاب

شرییمن جان بس تان و سایق ایه ن لب بر لمب

روز ات شبه ک سودا این در شد خواھمه دیوان مگر

بیمن می خواب در پری گومی می ماه اب خسن

میخوارانه ب می چشمت و داد مس تانه ب شکر لبت

ایمن ابه ن آ من ابه ن حرمان غایت کز ممن

انعامت از برد فییض آ ورد ابده ک خایک ھر چو

دیریمن خدمتگاره ک آ ور اید بنده حال ز

افتد دلپذیر الکمش زد نظمی نقش کو ھره ن

شاھیمن است چاالکه ک گریم منه طرف تذرو

پرس چني صورتگر از رو داری منی ابور اگر

مشکیمن لکک نوک ز خواھد میه نسخ ماینه ک

ابشد کیس ھر اکره ن گویی حق و وفاداری

ادلیمن و احلق جالل اثین آ صف غالم

واعظ ازه ن بش نو من ز رندی و مس یت رموز

پرویمن و ماه ندمی دم ھر قدح و جام ابه ک

Page 394: Hafız divanı

394 دیوان حافظ

٣۵٧ غزل

بیمن می خدا نور مغان خراابت در

بیمن می کجا ز نوریه چه ک بني جعب این

توه ک احلاج ملک ای مفروش من بر جلوه

بیمن می خداه خان من و بیین میه خان

کردن گشاییه انف بتان زلف از خواھم

بیمن می خطاه ک ھامان است دور فکر

شب انهل حسر آ ه روان اشک دل سوز

بیمن می شام لطف نظر ازه ھم این

خیال راه زندم نقشی تو روی از دم ھر

بیمن می ھاه چ پرده این دره ک گومیه ک اب

چنيه انف و خنت مشک ز ست ندیده کس

بیمن می صبا ابد از حسر ھر منه چ آ ن

مکنید حافظ نظرابزی عیب دوس تان

بیمن می شام حمبان ز را او منه ک

Page 395: Hafız divanı

395 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۵٨ غزل

بیمن منی کران ھیچشه که زمان مغ

بیمن منی ارغوان چون می جز دواش

گفت خنواھم مغان پری خدمت ترکه ب

بیمن منی آ ن در خود مصلحته ک چرا

بگری عیش ارتفاع قدح آ فتاب ز

بیمن منی چنان آ ن وقت طالعه ک چرا

دار خود اب عاشقیست خدا اھل نشان

بیمن منی نشان این شھر مشاخی دره ک

افسوس ھزار من حریان دیده دو بدین

بیمن منی عیان رویشه آ ین دو ابه ک

من دیده جویبار از بشد ات تو قد

بیمن منی روان آ ب جز رسو جایه ب

خبشد منی ایه جرع کسم خامر این در

بیمن منی میان در دیل اھله ک ببني

بس مت او در دله ک میانش موی نشان

بیمن منی میان در خوده ک مپرس من ز

درای این در جزه ک حافظه سفین و من

بیمن منی درفشان خسن بضاعت

Page 396: Hafız divanı

396 دیوان حافظ

٣۵٩ غزل

بروم ویران مزنل این کز روز آ ن خرم

بروم جاانن پیی از و طلمب جان راحت

غریب راه نربد جاییه به ک دامنه چ گر

بروم پریشان زلف آ ن رس بویه ب من

بگرفت سکندر زندان وحشت از دمل

بروم سلامین ملک ات و بربندم رخت

طاقت یب دل و بامیر تن اب صبا چون

بروم خرامان رسو آ ن ھواداریه ب

رفت ابید رسمه ب گر قمل چو او ره در

بروم گراین دیده و کش زمخ دل اب

روزی درآ میه ب مغ این از گر کردم نذر

بروم خوان غزل و شادان میکده در ات

کنان رقص صفت ذره او ھواداریه ب

بروم درخشان خورش یده چشم لب ات

نیست ابران گران احوال مغ را اتزاین

بروم آ سان و خوش ات مددی پارسااین

بریون ره نربم بیاابن ز حافظ چو ور

بروم دوران آ صفه کوکب ھمره

Page 397: Hafız divanı

397 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۶٠ غزل

رومه خان سویه ب ویران مزنل این از گر

رومه فرزان و عاقل رومه ک جا آ ن دگر

ابزرمس وطنه ب سالمته ب گر سفر زین

رومه میخانه ب راه از ھمه ک کردم نذر

سلوک و سری این از شد کشفمه چه ک بگومی ات

رومه پامین و بربط ابه صومع دره ب

خبورند خون گرم عشق ره آ ش نااین

رومه بیگان سوی شاکیته ب گر انکسم

نگار زجنری چو زلف و من دست این از بعد

رومه دیوان دل اکم پیی از چند و چند

ابز حمرابش چو ابروی مخ ببیمن گر

رومه شکران پیی از و کمن شکر جسده

وزیر توالیه ب حافظ چوه ک دم آ ن خرم

رومه اکشانه ب دوست اب میکده از رسخوش

Page 398: Hafız divanı

398 دیوان حافظ

٣۶١ غزل

راھم خاک چو کرد جفا پاماله ک آ ن

خواھم می قدمش عذر و بومس می خاک

حاشا بنامل تو جور زه ک آ منه ن من

دولتخواھم چاکر و معتقد بنده

دراز امید تو گیسوی مخ در امه بس ت

کواتھم طلب دست کنده ک مبادا آ ن

است خوش جای توام کوی در و خامک ذره

انگاھم بربد ابدیه ک دوست ای ترمس

داد بیمن ھجان جام حسره میخان پری

آ گاھم کرد تو حسن ازه آ ین آ ن اندر و

لیکن قدمس عامله صومع صویف

حوالتگاھم است مغان دیر حالیا

آ ی میکده سوی و خزی نشني راه من اب

جاھم صاحبه چه ک ببیینه حلق آ ن در ات

نبوده اندیش حافظت از و بگذش یت مست

آ ھم بگرید تو حسن دامن اگر آ ه

گفت می خاور خرسو حسره ک آ مد خومش

تورانشاھم بنده پادشھییه ھم اب

Page 399: Hafız divanı

399 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۶٢ غزل

ھم کنار و بوس و میرس شد دیدار

ھم روزگار از و دارم شکر خبت از

است من طالع اگر طالعه ک برو زاھد

ھم نگار زلف و ابشد دسته ب جامم

کني منی رندی و مس یته ب کس عیب ما

ھم خوشگوار می و است خوش بتان لعل

مناند حمتسب دھمت بشاریت دل ای

ھم میگسار بت و است پر ھجان می از و

زیرکیسته ن دادنه تفرق دسته ب خاطر

ھم بیار رصایح و خبواه ایه مجموع

لبشه جرع فشان عشق خاکیان بر

ھم مشکبار و شود گون لعل خاک ات

مکني از بودی نگران بد چشمه ک شد آ ن

ھم کنار از رسشک و برفت میان از خصم

اند زنده تو بویه ب مجهل اکانت چون

ھم برمدار ما زه سای آ فتاب ای

توست حسن فیض گل و الهل روی آ ب چون

ھم ببار خایک من بر لطف ابر ای

برتس خدا از شد تو زلف اسری حافظ

ھم اقتدار مج آ صف انتصاف از و

Page 400: Hafız divanı

400 دیوان حافظ

وزارتش دست زه ک دین و ملک برھان

ھم یسار درای و شد میني اکن اایم

صبحه ب آ سامن او انور رای اید بر

ھم نثار کواکب و فدا کند می جان

اوست عدل چوگان ربوده زمني گوی

ھم حصار نیىل گنبد برکش یده وین

آ ورد جنبش در تو عنان س بک عزم

ھم مدار عایل مرکز پایدار این

اوست دور طور و فلکه نتیج از ات

ھم بھار و خزان و سال و ماه تبدیل

رسوران ز جاللش اکخ مباد خایل

ھم گلعذار رسوقد ساقیان از و

Page 401: Hafız divanı

401 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۶٣ غزل

ھم نزی درمان و است ایر از دردم

ھم نزی جان و شد او فدای دل

حسن ز خوشرت آ ن گویند میه ک این

ھم نزی آ ن و دارد این ما ایر

ما خون قصده ب کو آ ن ابد اید

ھم نزی پامین و بشکست را عھد

خسن گومی می پرده در دوس تان

ھم نزی دس تانه ب شد خواھده گفت

وصل ھای شب دولت آ مد رس چون

ھم نزی ھجران اایم بگذرد

اوست روی فروغ یک عامل دو ھر

ھم نزی پنھان و پیدا گفمتت

ھجان اکر بر نیست اعامتدی

ھم نزی گردان گردون بره بلک

بیار می نرتسد قایض از عاشق

ھم نزی دیوان یرغوی ازه بلک

است عاشق حافظه ک داند حمتسب

ھم نزی سلامین ملک آ صف و

Page 402: Hafız divanı

402 دیوان حافظ

٣۶۴ غزل

امی داده دست از دل مست غامن یب ما

امی ابده جام ھمنفس و عشق ھمراز

اند کش یده مالمت کامن بیس ما بر

امی گشاده جاانن ابروی ز خود اکر ات

ای کش یده صبویح داغ دوش تو گل ای

امی زاده داغ ابه ک شقایقي آ ن ما

شد ملول گر ماه توب ز مغان پری

امی ایس تاده عذره به ک کن صاف ابده گو

راه دلیل ای مددی رود می تو از اکر

امی اوفتاده راه ز و دھي می اکنصاف

اکر میان در قدح و مبني می الهل چون

امی نھاده خونني دل بره ک بني داغ این

چیست خیال و رنگه ھم این حافظه ک گفیت

امی ساده لوح ھامنه ک مبني غلط نقش

Page 403: Hafız divanı

403 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۶۵ غزل

امی نھاده رو مغت راهه ب ات معریست

امی نھاده سو یکه ب خلق رایی و روی

عمل قیل و قال وه مدرس رواق و طاق

امی نھاده روه م سایق و جام راه در

امی سپرده جادو نرگس دو بدان جان ھم

امی نھاده ھندو سنبل دو بدان دل ھم

اشاریت امیده ب ات گذشت معری

امی نھاده ابروه گوش دو بدان چشمی

امیه گرفت لشکره به ن عافیت ملک ما

امی نھاده ابزوه به ن سلطنت ختت ما

ابزه ک کند ابزیه چ ایر چشم حسر ات

امی نھاده جادوه کرمش بر بنیاد

مالل از سودایی رس رسکشش زلف یب

امی نھاده زانو رس بره بنفش ھمچون

ماه نظارگان چو امیده گوش در

امی نھاده ابرو مخ آ ن بر طلب چشم

کجاست اته رسگش ت دل حافظاه ک گفیت

امی نھاده گیسو مخ آ ن ھایه حلق در

Page 404: Hafız divanı

404 دیوان حافظ

٣۶۶ غزل

امی آ مده جاه و حشمت پییه ن در بدین ما

امی آ مده پناهه ب جا اینه حادث بد از

عدم رسحد ز و عشقي مزنل رو ره

امی آ مده راهه ھم این وجود اقليه ب ات

بھشت بس تان ز و دیدمی تو خط سزبه

امی آ مده مھرگیاه این طلباکریه ب

امني روح او خازن شده ک گنج چنني اب

امی آ مده شاهه خان دره ب گداییه ب

کجاست توفیق کش یت ای تو حمل لنگر

امی آ مده گناه غرق کرم حبر این دره ک

ببار خطاپوش ابر ای رود می آ برو

امی آ مده س یاهه انم معل دیوانه به ک

ماه ک میندازه پشمینه خرق این حافظ

امی آ مده آ ه آ تش اب قافهل پیی از

Page 405: Hafız divanı

405 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۶٧ غزل

قدمی قولیست و دارم مغان پری فتوی

ندمی است ایره نه ک جا آ ن می است حرامه ک

کمنه چ راییی دلق این زدن خواھم چاک

الي عذابیست انجنس حصبت را روح

من بر جاانن لب فشانده جرع مگر ات

مقيه میخان در بر ممنه ک شد ھا سال

برفت اید از من دیرین خدمت مگرش

قدمی عھد دھش اید حسری نس ي ای

گذری خامک رس بر اگر سال صد بعد

رمي عظم کنان رقص گمل ز برآ رد رس

دل اول س تد امید صده ب ما از دلرب

کرمی خلق نکند فرامش عھد ظاھرا

مباشه فروبس ت اکر از دل تنگ گوه غنچ

نس ي انفاس و اییب مدد صبح دم کز

کن دیگر دری ز دل ای خود بھبود فکر

حکي مداوایه به ب نشود عاشق درد

بربی خود ابه ک آ موز معرفت گوھر

س ي و زر نصاب است دگران نصیبه ک

خدا لطف شود ایر مگر است خست دام

رجي ش یطان زه رصف نربد آ دمه ن ور

Page 406: Hafız divanı

406 دیوان حافظ

ابش شاکر شده چ نیست زرت و س ي ار حافظ

سلي طبع و خسن لطف دولت ازه به چ

Page 407: Hafız divanı

407 DÎVAN-I HÂFIZ

٣۶٨ غزل

طلبي گشادیه میخان در از ات خزی

طلبي مرادی و نش یني دوست رهه ب

مگر ندارمی وصل حرم راه زاد

طلبي زادی میکده در ز گداییه ب

ویل است روانه چ گر ما آ لوده اشک

طلبي نھادی پاک او سوی رسالته ب

حرام ابد ما دل بر مغت داغ ذلت

طلبي دادی تو عشق مغ جور از اگر

زد نتوان برص لوح بر تو خاله نقط

طلبي مدادی دیده مردمک از مگر

جانه ب خواست دل تو شریین لب از ای عشوه

طلبي مزادی گفت لبت شکرخندهه ب

را سودازده دل عطریه نسخ بود ات

طلبي سوادی تو سایه غالی خط از

شاد دل در مگر ایفت نتوان را مغت چون

طلبي شادی خاطر مغت امیده ب ما

حافظ نشیین چند اته مدرس در بر

طلبي گشادیه میخان در از ات خزی

Page 408: Hafız divanı

408 دیوان حافظ

٣۶٩ غزل

داشتي ایری چشم ایران ز ما

پنداشتي ماه چ آ ن بود غلط خود

دھد برگی دوس یت درخت ات

اکشتي ختمی و رفتي حالیا

نبود درویشی آ یني گو و گفت

داشتي ماجراھا تو ابه ن ور

داشت جنگ فریب چشمت ش یوه

انگاشتي صلح و کردمی غلط ما

دلفروز شد خوده ن حسنت گلنب

بگامشتي او بر ھمت دم ما

نکرد کس شاکیت و رفت ھاه نکت

فرونگذاشتي حرمت جانب

حافظا دل ماه ب دادی خود گفت

نگامشتي کیس بر حمصل ما

Page 409: Hafız divanı

409 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٧٠ غزل

گفتي صال را مس تانه ک جویی میه چ ما از صالح

گفتي دعا را سالمت مستت نرگس دوره ب

نگشوده خانق از ھیچه ک بگشا امه میخان در

گفتي ما و بود این خسنه ن ور بود ابور گرت

لیکن ام افتاده خراب سایق ای تو چشم از من

گفتي مرحبا ھزارش آ ید حبیب کز بالیی

آ خر خوری پش امیین نبخشایی من بر اگر

گفتي کجا خدمت دره ک معین این دار خاطره ب

آ ورد ابره ب جخلت بس است مششاده ک گفمت قدت

گفتي چرا بھتان این و کردمی چرا نسبت اینه ک

ابید منی زیمن مک گشت خون امه انف چون جگر

گفتي خطا چني از خسن زلفت ابه ک آ ن جزای

درنگرفت ایر اب ویل حافظ ای گش یت آ تش تو

گفتي صبا اب حاکیت گویی گل بدعھدی ز

Page 410: Hafız divanı

410 دیوان حافظ

٣٧١ غزل

نھادمیه میخان ره در حسر درس ما

نھادمیه جاانن ره در دعا حمصول

آ تش زند عاقل زاھد صد خرمن در

نھادمیه دیوان دل بر ماه ک داغ این

داد ماه ب عشق مغ گنج ازل سلطان

نھادمیه ویران مزنل این در روی ات

را بتان مھر این از پس ره ندھم دل در

نھادمیه خان این در بر او لب مھر

بود نتوان منافق بیش این ازه خرق در

نھادمیه رندان ش یوه این از بنیاد

آ خره که رسگش ت کش یت این رود می چون

نھادمیه دان یک گوھر آ ن رس در جان

بود دین و دل یب ما چوه ک هلله املن

نھادمیه فرزان و عاقل لقبه ک را آ ن

حافظ چو بودمی تو ز خیایله ب قانع

نھادمیه بیگان و گداھمته چ رب ای

Page 411: Hafız divanı

411 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٧٢ غزل

بگذرمیه میخان شارع ز ات بگذار

درمی این حمتاجه ھم ایه جرع بھر کز

عشق و زدمی رندی دم چون خنست روز

نسپرمی ش یوه آ ن ره جزه ک بود آ ن رشط

ابده ب رود می مج مس ند و ختته ک جایی

خورمی میه که ب نبود خوش خورمی مغ گر

زدن توان او مکر در دسته ک بو ات

احرمی ایقوت چوه نشس ت دل خون در

ماه ک شوریدگان نصیحت مکن واعظ

ننگرمی فردوسه ب دوست کوی خاک اب

مقتدا رقصند و حالته ب صوفیان چون

برآ ورمی دس یت شعبدهه ب ھم نزی ما

ایفت لعل و در زمني خاک توه جرع از

مکرتمی خاک از تو پیشه ک ما بیچاره

نیست وصل اکخ کنگرهه ب ره چو حافظ

برمی رسه ب در اینه آ س تان خاک اب

Page 412: Hafız divanı

412 دیوان حافظ

٣٧٣ غزل

برمی خراابته ب صویفه خرق ات خزی

برمی خرافات ابزاره ب طامات و شطح

سفر آ ورد رهه ب قلندر رندان سوی

برمی طامات جساده و بسطامی دلق

گریند صبویح جام خلوتیانه ھم ات

