shams1

833
) ات ی ل ز غ( ی ز ی ر ب ت س م ش وان ی د1 - 500 -------------------------------------------------- ------ 1 هان گ ا ن ر ب خ ت س ای ر، ها ت. ن م ی ب ت م ح وی ر ی ش ت9 ای ا ه; ت خ رو ف ا، ه شA یC ب در ی هاF ه ش ت د ان مد9 ا دان ن خ ور ر م ا ی، مدی9 ا دان ن اح ر ی ف م ز ی مدی9 ا دان ی م ت س م، دا ل خ ض ف و س ش خ ب ونX چ ی ب و ی ت خ خا د را ی س ور چ، ی ب و ی ت خ د را وا ی م ا ی ب و ی ب ل مط ی ب و ی ب ل طا، ها ت. ن م م ه، دا ی ن م م هF ه ت س ا زخ ی ها ه ت ن س در، ه ت س را9 ه را ا ش ت د ان س ت و چ م ه ه ت س وا چ ت خ خا، ده روا ر ک ن ت ش ت و چ م ه

Upload: irnaqsh

Post on 10-Aug-2015

101 views

Category:

Documents


23 download

DESCRIPTION

divan shams tabriz persian sufi poetry

TRANSCRIPT

Page 1: Shams1

) غزلیات ) شمستبریزی دیوان1 - 500

--------------------------------------------------------1

ناگهان رستخیز منتها ،ای بی رحمت آتشی وی ایبیشه ،افروخته ها ی در اندیشه

آمد خندان آمدی ی،امروز زندان برمفتاحآمدی خدا ،مستمندان فضل و بخشش چون

تویی حاجب را تویی ،خورشید واجب را مطلبامیدتویی طالب منتها ،تویی مبتدا ،هم همبرخاسته ها سینه آراسته ،در را هماندیشه

خواسته حاجت روا ،خویش کرده خویشتن همب بی بخش روح لذت ،لَدَای عمل ِوی و باقیعلم

دغل و ست آمد ،بهانه علت دوا آو ،کاین نکژ دغل زان شده ما شده ،بین کین در گنه بی مست با گه

شده شوربا ،حورالعین و نان مست گهس بین ُاین را ،کر عقل بین ُ وین ،هل را َهل ،نقل کزنقل

را بقل و نان ماجرا ،بهر نشاید چندینصد افکنی تدبیر افکنی ،رنگ زنگ بر و روم واندربر

افکنی جنگ یری ،میان ال اصطناع فیجان گوش پنهان کسان ،میمال بر بهانه رب مینه جان

زنان کیا ،خلصنی ای الغست که واللهمستعجلم بس که علم ،خامش پای سوی بنه رفتم کاغذ

قلم درآمد ،بشکن الصال ،ساقی

2ها بال فزوده عشقت را قدس طایران حلقه ای در

تو ی ها ،سودای حال را روحانیاناالفلین "در احب یقین ،"ال ها صورت ز دیده پاکی در

بین غیب ها ،های تمثال تو ز دم هر

Page 2: Shams1

سرنگون تو از خون ،افالک دریای چون تو از ماهتخاکها ،نخوانم سال و ها ماه از فزون ای

بشکافته غمت از درتافته آو ،کوه دل به غم قطره ن یکیافته ها ،خونی افضال این فضلت از

سند تو را سروران عدد ،ای زان را ما دانیبشماربود هم را ها ،سران دنبال تبع اندر

سیدی خاکی ز حاسدی ،سازی فرشته وی تو بر نقد باکاسدی ها ،جان مال گشته پامال

او بال باشی تو کو او ،آن اجالل و رفعت کو ای آناو حال شد ها ،چنین خال دارد روی بر

خارم که ب ،گیرم گـ ،دَخار پی از میزهد ُخار زر ِصرافلمینهد ها ،هم مثقال سر بر جو

ب ها ُفکری افعال ب ،دست ها ُخاکی مال این قالیدستها ُب حال این ب ،دست ها ُحالی قال این دست

غلغله عالم زلزله ،آغاز عالم و پایان عشقیگله با ها ،شکری زلزال با آرام

شفق آمد شمس حق ،توقیع عشق دولت فالطغرایسبق آرد ها ،وصال فال این زد عشق کان

رحم ببین ،للعالمین ةاز درویشان مه اقبال چونها خرقه ها ،منور شال معطر گل چونکل امر ای ،عشق رقعه و ،ما قلزم ای ،او جرعه اوما

و آورده دلیل ها ،صد استدالل کرده مام گردون عشق منخسف ،تلفؤاز اختر عشق عشق بی از

الف دال ها ،گشته دال چون الف عشق بیسخن آمد حیات لد ،آب من علم ز از ُنکاید را جان

مکن خالی ها ،او اعمال بردهد تاسخن شد معنی اهل ها ،بر ها ،اجمال اهل تفصیل بر

سخن شد ها ،صورت ها ،تفصیل اجمالپ گفتند شعرها د ُپ ،ُرگر ز دریا بود به ذوق رُر کز

شتر آخر ها ،شعر ترحال میکشد خوش

Page 3: Shams1

3تقصیرها آن عذر در ای اندیشیده چه دل سوی ؟ ای زان

وفا چندان جفا ،او چندین تو سوی زینکرم چندان او سوی کم ،زان و بیش و خالف سو زانزین

نعم چندان او خطا ،سوی چندین تو سوی زینحسد چندین تو سوی بد ،زین ظن و خیال سوی چندین زان

عطا چندان چشش چندان کشش چندان اوشود خوش تلخت جان تا چه بهر از چشش چندینچندین

اولیا در دررسی تا چه بهر از کشششوی می گویان الله شوی می پشیمان بد تو از دم آن

را تو مر وارهاند تا کشد می او راشوی می پرسان چاره وز شوی می ترسان جرم آناز

چرا بینی نمی خود با را ترساننده لحظهاو دست در ای مهره چون او بربست تو چشم گاهیگر

هوا در ببازد گاهی چنین بغلطاندزن و زر و سیم سودای تو طبع در نهد نهد گاهی گاهی

مصطفی خیال نور تو جان درناخوشان با کشان سو وان خوشان سوی کشان سو این

بگذرد یاها گرداب این در کشتی بشکند یا

شبان اندر بنال چندان نهان در کن دعا گنبد چندان کزصدا آید تو گوش در آسمان هفت

اش ژاله همچون اشک وان اش ناله و شعیب شد بانک چونندا سحرگاهش آمد آسمان از حد زآمرزیدمت جرم وز بخشیدمت مجرمی فردوسگر

دعا این کن رها خامش دادمت خواهیعیان خواهم حق دیدار آن نه خواهم این نه هفت گفتا گر

لقا بهر درروم من شود آتش بحرترم چشم او از بستست منظرم آن رانده در گر من

مرا مر نشاید جنت اولیترم جحیم

Page 4: Shams1

عدو هم و دوزخست هم او روی بی مرا منجنتبقا انوار فر کو بو و رنگ زین سوختم

مبصری نگردد کم تا گری کم باری چشم گفتند کهبکا حد از بگذرد چون شود نابینا

صفت آن دیدن خواهند عاقبت چشمم دو ار جزو گفت هرعمی از من خورم غم کی شود چشمی من

ماندن خواهد محروم من چشم این عاقبت کور ور تارا دوست الیق نیست کو بصر آن گردد

جهان خود اندر یار فدای باشد آدمی یکی هر یارضیا شمس یکی یار خون انبان

بد و نیک از گزید یاری خود درخورد کسی هر دریغ چون را ماال بهر از کنیم فانی خود که آید

رهی اندر بایزید با شد همراه یکی پسروزیدغا ای گزیدی پیشه چه گفت بایزیدش

رو گفت بایزیدش پس ام خربنده من که رب گفتا یاخدا بنده شود او تا ده مرگ را خرش

4ما بام بر روی می خوش ما نام خوش یوسف ایای

ما دام بردریده ای ما جام درشکستهما منصور دولت ای ما سور ای ما نور جوشیای

ما انگور شود می تا ما شور در بنهما معبود و قبله ای ما مقصود و دلبر زدی ای آتش

ما دود در کن نظاره ما عود درما خمار دل دام ما عیار ما یار وامکش ای پا

ما دستار گرو بستان ما کار ازدل جای چه دهم می جان دل پای بمانده گل آتش در وز

ما وای ای دل وای ای دل سودای

5

Page 5: Shams1

پا و دست و خد و قد وان بین شیوه وان بین شکل آنآنقبا اندر بدر ماه وان بین هنگ وان بین رنگ

سمن یا گویم الله از چمن یا گویم سرو شمع از ازصبا پیش گل رقص یا لگن یا گویم

آمده صورت و نقش در آتشکده چون عشق کاروان ای برفتی یا ده امان دم یک زده دل

من روز تا برم می شب من سوز در و آتش فرخ در ایالضحی شمس آن روی از من پیروز

کنم می سالمش لب بی تنم می ماهش گرد را بر خودصال گوید کو پیش زان زنم برمی زمین

عالمی چراغ و چشم عالمی باغ و و گلزار درد همجفا اندر نهی پا چون عالمی داغ

برو زحمت مده گویی گرو را جان کنم خدمتآیمبیا ابله ای که گویی واروم تا کنم

آتشین عاشقان با همنشین خیال غایبگشتهما چشم پیش ز دم یک صورتت مبادا

شد چه تو بار و کار وان شد چه تو قرار دل که ای خوابتمسا در و صباح اندر چنین بندد می

او جادوی نرگس وان او روی حسن گفت سنبل دل وانماجرا شیرین لعل وان او ابروی

بسی داری لقب و نام کسی هر پیش عشق دوش ای مندوا بی درد که کردم دیگرت نام

تو ز گردانم چرخ چون تو ز جانم رونق گندمایآسیا نگردد خیره تا که جان ای فرست

بس و گوی می را بیت این نفس زد نخواهم بگداختدیگرربنا یا بنا ارفق هوس زین جانم

6ما ننگ از ما ننگ از اجل میر ای نمی بگریز زیرا

ما همرنگ ما همرنگ شدن دانی

Page 6: Shams1

او تند های زخم وز او جند های حمله سالمازما چنگ بر ما چنگ بر رگت یک نماند

خوشی از گردی سرمست درکشی شرابی بیخوداولما آهنگ ما آهنگ کنی آنگه شوی

شو شیشه چون تنک اول برو خواهی می باده چونزینما سنگ بر ما سنگ بر برشکن گشتی شیشه

برخورد گردد بابرگ خورد احمر می کان دل هر ازما دلتنگ ما دلتنگ برد ها فراخی

زند تو شش بربط بس زند جو در ها جره با بس بسما سرهنگ ما سرهنگ زند پهلو شهان

زدن خنجر این در جا این زمن مریخ است مقنعه ماده باما جنگ در ما جنگ در شدن تان کی

سپر برسازی بدر از خور ز تو خواهی تیغ گرگرما زنگ از ما زنگ از اندرگذر قیصری

ما بحر در شو خاموش ما نحر در شو نشکند اسحاق تاما گنگ در ما گنگ در تو کشتی

7وفا برجوشد بوک تا درت بر من ام که بنشسته باشد

اندرآ برخیز که گویی دری بگشاییعنبرت و مشک بوی در درت بر جانم صد غرقست ای

دایما خوبت روی بر مرحمت هزاراندیگران کار ز فارغ سرگران و مست اگر ماییم عالم

بقا بادا را تو عشق رود برهمکند دیگر عالم صد زند برهم کف تو قرن عشق صد

خل و افالک ز بیرون شود پیدا نوکل عقل چون نظر خوش وی گل همچو خندان عشق ای

خورشیداتی هل شهسوار ای جل به درکش را

تو خندان رخ مست تو مهمان ما نام امروز چونجا ز والله رود می دل برم می رویت

Page 7: Shams1

تو نام غیر نام کو تو بام غیر بام جام کو کوادا شیرین ساقی ای تو جام غیر

برتابمی دامنش من یابمی جانی زنده ایگرلقا بنمودی خواب در درخوابمی کاشکی

محتشم ای خرام بیرون حشم و خیل درت بر که ای زیرادلربا مست چشم زان خوشم و سرمست

بین بدریده پیرهن صد بین دیده خون و جگر افغان خونقفا و روی و گردن بر بین پیچیده

بگو کو نگردد مجنون تو روی بیند که کس و آن سنگبال خواهم چرا را او او باشد کلوخی

خبر بی جان بود تو کز بتر زین بالیی و و رنج شاه ایبالعمی نفسا تبل ال بشر سلطان

جان دریای ساحل تا روان سیالبی چو ها ازجانآشنا گشته بحر با منقطع آشنایان

ره کرده گم دگر سیلی وله اندر روان الحمدللهسیلیال و حول ال و آه وین آن گوید

شده ساقی مفلسان بر آمده آفتابی بندگان ای برعطا خود باری کرم باری زده را

را جامه و جان بدریده را تو مر ناگه دیده چنگ گل وانحیا از پیش سر افکنده تو چنگ از زار

نی کیست زهره برج در پی نیک و نهد مقبلترین زیرانوا آموزد تو از تا لبت بر لب

کمر بسته این طمع بر نیشکر خاصه و ها رقصاننیتشا من تعز یعنی نیستان در شده

این بوسه و کنار آن برد حزین نی و چنگ تو بی گفت بد دفبها یابد من روی تا رخم بر زن می

کن مست پاره پاره خوش را پاره پاره جان چه این آن تاقضا دم این کند را آن شد فوت دوشش

چنین این کردن هشیار مهین شاه ای واللهحیفستخدا ای شرحت هشیار این از بعد نگویم

Page 8: Shams1

برو و برخیز تو خود یا مجو حجت ده باده را یا بنده یاماجرا صوفیانه شد تو لطف با

8ما کل اندررباید اجل کز باشد چه وی جان جز صد

مرحبا هنییا گویم او بر برافشانمشوم چون بی سوی جا زان شوم گردون سوی صبررقصان

بیا زودتر میزبان ای ای برده قرارم وبری می پاره پاره تو بری می ستاره مه گهاز

را دایه کشانی می گه بری می شیرخوارهگران کوه کشد می تا جهان همچون دلی که دارم من

مرا واخر کاهدان زین کشم کی که کشمشد پیر مردن شوق از شد شیر چون من موی آردم گر من

آسیا در آمدم چون نیم گندماو زادست سنبله کز رود گندم آسیا مهم در زاده

چرا باشم آسیا در سنبله نیروزنی از مه نور هم آسیا در فتد نی به نی جا زان

نانبا دکان در نی رود مه سویگفتمی ها گفتنی من جفتمی گر خود عقل خاموشبا

هوا باد را قصه این نشنود تا کن

9ساقیا بگردان باده کجا از پند کجا از جام من آن

ساقیا جان بر برریز را افزای جانعاشقان دستگیر ای جان جام نه من دست از بر دور

ساقیا پنهان آر پیش بیگانگان لبرا بیچاره طامع آن را خواره نان بده عاشق نانی آن

ساقیا بخسبان کنجی را نانبارهنان بهر از نامدیم ما جان جان جان جان برجهای

ساقیا سلطان بزم در مکن گدارویی

Page 9: Shams1

نه پیر آن کفه بر مه جام آن بگیر چوناولساقیا مستان سوی رو ده پیر گردد مست

کجا از شرم کجا از مست مرتجا ای کن سخت شرم رو ورساقیا افشان شرم بر قدح یک داری

حیا و شرم دشمن ای بیا ساقی ای ما برخیز بخت تاساقیا خندان آی پیش شود خندان

10وفا و احسان خوان بر شبی هر شاهم مهمانمهمان

با پاینده دولتش که دولتم صاحبشد همراه ای بوزینه شبی یک شیران خوان استیزهبر

کجا از شیر کجا از او نیستی گر روچکد می خون قهرمان در شه شمشیر از که چه بنگر آخر

خطا والله خطا والله این است گستاخیناگهان مادر روی بر زد پنجه شیری طفل دشمن گر تو

را پنجه تو منه وی بر نیستی خودمرد نیست باشد شیر او خورد شیر شیران ز کو آن

بسیاراژدها آن بود که دیدم آدمی نقش

بد خوار مردم طوفان بد وار مردم چه ار هست نوح گرها شعله دارد ذره آن ای ذره آتش

هم من ریز خون و من شمشیرم تیز هم و همچوننرممبال باطن و خوش ظاهر فانیم جهان

11نوا شیرین بلبل وی نفس عیسی طوطی زهره ای هین

فزا جان های نغمه زان کن کالیوه راآشنا و عدو صد تا بیا کن خوبی چهره دعوی باگوا آید تر چشم با زعفران چون ای

کند افغان زن و مرد تا کند ناالن را جمله ده غم داد کهاژدها ظلم در گشت کو غم ز را ما

Page 10: Shams1

بم و زیر دورباش با شکم بدرانی را غلغل غم تاصدا خوش ای تو عدل از عدم در افتد

کن پرباد را خیک صد کن یاد را ما تو را ساقی ارواحلقا شیرین آن عشق در کن فرهاد

گلی و آب کن زنده دلی سرافیل تو ز چون دردمخدا نفخه ما گوش در مقبلی راه

آمیخته کاه به گندم ریخته خرمن همچو از ما هینجدا کن گندم ز را که جان باد نسیم

رود خرم سوی خرم رود غم سوی به غم به تا گل تاسما بر برآید دل تا رود گل سوی

زمین در مانده محبوس نازنین های دانه گوش این درصبا باد یک موقوف خوش باران یک

شود بر هم دلبران با شود زر چون جان کار بود تا پاکهربا اکنون بود که شود سر اکنون

گفتمی بودی دستور دمی آخر کن که خاموش سریصفا اخوان گوش در کس نفکندست

12ما یار از خبر داری عاشقان نوبهار تو ای از ایها باغ خندان تو از ای و چمن آبستنفریادرس را عشاق نفس خوش بادهای پاکتر ای ای

کجا بودی کجا آخر جا و جان ازخوش بوی کاین شدم حیران حبش و روم فتنه پیراهنای

مصطفی روان خود یا بود یوسفماستی یار جوی از راستی جویبار سینه ای بر

فزا جان هایی جان بر سیناستی هاتو اشکال جمله ای و خوش تو قال ای و قیل ماهخوش ای

را تو چاکر مه و سال ای خوش تو سال خوش تو

13

Page 11: Shams1

ما پیغام بگو گل با ما آرام بی باد گل ای کایجدا گلشن از گشتی چون شکر اندر گریز

الیقتری شکر با تو شکری اصل ز گل شکرایوفا شیرینتر دو هر از و خوش هم گل و خوش

بده بو و بگیر لذت بنه شکر رخ بر دولت رخ درفنا جور تلخی از بجه شکر

نظر نور دلی قوت گلشکر گشتی که برآ اکنون گل ازکجا از این کجا از آن گذر دل بر

قرین جانی با عقل چون همنشین بودی خار آسمان با برلقا تا منزل به منزل زمین از رو

روی می پنهان راه در روی می خلقان سر به در بستانها نقش خیزد که جا آن روی می بستان

پری می مرغان برعکس نادری مرغ تو گل کامدایبیا پر بی بنه پرها سری زان پیامت

ای خندیده جهان بر زان ای دیده ها این تو گل جامه ای زانقبا لعلین کربز ای ای بدریده ها

گلستان در زنان نعره آسمان از پار های هر گل کایبال در سپارد جان تا نردبان خواهد که

عرق چون ره بی تو بگذر طبق زین ترشح از شیشه هین ازسما جام آن از روح چون گالبگر

شما گلگون چهره با شما میمون و مقبل ما ای بودیمالصال گشتیم روح ما شما همچون

ما بود و حقست لطف ما مقصود گلشکر ما از بود ایربا آهن حق لطف وی صفت آهن

خرد شرر آهن زخم نهد وی بر گر نمی آیینه را ماشما بی را شما خواهم مگر خواهد

سخن این ندارد پایان سخن مشکین دل ای کس هان بامرا گویی می که ها آن من گفت نیارم

خو شاه شهان سر بگو تبریزی شمس حرف ای بیضیا تابد کی شمس بی بو و رنگ و صوت و

Page 12: Shams1

14شما و ماییم امروز عاشقان ای عاشقان در ای افتاده

آشنا داند که خود تا ای غرقابهشود اشتر چون موج هر شود پر عالم سیل مرغانگر

هوا مرغ خورد غم تا غم چه را آبیآموخته بحر و موج با افروخته شکر ز رخ سان ما زانفزا جان طوفان و دریا بود را ماهی که

ده غوطه را ما آب وی ده فوطه را ما شیخ ایایعصا زن دریا آب بر بیا عمران موسی

پزد می دیگر سودای سری هر اندر باد سودایاینشما آن همه باقی مرا ساقی آن

کله ساقی آن بربود ره به را مستان می دیروز امروزقبا ما از برکند تا دهد می در

پری چون پنهان و ما با مشتری و ماه رشک خوشایکشانم کجا خوش تا نگویی آخر بری می

روشنی و چشم دو هر ای منی با تو روی جا خواهیهرفنا سوی ببر خواهی کش مستیم سوی

طالبان موسی همچو ما دان طور کوه چو دم عالم هررا کوه شکافد برمی رسد می تجلی

شود می عبهر پاره یک شود می اخضر پاره پاره یک یکلعل پاره یک شود می کهربا گوهر و

او کهسار این در بنگر او دیدار طالب چه ای که ایصدا از گشتیم مست ما ای خورده باد

ای درپیچیده چه ما در باغبان ای باغبان برده ای گرما انبان ای برده تو تو انگور ایم

15را باخویش کن خویش بی را نیش کرده نوش باخویشای

را درویش بده چیزی را خویش بی کنرا آفاق کن پرنور را عشاق ده زهر تشریف بر

را درویش بده چیزی را تریاق زن

Page 13: Shams1

خود خواه مسکین لطف با خود ماه همچون روی را با مارا درویش بده چیزی خود همراه کن تو

کنی می آگه عشق وز کنی می مه جلوه چه چون ما بارا درویش بده چیزی کنی می همره

درفشان زبان و جان نشان بود چه را دلق درویش نیرا درویش بده چیزی کشان صدپاره

تویی مریم و عیسی هم تویی دم آن و آدم و هم راز همرا درویش بده چیزی تویی محرم هم

شود می دین چون تو از کفر شود می شیرین تو از خارتلخرا درویش بده چیزی شود می نسرین تو از

من ایمان و من کفر من جانان و من سلطانجانرا درویش بده چیزی من سلطانان

مکن جان و مپیچ تن در بوالحزن پرست تن به ای منگررا درویش بده چیزی من به بنگر تن

کنم جوالن تو نور بر کنم آن شمع ای عشق امروز بررا درویش بده چیزی کنم افشان جان

کنم خون را دل باره یک کنم چون گویم کار امروز وینرا درویش بده چیزی کنم سون یک را

ماهیستی یا مار تو کیستی را ما عیب را تو خودرا درویش بده چیزی چیستی تو بگو

صنم ای نشاید زیرا عدم در درافکن را توجانرا درویش بده چیزی محتشم او محتشم

16بیا نابینا یعقوب این سوی آخر یوسف عیسی ای ای

بیا پنهان مینا طارم بر شدهشد تیر بد کمان چون دل شد قیر روزم هجر یعقوباز

بیا برنا یوسف ای شد پیر مسکینسیناهاستت چه سینه در که عمران موسی گاویای

بیا سینا سینه از کند می خدایی

Page 14: Shams1

آمدم چنگ چون داده خم آمدم رنگ زعفران تن رخ گور دربیا باپهنا جان ای آمدم تنگ

غمت در گفته واشوق نمت با محمد طره چشم زانبیا ارسلنا سر ای اندرهمت ای

سبق شاهان از برده ای شفق چون پیشت ایخورشیدبیا دانا سینه وی حق به بینا دیده

بدن خود ارزد چه جان بی تن چو ها جان و تو جان دلایبیا جانا دهم جان تا من است دیر ام داده

دل ای برده درو تا در جانم کشت شد گرو ای را تو اولبیا درمانا تو آخر و برو دردا

ام صدپاره دل نور ام چاره و دوا تو دل ای اندربیا ال شد تو غیر چون ام بیچاره

فن ز گوید می چرخ تا من تو قدر بر نشناختم دیبیا خارا سرش بر دی بزن تیری دلش

بامکرمت دولت وان مرتبت قوس قاب کسایبیا ادنی او قرب در محرمت شاها نیست

بیا خوش صد از خوشتر ای بیا وش مه خسرو و ای آب ایبیا دریا ای و در ای بیا آتش ای

االمین روح ای جاهت از دین شمس جانم تبریزمخدومبیا اقصی مسجد از مکین عرش چون

17الصال بازآ که را جان آسمان از ندا گفت آمد جان

مرحبا سهال و اهال خوش نادی ایفدا جانت صد دو دم هر ندا ای طاعه و بار سمعا یک

اتی هل بر برپرم تا زن بانگ دیگرما جان از قرار بردی ما مهمان نادره کجا ای آخر

جا و جان از برون گفتا خوانیم میگران بند کنم بیرون زندانیان این پای چرخ از بر

عال بر برآید جان تا نردبان بنهم

Page 15: Shams1

ماستی شهر ز آخر افزاستی جان جان بر تو دلوفا شرط بود کی این نهی می غریبی

شده فراموشت خانه شده نوشت گنده آوارگی آندغا از کردت سحر صد کابلی پیر

مرحله آن سوی پویان قافله بر قافله چوناینرا تو جوشد نمی دل چون سرت گردد برنمیپس و پیش از نشنود می جرس و شتربان بس بانگ ای

ما گوش نشسته جا آن همنفس و رفیقما هوش بی و خوش و مست ما گوش نشسته نعرهخلقی

گدا ای آ شاه سوی که ما گوش در زنان

18ما بام بر روی می خوش ما نام خوش یوسف فتحنا ای انا

درآ در از بام ز بازآ الصالمن جان شد سبک والله من پرمرجان بحر جان ای این

آسیا این گردش از من سرگردانمرحله زین مرو مگذر قافله با ساربان اشترایخدا بهر من بهر از نه هله هین بخوابان

برو خون میان در خوش برو مجنون برو نی چون نی ازجا نیست را جان که زیرا برو چون بی مگوشد افالک بر تو جان شد خاک در قالبت خرقه گر گر

فنا نبود را تو جان شد چاک توای کایینه رو بنمای ای نه بیرون دل سر چوناز

ها فتنه آید تو پیش ای سرفتنه را عشقروی می افزون و گستاخ روی می چون مرا که گویی بنگر

کجا تا نگویی آخر روی می خون دردل های مفرش روی بر دل های آتش کز غلط گفتم می

یشا در ما یفعل بحر تا دل سودایکشد می گریبان را جان رسد می رسولی دم دل هر بر

بیا خود اصل به یعنی دود می خیالی

Page 16: Shams1

سو به سو گریزان گشته بو و رنگ جهان از زنان دل نعرهوفا اندر دران جامه کو اصل کان

19را کار هر رونق آن را یار دیدم شد امروز می

آسمان بر مصطفی روان روان همچوندل همچو مشبک گردون خجل رویش از تابش خورشید از

ضیا در آتش ز افزون گل و آب اوآسمان بر برروم تا نردبان بنما که سر گفتم گفتا

پا زیر درآور را سر نردبان تونهی اختر سر بر پا نهی سر بر خود پای تو چون چون

بیا هین نه هوا بر پا بشکنی را هوارا تو آید پدید رد صد هوا بر و آسمان آسمان بر بر

دعا همچون صبحدم هر شوی پران

20را تهدید کن گرم یا کن جنگ خواهی دان چندانک می

سما بر نیاید هرگز گولخن دود کهآسمان گردد تیره کی سما بر برآید خود دود ور کز

ضیا و لطیفی چندان آسمان آوردحجر اندر مکوب را سر پدر ای مرنجان را نقش خود با

غزا و چالیش جمله این مکن گرمابهآن بازآید تو روی بر تفو مه بر کنی تو دامن گر ور

قبا آید تنگ تو بر هم کشی را اوجهان دیگ این جوش در دگر خامان تو از بسپیش

رضا اال نبود درمان نشد و برطپیدنددهن اندر خارپشت یک را مار دم سربگرفت

دغا آن گویی مانند شد گرد و درکشیددم به دم زد می خار بر را خویش ابله مار سوراخآن

خارها بر زدن خود از او آمد سوراخ

Page 17: Shams1

عجل از او بکشت را خود حیل بی و بود صبر صبر بی گربدلقا آن او از رستی زمان یک کردی

هال هم تو مزن را خود بال هر خارپشت ساکنبرالفضا ضاق القضا جاء خوان ورد وین نشین

همنشین صابرانم با العالمین رب ایفرمودصبرنا علینا افرغ صابران همنشین

پدر ای فرما تو باقی دگر وادی به مررفتمما ز نو سالمی دم هر رسان می را صابران

21را تو دارم هوا دل کز این از بیش ندارم ازجرمی

چرا بگردانی می رو من روی زعفرانبکن مراعاتی و لطف را خواره خون دل این قوت یا یا

یشا ما الله یفعل در بده صبرشنعم شکر یا صبر یا روش در آمد ره دو شمع این بی

را راه دو این مر دیدن نتان تو رویجو هیچ ندارد آبی رو تو بگردانی گه ذره هر کی

الضحی شمس شعشعه بی شود پیدا هایی مستی نغزان مغز در فتد کی تو باده بیبیال و حول بال شیطان رود کی تو عصمتمطبوخیی هم مطبوخ یی قرصی سازد قرص تانی

دوا در خود اهلیله ز کفی درنیندازیاسد برج در خورشید رود کی نغرد کجا امرت تو بی

پارسا پای و دست در رگی جنبدنهی بیداری خواب در نهی هشیاری مرگ سنگ در در

وفا میرنده برق در نهی سقاییخرد و عقلست که جا هر برد شب سیاه زانسیل

اتی هل مشتری جز واخرد کی سیلشانگل و باغ بخش حله وی کل و جزو جان جان کوفته ای وی

الصال حیران جان کای دهل سو هر

Page 18: Shams1

مرا بستاند عشر تا مرا فریباند کس کم هر آنفهم بیا دهد من پیش که گوید بیا

رود سو آن فهم که باید رسد می فهمت که سو آنزانبقا طال سزد را او بقا طال دهد کت

کند گلرنگت و سرسبز کند دلتنگت که او اوت هم همدعا مزد دهد او هم دعا در آرد

الف با مقرون کردست را نون و بی و ری دم هم باد درربنا بگویی خوش تا دهن اندر

سرم اندر تست سودای کرم ای لبیک تو لبیک آب زآسیا چرخ مانند زنم می چرخی

خود های گردش مقصود آسیا نداند کاستونهرگزنانبا کار و کسب یا او ماست قوت

زند می چرخی نیز او کند می گردان را آبیش آب حقجا ز جنبد نمی هم او کند بسته

ما اسرار از پرد می ما گفتار این که او خامش گوید تاقفا بننماید هرگز او گفت که

22ها رنگ برآرم چندان ها ناله بنالم برکنم چندان تا

ها زنگ من منکری هر آینه ازمرکبش این و راند می دل تو عشق مرکب هر بر در

ها فرسنگ جان سوی زان بگذرد می قدمظلمتی هر کوری بر روشنت لعل تو سر تابنما برها سنگ بارد عرش از دالن سنگین

شدند منکر چرا دانی تابانیت چنین این کاینباها ننگ ایشان از باشد را اقبال و دولت

چنان بدیدندی آخر چنین کورندی که نی سو گر آنها آونگ اختران چون مه ز جان هزاران

شوند بینا همی کوران تو نور نشاط از از چون تاراه ها خوشی لنگ گردد رهوار تو

Page 19: Shams1

شود می بیخود ناگاه تو راه اندر چو عقل اما هرها بنگ زارت سبزه در شد رسته زیرا

تهی دل وز نی چو ناالن کسان بینم همی رو دو زین رو زینها چنگ چون غم ز شد خم روان سرو صد

روان ره از شد بشکسته کاروان هزاران رو ره زین زینها گنگ بر شد بشکسته پر کشتی بسی

تو اومید بر بستست ها جان را دانش اشکستگان تاها فرهنگ کند پیدا تو حد بی

تو لطف اندر لطف آن زند برهم را قهر صلح تا تاها جنگ گردد محو تا طرف هر گیرد

دگر طرزی رفتنی ره دگر نوعی جستنی شود تا پیداها آهنگ سلسله در جگر هر در

جذب دعوت شود وز تبریزی شمس آن ذره خوشی هرها سرهنگ چون موی هر ای انگیزنده

23مها خسپد کجا چشمم خسروا نخسپد خون چشم چون کز

جفا و جور از شد جوشان خون دریای مندرون آید جوش به جانم کنون فروبندم لب بر گر ور

را جوش او زند سر بر زنم آبی سرشما عشق از منکرند گر را خلق دارم لیک معذور اه

سنا و اقبال باشد کی را معذور خودقلم در آمد نطق آن فم به نطقی خون جوش حرف از شد

را البه سلیمان سوی هم مور چون هاشرف تو از را لطف وی لطف سلیمان شه را کای تو در

گیا ها جان را تو باغ صدف ها جانشده آواره خرمن وز شده بیچاره مور سیر ما در

ما فریاد برس تو هم شده سیارهصفت اندر چاکران چون کفت خاک بنده دیدبان ما ما

عما عیب همه این با صفت آن

Page 20: Shams1

الصمد الله سابق در خود الطاف کن یاد حق تو درسرا دو هر مجرم هم بد بدکار هر

صنم ای دیدت که دل بر محتشم ای کن صدقه تو تو غیر درسما در یا زمین اندر بنگرم چون

ورا گیرد گلو در هم صفا حیوان آب خورده آن کولقا میمون خسرو زان ها باده باشد

شرر و دلگیر و تاریک نظر اندر آفتاب که ای را آنبها و حسن و خوبی در قمر آن او دید

کش هجر عاشقان بر وش تلخ شیرین جان فرقت ای درکبریا صد با کبر بی خوش شاه آن

کن ای راه در سخن این یا کن کوتاه سخن راه جان درصفا تبریز سوی در کن شاهنشاه

معو بس عوعو افتاده مشو کاهل سگ چو تن بازگرد ای توبقا شهنشاه سوی رو و خویش از

صفش در شهنشه صد آن کفش خاک بقا صد گشتهایوال در سلیمان واله آصفش صد رهی

ابتال مکر ز لرزان وال زان سلیمان ترس وانگه ازها رشک از شود کمتر عال آن را کو

سلطنت و عز جام از شیطنت را قضا از ناگه بربودهاقتضا ملکش به کرده مکرمت وی

کرد خویش ملک تدبیر فرد شاه آن دمی یک پری چون و دیوپادشا آن کرد ترتیب مرد پای را

شده غافل هوا از دید شده عاقل آن از باز باغ تا زاننوا بی هم شده بر بی شده آفل ها

پری و دیو گردن بر قاهری و قهر تیغ ز زد را کوقضا از کردند مشغول سری آن عشق

مه چو الدین شمس مخدوم شه لطف اندرآمد او زود منع درمجتبا ای مسوز عالم نه که گفتا

ای سجده حین در آورد ای مژده او دید چو شه را از تبریزسرا دو هر این به کارزد ای وعده از

Page 21: Shams1

24را دلدار آن آید رحم تا که مسکین این نالد بارد چون خون

را گلزار آن من بینم تا که چشمان اینسوزدم کمتر هجر تا افروزدم چون حیلتی خورشید دل

را کار بگیرم سر کز آموزدمفسون یک فرما تعلیم ذوفنون کل عقل وی ای کز

را یار نگارین رحمی درون در بخیزددل و جان درنیابد می چگل شمع آن نور داند چون کی

را عیار آن دلخواه گل و آب آخرچشد چون را سمین عجل رشد و لطف با و جبریل دام این

را منقار خوش عنقای کشد کی دانهعنقامگس آن پیش در کس دام یابد که ایعنقا

را تار این تنی کی تا بس عقل عنکبوتیمی مریم واسطه بی دمی خوش مسیح آن وی کو کز

را زنار کند پاره همی ترسا دلمفرشی آتش ز گسترد آتشی چون غم عیسی دجال کو

را بدکردار دجال خنجرکشیتو ز ها قیامت را جان تو ز ها سالمت را عیسیتن

را وار قیامت وصل تو ز ها عالمتفتد ساغر در سنگ چون فتد سر در غم ز به ساغر آتش

را خار نباشد گل چون اندرفتد خارالیقی نبودم من چون وامقی عذرا ز لیکنماندم

را خمار دل سر در عاشقی خماررا راه خرجش به جان صد را شاه دولت که شطرنج صد

را خوار دردی درد صد را کاه حمایلشده فاصل خودی از می شده واصل شه به شاه بینم وز

را دیوار او در ها جان شده حاصل جانبرون حدها از لطف زان حرون شاه آن که منسوخباشد

را استغفار رسم آن کنون گرداندکند خو او بایزید با کند سو این رو که در جانی یا

را عطار دهد بو یا کند رو سنایی

Page 22: Shams1

او ایام شد سرمست او جام کز جان که مخدوم گاهیاو نام را گویی تکرار شمر الزم

زمین جان او از تبریز دین شمس خداوند پرنورعالیرا انوار شد رشک کو مکین عرش چون

فرخترین ساعت بر آفرین هزاران صد کانایرا اسرار آن بگشاید االمین روح ناطق

نشین او عشق بزم در کین و مهر بی پاکی پرده در دررا صدمسمار پرده آن ببین منکر

25لقا خوش نظیر بی کای را تو مر نگفتم دی مه من قد ای

دوتا گشته آسمان چون تو رشک ازشدی سلطان بدی حاجب شدی چندان صد همامروز

مصطفی نور فر هم شدی کنعان یوسفبگذری گفتن ز فردا پری ای ستایمت فرداامشب

فنا باشد تو شرح در آسمان و زمینچاکرت و غالم باشم دارمت غنیمت ملک امشب فردا

قبا بشکافد عرش هم شود هش بیدری نه ماند بام نی صرصری برآید زینناگهپا پیل ندارد چونک زند کی پر پشگان

فرش و حسن آن درتابد صرصرش میان از ذره باز هرالضحی شمس آن فر در شود خندان ای

لقا خوش آفتاب زان ها ذره گیرد ذرگی تعلیم صدابتدا ز نبودش ها کان دلربا

26ها جان سر به آید آسمان وحی لحظه چو هر کاخر

برآ باشی می چند تا زمین بر دردیبود پایان در درد چون بود جانان گران کز رود هر آنگه

صفا یابد او درد کان خم باالی

Page 23: Shams1

شود صافی تو آب تا دمی هر مجنبان را تو گل درد تادوا گردد تو درد تا شود روشن

بیشتر نورش ز دودش ولی شعله چون دود جانیست چونضیا ننماید خانه در بگذرد حد از

برخوری شعله نور از کنی کمتر را دود تو گر نور ازسرا آن هم سرا این هم شود روشن

فلک نی بینی ماه نی بنگری تیره آب خورشیددرهوا گیرد تیرگی چون شود پنهان مه و

شود باد صافی هوا وی کز وزد می بهر شمالی وزصبا باد دمد می در سحر صیقل این

زند می صیقل اندوه ز را سینه مر نفس یک باد گرفنا آید را نفس مر نفس گیرد نفس

المکان شهر مشتاق جهان اندر غریب نفسجانچرا باشد چرا چندین چرا در بهیمی

سفر در باشی چند تا گهر خوش پاک جان باز ای توپادشا صفیر سوی بازپر شاهی

27پا فرورفتست گل در ما کوی در را خواجه تو آن با

القضا جاء اذا برخوان او حال بگویماو رفت می کشان دامن او زفت و جباروار

را عشق دیده بازیچه عاشقان بر تسخرکنانجدا و فرد ها دام از هوا بر پران مرغ از بس آید می

بال تیر او پر بر قضا قبضهزدی خنبک عاشقان بر شدی سرمستک خواجه مستای

خدا با گرفتی کشتی خود خداوندیخبر بی او سرنبشت وز سر برده ها آسمان او بر همیان

بقا طال از پر گوشش زر و پرسیماو پای بر ها سجده وز او دست بر ها بوسه لورکند از وز

ژاژخا هر دمدمه وز شاعران

Page 24: Shams1

فتی در آرد کبر کان آفتی را کرم وهم باشد ازگدا هر چاپلوسی در کند بیمارش

درم آن نافریدست او کرم در ها درم و بدهد مال ازسخا باشد کجا مردی دیگری ملک

شده بادی از پر خیکی شده شدادی و بده فرعون موریاژدها گشته مار وان شده ماری

موسیی عصای همچون قدوسیی سر از اژدها عشق کوعصا موسی افکند چون خورد می را

کمین گردون از بگشاد زمین روی خواجه تیریبردوتا شد کمانی همچون او زخم کز زدش

گران زخم ضربت از زمان آن او فتاد رو در

فنا و مرگ غرغره در صرعیان چون خرخرکنانشده گریان او بر دشمن شده عریان شده خویشانرسوا

عزا اصحاب چو وی بر کنان نوحه اوزده می الله انا انی بده نمرودی و اشکستهفرعون

ربنا در و یارب در آمده گردناو اندام بر نه زخمی رو کرده زعفرانی غمزه او جز

لقا شیرین شکرلبی ای غمازهدهان یا تهیتر چشمش کمان یا عجبتر بی تیرش او

هما یا محتجبتر او جهان یا وفاترعاشقان امتحان در جان سر بگویم و اکنون قفل از

برگشا را ها گوش هین نهان زنجیررا مدهوش مر گوش کو را گوش برگشایی مخلصکی

یشا ما الله یفعل جز را هوش نباشدپشه چون پرشکسته شد باخرخشه خواجه ز این ناالن

بکا من عینی کابیض عایشه عشقبعدکم هلکنا بعدکم انا من ویلنا مقتیا

بالرضا الینا عودوا فقدکم الحیوهالحزن یشفی صدا من هل مرتهن فیکم القلب العقل و

النوی نیران وسط فی ممتحن منکم

Page 25: Shams1

قضا از شکستست پایت پا و دست با خواجه ها ای دلجزا آمد تو پای بر بسی تو شکستی

ضرر آمد عشق کوی کز شمر ها عنایت از عشقاینانتها حقست عشق بر گذر را مجازی

دهد می چوبین شمشیر خود پور دست به در غازی او تاغزا در گیرد شمشیر شود استا آن

بود آن چوبین شمشیر بود انسان بر که عشق عشقی آنابتال آید آخر چون شود رحمان با

ها سال آمد یوسف بر ابتدا زلیخا آخر عشق شدقفا یوسف بر کرد می خدا عشق آن

پیراهنش در دست زد پیش یوسف او بدریدهبگریختابتدا حال برعکس او جذب از شد

من امروز تو ز بردم پیرهن قصاص بسی گفتش گفتاکبریا عشق تقلیب کند ها زین

کند غالب را مغلوب کند طالب را بس مطلوب ایدعا قبله کرم از کرد حق که را دعاگو

دهن در نگنجد می دم سخن جا این شد منباریکدغا باشد روا جا این زدن خواهم مغلطه

خاکیستم صورتم من کیستم من زند می بر او رمالخطا یا صوابی نقش زند خاکی

مرا گوید می که بنگر را خواجه کن رها را عشقاینچرا کردی رها را ما زد ریش اندر آتش

آمدم اینک رفتم گر قدم صاحب خواجه در ای من تابرمال گویم تو حال آخرزمان این

ای ذره آفتابی ز جز ای غره گوید چه بحر آخر ازماجرا نهایت بی زین ای قطره قلزم

آیدت معلوم باقیش بنمایدت ای قطره انبار چون زشرا اندر کنند عرضه گندمی کف

دانیش می خود نادیده باقیش دیدی چو و کفی دانیشآسیا ز بازگردد چون شود چون دانی

Page 26: Shams1

کن انبار این در دستی کهن انبار تو بنگرهستیهال بر طاحون به وانگه گندمی چگونه

خرمنی چون جهان آن هست آسیا چون جهان آن آنهستلوبیا گر گندمی گر بدن خواهی همین جا

منتظر بین را خواجه آن مصر ای گو این ترک نیم رو کوصال گوید می تعجیل کند می کاره

کو پرفتنه این در خسته بگو چونی تو خواجه و ای خاک درمبتال و وار بیچاره ای افتاده خون

هین نگهدارید ها دل مسلمین ای الغیاث ریخته گفت شدشما بر نباشد این تا من خون خود

سرزنش کردم بسیار تبش در را عاشقان سینه من باناسزا گفتم بسیار غش و پرغل

بود بد زبان بهر همزه لکل را ویل همازدوا نبود چاشنی جز را لماز

است کژدم و مار سوراخ است مردم دهان آن در کی کهگلاقربا بر منه کزدم زن سوراخ آن

کن دام و حبوب ترک کن کام ترک عشق سنگ در مرجفا بر نه لقب شکر کن نام زر را

28ما دندان کن خندان ما جان و جسم شاه سرمهای

توتیا را جان چشم ای ما چشمان کشبحل ما خون ز عشقت خجل اجاللت ز مه چونای

القضا جاء القضا جاء دل گفت می دیدمتتو چوگان خم اندر تو سرگردان گوی گهما

بال سوی رانیش گه طرب سوی خوانیشکشی اسبابش سوی گه کشی خوابش جانب جانب گه گه

فنا دشت جانب گه بقا شهرکند واویلی آه گه کند مولی آن شکر خدمت گه گه

خدا مجنون و مست گه کند لیلی

Page 27: Shams1

ای کرده شیدا و مجنون ای کرده پیدا تو را عاشق جان گهریا و رو عاشق گه خال کنج

کند سر بر ها خاک گه کند زر تاج قصد خویش گه گهگدا چون پوشد دلق گه کند قیصر را

کدو گه روید سیب گه او کز آمد درخت زهر طرفه گهدوا گه روید درد گه شکر گه روید

خون گاه رانی آب گه کاندرون عجایب باده جویی گهشفا شهد گه و شیر گه گون لعل های

برکند دل از دانش گه برتند دل بر علم فضل گه گهبال روبد را جمله گه کند حاصل ها

شود سگ و پلنگ روزی شود محمدبک دشمن روزی گهاقربا و والدین گه شود بدرگ

مل گاه گردد سرکه گه گل گاه گردد خار گاهیگهعصا زخم خورد می تا دهل گه دهلزن

خوش های جان طالب گه شش و پنج این عاشق اینگهجا کرده گم اشتری چون کش سوش آن کش سوش

گو سوی قارون مانند رو پست کن چه چو چون گاهی گهعال مسیح سوی باالروان نو کشت و

وارهد تلوین و شید وز دهد راهش تو فضل ما تا شیادالضحی شمس چون رنگ یک شود شیدا

وطن و باغ بود بحرش سکن بحرش ماهیان بحرشچونوبا داند را بحر جز کفن و گور بود

دررود عیسی خنب در شود مفرد ها رنگ صبغه زین دریشا ما الله یفعل تا نهد رو الله

جا نقالن وز دور وز حیا وز وقاحت از از رست رستآسیا زیر سنگ چون بیا از رست برو

اصحابکم تهجروا ال بابکم فتحنا بکم انا نلحقالوال مکافات هذا اعقابکم

ذنبکم غفرنا انا جنبکم شددنا ممااناالرضا جرار الشکر و ربکم شکرتم

Page 28: Shams1

مستفعلن مستفعلن مستفعلن بابمستفعلنبنا اولی صمتنا قل مغلق البیان

29ما تابستان تو تاب ها پرده ورای از چو ای را ما

ما بستان تا گرم دل ببر تابستانبیا رفتی کجا آخر توتیا را جان چشم آب ای تا

ما آتشدان صحن از برزند رحمتگورها گردد روضه تا ها شوره گردد سبزه انگورتا

ما نان گردد پخته تا ها غوره گرددخجل تو از آفتاب ای دل و جان آفتاب ببین ای آخرما جان گرد بست چون گل و آب کاین

بارها رویت عشق از گلزارها خارها صد شد تاما ایمان در افکند اقرارها هزار

جسد در نمودی رو خوش ابد عشق صورت بری ای ره تاما زندان این از را جان احد سوی

شب عین از نما روزی طرب بگشا غم دود روزیدرما نورافشان صبح ای بوالعجب و غریب

را زهره بدری زهره را خرمهره کنی سلطانگوهرما سلطان ای شاباش را بهره بی کنی

تو گرد در دررسد تا تو درخورد ها دیده گوش کو کوما برهان بشنود تا تو آورد هوش

شکر شاخ آن شکر در شمر احسان شود دل نعرهچونما دندان هر بیخ از چاشنی برآرد

کل به آید جزوها تا دهل بانگ جان ز به آمد ریحانما خارستان حبس از گل به گل ریحان

30ما یاران بر برریز ما باباران فصل چونای

ما دلداران هجر در ما غمخواران اشک

Page 29: Shams1

همچون ریز می ها اشک این ابر چشم ها ای زیرامشکما رخساران ماه بر ها رشک داری که

نگر خندان را باغ وان نگر گریان را ابر و این البه کزما بیماران رستند پدر گریه

ما خشکان لب بهر از حق داد چون گران رطلابرما سبکساران بهر دهد حق هم گران

آسمان کرد گوهرفشان نوا بی دشت و خاک بی بر زینما نوایی طراران عشق از کشند می

چمن در یوسف چو گل وان من یعقوب چون ابر این بشکفته

ما افشاران اشک از یوسفان رویشود عبهر اش قطره یک شود گوهر اش قطره وزیک

ما خاران کف های کف شود پر نعمت و مالدی کردند می اشکوفه ملی گلستان و بر باغ که زیرا

ما خماران خوردند پگه از ریقصف پیش در میا مستی صدف همچون لب بازآیند بربند تا

ما هشیاران غیب از طرف این

31ما های عروسی و سور جهان در مبارک و بادا سور

ما باالی بر ببرید خدا را عروسیشکر با شد قرین طوطی قمر با شد قرین شب زهره هر

ما سیمای خوش شاه از دگر عروسییزوجت النفوس ان فرجت القلوب انان

ما موالی دولت در اخرجت الهمومروی می عروسی سوی نوی بر امشب الله دامادبسم

ما شهرآرای خوب ای شوی می خوبانما سوی خرامی می خوش ما کوی در روی می خوش

خوشما جویای ای و جوی ای ما جوی در جهی می

Page 30: Shams1

ما پای گشایی می خوش ما رای بر روی می خوش خوش

ما زیبای یوسف ای ما های کف بری میخطا جستن وفا ما وز روا کردن جفا تو پایاز

ما پاالی خون جان بر بنه را تصرفما جانان حضرت تا بکش را جان جان جان وینای

ما عنقای بر هدیه بکش هم را استخوانمنصفان ای زنید چرخی عارفان ای کنید دولت رقصی در

ما افزای جان شاه آن جهان شاهگل و نسرین گردک در دهل افکنده گردن کامشبدر

ما کاالی نیکوترین دهل و دف بودمد به و پیمانه به ساقی شد زهره کامشب خاموش

بگرفتهما حمرای ما حمرای کشد می ساغر

میان شادی از بستند صوفیان دم این که غیب والله درما استسقای شوق از غیبدان پیش

کنان سجده ها موج چون زنان کف دریا چو قومیقومیما اجزای چون خوار خون سنان چون مبارز

رخی فرخ از شاهست مطبخی کامشب نادره خاموش اینما حلوای ما حلوای پزد می که

32اتی هل شاهراه بر را شاه آن سحر خواب دیدم در

بوالعال و بوالعلی زو خبر بی غفلتبرداشتم ساغری من داشتم سر در که می پیش زان در

الصال شاه ای که گفتم داشتم می اوعاشقان خون که گفتم فالن ای این چیست جوشیدهگفتا

وال و عشق آتش بر جان چو صافی وای جوشیده جان دیگ در ای نوشیده تو چو و گفتا جان از

خدا اسرار باغ ای کنم نوشش دل

Page 31: Shams1

من دست از قدح بستد من سرمست دلبر آن

فزا جان را جان بود کان جان همچو اندرکشیدشفرج در هم طرب در هم درج صد گذشته جان کرد از می

شما از دور بد چشم کای آسمان اشارت

33رجا و خوف شود کم تا ساقیا گزافه ده گردنمی

کجا از او کجا از ما را اندیشه بزنرا هوش برکن بیخ از را نوشانوش آر عیش پیش آن

برگشا هستی بند از را روپوش بیبرگشا چهره ز برقع آ سرخوش ما مجلس سان در زان

یشا ما الله یفعل ای آمدی اول کهبین رسته هستی بند از بین جسته بی دیوانگان در

بال دام بود دل کاین بین بسته دل دلیشد سیر والیت زین دل شد دیر هین بیا مستشزودتر

بیا زوتر گفتن زین رهان بازش و کنبوالحسن پای بربند رسن این دستم ز ده بگشا پر

پا ز بنشناسم را سر من که تا را قدحگو و گفت و ماجرا در او که جانی آن ذوق لحظه بی هر

بوالعال و بوالعلی با کند می گرمیمده خوابم و آسایش مده آبم مده اینانمخونبها را ما همچو صد تو عشق تشنگی

توام پریشان و مست توام مهمان شد امروز پرالصال است عیش کامروز خبر این شهر همه

خری جز نباشد جوید مشتری حق بجز کو سبزه هر درچرا جوید خران همچون گولخن این

دهن و ریش کند گنده گولخن سبزه که دان ز می زیرامصطفی دوری فرمود دمن خضرای

چمن حورای ز دورم دمن خضرای ز ز دورم دورمکبریا شراب مست من و ما و کبر

Page 32: Shams1

سری ناگاهان برکرد دلبری خیال دل مانندهازگیا از گل ماننده افق از ماه

دوان او خیال پیش جهان خیاالت آهن جمله مانندربا آهن جذبه در ها پاره

گورخر پیشش به شیران حجر پیشش ها لعل شمشیرهابدها ذره پیشش خورشید سپر پیشش

شد پرنور اش ذره هر شد طور کوه چو مانندعالملقا از هوش بی افتاد هم روح موسی

خود اصل اصل وصل در خود وصل در هستییی خنبکهرنما اندر زنان دستک نیستی بر زنان

ای ذره هر زنان نعره ای تره هر خوش و کالصبرسرسبزالرضا مفتاح الشکر و الفرج مفتاح

فدا پیشت من چو صد کای ندا را بلبل کرد حارسگلبقا طال زنی کی تا شدی سلطان بدیشده ناالن دعا اندر شده محتاجان بر ذرات برقی

دعا از حیرت ز مانده برزده ایشانالطرب معراج الحلم الطلب منهاج النار السلم و

الوال صراف النور و الذهب صرافالحشا طباخ الهجر و العشا مصباح الوصل العشق و

مشا قلبی علی من یا الغشا تریاقحراسنا من البدر و افراسنا من العشق الشمس و

راسنا فی ما یدر من جالسنا منبه انعم به اکرم حبه عن سایلی المنی یا کل

کالهبا التجلی عند جنبه فیحصتی قسمی العشق قصتی عن سایلی السکر یا و

حبذا لی حبذا یا غصتی افنیاصباحکم من الحشر و تفاحکم من من الفتح القلب

الرحا تمثال الدور فی ارواحکمالنظر یلقی یعقوبکم البصر تجلی یوسفینا اریاحکم یا

اشتری الله بما جودوا البشر فی

Page 33: Shams1

عشر االحدی مع نسکا القمر و خرت قدامکمالشمسالکری فی یوسف قدام یقظه فی

نخلنا البرایا ذخر دخلنا العطایا من اصل یاالنوی مخالیب یشکوا نوی او لحب

34لقا و وصل گه آمد عاشقان ای عاشقان آسمان ای از

الصال رویان ماه کای ندا آمدکشان دامن طرب آمد سرخوشان ای سرخوشان ای

ما بگرفتهما دامان او بگرفته او زنجیر

آتشین شراب نشین آمد کنجی غم دیو جان ای ایدرآ باقی ساقی ای رو اندیش مرگ

تو دست در ای مهره ما تو مست گردون هفت هست ای ایمرحبا هزاران صد در تو هست از ما

جرس جنبان می لحظه هر نفس شیرین مطرب ایایصبا ای زن ما جان بر فرس بر نه زین عیش

شکر طعم تو بانگ در سمر خوش نای بانگ مرا ای آیدوفا بوی تو بانگ از سحر و شام

کن ساز را ها پرده آن کن آغاز دگر جمله بار برلقا خوش آفتاب ای کن ناز خوبان

بخور خاموشان سغراق مدر پرده کن شو خاموش ستارخدا حلم از گیر خو شو ستار

35ما اسرار عالم ای ما دلدار ما یار ایای

ما بازار رونق ای ما دیدار یوسفما پار آمد عاشق خوش ما امسال دم بر مانک

ما دینار صد و گنج صد تویی و مفلسانیمما پیکار صد و حج صد تویی و کاهالنیم ماما

ما بیدار دولت صد تویی و خفتگانیم

Page 34: Shams1

ما بیمار مرهم صد تویی و خستگانیم بس ما ماما معمار کرم از هم تویی و خرابیم

ما عیار خسرو ای را عشق گفتم دوش سرمنما دستار ای برده تو مشو منکر درمکش

ما کار این توست از نی او داد جوابم هرچ واپس چونما کهسار صدا همچون وادهد گویی

ما گفتار صدا این و کهیم ما خود گفتمش که من زیراما مختار ای نبود اختیاری را که

36بیا دگربار خواجه بیا خواجه بیا مده خواجه دفع

بیا عیار مه ای مده دفعنگر پرشور عالم نگر مهجور تشنهعاشق

بیا خمار شه ای نگر مخمورتویی هست هر هستی تویی دست تویی بلبلپای

بیا گلزار جانب تویی سرمستتویی بگزیده همه وز تویی دیده تویی یوسفگوش

بیا بازار سر بر تویی دزدیدهجهان و جان را همه ای نهان گشته نظر دگر از بار

بیا دستار و دل بی کنان رقصتویی سوز غم شادی تویی روز شب روشنی ماه

بیا شکربار ابر تویی افروزگرو عقل هر تو پیش نو عالم علم میا ای گاه

بیا بار یک به خیز مرو گاهجنون و شور بود چند خون به آغشته دل شد ای پخته

بیا میفشار غوره کنون انگوربرو ناگفته غم وی برو آشفته شب خرد ای ای

بیا بیدار دولت برو خفتهبیا پاره جگر وی بیا آواره دل در ای ره ور

بیا دیوار ره از بود بسته

Page 35: Shams1

بیا روح هوس وی بیا نوح نفس مرهمایبیا بیمار صحت بیا مجروح

جو دل در روان آب رو افروخته مه شادیایبیا اغیار کوری بجو عشاق

زبان گفت این از چند جان ناطق ای بود زنی بس چندبیا گفتار و دم بی بیان طبل

37مرا جگرخوار عشق مرا غار مرا تویی یار یار

مرا نگهدار خواجه تویی غارتویی مفتوح و فاتح تویی روح تویی سینهنوح

مرا اسرار در بر تویی مشروحتویی منصور دولت تویی سور تویی که نور مرغ

مرا منقار به خسته تویی طورتویی قهر تویی لطف تویی بحر تویی تویی قطره قند

مرا میازار بیش تویی زهرتویی ناهید خانه تویی خورشید روضهحجره

مرا یار ای ده راه تویی اومیدتویی دریوزه حاصل تویی روزه تویی تویی روز آب

مرا بار این ده آب تویی کوزهتویی جام تویی باده تویی دام تویی تویی دانه پخته

مرا بمگذار خام تویی خامزندی کم دلم راه تندی کم اگر تن شدی این راه

مرا گفتار همه این نبدی تا

38بال مرده بال زنده هوا و نفس این از و رستم زنده

خدا فضل بجز نیست وطنم مردهازل سلطان و شه ای غزل و بیت این از مفتعلنرستم

مرا کشت مفتعلن مفتعلن

Page 36: Shams1

ببر سیالب همه گو را مغلطه و پوستقافیهشعرا مغز درخور بود پوست بود

منی نغز آن پرده منی مغز خمشی کمترایرجا و خوف نبود کش خمشی فضل

قالن و کوچ زمین عشر نبود ویران ده و بر مستخطا و نقد سخنم در مطلب خرابم

من به گنج آن دهد کی نکند خرابم که به تا که تاعطا بحر کشدم کی ندهد سیلم

شکر همچو خمشی از خبر چه را سخن چه مرد خشکترللال ترللال بود چه داند

ام نه مقاالت مرد ام آینه ام شود آینه دیدهشما گوش شود چشم ار من حال

چرخ شجر چو فشانم قمر دست همچو من زنان چرخسما چرخ از پاکتر زمین رنگ از

کنم تو دعای که تا بگو گوینده چونکعارفدعا وقت سحری هر شوم مست و خوش

نبود دریغی تو از من خرقه و من ز دلق آنک ورا تو نیم مرا نیم رسدم سلطان

قدم سغراق و ساغر رسدم سلطان کف چشمهازگدا چو را او جرعه بود خورشید

بگو گوینده عارف گلو خسته خمشم تو من زانکجا ز رفته کهم چو من دمی داود

39مرا بار ندهد می سرا صدر آن که نکند آه می

مرا اسرار محرم جان محرمنظرش تیز آتش فرش و خوبی و پرسشنغزی

مرا گرفتار کرد شکرش همچونکو تو فر کو تو رنگ کو تو مهر مرا کجا گفت رنگ

مرا دیدار ساعت بو و ماند

Page 37: Shams1

صبحدمم آن بنده کرمم جوی گل غرقه کانمرا گلزار جانب کشد بوی خوش

بود بار او بر جامه بود جوبار به که چندهرمرا دستار و خرقه گران و زیانست

شکرین رخان ماه این کز اسباب و به ملکت هستمرا وفادار یار بود چو معنی

را تو اندیشه و دانش را تو پیشه و را دستگه تو شیرمرا تاتار آهوی را تو بیشه

کند دست بی و دل بی کند هست کند دهد نیست بادهمرا خمار ساقی کند مست

مکن پرخاش و فتنه مکن قالش دل شهرهایمرا بازار سر بر مکن فاش مکن

مرا بند کند زفت مرا پند شکند طمع گر برمرا خریدار یار ساختن

ثنوی چون مگو دو دو دوی ز دم مزن اصلبیشمرا آثار از شد بس بطلب را سبب

40را سلسله مکن باز شد سلسله جنون گری طوق البه

را قافله زن تو راه کنمت میتوام داد حامله توام شاد و خوش و گر مست حامله

را حامله منه جرم نهد بارسفر دور خود سر از کند دفع فلک زمین هیچ هیچ

را زلزله خود تن از کند دفعقلمی چون کفش به دل رقمی شه آن کشد کن می تازه

را گله کن رها خواجه دمی اسالمشه کف بر دان آبله جفا شاه کند بیابد آنچ آنک

را آبله دهد بوسه شه کفنهان احکام جامع جهان کتابیست تو همچو جان

را مساله این کن فهم آن سردفتر

Page 38: Shams1

خمش و بگردان آب ترش و باش همی از شاد کن بازرا زنگله مشغله خر گردن

41ما حلقه در تو نور نبد دوش جهان راستشمع

کجا بود کجا دوش رخت شمع بگوتو دیدن هوس کز بنگر ما دل آن سوی دولت

قبا بگشاد تو حسن او در که جاغم ز کامروز دانم بدی که جا هر به بود دوش گشته

ال و حول ال مسجد دلم همچوکنان ناله سحر به تا من گشتم همی بدرکدوش

نفی و نومی هیج بدا بالصبحتو سایه جهان جمله ما و تو نوری کی سایه نور

جدا سایه از باشد او که دیدستاو در محو شود گاه او پهلوی بود او گاه پهلوی

لقا هست او در محو خدا هستعجب نور آن در سخت طلب دست زده چو سایه تا

خدا به خدایش نور بکشد بکاهدنور و سایه درآمیختگی و جدایی یتناهی شرح ال

مددا بضعف جات الن واو سایه سبب چه هر و بود مسبب سببی نور بی

سببا لکل الله جعل قدسبب و مسبب افتاد همدگر نه آینه کی هر

را آینه ندید گشتست آینه چون

42صنما باری تو قدر صنما داری تو همه کار ما

صنما شکاری شیر تو پابستهما سینه دل شمع ما کینه بی دو دلبر در

صنما داری تو کار سرا دو در جهان

Page 39: Shams1

تو در بر کنان سجده تو بر ذره به و ذره چاکرصنما یاری چه آه تو گر یاری

جوع بسته ترم تشنه نفسی که البقرم هر گفتصنما کآری گفتم بخوری دریا

خدا به نمیرد هیچ جدا نیست تو ز کی اگر هر آنگهصنما باری تو پیش بود مرگ

جهان کار بی هستم دکان و کار مرا که نیست زانصنما کارگزاری تو جز ندانم

خبر دو هر از نیستم سحر خواه و شب کیستخواهصنما روزشماری خبر چیست خبر

تو ببریدن غم شب تو دیدن مرا شبم روز تو ازصنما نهاری همچو شود روز

من بازینت گلبن من نعمت از پر ندید باغ هیچصنما بهاری تو چون نبود و

کنی پاک مرا خاک کنی خاک مرا مرا جسم بازصنما عذاری ماه کنی نقش

شود دور او از نور شود کور ندمد فلسفیک زودین صنما سنبل نکاری چونک

من مستی تو عارف من هستی این این فلسفی خوبیصنما نگاری تو هم آن زشتی

43مرا درآورد کام بدم ناداشت و طوطیکاهل

مرا خورد شکر همچو او اندیشهجهان و جان پرورش ازل خورشید صفت تابش بر

مرا بپرورد و پخت گلبشکرنیم تو جفای مرد فلک چرخ ای گفتگفتم

مرا مرد این سره ای مگر یافت زبونرا تو برد مرا مات فلک شطرنج شه ملک ای ای

مرا نرد این تخته را تو تخت آن

Page 40: Shams1

چنانک بحر ای ام گشته تو مستسقی و بحرتشنهمرا درخورد باشد بخورم ار محیط

جهان دو غریب کرد مرا تو غریب تو حسن فردیمرا فرد همگان از نکند چون

گزان دست رزان سوی خزان هنگام گر رفتم نوحهمرا زرد ورق هر شد تو هجر

را تو روز چون رخ آن کند عشاق شهرهفتنهمرا گرد شب دل این کند آفاق

هوا ز کنانم رقص علمت شقه چو مرا راست بالمرا منورد و خوش خوش بازگشا

زند خورشید پی از زند سرد دم پی صبح ازمرا سرد نفس این است تو خورشید

کند درد تو تن از برید چو جزوی ز من جزو جزومرا درد نبود چون ببرد کل از

کند آزرده گنه بی مرا که آنم چونبندهمرا بیازرد که مه آن از دارد صفتی

است قدر و قضا قسم هوسی را کسکی وی هر عشقمرا آورد ره هدیه قضا آورد

مکن گرد جان ره در مران بیش سخن که اسب چه گرمرا گرد آن آمد جان سرمه خود

44کجا ما امیر همچو خوش و لطیف جهان دو او در ابروی

خطا صد دید که چه گر نشد گرهنگر خو و بیار جرم نگر رو و گشا چو چشم خوی

صفا و طراوت جمله نگر جو آباو شرم ز شدم آب او گرم سالم ز وزمن

ها سنگ شوند آب او نرم سخنانشکر از به کندش تا ببر او پیش به به زهر قهر

رضا همه کندش تا بنه او پیش

Page 41: Shams1

اجل از مترس هیچ ببین او حیات در آب دو درقضا از ملرز هیچ او رضای

دهد مسجدت عزت او پیش به کنی تو سجده که ایبوریا چو قدم زیر ای گشته خوار

فهم را عشق امیر را خواندم تو شود تو بدین چونکنما ره صورتتست صورتی رهن

کند جگر تپش با کند سفر ار دل تو سر از بربیا بگوییش تو تا منتظر پاست

تو بام ز بپرد می اگر کبوتری چو هستدلهوا در جانش قبله تو بام خیال

هوس بجز روی نیست بس و تویی هوا و حیات بام آبسقا همه ها صورت تویی جان

تو ماه است تو پیش مجو سفر مرو مزن دور نعرهدعا تو ز شنود می لب زیر که

او جواب دهدت می تو دعای شنود کر می کایبرگشا تمام گوش بهل کری من

زدی کی آه تو جان بدی او حدیث نه که گر بزن آهخدا سوی کند راه تو آه

کشم بوستان به کآب خوشم بدان زنان میوهچرخرا ریگ و سنگ و شوره جان آب ز رسد

جان آب ز بخورد تا شد خشک و زرد چو شاخباغبیازما و خور آب بگو را شکسته

شه حدیث شنوی تا گه به بیا برود همه شب شبپا ز مشین سحر به تا مه مثال شب

45ماجرا و شنید و گفت بود خوش چه او لب که با خاصه

اندرآ خواجه گوید و گشاید درخضر چشمه قصه او گوید خشک لب مرد با قد بر

قبا او عشق درزی برد می

Page 42: Shams1

او چشم سکرات از ها چشم شوند رقصمستصبا لطافت پیش ها درخت کنان

دلت در چیست گوید گل درخت با در بلبل دم اینما و تویی کسی نیست بنه میان

طمع این مدار هیچ تویی با تو تا نمای گوید جهدسرا این از توی رخت بری تا

بدان یقین بود تنگ هوس سوزن ندهد چشمه رهدوتا ببیندش چونک ریسمان بهآتشی در گلو به تا را آفتاب ز بنگر که تا

ضیا از پر زمین روی شود او رویآتشین درخت سوی بشد حق کلیم من چونک گفت

بیا و کن برون کفش کوثرم آبخوشم و آبم من زانک آتشم ز مترس جانبهیچ

مرحبا تراست صدر آمدی دولتالمکان و مکان جان کان لعل و نادرهجوهریی

کجا تو و کجا خلق ای زمانهکفی هر عشق کف از شود عطا وفا بارگه کارگه

وفا بی جهان تو از شودکف به خسروی ساغر آمدی روز اول بزم ز جانب

الصال که مرا جان کشی میدلبری دست گیرد دل دست چو شود چه چه دل مس

کیمیا صالی و بانگ بشنود چو شودعرب چون دست به نیزه عجب دلبری گفتمآمد

عندنا تعال گفت خدمتی هستروم من که خرد گفت دوم من که دلم کردجست

کما کال بلی گفت کرم از اشارتدهان هم و بشوی دست آسمان از رسید چو نیاید خوان که تا

گندنا و پیاز بوی کفت ازعاشقی و ملیح تو گر هین رسید نمک کاسکان

شوربا نه گزین شور ده کاسه و ستان

Page 43: Shams1

شب و روز چراغ که تا لب دو این من کنم به بسته همشما با قصه گوید زبان زبانه

46را رسیده غم بنده من یار بنواخت ز دی داد

را چشیده ستم جان چاشنی خویشرا گوش نمود حلقه را هوش فزود جوشهوش

را دیده فزود نور را نوش نمودمن ترسگار و خسته من نزار ای که منگفت

را خودخریده بنده کرم از نفروشمکند می گشاد چه بین کند می داد چه که یاد بین یوسف

را بریده کف عاشق کند میبد گمان من ز رفت خود جان چو مرا کتفم داشت بر

را نورسیده خلعت او نهادمبین اطلسم چو اشک مبین کسم بی و من عاجز تن در

را زرکشیده اطلس بین کشیدهبوالعجب و عجبست بس طلب این در بود که صدهر

را رهیده خود ز جان طرب در طربستاو فسون یا خوشتر او جنون چونکچاشنی

را گزیده غم خسته گزد لب نهفتهخود کنار از دهد گل خود یار به دهد از وعده کند پر

را چکیده خون دیده خود خمارزند او بر کرم دست نهد او در نظر سینهکحل

را خمیده فلک این حسد از بسوزدخود سمت به دهد خویش خود الست می زند جام طبل

را پریده دل باز خود دست بهمکش را سکوت خوی خمش را خدای که بهر چون

را قصیده کن کوته رسد می عصیدهمفاعلن مفتعلن مفاعلن مگشا مفتعلن در

را نورسیده گلشن نما کم و

Page 44: Shams1

47کجا تو و کجا ماه آسمان ماه تو که مه ای رخ در

کبریا و فر و کر این بود کجاتو عشق اسیر ماه و عاشق ماه به کنان جمله ناله

خدا ای که کنان البه تو درد زآتشت چو رخ پیش مه و مهر کنند کند سجده چونک

ماجرا مهر و مه با تو جمالتو پیش به برد سجده تا که مه دوش غیرتآمد

میا رو که زنان نعره تو عاشقانها جان شکفند تا زمین بر بخرام ملک خوش که تا

سما دریچه ز سر فروکنددلی هر جهنده برق تو روی ز شوی به چونک دست

ها چشم دیده حفظ پی از برنهدشکفتگی و طرب از دل باغ بیافت چه این هر دی از

هبا همه او حاصل شد فراقخزان چون هجر غم از جان باغ شدست برسد زرد کی

نما بنماییش تا تو بهاردی خفت نزار زار دلم تو کوی سر خیال بر کرد

ورا صفت بدان دید گذر توبگو گران عارضه این از ای چگونه تنکی گفت کز

خفا در تو تن رفت ها دیده زسخن آن ذوق ز لیک من ز او گذشت و صحتگفت

جزا دهی تش رب یا دلم این یافت

48ما خواب بشکست کو ببین را درست ز ماه تافت

ما خراب وطن در هفتمین چرخشب گشت روز تو ز چون ما چشم ز ببر مده خواب آب

عشق تشنگان ما به آب است بساو عشق تیغ سر از خون چکیده ره کو جمله جمله

ما کباب جگر از بو گرفته

Page 45: Shams1

گفت کرانه بی شکر را باکرانه غرهشکرما جواب این بشنو خود ذوق به شدی

تو شراب نبد صاف مگر چرا پی روترشی ازما شراب از قدح یک بخور امتحان

خدا ای وصال روز عاشقان شوند چه ز تا چونکما بانقاب بت از جهان بشد هم

عاشقان نمود روی دین شمس تبریز که از ایما آفتاب و مه بر آفرین هزار

49مردنا و فنا تو بی زندگی و حیات تو تو با زانک

فسردنا بود تو بی و آفتابیای مهره چو تو کف بر ها بساط این بر تو خلق ز هم

مهره تو ز هم گشتنا بردنا ماهام سپرده من تو به دم دهی می چه دمم تو گفت ز من

سپردنا دم دم در نیم خبر بیشتر چون خمیده پست شدم می سجده به خندهپیش

درازگردنا گفت لب گشاد زنانکردنا خواهی چه که بین کردنا خواهی چه که گردنبین

خوردنا بخواهی پنبه ای کرده دراز

50از بگرفته چرا ای چرا کران گوشه من وفا بر

چرا چرا گران روی ای کرده خستهتست وفای کارگه تست جای که من دل نفسی بر هر

چرا چرا سنان زخم زنی همیمشتری ز سبق برد گوهری به نو و گوهر جان

چرا چرا جهان و جان بری همی جهانخوشتری حیات آب ز کوثری و خضر آتش چشمه ز

چرا چرا دهان خشک منم تو هجر

Page 46: Shams1

بود نشان بی تو مهر بود نهان جان تو من مهر دل درچرا چرا نشان و نقش تو بهر ز

مکن طمع جان دیدن منم جان جان که بنموده گفت ایچرا چرا جان صورت تو روی

خجل اختران تو ز وی مستقل نور به تو بسایچرا چرا گمان ابر ز دل میان دودلی

51بیا من یار جانب پدر ای ملولی تو بهار گر که تا

را تو دل کند تازه ها جانمن بهار لخلخه من یار سالم گل بوی و باغ

صبا جان سوی آرد من ثمار وهستیی طرفه و هستی مستیی طرفه و و مستی ملک

الصال که زنان نعره درازدستییزن شست دو آن در دست زن دست و بکوب دو پای پیش

مرا دل نگر کشته خوشش نرگسکشم چرا جان بینی سرکشم عشق به یار زنده پهلوی

چرا روم چرا یاوه خوشم خودرود من جوی به آب رود وطن سوی چو سوی جان تا

ژاژخا خسیس طبع رود گولخنمن عقار شعشعه زمن خسرو سختدیدن

سرا این از نروم می وطن این است خوشما مست خراب عقل ما پرست طرب ساغرجانخدا ای است خوش سخت ما دست به جان