برمی مناجات پری دره ب صبحی چنگ

بستي امین وادی دره ک عھد آ ن تو اب

برمی میقاته ب گوی ارین مویس ھمچو

زني عرش کنگره بر تو انموس کوس

برمی ساموات ابم بر تو عشق عمل

فردا قیامت حصرایه ب تو کوی خاک

برمی مباھات بھر از رس فرق بره ھم

زاھد مالمت خار ما ره در نھد ور

برمی ماکفات زندانه ب گلس تانش از

خویش آ لودهه پشمین ز ابد رشممان

برمی کرامات انم ھرن و فضل بدین گر

نکند اکری و دل نش ناسد ار وقت قدر

برمی اوقات حاصل این ازه ک جخالت بس

برخزی مقرنس سقف این از ابرد میه فتن

برمی آ فاته ھم از پناهه میخانه ب ات

Page 413: Hafız divanı

413 DÎVAN-I HÂFIZ

یک ات آ خر شدن گم فنا بیاابن در

برمی مھامته ب پیی مگر بپرس ي ره

مریز سفهل ھر در بر خود رخ آ ب حافظ

برمی حاجات قایض بره که ب آ ن حاجت

Page 414: Hafız divanı

414 دیوان حافظ

٣٧۴ غزل

اندازمی ساغر در می و برافشاني گل ات بیا

دراندازمی نو طریح و بشاکفي سقف را فلک

ریزد عاشقان خونه ک انگزید لشکر مغ اگر

براندازمی بنیادش و اتزمی ھمه ب سایق و من

ریزمی قدح اندر گالب را ارغواین رشاب

اندازمی مجمر در شکر را عطرگردان نس ي

خوش رسودی مطرب بزن خوش رودی است دست در چو

اندازمی رس پاکوابن و خواني غزل افشان دسته ک

انداز جناب عایل بدان ما وجود خاک صبا

اندازمی منظر بر نظر را خوابن شاه کن بود

ابفد می طامات یکی الفد می عقل از یکی

اندازمی داور پیشه ب را ھا داوری اکین بیا

میخانھه ب ما اب بیا خواھی اگر عدن بھشت

اندازمی کوثر حوضه ب روزی مخت پای ازه ک

شریاز در ورزند منی خوخشواین و خسنداین

اندازمی دیگر ملکیه ب را خود اته ک حافظ بیا

Page 415: Hafız divanı

415 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٧۵ غزل

برکش ي سالوسه خرقه ک بیا صویف

کش ي رسه ب بطالن خط را زرق نقش وین

نھي میه وج دره صومع فتوح و نذر

برکش ي خراابت آ به ب رای دلق

دھند ماه ب رضوانه روضه ن اگر فردا

درکش يه ب جنت ز حوره روض ز غلامن

صوفیان بزم از و رسخوش ھجي بریون

کش ي بره ب شاھد و ابده کني غارت

کش ندمان حرسته به ن ور کني عرشت

کش ي دگر ھجاینه ب جان رخته ک روزی

مزنویست غیب تتق دره ک خدا رس

برکش ي رخسار ز نقاب اشه مس تان

نو ماه چو ات او ابروی ز ای جلوه کو

کش ي زر چوگان مخ در س پھر گوی

زدن ھا الف چنني ماست حده ن حافظ

کش ي بیشرت چرا خویش گلي از پای

Page 416: Hafız divanı

416 دیوان حافظ

٣٧۶ غزل

کوش ي عرشته به که ب آ ن گل وقت دوس تان

بنیوش ي جانه ب و این است دل اھل خسن

گذرد می طرب وقت و کرم کس در نیست

بفروش ي میه ب جسادهه ک است آ ن چاره

بفرست خداای خبش فرح ھواییست خوش

نوش ي گلگون می رویشه به ک انزنیین

است ھرن اھل رھزن فلک ساز ارغنون

خنروش ي چرا و نناليه غص این از چون

آ یب نزدمیش می از و آ مد جوشه ب گل

جوش ي می ھوس و حرمان آ تش ز الجرم

موھوم رشایب الهل قدح از کش ي می

مدھوش ي می و مطرب یبه ک دور بد چشم

ماه ک گفت توانه ک اب جعب حال این حافظ

خاموش ي گل مومس دره ک بلبالني

Page 417: Hafız divanı

417 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٧٧ غزل

بکني دعایی و برآ رمی دست ش یب ما

بکني جایی ز چاره را تو ھجران مغ

مددی رفیقان دست از شد بامیر دل

بکني دوایی و آ رمی رسه ب طبیبش ات

رفت و زد تیغمه ب و برجنید جرم یبه ک آ ن

بکني صفاییه ک را خدا آ رید ابزش

کجاست خراابت راه طرب بیخ شد خشک

بکني منایی و نشو ھوا و آ ب آ ن در ات

نھ ور دل ای طلب رندان خاطر از مدد

بکني خطاییه ک مبادا است صعب اکر

نکند اکری حوصهل مک طایره سای

بکني ھامیی ممیونه سای از طلب

کجاست خوشگوی حافظ بشد پرده از دمل

بکني نوایی ساز شغزل و قوله ب ات

Page 418: Hafız divanı

418 دیوان حافظ

٣٧٨ غزل

نکني انحقه ب میل و بد نگویي ما

نکني ازرق خود دلق وه س ی کسه جام

است بد بیش و مکه ب توانگر و درویش عیب

نکني مطلقه ک است آ ن مصلحت بد اکر

نزني دانش دفرت بره مغلط رمق

نکني ملحق شعبده ورق بر حق رس

نوشد حرمته به ن رندانه جرع اگر شاه

نکني مروق صاف میه ب التفاتش

راھروان نظر در ھجان براني خوش

نکني مغرق زین وه س ی اسب فکر

شکند می ھرن ارابب کش یت آ سامن

نکني معلق حبر این بره که ب آ نه تکی

رجنید رفیقی و حسودی گفت بدی گر

نکني احقه ب گوش ماه ک ابش خوش تو گو

او بر نگریمی گفت خطا خصم ار حافظ

نکني حق خسن اب جدل گفت حقه ب ور

Page 419: Hafız divanı

419 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٧٩ غزل

گومی می بلند ابنگه ب و است خوش رسم

جومی می پیاهل از حیات نس ي منه ک

ننشیند خامره وجه ب زھد عبوس

خومی خوش کشان دردیه خرق مرید

دوست ابروی و رسگش تگیه به فسان شدم

گومی چون خویش چوگان مخ در کش ید

بگشاید رویه ب در مغان پریه ن گرم

جومی کجا از چاره بزمن در کدام

خودروییه ب رسزنش مچمن این در مکن

رومی می دھند می پرورمشه ک چنان

مبنيه میان در خراابت و خانقاه تو

اومی اب ھسته ک جا ھره ک گواه خدا

بھروزیست کمییای طلب راه غبار

بومی عنربین خاک آ ن دولت غالم

بلندابالیی مست نرگس شوق ز

جومی لب بر افتاده قدح اب الهل چو

پاک دل از حافظ فتویه به ک می بیار

فروشومی قدح فیضه ب زرق غبار

Page 420: Hafız divanı

420 دیوان حافظ

٣٨٠ غزل

گومی می دگر ابر و امه گفت ابرھا

پومی می خوده به ن ره این دلشده منه ک

انده داش ت صفمت طوطیه آ ین پس در

گومی می بگو گفت ازل اس تاده چ آ ن

ھست آ رایی مچن گل گر و خارم اگر من

رومی می کشدم می اوه ک دست آ ن ازه ک

مکنید حریان دل یب من عیب دوس تان

جومی می نظری صاحب و دارم گوھری

است عیب گلگون می ملمع دلق ابه چ گر

شومی می رای رنگ او کز عیب مکمن

است دگر جایی ز عشاقه گری و خنده

مومی می حسر وقت و شبه ب رسامی می

مبویه میخان در خاکه ک گفت حافظم

بومی می خنت مشک منه ک عیب مکن گو

Page 421: Hafız divanı

421 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٨١ غزل

پادشھي بندگان ماه چ گر

صبحھگي ملک پادشاھان

تھییه کیس و آ س تني در گنج

رھي خاک و منا گییت جام

غرور مست و حضور ھوش یار

گنھيه غرق و توحید حبر

کنده کرمش چون خبت شاھد

مھي چو رخه آ یین ماش

شب ھر را خبت بیدار شاه

لکھي و افرس نھگبان ما

ما حصبت شامر غنمیت گو

ھگي دیدهه ب ما و خواب در توه ک

ماه ک است واقف منصور شاه

نھيه ک کجا ھره ب ھمت روی

سازمی کفن خون ز را دمشنان

دھي فتح قبای را دوس تان

نبود ما پیش تزویر رنگ

س یھي افعی و رسخي شری

ابزدھنده ک بگو حافظ وام

گوھي ما و اعرتاف ای کرده

Page 422: Hafız divanı

422 دیوان حافظ

٣٨٢ غزل

خبوان ایه خس ت رس بر آ مدی چو ایه فاحت

جان مردهه ب لبت لعل دھد میه ک بگشا لب

رود می و خوانده فاحت و آ مد پرسشه به ک آ ن

روان اش پیی از کمن می را روحه ک نفیس گو

ببني من زابن روی ایه خس ت طبیبه ک ای

زابن بر است دل ابر امه سین دود و دم اکین

رفت و گرم مھر ز کرد من اس تخوان تبه چ گر

اس تخوان از مھر آ تش رود منی تمب ھمچو

وطن آ تشش در ھست تو خال ز دمل حال

انتوان و ست شدهه خس ت تو چشم دو آ ن از چشمم

ببني و دیده دو آ ب ز حرارمت ابزنشان

نشان زندگی ز ھیچ دھد میه ک مرا نبض

است داده عیش پیی از امه شیش مدامه ک آ ن

زمان ھر طبیب پیش برد میه چ از امه شیش

رشبمت داد تو شعر زندگی آ ب از حافظ

خبوان رشبمته نسخ بیا کن طبیب ترک

Page 423: Hafız divanı

423 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٨٣ غزل

طبیبان اب مغ گفمته ک چندان

غریبان مسکني نکردند درمان

ابدیست دست در دم ھره ک گل آ ن

عندلیبان از ابدش رشم گو

ابزبیند ات ده امان رب ای

حبیبان روی حمبان چشم

نیست خود مھر بر حمبت درج

رقیبان اکم مبادا رب ای

جودت خوان بر آ خر منعم ای

نصیبان یب از ابش ي چند ات

گییت ش یدای نگش یت حافظ

ادیبان پند شنیدی می گر

Page 424: Hafız divanı

424 دیوان حافظ

٣٨۴ غزل

بگردان جفا از روی فراقت از سوزم می

بگردان بال رب ای شد ما بالی ھجران

گردون خنگ سزب بر مناید می جلوهه م

بگردان پا رخش بر درآ ید رسه ب او ات

سنبل رمغه ب یعین برافشان را غول مر

بگردان صبا ھمچون خبوری مچن گرد

رسمست خرام بریون را دین و عقل یغامی

بگردان قبا بر در بشکن الکه رس در

انتظارم عني در مس تان چشم نور ای

بگردان ای بنواز جامی و حزین چنگ

خوش خطی عارضش بر نویسد ھمی دوران

بگردان ما ایر از بده نوش ت رب ای

نیست قدر این جز خبتت خوبرواین ز حافظ

بگردان قضا حمک رضایی نیستت گر

Page 425: Hafız divanı

425 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٨۵ غزل

ابزرسان خنته ب مشکني آ ھوی آ ن رب ای

ابزرسان مچنه ب خرامان رسو سھیی وان

بنواز نس مییه ب را ما آ زرده دل

ابزرسان تنه به رفت تن ز جان آ ن یعین

رس ند تو امره ب چو مزنله ب خورش ید و ماه

ابزرسان منه ب نزی مرا رویه م ایر

شد خون میاین لعل طلب در ھا دیده

ابزرسان مینه ب رخشان کوکب آ ن رب ای

آ اثر ھامیون ممیون طایر ای برو

ابزرسان زغن و زاغ خسن عنقا پیش

حیات خنواھي تو یب ماه ک است این خسن

ابزرسان خسن و خربگری پیک ای بش نو

رب ای حافظ دیده وطنش بودیه ک آ ن

ابزرسان وطنه ب غرییب ز مرادشه ب

Page 426: Hafız divanı

426 دیوان حافظ

٣٨۶ غزل

پوشانه خرق اب نشني مک را خدا

مپوشان سامان یب رندان از رخ

ھست آ لودگی بیسه خرق این در

فروشان می قبای وقت خوشا

ندیدم دردی وشان صویف این در

دردنوشان عیش ابد صایفه ک

نیاری طاقت و طبعی انزک تو

پوشان دلق مش یت ھای گراین

منشني مس تور ای کرده مس مت چو

منوشان زھرم ای داده نومش چو

بني سالوس یان این غنب از و بیا

خروشان بربط و دل خون رصایح

ابش حذر بر حافظ دلگرمی ز

جوشان دیگ چون ایه سین دارده ک

Page 427: Hafız divanı

427 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٨٧ غزل

دھنان شریین خرسو مششادقدان شاه

شکنان صفه ھم قلب شکند مژگانه به ک

انداخت درویش من بر نظر و بگذشت مست

خسنان شریینه ھم چراغ و چشم ای گفت

بود خواھد تھییه کیس زرت و س ي از یک ات

س میتنانه ھم ز برخور و شو من بنده

بورز مھر مشو پست ایه ن ذره از مکرت

زانن چرخ ریس خورش یده خلوتگه ب ات

داری می قدیح ور مکنه تکی ھجان بر

بدانن انزک و خور جبینان زھره شادی

ابد خوش روانشه ک من کشه پامین پری

شکنان پامین حصبت از کن پرھزی گفت

بگسل دمشن ز و آ ر دسته ب دوست دامن

اھرمنان از گذر فارغ و شو یزدان مرد

گفمت می حسر الهل مچن در صبا اب

کفنان خوننيه ھم این انده ک شھیدانه ک

امیه ن راز این حمرم تو و من حافظ گفت

دھنان شریین و کن حاکیت لعل می از

Page 428: Hafız divanı

428 دیوان حافظ

٣٨٨ غزل

شکنه توب و گشت انگزی طرب گل و بھار

برکن دل ز مغ بیخ گل رخ شادیه ب

ھواداری دره غنچ صبا ابد رس ید

پریاھن درید خود بر و شد برون خود ز

دل صایف آ ب از بیاموز صدق طریق

مچن رسو ز آ زادگی طلب راس یته ب

نگر الکهل گل گرد صبا دس تربد ز

مسن رویه ب ببني سنبل گیسوی شکنج

سعد طالعه ب حرم از رس یده غنچ عروس

حسنه وجه ب برد می دین و دله عینه ب

ھزار نفری و شوریده بلبل صفری

حزن بیت ز برون آ مد گل وصل برای

بگو ابده جام و خوابن حصبت حدیث

فن صاحب پری فتوی و حافظ قوله ب

Page 429: Hafız divanı

429 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٨٩ غزل

تن دره جام بویته ب دم ھر گل چو

دامنه ب ات گریبان از چاک کمن

ابغ دره ک گویی گل دید را تنت

تن بر بدرید راه جام مس تان چو

جان برم مشلک مغت دست از من

من از بردی آ سان تو را دل ویل

دوست از برگش یت دمشنان قوله ب

دمشن دوست کس ھیچ نگردد

ابده جام در چونه جام در تنت

آ ھن س ي در چونه سین در دلت

خونني چشم از اشک مشع ای ببار

روشن خلق بر دلت سوز شده ک

جگرسوز آ ه امه سین کز مکن

روزن راه از دود ھمچو برآ ید

مینداز پا در و مشکن را دمل

مسکن تو زلف رس در دارده ک

حافظ سته بس ت تو زلف در دل چو

میفکن پا در او اکر سان بدین

Page 430: Hafız divanı

430 دیوان حافظ

٣٩٠ غزل

مچن طرف از شد پیدا گل سلطان افرس

مسن و رسو بر ابد مبارک رب ای مقدمش

خرسوی نشست این بود خویشنت جایه ب خوش

خویشنت جایه ب اکنون کیس ھر نشیند ات

خامتت حسنه ب ده بشارت را مج خامت

اھرمن دست کواته او از کرد اعظم اکمس

درش خاک کزه خان این ابد معمور ابد ات

مین ابد وزد می رحامن بوی اب نفس ھر

او عاملگری تیغ و پش نگ پور شوکت

اجنمن داس تان شد ھاه شھنامه ھم در

زین زیر در شد رام چرخت چوگاین خنگ

بزن گویی آ مدی میدانه ب چون شھسوارا

توست مششری روان آ ب را ملک جویبار

بکن بدخواھان بیخ بنشان عدل درخت تو

خوشت خلق نکھت اب اگر نشکفت این از بعد

خنت مشکه انف ایذج حصرای از خزید

کنند می خوش جلوه انتظار گریانه گوش

برفکن رخ از برقع و الکه طرف برشکن

بنوش می حافظ گفت کردم عقل اب مشورت

ممتن مستشار قوله ب ده می ساقیا

Page 431: Hafız divanı

431 DÎVAN-I HÂFIZ

داره عرض ااتبک بزم سایق بر صبا ای

منه ب خبشد ایه جرع زرافشان جام آ ن از ات

Page 432: Hafız divanı

432 دیوان حافظ

٣٩١ غزل

بودن خواھده چ جام و می فکر از خوشرت

بودن خواھده چ رساجنامه ک ببیمن ات

مناند اایمه ک خورد توان چند دل مغ

192

بودن خواھده چ اایمه ن و ابش دله ن گو

او بره ک خور خود مغ گو را حوصهل مک مرغ

بودن خواھده چ دام نھده ک کس آ ن رمح

منیوش مقدل پند و خمور مغ خور ابده

بودن خواھده چ عام خسن اعتبار

اکمه ب رصف شوده که ب ھامن تو رجن دست

بودن خواھده چ اناکمه به ک آ خر داین

دوش معامیی خواند ھمیه میخان پری

بودن خواھده چ فرجامه ک جام خط از

غزل و چنگ و دفه ب حافظ دل ره از بردم

بودن خواھده چ بدانم من جزای ات

Page 433: Hafız divanı

433 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٩٢ غزل

دیدن ایر دیدار دولت چیسته ک داین

گزیدن خرسوی بر گدایی او کوی در

ولیکن بود آ سان بریدن طمع جان از

بریدن توان مشلک جاین دوس تان از

تنگ دل ابه غنچ چون بس تانه ب شدن خواھم

دریدن پریاھین انمی نیکه ب جا وان

گفنته نھفت راز گل اب نس ي چونه گ

شنیدن بلبالن از عشقبازی رسه گ

مگذار دست ز اول ایر لب بوس یدن

گزیدن لب و دست از گردی ملول کخر

مزنله دوراھ این کز حصبت شامر فرصت

رس یدن ھمه ب نتوان دیگر بگذرمی چون

حییی شاه اید از حافظ برفت گویی

پروریدن درویش آ ور ایدشه ب رب ای

Page 434: Hafız divanı

434 دیوان حافظ

٣٩٣ غزل

ورزیدن عشقه ب شھرم شھرهه ک ممن

دیدن بده ب نیالودم دیدهه ک ممن

ابش ي خوش و کش ي مالمت و کني وفا

رجنیدن اکفریست ما طریقت دره ک

جنات راه چیسته ک گفمت میکده پریه ب

پوش یدن عیب گفت و می جام خبواست

چیست عامل ابغ متاشای ز دل مراد

چیدن گل تو رخ از چشم مردم دسته ب

آ ب بر زدم خود نقش آ ن از پرس یت میه ب

پرستیدن خود نقش کمن خراب اته ک

هن ور واثقم تو زلف رس رحته ب

کوش یدن سوده چ سو آ ن از نبود چو کشش

جملس زین اتفت خواھي میکدهه ب عنان

نشنیدن است واجب معالن یب وعظه ک

خوب رخ اب مھر بیاموز ایر خط ز

گردیدن است خوش خوابن عارض گرده ک

حافظ می جام و سایق لب جز مبوس

بوس یدن خطاست زھدفروشان دسته ک

Page 435: Hafız divanı

435 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٩۴ غزل

حسن نوبھار تو منظر ماه روی ای

حسن مدار و حسن مرکز تو خط و خال

حسر فسون پنھان تو پرخامر چشم در

حسن قرار پیدا تو قرار یب زلف در

نیکویی برج از تو ھمچو نتافت ماھی

حسن جویبار از قدت چون خناست رسوی

دلربی عھد تو مالحت از شد خرم

حسن روزگار تو لطافت از شد فرخ

ھجان در تو خاله دان و زلف دام از

حسن شاکره نگش ت مناند دل مرغ یک

جان میان از طبعه دای لطفه ب دامی

حسن کنار در را تو انزه ب پرورد می

است تر و اتزه آ ن ازه بنفش لبت گرد

حسن جویبار از خورد می حیات کب

تو نظری بینده ک برید طمع حافظ

حسن دایر اندر رخت جز نیست دایر

Page 436: Hafız divanı

436 دیوان حافظ

٣٩۵ غزل

کن نقاب مشکني سنبل ز را گلربگ

کن خراب ھجاین و بپوش رخه ک یعین

را ابغ اطراف و چھره ز عرق بفشان

کن پرگالب ما دیده ھایه شیش چون

کرد ش تاب رفنته ب معر چو گل اایم

کن ش تاب گلگون ابده دوره ب سایق

را مست پرخواب نرگس ش یوهه ب بگشا

کن خوابه ب رعنا نرگس چشم رشک از و

گری نگار زلف و بش نوه بنفش بوی

کن رشاب عزم و الهل رنگه ب بنگر

توست کشی عاشق عادت و رمسه ک جا زان

کن عتاب ما اب و کش قدح دمشنان اب

گشای قدح رویه ب دیده حباب ھمچون

کن حباب از اساس قیاس راه خان وین

دعا ره از طلبد می وصال حافظ

کن مس تجاب دالنه خس ت دعای رب ای

Page 437: Hafız divanı

437 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٩۶ غزل

کن پررشاب قدیح ساقیا است صبح

کن ش تاب ندارد درنگ فلک دور

خراب شود فاین عامله ک پیشرت زان

کن خراب گلگون ابده جام ز را ما

کرد طلوع ساغر مرشق ز می خورش ید

کن خواب ترک طلیب می عیش برگ گر

کند ھا کوزه ما گل از چرخه ک روزی

کن پررشاب ما رسه اکس زنھار

نیستي طامات وه توب و زھد مرد ما

کن خطاب صایف ابده جامه ب ما اب

حافظا پرس تیست ابده صواب اکر

کن صواب اکره ب جزم عزم و برخزی

Page 438: Hafız divanı

438 دیوان حافظ

٣٩٧ غزل

کن منور ما شبس تان و درآ در ز

کن معطر روحانیان جملس ھوای

مباز عشقه ک کند نصیحته فقی اگر

کن تر را دماغ گو بدھش ای پیاهل

جان و دل ام سپرده جاانن ابروی و چشمه ب

کن منظر و طاق متاشای و بیا بیا

نور فشاند منی ھجران شب س تاره

برکنه م چراغ و برآ قرص ابمه ب

جملس این خاکه ک جنت خازنه ب بگو

کن مجمر عود و فردوس سوی بره حتفه ب

تنگم در نیکه خرق وه مزوج این از

کن قلندر ومش صویفه کرمش یکه ب

تواند حسن زیردست مچن شاھدان چو

کن صنوبر بر جلوه و مسن بره کرمش

سایق کند بیس حاکیت نفس فضول

کن ساغره ب می و دست از مده خود اکر تو

جامل شعاع شد ادراک دیده جحاب

کن منور را خورش یده خرگ و بیا

نبود ما حد تو وصال قنده ب طمع

کن شکر ھمچو لعل لبه ب حوالمت

Page 439: Hafız divanı

439 DÎVAN-I HÂFIZ

ده مس تانه ب آ نھگی ببوس پیاهل لب

کن تر معارشان دماغه دقیق بدین

رواینه م عشق و عیش مالزمت از پس

کن بر از حافظ شعر کینه ک اکرھا ز

Page 440: Hafız divanı

440 دیوان حافظ

٣٩٨ غزل

کن گوش ھست خسین من چشم نور ای

کن نوش و بنوشان است پر ساغرت چون

بسیست اھرمنه وسوس عشق راه در

کن رسوش پیامه ب دل گوش و آ ی پیش

مناند طرب ساز و شده تب نوا برگ

کن خروش دف ای و برکش انهل چنگ ای

نبخشدت مس یت ذلته خرق و تسبیح

کن فروش می از طلب معل این در ھمت

گفمتت گوینده جترب ز خسن پریان

کن گوش پند شوی پریه ک پرس ای ھان

عشق دست ننھاد سلسهل ھومشند بر

کن ھوش ترک کشی ایر زلفه ک خواھی

نیست مال و معر دره مضایق دوس تان اب

کن نیوش نصیحت ایر فدای جان صد

مباد تھیی صایف می از جامته ک سایق

کن دردنوش منه ب عناییت چشم

بگذری چو زرافشان قبای در رسمست

کن پوشه پشمین حافظ نذره بوس یک

Page 441: Hafız divanı

441 DÎVAN-I HÂFIZ

٣٩٩ غزل

بشکن ساحری ابزار و کن ایه کرمش

بشکن سامری انموس و رونق مغزهه ب

یعین عاملی دس تار و رس ده ابده ب

بشکن رسوری آ ینيه به گوش الکه

بگذار دلربی آ ینيه ک گوی زلفه ب

بشکن س متگری قلبه ک گوی مغزهه ب

کسه ھم از خویب گوی برب و خرام برون

بشکن پری رونق بده حور زسای

بگری آ فتاب شری نظر آ ھوانه ب

بشکن مشرتی قوس دوات ابروانه ب

ابد دم از سنبل زلف شود عطرسای چو

بشکن عنربی زلف رسه ب قمیتش تو

حافظ ای فروشد فصاحت عندلیب چو

بشکن دری گفنت خسنه ب او قدر تو

Page 442: Hafız divanı

442 دیوان حافظ

۴٠٠ غزل

من ابز نقش گر عشوه ابالبلند

من دراز زھده قص کرد کواته

عمل و زھد و پریی آ خره ک دال دیدی

من ابزه معشوق دیده کرده چ من اب

برد میه ک امیان خرایب از ترمس می

من مناز حضور تو ابروی حمراب

عشق نشان بپومش زرق دلقه ب گفمت

من راز کرد عیان و اشک بود غامز

کند منی حریفان اید و ایر است مست

من نواز مسکني سایق خریه ب ذکرش

آ ن نس ي کز بوزد صبا آ ن یک رب ای

من اکرساز کرمشه شامم گردد

حالیاه گری از زمن می آ ب بر نقشی

من جماز حقیقت قرین شود یک ات

کمن میه گری زانن خنده مشع چو خود بر

من ساز و سوز کنده چ دل س نگ تو اب ات

رود منی اکری تو مناز از چو زاھد

من نیاز و راز وه ش بان مس یت ھم

صبا ای حالش بگو سوخته گری ز حافظ

من گداز دمشن پرور دوست شاه اب

Page 443: Hafız divanı

443 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٠١ غزل

من ز بیفشاند دامن رھش خاک شوم چون

من ز بگرداند رو بگردان دل بگومی ور

گل ھمچو مناید می کس ھره ب را رنگني روی

من ز ابزپوشاند ابزپوشان بگومی ور

ببني سریش نظر یک آ خر گفمت را خود چشم

من ز راند خون جوی ات مگر خواھی می گفت

شود چون ات لبش بر من وه تش ن خومنه ب او

من ز بس تاند داد ای او از بس تامن اکم

نیست ابک برآ ید جان تلخیه ب فرھادم چو گر

من ز ماند می ابز شریین ھای حاکیت بس

شود خندان مغم بر مریم پیش مشعش چو گر

من ز برجناند انزک خاطر برجنم ور

بنگرید دھانش بھر ام داده جان دوس تان

من ز ماند می ابز چون خمترص چزییه ب کو

مغ درس ابشد دست زین گره ک حافظ کن صرب

من ز خواند ایه افسان ایه گوش ھر در عشق

Page 444: Hafız divanı

444 دیوان حافظ

۴٠٢ غزل

ببني روه م آ ن خال بگومی دلکش ایه نکت

ببني گیسو آ ن زجنریه بس ت را جان و عقل

مباش ھرجایی و وضع وحشیه ک کردم دل عیب

ببني آ ھو آ ن غنج و شریگری چشم گفت

صباست ابده متاشاخان زلفشه حلق

ببني مو یکه بس ت جا آ ن دل صاحب صد جان

غافلند ما دلرب از آ فتاب عابدان

ببني رو آ ن مبني رو را خدا مالمتگو ای

نھاد گردن بر بند را صبا دزدش دل زلف

ببني ھندو حیهل رو ره ھواداران اب

شدم فارغ خود ز او جوی و جست در منه ک این

ببني سو ھر از مثلش نبیند و ست ندیده کس

رواست اندل می حمرابه گوش در ار حافظ

ببني ابرو مخ آ ن را خدا نصیحتگو ای

برمتاب رس فلک ای منصور شاه مراد از

ببني ابزو قوت بنگر مششری تزیی

Page 445: Hafız divanı

445 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٠٣ غزل

بني جبینانه م روی و کش لعل رشاب

بني اینان جامل آ انن مذھب خالف

دارند مکندھا ملمع دلق زیره ب

بني آ س تینانه کوت این درازدس یت

آ رند منی فرو رس ھجان دو خرمنه ب

بني چینانه خوش و گدااین کرب و دماغ

طلبند جان ھزاره کرمش ني بھای

بني انزنینان انز و دل اھل نیاز

برفت و داد ابده ب را ما حصبت حقوق

بني ھمنشینان و ایران حصبت وفای

است من خالص چاره شدن عشق اسری

بني بینان پیش اندیش عاقبت مضری

دوست حصبت بربد حافظ دل از کدورت

بني پاکدینان و پااکن ھمت صفای

Page 446: Hafız divanı

446 دیوان حافظ

۴٠۴ غزل

این از بھرت نظری رندان صف بر فکن می

این از بھرت گذری کن می میکده در بر

فرماید میه ک لطف این لبت من حق در

این از بھرت قدری ولیکن است خوب خست

بگشاید ھجان اکر از گره فکرشه ک آ ن

این از بھرت نظری بفرما اکر این در گو

عشق دارد ھرنه چ مغ جزه ک گفت انحصم

این از بھرت ھرنی عاقله خواج ای برو

ندھم گر کمنه چ گرامی رود بدان دل

این از بھرت پرسی ندارد دھر مادر

بوس سایق لب و نوش قدحه ک گومی چو من

این از بھرت دگری نگویده ک من از بش نو

چنيه ب نباتیست میوه شکرین حافظ لکک

این از بھرت مثری نبیین ابغ این دره ک

Page 447: Hafız divanı

447 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٠۵ غزل

او حصبت حق و خراابت پری جانه ب

او خدمت ھوای جز من رس در نیسته ک

است گناھاکران جایه نه چ اگر بھشت

او ھمته ب مس تظھرمه ک ابده بیار

ابد روشن حساب آ نه صاعق چراغ

او حمبت آ تش ما خرمنه ب زده ک

بیین رسی گره میخانه آ س تان بر

او نیت نیست معلومه ک پایه ب مزن

غیب عامل رسوش مس یته ب دوشه ک بیا

او رحت فیض است عامه ک داد نوید

مست من در نگاه حقارت چشمه ب مکن

او مشیت یب زھد و معصیت نیسته ک

ویله توب و زھد میل من دل کند منی

او دولت فر و بکوش يه خواج انمه ب

است گرو در ابدهه ب حافظه خرق مدام

او فطرت بود خراابت خاک ز مگر

Page 448: Hafız divanı

448 دیوان حافظ

۴٠۶ غزل

نو ماه متاشایه ب شدی برون گفتا

رو ابد رشم منت ابروان ماه از

ماست زلف اسریان ز دلت ات معریست

مشو خود ایران جانب حفظ ز غافل

ما زلف ھندویه ب عقل عطر مفروش

جو نيه ب مشکنيه انف ھزار جا اکن

زاره کش ته کھن این در مھر و وفا ختم

درو مومس بوده ک شود عیانه گ آ ن

بگومیت رمزیه ک ابده بیار سایق

نو ماه و سری کھن اخرتان رس از

نشان دھد میه م رس ھر ھالل شلک

زو الکه ترک و س یامک افرس از

وفاست مامن مغان پری جناب حافظ

ش نو او ز و خوان او بر عشق حدیث درس

Page 449: Hafız divanı

449 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٠٧ غزل

نوه م داس و دیدم فلک سزب مزرع

درو ھنگام و آ مد خویشه کش ت از ایدم

دمید خورش ید و خبفتیدی خبت ای گفمت

مشو نومیده سابق ازه ھم این اب گفت

فلکه ب مس یحا چو جمرد و پاک روی گر

پرتو صد رسد خورش یده ب تو چراغ از

عیار اکین مکن دزد شب اخرت بره تکی

کیخرسو مکر و بربد اکووس اتج

گوش دارد گرانه چ ار لعل و زر گوشوار

بش نو نصیحت است گذران خویب دور

حسنه عرص دره ک تو خال ز دور بد چشم

گرو خورش ید وه م از برده ک راند بیدیق

عشق اکندر عظمت این مفروش گو آ سامن

جو دوه ب پروینه خوش جویه به م خرمن

سوخت خواھد دین خرمن رای و زھد آ تش

برو و بیندازه پشمینه خرق این حافظ

Page 450: Hafız divanı

450 دیوان حافظ

۴٠٨ غزل

تو جامل داره آ ین آ فتاب ای

تو خال گردان مجمره س یاه مشک

سوده چ ویل بشس مت دیده رسای حصن

تو خیال خیل درخور نیسته گوش اکین

حسن پادشاه ای نعمیت و انز اوج در

تو زوال قیامته ب ات مباد رب ای

ابز نبست صورت تو نقش ز مطبوعرت

تو مثال مشکني ابروی طغرانویس

ایه چگون مسکني دل ای زلفش چني در

تو حال رشح صبا ابد گفته کشفت

درآ ی آ ش یت در ز گل بوی برخاست

تو فال فرخنده رخ ما نوبھار ای

شود ما گوشانه به حلق ز آ سامن ات

تو ھالل ھمچون ابروی ز ای عشوه کو

کنان تھنیت ابزروم خبت پیش ات

تو وصال عید مقدم ز ای مژده کو

نور مدار آ مده ک س یاهه نقط این

تو خال ز بینشه حدیق در عکسیست

کمن جفا کدامني عرض شاه پیش در

تو مالل ای خود نیازمندی رشح

Page 451: Hafız divanı

451 DÎVAN-I HÂFIZ

بسیست رسکشان رس مکند این در حافظ

تو جمال نباشده ک مپز کج سودای

Page 452: Hafız divanı

452 دیوان حافظ

۴٠٩ غزل

تو راه خاک چنيه انف خونبھای ای

تو الکه طرف پروره سای خورش ید

خرام برون حد از برد میه کرمش نرگس

تو س یاه چشم ش یوه فدای من ای

جامل چنان اب ملک ھیچه ک خبور خومن

تو گناه نویسده ک نیایدش دل از

تویی سبب را ھجان خلق خواب و آ رام

تو گاهه تکی دل و دیده کنار شد زان

ش مب ھر است اکر و رس ای س تاره ھر اب

تو ماه ھمچو رخ فروغ حرست از

شدند جدا ھم ازه ھم ھمنشني ایران

تو پناه دولته آ س تان و مایي

عاقبته ک عنایت ز مرب طمع حافظ

تو آ ه دود مغ خرمنه ب زند آ تش

Page 453: Hafız divanı

453 DÎVAN-I HÂFIZ

۴١٠ غزل

تو ابالی بر راست پادشاھی قبای ای

تو والای گوھر از نگني و اتج زینت

دھد می طلوعی دم ھر را فتح آ فتاب

تو س امییه م رخسار خرسوی الکه از

کجا ھر ابشد اقبال طایر گاه جلوه

تو سای گردون چرت ھامی اندازده سای