گرو بشو گو جایزه برو گو برفت روزهوشبیا تو روز و شب بی بشو گو شدشتمن کنار در و بر در من نگار رود مگو مست هیچ

باوفا و باکرمست من یار کهمن دشمنان کوری من جان جان رونقآمد

رضا روضه زینت من گلستان

Page 47: Shams1

52ما نفس رضای جمله تست روی عشق همه کفرچون

ما نفس هوای ترک الجرم شدستکنم چون غزاش قصد شد زنده عشق به غمزهچونک

ما نفس غزای و حج شد تو خونیای سایه نشان و نقش مگر ما نفس ز به نیست چون

ما نفس جای و مسکن تست زلف دو خمخجل او از حیات کآب آتشی فروخت که عشق پرس

ما نفس برای ز آن که برای ازشد عرضه مراد و عیش عالم هزار به هژده جز

ما نفس رای و جوشش نبود تو جمالمومنان جای جنت کافران جای عشقدوزخ

ما نفس سزای محو عاشقان برایرضا خالصه سر وفا حقیقت خواجهاصل

ما نفس صفای بود دین شمس روحسنگ هزار بدن در جان عبیر عوض تبریز در از

ما نفس ضیای کحل را خاک

53بالها ز پر قدح آورد تو می عشق گفتم

شاها تو پیش نخورم میشکرستان آن معرفتش می مستداد

کجاها به تا مرا برد شدمپنهان آمد امین روح طرفی پیشاز

کیاها و کار ببین که دویدمکن نهان روی خدا سر ای خدا گفتم شکر

دعاها گفت ثنا و کردپنهان عاشق نشود آن خود چیستگفتم

صفاها پیش شود پرده آن کهوای او از وای شود خواره خون چو احد عشق کوه

ماها چو خاصه شود پاره

Page 48: Shams1

خندان آید من شه کان دمی گشاید شاد بازقباها بند کرم به

ما نظر بی شدی افسرده تا گوید آ پیشترهواها تو بر بزند

خوبی همه ای کو تو لطف کان خود گوید بندهبندگشاها بنما را

غم مخور هیچ شوی تازه نی از گوید تر تازهصباها وقت گل و نرگس

را جهان دو هر دوا داده ای نیستگویمدواها جان تو لب جز مرا

گوایش هست شجر و شاخ هر چو میوه رویگواها هست مرا اشک و زر

54تنها دال دم یک مشو خوش اقبالگاه این می از دمیخا می شکر لحظه یک و جان باده نوش

گل تنگ همچو ظاهر به کل عقل همچو باطن دمیبهاعطینا تشریف دمی قل امر الهام

پشیمانی بی خوشی روحانی و تصورهای رزم زاخفی او سر سر ز پنهانی بزم

قطره یک دریاست آن از چهره هر های قطره مالحت بهاستسقا هست کش کسی گردد کی سیر

ها میدان به داری رهی ها زندان تنگ زین خفته دال مگرپا نداری پنداری تو تو پای ست

جویی می که روزی این جز پنهانی هاست روزی چهچهنانبا صنعت از برون جان ای اند پخته ها نانکو روشن روز گویی و فروبندی دیده دو زندتوبگشا در تو من اینک که چشمت بر خورشید

کشانندت می سو زان و کشانندت می سو این ای از مروباال رو درد زین بپر دردی با ناب

Page 49: Shams1

سینه خلوت درون پوشی می که اندیشه و هر نشانسیما بر پیداست دل ز اندیشه رنگ

نوشد می که دانه هر ز جان ای درخت هر بر ضمیر شودپیدا او شرب نتیجه او برگ و شاخ

وی از سیب برگ بروید نوشد اگر سیب دانه تمر ز دانه زخرما سرش بر بروید نوشد اگر

شد آگه علت از طبیب رنجوران رنگ از و چنانک رنگ زبینا برد پی دینت به تو چشم روی

تو کین و مهر بداند تو دین حال رنگت ببیند زنگرداند پوشاند رسوا لیک را تو

خواند نمی لب با ولی دارد می نامه در داند نظر همیفردا زایدش صورت چه حامل این کزپوشیده و رمز بگوید دیده از برگوید درد وگر اگر

ایما و نکته بدانی داری طلبرا این گیر گفته صریحا نبود طلب درد فسانهوگر

جا هر کنی می حواله دانی دیگران

55ها شب دولت یابند او کز تو جسم است مهقدر

ها ظلمت بشکافت او کز تو روح بدرستباشد او در ها طالع که یزدانی تقویم مگرمگر

ها زلت شویند او کز غفرانی دریایگیرند او از غیب درس که محفوظی لوح تو یا مگر و

ها خلعت پوشند او کز رحمت گنجینهامالکند طوافانش که معموری بیت تو تو عجب عجب

ها شربت نوشند او کز منشوری رقبیرونی جمله ها این کز چونی بی روح آن یا وی و در که

ها فکرت و ها تامل آمد سرنگونچونی بی های مشارق ها چون بر برتافت آثار ولی بر

ها الفت گشتند غلط تو لطیف

Page 50: Shams1

چه صد در اوست عکس که مه چون یوسفی او عجایب ازها ملت جاه و دام به یعقوبان افتاده

براندازد هاشان چه ز سازد رسن خود زلف کشدشانچوها حیرت ز رهاندشان رحمت بر در

دریابد که را آن صفات یابد گذر حیرت از که چو خمشها عبرت و ها عبارت شد شکسته بس

56را آسمانی متاع باید مشتری مهیعطاردرا جهانی آن چراغ ارزد چشم مریخ

جان چراغ غیبی بدان گردد مقترن چشمی بی چو ببیندرا نهانی قرینان او قرینه

کردن فدا جان داند که باید عجب جان چشم یکی دورا معانی عروسان باید معنوی

پذرفته روح صقال بشکفته چشمیست نرگس یکی چورا باغبانی برای رفته او خواب

جو شش این و پنج این پس جو شش چنین و باغ چنین قیاسی

را اقترانی قیاس جو کمتر نیستامت حارس ها شب به نصرت رایت ها صف بر به نهاده

را المثانی سبع در وحدت کفرا سلطان روی بدیده را شیطان پشت هر شکسته که

را بانی استدالل به داند بنا از خسمری خوشی می مثال حری زهی صافی کسیزهی

را عوانی بگذارد که دری چنین دزددتفکهنا عذب من و توجهنا البحر الدر الی لقینا

را الدنانی نبغی فال مجاناعریانا الرزق لقیت عطشانا الماء صحبتلقیترا السنانی اخشی فال احیانا اللیث

مد و جزر بحر در درآ خود عهد موسی رهتویرا شبانی این کن رها زد باید فرعون

Page 51: Shams1

تو جوان اقبال به تو جان به ساقی ده اال ما بهرا ارغوانی شراب تو بنان از

همراهی و همدردی که شاهی باده درد بگردان نشانرا نشانی بنگر بیا خواهی اگر

گوهر هم و است بحر هم که احمر می درده کن بیا برهنهرا امتحانی حریف ساغر یک به

دستان و حیله کن رها مستان رهزن ای ره برو کهرا قلتبانی و دغا بستان این در نبود

را جان ای نخریده زر به گوید می آنک هندو جواب کهرا رایگانی متاع نشناسد قدر

57را یاری گفت باید چه مسلمانان صد مسلمانان که

را خاری نیم جمالش سازد می فردوسگردد کان جمله ها زمین گردد مکان بی ها عشق مکان چو

را دیاری لحظه یک تشریف دهد اوحوری هر بخش لطافت نوری زهی آب خداوندا که

را ناری لطف روی ز سازد زندگیآرد نوبهار هزاران بیفشارد را لطفش چهچورا بهاری برهم زند او غیرت ز گر نقصان

آمد نقاب را او جهان آمد آفتاب ولیکنجمالشو نقش بجز بیند کی را نقش نگاری

آمد شاه ز ها بخشش که آمد گواه گل چه جمال اگررا سازواری هوای بنشناسد گل

بودی تر و سرخ همیشه بودی خبر را گل ازیرااگررا هوشیاری حیات ناید آفتی

تو کار دستست این کز تو نگاری آور دست باید به چرارا سپاری جان نگاری جان سپردن

تبریزی الدین شمس ریزی ز خون به قاصد کهمنمرا ذوالفقاری ماند که دستم در هست عشقی

Page 52: Shams1

58را ایوان بیارایید شه آن رسید شه آن فروبریدرسید

را کنعان خوب برای ساعدهاجان نام برد نشاید جان جان جان آمد پیشش چو به

را قربان بهر از مگر آید کار چه جانناگاهی عشق درآمد گمراهی عشق بی بدمبدم

را سلطان اسب برای کاهی شدم کوهینزدیکست بنده این بدو تاجیکست و ترکست با گر جان چو

را جان مر هیچ نبیند تن ولیکن تنآمد رخت ایثار گه آمد بخت که یاران سلیمانیهال

را شیطان عزل برای آمد تخت بهپایی بی و دست بی چرا پایی می چه جا از دانی بجه نمی

را سلیمان قصر ره جو هدهد زحاجاتت و اسرار بگو مناجاتت جا آن سلیمانبکنرا مرغان جمله زبان داند همی خودپراکنده را دل کند بنده ای بادست ولیکنسخنرا پریشان آور گرد که فرماید اوش

59ها عنایت بینی نمی نالی همی خواری از از تو مخواه

ها شکایت کن کم یا و ها عنایت حقشاید را فرعون آن که باید همی عزت را آن تو بده

ها والیت این فرعون چو تو بستان و عشقسر بر نهد اول ز جان به را خواری که جانی اومید خنک پی

ها نهایت اندر هست که بختی آنرا دولت سرنای مزن خواهی می پرپست نتانددهان

ها آیت پرپست دهان مقری خواندنشد جویی و سوی هر شد شاخ هزاران دریا باغ ازان به

ها کفایت جو آن کند خلقی هر جانفرومانی تنگی در که شاخی هر به منگر اول دال به

ها غایت آیند جمع که آخر و بنگر

Page 53: Shams1

سرگین در زاد آدم و مشک در فتد خوکی هر اگر رودها کفایت و ارزاق ز خود اصل به یک

عالم همه شیران ز به در این گرگین الف سگ کهها وقایت داند او و دارد حق عشق

دونان خواری با منه را عاشق بدنامی هست تو کهها رایت عشق شاه ز او قفای اندر

آرد غم چه رویی سیه را او بود زر از دیگ از چو کهها حکایت زخمی هر به تابد همی جانش

تبریزی الدین شمس ز کن شادی عشقش تو از از و کهها حمایت لطفش از و یابی صفا عشقش

60را صفورا اعمی مکن موسی رخ نور چنینایارا بینا چشم نورش به نهادستی عشقیتو دام و صید برای تو رام برق ای بر منم گهی

را صحرا بگرفته گهی تو بام رکنآواره مرغ فریب بیچاره دام داند داند چه چهرا زلیخا درد و غم مصری یوسف

خوش خواهی تو که را کسی کش جا این و گیر کهگریبانیارا صنعتی پنهان چه صیادی تو دامم منحیرانم لوط چشم چو ویرانم لوط شهر سببچو

یارا و زهره ندارم واپرسم که خواهمبد فایق و شاه سنایی بد عاشق عطار اینم اگر نه

کردم گم که من آنم نه را من پا و سرخرگاهم و دشت بسوزد آهم این کز آهم یکییکیرا شکرخا شهنشاه وقفم من که گوشم

را آن کهربا چون کشد جان خموشی در کن جانش خمش کهرا باال های کشاکش باشد مستعد

61

Page 54: Shams1

را زهرا گوش آن بکش زهرا زهره ای تقاضاییهالرا ما دل جذبه این در نهادستی

تو دام و صید برای تو کام ناکام بر منم گهیرا صحرا بگرفته گهی تو بام رکنآواره مرغ فریب بیچاره دام داند داند چه چه

را غوغا و شور نتیجه مصری یوسفخوش خواهی تو که را کسی کش جا این و گیر کهگریبان

یارا صنعتی پنهان چه صیادی تو دامم منحیرانم لوط چشم چو ویرانم لوط شهر سببچو

یارا و زهره ندارم واپرسم که خواهمبد فایق و شاه سنایی بد عاشق عطار اینم اگر نه

را پا و سر کردم گم که من آنم نه منخرگاهم و دشت بسوزد آهم این کز آهم یکییکیرا شکرخا شهنشاه وقفم من که گوشم

را آن کهربا چون کشد جان خموشی در کن جانش خمش کهرا باال های کشاکش باشد مستعد

62را مستان آورد سالم آمد بهار آمد آن بهار از

را مستان آورد پیام خوبان پیغامبرگفت مستان های کرامت ساقی از سوسن آن زبان شنید

را مستان آورد قیام سوسن از سرونقل آنگه آورد نثار مجلس در باغ اول از ز دید چو

را مستان آورد جام که کوهی اللهزمستانی سرد دم نیسانی ابر گریه حیلت ز چه

را مستان آورد دام به پرده کز کردکردند گم ننگ و نام و خوردند ربهم آمد سقاهم چو

را مستان آورد نام چه ساقی نامهسوزد می عود و سپند ها دل مجمر کهدرونرا مستان آورد زکام او فراق سرمای

Page 55: Shams1

گلشن در ساقی درآ کان بام بر برآ پنهان باقی زرا مستان آورد پیام غیبی خانه

بنگر پس و باغ در درآ پوشیدند حله خوبان ساقی چو کهرا مستان آورد تمام درباید چه هر

آورد یار روی را ما و آورد بهار را ها جان کز که ببینرا مستان آورد کدام ها دولت جمله

به تبریزی الدین شمس دولت ز ساقی جام ناگه بهرا مستان آورد مدام سلطانی خاص

63را صورت داد حالوت او عکس آنک چیزست آن چه چو

را صورت زاد دیوی که گویی شود پنهانبرهم جهان آید عشق ز دم یک زند صورت بر پنهان چو چو

را صورت شاد نبینی غم درآید شدجانست گران بعضی چرا جانست همین خود آن اگر

بسیرا صورت باد بر دهد آتش چون که جانیدشمن بود عقلی چرا پرفن آن عقلست مکر وگر که

را صورت بنیاد کند تن در بد عقلمرنجانش وی از مپرس کژخوانش عقل داند همانچهرا صورت استاد کند دانش همان و لطف

دوری زهی حاضر زهی نوری زهی و لطف پیدا زهی چنینرا و صورت منقاد کند مستوری

کرده جان چو هاشان بدن کرده کشان را برایجهانیرا صورت استاد عشق ز کرده امتحانبپرسیدم الدین شمس ز گردیدم تبریز با آن چو از

را صورت ایجاد همه دیدم او کز سری

64سودا این از بود سیری که را عاشق هیچ دیدی دیدی تو تو

دریا این از سیر شد او که را ماهی هیچ

Page 56: Shams1

بگریزد نقاش از که را نقشی هیچ دیدی دیدی تو توعذرا از خواهد عذرا که را وامق هیچ

معنی از خالی اسمی چو اندر فراق عاشق ولیبوداسما از دارد فراغت معشوقی چو معنی

خواهی می که دارم چنان ماهی منم دریا بکنتوییتنها ام مانده تو از که شاهی بکن رحمتآخر رحمتست قحط چه قاهر شاهنشه که ایا دمی

باال چنین آتش گرفت حاضر ای نه توبنشیند گوشه در چنان بیند را تو آتش آتش اگر کز

رعنا گل آتش دهد چیند گل که هرتو بی زمان یک مبادا تو بی جهان این تو عذابست جان به

ما بر بال و ست شکنجه تو بی جان کهخرامانی دل اندر شد سلطانی همچو آید خیالت چنانک

اقصی مسجد درون سلیمانیشد منور مسجد همه برشد مشعله و هزاران بهشت

حورا از پر رضوان از پر شد کوثر حوضمه چندین چرخ درون الله تعالی الله از تعالی پر

اعمی دیده از نهان خرگه این حورستعشق اندر یافت مقامی کو مرغی دلشاد کوه زهی به

عنقا جز جای و مقام یابد کی قافتبریزی شمس شهنشه ربانی عنقای او زهی که

جا در نی و غربی نی و شرقی نی شمسیست

65صحرا این از تابان شد که روحانی ذرات این ببین ببینجا این زنند می هم بر که ها کشتی و بحر

آن در را وامق و عذرا را ببین خالیق ببینآتشطغرا آن و شاه آن ببین را عاشق و معشوق

شد تر نی و گشت پنهان نه شد اندر قلزم جوهر زچواال هم و ال هم او در برشد آتشی قلزم

Page 57: Shams1

بربسته هست چشمت چو آهسته گاهست بی الف چو مزنباال مگو و زیر مگو خسته مشو و

کینی قضا از درآمد کژبینی عقل سوی چوکهبرجا هم عقل آن بماند مسکینی چو مفلوجی

دم فروکش دریا این در آدم از تو هستی اینت اگر کهفردا اگر امروز اگر عم ای واجبست

باشد گل و آب جای چه باشد خجل در این بحر و ز جان چهدریا کف او نبود که باشد دل و عقل

جان این کند می صفرا چه دل این پزد می سودا چهچهکارافزا عقل این را تو دارد همی سرگردان

تبریزی الدین شمس ز گهربیزی ابر امن زهی زهیغوغا عالم میان شکرریزی و

66را نامی و ننگ برای گوید جان ساقی را فرومگذارتو

را جامی اشگرف چنین مجلس دررا خالصت دم این بجو را قصاصت ما خون مهلز

را عامی و خاص برای را خاصت ساقیرا مالی و نفس کن فدا را جاللی جام مشوبکش

را حرامی باده مخوان را حاللی سخرهنانی یا نامیست همه نادانی کردار چون غلط را تو

را خامی پخته ای مگیر جانی شد پختهبشکافد غصه کز بهل الفد می نام کز آن کسی چو

را دامی خویش گرد به بافد می که مرغیجانانه عشق جز مجو دانه این در و دام این از در مگو

را بامی گیر دیده تو خانه وز چرخنی از هست که شکر مگو خود را ری و کاف و شین مگوتو

را کالمی و نقش یکی حی جان القابباشی نهان گر نقصان چه باشی جان تو صورت بی چراچو

را پیامی واگویی که باشی آن دربند

Page 58: Shams1

خرم باده این بگیر محرم دل هم ای چنانبیارا مقامی نشناسی که دم این شو سرمست

افزا جان خورشید بدان پیما ره راه ای این برو ازرا سالمی جا آن ببر پرسودا مجنون

پاییزی های می آن از تبریزی شمس ای در بگو خود بهرا غالمی نفرمایی ریزی ساغرم

67فردا اگر امروز اگر موال ای مایی آن و از شبزیبا زهی رعنا زهی روشن تو ز روزم

نورت پرتو از ولیک صورت از پاکی پاک نماییتوباباال چه و باحسن چه دم هر صورتی

کردی چین های صورت چه کردی چنین را ابرو بی چو مراحورا آن بر و نقش آن بر کردی دین و عقل

که این عشقست چه گویی این مرا پستست نه باال چهنیدریا این موج درون این شستست ز بی صیدی

پرسی می چه دانی می چو قدسی هر معشوق سر ایا کهپیدا شود ظاهر تو ز کرسی صد و عرش

مفرش مرا جان شد که آتش یکی من در آتش زدی تا کهتا صد شود یکتا تا که خوش گل شود

را باقی جام بگردان را ساقی عشق آن از فرست کهصهبا از جامش ندانم را تالقی و مزج

الدین شمس مخدوم بگو تعیین را رمز این تبریز بکن بهغرا نکته این ببر نکوآیین

68را شستش گشت شناسا جانم در عشق شست بهچو

را پرستش بت جان آورد دست عشق شستما عشق به جان آن رست اقبال بگفت دل گوش بکردبه

را رستش گفت آن نثار جان هزاران دل این

Page 59: Shams1

نجهد هم اقبال گفت افتاد جان چونک غیرت ز

را نجستش پاید همی جانم و دل این نشستستهست نباشد هستی در و هستست نیستی اندر بیامدچو

را هستش بسوزانید جان در آتشیشصت پنجه برخواند چون اقبال جان عمر و برات تراشید

را شصتش طومار بر بنوشت ابدرفعت بسیاری از که الدین شمس روح نداندخدیو

را نشستش جای خود وحی جبرئیلاشکسته شد قرابه چو عقلم این دید جامش درستیچو

را شکستش آن ببخشید پایان بی هایهستی این از یست باالی به را جانم دید عشقش چو

داد بلندیرا پستش و باال او اقبال از

آهو آن از ترس می دال تو شیرگیری چه کهاگررا مستش آهوی آن مر بیچاره شیرانندگردن را مرگ مر زد انگیز حیات تیغ از ز چو فروآمد

را دستش بوسید می و اقبال اسپحق از ندا آمد الست عالم در که روزی آن تبریز در بده

را الستش گویان بلی اول از

69فردا من دست بگیرد نگارینم گر باشد روزن چه ز

سیما خوش ماه قرص چو درآویزد سرمن پای و دست گشاید من فزای جان دستم درآید که

پابرجا هجران کف هم پایم و بستجان حیات ای تو بی که تو جان به گویم شادم بدو نه

صهبا کند می مستم نه عشرت کند میخواهی می چه من از برو گوید او ناز از سودای وگر ز

سودا من به پیوندد که ترسم می تو

Page 60: Shams1

گردن نهم قربانی چو پیشش کفن و تیغ من برم از کهعمدا بزن گردن مرا داری دردسر

را زندگانی نخواهم تو بی من که دانی می مردن تو مراالموتی کاخرج یزدان به هجران از به

برگردی تو بنده از که آمد نمی باور همیمرااعدا گفته بهتان و اراجیفست گفتم

باری من زیست ندانم جان بی و من جان توییتوییبینا دیده ندارم تو بی و من چشم

پرده یکی مطرب بزن را ها سخن این کن و رها ربابسرنا را تو نبود اگر آور پیش به دف

70را براتی شمع بنه آمد برات آمد آمد برات خضر

را حیاتی آب بیار آمد خضررا شیطان سرزیر ببین آمد عمر آمد آمد عمر سحر

را سباتی خواب بهل آمد سحررا اسیران بین رهیده آمد بهار آمد بستان بهار به

را نجاتی خلق ببین آ بستان به آآمد عمل در شعاعش آمد حمل خورشید لعل چو ببین

را زکاتی یاقوت و را بدخشانآرد نبات را خاکی که سلطان همان سلطان ببخشدهمان

را نباتی نگاران جان ببخشد جانقایم همه صایم همه بین درختان بین آمد درختان قبول

را صالتی مناجات آمد قبولرا ذاتش دید نتانی نورافشان ز نورافشان باری ز ببین

را صفاتی تجلی باری ببیندی جور ز بد خماری را گلستان را او گلستان فرستاد

را نباتی شرابات او فرستادجسمانی محبوسان به ده بشارت ده حشر بشارت که

را رفاتی شهیدان آمد حشر که آمد

Page 61: Shams1

نی گفتی و بین شاکر تو را شقایق را نو شقایق هم تورا بیاتی نطق بهل شو نو هم تو شو

آمد درخت هر برات بستان میوه و بیخم شکوفه کهببین پوسیده را نیست سماتی وصل

آمد مومنان برات رو برق و صدق جانم زبان کهرا ثباتی بی هشته و وصلست واصل

71را ما شب و روز در بدی الدین شمس عشق نه اگر

ها فراغترا ما سبب از و دام ز بودی کجا

خود تاب ز ما از دمار برآوردی شهوت از بت اگررا ما تب و تاب نبودی عشقش تابش

او مهر های لطافت او عشق های و نوازش رهانیدرا ما نصب و رنج از داد فراغت

او جان مهر از هست که حق کیمیای این عین زهی کهرا ما تعب و رنج همه شد راحت و ذوق

شه آن خدمت بهر ز ربانی های و عنایت برویانیدرا ما ادب عین از داد هستیبنمود ما به مهتر آن حسن ها ناگاهان بهار شقایق

را ما عجب های گل و ها ریحان واختر زهی و بخت زهی رفعت زهی دولت کهزهیرا ما طلب جان از کند ها جان همه مطلوب

مستی مکن پیدا رو که مستی گه لب او جام گزید چورا ما لب های می آن از شد لبالب جان

شکر هزاران ناگاهان بنمود رو که بختی معشوق عجب زرا ما بوالعجب خوب اوصاف لطیف

ها صراحی او لطف از کرد گردان که مجلس آن درقدر گران

را ما طرب از جان و دل شد دل سبک و

Page 62: Shams1

حیوانست آب چشمه چه تبریز خطه سوی دل به کشاندرا ما کنب چون عشق به جانب بدان

72را ما جان شاه بیذق چو آرد می خانه خانه عجببه

را ما امتحان زیر ماتست یا بردستسو هر از کشانیدست او را ما اجزای همه

را ما زان کرده معجون و را عالم تراشیدستدربینی کرده مهاری را ما شهوتی و حرص اشتر ز چو

را ما جهان این گرد به او کشاند میاو بست خرس در گاوان چو را گردون که ما جای کهچه

را ما آسمان زیر به کوبد همی کنجد چونباشد حق عشق مهار را کو اشتری آن همیشهخنک

را ما اشتران میان دارد می مست

73را ما برد خانه تا میخانه بت بهار آمد بنمود

را ما کند تازه تا نوخود میان بربست خود نشان کرد بگشاد پر

را ما زند راه تا خود کمانسازد دغل و دام صد دراندازد نکته نرد صد صد

را ما بخورد خوش تا بازد عجبدو می او پس و پیش شو سروش سایه چو رو چه گر

را ما بکند بن از نو درختیارا مرو و مگریز خارا دلش هست کاولگر

را ما بکشد آخر و را ما بکشدپنهان ما دل اندر جانان کند ناز جمله چون بر

را ما رسد ناز صد سلطانانآمد دراز عمر آن بازآمد و خوبی بازآمد آن

را ما نهد داغ تا آمد ناز و

Page 63: Shams1

آمد نهان گنج وان آمد جهان و جان فخر آن وانرا ما درد پرده تا آمد شهان

باید همی که کس آن آید می و آید وزمیرا ما بجهد دل گر شاید آمدنش

آمد حمل برج در تبریزی الحق بر شمس تارا ما بپزد خوش خوش فطرت شجر

74ما با شوی جوینده طالب ای نه که زان زان گر ور

ما با شوی گوینده مطرب ای نه کهمفلس شوی عشق در قارونی تو که زان زان گر ور

ما با شوی بنده هم خداوندی کهبگیراند شمع صد مجلس این از شمع مرده یک گر

ما با شوی زنده هم زنده ور ایبنماید تو به روشن بگشاید تو همه پاهای تو تاما با شوی خنده در گل چون تن

بینی دالن زنده تا دم یک درآ ژنده به در اطلسما با شوی ژنده در دراندازی

شد درختی و بررست افکنده شد دانه رمز چون اینما با شوی افکنده دریابی چو

گوید دل غنچه با تبریزی الحق باز شمس چونما با شوی بیننده چشمت شود

75را قیامت روز این بینی نمی خواجه اینای

را قامت و قد خوش این را خوبی یوسفرا شیخی گوهر این بینی نمی شیخ اینای

را جاللت و جاه این را نو شعشعهرا جان مملکت این بینی نمی میر روضه ای این

را سعادت و تخت این را دولت

Page 64: Shams1

من یا تویی دیوانه دامن خوش و خوشدل درکشاینرا مالمت بگذار من با قدحی

الغر نشوی هرگز گردش در که ماه انوارایرا ضاللت بدریده تو جالل

را تیمم بگذار دیدی روان آب عید چون چونرا ریاضت بگذار آمد وصال

رامی کشی ناز ور خامی کنی ناز درگررا مالحت و حسن آن یابی بارکشی

نوشی عسل ز بهتر خاموشی که درسوزخاموشرا اشارت بگذار را عبارت

ها جان تو مشرق ای تبریزی الحق تابش شمس ازرا حرارت شمس این یابد تو

76را ما سحر آه مه آن بشنید حشر آخر تا

را ما حشر امشب آمد دگرگویم من سینه در مه آن زند چرخ دور چون ای

را ما قمر دور بنگر قمربنماییمش دستان تا دستان رستم یوسف کو کو

را ما فر و خوبی بیند تااو قند خدمت در شو شیرین لقمه لقمهتو

را ما شکر کان کردن نتوانگیرد خود بر در تا خواهد کرمش را روی ما زین

را ما گر لحظه هر سازد دوابریان جگر خوردن نتوان نمکی بی به چون زن می

را ما جگر بریان دم هر نمکآییم سجود به سر بی آریم طواف پای بی بی چون

را ما سر و پا این او کرد پا و سرشاهی آن در گرد آریم طواف پای مست بی کو

را ما در بشکست آمد الست

Page 65: Shams1

سیمینش سینه از ما رنگ شد زر گنج چون صدرا ما زر و سیم این بادا فدا

کجا رنگ گنجد در کجا نقش در که آید نوریرا ما بشر جسم سازد ملک

دارد روا لطف وز او ندارد که تشبیه زیرارا ما نظر ضعف داند همی

است مصباح ماننده من نور که و فرمود مشکاترا ما بصر و سینه گفت زجاجه

این نیارد گوش در کس هر تا کن خودخامشما شر و خیر او دریابد که را کیست

77را فزایی روح مر باید حیوان ماهیآب

را خدایی دریای باید جان همهآمد بوم مسکن چون گل و آب اینویرانه

را همایی پرواز شاید کجا عرصهدولت این تابش در حیران شود چشم گوش صد تو

را عصایی کور هر سو این مکشستی قراضه و مست چون تو درستی نقد تو گر چه آخر

را عطایی گنج این پنداریانصافست که جای کان دانند همی به دلتنگ دل صد

را بقایی جان آن باید فداداند می که نه آهن آهن از کم نیست سنگ دل آن

را پوالدربایی شد پیدا کهنی ار خاک عالم در آمد عشق پی از عقلیعقل

را وفایی و عهد بی باید بنمیها حقایق است خورشید تبریز الحق روی شمس دل

را سمایی جان آن بوسد زمین

78

Page 66: Shams1

را شرابی دار پر حق شراب ز می ساقی دردهرا کبابی های دل ربانی

مخموران مجلس در نان حدیث گوی آب کم جزرا آبی مردم مر سازد نمی

تو خراب گشت تن تو خطاب و آب آراستهازرا خرابی گنج زین جان ای دار

را خاکی شوره آن عشقت کند کند گلزار درباررا سحابی جسم این موجت

ما خواب تو بربند ما شراب شب بفزای ازرا خوابی مردم مر باشد خبر چه

را خدایی مهمان باشد ملک ز همکاسه بادهرا ثوابی مردان آید فلک

اباریقش و اکواب ز صدیقش لب خم نوشد درنابی باده آن یابی را تقی

را مستان هوشی بی داند کجا بوجهلهشیاررا صحابی احوال داند کجا

را صوفی واسطه بی آمد خدا استاداستادرا کتابی و صابی آمد کتاب

بگذشتی واسطه وز گشتی حق محرم بربایچونرا نقابی خوبان رخ از نقاب

این نیابی که گوید نومیدی ز که او منکر ره بندهرا نیابی گفت آن سازد

نغمه خوش بلبل نی او سپیدست باز ویرانهنیرا غرابی جغد آن به دنیا

شر و شور تو مفزای دیگر مگو و غیب خاموش کزرا خطابی های جان آید خطاب

79را قیامت روز این بینی نمی خواجه خواجه ای ای

را قامت و قد خوش این بینی نمی

Page 67: Shams1

و شوریده خانه در و بر دیوانه دیوار منرا عالمت بهر از دیوارم سر

هرگز نشود الغر گردش در که خورشیدماهیسترا ظالمت بدریده او جمال

من یا تویی دیوانه دامن خوش خواجه درکشایرا مالمت بگذار من با قدحی

ها کرامت جست می شیدا بسی از تو دید پیش چونرا کرامت بفروخت ساقی رخ

80را نابی باده آن ده گزافی زن امروز برهم

را شتابی چرخ این زن درهم وآمد نهان دیده از غیبی قدح پنهانگیرمرا خرابی و مستی کردن نتوان

اندیشه خوش گفت خوش پیشه طرب عشق بربایایرا نقابی شاه آن رخ از نقاب

اخ سو زان و اخ سو زین فرخ ای خیزد هله تا برکنرا شرابی و سغراق گلرخ ای

گلشن شود جلوه تا خواهی نمی که زان چه گر بهر ازرا گالبی دکان بگشادی

کردی روان جوی وین بردی سر ز چو را آب ما دررا آبی زاده بط زوتر فکن

میدان این در بررسته جان ای کشت چو خشک ماییم لبرا سحابی باران جویان جان به و

رو نیابی که گوید نو رسولی سوی الحولهررا غرابی زاغ آن سر بر بزن

جوحی هر بر کیسه روحی هر فتنه دزدیدهایرا ربابی بوبکر کف از رباب

سازی خرف و مست تا خواهم چنان جان امروز اینرا خطابی عقل وان را محدث

Page 68: Shams1

چه ار حشر چو فاش شو ما حیات آب شتر ای شیررا عرابی جانست گرگین

و جاه درکش ای دم و کن خامش خوش مکن جمالت آگاهرا خوابی غافل هر ما از

81را پیشین ساغر آن کن پر جان ساقی راه ای آن

را دین بر راه آن را دل زندرآمیزد روح با خیزد دل ز که می مخمورزانرا خدابین چشم مر جوشش کند

را عیسی امت مر انگوری باده باده آن این ورا منصوری یاسین امت مر

باده این از است ها خم باده آن از است ها نشکنی خم تارا این نچشی هرگز را خم آن

غم بی نکند را دل دم یک بجز باده هرگزآنرا کین نکند هرگز را غم نکشد

زر چون کند تو کار ساغر این از قطره به یک جانمرا زرین ساغر این باشد فدا

باشد سحر به اغلب باشد اگر حالت که این را آنرا بالین و بستر او براندازد

نفریبد وسوسه از بد یار که نشکنی زنهار تارا سالطین عهد مر سستی از

جو می دگر زخم رو رو بر خوری زخم چه گر رستمرا نسرین و گل دسته صف در کند

82بادا چنین باد تا شد سامان به کفرشمعشوقه

بادا چنین باد تا شد ایمان همهشد شیطان شومی از شد پریشان که آن ملکی باز

بادا چنین باد تا شد سلیمان

Page 69: Shams1

بستی ما رخ بر در خستی دلم که غمخوارهیاریبادا چنین باد تا شد یاران

کردی جدا عیش هم خوردی جدا باده سرده هم نکبادا چنین باد تا شد مهمان

خانه مشعله زان شاهانه طلعت گوشه زان هربادا چنین باد تا شد میدان چو

شیرینش شیوه زان دروغینش خشم عالمزانبادا چنین باد تا شد شکرستان

آمد فتوح رفت غم آمد صبوح رفت خورشیدشببادا چنین باد تا شد درخشان

مجنونان همت وز محزونان دولت آنازبادا چنین باد تا شد جنبان سلسله

آمد عید رمید که یاری آمد عید و عیدانهآمدبادا چنین باد تا شد فراوان

منزل مکن زیر در دل صاحب مطرب زهره ای کانبادا چنین باد تا شد میزان به

شد قارون کیسه هم شد فریدون همکاسهدرویشبادا چنین باد تا شد سلطان

شیرین لب افسون ز بین را هوا باد در آن نای بابادا چنین باد تا شد افغان

بدبختی همه آن با سختی بدان نکفرعونبادا چنین باد تا شد عمران موسیفرامشتی و جهل با زشتی بدان گرگ نکآنبادا چنین باد تا شد کنعان یوسف