اختالف ھزاران اب حمکت و رشع رسوم از

تو داانی دل از فوت نشد ھرگز ایه نکت

چکد می بالغت منقار ز حیوانش آ ب

تو شکرخای لکک یعینه لھج خوش طوطی

است عامل چراغ و چشم فلک خورش یده چ گر

تو پای خاک اوست چشم خبش روش نایی

روزگار ندادش و کرد طلب اسکندره چ آ ن

تو افزای جان جام زالل از بود ایه جرع

نیست حمتاج حرضتت حرمی در حاجت عرض

تو رای فروغ اب مناند خمفی کس راز

کند می جواین حافظ رسه پریان خرسوا

تو فرسایه گن خبش جان عفو امید بر

Page 454: Hafız divanı

454 دیوان حافظ

۴١١ غزل

تو سای مشک طره دھد میه بنفش اتب

تو دلگشای خنده درد میه غنچ پرده

مسوز را خویش بلبل من نس ي خوش گل ای

تو دعای شبه ھم شب کند می صدق رس کز

فرش تگان نفس از گش متی ملوله ک من

تو برای از کشم می عاملی مقال و قال

افتخار و فقر رس از چونه ک بني عشق دولت

تو گدای شکند می سلطنت اتجه گوش

ھمند درخوره نه چ گر می جام و زھده خرق

تو رضای ھجت از زمن می نقشه ھم این

رس ز رود نفسم آ ن تو عشق رشاب شور

تو رسای در خاک شود پرھوس رس اکین

توست خیاله گه تکی من چشم شاھنشني

تو جای مباد تو یب من شاه دعاست جای

حسن بھار دره که خاص عارضت مچنیست خوش

تو خسنرسای مرغ شد الکم خوش حافظ

Page 455: Hafız divanı

455 DÎVAN-I HÂFIZ

۴١٢ غزل

ابرو کامن آ ن دست ز افشان خون چشمیست مرا

آ ن از و چشم آ ن از دید خواھده فتن بس ھجان

ابرو

مس یت خوش خواب دره ک ترمک آ ن چشم غالم

ابرو سایبان مشکني و است روی گلشنش نگارین

ابرویش طغرای ابه ک مغ زین تمن شد ھالیل

ابرو آ سامن طاق ز بامنیده که م ابشده ک

دم ھر جبني و چشم آ ن از را ما و غافل رقیبان

ابرو میان در حاجب و است پیغامه گون ھزاران

گلزاریسته طرف جبینش را گریانه گوش روان

ابرو چامن گردد ھمی زارش مسن طرف بره ک

حس ین چنني اب نگوید کس را پری و حور دگر

ابرو چنان آ ن را آ ن و است چشم چنني این را اینه ک

ترمس می و زلف نقاب بندی منی اکفردل تو

ابرو دلس تان آ ن مخ بگرداند حمرامبه ک

ھواداری در حافظ بود زیرک مرغه چ اگر

ابرو کامن آ ن چشم کرد صیدش مغزه تریه ب

Page 456: Hafız divanı

456 دیوان حافظ

۴١٣ غزل

او از ماه بگرفته ک ایر عذار خط

او از راه نیست دره ب لیک ایسته حلق خوش

است دولت حمرابه گوش دوست ابروی

او از خبواه حاجت و چھره مبال جا آ ن

دار پاکه سین مج جملس نوشه جرع ای

او از آ هه ک بني ھجان جام ایسته کیین

پرست می کرد امه صومع اھل کردار

او از س یاه شد منه انمه ک بني دود این

بکن بگو توانده چ آ ن ھر مغ سلطان

او از پناه فروشان ابدهه ب ام برده من

دار آ فتاب رهه ب می چراغ سایق

او از صبحگاه مشعهل برفروز گو

فشان ما اعامله روزانمه ب آ یب

او از گناه حروف سرتد توان ابشد

کرد ساز عشاق مطرب سازه ک حافظ

او از بزمگاه اینه عرص مباد خایل

شھر گدای دارده ک خیال این در آ ای

او از پادشاه کند ایده ک بود روزی

Page 457: Hafız divanı

457 DÎVAN-I HÂFIZ

۴١۴ غزل

کو گلعذار سایق دمد می عیش گلنب

کو خوشگوار ابده وزد می بھار ابد

ویل کند ھمی اید گلریخ ز نو گل ھر

کو اعتبار دیده کجا ش نو خسن گوش

نیست مراده غالی را عیش بزم جملس

کو ایر زلفه انف نفس خوش صبح دم ای

صبا ای حتمل نیست گمل فرویش حسن

کو نگار خدا بھر دل خونه ب زدم دست

زد تو عارض ز الف اگر حسرھگی مشع

کو آ بدار خنجر شد دراز زابن خصم

آ رزو نداریه بوس من لعل ز مگر گفت

کو اختیار و قدرت ویل ھوس این از مردم

است حمکت گنج خازن خسن دره چ اگر حافظ

کو گزار خسن طبع دون روزگار مغ از

Page 458: Hafız divanı

458 دیوان حافظ

۴١۵ غزل

بگو ما ایر خرب راس تان پیک ای

بگو رسا دس تان بلبله ب گل احوال

خمور مغ انس ي خلوت حمرمان ما

بگو آ ش نا خسن آ ش نا ایر اب

مشکبار زلفني رس آ ن زد می چو برھم

بگو خدا بھر ز داشته چ رس ما اب

توتیاست دوست در خاک گفته ک کس ھر

بگو ما چشم دره معاین خسن این گو

کند می خراابت ز ما منعه ک کس آ ن

بگو ماجرا این من پری حضور در گو

بود گذر دولت در آ ن بر دیگرت گر

بگو دعا عرض و خدمت ادای از بعد

مگری بدان را ما تو بدمی ما چند ھر

بگو گدا گناه ماجرایه شاھان

خبوان حمتشم آ نه انم فقری این بر

بگو پادشا آ ن حاکیت گدا این اب

فشاند می خاک بر چو زلف دام ز ھا جان

بگو صبا ای گذشته چ ما غریب آ ن بر

معرفت اراببه قص است پرور جان

بگو بیا حدییث بپرس برو رمزی

Page 459: Hafız divanı

459 DÎVAN-I HÂFIZ

دھند می راه او جملسه ب گرت حافظ

بگو خدا بھر ز زرق ترک و نوش می

Page 460: Hafız divanı

460 دیوان حافظ

۴١۶ غزل

دخلواه ایه شامم معنرب نس ي خنک

پگاه ابمداد برخاست تو ھوای دره ک

لقاه جخس ت طایر ای شو راه دلیل

درگاه آ ن خاک شوق از شد آ ب دیدهه ک

است دل خون غرقه ک نزارم خشص ایده ب

نگاه کنید افق کنار ز را ھالل

جخلت زھی کشم می نفس تو یبه ک ممن

گناه عذر چیسته ن ور کین عفو تو مگر

مھر طریقت در آ موخت تو دوس تان ز

س یاه شعار زد چاک صباه ک دم سپیده

بروم ھجان ازه ک روزی تو روی عشقه ب

گیاه جایه ب گل رسخ بدمد تربمت ز

زود من از ماللت انزک خاطره ب مده

بسم گفته حلظ این خود تو حافظه ک

Page 461: Hafız divanı

461 DÎVAN-I HÂFIZ

۴١٧ غزل

دخلواه لعل از است مدام عیشم

امحلدهلل است اکمه ب اکرم

کش بره ب تنگش رسکش خبت ای

دخلواه لعله گ کش زر جامه گ

کردنده افسان رندیه ب را ما

گمراه ش یخان جاھل پریان

توبھ کردمی زاھد دست از

اس تغفر عابد فعل از و

فراقت رشح گومیه چ جاان

آ ه صد و جاین من صد و چشمی

ست دیدهه ک مغ این مبیناد اکفر

ماه عارضت از رسو قامتت از

حافظ اید از برد لبت شوق

حسرگاه ورده ش بان درس

Page 462: Hafız divanı

462 دیوان حافظ

۴١٨ غزل

ماه آ ن کوی در ابرد تیغ گر

هلل احلمک نھادمی گردن

داني نزی ما تقوا آ یني

گمراه خبت اب چارهه چ لیکن

ش ناس ي مکرت واعظ و ش یخ ما

کواتهه قص ای ابده جام ای

گل مومس در عاشق و رند من

اس تغفره توب گاه آ ن

نیفکند ما بر عکیس تو مھر

آ ه دلت از آ ه روایه آ یین

فان العمر و مر الصرب

القاه حتام شعری لیت ای

خواھی وصل گر انیله چ حافظ

گاه یب و گاه در خورد ابیدت خون

Page 463: Hafız divanı

463 DÎVAN-I HÂFIZ

۴١٩ غزل

هب جاودان معر ز او وصال

هب آ نه ک ده آ ن مرا خداوندا

نگفمت کس اب و زد مششریمه ب

به نھان دمشن از دوست رازه ک

در این بر مردن بندگی داغه ب

به ھجان ملک ازه ک او جانه ب

بپرس ید من طبیب از را خدا

به انتوان این شود یک آ خره ک

گشت ما رسو پامیال اکن گىل

به ارغوان خون ز خاکش بود

مفرما زاھد ای دعوت خدلمه ب

به بوس تان زان زخن سیب اینه ک

ابش او کوی گدای دامی دال

به جاودان دولته ک آ ن حمکه ب

پریان پند از متاب رس جواان

به جوان خبت از پری رایه ک

ست ندیده کس چشم گفت می ش یب

به ھجان در گومش مروارید ز

است حیات آ ب رود زندهه چ اگر

به اصفھان از ما شریاز ویل

Page 464: Hafız divanı

464 دیوان حافظ

شکر دوست دھان اندر خسن

به آ ن از حافظه گفت ولیکن

Page 465: Hafız divanı

465 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٢٠ غزل

هچ یعین ایه برانداخت پرده انھگان

هچ یعین ایه اتخت برونه خان از مست

رقیب فرمانه ب گوش صبا دست در زلف

هچ یعین ایه درساخته ھم اب چنني این

ای شده گدااین منظور و خوابین شاه

هچ یعین ایه نش ناخته مرتب این قدر

دادی دس مته ب تو اول خود زلف رسه ن

هچ یعین ایه درانداخت پای از ابزم

میان رس مکر و گفت دھان رمز خسنت

هچ یعین ایه آ خت ماه ب تیغ میان از و

مشغول نقشیه ب تو مھر مھره از کس ھر

هچ یعین ایه ابخت کجه ھم اب عاقبت

ایر آ مد فرود چو تنگت دل در حافظا

هچ یعین ایه نپرداخت غری ازه خان

Page 466: Hafız divanı

466 دیوان حافظ

۴٢١ غزل

زده آ ب و بوده رفت مغان رسای در

زده شاب و ش یخه ب صالیی و پریه نشس ت

مکره بس ت بندگیش دره ھم س بوکشان

زده حساب بر چرته لک ترک ز ویل

پوش یده ماه نور قدح و جام شعاع

زده آ فتاب راه مغبچگان عذار

انز ھزاران اب جحهل آ ن در خبت عروس

زده گالب گل برگ بر وه کسمه شکس ت

رحته فرش ت عرشت ساغره گرفت

زده گالب پری و حور رخ بره جرع ز

اکر شریین شاھدان عربده و شور ز

زده راببه رخیت مسنه شکس ت شکر

گفت خندان رویه ب من اب و کردم سالم

زده رشاب مفلس خامرکش ایه ک

رای و ھمت ضعفه ب کردی توه ک کند اینه ک

زده خراب بره خمی شدهه خان گنج ز

ندھند ترمست بیدار دولت وصال

زده خواب خبت آ غوش در تو ایه خفته ک

کمنه عرض تو بره ک حافظ میکدهه ب بیا

زده مس تجاب دعاھای ز صف ھزار

Page 467: Hafız divanı

467 DÎVAN-I HÂFIZ

است ادلین نرصه شاه کشه جنیب فلک

زده راکب در دست ملکش ببني بیا

رشف کسب بھر است غیب ملھمه ک خرد

زده جناب بره بوس صدش عرش ابم ز

Page 468: Hafız divanı

468 دیوان حافظ

۴٢٢ غزل

ای آ مده دراز زلف سلسهل ابه ک ای

ای آ مده نوازه دیوانه ک ابد فرصتت

عادت بگردان و مفرما انز ساعیت

ای آ مده نیاز ارابب پرس یدنه ب چون

جنگه به چ و صلحه به چ مریم تو ابالی پیش

ای آ مده انز برازنده حال ھره ب چون

لعل لب از ایه آ میخت ھمه ب آ تش و آ ب

ای ابزآ مده شعبده بسه ک دور بد چشم

ثواب بھر ازه ک تو نرم دل بر آ فرین

ای آ مده منازه ب را خود مغزهه کش ت

دمل یغامیه به ک س نجده چ تو اب من زھد

ای آ مده رازه خلوتگه به آ شفت و مست

ست آ لوده رشابه خرق دگرت حافظ گفت

ای ابزآ مدهه طایف این مذھب از مگر

Page 469: Hafız divanı

469 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٢٣ غزل

آ لوده خواب میکده دره ب رفمت دوش

آ لوده رشاب جساده و تردامنه خرق

فروش ابدهه مغبچ کنان افسوس آ مد

آ لوده خواب رو ره ای شو بیدار گفت

خرام خراابته به گ آ ن و کن شویی و شست

آ لوده خراب دیر این تو ز نگردد ات

کین چند پرسان شریین لب ھوایه ب

آ لوده مذاب ایقوته ب روح جوھر

مکن و پریی مزنل گذران طھارته ب

آ لوده ش باب ترشیف چو شیب خلعت

درآ یه ب طبیعت چاه از و شو صایف و پاک

آ لوده تراب آ ب ندھد صفاییه ک

نیست عییب گل دفرت ھجان جان ای گفمت

آ لوده انب می از بھار فصل شوده ک

معیق حبر این در عشق ره آ ش نااین

آ لوده آ به ب نگشتند و گشتنده غرق

مفروش ایرانه به نکت و لغز حافظ گفت

آ لوده عتاب انواعه ب لطف این از آ ه

Page 470: Hafız divanı

470 دیوان حافظ

۴٢۴ غزل

ای دیده نور توامه ک مشو جدا من از

ای رمیده قلب مونس و جان آ رام

عاشقان ندارند دست تو دامن از

ای دریده ایشان صبوری پریاھن

آ نک از گزند مبادت خویش خبت چشم از

ای رس یده خویب غایته ب دلربی در

زمان مفیت ای وی عشق ز مکن منعم

ای ندیده را او توه ک دارمت معذور

حافظا دوست را تو کرده ک رسزنش آ ن

ای کش یده پا مگر خویش گلي از بیش

Page 471: Hafız divanı

471 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٢۵ غزل

زرکش یده رشب در شد ھمی کشان دامن

دریده قصب جیب رشکش ز رو ماه صد

خوی عارضش گرد بر می آ تش اتب از

چکیده گل برگ بر شبمن ھای قطره چون

چابک بلند قدی شریین فصیح لفظی

کش یده خوش چشمی زیبا لطیف رویی

زاده لطف آ ب از فزایش جان ایقوت

پروریده انز در خرامش خوش مششاد

آ شوب دل خنده وان بني دلکشش لعل آ ن

آ رمیده گام وان بني خوشش رفنت وان

شد برون ما دام از چشمه س ی آ ھوی آ ن

رمیده دل این اب سازم چارهه چ ایران

میازار نظر اھل تواین ات زنھار

دیده دو ھر نور ای ندارد وفا دنیا

دلفریبت چشم از عتیبت کشم یک ات

برگزیده ایر ای کن ایه کرمش روزی

حافظ ز شد رجنیده رشیفت خاطر گر

شنیده وه گفت از کردمیه توبه ک ابزآ

خواھج بندگی در ابزگومی شکر بس

رس یده میوه آ ن دس مته ب اوفتد گر

Page 472: Hafız divanı

472 دیوان حافظ

۴٢۶ غزل

هانم دوست نزدیک نوش مت دل خون از

هالقیام ھجرک من دھرا رایت این

عالمت صد دیده در فراقش از من دارم

هالعالم لنا ھذا عیین دموع لیست

سودم نبود وی از کزمودم چند ھر

هالندامه ب حلت اجملرب جرب من

گفتا دوست احوال طبییب از پرس یدم

هالسالم قربھا یف عذاب بعدھا یف

گردم دوست گرد گر آ ید مالمت گفمت

وه مالم بال حبا راینا ما

شریین جانه ب جامی آ مد طالب چو حافظ

هالکرام من اکساه من یذوق حیت

Page 473: Hafız divanı

473 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٢٧ غزل

هپروان گشت مشع را تو روی چراغ

هن پروا خویش حال اب تو حال ز مرا

فرمود می عشق جمانني قیده ک خرد

هدیوان گشت تو زلف سنبل بویه ب

شده چ رفت ابده ب جان گر تو زلف بویه ب

هجاانن فدای گرامی جان ھزار

دوش فتادم پا ز غریت ز رمیده من

هبیگان دسته ب دیدم چو خویش نگار

نداشت سود و برانگیختيه ک ھاه نقشه چ

هافسان استه گش ت او بر ما فسون

سپند جایه ب او زیبای رخ آ تش بر

هدانه ب دیده ک س یاھش خال غریه ب

نفیس در مشع داد صباه ب جان مژدهه ب

هپروان رس ید چون تواش روی مشع ز

پامیین ھست دوست لب دوره ب مرا

هپامین حدیث جز نربم زابن بره ک

ابزه ک مگویه خانق وه مدرس حدیث

همیخان ھوای حافظ رس در فتاد

Page 474: Hafız divanı

474 دیوان حافظ

۴٢٨ غزل

نه ش با مخموره ک حسرگاھان

نه چغا و چنگ اب ابده گرفمت

می ازه توش ره را عقل نھادم

نه روا کردم ھس تیش شھر ز

داد ای عشوه فرومش می نگار

نه زما مکر از گش مت امینه ک

شنیدم ابرو کامن سایق ز

نه نشا را مالمت تری ایه ک

مکروار طریف میان زان نبندی

نه میا در ببیین را خود اگر

نه دگر مرغی بر دام این برو

نه آ ش یا است بلند را عنقاه ک

شاھی حسن از وصل طرف بندده ک

نه جاودا ابزد عشق خود ابه ک

اوسته ھم سایق و مطرب و ندمی

نه بھا ره در گل و آ ب خیال

براني خوش ات می کش یت بده

نه انپیداکرا درایی این از