درآمیزی که بس از تبریزی الحق تبریزشمسبادا چنین باد تا شد خراسان

تو نفس شد شیطانی اسلم ابلیسربانی ازبادا چنین باد تا شد مسلمان

شد گلستان کونین شد تابان چو ماه اشخاصآنبادا چنین باد تا شد جان همه

Page 70: Shams1

بودی چنین بود تا برافزودی روح تو بر فربادا چنین باد تا شد فروزان

شد شربت همه زهرش شد رحمت همه ابرشقهرشبادا چنین باد تا شد شکرافشان

تنگستش چه شاخ وز رنگستش چه کاخ گاو از اینبادا چنین باد تا شد قربان چو

شد سنایی مقصود شد سمایی چو بود ارضی اینبادا چنین باد تا شد آن همه

دستم کسی بربست سرمستم که اندیشهخاموشبادا چنین باد تا شد پریشان

83شکرخا مطرب ای قمرسیما یار تو ای آواز

افزا پا جان از مشین روز تابرافزودی جمله بر سودی همگی بود سودی تا

پا از مشین روز تا بودی چنینآشفته مردم کای رفته خبر شهر شد صد بیدار

پا از مشین روز تا خفته آنطعنه بزند چون کو فتنه آن شد کوه بیدار در

پا از مشین روز تا رخنه کندچنین جمع در جمعی چنین خانه تو شمعی در ز دارمپا از مشین روز تا طمعی من

آمد منیر بدر وان آمد میر آمد شکر میر وانپا از مشین روز تا آمد شیر و

خوشتر صبا باد وز تر نوایت و بانگ تو ای را ماپا از مشین روز تا سر از بری

زنده دمت ز عشرت فرخنده تو به چونمجلسپا از مشین روز تا فروزنده شمع

خیمه چنین دید کس خیمه زمین و چرخ استن این ایپا از مشین روز تا خیمه این

Page 71: Shams1

تو از فرند و باکر تو از پرند قوم و این زیرپا از مشین روز تا تو از زبرند

جنبان همی پیل آن کشتیبان چو بحر منزل در تاپا از مشین روز تا آباقان

برنایی نادره بس نایی نفس خوش با ای چونپا از مشین روز تا برنایی همه

آید مست دم از نی آید دست کف از همه دف نی باپا از مشین روز تا آید پست

جانا جان خسبد کی اما خمشیم جان باش چون توپا از مشین روز تا ما زبان

84تنها دهان راه از نه خندم تن همه گل که چون زیرا

تنها جهان شاه با من بی منمبرده سحر به را دل آورده مشعله را ای جان

تنها مستان را دل دل در برساندل با مکن بیگانه را جان حسد و خشم را از آن

تنها بمخوان را وین جا این مگذارکن عامی دعوت یک کن پیامی بود شاهانه کی تا

تنها آن و تو با این سلطان ایلب ببندی و نایی امشب اگر دوش شور چون صد

تنها فغان نکنیم جان ای کنیم

85جانا زر چو روی در بنگر خدا بهر که از جا هر

جانا ببر خویش با را ما رویبرکش خود دامن تو آیی ما دل در جامه چون تا

جانا جگر خون از نیاالییرویان مه کوری بر آخر برآ ماه سیه ای ابری

جانا قمر روی در اندرکش

Page 72: Shams1

مادر از شکر لب ای تو زادی که روز که زان آوهجانا شکر بازار شد کاسد چه

عالم همه بگرفت علیک سالم که سجده گفتی دلجانا کمر بسته جان درافتاده

کشته سحر به شب هر سوزان بدم شمع امروزچونجانا سحر ز را شب بنشناسم

ریزی خون شاهنشه تبریزی الحق بحر شمس ایجانا گهر تو پیش کمربسته

86رعنا گل و بستان خندان تو ز گشته پیوستهای

ما با شکر و شیر چون بادا چنینزنده تو ز خلق وی بنده را تو چرخ احسنتای

زیبا زهی شاباش خوابی زهیناگه زند موج چون تو جمال پرگنجدریای

باال شود فردوس پستی شودروید گل تو پیش در آری روی که سوی که هر جا هر

بادا زر همه فرشت آیی رویگویی جفا و دشنام بدخویی ز که دم که وان گو می

حلوا همه حلواست تو جفایرنگستش چه که بنگر سنگستش دل چه کزگر

حمرا گل رنگ وز ننگستش مشعلهده درازش عمر صد ده بازش دل رب فخرشیا

را ما بود فخر تا ده نازش و ده

87را ما چنین مگذار یارا تو سر سرو جانا ای

را باال قامت آن بنما روانرا خاکی مفرش این کن روشن و کن خورشیدخرم

را خضرا گنبد این بنما دگر

Page 73: Shams1

را ها کان کن پرزر را ها جان کن جوش رهبر دررا دریا زلزله از آور خروش واقبالت سایه در آرد پناه چه خورشید آریرا عنقا سایه آن کردن توان

جان ای بسست نقص آن اندیشد بد که سودایمغزیرا سودا پوسیده بپوسیده

درمانی و مرهم هم رحمانی رحمت تو هم دردهرا صفرا دافع آن طبیبانه

ابراری ساقی تو گلزاری بلبل سرده تو تورا پا بی و سر بی هم اسراری

تو بهاری لطف کز تو داری چه که رب کار یا دررا خارا که و سنگ تو درآری

شوری انگیخته نوری ننشاندافروختهرا غوغا و فتنه آن طوفان صد

88آ شاد جان شادی ای رو مه ای آمدی بود شاد تا

بادا چنان باد تا بودی چنینیادی ما دل اندر شادی هر صورت ایایآ یاد ما دل اندر کل عشق صورت

جان ای برهان را ما طفلی این از پر منت بیرون ازدادا هر غصه وز دادو هر

ما رخان و یار در غم از زدیم چنگ تو ما دف ایآ فریاد به نای وی دل از بنال

خسرو آن از شو شیرین زیبایی که تو دل خسرو ای ورآ فرهاد چو عشق در شیرینی

89رسوا نشوی خواهی بشنو من ز پند خمره یک من

مگشا سرم زنهار افیونم

Page 74: Shams1

من با زند چه آتش اندرزن من به کاندرآتشغوغا صد و آتش صد افکندم فلک

شد پا همه خاک ور شد سر همه چرخ سر گر نیرا این بهلم پا نی را آن بهلم

المولی آنیه فی الخمر صافیه اسکریااولی بنا السکر و لدا نفرا

90اندر هستیم ما که شاد جانا ای تو محرم غم همجانا تو محرم هم تو عشق

تو سبوی مست هم تو روی ناظر همهمجانا تو طارم بر نظاره به شسته

جانی آرامگه سلیمانی جان و تو دیو ایجانا تو خاتم از شیدا پری

تو خوب طلعت در ها جان بیخودی ایایجانا تو دم اندر ها دل روشنی

در خمارم تو عشق دارم در می تو ز حسن سر ازجانا تو پرخرم جماالت

تبریزی الحق شمس عشاقی کعبه زمزمتوجانا تو زمزم از آمیزد شکر

91را آبی زاده بط ساقی فکن آب و در بشتاب

را شبابی مستان اولی شتابمی و نقل حاتم وی دی و بهار جان ز ای کن پر

را ربابی بوبکر نی چون شکرسر از بگیر عیش هین شر و شور ساقی ز ای کن پر

را شرابی و سغراق احمر میاخ سو آن و اخ سو این فرخ می ز بربایبنما

را نقابی معشوق رخ از نقاب

Page 75: Shams1

او خار بی گل شاخ او یار زهی شاباشاحسنترا کبابی های دل دارو زهی

ناپیدا باده زان شیدا نگر حلقه کند صد کاسدصد صهبا را این لعابی خمر

افشان شاخ ز اشکوفه پنهان چمن کوه مستان صدرا حبابی سیالب غلطان که چو

تن از نهان جانست روشن قدح آن پنهانگررا خرابی و مستی کردن نتوان

میدان این در سرسبز جان ای کشت چو تشنهماییمرا سحابی باران جویان و شده

هش این تست پرده چون خامش ای نه رعد و چون صبر وزرا خطابی طوطی کش می فنا

92باال ز بشکفت که باغ زهی باغ قدر زهی زهی

تعالی و تبارک بدر زهی وشور زهی شر زهی نور زهی فر زهیزهی

توال و پشت زهی منثور گوهرحال زهی قال زهی مال زهی ملک و زهی پر زهی

تجلی افالک بر بال زهیحرونی به بدرد را ها سلسله جان چهچو

لیال چه و لیلی چه مجنون چه ذاالنونبرآمد کوه پس ز الهی های چهعلم

واال چه و والی چه خاقان چه و سلطانرا جهان انداخت پس که را جان آمد پیش بزنچه

تسال که بگوید که را آن گردنرا جهان بپرورد جبار واسطه بی چهچوسهال چه و اهال چه ناموس چه ناقوس

امینی روح وگر زمینی اجزای آن گر چوجالال جل بگو ببینی حال

Page 76: Shams1

نباشد باک خدا به نباشد افالک دلگرعالال و بانگ مکن نباشد غمناک

بفروش نه بخروش نه فروپوش باده فروپوش توییبپاال لحظه یکی مدهوش

عصار و انگوری تو قصار و کرباسی و تو بپاالمیاال دست ولی بیفشار

اوباش مجمع این در باش خمش باش فاش خمش مگوموال ز و مولی ز فاش مگو

93ها گری اندیشه که میندیش نفطند میندیش چو

ها تری بیخ هر ز بسوزندحیرت ز و مستی ز باش خرف باش تا خرف که

ها شکری نماید نیستان جملهدرانداز و میندیش شجاعت چوجنونست

ها غری ز کن گذر مردان چو و شیرانحرامست ایثار بر دامست چو اندیشه باید که چرا

ها بری لقمه پی حیلتبرستی حیله هر ز بستی چو لقمه وگرره

ها کری بگیریم بنالد حرص

94خدایا راست ما که عشق زهی عشق چهزهی

خدایا زیباست چه خوبست چه و نغزستزنانیم چرخ ما که حیاتست آب آن کف از از نه

خدایا هاست دف نه نای از نه ونهانست عرس این در شاه آن که گشت اسباب یقین که

خدایا مهیاست شکرریزخیالش درافتاد که دماغی و مغز هر چهبه

خدایا بیناست چه نغزست چه و مغزست

Page 77: Shams1

زیانی و سود غم ز فغانی کرد ار تست تن زسرناست ز نه دمیدن خدایا آنک

تو کف کرد چنان سوراخ همه را تن و نی شب کهخدایا غوغاست و ناله این در روز

باشد چه پرده ره که داند چه بیچاره دمنیخدایا داناست و بیننده که ناییست

مستان فر و کر ز گلستان و باغ در چهکهخدایا سوداست چه شورست چه و نورست

عیسی مایده ز و موسی خوش تیه چهزخدایا حلواست چه و قوتست چه و لوتست

مبهوت چه و مستیم چه قوت زین و لوت این از از کهخدایا باالست ز نیست زمین دخل

گلزار و گلشن این در یار آن رخ عکس سو ز هر بهخدایا ثریاست و خورشید و مه

پوییم تو سوی همه جوییم چو و سیلیم کهچوخدایا دریاست به سیل هر منزلگه

لیک کنم خاموش که سوگند خوردم هر بسی مگرخدایا گویاست تو دریای در

جهانی به مبادا مستی تو که دل ای نگهشخمشخدایا برجاست که آفت ز دار

دیده دو و جان و دل تبریز الحق شمس سراسیمهزخدایا سوداست آشفته و

95خدایا راست ما که عشق زهی عشق چهزهیخدایا زیباست چه و خوبست چه و نغزست

خورشید چو عشق این از گرمیم چه گرمیم پنهان چه چهخدایا پیداست چه و پنهان چه و

همراه باده زهی ماه زهی ماه را زهی جان کهخدایا بیاراست را جهان و

Page 78: Shams1

عالم انگیخته که شور زهی شور کار زهی زهیخدایا جاست آن که بار زهی

سواران شهنشاه فروریخت گرد فروریخت زهیخدایا برخاست که گرد زهی

نخیزیم که سان بدان فتادیم ندانیمفتادیمخدایا غوغاست چه ندانیم

دگرگون دود یکی کوی هر ز کوی هر دگربارزخدایا سوداست چه دگربار

چراییم بسته همه زنجیر نه دامیست چهنهخدایا برپاست که زنجیر چه بندست

ها دل تابه این در نقشیست چه نقشیست غریبستچهخدایا باالست ز غریبست

نگردید فاش تا که خموشید اغیار خموشید کهخدایا راست و چپ گرفتست

96میاال لوت هر و بوسه هر به تو را لب لب از تا

شکرخا و مست شود دلدارنیاید غیر لب بوی تو لب از عشق تا تا

یکتا و صافی و شود مجرداو گه بوسه خری کون بود که لب یابد آن کی

مسیحا شکربوس لب آنقدیمی نور جز باشد حدث دانک مزبله می بر

تماشا گاه آن پرحدثپالیز دل اندر حدث شد فنا که از آنگه رست

افزا چاشنی او شود و حدثیدانی چه تقدیس لذت حدثی تو از تا رو

تعالی و تبارک سوی حدثیجهانی داروی آمد مسیح دست دست زان کو

سکبا کاسه هر ز داشت نگه

Page 79: Shams1

شست لب و کف موسی چه فرعون نعمت دریایازبیضا ید را او مر داد کرم

گریزی خام هر لب و معده ز که و خواهی پرگوهردریا چو باش همی روتلخ

غیورست چشم آن که فروبند چشم معده هین هینمهیا لوتیست که دار تهی

بنگیرد شکاری هیچ شود سیر آتش سگ کزتقاضا گام و تک جوعست

پاک قدح گیرد که پاک لب و دست صوفی کو کوحلوا سوی آید که چاالک

حقایق تصاویر حرف این از من بنمای یاعلینا الکاس و القهوه قسم

97را شکری خریدم و مصر سوی به فاش رفتم خود

را کمری زرین یوسف بگورا بتی شهره چنین دیدست کی شهر کی در بر در

را قمری و سهیل کشیدسترا بد بنده ملکی ملکت به به بنشاند بخرید

را گهری بی کرمش گوهرنیست عجب هیچ از و خضرانست چشمه خضر کز

را جگری او کند تازه جانآمد دهی دولت و زبردستی بهر و از زیر نی

را زبری و زیر کردن زبرنهانی چونک شب به نخسپیم که بوسه شاید مه

را شمری انجم شب هر دهدموثر به را جان و دل رساند دل آثار حمال

را اثری شه آن کند جان وجا کاین آمد بدان خداییست لحظه اکسیر هر

را حجری او کند سرخ زر

Page 80: Shams1

برانند چرخ سوی به عیسی چو های نیست جان غمرا خری الشه نبود ره اگر

نی این و عالم در بردم گمان چیز جاه هر کاینرا نظری خدایی جاللست وبباید خورشید شاهانه دل سرمه سوز تا

را سحری عروس چشم کشدنی وگر ذره یکی نداریم عقل آهوی ما کی

را نری شیر طلبد عاقلدوانیم دوست ای پیت سایه چو عقل روی بی کان

را دگری نبود تو خورشید چوگزارد تیغ بدان روز همه زخم خورشید تا

را سپری بی طرفی هر زندرا شکنی دل چنان عقل نهد سینه خانه بر در

را رهگذی چنان روح کشدرا لبی لعل چنان چشم دهد هدیه زند در زر رخ

را سیمبری چنین بهر ازابرو چو خواجه ای شو چشم آن صاحب راست رو کو

را کژنگری کژ چشم کندمبازید عشق او جز با دالن پاک دل ای نتوان

را مختصری هر دادن جان ورا خود عاشق بکشد خود او که چند خاموش تا

را هنری بی هر دامن کشی

98مسما و اسم شده مست نظرت از ایای

شکرخا های لب ز گشته جان یوسفرفت خر و آمد گاو که قصه آن از چه را وقت ما هین

بازآ عربده آن از لطیفستبزم کن آراسته و کن شاهی تو شاه جان ای ای

عذرا و وامق هر نعمت ولی

Page 81: Shams1

شیر و می جوی هم و هایی جان دایه جنت هم همخضرا سدره هم و فردوسی

بگوییم نیز وگر بنگوییم این گوییدجزعالال و محالست که خسیسان

صبوحی جام آن بده بگویم که به خواهی چرخ تازهرا زهره صد و آید رقص

دنیی غم اندر باشد ترشی جا و هر غرد میما دل جای آن از برد میفروبند خانه در بخیالنه جا برخیز کان

صحرا و گلشن شود خانه تویی کهرویست چه روی وین آمد کجا ز مه نور این این

تعالی و تبارک خداییستهم و قادر آخر هم و اول هم و و قاهر غم اول

بیضا ید آخر به و سودانگریست که چشم هر و نلرزیدت که دل رب هر یا

تماشا و عیش این از تو ده خبرشکوی سر به آید و وی برآرد شید فریادتا

تمنا تمنیت که برآردبخارد نیز سر که عشق آن شاباشنگذاردش

تقاضا و جذب و سلسله زهیندیدست عشق مگر گول من چو شهر لحظه در هر

باال ز عشق این گیرد مرالطیفست باالست ز که گرفتی و داد حاذق هر گر

تیبا عشوه وگر جدست

99غوغا ز گشته نهان همهدالرام

آ برون شد خلوت و رفتندخون غرقه از را بنده ده برآور فرح

صفرا ز را زردم روی

Page 82: Shams1

کردم دریا خویش اشک کنار تماشاازدریا سوی نیایی چون

خود رخ دیدی آینه در تو آن چو ازتماشا باشد کجا خوشتر

نگنجی آیینه در کردم نورت غلط زاشیاء کل ال شود می

صیقل رنج از آینه آن رویت رهید زمصفا و پاک شود می

تست از جمله و عقل چو پنهانی ها تو خرابیجا هر به ها عمارت

گیرد هر خانه تو پهلوی پیشش آنک بهثریا بام شد پست

شد جدا جان کز تن حال باشد عذر چه چهعذرا تست کز کسی آورد

همدل یاران از یابد یاری کز چه کسیتنها گشت شیرین جان

روز هر به را خلقان تو صبحی از از به بهها شب به را ضعیفان خوابی

بازرستم بدیدم جان در را چوتوباال و زیر نگویم گمراهان

عشق آتش تو زدی عالم در جهانچوحلوا دیگ همچون گشتست

خورشید و ماه باید تو از حسن مغز همه همهجوزا و جدی باید تو از

خلق راحت و شفا شب شد کهبدانسودا بخشید توش سودای

شمع چون روز و خلق ست پروانه از چو کهزیبا تو کردی خودش زیب

دید را تو شمع که پروانه آن شبشهرسیما به آمد روز ز خوشتر

Page 83: Shams1

حسنت شمع گرد به پرد و همی روز بهپروا هیچ ندارد شب

بیش این از کردن بیان یارم این نمی بگفتمفرما تو باقی قدر

تبریز الدین شمس تو باقی به بگو کهعنقا قاف حدیث گوید

100را جهان داده نو جان ای کار بیا از ببر

را کاردان عقلنپرم نپرانی تا تیرم دگر چو بار بیا

را کمان کن پرافتاد بام از طشت باز عشقت از ز فرست

را نردبان آن باز بامسویست چه از بامش گویند آن مرا ازرا جان آوردند که سویی

روانست جان شب هر که سویی آن وقت از بهرا روان بازآرد صبح

را زمین آید بهار که سو آن نو از چراغرا آسمان صبح دهد

شد اژدها عصایی که سو آن دوزخ از بهرا فرعونیان او برد

خاست جو و جست این را تو که سو آن نشانازرا نشان جوید می اوست خود

است نشسته خر بر او که مردی آن همیتورا آن و را این خر ز پرسد

غیرت ز خواهد نمی کو کن در خمش کهرا همگنان درآرد دریا

101

Page 84: Shams1

را جنون و سودا درآشامیمبسوزانیمرا خون موج دم هر

مستیم آشامان دوزخ کهحریفرا سبزگون سقف بشکافند

الیزالی شمع کرد خواهد را چه فلکرا سرنگون شمع دو وینرا غم دزد دست کهفروبریم

صد عقل را دزدیدست زبونبریزیم سلطانی صرف بخوابانیمشراب

را ذوفنون عقلبرانیم وی بر حد مست گردد حد چو از که

را فسون و تزویر بردست جمله استاد و زوبع چه داند اگر چه

را المنون ریب حیلهسازیم سرمست و بیخود چون چنانش که

را چون راه نداند آیدبه فنا عالم چنان و پیر تا چنان که

را الیعلمون شود عبرتداد جان عشق کز شود عالم کنونکنون

را درون علم شود واقفببیند او دل خانه این درون ستونرا ستون بی جهان

نه گر سرهاست بدین سرگردان سکونکهرا سکون بی جهان بودیرا کن سر نداند باسر بی تن تن

را نون و کاف شناسد سرلحظه برادر یکی ای سر باشد بنه چه

را آزمون برای ازسلطان بهر از کن رام دم سگ یکی چنین

را حرون اسب چنین را

Page 85: Shams1

عالم خودآگاهی دان دوزخ شو تو فنارا سرفزون این طلب کم

فرورو حق صفات اندر برنایی چنان کهرا برون این نبینی

را سیه آب این ذوق جویی بویی چه چهرا تون بام این سبزه

کردن شرح نیارم کردم و خمش رشک زرا دون خام هر غیرت

کمالی تبریزی شمس ای تا نما کهرا نون و کاف نباشد نقصی

102را انگشتری بیار و سلیمانا مطیع

را پری و دیو کن بندهعلی ردوها آواز کن برآر منور

را دری شش سرایآفتابی مغرب ز مسلمبرآوردن

را شد سری آن ضمیرکس آن هر یابد مهتری سان بهر بدین که

را مهتری گذارد حقکالجوابی جفان خوان بر کن بنه مکرم

را مشتری نیازده طرب را سر کاسه کاسی کن به تو

را عبهری چشم مخموربردار پرده غیبی های صورت کسادیز

را آزری نقوش دهگشتیم رنجور چه آب و چاه کن ز روان

را کوثری های چشمهدررو شاهنشاه بزم در شو دال پذیرا

را احمری شراب

Page 86: Shams1

زیرا مپرست جان به را زن و دو زر این بررا کافری یزدان دوخت

اجری که زیرا کن نفس این جهاد برایرا لشکری شه دهد

رویش عشق کز بری سیمین حیرت دل زرا زری هم زر کند گم

کز دریادلی نوشش بدان و دست جوش بهرا گوهری گوهر آوردبگویی تو را غزل باقی رشک که به

را سامری سحر تو آریفرورفت گل پایم که کردم بگشا خمش تو

را جعفری نطق پر

103بپاال حضرت این در را جان و صافی دل چو

باال به صافی رود شدنوشی صاف آب ز که خواهی خود اگر لب

هر به میاال را دردیماند پاک او درد سیالب این کهازمباال بی و چست و جانبازست

عقیله زین جزوی عقل نبود نپرد چوالال جزو بر کل عقل

شمردن زر وقت دست چونلرزدکاال قدر بداند بازرگان

حرص این خارست وگر گرگینست کسیچهمماال گرگین این بر را خود

گر چنین گرگین بر ناسور شد طلیچوتعاال حق ذکر به سازش

گردد باز در این که خواهی این اگر سویآ مالل بی و روان در

Page 87: Shams1

تکبر و ناموس و صدر کن جان رها میانمعال صدر بجو

سلیمان تاج و رفعت کل کاله هر بهکال و حاشا رسد کی

خوشتر کوتاه سخن کردم این خمش کهعالال گنجد نمی ساعت

شاعر گفت که غزل آن بقاییجوابارتحاال هم لیس شاء

104را ما یار ستاره ای کن دریابد خبر که

را ما خوار خون دلرا عاشقان طبیب آن کن تا خبر که

را ما بیمار دهد شربترا شکرین شکرفروش تا بگو که

را ما بازار دهد رونقخود دل بگردانی سر در دشمن اگر نه

را ما اسرار بشنودگردم کام دشمن عشق اندر دشمن پس که

را ما کار نپرسد میندارد جان ما دشمن چه بسوزاناگر

را ما دار دشمن جاننشویی تا سرستت بر گل و اگر بیار

را ما گلزار بشکفاننیر تبریزی شمس ای رخ بیا بدان

را ما دیدار ده نور

105را ما دلسوز دل باشد او باشد چو چه

را ما روز باشد چه شب

Page 88: Shams1

برآمد ار فروشد ار خورشید است که بسرا ما افروز جان جان اینمیاموز شیون را مادرمرده کهتو

را ما آموز عشق استادستمدران را ما خرقه نشایدمدوزان

را ما دوز خرقه شیخخواهد پیروز عدو بر کس آن همه جمال

را ما پیروز عدوجوید اندوز گنج بخت کس ولیکنهمه

را ما اندوز رنج عشق

106حلوا کردست هوس حلوا میفکنمرا

فردا به حلوا وعدهپیوست حلواست بدان جانم و صوفی دل که

صفرا نه آرد صفا راشیرین و چرب و گرم حلوای دم زهی هر که

باال ز بویش رسد میانجیر چو خور حلوا بسته خور دهانی دل ز

میاال لب و دست هیچدست آن از حلوا این دستست آن زان از بخور

پا بی و دست بی ای دستباشیم کاسه و مصطفا با می دمی او که

خرما و شیر جا آن از خوردکرد ندا را مریم که خرما آن و از کلی

عینا قری و اشربیکلیم عقل زاده آنک ندایشدلیلبابا جان کای رسد می

بیایید فرزندان که خواند خوان همی کهتنها یار و ست آراسته

Page 89: Shams1

107را چشم کن خندان حسن وجودیامیر

را عدم مشتی مر بخشغم لشکر نماید می ده سیاهی ظفر

را علم صاحب شادیشاد بکن را شادی تو خود حسن و به غم

را غم و اندوه ده اندوهجمالت از کن شادمان را حسن کهکرم

را کرم جان صد دهد توکن زر چو سیمین بر زان کارم لعلین تو تو

را زرم همچون رخ کنعشقی بیشی طالب چون کم دال تو

را کم و بیش دل در اندیشتبریز شمس پیش به سر آن کهبنهرا صنم آن سجده ایمانست

108جا این بیست رسیدی دل برج مه به آن چو

جا این بیست بدیدی رانواحی هر را خود رخت این نادانی بسی ز

جا این بیست کشیدیمه آن خوبی از و عمری هر بشد بهجا این بیست شنیدی نوعی

او دیدن کز را حسن آن و ببین بدیدجا این بیست نابدیدی

شیرست پستان آن که تو سینه از به کهجا این بیست چشیدی شیرش

109غداه عینی دمعا بکت اخری البین و

علینا بخلت بالبکا

Page 90: Shams1

علینا بخلت التی بانفعاقبتالتقینا یوم غمضتها

یارا خیز عتابم آن مرد آن چه بدهصهبا ماالمال جام

برنجند می مردم آنچ ز پیشم نرنجم کهیکتا هست ها جان جمله

بازگونه پوستینی چه اگر

ما بر اجسام این بپوشیدستشناسم می من پوستین در را همانتو

جانا پوست در منی جانبدران هم تو را پوست چرابدرمهیجا و جنگ خود با سازیممفرق اجسام در جانیم اگریکی

برنا و پیریم اگر خردیمکرد جدا را کآتش هاست یکیچراغک

منش و را ایشان اصلستخوی یکی و رنگ یکی و طبع کهیکی

پاها غیر نباشد سرهاشاندل در هاست برهان تقریر این با در سر به

اخفا به یا بگویم تورا آن تو با بگویی تو خود بر غلط تو چه

تماشا این بنگر توست

110معال ای را ما چنگ بشکن هزارانتو

جا این هست دیگر چنگاندرفتادیم عشق چنگ در ما آید چو کم چه

سرنا و چنگ ما بربسوزد گر عالم چنگ و بسیرباب

یارا پنهانیست چنگی

Page 91: Shams1

گردون به رفته تنتنش و چه ترنگ اگرصما گوش در آن ناید

بمیرد گر عالم شمع و غم چراغ چوبرجا هست آهن و سنگ چوناغانی خاشاکست بحر روی نیایدبه

دریا روی بر گوهریدان گهر از خاشاک لطف عکس ولیکن که

ما بر اوست برق عکسوصلیست شوق فرع جمله برابراغانی

اصال اصل و فرع نیستدل روزن بگشا و بربند ره دهان آن از

گویا ارواح با باش

111ها جان کردیم فدا تو کشیدهبرای

ها زبان زخم تو بهرآتش همچو های طعنه رسیدهشنیده

ها کمان زان کاری تیرپیشت آریم برون را دل ببخشاییاگرها نشان پرخون آن بر

گفت بدی من از را تو دشمن مهااگرها چنان جز گوید چه دشمن

خوبان جمله آفتاب ای در بیا کهها کان لعل خندد تو لطفزیانست جمله ما سود تو بی گردد که که

ها زیان بودت با سودقاتل زهر بسستش او قند گمان در که

ها بدگمان دارد تو

112

Page 92: Shams1

را ز ما آثار عید تست عید روی ای بیارا ما آر عیدی و

جانا تو روی از و عید جان هزارانتورا ما اسرار در عید

درکشیدیم سر نیستی در ما نگیردچورا ما دستار غصه

گشتیم اغیار خویشتن بر ما نباشدچورا ما اغیار غصه

خیالی شعر و اطلس را خیالشمارا ما دلدار آن خوب

را شما عیاری و مکر عتابکتابرا ما عیار دلبر

بارست دو سالی در عید را صد شما دورا ما کار دم هر عیدستفراوان بادا زر و سیم را جمالشما

را ما جبار خالقحد بی باد تازی اسب را براقشما

را ما مختار احمدعشرت و عیدست همه عالم عالم اگر برو

را ما یار را شماتبریز شمس اکبر عید ای دست بیا به

را ما مگذار آن و اینشد قوی عشقت خاموشانه سخنچو

را ما بار این شد کوتاه

113را یاری برای دل مطرب پرده ای در

را زاری گوی زیربنگر گل روی به و چمن در شو رو همدم

را بهاری بلبل

Page 93: Shams1

هاست مستی و ها حیات چه مجلس دانی دررا سپاری جان عشق

دیدی را شمار بی دولت بدو چون بسپاررا شماری دم

گشتی دلبری شکار روح زنده ای کورا شکاری ابد کند

واماندم کار ز دل ساقی وقتستایرا کاری شراب بده

را مجلس و مرا کن کآراستهآراستهرا شرابداری ای

را حریفان چنین نهان نیست بزمیست جارا شرابخواری دگر

114نگارا تویی ما دل تو اندر غیر

خارا سنگ و کلوخگزیدست شاهدی عاشق تو هر جز ما

یارا ایم ندیدهجان ای باشد ماه تو غیر تو گر غیر بر

را ما رشک نیستمگویید او حدیث خلق همه ای باقی

را شما شاهدانبازد عشق چه فنا نقش کس بر آن

را کبریا بدید کهنیارد حسد خدا غیر کس بر آنرا خدا برد گمان که

بر برو بری حسد و رشک کینگررا انبیا بدست رشک

چارم آسمان بر رفت عیسیچونرا کلیسیا کند چه

Page 94: Shams1

گزیدند جان به عمر و و بوبکر عثمانرا مرتضا علی

کن روان جو تبریز کن شمس گردانرا آسیا سنگ

115ها جان جمله قوام و جان بخش ای پر

ها روان کن روان وداریم باک چه زیان ز تو ایبا

ها زیان همه سودکنغمزه تیرهای ز وزفریاد

ها کمان چون ابروهاینهادی شکر بتان لعل بگشادهدرها دهان آن طمع به

کلیدی ما دست به داده بگشادهایها جهان در بدان

نه زانک مایی گر میان برجستهدرها میان این چراست

نشانیت بی شراب نیست پسورها نشان این چیست شاهد

برونی ما گمان ز تو زنده ور پسها گمان این کیست ز

نهانی ما جهان ز تو کی ور ز پیداها نهان شود می

دنیا های فسانه بیزاربگذارها آن از ما شدیم

شکرریز در فتاد که گنجد جانی کیها چنان دلش در

شد زمین را تو قدم کو یاد آن کیها آسمان ز کند

Page 95: Shams1

عصمت به ما زبان را بربند ماها زبان این در مفکن

116را جادوی گرفته سخت شیریای

را آهوی بنمودهدیده احولست تو سحر دیده از در

را دوی ای نهادهآلو ترنج از ای یافت بنموده کی

را آلوی ترنجگرگ را بره نمود تو ز سحر بنموده

را جوی گندمیسحرت نموده بقا طومارمنشور

را منطوی خیالریشش هدایتست باد سحر پر از

را غوی جاهل توسحرت کرد ترک سوفسطاییم ای

را هندوی نمودهپیکار وقت نموده پشه پیالنچون

را قوی تهمتنآرند راست و کنند جنگ و تا تقدیر

را مستوی قضایکن خمش مشو بگشایسوفسطایی

را معنوی زبان

117را دین شمس بدیده دور تبریز از فخر

را چین رشک ورا آسمان چراغ و چشم زنده آن آن

را زمین کننده

Page 96: Shams1

چنانتر آن و چنان گشته جان ای هررا چنین او بدیده که

زاری به کشم را که که گفتمشگفتارا کمین بنده که

ناگهانی و بود گفتن غیب این ازرا کمین او گشاد

بنده هست به درزد بیخ آتش وزرا کین و کبر بکند

می زان الله سیهی دل سرمستبیرا یاسمین بکرد

مقصود عین اوست دامن ما در بررا آستین بفشاند

را مه نمود رخ چو که اسب شاهی برزین نهاد را فلک

نبود که گو راست و کژ شه بنشین همتارا راستین روح

نباشد خبر او از که جبریلواللهرا امین مقدس

آورد قال به زند چه چرخ حالی اورا هفتمین بلند

گشادیم او در دگر چشم جو چون یکرا یقین ما نخریم

بازگونه بکرد که دولت آوه آنرا پوستین وصل

دینم شمس عشق مطرب تو ای جانرا همین بازگو که

دستبوسش به نرسم می خاک چون بررا جبین زنم همی

118

Page 97: Shams1

جا این از وفا هرگزبنمودجا این از ما نرویم

جانست حیات مدد جا ذوقستاینجا این از را چشم دو

فرورفت گل به پا که جاست چوناینجا این از پا برگیریم

نهادیم دل که خدا به جا را این کسجا این از خدا ای مبر

ندارد ره مرگ که جاست مرگستاینجا این از جدا بدن

خورشید چو برآمدی جای روشنزینجا این از مرا کردی

گردد تازه و شاد و خرم جا جان زینجا این از بقا یابد

بردار حجاب دگر بار بار یک یکجا این از برآ دگر

الیزالی شراب جاست تو این درریزجا این از ساقیا

زندگانیست آب چشمه پر این مشکیجا این از سقا کن

ها دل یافت بال و پر جا بگرفتاینجا این از هوا خرد

119بیارا را صبوح و پرلخلخهبرخیز

را ما کنار کنآمیز رنگ شراب آر ساقی پیش ای

سیما خوب خوبساقیست چه کو پرسید من و از قندست

حلوا رطل هزار

Page 98: Shams1

برریز پرعقار ساغر برآنپیما محال وسوسه

بنوشد زو صعوه چو که می کند آن آهنگعنقا صید به

گرانی دررسد که پیش برجهزانآ ما میان و سبک

ده می نور ماه چو و گرد می می حمراحمیرا بدان ده

کن زنان کف و مست همه را گاه ما وانتماشا کن نظاره

مستان های شیوه و گردش عربده در درعالال در های

دست آن فکنده این گردن شاه در کانموال و حبیب و من

گل چون روی ببرده نیز بوسد او میپا کف را یار

سخاوت از گشاده کیسه خرج این کهمحابا بی کنید

نیز آن فکنده قبا و به دستار را کاینفردا نهید گرو

ندارد پدر صد و مادر مهر صد آنجا آن بجوشد می کهخویشی اصول آمد می سکر این کز

اعدا شدند چنیندنیاست شراب در عربده بزم آن در

ها آن نباشد خداجنگ نی و قیست نی و شورش ساقیستنی

آرا مجلس شراب وکافر نفس سکر ز که گوید خاموش می

اال اله ال

Page 99: Shams1

120آ تا پیش به روی پس تو کفر چند در

آ کیش سوی به مروآ نیش به بین نوش تو نیش به در تو آخر

آ خویش اصل اصلزمینی از صورت به چند رشته هر پس

یقینی گوهرامینی حق نور مخزن به بر تو آخرآ خویش اصل اصل

ببستی بیخودی به چو را دانک خود میبرستی خودی از تو

بند جستی وز دام به هزار تو آخرآ خویش اصل اصلبزادی ای خلیفه پشت چشمیاز

گشادی دون جهان بهشادی تو قدر بدین که به آوه تو آخرآ خویش اصل اصل

جهانی این طلسم چند باطن هر درکانی تو خویشتن

نهانی دیده دو به بگشای تو آخرآ خویش اصل اصل

جاللی پرتو زاده طالع چون وزفالی نیک سعد

نالی چند تو عدمی هر به از تو آخرآ خویش اصل اصل

خارا سنگ میان به چند لعلی تارا ما تو دهی غلط

یارا ظاهرست تو چشم به در تو آخرآ خویش اصل اصل

آیی سرکش یار بر از سرمستچونآیی دلکش و لطیف و

Page 100: Shams1

آیی پرآتش و خوش چشم به با تو آخرآ خویش اصل اصل

باقی جام داشت تو پیش شمسدرساقی و شاه تبریز

رواقی زهی الله به سبحان تو آخرآ خویش اصل اصل

121ما خانه ز روی خانه و چون آتش با

ما زبانه بانگویی تا زال رستم رخش با از

ما تازیانه ز وندانند صادقان جز و زیرا مکر

ما بهانه و دغلدل نگنجیم اندر کس در هیچ چون

ما شانه اوست سرببینی او تیر پر جا آنهر

ما نشانه یقین جاستدامست عشق که بگو عشق مگو از زنهار

ما دانه زنگویی تا خویش خاطر محرم با ای

ما فسانه دلبگویی ای چنینه به تو که گر والله

ما چنانه توییفالنی بد تبریز دل اندر اقبال

ما فالنه

122را گلشنی خوب رخ چشم دیدم آن

را روشنی چراغ و

Page 101: Shams1

را جان گاه سجده و قبله آنآنرا ایمنی جای و عشرت

جا آن سپارم جان که گفت بگذارمدلرا منی و هستی

اندرآمد سماع به هم نهاد جان آغازرا زنی کف

گویم چه من گفت و آمد بخت عقل اینرا سنی سعادت و

سرو چون کرد که گلی بوی پشت این هررا منحنی دوتای

چیز همه شود بدل عشق ترکیدررا ارمنی سازند

رسیدی جان جان به تو جان تن ای ویرا تنی بگذاشتی

راست ما دوست زکات درویشیاقوترا غنی زر خورد

یابد دردمند مریم تازهآنرا جنی تر رطب

برنیفتد غیر دیده به تا منمایرا محسنی خلق

امنست مراد اگرت ایمان عزلت ز دررا ایمنی جوی

دل خانه چیست گه خو عزلت دل دررا ساکنی گیر

رسانند همی دل خانه ساغر در آنرا هنی باقی

گیر خامشی فن و کن تو خامش بگذاررا پرفنی الف

ایمان جای دلست که دل زیرا دررا مومنی دار می

Page 102: Shams1

123را لقا خوش خوب شه چشم دیدم آن

را ها سینه چراغ ورا دل غمگسار و مونس و آن جان آن

را فزا جان جهانرا خرد دهد خرد که کس کس آن آن

را صفا دهد صفا کهرا فلک و مه گه سجده قبله آن آن

را اولیا جانگفت همی جدا من پاره شکر هر کای

را خدا مر سپاس وناگهانی بدید چو سوی موسی ازرا ضیا آن درخت

رستم جوی و جست ز که چونگفتارا عطا چنین این یافتم

کن رها سفر موسی ای دست گفت وزرا عصا آن بیفکن

کرد برون دل ز موسی دم و آن همسایهرا آشنا و خویش

این بود این نعلیک دو اخلع هر کزرا وال ببر جهان

نگنجد او جز دل خانه داند در دلرا انبیا رشک

داری چه کف به موسی ای که گفت گفتارا ما راه عصاست

بیفکن کف ز عصا که تو گفتا بنگررا سما عجایب

شد اژدها عصاش و بگریختافکندرا اژدها دید چو

باز منش تا بگیر که چوبیگفتارا شما پی سازم

Page 103: Shams1

یاری دست عدوت ز سازمسازمرا متکا دشمنت

ندانی من فضل جز از یارانتارا باوفا لطیف

گردد مار چو پایت و درد دست چونرا پا و دست دهیم

را ما غیر مگیر دست پا ای ایرا انتها جز مطلب

جا هر که ما رنج ز رنجیستمگریزرا دوا بود رهی

اال رنج ز کسی بترش نگریخت آمدرا جزا پی

جاست آن بیم گریز دانه به از بگذاررا جا بیم عقل

فرمود لطف تبریز چونشمسرا ها لطف ببرد رفت

124را المکان شراب تو و ساقی نام آن

را نشان بی نشانروانی فزایش که سرمستبفزا

را روان کن روانه ودرآموز بیا دگر بار ساقییک

را ساقیان تو گشتنسنگ دل از بجوش چشمه تو چون بشکن

را جان و جسم سبویرا می عاشقان ده حسرتعشرت

را نان طالبان دهرا تن حبس معماریست مینان

را جان باغ بارانیست

Page 104: Shams1

را زمین سفره سر سر بستم بگشارا آسمان خم

را بین عیب چشم دو بگشایبربندرا دان غیب چشم دونماند بتکده و مسجد تاتا

را آن و این نشناسیم

خاموش جهان آن که بانگ خاموش دررا جهان این درآرد

125ما بر تو ای گزیده که هرگزگفتی

مفرما این نبدستحجت مگیر بنگر نقد حاجت بر

فردا که مگو بزنبخسپم خوش که مرا سایه بگذار در

خرما درخت ای اتسرشته دلم در تو عشق قند ای چون

حلوا درون شکر وچشمم درون تو صورت گهر وی مانند

دریا میانبجنبان سری ما سر بگو داری نیز تو

تماشا زهیدوش مرا ای کرده که وعده زهره آن کو

تقاضا کنم تا کهخورشید به رسد نمی دست دور گر از

تمنا کنم همیخورشید همچو هزار و درخورشید

معال ای تست حسرت

126

Page 105: Shams1

را ناکسان تو مکن چشم گستاخ دررا خسان این میار

فرصت یافت چو دزدی آرد درزی کمرا رسان جامه

در بر حلقه دار را نیز ایشان همرا آن الیق نیند

آیند سخره و فسون به طمع پیشت ازرا عیان این مپوش

پرغمانند خویش ز چو دور ایشان چونرا غمان تو ز کنند

درمان نیست عشق خلوت باریک رنججزرا اندهان

هوایش یا دوست دیدن چه یا دیگررا جهان کسی کند

خیالش در دوست دیدن تو تا دار میرا جان سجود در

ایست می چراغپایه چو چونپیششرا مهان مر هاست فرصت

باشی زمانه این از بینی وامانده کیرا زمان این اصل

چشم مکان از گذار گشت بیند چون زورا جان مکان آن

قازغانی چو تن خوردی آتش جان بررا قازغان تو نه

اندرونت ز ببینی جوش پس تا زانرا داستان تو نخری

خویشی حال نقد نظارهنظارهرا راستان درونست

طریقست بدایت حال گم این بارا نشان دهم شدگان

Page 106: Shams1

گذشتند این از منزل صد چون چون اینرا کسان مران گویم

رستی و بگو این از که مقصود یعنیرا آسمان چراغ

را دین و حق شمس کوهستمخدوممرا جان و انس پناه

شد آسمان چو او از گم تبریز دلرا نردبان مکناد

127دانا چست عشق مطرب عشق کو کز

تقاضا از نه زندندیدم این و امید به گور مردم در

تمنا بدین شدمدیدی تو اگر عزیز یار لک ای طوبی

طوبی حبیب یاخضروار او پنهانست به ور تنها

دریا های کنارهبر بدو ما سالم باد دل ای کاندر

غوغا اوست از ماسوزان های سالم که به دانم آرد

را عاشقان حبیبآب از نه چرخ دوار عشقیست

پا از نه ماه مسیر عشقیستاندرآید گردش به ذکر دو در آب با

ها جان چرخ دیدهمحبوب وصل کمند خاموشذکرست

سودا کرد جوش که

Page 107: Shams1

128ما بی فتاد سفری را دل ما جا آن

ما بی گشاد ماشد همی نهان ما ز که مه رخ آن بر رخ

ما بی نهاد مابدادیم جان دوست غم در غم چون را ما

ما بی بزاد اومی بی مست همیشه ماییمماییم

ما بی شاد همیشههرگز یاد مکنید را خود ما ماما بی یاد هستیم

گوییم شاد ایم شده ما که بی ما ایما بی باد همیشه

ما بر بود بسته همه بگشوددرهاما بی داد راه چو

ست بنده کیقباد دل ما ست با بندهما بی کیقباد چو

رهیده بد و نیک ز طاعت ماییم ازما بی فساد از و

129را مشتری مرد دل ره مشکن بگذار

را ستمگریشریعت در که مها آر قربانرحم

را الغری نکنندده من دست به توام جام مخمور آن

را گوهری شرابآور صلح به و بده چشم پندی آن

را عبهری خمارجادو هندوان به حد فرمای کز

را ساحری نبرند

Page 108: Shams1

عاشق فتاد ای دره شش در در بشکنرا دری شش حبس

آ پیش معزمانه لحظه آور یک جمعرا پری حلقه

بن از خمار این نهد می لحظه سر هررا سری آن شراب

ببسته میان قلم چو جا شکر صد تنگرا معسکری

آ پیش برادرانه عشق بگذارایرا سرسری سالم

حق در از روح ساقی مگذارایرا برادری حق

کن روان هین زمانه نوح اینایرا لنگری طبع کشتیبگردان مصطفی نایب ساغر ای آن

را کوثری زفتداری صور نفخ ز بگشایپیغام

را پیمبری لبعلمدار صباغت سرخ و ای پر بگشا

را جعفری بالسرخ گل از پر و کن صحن پرالله این

را مزعفری رخمن دگر کنم نمی درریزاسپید

را احمری رحیق

130را مستیان کنید بهر بیدار از

را جان همچو نبیذبقایی باده ساقی خم ای از

را آن گیر قدیم

Page 109: Shams1

ندارد گذر گلو راه لیکنبررا زبان او بگشاید

ساقی ساز مشک چو تو را جان جان آنرا دان غیب شریف

کش صبوحیان آن جانب مشک پس آنرا گران دل سبک

مستت چشم ساغرهای تو وز دردهرا فالن بن فالن

ده ای باده دیده به دیده خود از تارا دهان خبر نشود

گذارد چنان ساقی اندرزیرارا نهان می مجلس

ذره ذره چشم که جویابشتابرا عیان آن گشتست

آر دست به را مشک نافه بشکافآنرا آسمان ناف تو

مشک آن بوی غلبات صبریزیرارا یوسفان بنهشت

کن ای سجده رسید نامه شمسچونرا درفشان تبریز

131لقا و شوق آتش زمان در موسی چو کوه من سوی

حبذا لی حبذا رفتم طورپروری جان خسروی پادشاهی جا آن دلرباییدیدم

لقا خوش و لطیف بس فزایی جاناو نور فروغ از صحرا و دشت و طور چونکوه

ضیا و فر از گشته جاودانی بهشتکف به ها زرین جام را سیمبر رویشانساقیان

ما سلطان آن پیش تابان ماه چون

Page 110: Shams1

ها تاب جمالش از را زعفران های چشمرویتوتیا غبارش از را محرمان های

بود جوش در زمین جا آن او عشق نوای هوای از وزسما شد دایم چرخ در او وصل

نظر یک شاهان شاه آن بنگرید چون فنا همت در پایبقا فرق بر بنهاد فنا را

او نور خود زند هم بر ها پرده جا آن گذارد مطرب کیهوا در را ای پرده عالم دو در

فضل خورشید با الطاف سایه گشته جمعجمعروا گشته او عشق کمال از اضداد

اندرربود صبا باد او روی از نقاب محوچونهبا شد و شان جمله خیال جا آن گشت

بود گشته صد یکی هستیشان محو اندر هستلیکمرا آمد بدید جا آن هست محو و محو

صفت جان جهان آن ورای از بدیدم ها تا ذرهصفا از و وفا از هوایش اندر

الجرم تا زمان آن رویش ز گشتم خجل زمان بس هرجفا و جور از ببریدم می زنار

مکن رد را ها توبه کردم توبه مه ای بس گفتم گفترا توبه ببینی تا پیشت راهست

ام افتاده دور ماه وز او گفت آمد چونصادقفنا مغیالن اندر گمشده حجاج

یمن آن تبریز شهر و سهیل چون مه آن یکی نور اینصدرالعال ما شاه از بود رمزی

132گلزارها را عشق خون پرده میان عاشقاندر

کارها چون بی عشق جمال با رانیست راه بیرون و حدست جهت شش گوید عشقعقل

بارها من ام رفته و هست راه گوید

Page 111: Shams1

کرد آغاز تاجری و بدید بازاری عشقعقلبازارها او بازار سوی زان دیده

عشق جان اعتماد ز پنهان منصور بسا ترکایدارها بر برشده بگفته منبرها

ها ذوق درونه در را دردکش عاقالنعاشقانانکارها درون در را دل تیره

نیست خار جز فنا کاندر منه پا گوید عشقعقلخارها آن توست کاندر را عقل گوید

بکن دل پای ز را هستی خار کن خمش ببینی هین تاگلزارها خویشتن درون در

حرف ابر اندر خورشید تویی تبریزی چونشمسگفتارها شد محو آفتابت برآمد

133را محتاج یکی آرد بدان عشقت یک غمزه به کو

را تاج صاحب هیچ برنسنجد جوجگر خون از عاشق بافد دیباج و در اطلس کشد تا

را دیباج و اطلس معشوق پایجهان دو هر غم یابی کجا عاشق دل پیشدر

را حاج امیر باشد کی قدر مکیجمال سلطان بام سوی معراجیست رخ عشق از

را معراج قصه فروخوان عاشقدرخت از میوه چو دارد آویختن ز همی زندگی زان

را حالج صد دو درآویزان بینیبدی کی بودی قال فوق حال علم نه احبار گر بنده

را نساج خواجه بخارانبرد در کوسه ریش نگیری تا هان ای هندویبلمه

را تمغاج ملک آن میاموز ترکیشاه نطع بر سیه رخ و کژروست فرزین تلقین همچو آنک

را لجالج مر شطرنج کند می

Page 112: Shams1

شدی روحانی غراقان به میرخوان که چنین ای بررا تتماج خرده چینی چه خوانی

دل شهر اندر که گوید آن از آشفته عشقعاشقرا تاراج و غارت این کند می دایم

نواها عشقش بلبل ایرا کن زند بس بلبل می پیشرا دراج دم باشد محل چه

134را عنقود شیره آور نوش در صبوح ساقیا در

را آلود خواب مستان سبک آوررا خشک و تر جمله افکن آب در یک به آتش یک اندر

را عود و را چوب کن امتحانحیات آب از شاخی کن روان شورستان گل سوی چون

را فرسود غم خار بخندان نسرینشیرگیر را مطربان گردان مست را که بلبالن تا

را داوود نغمه هم با درسازندده آب را خود بادپیمایان آن بادپیما کوریرا پیمود کم جوی افزون حرص

را دردانگیز درد آن صافیان بر بزن بخور هم همرا دود بی پالوده صوفیان با

کرد جوش وی از می که بیاور زان میاور آنکمیرا موجود هر آورد وجود در جوشش

الجمل رقص صد انداخت جبل کاندر میی میی زان زانرا مردود دل بخشد روشنی کو

صبوح این خاصه تو از داریم عید صباحی کرم هر کزرا موعود باده فشانی می بر

وجود از گردیم افشانده ما چندانک هر برفشان که تافنا در بیابد را قاصد مقصود

را ماه و آفتاب خود در دیده آبی چونهمچورا محمود هستی خود در دیده ایازی

Page 113: Shams1

مشرقی مغرب چاه از برآر تبریزی همچوشمسرا مغمود خنجر برآرد کو صبحی

135را صاف شراب آن آخر کن گردان کن ساقیا محو

را الف این بردران را عدم و هستو لطف و قوت کز میی طرب آن و از رواقی برکندرا قاف کوه چو هستی بیخ

دماغ تا صافی خمر اندرببافد دماغ زمان در دررا باف هستی جواله کند بیرون

خوشش های کافری و جور و ظلم کز میی آید آن شرمرا باانصاف دین و داد و عدل

استارگان چون تست صفات و تدبیر و می عقل زانکن محو تو را خورشیدوش اوصاف

او لطف اندر بنگر می آن از کن پر جان گشاید جام تارا الطاف آن بیند جانت چشم

کفشگر چون او در حیوانی جان کفشی چو رازدارتنرا اسکاف هر خوانند کی شاه

خبر می نور ز دارد کجا از ناری آتشروحرا خزاف دل باشد کجا غیرت

حق دست در ما الدین شمس گشتست حق آن سیف آفرینرا سیاف مرحبا و را سیف

اندررساد بدو مشتاقان های حاجت خدا اسب ایرا الحاف این و سیر این مکن ضایع

بود مستی او شوق از آنک تبریزست خبر شهر گررا اسالف او سر سر ز گردد

136ما دلدار پرده جز مزن دیگر آنپرده

ما کار شیرین شیرین یوسف هزاران

Page 114: Shams1

بردرید هاشان پرده و کرد مست را غمزهیوسفانما خمار شه آن مست خونی

شد خوار خون او کوی سگان همچون ما ها جان آفرینما خوار خون سگ بر هزاران صد

سرمدی نوبهار صد آن عشق نوای صددرما گلزار و گل اندر بلبالن هزاران

بست عهد مسیح آن عشق ز زناری چو الجرمدلما زنار این بر ایمان برد غیرت

بتافت جان از غرب ز نی و شرق ز نی وار آفتابی ذرهما دیوار و در وی از رقص به آمدآفتاب آن پی اندر ایم ذره مثال رقصچون

ما کردار شب و روز ذره همچو باشددهیم ها یاری بسیار را عشق چونکعاشقان

ما یار شد کنون تبریزی الدین شمس

137چرا مانی زبون تو دولت شمشیر چنین گوهریبا

چرا فرومانی سنگی از و باشیجانبی هر را اجزات کرکسی هر کشد نه می چون

چرا جانانی باز بلک تو مرداریرسید باقی دیده از نظر چون را ات ات دیده دیده

چرا فانی دیده از شود شرمینخاک به نستاند نقد و نسیه به کس را او که چنین آن این

چرا کانی نقده بر کند بیشیداشت ننگ تلخش جان از کفر که جانی سیه ریزد آن زهر

چرا ایمانی شهد تو و تو برتوست سایه او و باشی او لرزان چنین او تو آخر

چرا جانی تو و جسمانی نقشیستخود عیب بپوشد تا گیرد تو عیب همه از او او بر تو

چرا دانی می و ریزی جان غیب

Page 115: Shams1

نیستم من آن گویی بینی به هستی او در او چون دعویچرا آنی گوییش نبینی چون

نوست عشق اصلشان باشد فرع یاران برای خشم ازچرا رانی را اصل فرعی خشم

نیستش ثانی تبریزیست شمس چون حق به را شه ناحقیچرا ثانی را شاه گویی اصل

138ما رخسار شما سکه بی مبادا زر تک جز در

شما بی مبادا گوهر دل دریایتر و ست تازه قوی کان شادی باغ های بادا شاخه خشک

شما بی مبادا تر و شما بیشما سایه در کردست خو که دل همای میان این جز

شما بی مبادا آذر شعلهخوشی چونی گفتمش را جان بیمار بگو دیدمش هین

شما بی برمبادا میوه نیست چونبنگرید خیالش در و جان تابید من رنج روز گفت

شما بی مبادا خوشتر من صعبآزرند های نقش خلقان جمله و شما های چون نقش

شما بی مبادا آزر و آزردهیم می آتش جام را جگر مر جرعه جگر جرعه کاین

شما بی مبادا کوثر شربت راالست باده پی از شد فدا جان هزاران گوید صد عقل

شما بی مبادا سر در ام می کانگرفت رونق تو بوی از کون دو یعنی ده دو ده هر دو در

شما بی مبادا مهتر چاکرت اینتوست دیدار بهر از نور ز پر صد را هر چشم که ای

شما بی مبادا پر یک را چشم دوشوند خسرو و سنجر گر ما موی هر شما خسروبی

شما بی مبادا سنجر و شاهنشه

Page 116: Shams1

کشد خنجر همی تبریزی شمس فراق دستتاشما بی مبادا خنجر بجز گل های

139ما های جان راحت تو ای تو از دور تن بد رنج چشم

ما بینای دیده تو ای تو از دورقمر ای جهانست و جان صحت تو صحتصحت

ما قمرسیمای ای بادا تو جسمصفت جان تو تن ای را تنت بادا مبادا عافیت کم

ما باالی از تو لطف سایهابد تا بادا سرسبز تو رخسار کانگلشن

ما صحرای و سبزه و دلست چراگاهتنت بر مبادا بادا ما جان بر تو آن رنج بود تا

ما آرای جان عقل همچون رنج

140شما بی مبادا درمان جهان در را ما بادا درد مرگ

شما بی مبادا جان و شما بیمباد روشن شما از جز عاشقان های جان سینه گلبن

شما بی مبادا خندان ما هایبلند آواز به گوید می که ایمان از زلف بشنو دو با

شما بی مبادا کایمان کافرتاو چتر چون آسمان و نهان سلطان و عقل تاج

شما بی مبادا سلطان این چتر و تختشده ساقی عاشقان میان دیدم را را عشق ما جان

شما بی مبادا ایشان دیدنشما عیسی دم چون ای را مرده های مصر جان ملک

شما بی مبادا کنعان یوسف وخوشم تبریزی الدین شمس عشق نقد به زر چون چو رخ

شما بی مبادا کان بگفتم کردم

Page 117: Shams1

141چرا مرجان توی و سنگند تو یاران با جمله آسمان

چرا جان تو با و جسمست جملگانزنند می دستک جمله جزوم جزو آیی تو تو چون چون

چرا افغان در افتادند جمله رفتیلبی خندان شود می جزوم جزو خیالت شود با می

چرا دندان مو به مو تو دشمن بابود می امی عقل این تو خال بی و خط ببیند بی چون

چرا خوان خط شود می را خطت آن

او عشق از کن پرهیز جان به گوید همی جانشتنچرا حیوان چشمه از حذر گوید میایزدست حسن و خوبی پیغامبر تو تو روی به جان

چرا برهان چنین با نیارد ایمانروشنترست تو روی از آن که برهان یکی نبرد کو کف

چرا کنعان یوسف زین کفرهاعاقبت بروید آن بکاری تخمی کجا برنرویدهر

چرا احسان دانه شه از هیچهست گنج امید جا آن بود ویران کجا حق هر گنج

چرا ویران دل در نجویی می راجهان در ندیدم بازاری هیچ ترازو جملهبی

چرا میزان نبودش عالم موزونندکشند می سرگین بار خود خربندگان این اینگیرم

چرا میدان از مانند می باز سوارانآخری و دال دارد اولی ترانه کن هر بس

چرا پایان نیستش ترانه این آخر

142الصال را همسایگان شد همسایه زیندولتی

بوالعال و بوالعلی نماند باخود سپس

Page 118: Shams1

آفتاب چون زد تیغ جان مشرق از که عاقبت آنمال در و خالء در را او جست می جان

بود نوری روی چون نماید آتش دور ز همچنانآنابتال برای موسی آتش که

کنید آتش آن قصد جانان پروانه بلی الصال چونبال اندر درروید اول گفتید

مقام باشد آتشش میان در سمندر که چون هروال و شوق چنین این جان و دل در دارد

143را استاره تو سوی کردم پیغام من گفتمشدوش

تو من از رسان را خدمت پاره مه آنبر خورشید بدان سجده این گفتم کردم به سجده کو

را خاره های سنگ مر کند زر تابشبنمودمش ها زخم کردم باز خود گفتمشسینه

را خواره خون دلبر ده خبر من ازشود خامش دلم طفل تا که گشتم سو به طفلسو

را گهواره کسی بجنباند چون خسپدده شیر را دل وارهان طفل گردش ز را تو ما ای

را بیچاره من چو صد دم هر کرده چارهدل جای اول ز آخر است بوده وصلت داری شهر چند

را آواره دل این غریبی درخمار دفع پی از ولیکن کردم خمش ساقیمن

را خماره نرگس گردان عشاق

144صفا جان یا عشق یا را تو دریابد لوحعقل

سما بر مالیک یا شناسد محفوظتکلیم یا مسیحا یا بیند خواب چرخجبرئیلت

منتها یا ها سدره یا تو جای شاید

Page 119: Shams1

عشق سودای در گشت خون بارها موسی کزطورصدا اندر طور به افتد دین شمس خداوند

رخش گرد احد رشک بافته پر در احمد پر جانواشوقنا او شوق از زن نعره

کون دو اندر زند آتش خدا رشک و سر غیرت گرما به آید حجاب بی حسنش ز مویی

تافته حسنش پرده هزاران صد ورای ها از نعرهمرحبا شه مرحبا فتاده جان در

سهی سرو درشده خم را تبریز غاشیهسجدهسها جان برداشته را تبریز

145ها سال فراقت بوده زمان یک وصالت به ای ای

ها احمال شتر بر کرده بار زودیآفتاب چون رخ هجران ز درچین و شد درفتادهشب

ها زلزال بس تاریک شب دربدم حیران حیرتی سکته به رفتی همی باز چون چشم

ها اقبال آن شد می و خموش من وزمان آن خود مرا مر بودی بخت سکته نه چهرهور

ها شال بردریدی کردی آلود خونتو پیش شفاعت در جان صد و جان ره سر زمان بر در

ها مال باشد چه خود بکردی قربانها نال آتش ز تاریک شب در بگشتی چو تا تا

ها اهوال شد دیده قیامت احوالفراق در گونه گونه عذابی دل بدیدی سنگتاها احوال بشنود زان اگر گرید خون

کمان هجران در گشته بوده تیر چون اشکقدهاها دال ها دل جمله و گشت آلود خونبدید تبریزی شاه تمامی و درستی صف چون درها مثقال حیا از است نشست نقصان

Page 120: Shams1

وشت مه نورپاش پاک جان برای ایازها آمال نشکنی تا دین شمس خداوند

تو پایان بی بحر گوهرین مقال لعلازها حال گشته ملک و ها سنگ گشته

ورای کان کامالنی های هاست حال شرمسارقالها قال نوادر آن تاب و فر از

او بوی بیابد گر هامون خاک های یکی ذره هرها بال برگشاید تا شود عنقا

ننگرد عالم دو در برگشاید چون ها گردبالها اجمال واله گردد تو خرگاه

صفا تبریز خاک را ما نقصان بادا دیده کحلها اکمال بسی زان بیابد تا

را روح بخشش درگاه کنی نورافشان پا چونک چه خودها اعمال رونق دم آن در دارد

نهان اندر خبر بی کردی که بخشش همان کند خود میها افعال جمله پنهان پنهان

برپرد معنی مرغ شکافد بیضه از ناگهان هما تاها فال گیرد مرغ آن سایه

او مدح خوان می و الدین حسام ای بنویس تو رغم هم به تاها خال سعادت بر ببینی غم

نیست باک دستت ز شد کارت افزار دست چه دستگرها خلخال را پات مر دهد الدین شمس

146ما رنگ تو ساقیا بنما باده صفای محوماندر

ما ننگ از جهان دو هر رهد تا کنبرپرد تا خود لطف از برگمار باده ما باد هوا در

ما سنگ پذیرد خفت تا که راعشق راه سوار کن را جان تو می کمیت یک بر چو تا

ما فرسنگ صد دو ما بر بود گامی

Page 121: Shams1

آنک از می رطلی به تو را ما جان این خونوارهانما آونگ دل چشم و بینی از چکید

بس که بینی نمی این رو تیزتر تو دود ساقیا میما لنگ های اندیشه عقب اندر

گداز جان باشد خرسنگ ها اندیشه طرب میان در ازما خرسنگ این برگیرید راه

بزن تبریزی الدین شمس عشق نوای مطربدرما چنگ عشاقی پرده در تبریز

147دال دررسیدستی وصلش به هجران از صدآخر

دال شنیدستی جان سر سر هزاراناو از می چون ای گشته تو ها پرده ورای پردهاز

دال دریدستی را رو مه خوبانبماند کژ تو قامت در قامتش قوام همچوازدال خمیدستی تر سرو بهر از چنگ

خسروی خاص خاص چون عدم و هست سوی آن ز همچو

دال خزیدستی هستی در چه ادبیرانناز به خسرو ساعد بر ای شسته جانی بندت باز پای

دال پریدستی چه ار ویست باتو که نپنداری تا بندت پای نباشد چنان ور از

دال دررمیدستی ها جان آرامجان به قالب چون بلک دریا به ماهی چون هوای بلک در

دال آرمیدستی شه آن عشقبرگزید عالم شاهان از شاه او را تو قرآن چون ز تو

دال برگزیدستی گزینشنیست باک گزیدی تو دولت اقبال لب زخم چون ز گر

دال گزیدستی خود دست خشمآنک از عزت از تو ننهی تا چرخ بر خود رکاب پای در

دال دویدستی الدین شمس صدر

Page 122: Shams1

مدام نیاشامی تا شاهان خاص جام ز مدام تو کزدال چشیدستی تبریزی شمس

148ما گریان دیده دین و حق شمس پی آن از پی از

ما باران چون اشک آفتابستوصال هنگام بینیم کی نوح آن چونککشتیما طوفان پی از نماند ها هستی

خویش اوصاف باد بحر در شود پنهان ما نماید جسم روما پنهان بس نوح آن کشتی

دهد رو ساحل و وصل در نهد رو هجران و بروید بحر پسما ریحان و الله عالم جمله

ما گریان دیده اکنون بارید می چه آن هر سرصد کند ما پیدا خندان گلشن

شود سان یک گلستان از زمین این غرب و و شرق خارما سان یک گل در نباشد پیدا خس

رخ زهره رویی ماه نشسته گلبن هر چنگزیرما خاقان پی از نوازد می عشرت

ای گوشه هر از که بینی بتی شهره زمان می هر جامما بادستان دست در دهد می را

بتان زان دیده بوسه ما نادیده ز دیده تاما حیران دیده گذشته حیرانی

سیمبر بتان این ها زن نعره سودا گود جان دلما پایان بی خوب عیش احسنت

صفا و لطف رغبت اندر تبریزست چونخاکما حیوان چشمه چون و کوثر صفای

149ساقیا یادگارت دین و حق شمس بادهخدمت

ساقیا داردارت آخر چیست گردان

Page 123: Shams1

نه خار را ما عقل این می ز گلرخ بگردد ساقی تاساقیا خارخارت این گل جمله

بزم باغ گرد به کن پران طاووس چون چو جام تاساقیا مارت و زهر این شود طاووسی

جام اسب بر کن بار را می بگذار را کیوان کار ز تاساقیا بارت و کار این بگذرد

دری خود بند به ها عزیزی در باشی تو کند تا میساقیا خوارت خاکی جان سخت ای

عیش سوی بگشا نحل را می رواق ز چشمه تاساقیا چارت و چشم هر شود می چشمه

شراب زان خلوت ز تو ران برون نامحرم نماید عقل تاساقیا نارت رخسار صنم آن

کنار بر رو خودی از و بگیر می از بگیرد بیخودی تاساقیا یارت خویش کنار در

کنار بر را خود عیش بینی دست از شوی چونتوساقیا کنارت سیمین بر در بگیرد

بیخودی از را یار در بر به گیری تو چونکگاهساقیا کنارت گیرد شدی بیخودتر

ها رطل پیاپی کن گردان تبریز می ببرد از تاساقیا عارت چنگ تارهای

150ما درمان سرمایه بود الدین شمس و درد سر بی

ما سامان بود عشقش ساماننظیر بی ساز بخت فزای جان خیال امیر آن هم

ما گردان ساقی هم و مجلسزمان هر جان بخشیدن او بخش جان رخ در در گشته

ما آسان هم و سهل هم جان مستیشود حیران او حسن در ما همچو هزاران آن صد کاندر

ما حیران دل و جان شود گم جا

Page 124: Shams1

خورد غوطی او پایان بی بحر اندر خوش ابدهای خوش تاما پایان و سر این خود ابد

ها حیوان چشمه جمله که را ایزد باشد شکر تیرهما حیوان چشمه لطف پیش

هوشیار آرد سجده تا دل و جان آرد پیششرمما جانان خوش مخمور مست چشم

را عقل این هم غصه از را عشق گیرد ناگهاندیوما سان آدم عقل گلوی گیرد

چکد می خون سرش کز خونی نیش برآرد ز پس پسما شیران رگ بگشاید عقل جانبردوام را او خون ریزد عقل دهان رهاند در تا

ما دستان از و دام از را روحدین شمس ها جان مخدوم خدمت بشاید و تا قباد آن

ما خاقان و اسکندر و سنجرغیب به سر چشم دو بگشاید پاش خاک ز ببیند تا تا

ما آخریان و اولیان حالنهد رو معظم تبریز سوی را آن کزشکر

ما ریحان و نرگس بروید می زمینش

151را عشاق ببین جان دریچه از کن برون ازسر

را فساق کن آگاه شاه های صبوحیما انگیز حیات شاه آن های عنایت ده از نو جان

ما انفاق و طاعت و جهاد مردستگیر باشد ابراهیم های عنایت سرچون

را اسحاق دال دارد زیان کی بریدنماه چو وی در ما شاه بدیدم ایوانی و ها طاق نقشرا طاق آن نهان در شد می و رست می

پا پشت بر پا پشت جا آن در ها جان رخ غلبه رنگرا اذواق آن گفت می زبان بی ها

Page 125: Shams1

سماع و نقل و مستی ذوق باز گشتی چونسردرا اخالق خوب ماه ناگه به بدیدندی

بندگان نشسته در بر ما شاه آن بدید از چون در وانرا مشتاق دهد نومیدی که شکلی

چنانک را در آن بشکست بزد دستی ما چشمشاهرا اغالق یا بند نبیند دیگر کس

بشکسته در آن های شد پاره تازه و کآنچسبزرا احراق مر نیست برآمد شه دست

شد شسته دهانش آب از که جانی چه جامه تارا دقاق منت و دست کرد خواهد

رسید پنهانی پیغام او از حبسش در که آن آن مسترا اطالق وعده نخواهد باشد

سرمدی عقیم اندر رسد چون جانش از بوی زودرا اعالق مر شایسته شود لذت

دین شمس سر و دل خداوند آن جانست کششاهرا رواق چشمه آن شد تبریز مکان

مکوب هجرم در جانت برای خداوندا همچوایرا معالق بر گوشت آن نگر می گربه

کنم پر جهانی ها زاری و تشنیع از نه فراق ور ازرا آفاق من شاه آن خدمت

کرد خرق دارت پای فراق صبرم خرقپردهرا مخراق این لطف اندر بود عادت

152قبا یک خیزان و افتان ما جانان آن مستدوش

صفا صرف از پر جامی یکی با آمدبود مست مست زانک ره ره ریخت می می ره جام خاک

پا کوفت می او پیش و مست گشت میشده حیران من چو حسنش از یوسف هزاران می صد ناله

کجا تا پنهان پیدای کی کردند

Page 126: Shams1

بیشتر بد ره خاک از سجود در پیشش به عقلجانمرحبا که زنان نعره شده دیوانه

عشق ز داران خویشتن آن بشکافته ها سبک جیب دلکهربا چون ها روی و کاه مانند

کرشم یک برای از خرابه کرده خمار عالمی وزهبا دیگر عالمی نرگس چشم

ترس و بیم از خود جمله فکنده سر او هوشیاران پیشثنا بی و دعا بی کشیده ها صف

نیز اویند جادوی خمار مستان آنک ثنا و چونجدا فتادستند هستی کز گویند

شود جامم هم که جستم وفا بی جفاگر جام من پیشوفا افتاده مست بدیدم او

دوش کردند همی بدمستی و مست هندو و دو ترک چونسزا دوزخ دل ملحد خونی خصم

معترف مجرمان چون همدگر پای به میگهفدا تن و سپار جان زاری به فتادندی

ترک و هندو آن بگرفته همدگر دست در باز دو هرما روی مه آن پیش فتادند می رو

ترک به آن ظاهر داد و شاه کرد پر قدح با یک نهان وزبیا را هندو گفت می قدح یک

را تو دادم لقب کایمان سر به تاجی را رخ ترک برکفرست،ها کاین داغ نهاده هندو

شده پاکی صومعه مقیم صوفی یکی وینآنها رخت نهاده خراباتی در مقامر

حور های جان فتنه آن دور ز آمد پدید در چون جامالضحی شمس چون روی سر در سکر کف

ترساصنم زان افتاد صومعه در جان کش ترس میبسته زنار پارسا و صوفیان

تر دیوانه آن از خراباتی مقیمان میواننا و چنگ فکندند می و ها خم شکستند

Page 127: Shams1

تن و جان و امن و خوف و ضر و نفع و شر و را شور جملهال سوی کشاند می برده سیالب

موذنان دادند آواز شد صبح چون شب ایهانیمللصال استعدوا و قوموا العشاق

153دیدم ها شمع جمع چون ها پروانه او کی گرد شمع

ها شمع نورش گرد گردد که دیدمرخان بر ریزد اشک برفروزی چون را چو شمع او

ها دمع بریزد عاشق رخ بفروزدها ذره ببینی آغازد گفتار شکر برای چون از

ها سمع واگشاده استماعشاند بفسرده ها ایام از که گرمیناامیدانیها طمع جانشان ز برانگیزد جانش