حافظ معامییست ما وجود

نه فسا و است فسون حتقیقشه ک

Page 475: Hafız divanı

475 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٢٩ غزل

می ز پر الهل قدح شده ک بیا سایق

یکه ب ات خرافات و چنده ب ات طامات

روزگار ست دیدهه ک انز و کرب ز بگذر

یک الکه طرف و قیرص قبای چني

ھان گشت مست مچن مرغه ک شو ھش یار

ھی است پیی در عدم خوابه ک شو بیدار

نوبھار شاخ ای مچی میه انزاکن خوش

دی ابد آ شوب از مبادت کشفتگی

نیست اعامتد او ش یوه و چرخ مھر بر

وی مکر ز امین شده ک کیس بر وای ای

ماست برای از حور و کوثر رشاب فردا

می جام و رویه م سایق نزی امروز و

دھد می اید صیب عھد ز صبا ابد

صیب ای درده بربد مغه ک دارویی جان

بسپرده ک گل سلطنت و مبني حشمت

پیی زیره ب را ورقش ھر ابد فراش

مین یک جام طی حامت ایده ب درده

طی کني خبیالن س یاهه انم ات

ارغوانه ب لطافت و حسن داده ک می زان

خویه ب رخش از مزاج لطف فکند بریون

Page 476: Hafız divanı

476 دیوان حافظ

بندگان چو خدمته به ک بر ابغه ب مس ند

ین استه بس ت مکر و رسو است اس تاده

رس ید خوشت حسرفریب حدیث حافظ

ری و روم اطرافه ب و چني و مرص حد ات

Page 477: Hafız divanı

477 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٣٠ غزل

می ننویش اگر مقری و بلبل صوته ب

آ خرادلوا کمنت یک عالج الکی

بھار فصل بوی و رنگ ازه بن ای ذخریه

دی و بھمن رھزانن پیی ز رس ند میه ک

ھوھو زد مرغ و برافکند نقاب گل چو

ھی ھی کین میه چ پیاهل دست زه من

داد ثبایت یک حسن و سلطنت شکوه

یک افرس و است مانده خسین مج ختت ز

است کفر خوارگان مریاث داریه خزین

ین و دف فتویه ب سایق و مطرب قوله ب

ابزنس تانده ک نبخشد ھیچه زمان

یش اله ش یه ک مروت سفهل ز جمو

املاویه جن ایوان بر انده نوش ت

ویه ب وای خرید دنیی عشوهه ک ھره ک

کجاست رشاب کمن طی خسن مناند خسا

طی حامت روان و روح شادیه ب بده

حافظ بیا نش نود خدا بوی خبیل

عىل الضامن و ورز کرم و گری پیاهل

Page 478: Hafız divanı

478 دیوان حافظ

۴٣١ غزل

می کشم می در و بومس می لبش

پیی ام برده زندگاین آ به ب

کس اب گفت توامن می رازشه ن

وی اب دید توامن می را کسه ن

جام خورد می خون و بوسد می لبش

خوی کند می گل و بیند می رخش

اید مکن مج از و می جام بده

یک یک و بود یک مجه ک داند میه ک

مطرب ماه ای چنگ پرده در بزن

وی از خبرومش ات خبراش رگش

مس ند آ ورد ابغه ب خلوت از گل

طی کنه غنچ ھمچون زھد بساط

مگذار مخمور را مست چشمش چو

می بده سایق ای لعلش ایده ب

جدایی قالب آ ن از جان جنوید

پیی و رگ در جامش خون ابشده ک

زماین حافظ ای درکش زابنت

ین از بش نو زابانن یب حدیث

Page 479: Hafız divanı

479 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٣٢ غزل

رشایب بده سایق عشقم جام مخمور

آ یب ندارد جملس می یبه ک قدح کن پر

انید راست پرده در ماھش چو رخ وصف

رشایب بده سایق نوایی بزن مطرب

رقیبت این از بعد ات من قامته حلق شد

ابیب ھیچه ب را ما نراند دگر در زین

امیدواری و ما رویت انتظار در

خوایب و خیال و ما وصالت عشوه در

جامی کجاست آ ای چشمم دو آ ن مخمور

جوایب از مک آ خر لعمل دو آ ن بامیر

خوابن خیال در تو دل نھیی میه چ حافظ

رسایبه ملع از گردد سریه تش ن یک

Page 480: Hafız divanı

480 دیوان حافظ

۴٣٣ غزل

انداخیت نقاب مشکني خط از ماه بره ک ای

انداخیت آ فتاب بر ایه سای کردی لطف

عارضت رنگ و آ ب ما اب کرد خواھده چ ات

انداخیت آ ب بر خوش نقشی نرینگ حالیا

ابش شاد خلخ خوابن از بردی خویب گوی

انداخیت اکفراس یاب طلب کیخرسو جام

ابخت عشق وھجیه ب رخسارت مشع اب کیس ھر

انداخیت اضطراب در راه پروان میان زان

ما ویران دل در نھادی خود عشق گنج

انداخیت خراب کنج این بر دولته سای

آ ن از را شریانه ک عارض آ ن آ ب از زینھار

انداخیت آ ب در را گردان و کردی لبه تش ن

خیال نقش ازه گ وان ببس یت بیداران خواب

انداخیت خواب خیل روان شب بر تھمیت

گاه جلوه در نظر یک برفکندی رخ از پرده

انداخیت جحاب در را پری و حور حیا از و

مج اورنگ بره ک بني عامل جام از نوش ابده

انداخیت نقاب رخ از را مقصود شاھد

پرست می لعل و مخمور نرگس فریب از

انداخیت رشاب در را نشني خلوت حافظ

Page 481: Hafız divanı

481 DÎVAN-I HÂFIZ

زلف زجنری گردمن در دل صید برای از و

انداخیت رقاب مالک خرسو مکند چون

آ فتاب اتجه ک آ ن ای شکوه دارا داور

انداخیت جناب خاک بر تعظي رس از

را ملک خصمه ک آ ن حییی شاه ادلین نرصه

انداخیت آ ب در آ تش چون مششری دم از

Page 482: Hafız divanı

482 دیوان حافظ

۴٣۴ غزل

مس یت و عشق ز خایل دم یک مباش دل ای

ھس یت و نیس یت از رس یته ک بروه گ وان

شو او اکر مشغول ببیین تنه ب جان گر

خودپرس یت ز بھرت بیینه ک ای قبهل ھر

ابش خوش نس ي ھمچون انتواین و ضعف اب

تندرس یت ز بھرت ره این اندر بامیری

است کفر نشان خامی طریقت مذھب در

چس یت و است چاالیک دولت طریق آ ری

نشیین معرفت یب بیین عقل و فضل ات

رس یته ک مبني را خود بگومی اته نکت یک

میندیش آ سامن از جاانن آ س تان در

پس یت خاکه ب افیت رسبلندی اوج کز

خبواھد آ ن عذر گل باکھد جانه چ ار خار

مس یت ذوق جنب در می تلخی است سھل

پرھزیه قراب حافظ پامی پیاهل صویف

درازدس یت یک ات آ س تینانه کوت ای

Page 483: Hafız divanı

483 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٣۵ غزل

مس یت و عشق ارسار مگویید مدعی اب

خودپرس یت درد در مبرید خرب یب ات

آ ید رس ھجان اکر روزیه ن ار شو عاشق

ھس یت اکرگاه از مقصود نقش انخوانده

مغامن جملس در گفت خوشه چ صمن آ ن دوش

پرس یت منی بت گر اکرته چ اکفران اب

را ما شکست زلفت را خدا من سلطان

درازدس یت چندین س یاھی کند یک ات

بود توان چون مس تور سالمته گوش در

مس یت رموز گوید ما اب تو نرگس ات

برخاسته ک ھاه فتن این بودم دیده روز آ ن

نشس یت منی ما اب زماین رسکشی کز

حافظ سپرد خواھد طوفان دسته ب عشقت

جس یته ک پنداش یت کشاکش این از برق چون

Page 484: Hafız divanı

484 دیوان حافظ

۴٣۶ غزل

نوش یته انم ما سوی گر خطه غالی آ ن

درننوش یت ما ھس یت ورق گردون

برآ رد وصل مثر ھجرانه ک چند ھر

نکش یت ختم اینه ک اکش ھجان دھقان

جا این دره ک را کیس است نقد آ مرزش

بھش یت چو رسایی و حوری چو ایریست

کرد نتوان تنعم عشقه مصطب در

خش یته ب بسازمی نیست زر ابلش چون

شداد خنوت و ارم ابغه ب مفروش

کش یت لب و لیب نوش و میه شیش یک

داان دل ای دین دنیای مغ یک ات

زش یت عاشق شوده ک خویب ز است حیف

است ھجان خرایبه خرق آ لودگی

رسش یت پاک دیل اھل راھروی کو

حافظ تو زلف رس ھشت چرا دست از

نھش یته ک کردیه چ بود چنني تقدیر

Page 485: Hafız divanı

485 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٣٧ غزل

حاکییت کویت ز بھشته قص ای

رواییت رویت ز حور جامل رشح

ایه لطیف لعلت لب از عییس انفاس

کناییت لبانت نوش ز خرض آ ب

ایه قصه غص از و من دل از پاره ھر

آ ییت رحت از و تو خصال از سطری ھر

شدی روحانیان جملس عطرسای یک

رعاییت کردی تو بویه ن اگر را گل

سوختي ایر در خاک آ رزوی در

حامییت نکردیه ک صبا ای آ ور اید

رفت ابده ب معرت و دانش ھرزهه ب دل ای

کفاییت نکردی و داش یته مای صد

گرفت را آ فاق من کباب دل بوی

رساییت ھم بکند درون آ تش این

دھد می دست رخش خیال ار آ تش در

شاکییت دوزخ ز نیسته ک بیا سایق

چیسته غص و درد این از حافظ مراد داین

عناییت خرسو ز و ایه کرمش تو از

Page 486: Hafız divanı

486 دیوان حافظ

۴٣٨ غزل

فادی بصدغیھا سلمی سبت

ینادی یل یوم لک رویح و

ببخشای دل یب من بر نگارا

الاعادی رمغ عىل واصلین و

عشقت سودای مغ در حبیبا

العباد رب عىل تولکنا

سلمی عشق عن انکرتین امن

بوادی نھکو روی آ ن تزاول

ره ای و دل بوتنه ب مت ھمچونه ک

الوداد حبر یف العشق غریق

بسپرمین غرامت ماچان پییه ب

امادی از روش یت وی یک غرت

انچار خورد بواتت دل این مغ

نشادی آ چنت بین اوه ن غر و

زلفت چني اندر شد حافظ دل

و مظمل بلیل ھادی

Page 487: Hafız divanı

487 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٣٩ غزل

برآ مدی ماھیه ک دوش خوابه ب دیدم

آ مدی رس ھجران شب او روی عکس کز

رسد می سفرکرده ایر رفت تعبری

درآ مدی در از زودتره چ ھر اکج ای

من فال فرخنده سایق خریه ب ذکرش

آ مدی ساغر و قدح اب مدام در کز

خویش دایر بدیدی خوابه ب ار بودی خوش

آ مدی رھرب ما سوی حصبتش اید ات

دسته ب آ مدی ار زر و زوره ب ازل فیض

آ مدی اسکندره نصیب خرض آ ب

مرا در و ابم ازه ک ابد اید عھد آ ن

آ مدی دلرب خط و ایر پیام دم ھر

ظمل جمال چندین تو رقیب ایفیت یک

آ مدی داور دره ب ش یب ار مظلومی

عشق ذوق داننده چه نرفت ره خامان

رسآ مدی دلریی جبوی درایدیل

رھمنون کرد دیل س نگه ب را تو کو آ ن

برآ مدی س نگیه ب پاشه ک اکشکی ای

رمق زدی حافظ ش یوهه ب دیگری گر

آ مدی ھرنپرور شاه طبع مقبول

Page 488: Hafız divanı

488 دیوان حافظ

۴۴٠ غزل

آ رزومندی حدیث گفمت می ابد اب حسر

خداوندی الطافه ب شو واثقه ک آ مد خطاب

است مقصود گنج لکید شب آ ه و صبح دعای

پیوندی ددلار ابه ک رو می روش و راه بدین

ابز گوید عشق رسه ک نبود زابن آ ن را قمل

آ رزومندی رشح است تقریر حد ورای

مغرور سلطنت کردته ک مرصی یوسف ای الا

فرزندی مھر شد کجا آ خر ابزپرس را پدر

نیست جبلت در ترمح را رعنا پری ھجان

بندی میه چ ھمت او در پریس میه چ او مھر ز

یک ات اس تخوان حرص قدر عایل تو چون ھامیی

افکندی اناھل بره ک ھمته سای آ ن دریغ

است خرس ند درویش اب سودیست اگر ابزار این در

خرس ندی و درویشیه ب گردان منعمم خداای

انزند می و رقصند می شریاز حافظ شعره ب

مسرقندی تراکن و کشمریی چشامنه س ی

Page 489: Hafız divanı

489 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۴١ غزل

بودی مھرابن ماه آ ن دل ار بودیه چ

بودی چنان ار بودی چننيه ن ما حاله ک

دوست طره نس ي ارزده چه ک بگفمتی

بودی جان ھزار مویی رس ھره ب گرم

رب ای شدی مکه چ ما خوشدیل برات

بودی زمان بد از امان نشان گرش

عزیز و داش یت رسافرازه زمان گرم

بودی آ س تان خاک آ ن عزمت رسیر

اشک قطره چو آ مدی برون اکش پرده ز

بودی روان او حمک ما دیده دو بره ک

بربس یت راه عشق دایرهه ن اگر

بودی میان دره رسگش ت حافظه نقط چو

Page 490: Hafız divanı

490 دیوان حافظ

۴۴٢ غزل

بودی جانه ب دسرتس گرمه ک او جانه ب

بودی آ ن بندگانش پیشکشه مکین

را پایش خاک چیست بھاه ک بگفمتی

بودی جاودانه مای گران حیات اگر

گش یت معرتف رسو قدش بندگیه ب

بودی زابن ده آ زاده سوسن چو گرش

وصال جایه چ بیمنش منی نزی خوابه ب

بودی آ ن ابری ندیدمی و نبود این چو

او طره پایبند نشدی دمل اگر

بودی خاکدان تریه این در قرار اش یک

است آ فاق نظری یب فلک مھر چو رخه ب

بودی مھرابن ذره یکه ک دریغ دله ب

نوره ملع چو اکشکی درم ز درآ مدی

بودی روان او حمک ما دیده دو بره ک

افتادی یک برون حافظ انهل پرده ز

بودی خوان صبح مرغان ھمدمه ن اگر

Page 491: Hafız divanı

491 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۴٣ غزل

گلزاریه ب دمی خبرامی اگر رسو چو

خاری گىل ھر تو روی غریت ز خورد

آ شویب و ایه حلق ھر تو زلف کفر ز

بامیری و ایه گوش ھر تو چشم حسر ز

خوابه ب ایر مست چشم ای من خبت چو مرو

بیداری آ ه سویت ھر ز است پیی دره ک

چند ھر من جان نقد رھت خاک نثار

مقداری تو بر را روان نقد نیسته ک

دلبندان زلف الف مزنه ھمیش دال

اکری گشایدت یک شوی رای تریه چو

اکر این نرفت رسه ب زماین و برفت رسم

گرفتاری مغ نبودت و گرفت دمل

آ ی دایره میان اندر گفمتشه نقط چو

پرگاریه چ این حافظ ایه ک گفت خندهه ب

Page 492: Hafız divanı

492 دیوان حافظ

۴۴۴ غزل

نگاری طرف ھر از و پرظریفان شھریست

اکری کنید می گر است عشق صالی ایران

جواین تره طرف زین نبیند فلک چشم

نگاری خوبرت زین نیفتد کس دست در

مرکب جان ز جسمی ابشد دیدهه ک ھرگز

غباری خاکیان زین مبادا دامنش بر

راینه چ خود پیش از را ایه شکس ت من چون

کناری ای بوسیست توقع غایت مک

بش تاب است خوش وقیت درایب است غش یب می

نوبھاری امید دارده ک دگر سال

گل و الهل مانند حریفان بوس تان در

ایری روی اید بر جامیه گرفت یک ھر

منامی چون راز وین گشامی گره این چون

اکری صعب و اکری دردی خست و دردی

شویخ زلف دست در حافظ موی اتر ھر

دایری چنني این در نشسنت توان مشلک

Page 493: Hafız divanı

493 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۴۵ غزل

داری ھجان در است مراده چ ھره ک را تو

داری انتوان ضعیفان حال ز مغه چ

بس تان روان و بنده از دل و جان خبواه

داری روان آ زادگان رس بر حمکه ک

ساعت ھره ک جعب دارم و نداری میان

میانداری کین خوابن مجمع میان

آ نک از درخور نقش نیست را تو روی بیاض

داری ارغوان بر مشکني خط از سوادی

مدام لطیف و س بکرویحه ک می بنوش

داری گران رسه ک دم آ ن در اخلصوص عىل

ما دل بر جور و بیش این از عتاب مکن

داری آ ن جایه ک تواینه چ آ ن ھر مکن

جفاست تری ھزار صد اگر اختیارته ب

داری کامن دره خس ت من جان قصده ب

حسود جور و مدام رقیبان جفای بکش

داری مھرابن ایر اگر ابشد سھله ک

دم یک دھد می دست گرت دوست وصله ب

داری ھجان در است مراده چ ھره ک برو

حافظ بری می ابغ این از دامنه ب گل چو

داری ابغبان فراید و انهل ز مغه چ

Page 494: Hafız divanı

494 دیوان حافظ

۴۴۶ غزل

داری بو مشک زلف آ ن نکھت تو صبا

داری او بویه ک مباین ایدگاره ب

اوست در عشق و حسن ارسار گوھره ک دمل

داری نکو گرش دادن تو دسته ب توان

گفت نتوان ھیچ مطبوع شامیل آ ن در

داری تندخو رقیبانه ک قدر این جز