غیور های جان ز بودی بدی او لطف نه از گر مرا مرها منع شکرینش نام ذکر

حق به خداوندان خداوند صدر دین جمال شمس کزها صنع شد فر و بازیب او جان

دهد رو را جسمانیان مر که آمد آن بر جانچونها شنع از درید را گریبان صدیقانآفتاب آن پی از کشتم که امیدی نظر تخم یک

ها ینع برای ما بر او از باداهاست جان را ما جان لطیفش جسم آن سایه رب یا

ها طبع برای واده ما به سایه

154را تبریز ببین آنگه دال کن حاصل بیدیدهرا تبریز چنین دیدن توان کی بصیرتشرف بهر از روحانیست افالک بر چه نهد هر می

را تبریز جبین پنهانی خاک بر

Page 128: Shams1

درنگ بی نخوت و کبر از فلک بر نهادی به پا گررا تبریز زمین بدیدستی سر چشم

دگر کوری شب عقل و را تو حیوانی همین روح بارا تبریز همین بینی دال دیده

برین فردوس هست خواهی اوصاف اگر و تو صفا ازرا تبریز کمین بنده سر نور

سامری مثال تو و سمین عجل تو چوننفسرا تبریز سمین عجل دیده شناسد

درر ز و جواهر از تبریز دریاییست چشمهمچورا تبریز ثمین در صد دو درناید

آن از گردانست افالک کاین افالک بدان وافروشیگررا تبریز غبین جانت بر هست

مثال بهر گفتمی من را تو جسمستی نه جوهرینگررا تبریز زرین یا زمرد از یا

عاجزند قدسی روح روحانیون همه چونچونرا تبریز رزین رای بدین تو بدانی

برو بینی کی مرغ نبینی را درختی چه چون پسرا تبریز این جان جان تو با گویم

155تنگنا در ام افتاده دین شمس فراق مسیح از او

دوا بی چشمم درد و روزگارمنست جان راحت خود او عشق درد چه خونگر

خونبها صد بود او بریزد گر جانمبزد حلقه و آمد دوش شده آواره بگفتم عقل من

اندرآ در کن باز در بر کیستآتشست سر تا خانه درآید چون آخر میگفت

ال های آتش ز را عالم دو هر بسوزدمردوار نه اندرون پا مخور غم تو کند گفتمش تا

ز اجتبا پاکت ز گردی هست هستی

Page 129: Shams1

شوی بینی عاقبت تا مکن بینی شیر عاقبت چو تاالفتی شجاعت در باشی حق

برزند سر عدم از چون هستیت ببینی روحتااتی هل شهسوار و کامکار مطلق

دید جمله قدرت جمله و لطف جمله و عشق در جمله گشتهمرتضی او عدم در و شهید هستی

او از دارد ها موج هستی که نامی عدم نهیب آن کزآسیا صد شد گردان او موج و

این از بپرسندت چون اندرآیی موج آن بگویی اندر تومامضی بخواند صوفی صوفیم

تو شمع برفروزد بینی شمع میان نورازاولیا نور به اندرآمیزد شمعت

فنا در دریا موج آن برد جایی را تو درربایدمرناسزا و سزا از او را جانت

ات سینه صفای وز جانت آسیب از تو لیک بینما و نشو بسی را هستی باغ داده

کامران مطلق هست باشی محو جهان حریم در درمقتدا و پیشوا باشی محو

بنگرید نیارد رویت در کون های که دیده تاکبریا آن شعشعه از اش دیده نجهد

فنا محو سوی زان بخیزد گردی را ناگهان تو کهماورا طریق زان نبوده وهمی

گردها میان از بینی نور های گردد شعله محوها شعله آن پرتو از تو نور

هست زانک کن ای سجده و تخت ز تو فروآ شعاع زو آناصفیا شهریار دین شمس

نگر او جبین اندر شود منکر کسی ببینی ور تاطغی قد جا آن بر فرعونی داغ

صفا تبریز خاک بر ای سجده نیارد نگردد تا کمخدا نفرین داغ جبینش از

Page 130: Shams1

156بیا بیا بیا بیا دلم های هوس و ای مراد ای

بیا بیا بیا بیا حاصلمتو زلف چون تو زلف چون ام شوریده و گشاد مشکل ای

بیا بیا بیا بیا مشکلممگو دیگر مگو دیگر مگو منزل ره راه از تو ای

بیا بیا بیا بیا منزلم وگل مشت یک گل مشت یک زمین از میان درربودی در

بیا بیا بیا بیا گلم آنواقفم من واقفم من بدی وز نیکی ز جمالت تا از

بیا بیا بیا بیا غافلمتو عشق در تو عشق در من عقل نسوزد نی تا غافلم

نما رویی بیا باری عاقلمغایبی هم حاضری هم تو که الدین صالح عجوبه شه ای

بیا بیا بیا بیا اصلم و

157نما رویی بیا باری دلم های هوس و ای مراد ای

نما رویی بیا باری حاصلمتو زلف چون تو زلف چون ام شوریده و گشاد مشکل ای

نما رویی بیا باری مشکلممگو دیگر مگو دیگر مگو منزل و ره راه از تو ای

نما رویی بیا باری منزلم وگل مشت یک گل مشت یک زمین از میان درربودی در

نما رویی بیا باری گلم آنواقفم من واقفم من بدی وز نیکی ز جمالت تا از

نما رویی بیا باری غافلمتو عشق در تو عشق در من عقل نسوزد نی تا غافلم

نما رویی بیا باری عاقلمغایبی هم حاضری هم تو که الدین صالح عجوبه شه ای

نما رویی بیا باری واصلم

Page 131: Shams1

158ها جنگ و صلح وقت در ها روح کسی امتزاج با

صفا صافی هست روحش که بایدآشتی و جنگ وقت جان در هست تغییر یک چون نه آن

جدا گشتستند بلک تنها روحستعروس همچون یکی آن سالم دل بخواهد زفاف چون مر

را روی دشمن داماد صحبت

او که ماند بدان سویی بود میلی چون دارد باز میلدلربا لطیف داماد سوی

امتزاج ها سخن از و امتزاج نظرها حکایت از وزآمیزها فکر از و امتزاج

رکوع اندر ظاهرست امتزاج تصافح همچنانک وزدعا و مدح و قبله و عناق وز

میل نیم و میل ز ها تمازج این تفاوت سر بر وزحیا و ترس پی وز کراهت و کرهنرم نرم ثنای وان باتانی رکوع همآن

مجتبا صورها در معانی در مراتبکسی در رسیدی چون گردد بازیچه همه سما این کش

مرحبا گوید عرش وان برد اش سجدهدین شمس پرور بنده لطیف خداوند رهاند آن کو

وفا بی خیال زین را شما مرچند تا عدم امیدوار با و خایف همه باشی این

رضا وقت تا اوست خشم تاثیربتافت زو هستی چونک حقا اوست جان در هستی الجرم

هوا قید با ساز می نیستیخیال تسبیع به گه و هوا تسبیع به به گه گه

لقا تسبیع به گه و کالم تسبیعاحتالم همچون طنز در بود خوش خیال خیال گه گه

ناسزا خواب که همچون بود بد

Page 132: Shams1

رذیل قوم این از خوشتر ها تخییل اینتوانگهیعما تخییل ز کمتر بود کو هستی

عدم صد از این از بدتر عدم سوی آن از عدم پس اینبقا که همچون بود مراتب بر هااو خداوندی میمون ظل نیاید بندی تا هیچ

دال دان می یقین نگشاید تو از

159را مقدار بی فخر هزاران مقدارت ز گلزار ای داد

را خار شیرین جان جمالتتو درگاه بر روح جهان ملوکان درایرا بار مر منتظر و سجودافتادگان

کند گم روحی روح هم رود عقلی از چونکعقلرا تار برنوازد عشقت ز طنبوری

گلزارها یافتی نم تو لطف آب ز کسگررا گلزار ها سال گل از خالی ندیدیمن دلدار پرتو در دلم گردد می نتانم محو می

را دلدار دلم از کردن فرقچنان او هوای از را جان فخرست ز دایما کو

را عار و را فخر نداند می مستیمعتکف عشقت رهبانان جان غاری کردههست

را غار این نور ز پر مبارک رهبانتو هجران غصه از قیر چو عالم شود نخوتیگر

را قار مر اندرننگرد که داردشد مار اکنون وصل آن بود موسی عصای وصال چون ای

را مار این اندرربا وش موسیتو هجران آتش از دین شمس خداوند نور ای رشک

را نار این آفرین صد ست باقی

160

Page 133: Shams1

را زنان تیغ و زره و کمان سزا مفروشید کهتیغ از بجز ها سلح را نیست زنان

را خدا عشق کمر صورت بنده کند کند چه چهرا سنان و گرز و سپر مسکین عورتآخر بندد کجا به را کمر نیست میان از چو وی که

را میان بشکستست کشیدن سنگمزور سنگیست که نه گوهر و در و سیم و پی زر ز

را جان ساخته خری چو کشیدن سنگره چنین ز بمانی که ابله سه دو با ز منشین تو

را جهان و جان صفت جو خدا مردانتجلی مست بود که کن نظر چشم آن آن سوی در که

را عیان و عین گهر بیابی چشماخضر کند را شجر که سر بنه سایه آن در بدان تو که

را امان و امن همگی مجاری جاستاختر چو تیره شب به برادر خواب از به گذر که

باید را شب نهان یار وطن جستنکن تر بلبله میش ز کن نظر نظربخش آن به سوی

را زمان دور کنی چه کن سفر دوررا اثر ده موثر به را نظر تیر تیر بپران تبع

را کمان مانند تن دان نظرگردد تو قید کرم چو گردد تو عدواید یقین چو چو

را گمان دام بدران گردد تو صیدبتابی خورشید چو تو بشتابی چون حق چنان سوی چو

را زیان و سود کنی چه بیابی سودتعالوا بانگ بشنو آلو چو ترش ای کههله

را دهان جاوید مه دعوت به گشادستجو او از باقی خود لب بستم فاتحه این از درآکند من که

را خوان فاتحه دهن گوهر به

161

Page 134: Shams1

را ها مشعله زمین به عنایت فرستاد بدر چو کهرا ها مشعله ببین و را تن پرده

کوری تو اصل از مگر نوری منکر چرا از تو وگررا ها مشعله این از چه دوری تو اصل

بپوشی چند خردا هوشی به چند توخردارا ها مشعله چنین تو را مه عزبخانه

را جان لشکر بنگر را جهان رزم به بنگر کهرا ها مشعله کمین بگشادند مردی

درآیی باب این از ور درآیی خواب اگر بدانی تو تورا ها مشعله یقین به ببینی و

ببینی چشم بدان چو را دین و دل صالح خدا تو بهرا ها مشعله امین و امینی روح

162جهانی و جان مرا را ،تو جهان و جان کنم مرا ؟ چه تو

روانی را ،گنج زیان و سود کنم ؟ چهشرابم یار کبابم ،نفسی یار این نفسی در چو

خرابم ر ،دور زمان دور کنم ؟ چه ارمیدم خلق همه باز ،ز همه نهانم رهیدم ز نه

را ،دیدمپنه مکان و کون کنم ؟ چهخمارم تو وصال ندارم ،ز مخلوق را سر تو چو

شکارم و را ،صید کمان و تیر کنم ؟ چهجویم تک اندر من روم ،چو جویم ؟چه چه توان ؟آب چه

گویم ؟گفت را ؟چه روان جوی این صفتهستی سر نهادم را ،چو کهی بار کشم مرا ؟ چه چو

شد شبان را ،گرگ شبان ناز کشم ؟ چهمستی چه عشق خوشی دستی ؟چه کف بر قدح خنکچو

نشستی که جا دیده ،آن آن را ی خنک جانجهانی ذره هر تو جانی ، ز چو قطره هر تو تو ز ز چو

نشانی را ،یافت نشان و نام کند ؟ چه

Page 135: Shams1

حقایق بحر تک به فایق گوهر سر جهت به چورفتن را ،باید دوان پای کنم ؟ چه

تو احد سالح تو ،به بزدی را ما رختم ره همهتو را ،ستدی ستان باج دهم ؟ چه

تابان مه شعاع ط ،ز خم پیچان ّرُـز من ه دلجان ای سبک را ،شد گران رطل آن بده

را بال و رنج را ،منگر وال و عشق جور بنگر منگررا جفا را ،و نگران صد بنگر

کن لقب لطف را کن ،غم طرب درد و غم این ز از همکن طلب را ،خوب امان و امن و فرج

را امان و امن را ،بطلب گران گوشه راه بگزین بشنورا را ،دهان دهان راه مگشا

163حریفان ای را ،بروید ما یار من بکشید به

آخر را ،آورید گریزپا صنمشیرین های ترانه زرین ،به های بهانه بکشیدبه

خانه را ،سوی لقا خوش خوب مهکه ا گوید وعده به او بیایم :گر دگر همهدمی

باشد مکر را ،وعده شما او بفریبدجادو به که دارد گرم سخت افسون ئدم و رهکبزند ی

و ب او آب را ،ر هوا او ببنددمن نگار چو شادی و مبارکی بنشیندرآید بهرا خدا عجایب تو میکن نظاره

بتابد او جمال خوبان ،چو جمال بود چو ؟ چه رخ کهرا کب ،آفتابش ها چراغ شد

رو سبک دل ای من ،برو دلبر به یمن برسانبهخدمت و را ،سالم بها بی عقیق تو

164

Page 136: Shams1

باال ز تن بکشید زندان سوی به مرا مقربان چو زتنها و غریب بشدم حضرت

شد قرین مرا قمری ناگه حبس میان فکند به کهسودا هزار هوسش دماغم در

جوید خالص کس حبس ،همه و بال نی ،ز روم من چهآرم روی و ؟چه برون اینجا ،به یار

او خلوت به نرسم زندان کنج غیر به نشد که کهمصفا انگبین دل آتش غیر به

خویشان سوی به پریشان ،نظری برو نظرینظریتمنا تماشا ،بدان بدین نظری

دارد چو کسی نرمد یوسف حریف بود میان چو بهب ما ُحبس یوسف خاصه که و ستان

را او کی هر حبس سوی دیده و چشم به چنین بدود زتقاضا چنین برسد شکرستانی

بیابد اگر کسی که شنیدم اختران از ز من اثریرا ما کنید خبری مه آن نور

کرامت از که رسدت رسیدی گهر بدین قدم چو بنهیدریا هفت ز گذری موسی چو

اختر و ماه به نرسد ها جان رشک ز چو خبرش کهها آسمان بگدازد برآید او ماه

ببندم دهان خدا به رویش وصف ز ز خجلم برد چهسقا مشک بحر ز و دریا آب

165گیرا نبود سحر به خوردی که میی آن ز اگر بستان

حقا قیامتست که شرابی مناول جام ز رسد که تماشا و تفرج دومشچه

را سوم صفت کنم چه نعوذباللهراند فرود را همه نماند مصلحت و آن غم از پس

تماشا کشد کجا که داند خدای

Page 137: Shams1

سنگی نقش مثال به رنگی و بو اسیر چو تو بجهیخارا سنگ درون ز چشمه آب

ساقی کریم ای هله رواقی می آن چنان بده چومحابا بی تو سخن بگویم شوم

ده خویشتن غالم به ده من به گران که قدحی بنگرباال به شدم نگران خمارت از

خو مرا ای کرده تو که سو بدان شدم روانه نگران کهدریا ز شد روانه که جو آن باد

166بادا بار به او گل قیامت تا که که چمنی صنمی

بادا نثار جهان دو جمالش برخرامد می شکار به خوبان میر بگاه تیر ز به که

بادا شکار ما دل او غمزهدم هر هاست پیام چه چشمش ز من چشم دو دو به که

بادا پرخمار و خوش پیامش از چشمنفرین نمود دعا به شکستم زاهدی که در برو که

بادا قرار بی همه روزگارتیاری ز او دعای به دل نی و ماند قرار به نه که

بادا یار خداش که تشنه ماست خونگدازد می عشق ز که ماند ماه به ما چو تن ما دل

بادا تار گسسته که زهره چنگزهره گسستگی به منگر ماه گداز حالوت به تو

بادا هزار یکش که بین غمشرویش عکس ز جهان که جان در عروسیست دو چه چو

بادا پرنگار و تر نوعروسان دستبریزد و بپوسد که منگر جسم عذار عذار به به

بادا عذار خوش و خوش که نگر جانزمستان تن جهان و زاغی همچو تیره به تن که

بادا بهار ابدا ناخوش دو این رغم

Page 138: Shams1

آمد عنصر چهار به ناخوش دو این قوام قوام که کهبادا چهار این بجز بندگانت

167را تو رنجور و خسته تو جز بپرسد مسیح کی ای

بیا رنجور پرسیدن پی ازچونی که بنه رنجور سر بر خود گناهش دست از

مخا دست کین به و بمیندیشزدست تیغ او سر بر بال خورشید گسترانآنک

رضا و احسان سایه او سر برشدست سزاوار رنج صد دو به مقصر زان این لیک

سزا نیست کرم و عفو بجز لطفپروردی شکر و شیر صد به که را دلی مچشانشآن

جفا زهر نفسی هر آن از پسمن مسکن و من ز دل ای برداشته تو بندتا

بال سیل من سوی درآمد و بشکستبنمایی رو و خوش بیایی چو شفایی رنج تو سپه

قفا نمایند و گریزندحیات آب ای کنی حواله چه طبیبش همان به از

دوا جاست همان درد رسد که جاهمه جان و سر تو و تنند چو عالم شود همه کی

جدا گشت او سر که تنی زندههمگان حیات و حیوان سرچشمه تو ما ای جویبگشا سو این از آب ست شده خشک

بماند رنجور دل در سخن چند این از رخ جز نبیند تاخدا به نگوید تو خوب

168گیا مانند به ناخواست به بروییده را ای تو چون

بیا خواه برو خواه نمک نیست

Page 139: Shams1

خدمت نماید چه گر نمک نیست را که او هر خدمتریا و زرقست همه حقیقت به

کن کوته خود زحمت دمی غصه ای بادهبروبزیا جانت که زود بیا عشق

169جا این روترشانند همه که کن ترش تا رو شو کور

عصا کور هر کف از نخوریلنگانند همه کوی این در چونک رو پای لنگ بر لته

پا و سر کن مژ و کژ و بپیچرویی مه اگر مال خود رخ بر رویزعفران

قفا زخم بخوری بنمایی ار خوبزشتی ببینی چو زن بغل زیر نه آینه ور

موال ای را آینه کنی بدنامکن می مدارا خویش با و هشیاری که چونکتا

بادا بادا که چه هر شدی سرمستوصال ساقی کف از بخور چند بر ساغری چونک

درآ رقص در و برجه شدی کارچرخی زن همی پرگار چو نقطه آن چنین گرد این

را دایره چنین ست فریضه چرخشد فراموشم که بگفتی آنچ الله بازگو سلم

ما پاره مه و مه ای علیکخوش تو ایام همه ای علیک الله الله سلم سلم

الموتی یحیی دم ای علیکدلی بربود چو که رو آن از دور بد هیچچشم

ال و حول ال و چاره نکند سودشایم آمده دور ز تو حسن دریوزه به از ما را ماه

سخا و جود بود پرنور رخبرداشت ها کف و من دعای بشنود ماه ماه پیش

مها نیز مرا گفت می و تو

Page 140: Shams1

عقول و معانی و ها فلک و خورشید و ما مه سویگدا تو سوی به و محتشمانند

خموش گفت دلم به و بگزید لب من غیرتت دللوا بیفکند و بنشست و زد تن

170نوا شیرین عارف ای شب به مایی تا آن

ما آن مایی آنعشرتست را ما امروز شب به ای تا الصال

الصال پاکبازانسماع هر جان جان ای لقایی درخرام مه

لقا مه لقایی مهکن ریز گل شکران میان ای در مرحبا

مرحبا شکر کانعمر تو اال وفا نبود را باوفاییعمر

باوفا باوفاییغریب بس غریبی بس غریبی کجایی بس از

کجا از کجایی ازکیست تو همراز و باشی می که خدایی با با

خدا با با خداییخود نقاش از نقش گزیده کیای

جدا کی جدایی کی جداییغمش با و ای بیگانه همه آشناییبا

آشنا آشنایی آشناییفلک در فکنده تو جزو ربنا جزو و ربنا

ربنا وبرشکن چرایی هین شکسته و دل ها قلب

ها قلب و ها قلبرا چیز هر اول جان ای منتهاییآخر

منتها منتهایی

Page 141: Shams1

ولیک تو شاهی چاه در لوایی یوسفا بیلوا بی لوایی بی

ای کرده قیصر قصر چون را کیمیاییچاهکیمیا کیمیایی

هزار صد که خوانمت کی ولی اولیایییکاولیا اولیایی

کنون گر حسینی هر کربالییحشرگاهکربال کربالیی

تو چه گر جان ای بربند را خوشمشکسقا خوش سقایی خوش سقایی

171را گلرنگ رخ آن نمایی طرب چون از

را سنگ آری چرخ درحجاب از کن برون سر دیگر برای بار از

را دنگ عاشقانرا راه مر کند گم دانش که که تا تا

را فرهنگ بشکند عاقلشود گوهر تو عکس از آب که آتش تا که تا

را جنگ مر واهلدتو حسن با را ماه نخواهم دو من وان

را آونگ قندیلک سهتو روی با آینه نگویم آسمانمن

را پرزنگ کهنهتو باز آفریدی و شکلدردمیدی

را تنگ جهان این دیگراو مریخ چون چشم هوای ده در ساز

را چنگ آن باز زهره ای

172

Page 142: Shams1

مبا عاقل عاشقان میان خاصهدرقبا لعلین این عشق اندر

عاشقان دور از عاقالن بادا بادا دورصبا از گلخن بوی

نیست راه گو عاقلی درآید درآید گر ورمرحبا صد عاشقی

گیر سخت عقل و ایثار صرفهمجلسوبا باشد عاشقی اندر

عقل نور از را عشق آید بود ننگ بدصبا ایام در پیری

زوترک تو عاشقا بازآ خود خانه عمرهبا باشد عاشقی بی

دست به تبریزی شمس نگیرد بر جان دستقالبا رو برون نه دل

173را تو برآوردم آتش یکی دگر از در

را تو بگستردم آتشسخن همچون ای زاده من دل چوناز

را تو فروخوردم آخر سخنخبر داری نمی من وز منی جادومبا

را تو کردم جادوی منبد چشم جمالت بر نیفتد گوشتا

را تو بیازردم مالیدمداد آنچ ز شد جوان اقبالت کف دایم این

را تو جوامردم دست

174را تو برآوردم شهوت آتش اندر ز و

را تو بازگستردم آتش

Page 143: Shams1

سخن همچون ای زاده من دل چونازرا تو فروخوردم هم من سخن

خبر دانی نمی من وز منی چشمبارا تو کردم جادوی بستم

بد چشم هر را تو نیازارد برای تا ازرا تو بیازردم آن

فشان رحمت و کن جوامردی به رو منرا تو جوامردم بس رحمت

175ها شیوه بین دل سر ورای شکلاز

ها شیوه زین عاشقان مجنوندیگرست کیش و دین را و عاشقان اصل

ها شیوه دین آن سر و فرعضمیر چین از چینست سخن وحیدلها شیوه چین آن اندر جویان

دید که بس از دین و عقل بی شده پری جان زانها شیوه آیین تازه

او گوناگون مکر و دغا ها از شیوهها شیوه مسکین کرده گم

کرد قصه را ما روح دار صنم پرده زانها شیوه کین بی و کبر بی

جان ز یا باشد جسم از ها عجب شیوه اینآن ها بی شیوه این بی و

خودست شیوه غرقه خودبین نبیند مرد خودها شیوه خودبین جان

باز کرد جوانم تبریزی ببینم شمس تاها شیوه ستین بعد

176

Page 144: Shams1

را نار عاشق زیتونیست می روح ناررا یار عاشق چو جوید

چراغ ای بیفزا زیتونی معطل روح ایرا افزار دست کرده

زهد شهوت از که شهوانی ندارد جان دلرا دلدار دیدن

را دوست دارد دوست علت به امید پس بررا نار خوف و خلد

ببین را ناری جان شکستی او چون پی دررا پرانوار جان

جهود پس اخوان جان نبودی جدا گر کیرا نیکوکار دو کردی

آنک از دان اخوان جان شهوت بیند جان ناررا وار موسی نور

حکمتی بی از ست شهوانی کرده جان یاوهرا وار طوطی نطق

گرفت تو زبان و بیمار رویگشترا بیمار کن قبله سوی

بود تبریزی الدین شمس دیده قبله نوررا دیدار و دل مر

177اسرارها دلم در بگفته برای ای وی

کارها پخته بندهها سینه غمگسار خیالت ایای

گلزارها رونق جمالتتو بخش شادی دست عطای این ای دست

بارها گرفته مسکینتو گوهرداد بحر چون کف کف ای از

خارها بکنده پایم

Page 145: Shams1

عوض سرها بسی ببخشیده دهند ای چوندستارها تو بهر از

تو پیش عالم دو هر باشد چه دانهخودانبارها از افتاده

پرورت عالم فضل بر آفتاب کردهایثارها ای ذره هر

بیچارگی از جز نبود ای چه چاره گرها چاره و کنیم می حیله

تافت چو تبریزی شمس از نورهای ایمنیمنارها از و دوزخ

178قضا اسرار ز غافل شدی زخممی

قضا سلحدار از خوردیناگهان آخر افتاد کار چه چنین این این

قضا کار چنین باشدجهان در خندد که دیدی گل نشد هیچ کو

قضا خار از گریندهگرفت رونق جهان در بختی نشد هیچ کو

قضا بیمار و محبوسدید عیش روی دزدیده کس نشد هیچ کو

قضا دار بر آونگنکرد سودی فن و مکر را کس بازی هیچ پیش

قضا مکار هایکنند خدمت دوستان را قضا کنند این جان

قضا ایثار صدق ازبماند گر باقی جان مرد صورت عنایت چه در

قضا بسیار هایروح مغز بمانده و بشکست در جوز رفت

قضا انبار ز حلوا

Page 146: Shams1

بود مغز بی شد نار سوی او آنک مغزقضا انکار از پوسید

بود مسعود شد یار سوی جان آنک مغزقضا یار شد و بگزید

179بیا مجمر این سوی عودی تو ورگر

بیا در از بام ز برانندتنیست چاره زندان و چاه از زهر یوسفی سوی

بیا شکر چون قهراست رسمی اکبر الله آن گفتنت تو گر

بیا اکبر اکبریخورند می هم سگان احمر می تو چون گر

بیا احمر می چون شیریبساز زر را خود مس جویی چه نباشد زر گر

بیا بر سیمین تو زرخشک تر اغنیا چشم فقیران بی و عاشقا

بیا تر و خشک شکلمحرمی را ملک های صفت ملک گر چون

بیا نر بی و ماده بیسفر در گرفتی دل صفات دل ور همچو

بیا سر بی بیا پا بیدهد می صالیی لعلش لب ای چون نه گر

بیا مرمر و خاره چونشد پرنور جهان الدین شمس ز سویچون

بیا سر بر دال آ تبریز

180فاسقنا زندگانی آب تو تو ای ای

فاسقنا معانی دریای

Page 147: Shams1

ایم آورده طلب سبوهای تو ما سویفاسقنا ثانی خضر ای

زنهارخواه ما جان ای ماهیان تو ازفاسقنا جانی دریای

ما آورده و آمده هجر ره خود از عجزفاسقنا ارمغانی را

ایم بشنیده خسروان فزون توداستانفاسقنا داستانی از

عقل افتاده وسوسه و گمان تو در زانکفاسقنا گمانی فوق

تو عشق با زند چه عاقل جنون نیم توفاسقنا عاقالنی

شد تبریز تو ز عالم شمسکعبهفاسقنا یمانی رکن حق

181آسیا مثال ما دانه چو کی دل آسیا

چرا گردش این دانداو آب و سنگ چو ها تن سنگاندیشه

ماجرا داند آب گویدبپرس را آسیابان گوید فکند آب کورا آب این نشیب اندر

خوار نان کای گویدت نگردد آسیابان گرنانبا باشد که این

خمش شد خواهد بسیار خدا ماجرا ازرا تو گوید تا واپرس

182مبا عاقل عاشقان میان در در خاصه

لقا شیرین چنین عشق

Page 148: Shams1

عاشقان از عاقالن بادا بادا دور دورصبا از گلخن بوی

نیست راه گو عاقلی درآید درآید گر ورمرحبا صد عاشقی

کند اندیشه و تدبیر تا رفتهعقلسما هفتم تا عشق باشد

حج بهر از شتر جوید تا رفتهعقلصفا کوه بر عشق باشد

گرفت را دهانم این آمد از عشق گذر کهبرآ شعرا بر و شعر

183بازمیا جا ز رفته دل فنا ای به

میا ساز این در و سازاست به ارواح عالم را از روح قالب

میا بپرداز روحآب شد زنده بدو که آبی را اندر خویش

میا درانداز آباوست اول از به عشق آخر آخر ز تو

میا آغاز سویجماد همچو نشوی فسرده در تا آن هم

میا بگداز آتشعدم ز ها روان آواز عدم بشنو چو

میا آواز به هیچنماند راز دهد کآواز آواز راز مده

میا راز ای تو

184وفا جوی لب به رسیدم آن من دیدم

فزا روح صنمی جا

Page 149: Shams1

خورشیدپرست همه او همچوسپهپا و سر بی همه خورشید

مجید قرآن آیت از باور بشنو تو گرمرا قول نکنی

تملکهم امراه وجدت من قد اوتیتلها و ء شی کل

خود رخ نمودی خورشید سجدهچونکرا همه سایه چو دادیش

هوا به بپریدم هدهد چو رسیدم من تاسبا شهر در به

185باال ز ما خاک بر جرعه ریخت که بس ذره از هر

عالال در آورد را ما خاکگشته باف عشق دل گشته شکاف چونسینه

تعالی حق جام از گشته صاف شیشهنهفته بد چشم وز شکفته ها مرا اشکوفه غیرت

میاال دهان خور می بگفتهربودی دلم و جان نمودی رو چو جان چونای

کاال گرفت قیمت بودی تو مشتریآرد حیات جورت بارد نبات تو ابرت درد

مپاال را درد تو گوارد خوشمستم تو باده وز توستم با عشق بلند ای تو وز

تدلی دنا وقت پستم ودارد دق رنج مه خوانم چگونه سروتماهت

اال راستست آن بخوانم اگردارد محاق هم مه دارد احتراق اصل سرو جز

اصال ندارد اصلی ها جان اصلخسوفی بود را مه کسوفی را تو خورشید گرال بگو را دو هر این وقتی خلیل

Page 150: Shams1

مردند و شدند باطل یاران جمله باطلگویندتوال کند حق بر کو آن نگردد

بریده دم برقیست خلقان های خنده خنده این جزاعال رب ز جان در باشد که ای

حق در گریخت کو وان حقست حیات روح آب همالال قدس روح هم غالمش شد

186را روان چشمه آن بگشا میرآب چشم تاای

را بوستان اشکوفه ز گشاید هااست چشم دو ظلمت در لطفت حیات زانآب

را دیدگان کردست دریا چو مردمکنبیند تو لطف تا نرقصد کسی کاندرهرگز

را کودکان است رقص لطفت ز شکمباشد چه عدم اندر و باشد چه شکم لحد اندر کاندر

را استخوان است رقص نورت زکردیم رقص بسیار دنیا های پرده چابکبر

را جهان آن رقص مر یاران شویدقالب کندهای با برقصد می چو ها چو جان خاصه

را گران کنده این بسکالندکوبان پای بودیم والدت اول ز ظلمت پس در

را جان شکر بهر از ها رحمرسیده خانقه از صوفیانیم جمله و پس رقصان

رایگان لوت این را شکرگویانرایگانست بدهیم جان اگر را لوت خوداین

را شایگان گنج این صوفی جان چیستآسمانست سرپوش را جهان این خوان خوان چون از

را زبان بود زهره گویم چه حقشاهیم خوار طبل ما راهیم صوفیان دار ما پاینده

را خوان و را کاسه این رب یا

Page 151: Shams1

نی ما شست کاسه جز شاهان های کاسه خام در هررا نان و را کاسه این درنیابد

ملوث کاسه تا نعمت های کاسه پیشازرا میزبان ننگ آن است فرق چه مگس

چشیده و ناخورده او بود کس که کس می وان گهرا دهان زند می گه را زبان گزد

187را فلسفی افکار کردم پاک سینه دیده از در

را یوسفی اشکال کردم جای

نیاید زبان کاندر باید جمال سجده نادر تارا صفی آدم مر آید راست

نوری چگونه نوری طوری چگونه لحظه طوری هررا منطفی شمع صد بخشد نور

نماید رو ذره هر برآید چون دگر خورشید نوریرا مختفی ذرات بباید

او جودها دریای او وجودها صید اصل چونرا منتفی اشیاء او کند می

تنها مگیر را خود پنهان کسیست جا تیز این بسرا زبان بد به مگشا دارد گوش

188وثاقی پری آن کرد ضمیرت چشمه هربرپیدا شدست وی از خیالت صورت

پریان مقام باشد باشد چشمه که جا بااحتیاطهرجا آن در را تو بودن باید

روانست تنت بر تا حس چشمه پنج اشراق این زمجری گاه بسته گه دان پری آن

تصور چون و وهم چون باطن حس پنج پنج وان هممرعی سوی به پویان دان می چشمه

Page 152: Shams1

میرابند پنجاه مشرف دو را چشمه به هر صورتاجال زمان اندر نمایند تو

نباشی باادب گر پریان ز رسد گونه زخمت کاینمحابا بی و تندند پریان شهره

برجه که را تدبیر فریبد می مکرشتقدیرما چون هزار صد از برده گلیم

بین ماهیان شست در بین قفس در های مرغان دلدانا مکرساز زان بین گر نوحه

خیانت از بت هر بر مگشا چشم ز دزدیده نفکند تابینا شهریار آن چشمت

غایر گشت چشمه این بیتی چند برجوشدماندستفردا برجهیم خون چشمه ز آن

189آ رقص به تر شاخ ای ها جان بهار چونآمد

آ رقص به شکر و مصر اندرآمد یوسفمادر شیر مانند پرور عشق شاه ایای

آ رقص به پدر جان دررو شیرجوشدررسیدی گوی چون دیدی زلف و چوگان پا از

آ رقص به سر و پا بی بریدی سرچونی که مرا آمد خونی دست به بیا تیغی گفتم

آ رقص به شر نه گفتا است خیر کهباران چو او چرخ در تاجداران عشق قبا از جا آنآ رقص به کمر خوش ای باشد چهنبشته فنا تو بر گشته هست مست فنا ای رقعه

آ رقص به سفر بهر رسیدهپیاده بتم آمد باده جام دست نیستی در گر

آ رقص به نر شاه زان ماده توآمد چنگ آواز آمد جنگ ز پایان یوسف

آ رقص به هنر بی ای آمد چاه

Page 153: Shams1

باشد سجده به سر وین باشد وعده چند هجرمتاآ رقص به اثر و دنگ باشد ببرده

فالنی مرا گوید زمانی آن باشد بی کی کایآ رقص به باخبر ای شو فنا خبربرآید ها رنگ وان درآید ما مرغ طاووس با