افتد پس ند کجا گل ای بلبلت نوای

داری گو ھرزه مرغانه ب ھوش و گوشه ک

ابد نوشت گشت مست رسم توه جرعه ب

داری س بو دره ک این است مخ کدام از خود

مناز جویبار رسو ای خود رسکشیه ب

فروداری رس رشم از ریس بدو گره ک

زدن آ فتاب چو خویب ممالک از دم

داری رو ماه غالمانه ک رسد را تو

بس و برازد را تو فرویش حسن قبای

داری بو و رنگ آ ینيه ھم گل ھمچوه ک

عشق گوھر جموی حافظه صومع کنج ز

داری جو و جست میل اگره ن برون قدم

Page 495: Hafız divanı

495 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۴٧ غزل

داریه کین این مورز ما اب بیا

داریه دیرین حصبت حقه ک

بھ بیس در اکین کن گوش نصیحت

داریه گنجین دره ک گوھر آ ن از

رندانه ب رخ منایی یک ولیکن

داریه آ یینه م و خورش ید کز تو

دار ھش و ش یخ ای مگو رندان بد

داریه کین خدایی حمک ابه ک

آ تشیمن آ ه ز تریس منی

داریه پشمینه خرق داین تو

رس مفلسان خامر فرایده ب

داریه دوشین می گر را خدا

حافظ تو شعر از خوشرت ندیدم

داریه سین اندره ک قرآ ینه ب

Page 496: Hafız divanı

496 دیوان حافظ

۴۴٨ غزل

داری مقامی خراابت کوی دره ک ای

داری جامیه ب دست ار خودی وقت مج

روز و شب گذاری ایر رخ و زلف ابه ک ای

داری شامی و صبحی خوشه ک ابد فرصتت

منتظرند ره رس بر سوختگان صبا ای

داری پیامی سفرکرده ایر آ ن از گر

ویل عیشیسته دان خوش تو رسسزب خال

داری دامیه چه ک وه مچنش کنار بر

ش نوم می قدح خندان لب از جان بوی

داری مشامیه ک زان اگره خواج ای بش نو

نبود ثباتیت ھیچ وفا ھنگامه ب چون

داری دوامی جور بره ک شکر کمن می

شوده چ غرییب تو از طلبد ار نیک انم

داری انمیه ک شھر این در امروز تویی

بود خواھد جان مونس حسرت دعای بس

داری غالمی ش بخزی حافظ چونه ک تو

Page 497: Hafız divanı

497 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۴٩ غزل

داری می روا عشاق مھجوریه ک ای

داری می جدا خویش بر ز را عاشقان

درایب زالیله ب ھم راه ابدیه تش ن

داری می خداه ب ره این دره ک امیدیه ب

لیکن جان ای کردمت حبل و بربدی دل

داری می مراه ک نگاھش دار این ازه ب

نوش ند می دگر حریفانه ک ما ساغر

داری می روا تو ار نکني حتمل ما

توسته جوالنگه ن س میرغ حرضت مگس ای

داری می ما زحت و بری می خود عرض

حمروم در این از افتادی خود تقصریه ب تو

داری می چرا فراید و انیل میه ک از

طلبند خدمته به پای پادشھان از حافظ

داری می عطا امیده چ انبرده سعی

Page 498: Hafız divanı

498 دیوان حافظ

۴۵٠ غزل

داری می نگران را ماه ک روزگاریست

داری می دگران وضعه به ن را خملصان

نشد ابز منته ب رضایی چشمه گوش

داری می نظران صاحب عزت چنني این

نگار بھر از چو تو بپویشه که ب آ ن ساعد

داری می پرھرنان دل خون در دست

ابغ در بلبله ن و رست مغت دست از گله ن

داری می درانه جام زانن نعره راه ھم

حضور نقد طلیب ملمع دلق دره ک ای

داری می خربان یب از جعب رسی چشم

چراغ و چشم ای نظر ابغ نرگس تویی چون

داری می گرانه دخلس ت من بر چرا رس

است دگر ھجاین اکن از مج جام گوھر

داری می گران کوزه گل ز متنا تو

رویه چ ز آ خر تویی دل ایه جترب پدر

داری می پرسان زین وفا و مھر طمع

پرداخت بباید پاک زرت و س يه کیس

داری می س میربان از توه ک ھا طمع این

ویل ماسته گن خرایب و رندیه چ گر

داری می آ ن بر بنده توه ک گفت عاشقی

Page 499: Hafız divanı

499 DÎVAN-I HÂFIZ

حافظ مالمته ب سالمت روز مگذران

داری می گذران ھجان ز توقعه چ

Page 500: Hafız divanı

500 دیوان حافظ

۴۵١ غزل

داوری روز فلکت ایوری کرد خوش

آ وریه شکرانه چ و کین چون شکر ات

دست گرفت خدایش اوفتاده ک کس آ ن

خوری افتادگان مغ ات ابد تو بر گو

خرند منی شاھی شوکت عشق کوی در

چاکری اظھار و کن بندگی اقرار

درآ ی درم از عیش مژدگاینه ب سایق

دربریه ب دنیا مغ دمل از دم یک ات

بسیست خطر بزرگی و جاه شاھراه در

بگذری س بکبار گریوه این کزه ب آ ن

گنج و اتج سودای و لشکر فکر و سلطان

قلندری کنج و خاطر امن و درویش

است اجازت بگومیه صوفیان حرف یک

داوری و جنگ ازه ب صلح دیده نور ای

است ھمت و فکر حسب بر مراد نیل

ایوری توفیق ز و خری نذر شاه از

مشوی رخ ز قناعت و فقر غبار حافظ

کمییاگری معل از بھرت خاک اکین

Page 501: Hafız divanı

501 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۵٢ غزل

پری و آ دمی عشقند ھس یت طفیل

بربی سعادیت ات بامن ارادیت

مباش نصیب یب عشق از وه خواج بکوش

ھرنی یب عیبه ب کس خنرد را بندهه ک

چند ات صبحدم شکرخواب و صبوح می

حسریه گری و کوش ش یب ني عذره ب

اکر شریین شھسوار ای لعبیته چ خود تو

نظری از غایب و چشمی برابر دره ک

غریت زین بسوخت مقدس جان ھزار

دگری جملس مشع مسا و صباح ھره ک

پیغام برد میه ک آ صف حرضته ب من ز

دری نظمه ب من ز مرصع دو گری ایده ک

دیدم منه ک چنان را ھجان وضعه ک بیا

خنوری مغ و خوری می بکین امتحان گر

حسن رس بر مباد کج رسوریت الکه

رسی اتج و ملک زساوار و خبت زیبه ک

آ یند می و روند می رخت و زلف بویه ب

گری جلوهه ب گل و ساییه غالیه ب صبا

جموی وصال نیس یت نظر مس تعد چو

برصی یب وقت سود نکند مج جامه ک

Page 502: Hafız divanı

502 دیوان حافظ

بگرداند بال نشینانه گوش دعای

نگری منی ماه ب چشمیه گوشه ب چرا

حسنه مایه ب خبر ما از سلطنت و بیا

خوری حیفه ک مشو غافل معامهل این از و

است خطرانک جعب طریقی عشق طریق

نربی مقصدیه ب ره اگر نعوذابهلل

ابزه ک ھست امید حافظ ھمت مینه ب

القمر لیهل لیالی اسامر اری

Page 503: Hafız divanı

503 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۵٣ غزل

مغروری خویشه ب دامیه ک ای

معذوری نیست عشق را تو گر

مگرد عشق دیوانگان گرد

مشھوری عقیهل عقله به ک

تو رس در نیست عشق مس یت

انگوری آ ب مست توه ک رو

دردآ لود آ ه و است زرد روی

رجنوری دوای را عاشقان

حافظ خود ننگ و انم از بگذر

مخموریه ک طلب می ساغر

Page 504: Hafız divanı

504 دیوان حافظ

۴۵۴ غزل

نوروزی ابد نس ي آ ید می ایر کوی ز

برافروزی دل چراغ خواھی مدد ار ابد این از

کن عرشت رصف را خدا داری ای خرده گر گل چو

زراندوزی سودای داد ھا غلط را قارونه ک

است لعل می مست چنان بلبل دگر گل جام ز

فریوزی ختت صفری فریوزه چرخ بر زده ک

بیفشاین مغ غبار دامن ازه ک رو حصراه ب

بیاموزی گفنت غزل بلبل کز آ ی گلزاره ب

نیست ایوان فریوزه این در دل ای خلود اماکن چو

بھروزی و فریوزیه ب دان فرصت عیش جمال

کردن خود اکم ترک چیست خبشی اکم طریق

بردوزی ترک این کز است آ ن رسوری الکه

آ ی بریونه غنچ از گل چو گومی می پرده در خسن

نوروزی مری حمک نیست روزی پنج از بیشه ک

چیست جویباران طرفه ب مقریه نوح ندامن

ش بانروزی دارد مغی من ھمچون نزی او مگر

عیبش کند می صویف و صایف جان چو دارم ای می

روزی بد خبت مبادا را عاقل ھیچ خداای

مشع ای نشني تنھا کنون شریینت ایر شد جدا

سوزی گر و سازی اگر است این آ سامن حمکه ک

Page 505: Hafız divanı

505 DÎVAN-I HÂFIZ

حمروم طرب اس باب ز شد نتوان عمل جعبه ب

روزی رسد می ھنیرت را جاھله ک سایق بیا

نوش جالیل نوروزه ب آ صف جملس اندر می

نوروزی ساز را ھجان جامته جرع خبشده ک

تورانشاهه خواج دعای تنھا کند می حافظه ن

نوروزی و عیدی ھجان خواھد آ صفی مدح ز

دیده و دل حمراب راست پارسااین جنابش

فریوزی و فتح روز راست خزیان صبح جبینش

Page 506: Hafız divanı

506 دیوان حافظ

۴۵۵ غزل

بوالھویس و حاصىل یبه ب بگذشت معر

بریس پرییه به ک ده ام می جام پرس ای

اند شده قانعه ک شھر این در شکرھاسته چ

مگیس مقامه ب طریقت شاھبازان

رفمت می درش غالمان خیل در دوش

کیسه چ ابری تو بیچاره عاشق ای گفت

بود ابید خوششه انف چون شده خون دل اب

نفیس مشکنيه ب گشت ھجان مشھوره ک ھر

هب آ نست و الطور من الربق ملع

قبس بشھاب آ ت لک فلعىل

پیش در بیاابن و خواب در تو و رفت اکروان

جریس چندین غلغل از خرب یب بسه ک وه

زن طویب جشر از صفری و بگشا ابل

قفیس اسریه ک مرغی تو چو ابشد حیف

گریم جاانن دامن نفیس مجمر چو ات

نفیس خوش پیی ز آ تش بر نھادمی جان

حافظ سو ھر ز تو ھوایه ب پوید چند

یرس ملمتیس ای بک طریقا

Page 507: Hafız divanı

507 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۵۶ غزل

ابیش خوشدله ک کوش آ ن در است نوبھار

ابیش گل در تو و ابز بدمد گل بیسه ک

بنوشه چ و نشنيه ک اب کنونه ک نگومی من

ابیش عاقل و زیرک اگر داین خود توه ک

ویل پند دھدت می ھمني پرده در چنگ

ابیش قابله ک سود کند گاه آ ن وعظت

است دگر حایل دفرت وریق ھر مچن در

ابیش غافله ھم اکر زه ک ابشد حیف

گزافه ب دنیاه غص بربد معرت نقد

ابیش مشلکه قص این در روز و شب گر

دوست بر ات ما ز بي از پر راھیسته چ گر

ابیش مزنل واقف ار بود آ سان رفنت

ابشد بلندت خبت از مدد گر حافظا

ابیش شامیل مطبوع شاھد آ ن صید

Page 508: Hafız divanı

508 دیوان حافظ

۴۵٧ غزل

ابیش من ایره ک بکردم ھجد ھزار

ابیش من قرار یب دل مرادخبش

گردی من دار زنده شب دیده چراغ

ابیش من امیدوار خاطر انیس

انزند بندگانه ب مالحت خرسوان چو

ابیش من خداوندگاره میان در تو

او عشوه ز دمل خوننيه ک عقیق آ ن از

ابیش من مغگسار ای گهل کمن اگر

گریند عاشقان دست بتانه ک مچن آ ن در

ابیش من نگار برآ ید دست ز گرت

آ یی عاشقان احزانه لکبه ب ش یب

ابیش من سوکوار دل انیس دمی

من الغر صید خورش ید غزاهل شود

ابیش من شاکر دم یک تو چو آ ھویی گر

منه وظیف ای کرده لبت دو کزه بوسه س

ابیش من دار قرض نکین ادا اگر

ش یب نيه ک خوده ب ببیمن مراد این من

ابیش من کنار در روان اشک جایه ب

ارزم منی جوی شھرم حافظه چ ار من

ابیش من ایر خویش کرم از تو مگر

Page 509: Hafız divanı

509 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۵٨ غزل

ابیش گلگون می از خرابه ک دم آ ن دل ای

ابیش قارون حشمت صده ب گنج و زر یب

خبش ند فقریانه ب صدارته ک مقامی در

ابیش افزونه ھم از جاهه به ک دارم چشم

آ ن در خطرھاسته ک لیىل مزنل ره در

ابیش جمنونه ک است آ ن قدم اول رشط

مکن سھو ھان توه ب منودم عشقه نقط

ابیش بریون دایره از بنگری چونه ن ور

پیش در بیاابن و خواب در تو و رفت اکروان

ابیش چون کینه چ پریسه ک ز ره روی یک

بامنی ذایت گوھر طلیب شاھی اتج

ابیش فریدون و مجش یده ختم از خود ور

فشان افالک بره جرع و کن نوش ساغری

ابیش جگرخون اایم مغ از چند و چند

است این شعر گره ک انهل مکن فقر از حافظ

ابیش حمزون توه ک نپس ندد خوشدل ھیچ

Page 510: Hafız divanı

510 دیوان حافظ

۴۵٩ غزل

کشی می رخسار گل بره ک رمق خوش زین

کشی می گلزار و گله حصیف بر خط

مراه نھاخنان نشني حرم اشک

کشی می ابزاره ب پرده ھفت سوی زان

زلف بویه ب را صبا ابد چو روی اکھل

کشی می اکر در سلسهل قیده ب دم ھر

مست چشم و میگون لب آ ن ایده ب دم ھر

کشی می خامره خانه ب خلومت از

شود ما فرتاکه بس ت تو رس گفیت

کشی می ابر این زحت تو اگر است سھل

کمن دل تدبریه چ تو ابروی و چشم اب

کشی می بامیر من بره ک کامن زین وه

کند می دفع رخت ز بد چشمه ک ابزآ

کشی می خار این از دامنه ک گل اتزه ای

دھر نعي از طلیب میه چ دگر حافظ

کشی می ددلار طره و خوری می می

Page 511: Hafız divanı

511 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۶٠ غزل

ابلعراق حلت منذ سلمیی

الایق ما نواھا من الایق

دوست مزنل ساروان ای الا

اشتیایق طال رکبانمک ایل

نوش می و انداز رود زنده در خرد

عرایق جواانن گلبانگه ب

حاممک مرعی یف العمر ربیع

حامک التالیق عھد ای

گرامن رطل بده سایق بیا

سقاک دھاق اکس من

ایدمه ب آ رد می ابز جواین

سایق افشان دست و چنگ سامع

خوشدل و مست ات بده ابیق می

ابیق معر برفشامن ایرانه ب

دوست اندیدن از شد خون درومن

الفراق الایم تعسا الا

حتقروھا ال بعدمک دموعی

سوایق من معیق حبر فمک

ابش متفق نیکخواھان اب دمی

اتفایق امور دان غنمیت

Page 512: Hafız divanı

512 دیوان حافظ

خوشگو خوخشوان مطرب ای بساز

عرایق صوت فاریس شعره ب

رز دخرت ای خویش بس عرویس

طالیق زساواره گه گ ویل

برازد را جمرد مس یحای

واثیق ھم سازد خورش ید ابه ک

نیست ما روزی دوس تان وصال

فرایق ھای غزل حافظ خبوان

Page 513: Hafız divanı

513 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۶١ غزل

ابیک مدمعی و شویقه قص کتبت

مغنایک ز آ مدم جانه ب تو یبه ک بیا

خود دیده دو اب شوق از امه گفته ک بسا

سلامک فاین سلمی منازل اای

ایه حادث غریب و ایه واقع جعیب

شایک قاتىل و قتیال اصطربت اان

پاکت دامن عیب کنده ک رسد راه ک

پایک چکد گل برگ بره ک قطره ھمچوه ک

گل و الهل روی آ ب داد تو پای خاک ز

خایک و آ یبه ب زد رمق صنع لکک چو

برخزی ساقیا گشت عبریفشان صبا

زایک مطیب کرمه مشس ھات و

مثل جری فقد تغمن التاکسل دع

چاالیک و است چس یت راھروان زاده ک

آ ری شامیلت یب من ز مناند اثر

حمیاک من حمیای مرث اری

زند نطقه چگون حافظ تو حسن وصف ز

ادرایک ورای خدایی صنع ھمچوه ک

Page 514: Hafız divanı

514 دیوان حافظ

۴۶٢ غزل

الالیل من درجا حیایک مبسام ای

ھالیل خط گردش آ مد درخوره چ رب ای

فریمب دھد می خوش وصلت خیال حایل

خیایل صورت این ابزد نقشه چ خود ات

عامل س یاهه انم گش مته چ گره ک ده می

الیزایل لطف از بود توان یک نومید

کش برون خلومت از و جامی بیار سایق

الاابیل و قالش بگردم دره ب در ات

زیرک و عاقىل گر مگذر چزی چار از

خایل جای و معشوق غش یب رشاب و امن

اثبت حال ھیچ در دوران نقش نیست چون

حایل خورمی می ات شاکیت مکن حافظ

عھد آ صف دور در خاطر جام صافیست

الزالل من اصفی رحیقا فاسقین مق

جده و جده من تباھی قد امللک