سراید آ جان رقص به پر و بال بیمرهم مسیح از دید عالم کران و گفتهکور

آ رقص به کر و کور کای مریم مسیحاست چین رشک تبریز است دین شمس بهار مخدوم اندر

آ رقص به شجر و شاخ حسنش

190را بقا باده آن رسانی می که آن تو با بی

را ما باده جام این گوارد نمیرها قدح کن مطرب ها ناله گونه زین یکی کن جانا

را بها بی جنس آن کن بهارا دلت آفت وان را سلسلت عشق چاه آن آن

را سحرها کان وان را بابلتزر شود ما کار تا دیگر بار سر بازآر از

را وفا عادت آن سر از بگیرفرشته تو لطف از سرشته شقا تو دیو طغرای

را صفا ملکت مر نبشتهرسیده فلک بر ای گزیده ای نورت به در دم من

را مصطفا انوار بدیده دمآهی من حاصل شد راهی گشت بسته کوه چون شد

را کهربا عشق از کاهی همچوآگه هست تبریز مه چون دین شمس دعا از بشنو

را دعا این کن آمین گه گه و

191

Page 154: Shams1

را خود تو بزن من بر را طرب کن چشمیبیداررا چنین بد چشم کوری بگردان

کردن زنده اینست من بر تو بزن را مرده خود بررا معتمد افسون عیسی چو زن

نه من روی به رو آن به قمر از رویت بنده ای تارا ابد دولت صد باشد دیده

چشیدم تو قند کز بدیدم واقعه آن در بارا زد نام بوسه این گفتی که نشان

یا بودی فرشته بودی جان گشته چه چهره رب کزرا ولد یتخذ لم نمودی می

ندیدم دگر صورت کشیدم تو دست بیچونرا خرد مر کرده گم بدیدم هوشیی

درده وار رحم بی درده نار چو گم جام تارا بد و نیک و را خود ندانم شوم

کن پر تمام لیکن کن پر جام بار چشم این تارا حسد نهد سو یک گردد سیر

اال اله ال در باال ز میی اله درده روح تارا جسد کند ویران بیند

خوش خرد آینه رفت نمدوش قالب چندانکازرا نمد این تو زن می اکنون خواهی

192ها جان میرآب ای کوزه و سبو شود بشکن وا تا

ها دهان تو پیش در کاسه چوخردها گیجی ای زن ما گیجگاه وارهد بر تا

ها امتحان ز عقل این گیجی بهبشکن عقل ناموس شکستی تن مگذارناقوس

ها نشان کند پیدا مزور کانمردم زبان بندد نماید جادویی چون ور تو

ها زبان برو بگشا موسی عصای

Page 155: Shams1

خوشتر جوش به دریا خوشتر خموش آینه عاشق چونها بیان خامشی در خوشتر ست

193را ما جوی و جست این گردان قبول و جانا بنده

را ما موی برگیر عشقیم مریدالله چو میی درده پیاله و ساغر گل بی تا

را ما روی سیمای آرد سجودرا ما چشم امروز گردان مست و رشکمخمور

را ما کوی امروز گردان بهشترا زر کجاست دشمن سیمیم و زر کان ما ما از

را ما عدوی و یار سعادت رسدگشتیم دراز گردن گشتیم طراز و شمع فحلرا ما گلوی می زین کردی فراخ

سیلت ربود را ما زندگانی آب اکنونایرا ما سبوی بشکن بادت حالل

واجو باده لطف از ندانی ما خوی همخویگررا ما خوی باده آن کردست خویش

نگردیم پر و سیر ما بریزی می بحر نگون گر زیرادر را نهادی ما کدوی سر

کن کف به دگر دیکی آمد دیگر دیگ مهمان کاینرا ما شوی کاسه یک نیاید بس

بستان رسند می در مستان جوق جوق مخمورنکرا ما بوی یافت چون نیابد چون

بشوید همه دفتر بگوید هنر بشنود ترک گررا ما طرقوی این عطارد

فخرجویان عشق در دف چون خورند به سیلی زخمهرا ما توی سه زن می آور چنگ

دنیا اهل بر دنیا گردد تلخ که کن گربسرا ما گوی و گفت این ناگه بشنوند

Page 156: Shams1

194را صور مایه آن اکنون گرفتن دامیخواهم

را نظر قبله آن خوش ام نهادهگو سخن تر آهسته دارد گوش عقل دیوار ای

را در بگیر دل ای بررو بامهمینند غصه در کمینند در که چوناعدا

را همدگر گویند چیزی بشنونددشمنانند و خصمان نهانند ها ذره قعر گر در

را سحر گزین خلوت گو سخن چهدشمن خیال روزی دشمن جای چه جان خانه ای در

را رهگذر بهر از شد دلمشد دشمنان پیش زو سر زین شنید خواند رمزی می

گفت می را یک به را یک تر و خشککردیم عهد راه در یاران و ما روز پنهانزان

را سر افکنیم پیش را سر کنیمکانیم سنگ ز کم نی مردمانیم نیز زخم ما بی

را زر نکرد پیدا میتین هاینشسته ترش و تلخ بسته کیسه خبر دریای یعنی

را گهر ام دیده کی ندارم

195را جان کنند صدتو رانند تو با که با شهوت چون

را میان دهد سستی برانی زنیفسرده کند را تن مرده جماع به زیرا بنگررا نشان این دریاب دنیا اهل

جانشان است پژمرده خواجگانشان و خاکمیرانرا شاهدان نوع این سر بر سیاه

ببینی شاهدان تا دینی عشق به پرنوردررورا آسمان آفاق رخ از کرده

جوانی بخشد را پیر هر نهانی زانبترا ارغوان اینست جانی آشیان

Page 157: Shams1

جا این از شوم بیرون نی وگر کنی کزخامشرا دهان او پوشد می زبانت شومی

196را عبرفشان زلف اندرآور جنبش رقص در در

را صوفیان های جان اندرآورچنبر بگرد رقصان اختر و ماه و در خورشید ما

رقصیم را میان میان آن کن رقصانترانه کمترین از مطربانه تو چرخ لطف در

را آسمان صوفی اندرآردگویان ترانه آید پویان بهار خندانباد

را خزان کند خیزان را جهان کندگردد خار جفت گل گردد یار مار نثار بس وقت

را بوستان شاه مر گرددسویی پیک چو آید بویی باغ ز دم که یعنیهر

را دوستان امروز زن الصالگوید تو با و بستان شد روان خود سر سر در در

را روان رسد جان تا شو روان خودسوسن سر سرو با برگشاید غنچه اللهتارا ارغوان و بید مر آرد بشارت

آید سر بر قعر از نهالی هر سر معراجیانتارا نردبان باغ در نهاده

نشسته ها شاخه بر عندلیبان و بر مرغان چونرا پاسبان ادرار باشد خزینه

ها دل چو ها میوه وین ها زبان چون برگ چو این ها دلرا زبان دهد قیمت نماید رو

197بیا ما درگاه به بازگرد بنده ز ای بشنو

الصال علی حی ها آسمان

Page 158: Shams1

ایم گشاده تو پی ز گلستان خارزار درهای درپا برهنه ای دوی چند

ام داده دردیش و آفریدم من را کس جان آندوا سازدش همو داده درد که

رو عشق باغ در خواهی سرو چو چرخ قدی کایندوتا تو قد کند کوژپشت

اند زنده و گویا شاخش و برگ که که باغی باغیفزا جان نیست آن ندارد جان

مردگان گند از چونی زاده زنده تاسه ای خودرا تو مردگان این از نگیرد می

بخش حیات حی ز است پر جهان دو جان هر باما ز مکن قناعت روزه پنج

زنند همی معلق ذره شمار ها چو جان یک هرکبریا افالک در آفتاب

اند بوده خفاش اول ز ما چو خفاشایشانعطا و بخشش آن از گشت شمس

198ها خرقه بدرید عشق صوفیان جامه ای صد

صبا لذت از گل کرد ضربشد خار گرفتار و ماند دور یار هر کز زین

ایتیا امر از گل رست درد دوبرفت و زد صالیی نمود رو غیب راه از کاین

روا پا نیست گرت کوتهستگل عقیب رفتم و کردم خموش هم من من از

را الله و ریحان خدمت و سالمنیست گفت امکان و آمد پر سخن از جان دل ای

ماجرا به لب بگشا صوفیانست نیامده آن هنوز که بگو ها حال چونزان

مامضی ذکر نبود صوفیان خوی

Page 159: Shams1

199جدا خود شهر از و بمانده مان و خان شادای

خدا خانه سفر از آمدیتنی قرار ها شب و فاقه به سفر از عشق روز در

مصطفا دیدار و کعبه حجحق گاه قبله آن در سینه و رو خانه مالیده در

آمنسا کان قد شده خداباخطر راه این در بدیت چون و کند چونید ایمن

را جمله راه این در خدایحاجیان لبیک غلغل ز آسمان عرش در تاصدا از غریوست و ها نعره

نهد سر پات بر و ببوسد تو چشم مروه جان ایصفا بر بررفته و بدیده را

است کرده وعده خدا و شدیت حق مهمانمهمانما پیش به خاصه باشد عزیز

حاجیان بار کشد که اشتری خاک تاجانمنا منزل تا و مشعرالحرام

مقیم شده جا آن دل و حج ز حلقه بازآمده جانمبتال گشته تن و گرفته را

عرق ذات بصره از و جحفه ذات شام و از باتیغکه جا این شده ربنا باکفن

بیت به رخ کوه سر به برآ صفا کن کوه تکبیردعا هم و تهلیل و برادر

شد قبول طوافت بار هفت که مقام اکنون اندررا قدوم کن رکعت دو

بکن این مانند و مروه به برآ هفت وانگه تاها طواف خانه به باز و بار

بلیغ خطبه بشنو ترویه روز به تا وانگهصال در آی عرفات جانب

بایست جبل قرب به و آی موقف به پسوانگهجا به هم بیست دگر بار بامداد

Page 160: Shams1

آن از بعد و آر منی سوی روی گاه هفت وان تاها سنگ گیر می و زن می بارحطیم بر و رکن بر بادا سالم ما شوق از ای

وفا منزل آن و زمزم به ماما گرد بخیزیم خواب ز بود و صبحی اذخر از

صبا دهد بو ما به خلیل

200دوا بگو بود چه ترکی به شتر بچه نام نام

دوا پیش خود او باشد چه شست همه مادر قضا و قضا زاده چونماقضا پی از ایم شده دوان کودکان

پریم پیش در همه و خوریم او از شیر شرق ما گرسما جانب ور تازد غرب و

نهیم سفر در قدم دست ز سفر حفظ طبل درخدا عصمت در و حمایت در و

مهیم آن همراه بیابان در و شهر جان در ایلقا خوش ماه آن بنده و غالم

کشد می ارواح شه کان شهر جاست آنآنبیا خدا بگوید که مان و خان جاست

بود او قبله چون بیابان شود و کوته پیشدلربا سرو و بود چمن سپس

دهد خم پشت هم آید ره در که کایکوهیمرحبا اجالل معدن قاصدان

راه سنگالخ شود نرم حریر او همچون چونپیشوا و راه آن قالوز بود

شدیم دوان مه آن پی در وار سایه ایماالصال همراه و همدل دوستان

هست عذر که کس آن کند ما رفیق را که دل زیراتیزپا و چست و بود سبک دل

Page 161: Shams1

نیست وهم کشتیش به که رود می مصر مکه دل دلرا مهاره نجوید که رود می

دلست چاالکی ز و تنست لنگی تن از کزوفا آن جست دل ز و حق نجست

شده جان همرنگ تن آن کجاست گلی اما و آبپادشا ارواح بر ست شده

بین خاک شوره این که مانده خیره ما ارواح حد ازمقتدا و گشت ملک و گذشت

رسید او که جا بدان که مقتدا جای نهیم چه پا گرشقا در بسوزیم پیش

زدیم می طعن او در نبود گمان در هیچ این درکیا ای خوار منگر آدمی

شویم روان ریحان و گل در آب همچو خاک ما تاگیا دهد بر ما ز تشنه های

آب بهر جگرگرم خاک پاست و دست رو بی زینها جوی آب آن رود دوان دوان

اوست دایه که ایرا خلد می آب طفلپستانجا به جا دایه طلبد را نبات

کشید ها جذب چنین روح شهر ز را صد ما درفنا عالم تا منزل هزار

رسند همی رسوالن روح جهان از و باز پنهاناقربا به بازآ آشکار

گذاشتی را ما و گرفتی نو تو یاران بی مااگر ما ناخوشیم ز خوشی تو

اقرباست آه ز تو ماللت این خواجه کی ای هر باجدا کند آنت گردی جفت

توست پی ایشان همت که کن تاثیرخاموشابتال تصاریف ست همت

201

Page 162: Shams1

ما ماجرای نشد تمام هم و رفت ناچارشبماجرا تمامی ست گفتنی

رستخیز روز تا آدم دور ز کوتهواللهدرازنا این نشود هم و نگشت

شد تمام کاینک نماید چنین ترک اما چونرا رونده مرد اشپو گوید

منزلی نزدیک که چیست ترک گرمی اشپوی تارا تو دهد قوت و جالدت و

ست هالکت توقف ست رفتنی راه چونتچوناندرآ خرگه بیا که کند قنق

نیست دریغ جانش که ست مروتی لیکنصاحبابتال در ماندی بگیرد گرت

مکن متهم و مبر بد ظن ترک مستیزبرهمرها بشتاب هندو همچو

تو برای از نعل سه است آتش در جا به کان جا واناقربا و خویش دل تست گوش

خوش آب که کریمان اشتیاق گلوی نگذارد اندرباوفا یار ای رود تو

زود کنند تلخت نشینی عسل در وفا گر با ورشوی جفت جفا تو آن گردد

بدان یقین این و رو راه و باش سرگشتهخاموشآسیا چو غریبی آب دارد

202علیکما سالم بامداد روز که هر جا آن

مرتضا وقت آن و نشیند شهخویش دست دو بسته پیشش ایستاد دست دل تا

عطا و زر پایان بخشد شاهگهی گه ابدالدهر تا و کاس مست خوان جان بر

ما نصیب دل نهد کاسه جسم

Page 163: Shams1

عشق مسیح دست بخشد نصیب زان مرده تا مردوا را بیمار و سعادت را

عشرتی باغ او از یابد تمام بانوا برگ همدوتا چنگل طرب ز شود

تن به تن نواهای ز تن گشته رقص خود در جانفنا آن و محو آن در مست و خراب

عشق نوش ز و نای ز بهشت شده قاضیزندانقضا مسند آن در مست عقل

سوال در آیند خرد مدرس فتنه سوی کاینچرا شد اسالم در عظیم

جواب دهد فتوی به کل عقل دم مفتی کاینناروا و کو روا ست قیامت

عشق خطیب برآمد وصل عیدگاه بادرثنا را شاه آن مر گفت و ذوالفقار

گوهری های جان همه المکان بحر نثار از کردهها جان مرجان و گوهر

عشق سرای پردگیان و خاص صفخاصانسرا در بر هوسش در نشسته صف

کند نظر ایشان بر پرده شکاف از نعره چون بسمرحبا که برآید عشق های

چرخ به دهد سنایی که اش سینه خواست سینایمیسما در بنگنجید اش سینه

دیک همچو جوش این در عنصرند چار نار هر نیهوا نم و خاک نه و برقرار

هوس از رفت گیا لباس در خاک آب گه گهوال این بهر از شد هوا خود

آتشی آب شده روغناس راه شده از آتشفضا این در هم هوا عشق ز

بیذقی چو بگشته خانه خانه به بهر ارکان ازشما چون لهو از نه شاه عشق

Page 164: Shams1

ست روشنی آب را تو که برو خبر بی ز ای وارهد تاصفا صفوت گلت و آب

آب ست صفوت صفت طالب که وانزیراضیا قلزم با تو وصال جز نیست

نیست خدای بی او بگردی اگر آدم وار ز ابلیسخدا کف از خوری سنگ

را خدای ولیکن نیست خدای سنتی آری اینکبریا اسرار در رفته ست

کنی بدن و جان و دل از آدم پیش سجده چون یکریا بی صدق از حق امر به ای

آن از بعد قبله از بگردی تو که سو کعبههررا تو دل بهر سو آن بگردد

من ز پس راه در نباشم چون مجموعمجموعباوفا رفیقان شوند چون

نظم به شد مجموع چو خانه گاه دیوارهای آندال شد جمع او در خانه اهل

درز دریده باشد نبود جمع کیسه سیم چون پسبیا یکی وی از شود چون جمع

مقیم شد تبریز به چو شوم چون شمسمجموععال هر سرجمع شد او که الحقی

203ما نگار آمد خرم بهار صد آمد چونما کنار در شکر تنگ هزار

منورست زو جان مجلس که مهی بشکند آمد تاما خمار گلگون باده ز

و بیا آمدی آمدی شاد سرو ملوکانه ایما زار الله و چمن گلستان

باش عمر پاینده و مه ای باش بیشه پاینده درما شکار برای ز جهان

Page 165: Shams1

گوهری مثل بی که تو از جوش به در دریا کهسارما غار یار ای که خروش

ما دریاعطای ساقی بزم روز روز در درما ذوالفقار و نر شیر رزم

سفر این در چونی و غریبی این در تا چونی برخیزما دیار سوی به رویم

نیست قرار سبوها و خم و مشک به را را ما ماما جویبار سوی کنید کشان

نشست ها چشم آن بر که رخی پری عقل سوی آرامما قرار بی دل و مست

ما همچو سوداش گدازش در ماه آفتاب شد شدما یادگار او رخ از

صباح رونق ما ای ظریف صبوح دولت و ویما شمار از بیش پیاپی

بگیر مکن سستی مستی سخت چند به هر کارزدما خمار و خمر گویی چه هر

زود بگیر پرآتش آفتاب چو به جامی درکشما شهریار قمر چون روی

شد کار ز من دل و ماند کاره نیم کند این او کارما خداوندگار هست که

204را اسرار صوفی درست گریبان بر چه سر تا

را کار عاقبت غیب ز برآردست مطلق دلش راز حقست خم به که او می بر لیک

را بیدار عاشق ست دق همشده آتش در باد بده خاکی چو به آب عشق

را چار این خیمه برزده همسرخوشان آن پی در چادرکشان که فلک عشق بر

را نار دهد نور نشان بی

Page 166: Shams1

مزن قلندر الف مزن در این نه حلقه مرغرا قار مگو قیر مزن پر ای

کن نوش جان باده کن گوش مرا و حرف بیخودرا هشیار خاطر کن هوش بی

بود خمار خانه وجود نفی ز خود پیش قبلهرا دیوار و در آن زود ساز

الست جام می از مست نیک شود از مست کن پررا خمار خانه پرست می

ببین این ست حق شمس دین خداوند شده داد ایرا گلنار رخ آن چین تبریز

205جا به جا روی چند ما ز گریزی در چند تو جان

عصا گلوی همچو ماست دستگزاف از جهان گرد طواف بکردی رمه چند زین

وفا دیدی تو هیچ الف ز پرگیر گشته جهان گرد زحیر ای سه دو همچوروز

نوا بی و گرسنه گیر مرده سگانشو مرده پسر چون جو مرده و دل کفن مرده از

قبا آن تو تن در ایست مردهرا تو نماید مرده تا که ندیدی کشی زنده چند

را گرمابه صورت کنار درمال و زر آن تو پیش پرسفال تو باورمدامن

فنا آرد اجل که کنی آنگهکن بخش کنم چه من کهن زر که به گویی من

روا جا آن زر نیست روم می سمامنزلی این در چه از بلبلی ای نه و جغد باغ

صبا و سرو و سبزه شد چه را چمن

206

Page 167: Shams1

را که کرایی تو پس را تو خوبی همه در ای گل ایکجا کجایی تو پس ما باغ

نداد نشانم تو از زبان صد با رو سوسن گفتثنا و دعا غیر مجو من از

پرشکر دهان باغ قمر ای تو کف تو از کف وزنوا و برگ همه با خبر بی

رسید کی تو قد در کشید سر اگر نرگسسرورا تو او ندید هیچ داشت چشم اگر

فشاند گل اگر شاخ خواند خطبه اگر اگر مرغ سبزهدوا ندارد هیچ راند تیز

بود صبر از دل شرب بود ابر از گل حریف شرب ابرصبا حریف صبر گیاه

دده و دیو و مردم زده صف طرفی در هر لیکپا ندارند پای میکده این

بگو بخواهی چه هر بجو ام طرفی نبری هر رههدی ننمایم تا مو تار

آفتاب تپش از آب روی شود همش گرم بازعال اندر برکشد آفتاب

برد چه ندانی که تا خرد خرد صافبربردشدلربا شعشعه درد ز بدزدد

لب دو هر من بستم بوالعجب سخن فلک زین لیکالصال زندت می شب جمله

207مرا جانی راحت درد هنگام به که به ای که وی

مرا روانی گنج فقر تلخیفهم و ندیدست عقل وهم نبردست چه به آن تو از

مرا ازانی قبله رسید جانمبقا در نگرم می ناز به من کرمت کیاز

مرا فانی دولت شها بفریبد

Page 168: Shams1

آورد تو مژده او که کس آن به نغمت چه گرمرا اغانی ز به بود خوابی

شه تو خیال هست نماز رکعات و در واجبمرا مثانی سبع چنانک الزم

راست تو شفاعت و رحم کافران گنه و در مهتریمرا دالنی سنگ سروری

ها ملک کند عرضه الیزال کرم نهد گر پیشمرا نهانی کنز ای جمله

خاک به من نهم روی جان ز من کنم از سجده گویممرا فالنی عشق همه ها این

وصال زمان هست من پیش ابد زانکعمرمرا زمانی هیچ او در نگنجد

آن در صافی شربت وصل و ست اوانی چه عمر تو بیمرا اوانی رنج آیدم کار

این از پیش مرا بود آرزو هزار دربیستمرا امانی هیچ نماند خود هوسش

آنک از گشتم ایمن او لطف مدد گویدازمرا ترانی لست غیب سلطان

دلم و جان شده پر اوست معنی اوستگوهرمرا ثانی و ثالث نیست گفت اگر

التفات نکرد جسم روح به وصالش چه رفت گرمرا عیانی گشت تن ز مجرد

چو لیک غمش از شدم را پیر بری تبریز ناممرا جوانی جمله بازگشت

208مرا درآرد راه زدن ره جهت کف از به تا

مرا بازسپارد رهزنانقافله صد دو راه دمی هر زند چه آنک من

مرا آرد چه به او او پیش زنم

Page 169: Shams1

برکنم جهان ز دل کنم گم پا و سر نفسی من گرمرا بنخارد سر لطف به او

کنم می آن بر رقص زند می خوش ره دم او هرمرا برآرد عشق نو بازی

نشین کنجی گوید مرا او فسوس به چونکگهمرا درآرد به خود کنج به نشینم

باز چو بپراند می او امروزم اول چه ز که تامرا گمارد کی بر من به گیرد

ابر همچو من نکته رعد همچو من قطرههمتمرا بفشارد چون من ابر ز چکد

داد بحر آن از دارد بامداد از من ز ابر که تامرا ببارد کی بر باد ز و رعد

مرا ندارد یاوه مرا ببارد کف چونک درمرا بازگذارد نبات گون صد

209درآ سرایی شمع زده را ما در دل ای خانه

درآ خدایی خانه توست آنست یافته روشنیی ست تافته تو ز و خانه دل ای

درآ کجایی تو ای تو جای جاندیوانگی مایه خانگی صنم همه ای ای

درآ کرایی تو پس را تو خوبی

210ها جوی بیشترین باشدی تهی نه خواجهگر

ها کوی این در تشنه دود می چراپر باد از خم هست نیست باده او در که از خم پر خم

ها روی کند سرخ کی بادگل بوی او در نیست خارها تهی بجوید هست کور

ها بوی و گل لطف خار ز

Page 170: Shams1

ببین آتش چو روی آتشین طلب پی با برها سوی این در زود برو دودش

روی چه اه ببین روی موی مشک حجب آنکدرها روشوی ز دور بشست خدایش

او زلف سر که جز نیست پرده او رخ چو بر گاهها گوی شود گاه شود چوگان

او روی تبش از عاشقان غلط او از صورتها موی آن سر بر شود می

اند بسته مو به موی ها جان بسی که چونهیها چربوی سر بر اند شسته مگسان

رواست ندارد رنگ برد عقل از چو تو باده حسنها خوی کنم چه تا یوسفیست چون

شیر که جز کند صید نرگسش آن راستآهویها ابروی کند کژ چون روح شود

زیان بی حق شمس تبریزیان تو مفخر به تویها توی این کن باز توست عشق

211دوتا سوسن جانب رسید بنفشه گل باز باز

قبا بدراند می پوش لعلباد چو عالم سوی زان شاد و بازرسیدند مست

ما سبزقبایان خوش و خرامانتفت به را خزان سوخت رفت علمدار که سرو سر وز

لقا شیرین الله نمود رخعلیک سالم گفت یاسمین با گفتسنبلهفتا ای آی چمن در السالم علیک

صوفیی طرفی هر معروفیی دستیافتهصبا چون کنان رقص چنار چون زنان

نهان خود رخ کرده مستوریان چو کشد غنچه بادبرگشا رو سره کای چادرش

Page 171: Shams1

ما جوی این در آب ما کوی این در زینتیارچرا زردی و تشنه نیلوفری

کش عیش آن شد کشته روترش دی تو رفت عمرتیزپا سمن ای دراز بادا

را سبزه زد چشمک ماجرا در سبزهنرگسرا تو فرمان که گفت کرد فهم سخن

امید دارم تو ز من بید به قرنفل گفتگفتالصال توست خلوت ام عزبخانه

ای رنجیده تو چه از ترنج ای بگفت من سیب گفتخودنما نشوم می بد چشم از

کو یار کان آمد کو و کو با کردشفاختهنوا شیرین بلبل گل به اشارت

نهان بهاری هست جهان بهار و غیر رخ ماهساقیا بده باده دهان خوش

الدجی الظلمات فی طالعا قمرا نوریاالضحی شمس یغلب مصابیحهگه بی لیک ماند سخن نیک چند دیرست به و چه هر

قضا فردا آرم شد فوت شب

212را دانا جنیان آن کن شیشه خون اسیر بریز

را صهبا خونیان آن دلرا خسرو هزار کاله اند لعل ربوده قبای

را ما چهره ببخشیدهبرده ها عقل طاووس چو جلوه گاه گشادهبه

را رعنا پر عشاق دل چونشود لعل رنگ سبز فلک عکسشان کن ز قیاس

را ها دل کنند چگونه کهجرعه یک به طرب و رقص به پیر درآورند هزار

را برجا بمانده ضعیف

Page 172: Shams1

خالقند حیات آب که پیر جای جان چه کهرا اشیاء جمله غمزه یک به دهند

ست دیده کس هیچ چست چنین سخنشکرفروشرا شکرخا طوطی کند شناس

شریف و کریم زهی و ظریف و لطیف چنینزهیرا باال طریق بباید رفیق

را طالب عاشقان همه زدند روانصالرا تماشا پی میدان به شوید

فروریزند ما به قارون خزینه ما اگر مغز زرا سودا برد نتوانند

هایی جان جان که باقی ساقی بر بیار بریزرا حمرا شراب سودا سردلداری هیچ ز نگیرد پند که گمار دلی او بر

را گیرا شراب آن دمیست پخته خود دست به عشقش که شراب گهر زهی زهی

را دریا هیچ ست نبوده کهجامش رسد اگر مریخ به زهره دست به ز کند رها

را صفرا و خشم جرعه یکیگشتیم فنا همه و شراب و ای مانده زتو

را سیما تو کنی می نهان چه خویشتنغیرت ناظر ولیک و حاضر هزارالالست

را الال برای کشتی عاشقالال دمی هر به گوید ال ال نفی تو به بزن

را اال بیار را ال گردندانی می آنک از جامی الال به و بده علم که

را دانا هزار رباید عقلبنگر او سوی به شوخت غمزه به یا غمزه و که

را احیا ثانی ست حیاتی تورا کدورت و غم غبار تو ده آب خواب به به

را غوغا و را جنگ آن درکن

Page 173: Shams1

پیچیم او در تا فرستاد عشق نیست خدای کهرا تعالی ملک پیچش الیق

ناگفته و دهان در غزل نیم دریغ بماند ولیرا پا و سر ام کرده گم که

تبریزی شمس افالک بر بتاب مغز برآ بهرا جوزا برج بیارای نغز

213جویا را عشق و عشقی عاشق تو بگیراگر

حیا گلوی ببر و تیز خنجرناموس روش در است عظیم سد بی بدتنک حدیث

صفا به کن قبول این است غرضمجنون آن کرد چه از جنون گونه شید هزار هزار

شیدا گزین آن برآورددوید کوه به گهی و درید قباش ز گهی گهی

فنا گزید گهی و چشید زهرگرفت زفت صیدهای چنان عنکبوت چه چو ببین

االعلی ربی دام کند صیدارزید همه بدان لیلی چهره عشق چگونهچو

لیال عبده به اسری باشدرامین و ویسه دواوین تو ای نخواندهندیده

عذرا و وامق حکایات تو اینشود تر آب ز تا کنی گرد جامه هزارتو

دریا در ست خوردنی را تو غوطهپستی و آمد مستی همه عشق سیل طریق که

باال سوی رود کی رود پستباشی نگین چون عشاق حلقه تو میان اگر

موال ای تکینی گوش به حلقهخاک این را چرخ است گوش به حلقه چنانکچنانک

اعضا را روح است گوش به حلقه

Page 174: Shams1

پیوند این از خاک کرد زیان چه بگو لطف بیا چهاجزا با عقل ست نکرده که ها

زد نشاید پسر ای گلیم زیر به بزن دهل علمصحرا میانه دلیران چو

مشتاقان غریو از بشنو جان گوش هزاربهخضرا گنبد جو در غلغله

عشق مستی ز قبا بند برگشاید و چو توهایحورا حیرت و بین ملک هوی

راست عالم زیر و باال که اضطراب عشق چه زباال از و زیر ز منزه کوست

شب بماند کجا برآمد آفتاب رسیدچوعنا بماند کجا عنایت جیش

بگو تو جان جان جان ای کردم ذره خموش کهگویا شد تو رخ عشق ز ذره

214جا به جای ز بدی متحرک اگر رنج درخت نه

جفا های زخم نه کشیدی ارهبخشیدی نور مهتاب نه و آفتاب مقیم نه اگر

صما صخره چو بدندیبودندی تلخ چه جیحون و دجله و مقیم فرات اگر

دریا چون جای به بدندیشود زهر چاه به گردد حاقن چو ببین هوا ببین

هوا درنگ از کرد زیان چهابر در هوا بر کرد سفر بحر آب خالصچو

حلوا چون گشت و تلخی ز یافتآتش بماند چون شعله و لهب جنبش روی ز نهاد

فنا و مرگ و خاکستری بهپدر کنار از که کنعان یوسف به سفرنگر

مستثنا گشت و مصر تا فتادش

Page 175: Shams1

مادر بر از که عمران موسی به مدین نگر بهموال او گشت راه زان و آمد

سفر دوام از که مریم عیسی به آب نگر چوالموتی یحیی ست حیوان چشمه

که مرسل احمد به بگذاشت نگر را کشیدمکهواال او گشت مکه بر و لشکر

معراج شب در کرد سفر براق بر بیافتچوادنی او قوس قاب مرتبه

شمرم یکان یکان نگردی ملول مسافراناگرتا سه و تا دو تا دو را جهان

را باقی تو بدان بنمودم اندکی خوی چو زخدا خلق و خوی به کن سفر خویش

215کجا ز جهان این شادی و غم کجا از از من من

کجا ز ناودان و باران غم کجاوانروم خویش اصلی عالم به کجا چرا از دل

کجا ز خاکدان تماشای وجان ای نیستم خربنده و ندارم خر از چو من

کجا ز کودبان و پاالن غم کجاگمان و وهم و عقل ز گذشتی کجا هزارساله از تو

کجا ز بدگمان فشارات وپری آسمان بر تا چارپری مرغ کجا تو از تو

کجا ز نردبان و بام ره وگیری نمی بز به را کس تو و را تو کجا کسی از تو

کجا ز شبان هر هیاهای وآمد آسمان باالی ز نعره زنی هزار تن تو

کجا ز فغان این که نجویی وبهشت ز برون شد مار یکی به آدمی میانچو

کجا ز امان را تو ماران و کژدم

Page 176: Shams1

بشنو مثل شو سررشته به دال کهدالکجا ز ریسمان و کجایست ز آسمان

درده پختگان به و بیار خام از شراب منکجا ز قلتبان خام هر غم کجا

دربند درون از در و درآ کجا شرابخانه از توکجا ز مردمان نیک و بد و

کران را تو عمر که مدار صفاتباشد طمعکجا ز کران و حد را حق و حقی

نیازارد را مرغ شکند قفص کجا اجل اجلکجا ز جاودان مرغ پر و

نشنید کس و بسی گفتی که باش این خموش کهکجا ز بیان این و ست بام چه ز دهل

216فردا عاشقان خیاط حجره به منروم

سودا گز هزار با درازقبازید بر بدوزدت و یزید ز یکی ببردت بدین

عذرا دگر زان و جفت کندتعمر همه نهی دل که بدوزد یکیت زهیبدان

بیضا ید زهی بخیه و بریشمبشکافد هجر ز نهادی تمام دل زخم چو به

منها اهبطوا مقراض نادرهحیران شدم او تفریق و کردن جمع و ز ثبت به

شیدا خاطر تلوین چو محودل مهندس او پرخاک تخته ست زهیدل

اسما و حقایق و رقوم و رسومعدد همچو کرد ضرب دگری در چو را ضرب تو ز

پیدا کند همی نتیجه چه خودبین قسمت و بیا اکنون دیدی ضرب قطره چو که

دریا در کرد بخش چون را ای

Page 177: Shams1

کرد مقابله را اضداد جمله جبر که به خمشها عجایب زین دراشکست فکر

217را تو خواند خدای که کسی نیکبخت به چه درآ درآ

خدا گشاد درت سعادتاالبواب مفتح درها برگشاید و که نزل که

نزلنا نحن بخشید منزلدرخت به کند ندا بشکافد را دانه سر که که

خرما فشان می و باال به برآرزمین زیر بود که نی آن در دردمید گشت که که

حلوا خسرو و شیرین مادرنقره و زر را خاک کان کف در کرد کرد کی کی

جواهرها را آب صدفی درجانان جذبه به برهیدی تن و جان و ز قاب ز

ادنی او جذب به گذشتی قوسسجود خیز که مطربت شده آفتاب سوی هم به

صال الله دست ز سروی قامتضمیر همای پرد می چرا بلند شنیدچنین

ز صفیری االعلی بانگ ربیخندد می چه از که بگویم شکفته کهگل

دعا بهار آن از را او شد مستجابیافت گریبان از گل معنی یوسف بوی دهانچو

بشرا یا های که خنده به گشادکن خواهی چه هر که گلشن بگوید دی فر به به

یغما از نترسم شهنشه عدلست سیبی از کم کفش در زمین و آسمان برگ چو تو

کجا و بری کجا بربایی منهمه اتفاق به عالم معنی اوست به چو بجز

اسما روند کجا معنی خدمت

Page 178: Shams1

اعرف ان کاردت معنی مظهر اسم اسم شد وزعرفا بصیرت فراغت یافت

هارون معرفت به بشناسد را اگرکلیمبیضا ید وگر نباشد عصاش

درش و بام بگرد نگردد چرخ آفتاب چگونه کهسخا کنند او نور از مه و

نام را خویشتن خداوند گفت نور غالمچوچرا کرد نور ز ایرا شو چشم

دست تو دار نگاه بگذشتم همه این می از کهما یوسف مست پرده آن از خرامد

دست از شد هوش و عقل بود دست جای ساقی چه کهگیرا اش باده و دالرام ست

گوید همو این شرح تا که باش و خموش آب کهباال از آید که به همان تاب

218را اسما آدم آموخت غیرت بهر ببافتز

را اجزا های پرده کل جامعنبود غیر چو و غیرت بود غیر نمود برای چرا

را یکتا یگانه آن تا دوراز از را خموش جهان است پر مانع دهان چه

را پیما حرف فصیحان ستهای بوسه بستند به دهان ره شکرلبانپیاپی

را گویا دهان حقایقعقار جام ز گهی و یار بوسه ز مجالگهیرا ایما و رمز نه را سخن نیست

شکنند همی خوش چه را سخن بوسه زخم فتنه به بهرا غوغا و را فتنه ره بسته

برآشوبند ناگهان شود مست فتنه چیز چو چهرا محابا بی مست کند بند

Page 179: Shams1

شود بحر و ها کوه شود پست موج بیم چو کهرا خارا های سنگ کند آب

دان می پس سنگ آب شود آب سنگ احاطتچورا بینا کامکار ملک

بین می پس جنگ صلح شود صلح جنگ صناعتچورا دانا کردگار آن کف

ست خوبان کار روپوش که روی و بپوش زبونرا ما یافتی رام و دستخوش

بین خرگوش حریف با شیر تو فتادی مبند که مکنرا مواسا ره کلی به

مکن که دهم می پند منت که نگر که طمع چنانرا عنقا پشه نیم دهد پند

صفرا با زرد روی کند جنگ که که چنان چنانرا دریا حشیش ببندد راه

نارا او حبیب یا صاعقه ترکت اکنت فمادارا ال و منزال لنا

سکر من بهیت ولکن الفخار فلستبکعارا ال و مفخرا لی افهم

ذنبی توبتی الذنب من اتوب اجار متی متیجارا لی صار العشق اذا

بردی هدی تبدلن ال عقلی امایقولاوطارا هالک فی به قضیت

219خدا به بود خوش چه یارم اندرآید گیرد چو چو

خدا به بود خوش چه کنارم به اوخویش آهوی شکسته بر نهد پنجه شیر ای چو که

خدا به بود خوش چه شکارم عزیزببرند کشان کشان را رهش آسمان گریزپای بر

خدا به بود خوش چه چهارم

Page 180: Shams1

مخمورم عظیم مستش نرگس دو چوبدانخدا به بود خوش چه خمارم بشکنند

گوید خدا با بالدیده زار جان تو چو جز کهخدا به بود خوش چه ندارم هیچ

این از پس را تو من که سو آن از آید هیچ جوابش بهخدا به بود خوش چه نگذارم کسشود روز چو شبم بیاید وصال و شب روز که