معایل این و قدر این ابد جاودانه ک رب ای

شوکت و شکوه اکن دولت مس ندفروز

بواملعایل بونرص ملت و ملک برھان

Page 515: Hafız divanı

515 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۶٣ غزل

سالم � اللیایل کر ما

املثایل و املثاین جاوبت و

علیھا من و الاراک وادی عىل

الرمال فوق ابللوی دار و

ھجامن غریبان دعاگوی

التوایل و ابلتواتر ادعو و

را خدا آ رد روه ک مزنل ھره ب

الیزایل لطفه ب دارشه نگ

زلفش زجنری دره ک دل ای منال

حایله آ شفت است مجعیته ھم

افزود دیگر جامل صد خطت ز

جالیل سال صد ابد معرته ک

است سھله ن ور ابیشه ک ابید می تو

مایل و جاھیه مای زاین

ابد آ فرین قدرت نقاش آ ن بر

ھالیل خط کشده م گرده ک

حني لک یف راحیت حفبک

حال لک یف مونیس ذکرک و

قیامت ات من دل سویدای

خایل تو سودای و شوق از مباد

Page 516: Hafız divanı

516 دیوان حافظ

شاھی تو چون وصال ایمب کجا

الاابیل رند بدانم من

چیست غرض را حافظه ک داند خدا

عمل و سایل من حس یب

Page 517: Hafız divanı

517 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۶۴ غزل

کامیل من عشق چون حسنت اکر بگرفت

زوایل را دو ھر این نبوده ک زان ابش خوش

عقل تصور اکندر نگنجد می وھم در

مثایل خوبرت زین معین ھیچه ب آ ید

را ما تو ابه ک زان گر حاصل معر حظ شد

وصایل شود روزی روزی معره ب ھرگز

روزی ھست سال یک ابمش تو ابه ک دم آ ن

سایل ھسته حلظ یک ابمش تو یبه ک دم وان

بیمن خوابه ب جاان رویت خیال من چون

خیایل جبز چشمم نبیند می خواب کز

خوبت روی مھر کز من دل بر آ ر رمح

ھالیل چون ابریک انتوامن خشص شد

خواھی دوست وصل گر شاکیت مکن حافظ

احامتیل ھجرت بر بباید بیشرت زین

Page 518: Hafız divanı

518 دیوان حافظ

۴۶۵ غزل

گىل چمن ات صبحدمی ابغه ب رفمت

بلبىل آ واز انھگم گوشه ب آ مد

مبتاله گش ت گىل عشقه ب من چو مسکني

غلغىل فراید ز فکنده مچن اندر و

دمه ب دم ابغ و مچن آ ن اندر گش مت می

اتمىل بلبل و گل آ ن اندر کردم می

عشق قرین بلبل وه گش ت حسن ایر گل

تبدیل را این وه ن تفضىل را آ ن

عندلیب آ واز اثر دمل در کرد چون

حتمىل مناندم ھیچه ک چنان گش مت

ویل را ابغ این شود میه شکفت گل بس

گىل او از ست چنیده خار بالی یب کس

چرخ مدار از فرج امید مدار حافظ

تفضىل ندارد و عیب ھزار دارد

Page 519: Hafız divanı

519 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۶۶ غزل

اویل رشاب رھن در دارم منه که خرق این

اویل انب می غرق معین یب دفرت وین

کردمه نگه ک چندان کردمه تب معر چون

اویل خراب افتاده خراابیت کنج در

درویشی ز است دور اندیشی مصلحت چون

اویل پرآ ب دیده ھم آ تش از پره سین ھم

گفت خنواھم خلق اب را زاھد حالت من

اویل رابب و چنگ اب گومی اگره قص این

دست زین فلک اوضاع ابشد پا و رس یب ات

اویل رشاب دست در سایق ھوس رس در

آ ری برنکمن دل ددلاری تو ھمچو از

اویل اتبه ب زلف زان ابری کشم اتب چون

آ ی بریون میکده از حافظ شدی پری چون

اویل ش باب عھد در ھوس نایک و رندی

Page 520: Hafız divanı

520 دیوان حافظ

۴۶٧ غزل

خامی ھر شوده پخت او کز عشق می زان

جامی بیاور است رمضان ماهه چ گر

نگرفت مسکني من دسته ک رفت روزھا

اندامی س ي ساعد مششادقدی زلف

دل ای است عزیز مھامنه ک چند ھر روزه

انعامی شدن و دان موھبیت حصبتش

نپرد اکنونه خانق دره ب زیرک مرغ

دامی وعظی جملس ھره ب ست نھادهه ک

است این رمس نکمن بدخو زاھد از گهل

شامی افتد اش پیی در بدمد صبحی چوه ک

مچن متاشایه ب خبرامد چون من ایر

پیغامی صبا پیک ای من ز برسانش

کشد صاف می روز و شبه ک حریفی آ ن

دردآ شامی ز اید کنده ک آ ای بود

عھد آ صف دلت داد ندھد گر حافظا

خوداکمی از آ وری دسته ب دشوار اکم

Page 521: Hafız divanı

521 DÎVAN-I HÂFIZ

۴۶٨ غزل

پیامی گدا من ز شاھان نزده ب برده ک

جامیه ب مج ھزار دو فروشان می کویه به ک

امیدوارم ھنوز و بدانم و خراب ام شده

انمی نیکه ب برمس عزیزان ھمته به ک

کن ما قلبه ب نظری کمییافرویشه ک تو

دامی امی فکنده و ندارمی بضاعیته ک

نفرمود عناییته ک جاانن وفای از جعب

سالمیه خامه به ن پیامیه انمه به ن

پختھ حریف آ ن اگر است خام رشاب این اگر

خامیه پخت ھزار ز بھرت ابر ھزاره ب

تسبیح ھایه دانه ب ش یخ ای میفکن رھم ز

دامی ھیچه ب نفتد افتد زیرک مرغ چوه ک

مفروش و لطفه ب خبرم دارم تو خدمت رس

غالمی مباریکه ب افتد مکرت بنده چوه ک

حاکیت این گومیه که ب شاکیت برم کجاه ب

دوامی نداش یت و بود ما حیات لبته ک

حافظ خون بریز و مژگان تری بگشای

انتقامی کس نکند را ای کش نده چنانه ک

Page 522: Hafız divanı

522 دیوان حافظ

۴۶٩ غزل

غرامی زاد و امحلی رند رواح انت

گرامی جان ابد دوست در خاک فدای

سالمت و است سعادت شنیدن دوست پیام

سالمی سعاد ایل عین املبلغ من

بني من دیده آ ب و غریبان شامه ب بیا

شامیه آ بگین در صایف ابده سانه ب

خری طار الاراک ذی عن تغرد اذا

حاممی انني روضھا عن تفرد فال

آ ید رس ایر فراق روزه ک مناند بیس

خیام قباب امحلی ھضبات من رایت

سالمته ب گومیت و درآ ییه ک دمی خوشا

مقام خری نزلت قدوم خری قدمت

کھالل ذااب رصت قد و منک بعدت

متامیه ب ام ندیده ماھت چو رویه چ اگر

عھد انقض رصت و خبدل دعیت ان و

منامی اس تطاب ما و نفیس تطیب مفا

ببیمن نیک خبته ب زودته ک ھست امید

غالمیه ب من و فرماندھیه به گش ت شاد تو

حافظ تو نغز شعر است خوشاب در سلک چو

نظامی نظم ز برد می س بق لطف گاهه ک

Page 523: Hafız divanı

523 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٧٠ غزل

مرھمی دریغا ای است درد ماالماله سین

ھمدمی را خدا آ مد جانه ب تنھایی ز دل

تزیرو س پھر از دارده ک آ سایش چشم

دمی بیاسامی ات ده منه ب جامی ساقیا

گفت و خندید بني احوال این گفمت را زیریک

عاملی پریشان اکری بوالعجب روزی صعب

چگل مشع آ ن بھر از صرب چاه در سوخمت

رس متی کو ما حال از است فارغ تراکن شاه

بالست آ سایش و امن عشقبازی طریق در

مرھمی خواھد تو درد ابه ک دل آ ن ابد ریش

نیست راه رندی کوی در را انز و اکم اھل

مغی یب خامیه ن سوزی ھجان ابید روی ره

دسته ب آ ید منی خایک عامل در آ دمی

آ دمی نو از و ساخت بباید دیگر عاملی

دھي مسرقندی ترک بدان خاطر ات خزی

ھمی آ ید مولیان جوی بوی نس میش کز

عشق اس تغنای پیش س نجده چ حافظه گری

شبمنی درای ھفت مناید درای این اکندر

Page 524: Hafız divanı

524 دیوان حافظ

۴٧١ غزل

قلمی نوازش رسانده ک دلربم ز

کرمی کند ھمی گر صبا پیک کجاست

عشق ره در عقل تدبری و کردم قیاس

رمقی کشد می حبر بره ک است شبمنی چو

ھاست میکده رھنه چ گر منه خرقه ک بیا

درمی من انمه ب نبیین وقف مال ز

دل ای دھد رس درد چرا و چون حدیث

دمی خویش معر ز بیاسا و گری پیاهل

نش ناسد عشق درد نشني راه طبیب

دمی مس یح دل مرده ای کن دسته ب برو

گلي زیر طبل و سالوس ز گرفت دمل

علمی برکشمه میخان در بره ک آ نه ب

بفروش ند کون دو ش ناسان وقته ک بیا

صمنی حصبت و صاف می پیاهل یکه ب

است عشق ش یوهه ن تنعم و عیش دوام

مغی نیش بنوش مایی معارش اگر

دوست رحت ابر لیک ای گهل کمن منی

منی نداد جگرتش نگان زاره کش ته ب

کس آ ن خرند منی قندش ین یکه ب چرا

قلمی ین از شکرافشاین صد کرده ک

Page 525: Hafız divanı

525 DÎVAN-I HÂFIZ

نیست حافظ دسته ب شاھا تو قدر زسای

صبحدمی نیاز و ش یب دعای از جز

Page 526: Hafız divanı

526 دیوان حافظ

۴٧٢ غزل

احد � السلطان معدهل عىل

ایلخاین حسن اویس ش یخ احد

نژاد شھنشاه شھنشاه و خان بن خان

خواین ھجانش جان اگر زیبد میه ک آ ن

آ ورد امیان تو اقباله ب اندیده دیده

ارزاین خدا لطف چننيه ب ای مرحبا

بزنند نمیش دوه ب برآ ید تو یب اگر ماه

س بحاین معجزه و احدی دولت

گدا و شاه از برد می دل تو خبت جلوه

جاانین ھم و جاین ھمه ک دور بد چشم

توست طالع دره که تراکن اکلک برشکن

چنگزخاین و خاقاین کوشش و خبشش

گریمی می قدح تو ایده ب دورمیه چ گر

روحاین سفر در نبود مزنل بعد

نشکفت عیشیه غنچ پارس ي گل از

رحیاین می و بغداد دجهل حبذا

بود معشوق در خاکه نه ک عاشق رس

رسگرداین حمنت از بود خالصش یک

بیار ایر در خاک حسری نس ي ای

نوراین دل دیده او از حافظ کنده ک

Page 527: Hafız divanı

527 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٧٣ غزل

بتواینه ک قدر آ ن دان غنمیت را وقت

داین ات است دم این جان ای حیات از حاصل

دارد عوض در معر گردون خبشی اکم

بس تاین عیش داد دولت ازه ک کن ھجد

ابد حرامت بگذرم جا زین من چو ابغبان

بنشاین دوست غری رسوی من جایه ب گر

کشت خواھد ابده ذوق را پش امین زاھد

پش امیین کورد اکری مکن عاقال

را صویفه ک قدر این داند منی حمتسب

رماین لعل ھمچو ابشد خانگی جنس

مس تزی شکردھان ای ش بخزیان دعای اب

سلامیین خامت است امس یک پناه در

ابزآ طرب در از و بش نو عاشقان پند

فاین عامل شغل ارزد منیه ھم اکین

رحی برادران ای رفت عزیزم یوسف

کنعاین پری حال بیمن جعب مغش کز

گفت نتوانه ک مزن دم رندی از زاھد پیش

پنھاین درد حال انحمرم طبیب اب

ریزد می خلق خون مژگانت و روی می

فروماین ترمست جاان روی می تزی

Page 528: Hafız divanı

528 دیوان حافظ

لیکن داش مت گوش چشمت انوک ز دل

پیشاینه ب برد می کامندارت ابروی

را پریشان حافظ احساینه ب کن مجع

پریشاین مجمع گیسویت شکنج ای

دل س نگني نگار ای ما از فارغی تو گر

اثین آ صف پیش گفت خبواھم خود حال

Page 529: Hafız divanı

529 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٧۴ غزل

داین میه ک دامن می و جاان توام ھواخواه

خواین میه ننوش ت ھم و بیین می اندیده ھمه ک

معشوق و عاشق میان درایبده چ مالمتگو

پنھاین ارسار خصوص انبینا چشم نبیند

آ ور رقص و پاابزیه ب را صویف و زلف بیفشان

بیفشاین بت ھزاران دلقشه رقع ھر ازه ک

است دلبند ابروی آ ن در مش تاقان اکر گشاد

پیشاین ز بگشا گره بنشني نفس یک را خدا

کرد نیت تو بوس زمني آ دم جسده در ملک

انساین حد از بیش دید لطفی تو حسن دره ک

است جاانن زلف نس ي ما چشم افروز چراغ

پریشاین ابد از مغ رب ای را مجع این مباد

بگذشت حسر خواب دره ک ش بگریی عیش دریغا

درماینه ک وقیت مگر دل ای وقت قدر نداین

نیست اکرداین طریق بودن ھمرھان از ملول

آ ساین عھد ایده ب مزنل دشواری بکش

حافظ دھد می فریبت زلفش چنرب خیال

جننباین انممکن اقباله حلق ات نگر

Page 530: Hafız divanı

530 دیوان حافظ

۴٧۵ غزل

اثین یوسف توییه ک خالیق گفتند

آ ین ازه ب حقیقته ب بدیدم نیک چون

گومیه ک شکرخندهه ب آ ین از شریینرت

زماین شریین توه ک خوابن خرسو ای

هغنچه ب کرد نتوان دھانته تشبی

دھاین تنگ بدینه غنچ نبود ھرگز

اکم دھنت زان دھمه ک بگفیت ابر صد

زابین مجهل چرا آ زاده سوسن چون

بس تامن جانت و اکمت بدھم گویی

بس تاین جامن و اکمم ندھی ترمس

گذراند جان سپر از خدنگ تو چشم

کامین خست بدین ست دیدهه ک بامیر

مردم دیده از بیندازیش اشک چون

براین خویش نظر از دمیه ک را آ ن

Page 531: Hafız divanı

531 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٧۶ غزل

داین توه ک نشان بدان سعادت صبح نس ي

داین توه ک زمان آ ن در کن فالن کویه ب گذر

راھت رس بر دیده و رازی خلوت پیک تو

داین توه ک بران چنان فرمانه به ن مردمیه ب

را خدا رفت دست ز عزیزم جانه ک بگو

داین توه ک آ ن ببخش فزایش روح لعل ز

ندانست غریه ک چنان نوش مت حروف این من

داین توه ک خبوان چنان کرامت روی ز ھم تو

است آ ب وه تش ن حدیث ما اب تو تیغ خیال

داین توه ک چنان بکش گرفیت خویش اسری

ببندمه چگون زرکشت مکر در امید

داین توه ک میان آ ن در نگارا ایسته دقیق

حافظ معامهل این در اتزی و تریک یکیست

داین توه ک زابن بدان کن بیان عشق حدیث

Page 532: Hafız divanı

532 دیوان حافظ

۴٧٧ غزل

دومین کھن ابده از و زیرک ایر دو

مچینه گوش و کتایب و فراغیت

ندھم آ خرت و دنیاه ب مقام این من

اجنمین دم ھر افتند ام پیی دره چ اگر

داد دنیا گنجه ب قناعت کنجه ک آ ن ھر

مثین مکرتینه ب مرصی یوسف فروخت

نشود مکه اکرخان این رونقه ک بیا

مین ھمچو فسقه ب ای تویی ھمچو زھده ب

دیدن توان منی حوادث تندابد ز

مسین ای است بوده گىله ک مچن این در

غیب بندی نقش جامه آ ین در ببني

زمین جعب چنني ندارد ایده ب کسه ک

بگذشت بوس تان طرف بره ک مسوم این از

نسرتین رنگ و ھست گىل بویه ک جعب

نکند رھا حقه ک دل ای تو کوش صربه ب

اھرمین دسته ب نگیین عزیز چنني

حافظ بال این در شده تب دھر مزاج

برھمین رای و حکمیی فکر کجاست

Page 533: Hafız divanı

533 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٧٨ غزل

مین یک رشاب جام کن نوش

برکین دل از مغ بیخ بدان ات

رشاب جام چون دار گشاده دل

دین مخ چون چنده گرفت رس

کشی رطىل بیخودی جام ز چون

مین الف خویشنت از زین مک

آ ب ھمچو ین قدم در شو س نگسان

تردامین و آ مزیی رنگ مجهل

واره مردان ات دربند میه ب دل

بشکین تقوا و سالوس گردن

مگر ات حافظ چو کن ھجدی و خزی

افکین معشوق پای در خویشنت

Page 534: Hafız divanı

534 دیوان حافظ

۴٧٩ غزل

بھمین ابر از چکد می ژاهل و است صبح

مین یک جام بده و ساز صبوح برگ

بیار ام افتاده مین و مایی حبر در

مین و مایی از خبشدم خالص ات می

او خون است حالله ک خور پیاهل خون

کردین اکریسته ک ابش ایر اکر در

ماست مکني در مغه ک ابش دسته ب سایق

زین میه ک ره ھمني دار نگاه مطرب

گفت و چنگ آ ورد من گوشه ب رسه ک ده می

منحین پری این از بش نو و بگذران خوش

بده میه ک رندان نیازی یبه ب سایق

ھوالغین مغین صوت ز بش نوی ات

Page 535: Hafız divanı

535 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٨٠ غزل

نکین مدارا ھیچ ما کشنت دره ک ای

نکین حمااب و بسوزیه رسمای و سود

دارند ھالھل زھر بال دردمندان

نکین ات ھان ابشد خطا قوم این قصد

چشمه گوش یکه ب برد توانه ک را ما رجن

نکین مداواه ک نباشد انصاف رشط

چرا درایست تو امیده ب چو ما دیده

نکین درای لب بر گذری تفرجه ب

کردند کرمیت خلق ازه ک جور ھر نقل

نکین ھا آ ن تو است غرضان صاحب قول

زاھد ای ما شاھد کند جلوه گر تو بر

نکین متنا معشوق و می جز خدا از

بر حمرابش چو ابرویه ب جسده حافظا

نکین جا آ ن جز صدق رس ز دعاییه ک

Page 536: Hafız divanı

536 دیوان حافظ

۴٨١ غزل

کین آ زاده مغ ز را خوده که نکت این بش نو

کین ننھاده روزی طلب گر خوری خون

شد خواھی گران کوزه گل آ خرالامر

کین ابده از پره ک کن س بو فکر حالیا

است ھوس بھشتته ک آ دمیاین آ ن از گر

کین زاده پری چند ای آ دمی اب عیش

گزافه ب زد نتوان بزرگان جای بره تکی

کین آ مادهه ھم بزرگی اس باب مگر

دھنان شریین خرسو ای ابشدت اجرھا

کین افتاده دل فرھاد سوی نگاھی گر

ھیھات پذیرد فیض رمق یک خاطرت

کین ساده ورق پراگنده نقش از مگر

حافظ ابزگذاری کرمه ب گر خود اکر

کین خداداده خبت ابه ک عیش بسا ای

کن ادلین جالله خواج بندگی صبا ای

کین آ زاده سوسن و پرمسن ھجانه ک

Page 537: Hafız divanı

537 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٨٢ غزل

237

کین منی گذاری عشق کویه ب دل ای

کین منی اکری و داری مجع اس باب

زین منی گویی و کف در حمک چوگان

کین منی شاکری و دسته ب ظفر ابز

را تو جگر اندر زند می موجه ک خون این

کین منی نگاری بوی و رنگ اکر در

صبا چونه ک خلقت دم نشد آ ن از مشکني

کین منی گذاری دوست کوی خاک بر

گل آ س تني نربی مچن این کز ترمس

کین منی خاری حتمل گلشنش کز

است مدرجه انف صد تو جان آ س تني در

کین منی ایری طره فدای را وان

خاکه ب افکین می و دلکش و لطیف ساغر

کین منی خامری بالی ازه اندیش و

وقت پادشاه بندگیه ک برو حافظ

کین منی ابری تو کنند می مجهل گر

Page 538: Hafız divanı

538 دیوان حافظ

۴٨٣ غزل

رسزمیین در روی رهه حسرگ

قریین اب معام این گفت ھمی

صاف شوده گ آ ن رشاب صویف ایه ک

اربعیین برآ رده شیش دره ک

ابر صد است بزیاره خرق زان خدا

آ س تیین در ابشدش بت صده ک

است نشان یب انمیه چ گر مروت

انزنیین بر کنه عرض نیازی

خرمن دارای ای ابشد ثوابت

چیینه خوش بر کین رحی اگر

کس در عیش نشاط بیمن منی

دیین درده ن دیل درمانه ن

غیب ازه ک ابشد شد تریه ھا درون

نشیین خلوت برکند چراغی

نباشد سلامیین انگشت گر

نگیین نقش دھد خاصیته چ

تندخوییست خوابن رمسه چ اگر

مغیین اب بسازد گر ابشده چ

بپرمس ات بامنه میخان ره

بیین پیش از را خویش مال

Page 539: Hafız divanı

539 DÎVAN-I HÂFIZ

خلوت درس حضور را حافظه ن

الیقیین عمل را دانشمنده ن

Page 540: Hafız divanı

540 دیوان حافظ

۴٨۴ غزل

بنشیین ھوسه ب آ یب لب بر مگر تو

بیین خود ازه ھم بیینه که فتن ھره ن ور

او بگزیده بنده توییه ک خداییه ب

نگزیین کیسه دیرین چاکر این بره ک

نیست ابیک بربم سالمته ب امانت گر

دیین یب نبود گر بود سھل دیل یب

کرد رواینه م خرسو را تو رشم و ادب

چندیین صده شایس ته ک تو بر آ فرین

خار اب نشس یته ک گل ای تو لطف از جعب

بیین می آ ن در وقت مصلحت ظاھرا

نکمن گر کمنه چ رقیبت جور بر صرب

مسکیین جبز چاره نبود را عاشقان

برخاست گلس تان ز ھوایته ب صبحی ابد

نرسیین از تر اتزه و گل ز خوشرت توه ک

راست و چپ از نگری رسشمک ابزیه شیش

بنشیین نفیس بینش منظر این بر گر

بش نو خملص بنده از غرض یب خسین

بیین حقیقت بزرگان منظوره ک ای

نھاد پاک و دل پاکزیه تو چو انزنیین

ننشیین بد مردم ابه ک است آ ن بھرت

Page 541: Hafız divanı

541 DÎVAN-I HÂFIZ

برد حافظ دل و صرب روان اشک این س یل

بیین عیین مقهل ایه الطاق بلغ

چگل مشع ای رسکشی و انزیک بدین تو

ادلیین جالله خواج بندگی الیق

Page 542: Hafız divanı

542 دیوان حافظ

۴٨۵ غزل

جوی لب و بھار و است ابره سای ساقیا

بگوی تو خود دیل اھل ار کنه چ نگومی من

خزی آ ید منی نقش این از رنگی یک بوی

بشوی انب میه ب صویف آ لوده دلق

مکنه تکی کرمش بر ھجان است طبع سفهل

جموی سفهل از قدم ثبات دیده ھجان ای

برب گنج صد و بش نو کمنت نصیحت دو

مپوی عیب رهه ب و درآ عیش در از

بھاره ب رس یدی دگرابره ک را آ ن شکر

جبوی حتقیق ره و بنشان نیکی بیخ

ساز قابل راه آ ین طلیب جاانن روی

روی و آ ھن ز ندمد نرسین و گل ھرگزه ن ور

گوید می فغانه ب بلبله ک بگشای گوش

ببوی توفیق گل مفرما تقصریه خواج

آ ید می رای بوی ما حافظ از گفیت

بوی بردی خوشه ک ابد نفست بر آ فرین

Page 543: Hafız divanı

543 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٨۶ غزل

پھلوی گلبانگه ب رسو شاخ ز بلبل

معنوی مقامات درس دوش خواند می

گل منود مویس آ تشه ک بیا یعین

بش نوی توحیده نکت درخت از ات

گوی بذهل و س نجنده قافی ابغ مرغان

پھلوی ھای غزل هب خورد میه خواج ات

نربد ھجان از جام حاکیت جز مجش ید

دنیوی اس باب بر مبند دل زنھار

واژگون خبت از ش نو جعبه قص این

عیسوی انفاسه ب ایر بکشت را ما

امن خواب و گدایی و بورای وقت خوش

خرسوی اورنگ درخور نیست عیش اکین

کرد خراب مردمه خان مغزهه ب چشمت

روی می مست خوشه ک مباد مخموریت

پرس اب گفت خوشه چ ساخلورده دھقان

ندرویه کش ت از جبز من چشم نور اکی

داد زایده حافظه وظیف مگر سایق

مولوی دس تار طره گشته کشفت

Page 544: Hafız divanı

544 دیوان حافظ

۴٨٧ غزل

شوی خرب صاحبه ک بکوش خرب یب ای

شوی راھرب یک نبایش راھرو ات

عشق ادیب پیش حقایق مکتب در

شوی پدر روزیه ک بکوش پرس ای ھان

بشوی ره مردان چو وجود مس از دست

شوی زر و بیایب عشق کمییای ات

کرد دور خویشه مرتب ز خورت و خواب

شوی خور و خواب یبه ک خویشه ب ریسه گ آ ن

اوفتد جانت و دله ب حق عشق نور گر

شوی خوبرت فلک آ فتاب کز ابهلل

مرب گامن شو خدا حبر غریق دم یک

شوی تر موی یکه ب حبر ھفت آ ب کز

شود خدا نوره ھم رست ات پای از

شوی رس و پا یب چو ذواجلالل راه در

نظر منظر شودت اگر خداه وج

شوی نظر صاحبه ک مناند شکی پس زین

شود زبر و زیر چو تو ھس یت بنیاد

شوی زبر و زیره ک ھیچ مدار دل در

حافظا است وصال ھوای رست در گر

شوی ھرن اھله درگ خاکه ک ابید

Page 545: Hafız divanı

545 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٨٨ غزل

دولتخواھیه به میخان ھاتف حسرم

درگاھی اینه دیرینه ک ابزآ ی گفت

ھجان دو رس زه ک کش ماه جرع مج ھمچو

آ گاھی دھدت بني ھجان جام پرتو

ابش ند قلندر رندان میکده در بر

شاھنشاھی افرس دھند و س تاننده ک

پای اخرت ھفت اترک بر و رس زیر خشت

جاھی صاحب منصب و نگر قدرت دست

ابمش طرفه که میخان در و ما رس

کواتھی بدین دیوار و شد بر فلکه ب

مکن خرض ھمرھی یب مرحهل این قطع

گمراھی خطر از برتس است ظلامت

دل ای ببخش ند فقر سلطنت اگرت

ماھی ات بود ماه از تو ملک مکرتین

مده دست از زدن نداین فقر دم تو

تورانشاھی جملس و خواجگی مس ند

بداره قص این از رشمی طمع خام حافظ

خواھی می برین فردوسه ک چیست معلت

Page 546: Hafız divanı

546 دیوان حافظ

۴٨٩ غزل

پادشاھی انوار پیدا تو رخ در ای

الھیی حمکت صد پنھان تو فکرت در

ابرک تو لکک � گشاده دین و ملک بر

س یاھی قطره از حیوان آ به چشم صد

اعظم امس انوار نتابد اھرمن بر

خواھیه چ ھر فرمای خامت و توست آ ن ملک

مناید شکه ک کس ھر سلامین حمکت در

ماھی و مرغ خندند او دانش و عقل بر

الکھی نھد رس بر گاھی گاهه چ ار ابز

پادشاھی آ یني دانند قاف مرغان

آ ب دھد خود فیض از آ سامنشه ک تیغی

س پاھی منت یب بگرید ھجان تنھا

اغیار و ایر شان در نویسد خوش تو لکک

اکھی معر افسون فزایی جان تعویذ

عزت کمییای از خملوق تو عنرص ای

تباھی ومصت از امین تو دولت ای و

خراابته چشم از آ یب بیار سایق

خانقاھی جعب از بشویي ھاه خرق ات

جامم تھیست می کز پادشاھا معریست

گواھی حمتسب از و دعوی بنده ز اینک

Page 547: Hafız divanı

547 DÎVAN-I HÂFIZ

افتد معدن و اکن بر تیغت ز پرتوی گر

اکھی رنگ خبش ند را رو رسخ ایقوت

نشینان شب جعز بر ببخشد دلت دامن

صبحگاھی ابد از پریس بنده حال گر

زد صفی آ دم بر عصیان برقه ک جایی

گناھی یب دعوی زیبده چگون را ما

انم برد می گاهه گ پادشاھت چو حافظ

عذرخواھیه ب ابزآ مامن خبت ز رجنش

Page 548: Hafız divanı

548 دیوان حافظ

۴٩٠ غزل

ش یدایی من چو نیست مغان دیره ھم در

جایی دفرت و ابده گرو جاییه خرق

دارد غباری شاھیسته آ یینه ک دل

رایی روشن حصبت طلمب می خدا از

فروش ابده صمن دسته به توب ام کرده

آ رایی بزم رخ یب خنورم می دگره ک

مرجن تو چشم ش یوه از زد الف ار نرگس

انبینایی پیی از نظر اھل نروند

زابنه ب برآ رد مشع مگره قص این رشح

پروایی خسنه ب ندارده پروانه ن ور

مگره ک دامانه ب دیده از امه بس ت ھا جوی

ابالیی سھیی بنشانند کنارم در

دوست رخ یب مراه ک بیاور ابده کش یت

دراییی دل مغ از چشمه گوش ھر گشت

پرسته معشوق من اب مگو غری خسن

پروایی کسه ب نیست ام می جام و وی کز

گفت میه حسرگه ک آ مد خوشه چ حدیمث این

ترسایی ین و دف اب ای میکده در بر

دارد حافظه ک است این از مسلامین گر

فردایی بود امروز پیی از اگر آ ه

Page 549: Hafız divanı

549 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٩١ غزل

س امییی ماه ابروی ام کرده چشمه ب

جایی امه بس ت نقش سزبخطی خیال

من عشقبازی منشوره ک ھست امید

طغراییه ب رسد ابروه کامچن آ ن از

بسوخت انتظار از چشم بشد دست ز رسم

آ رایی جملس چشم و رس آ رزوی در

زد خواھمه خرقه ب آ تش دل است مکدر

متاشایی کند می راه که ک ببني بیا

کنید رسو ز ما اتبوته واقع روزه ب

بلندابالیی داغه ب رومی میه ک

درویش من ام داده کیسه ب دل زمام

پروایی ختت و اتج از کسه ب نیستشه ک

زنند تیغ مغزه ز خوابنه ک مقام آ ن در

پایی در اوفتاده رسی مدار جعب

است شبس تان در ماه او رخ ازه ک مرا

پروایی س تاره فروغه ب بود کجا

طلب دوست رضای ابشده چ وصل و فراق

متنایی او غری او از ابشد حیفه ک

نثاره ب ماھیان برآ رند شوق ز درر

درایییه ب رسد حافظه سفین اگر

Page 550: Hafız divanı

550 دیوان حافظ

۴٩٢ غزل

آ ش نایی خوش بوی چو سالمی

روش نایی دیده مردم بدان

پارسااین دل نور چو درودی

پارساییه خلوتگ مشع بدان

جای بر ھیچ ھمدمان از بیمن منی

کجایی سایقه غص از شد خون دمل

جا آ نه ک مگردان رخ مغان کوی ز

گشایی مشلک مفتاح فروش ند

است حسن حد دره چ گر ھجان عروس

وفایی یب ش یوه برد می حد ز

ھست ھمیت گرش منه خس ت دل

مومیایی دالن س نگني ز خنواھد

فروش ند می کجا افکن صویف می

راییی زھد دست از اتمب دره ک

شکستند حصبت عھد چنان رفیقان

آ ش نایی خود ست نبوده گوییه ک

طامع نفس ای بگذاری تو گر مرا

گدایی در کمن پادشایی بیس

سعادت کمییای بیاموزمت

جدایی جدایی بد ھمصحبت ز

Page 551: Hafız divanı

551 DÎVAN-I HÂFIZ

شاکیت دوران جور از حافظ مکن

خدایی اکر بنده ای تو داینه چ

Page 552: Hafız divanı

552 دیوان حافظ

۴٩٣ غزل

تنھایی مغ از داد خوابنه پادش ای

ابزآ ییه ک است وقت آ مد جانه ب تو یب دل

ماند منی شاداب بس تان این گل دامی

تواانیی وقت در را ضعیفان درایب

کردم ھمی ابد اب زلفش گهل دیشب

سودایی فکرت زین بگذر غلطی گفتا

رقصند می سلسهل اب جا این صبا ابد صد

نپامییی ابد ات دل ای حریف است این

کرد چنامن تو از دور مھجوری و مش تایق

شکیبایی پاایب شد خبواھد دست کز

عامل دره که نکت این گفت شایده که ب رب ای

ھرجایی شاھد آ ن نمنود کسه ب رخساره

نیست رنگی تو روی یب را گل مچن سایق

بیارایی ابغ ات کن خرامان مششاد

اناکمی بسرت در درمان توام درد ای

تنھاییه گوش در مونس توام اید ای و

تسلمیيه نقط ما قسمت دایره در

فرمایی توه چ آ ن حمک اندیشی توه چ آ ن لطف

نیست رندی عامل در خود رای و خود فکر

خودرایی و خودبیین مذھب این در است کفر

Page 553: Hafız divanı

553 DÎVAN-I HÂFIZ

ده می جگرم خونني مینا دایره زین

مینایی ساغر در مشلک این کمن حل ات

آ مد وصل خوش بوی شد ھجران شب حافظ

ش یدایی عاشق ای ابد مبارک شادیت

Page 554: Hafız divanı

554 دیوان حافظ

۴٩۴ غزل

درآ ییه ب زخندان چاه آ ن از گر دل ای

درآ ییه ب پش امین زود رویه ک جا ھر

گوش کین عقله وسوس گره ک دار ھش

درآ ییه ب رضوانه روض از صفت آ دم

نگرید دست فلکت آ یبه به ک شاید

درآ ییه ب حیوانه چشم از لبه تش ن گر

صبح چون تو دیدار حرست از دھم می جان

درآ ییه ب درخشان خورش ید چوه ک ابشد

ھمت دم گامرم تو بر صبا چو چندان

درآ ییه ب خندان و خرم گل چوه غنچ کز

آ مد لبه ب جامن تو ھجر شب تریه در

درآ ییه ب اتابنه م ھمچونه ک است وقت

جوی صد دو دیده از امه بس ت رھگذرت بر

درآ ییه ب خرامان رسو چون توه ک بو ات

روه م یوسف آ نه که اندیش مکن حافظ

درآ ییه ب احزانه لکب از و ابزآ ید

Page 555: Hafız divanı

555 DÎVAN-I HÂFIZ

۴٩۵ غزل

جویی میه چ دھر از کن افشان گل و خواه می

گویی میه چ تو بلبل گله حسرگ گفت این

را سایق و شاھد ات بر گلس تانه ب مس ند

بویی گل و نویش می بویس رخ و گریی لب

کن گلس تان آ ھنگ و کن خرامان مششاد

دجلویی تو قد از بیاموزد رسو ات

داد خواھده که ب دولت خندانته غنچ ات

رویی میه ک بھر از رعنا گل شاخ ای

است خریدار پرجوش ابزارته ک امروز

نیکوییه مای از گنجیه بن و درایب

است ابد رھگذر در نکورویی مشع چون

نکورویی مشع از بربند ھرنی طرف

ارزد چنيه انف صد جعدش ھره ک طره آ ن

خویی خوش ز بوییش بودی اگر بودی خوش

آ مد شاه گلشن در دس تاینه ب مرغ ھر

__گویی غزل ه ب حافظ نواسازیه ب بلبل