خدا به بود خوش چه نشمارم شبخویش گلرخ وصال در شوم شکفته گل رسدچو

خدا به بود خوش چه بهارم نسیمرا نهایت بی شکرستان آن برد بیابم که

خدا به بود خوش چه قرارم و صبرگنجد نمی در چرخ نه به که بهامانتی

خدا به بود خوش چه بسپارم مستحقخویشی بی کمال در شوم مست و بدروم خراب نه

خدا به بود خوش چه بکارم نهدهنم بود پر چو نیایم هیچ گفت سربه

خدا به بود خوش چه نخارم حدیث

220بامداد مرا ز داد بوسه سه بامداد سعادت که

مرا باد خجسته عنایتدوش دیدی خواب چه تا دال آر یاد بامداد به که

مرا گشاد دری سعادتبرداشت مرا مه که بدیدم خواب به بر مگر ببرد

مرا نهاد فلک بر و فلکراهش در خراب را دل دیدم ترانهفتاده

مرا فتاد چنین دم کاین گویانست بوده کارها پیش دلم و عشق اندک میان که

مرا یاد به آیدهمی اندک

Page 181: Shams1

من ز زاد عشق که ظاهر به نمود همیاگرمرا زاد عشق که حقیقت به بدانذاتت جان چو نهان صفاتت پدید تو ایا ذات به

مرا مراد جملگی تویی کهبینم نمی و بوسه توام ز رسد پرده همی ز

کی این که طبیعت مرا های دادافتم فنا در که رحمت وظیفه فغانمبر

مرا داد داد که جا آن برآورمدشنام رسد مرا خود اگر بوسه جای که به خوشم

مرا اوستاد کردست حادثه

221کجا به کشی همی گرفتی گوش تو در مرا که بگو

را تو عزم چیست چیست تو دلدوش عزیزا من بهر از ای پخته دیگ خدایچه

سودا را عشق چیست تا داندتوست کف در ستاره و زمین و چرخ گوش روند چو کجا

بیا که ای گفته که جا همانگوش یک را جمله و گرفتی گوش دو می مرا که

بقا طال گوش دو هر بن ز زنمآزاد کند اش خواجه شود پیر پیر غالم چو

مرا کرد بنده آغاز از گشتمخیزند سپیدمو قیامت به کودکان تو نه قیامت

را پیران کرد موی سیهسازی جوان را پیر کنی زنده مرده خموشچو

دعا به شوم می مشغول و کردم

222دریا پهلوی بگیریم خانه و داد رویم که

سخا اوست خوی که جواهر اوست

Page 182: Shams1

همرنگ کند همی را جان صحبت که صحبت بدان زسیما خوش ستاره آمد فلک

ست نه فعل خوش و خوبروی جان صحبت به می تن چهعذرا جان ز شد چو مسکین تن شود

دارد هنر بس توست متصل دست ز چو شد چوپا اندر اوفتاد جدا جسم

دستی همان که نه تو هنر آن این کجاست نهلقا زمان آن و ست فراق زمان

بکش یار ناز زنهار الله الله یار پس ناز کهحلوا من هزار صد بود

یاد منما خدات بندیدی را این فراق کهدعا هیچ نداشت زین به دعاگو

ببرید ما جزو نفس چون کلی نفس اهبطوا ز بهباال چنان از آمد فرود و

بماند خویش کار ز بریده دست گشت مثال کهبال و ذلیل زهی گربه طعمه

بدند پنجه شکسته شیران همه او دست گربه ز کهقضا دست ز سو به سو کشدش می

جنبد می رگیش تا بود وصل یافت امید کهجدا دست هزار وصلت دولت

پیوند خوش شهریار از عجب این پاره مدار کهسما شدست کفش از دود پارهاستادی دوز پاره هم و جهانی نظر شه بکن

ما پاره پاره اجزای سویخود سوی کش و بساز بشکستی ما چنگ الست زچو

بال پذیر همی زن همی زخمهکو اول بلی ولیکن کنیم چو بال آن که

صدا کوه ز وین روحست نعرهبربند را شکسته بشکستی ما نای این چو نیاز

ها دم بدان ببین را ما نی

Page 183: Shams1

جان صد دهد می پاره ما پاره نای کی که کهادا لطیف شوم تا او دهد دمم

223صال های نعره ز تا جان مطرب درافکندکجاست

سودا سر هزار در او دمگفت خواهم ولیک نگویم که ام از بگفته من

کجا ز عهدها وفاهای و کجاتوبه از بروید سراسر به زمین دم اگر یک به

گیا چو بدرود عشق را همه آننپذیرد بند بندست چو توبه آنک موج از علو

دریا غره و کهسار چوگرهیست زمان این عشق ای ابروت نیست میان که

بازآ آن از خوب روی آن الیقخوش نیاید کس کار جهان جمله به کهمرا

همتا و مناسب دیدم تو کارهایمشرق از برآمد جمالت آفتاب ذره چو ذره ز

موالنا نعم که شنیدمزخارت بحر آب آن در از حالوتیست شد که

استسقا هم را آب جگر اوبنهاد دارویی درد هر پهلوی درد خدای چودوا ز بی ماند قدیمست عشق

داری روا خود تو را این بود دوا گل وگر کاه بهسما بام است بیندوده که

جانش زد فخر الفقر نوبت که چهکسیلوا و تخت و تاج به نماید التفات

همه گرفت جهان حقایق راغ و باغ میانچوچرا چرند چرا زهرگیاهی

نیست امکان گفت لیک سخن پرست جان دهان بهرا باقی تو بگو مردان جمله

Page 184: Shams1

224برنا ای من رخ در نگری می خیره که چه مگر

سودا آن از آیتی رخمست دربینی می عشق داغ من رخ بر که داغ مگر میان

نزلنا نحن که نبشتهشکم هزار و خواهم همی مشک آب هزار که

استسقا در من و لذیذست خضرشد دل بی که کسی از طلبی می چه دل وفا چو

جفا و وفا پیش از برفت برفتمعمورت حسن و ویران دل این حق خوشبه

ما خرابه این در خیالت گنج استسویی بی سوی ز ها جان ناله و ز غریو مرا

دعا وقت دوش جهانید خوابکنان ناله جمال از یا گویم ناله ناله ز ز

عینا آن جمالش از پرست گوشمن برادر را تو زمانی نیست که قرار ببین

تقاضاها طرف هر کشدت میچوگان صد میان اندر گویی تا مثال دوانهپا تا سر ز گه و میدان سر

گوی نیت کجاست و شاه نیت کجاستکجاستصال بانگ کجاست و یار قامت

غریدم بحر همچو من تو شوق جوش ای بگوز توگویا دریا گوهر و دانا شه

225حلوا صوفیان بهر خدا است حلقه بپخته که

حلوا میان در و نشستند حلقهفلک خوان سوی رفت سر کاسه درفتاد هزار چو

حلوا دهان در دیگ آن از

Page 185: Shams1

شیرین غلغلی فتادست غرب و شرق بود به چنینحلوا خسروان شاه دهد چو

آید می رسول مطبخ سوی از پخته پیاپی کهحلوا آسمان بر مالیک اند

تن حلوا خورد چونک برد آبریز سوی به بهحلوا جان خورد چونک برد عرش

سر به گرد کفچه چو جان ای دل دیگ گرد چو به تا کهحلوا آن از کنی پر دهان کفچه

سیاه سوخت دیک چو حلوا پی از که بود دلی کرمحلوا نان تای به ببخشد که

بده که نگویدش حق گر که باش جای خموش چهحلوا سنان صد به هم ندهد نان

226مرا ماند یادگار و من یار رخبرفت

وااسفا و پرآب چشم و معصفرمقیم ویست در چو پرنم باشد دیده و دو فرات

افزا جان حیات آب کوثرمتصلست چو زرگری نکند رخم بی چرا گنج به

بها و حسن و جمال کان و حدیعقوبست زانک وااسفاگوی یوسف چراست ز

جدا گشته خویش روی مه کششوم بار ستاره تا برود اگر ناز چو ز رسد

بقا طال آفتاب زندش میکردست برون جان چراگاه ز چیم کجاستاگر

چرا که گویمش که یارا و زهرهبلی گفت که آن هر و رسید عشق گواهالست

بال هزار صد هست بلی گفتزیرک کند را تو بالدر و درست خصوصبال

دریا آن از هست که یتیمی در

Page 186: Shams1

نی سر براندم گر او کبوتر پرم منم کجاسرا و بام گرد که جز نپرمعالمگیر آفتاب او سایه ز کهمنم

هما ظل یافت که را آن رسد سلطنتگو می دعا بهل دعوت دعوت است مسیحبس

به دعا رفت پر به سما چارم

227وفا و سخا معدن ای تو پاک جان صبر به که

بیا عزیز ای تو بی مرا نیستصبر این بود قاف کوه گر که صبر جای آفتاب چه ز

فنا گشت برف چو جداییدجال اعور دور تا آدم دور جان ز چو

را تو سپرده جان نبودست بندهچنین نیست که بگو یا کن باور خواه وفایتو

وفا پاک جان به دارم تو عشقگویم می دراز ار مکنید که مالمتم بود

شما پیش بنده حال شود کشفجوشد همی مرا دیگ که آتشیست او که کزسما سقف به رسد گر کند شکاف

او آتش و آفتاب ز سما سقف چه نکرد اگر خللسیما سیه تفش از نگشت و

من هستی ز خون جوی یکی شدست ندارم روان خبرکجا به تا کجاست کز من

کنم جنگ چه مرو جو کای گویم چه جو بگو به برودریا ای مجوش دریا به تو

من در دمی می که شیرین لب آن حق اختیار به کهسرنا این ناله به ندارد

بیشه این اندر آتش مزن و باش نمیخموشتنها او پیش نال می شکیبی

Page 187: Shams1

228کشدا قرین سوی را قرین که آن را بیار فرشته

کشدا زمین جانب فلک زمعراج جانب به محمد چو شبی هر براقبه

کشدا زین زیر به را ابد عشقرا تو نشست هر که زان نشین روح پیش و به خلق به

کشدا همنشین های صفت و خویاست روح ساقیش که را ابد عشق و شراب نگیرد

کشدا چنین کشد ور نکشدجانبازی خوی پروانه ز بدزد تو برو آن که

کشدا دین شمع نور سوی به راکنید تیز گوش که خدایی وحی گوش رسید که

کشدا بین خدای چشم به تیزدهد وصال مژده را تو دوست آن خیال که

کشدا یقین جانب گمان و خیالرسن دوست خیال یوسف چو تو چهی این تو در رسن

کشدا برترین های فلک به راگوید ماندت عقل اگر وصل روز نگفتمتبه

کشدا این به آن که کن چنان کهشیر از آهوان همچو جهان ز بجه گرفتمشبجه

کشدا کین به کان است کان همهوصال آستان بر جان برسد راستی کژی به اگر

کشدا کژین قز و حریر بهخارکشی که آن از جفاها خار تو سبزه بکش به

کشدا یاسمین و ریحان و گل ودوست پی دشمنان دشنام و لعنت به بنوش آن که

کشدا آفرین و ثناها و لطفداری سخن در باش امین و ببند شه دهان که

کشدا امین بر خزینه کلید

229

Page 188: Shams1

سرکا را تو مرا مر خدا داد چوشرابرا تو و مرا مر جنگست چه قسمتست

خار شراب حصه خمار و است گل او آن شناسدسزا به دهد سزا و را همه

شد نخواهد ترش تو دل بهر ز هست شکر کهحلوا دل شکر مقام و جا

کن می ای نوحه داد گری نوحه چو را چو تو مراسرنا دردمم کرد خود مطرب

دلدار من روی به بخندد چه شکر او شکر روی بهریا و رو ز وارهم نگرم

نیز من از تو شکری ترش بدست کن اگر طمعمفزا را محال نه ار ترش ای

نیز من تا که گلی عالم به گریست و وگر بگریمها گل آن چو ای نوحه بکنم

طلبی قافیه که جز غمی نداد بهر حقم زمرا داد خالص هم آن از و شعر

کهن شعر چو را شعر این کن پاره و کهبگیرهوا و باد و حرف ز معانی فارغست

230علال زند همی من دل شوق سوز بوک ز که

صال وصل جناب از دررسدشیزید همچو فراق و حسین همچو شهیددلست

بال و کرب دشت به ره صد دو گشتهغیب به گشته حیات ظاهر به گشته در شهید اسیر

خل به خسروی و خصم نظرمقیم دوست وصل فردوس و جنت از میان رهیده

غال و رخص و جوع زندان تکملیست غیب درون درختش بیخ نه چرااگرمال است شکفته وصلش شکوفه

Page 189: Shams1

باش ناطق ضمیر سوی ز و باش نفس خموش کهافال بگویدت کلی ناطق

231صبا ز رسد می که دم آن از تو زدن سبکتری دم ز

جانا کس مانده و سیر نشودشود سیر کی یا مانده شود کی زدن دم آن ز تو

الموتی یحیی گفت خدا که دمیکند ایش لقمه و باز شود گور بسته دهان چو

احیا دم از تن دهان گشتپرباد شود من خیک تا ده فزون تا دمم که

دریا بر سوار تو دم ز شومدرندمی تو جهان کاندر روزی یک مباد که

صحرا جمله ز نروید گیاهاست دگر دمی را تو زیرا دم این بسکلد فروکش چو

برجا بود آن باد این لب ز

232ها شب از بپرس ندانی تو را عشق از چو بپرس

ها لب خشکی ز و زرد رخماه و اختر ز کند حکایت آب که و چنان عقل ز

ها قالب کنند حکایت روحآموزد عشق ز جان ادب گونه آن هزار که

ها مکتب ز یافتن نتوان ادببود بدید چنان عاشق کس صد بر میان که

ها کوکب میان تابان مه فلکعشق مذهب ز شود حیران و نداند چه خرد اگر

ها مذهب جمله ز باشد واقفچشید عشق حیات آب ز که شد خضردلی کساد

ها مشرب زالل کس آن بر

Page 190: Shams1

بین عاشق درون در مشو رنجه باغ و به دمشقگلزارها و ها غوطه نیرب و

حور و فرشته از پر بهشتی که چه عقولدمشقها غبغب و ها چهره آن در خیره

خمار و ها شکوفه لذیذش نبیذ از از نه نهها تب و دمل حلواش حالوت

طمعند کشاکش در گدا به تا شاه عشق ز بهها مطلب و طمع ز جان بازرهدمشتریان ز را عشق مر باشد فخر پشت چه چه

ها ثعلب ز را شیر مر باشدیابم نمی ای پخته جهان نخل کند فراز که

ها مذنب از دندانم همه شدگردون بر و هوا در بپر عشق پر آفتاب به چو

ها مرکب جمله ز منزهمفردها چو را عشاق دل وحشتی خوف نه نه

ها مرکب چون جداییست و قطعها جان پی از بگزیدست مسببشعنایتش

ها مسبب از بخریدستکاب قاضی صدر به درآمد عشق تا وکیل که

ها گب از و قضا از برمد دلشترتیب و نادر نظم زهی و جهان شور زهی هزار

ها مرتب در درافکندطربیست جهان در چه هر شمر عشق عشق گدای که

ها مذهب آن و کانست زر چوندها و خدعه عشق یا قلبی کذبتسلبت

لکن بها حاشا و مالحهلکن شاکرا عشق یا ذکرک لهت ارید و

نها و فکرتی شوشت و فیککنم عشق مدیح گر لغت هزار صد به

ها دب جمله ز جمالش فزونترست

Page 191: Shams1

233را ما زند هم به تا جان ساقی از کجاست بروبد

را فردا و دی فکر ما دلرا مرغان پناه افتد کم درخت امیر چنو چنو

را سودا سپاه ببایدپری هزار صد سینه ره ز شود بر روان چو

را احیا فسون بخواند قنینهخوشش های حمله و شکاری شیر پر کجاست که

را صحرا مشک آهوی ز کنندرا عالم نور خورشید ز و مشرقست آدمست ز ز

را حوا بچه و نسل و درکرم ابر کجاست حقایق بحر چشم کجاست که

را خارا است داده روان هایباشد آن لیک نیست ما شه کان چشم کجاست که

را بینا سحرهاش کند بندبینی را ذره که چشمت ببندد روز چنان میان

را کبری شمس تو نبینی وبینی زورقی آنک ویست بند چشم بحر ز میان

را دریا موج تو نبینی وکند غمز بحر ز زورق طپیدن را چنانکتو

مردم را جنبش اعمی روز بهنهد مهر خدای الله ختم ای همونخوانده

را غطاها برد و مهر گشایدبینی ها نقش خواب در تو بسته چشم چشم دو دو

را تماشا آن پرده شود بازجانانست حجاب جان اگر مدار ریاضتیعجب

را غوغا نفس بگذار و کنپروانه مثال خالیق اینک پرند عجبتر همیرا ها دل شمع تو نبینی و

Page 192: Shams1

کرد بندت که ما چشم ای کردی جرم و چه بزاررا خطاها کن ترک و کن توبه

را جان چنین این بفرسودن جسم سزاستسزاسترا تقاضا آن الراس علی مشی

شنوی حق های وحی تا که باش صد خموش کهرا گویا وحی حیاتست هزار

234دال تو ای خورده چو باقی ساقی جام لحظه ز که

علال عربده ز برآری لحظهصبوح وقت به دال شنیدی زهره ز بزم مگر که

صال عیش صالی نهادم خاصبار می در و بنوش بالیش درست می بال چه

بال توست گریز آخر گریزینیست باکش خلق ز زاهد کف بر خلق پیاله میان

خال خالست در نشستستناید همی سر چشم در که پیاله دست زهی ز

هال بنوش هم تو معنی ساقی

235چرا نگار آن نپرسید و بدید ترشمرا

چرا یار دریچه از بگذشت ترشمن ز نمود بد که کردم چه بود چه کهسبب

چرا غبار این بگرفتست خاطرشکرد عاشق خون قصد چرا بامداد کشید ز چرا

چرا ذوالفقار تیغ چنینبود ریخته رنگ که را او گل آن دیدم از چو دمید

چرا خار هزار مسکین دلدل گردد گشاده گشاید خنده به لب آن چو در

چرا کار گشاد همیشه لبست

Page 193: Shams1

خشم از زند گره چون خود ابروی گره میان گرهچرا فکار دل غم از شود

او خنده و گشاد با جان تعلق یکیزهیچرا نزار شوم نبینم که دمش

بگرداند رو که دم آن شود سیه روز جهان نهچرا برقرار عقل نی و ماند

برمید ما ز ما یار دل که نفس رمید یکی چراچرا کردگار لطف ما ز

کردیم غلط ما اوست خدا لطف که نه مگر وگرچرا کنار بی گشت او خوبی

روی دادی محض لطف اگر صورت ز برون پیمبرانچرا دار پرده گشتند چه

236ها عروسی همه در بود که این مبارکی در

تنها خدا ای باد ما عروسیعید و روزه ماه و قدر شب مبارکیمبارکی

حوا و آدم مالقاتیعقوب و یوسف مالقات مبارکیمبارکی

الماوی جنه تماشایدرناید گفت به کان دگر نثارمبارکیما مهتر و شیخ اوالد شادی

عسل و باد شیر همچو خوشی و همدمی اختالط به بهحلوا و شکر همچو وفا و

باد ساقی و ندیم تبارک آنک مبارکی بردعا کرد آنک بر آمین گوید

237ما اسرار عالم ما دلدار ما یوسفیار

ما بازار رونق ما دیدار

Page 194: Shams1

ما پار آمد عاشق ما امسال دم مفلسانیمبرما دینار ما گنج تویی و

ما پیکار ما حج تویی و خفتگانیمکاهالنیمما بیدار دولت تویی و

ما بیمار مرهم تویی و خرابیم خستگانیم ماما معمار کرم از تویی و

ما عیار شه ای را عشق گفتم سردوشما دستار ای برده مشو منکر مکش

ما کار این توست کز او داد جوابم چه پس هرما کهسار صدا چون وادهد گویی

ما گفتار صدا این کهیم ما خود که گفتمش زانکما مختار ای نبود اختیار را

ما اسرار ز ای شمه اوال بشنو هرگفتما بار کشاند کی الغری ستوری

ما اخبار زحمت ببر ما از بلبلیگفتمشما بوتیمار ز هم بکن مستی

ما عار ما هستی ما فخر تو و هستی احمدما غار چون دل در بین صدیق

ما خوار دردی مست میی هر ننوشد ز می خورما منقار خوش مرغ خورد شه دست

ما مردار قالب لحد در بخسپد رستهچونما طیار طوطی قفص زین گردد

ما زیرکسار مرغ خود جای شناسد ما خود بعدما آثار زمین در کنی پیدا

ما گلزار شد خار توایم بی بستان به به گر ورما خار بروید گل توایم با زندان

ما نار گردد نور توایم با آتش در به گر ورما انوار شد نار توایم بی جنت

ما سار و ما زاغ سپید باز شد تو و از کن بسما گفتار بود کاین مگو دیگر

Page 195: Shams1

238بیا نفسی کیا ای عیش هله در

برگشا سره راشد چه فالن آن شد چه فالن مرا این نبود

ماجرا سراو زلف سر کسی دلی نهلد نرهد

لقا چنین زسفر خوشی ز کسی نرودنکند

سرا چنین ز کسیقدح آن بده همه این شنیده بهل که

شما کرم امشود دل پر آن که دلم قدحی بپرد

سما سوی بهمزن دل دم نفس این فدای خمش که

ما جان و دل تو

239ما بیابان ندارد قراریکرانی

ما جان و دل نداردگرفت صورت و نقش جهان در کدامستجهان

ما آن ها نقش این ازسری بریده ببینی ره در کهچو

ما میدان سوی رود غلطانما اسرار پرس او از پرس او او از کز

ما پنهان سر بشنویشدی پیدا گوش یک که بودی حریفچه

ما مرغان های زبانشدی پران مرغ یک که بودی طوق چه برو

ما سلیمان سر

Page 196: Shams1

داستان این که دانم چه گویم فزونستچهما امکان و حد از

دم به دم هر که دم زنم چگونه

ما پریشان این پریشانترستپرند می ستان بازان و کبکان میانچه

ما کهستان هوایهواست هفتم که هوایی اوج میان بر که

ما ایوان آنستمپرس من از بگذر داستان این درهم از که

ما دستان شکستسترا تو نماید دین و الحق جمالصالح

ما سلطان و شهنشاه

240مرا کریما جهانی و جان و تو جان چه

کجا تا کجا از جهانعاشقان بر باشد چه خود جان خود که جهان

اولیا بر باشد چهزمین جمله گاویست پشت بر در نه که

چرا دارد تو مرغزارزمین کل که کاروانی آن یکیدر

نما ره تو و گاوبارستهاست دانه بس تو فضل انبار آن در که

آسیا هفت زیر نشکندچشم ز پنهان و نقاش چشم در زهیتو

سیمیا زهی و بند چشمهزار هجده غیر عالمی را زهیتو

کبریا زهی و کیمیاقافیه این بر دیگر بیت بگویمیکی

را تو دارم وام بلی

Page 197: Shams1

فقیر جز را وام این نگزارد کهکهوفا در دریای فقرست

ست مانده غنی بخیلی از از غنی فقیرسخا از فقیر سخاوت

241مرا بردست تو کف غم نرد شیر

مرا خوردست توتو غم اندر خلیل چو آتشکدهگشتم

مرا سردست هاای فنا خاک بمران در راندن دل کزمرا گردست تو

جان گلشن در فرسی ران گلشن می کزمرا وردست جان

نرسد وهمی ما شادی کایندرمرا ست پرده گری خنده

مرا ست سرخ درون ز رخ ز صد رخ یکمرا زردست برون

جهان دو هر این ده احول راحت ای کزمرا دردست تو

طلب مرد ای رهبریت هر در سر برمرا مردست ره

خود شهرت تو مجو و راحت خاموش کزمرا دردست تو

242ما تن مشک ما دل خوشخیک

سقا پشت بر نازکنانشکم کرد پر جان چشمه تشنه از کای

بیا تشنه ای بیا

Page 198: Shams1

عیان مشک وان پنهان نبود سقا لیکنجدا مشک از

علم شیر آن کند رقص رقصشگرهوا رقص جز نبود

بنگر فعلم نظر ز بود دورم بوی تاگوا عود بر

نشود قانع جان تو بوی چشمه از ایرضا چشم ای جان

243شما بی عیش مبا که درآ بیا در حق بگشا بهوفا چشمه تویی که تو مست چشم

برگشا زلف یکی تو شود می بسته و سخنم اناالوال و الحب تلف الضحی و الشمسالمال علی فاقرونی آیه العشق فی امهانا

الهوی سلم دونکم فاعرجوا العشقکجا تا ماه ای گفتم گذشت می مست نی دیدمش گفت

بیا پیم در همچنین مکن همچنینتیزپا تیز برگرفت شدم روان چون پیش گام در پی در

را برق و باد محل چه او تیزانا بال صرت انا رایتهم منذ فی انا صوره

السما و االرض نور زجاجهاصطفی و القلب فجلی نوره القلب من رکب کل

استضا مثله استضا نوره رامفنا غیر من کل غیره یلقاه بی کیف بیا تو

را تو نامحرمی تو که من پیش توفزا جان جان ای گفتم کردمش البه ثنا یک به گفت

ثنا در هست دوی که مگو ثنا دمببند دوی از لب دو بقا تو دیده لب بگشا ز

گشا گشا بگشاید سخن گر بسته

Page 199: Shams1

ما میان در میا تو بیانه علینا در ان چوها جامه مرد بکند تنگ دید خانه

جدا شود می تنت ز تو روان شب هر که میان نی بهناسزا هست صفتی تو روان

صبا چون باز نامدی نیستی ریگ آن گر شبکهصفا قلزم لب به دوان دوان نرفتی

خدا خدا ست بنده بنده ویست تا و در بازآمد ماندناروا سیم و زر چو بدن کیسه

کیمیا هست طلب که طلب کف بر بنه از جان تن تاجدا جان جان از مشو شدن جدا جان

نوا بی نگذارند کنند تهی را نی چه پی گر رومرتضی و علیی که گیر شیر و شیر

اتی هل خواندند تو بر ها قرن تو بودی خطنیستخطا مخوان را حق خط دل نقش حقستال گشت الم الف ز تو و شود ال دست الفی هله

الصال گفت لبش که بشو دهان وشدی گل و آب از فارغ شدی مشتغل حق به بی چو که چو

ابا این در درزن دست شدی دل و دست

244فتا ای عاشق شدییی من همچون تو گر شدی روز چه همه

بکا این اندر شب همه جنون آن اندرنهان دمی یک نشدی او خیال چشمت دو صد ز دو که

لقا آن از دیده دو به رسد می نورشستیی دست جهان ز گسستیی رفیقان مجرد ز که

را تو شدم مسلم که خود ز شدمروغنم و آب مثل تنم می خلق این بر برونیم چو ز

هم ز درونه به جدا متصلگشتیی بسته جنون به گذشتیی ها هوس جنونی ز نه

دوا دهد طبیبش که خون و خلط ز

Page 200: Shams1

غمی این از بچشندی دمی اگر طبیبان ز که بجهندیها کتاب بدرندی خود بند

شکر معدن بطلب درگذر جمله زین شوی هله کهزلوبیا در لبن چو شکر آن محو

245را مجنون صالح برای بازخواناز

را افسون حکیم ایخبری بی عالج برای کن از درج

را افیون نبیذ درشو چون بی خالص نداری ببینی چون تا

را چون بی جمالساقی ای تو ببین پرخون آن دل درده

را خون چون لعل جاممادونی برای از عقل سجدهزانک

را دون هر حرص ز آردنخرند جو نیم به خواران دو اینبادهرا گردون درست قرص

پرس مجنون ز را عشق در نخوت که تارا مجنون چهاست سربردرد عشق های صدگمرهی

را قانون و طریق هزارانمن از بگو برو تو صبا کرم ای از

را مکنون در بحرنکنم ای گفته خشم از چه روحگررا مسنون حماء این بخش

عهدی موسی تبریز فراقت شمس دررا مدارهارون

246

Page 201: Shams1

ما دل در زنند می دهل آن صد بانگفردا ما بشنویم

چشمست در موی و گوش در و پنبه فردا غمسودا وسوسه

پنبه این در زن عشق همچوآتشصفا اهل همچو و حالج

داری می چه را پنبه و دو آتش اینبقا نکرد ضد و ضدند

نزدیکست عشق مالقات لقا چون خوشلقا روز برای شو

مالقاتست و شادی ما را مرگ تو گرجا زین رو ماتمست

دنیا این ماست زندان عیشچونکها زندان خراب باشد

بود خوش چنین او زندان بود آنک چونآرا جهان مجلس

زندان این در مجو را وفا این تو در کهوفا نکرد وفا جا

247باال از بشنو تسبیح تو بانگ پس

االعلی اسمه سبح همیافت چون دلت چرد سنبل و مرغزاریگل

المرعی اخرج کهآهوست این نقش الجهر نافیعلم

مایخفی و او مشکینرسید چو او آهوان را نفس روح

هدی مرغزار سویفراموشی بود کی را چونتشنه

تنسی فال سنقرئک

Page 202: Shams1

248را تو پیام منتظر من به گوش جانرا تو سالم یک جسته جانجوشد می شوق خون دلم منتظردر

را تو جام جوش بویدالویزی و شیرینی ز دانهای

را تو دام نبوده حاجتکمر و تاج نثار شاهان قبای کرده مر

را تو غالم کمینبردم گمان من عشق اول تصور ز که

را تو ختام کنمبند اشتر پای به کن ام طمع سلسله من

را تو سنام کنم کیخوردست تو لطف ز شیری بیند آنک مرگ

را تو فطام یقینغیب کاشف زبان آن حق به به که

را تو پیام رسان گوشمبخش دولت سرای آن حق ز به بنمایم

را تو بام دورکند سود تو سجده از سر چهگر

را تو عام لطف زیانستآشفته دل این تبریز جگر شمس بر

را تو نام است بسته

249ما دلبر شدست ما بر بی دل ما گل

ما شکر و حدستگلشکریم میان همیشه دل ما زان

ما بر در قویست ماطبعی حوادث دارد بگردد زهره که

ما لشکر بگرد

Page 203: Shams1

فلک سوی پریم می پر به زانکماما جوهر اصل عرشیست

کنند بخور فلک صفات ساکنان ازما معنبر خوش

گلست و ارغوان و نسرین زمین همه برما کشور شاهراه

عالم بشکفد نه بخندد نسیم نه بیما منور دم

روح پذیرد هوا های دم ذره ازما پرور روح عشق

غیب محرم اند گشته ها و گوش زبان ازما سخنور دل

شدست ابرسوز تبریز اش شمس سایهما سر از مباد کم

250برگشا در در بر منم که در هین بستن

رضا نشان نیستدرگهیست را تو ذره هر دل نگشایی در تا

خفا در آن بودالفلق رب و اصباحی کنی فالق باز

درآ گویی و در صدتوی بلک در بر منم که بده نی راه

را خویش بگشا درآتشی بر کبریت گفتآمددلبرا من بر آ برون

لیک نیست تو صورت من جملهصورتغطا چون من صورت توام

رسی چون شوم تو معنی و شود صورت محولقا در من صورت

Page 204: Shams1

آمدم برون که گفتش خود آتش ازچرا بپوشم روی خود

کن تبلیغ من از بستان همه هین براقربا همه و اصحاب

بکش کاهش چو هست اگر امت کوه دادهکهربا صفت من

کشد می که من ربای عدم کاه از نهحرا کوه آوردم

سر به سر منم جمله تو دل دل در سویمرحبا بیا خویش

هست که ایرا برم دل و دل دلبرم جوهرما دریای ز زاده

را سایه نکنم ور کنم من نقل سایهجدا من از بود کی

شود تا ببرم جایش ز او لیک وصلتجال وقت ظاهر

ماست فرع او که بداند که جدا تا که تاعدا از او گردد

باقیش شنو و ساقی بر بگوید رو تاتبقا زبان به

251بوالوفا ای پیشتر آ و پیشتر من از

بیا زوتر و بگذر مامن و ما از درگذر آ تا پیشتر آ پیشتر

ما نه باشی تو نهبگیر و بگذار تکبر و عوض کبر در

کبریا چنین کبربلی بگفتی تو و الست بلی گفت شکر

بال کشیدن چیست

Page 205: Shams1

منم یعنی که چیست بلی زن سر حلقهفنا و فقر درگه

مرو جا از هم و جا از برو کجا هم ز جاکجا جا بی حضرت

شو خاک همه و خویش از شو ز پاک که تاگیا بروید تو خاک

بسوز خوش شوی خشک گیا چو ز ور که تاضیا فروزد تو سوز

از شوی خاکستری ور چو باشدسوزکیمیا تو خاکستر

کیمیاست سان چه غیب در کف بنگر ز کورا تو بسازد خاک

زمین بنگارد دریا کف سیه از دودسما بنگارد را

کند جان مدد را نان نفس لقمه بادها علم این دهد را

بده جان کیا و کار چنین به پیش فقرسخا و جود داند جان

دهی را او علت از پر جانجانمنتها بی و خوش بستانی

کنم خامش و گفتن این کنم دربسفزا جان سخن به خمشی

252را تو امشب که یار کند خوابنذر

آ برتر طمع ز نباشدبود مدمغ آن دماغ چونکحفظ

مرا یار باید سهرچراغ زیت چو تو دماغ هستهست

وفا بی ما تن چراغ

Page 206: Shams1

نیست سود بود پرزیت دبه شود گر صبحفنا چراغت گشت

تو زیت از به خورشید چراغ دعوت چندصال یک آن ارزد

نیست خواب ابدا را خوشش کند چشم مسترا خلق همه چشم

کند تبسم و بخسپند چشمجملهها چشم خلل بر خوشش

چرخ به برآید الملک لمن ملکان پس کوقبا زرین خوشوزرا کو امرا مهان کو بهرکو

کجا حافظ بالداللهقلم اهل و شد چون علم نیابی اهل دیو

سرا دیوان به توتنگ و تاریک شده تنشان و چونکخانه

ضیا دم یکی ببردیمشود چون برود بادش که بر گرد افتد

نوا بی سیه خاکخویش خواب حجب از بجهند بازبمالندچون

جفا سبالگروه این گرند فراموش چه دانششاناه

بقا ندارد هیچشمع سوز شود فراموش دل زود بر

عما و جهل ز پروانهسوز نیم پر به بازبسوزدبازبیاید

ناسزا دل چوحاکمی کن تو حکم کن تو و نذر شب بر

خدا ای سحر و روز بر

253

Page 207: Shams1

را خنده آن داری نهان مه چند آنرا فرخنده تابنده

را شاه صد تو روی کند کند بنده شاهرا بنده تو خنده

را سرخ گل بیاموز کن خنده جلوهرا پاینده دولت آن

آسمان در بدانست بکشد بسته تارا گشاینده تو چون

مست شترهای قطار منتظراننددیدهرا کشاننده

کش حلقه آن در و برافشان دو زلف حلقرا رباینده حلقه صد

حاضرست صنم و وصالست مپا روز هیچرا آینده مدت

رو سخت دف زخمست میلعاشقرا نالنده نی آن لبست

بزن طپانچه چند دف رخ آن بر ده دمرا سگالنده نای

رباب برآرد ناله طمع به خوشوررا بخشنده کف آن بگشا

بماند ابتر غزل گر مکن وفا عیب نیسترا پرنده خاطر

254را باره قدح یار آن ده ترش باده یار

را شکرپاره رویگشا سو بدین سوی آن غمزهمنگر

را خواره خون غمازهوار بیچاره مالد می تو به دست نه

را بیچاره چاره کفش

Page 208: Shams1

کن کار بی و سرگشته و خرد خیره اینرا کاره همه پیر

کرم هزاران شاه کرمت چشمهایرا خاره جگر فرستی

برد بو تو ز چو دوروزه کشد طفل میرا گهواره تو سوی او

را شیر صد و دایه کند بدل ترک ایرا کنجاره روغن

را بربسته در کلیدی خوبخوبرا آواره دل کمندی

آفتاب ای باشد این تو نورکاررا استاره و مه فرستی

گیر نور مه چو و باش کن منتظرش ترکرا نظاره و گنگل این

را مار دهد مهره تو دهد رحمت خانهرا جراره عقرب

را فراموش کار دهد دهد یاد بادرا سیاره خاطر

شد زنده دمش ز سنگین بت چه هر تارا سحاره بت آن دمست

است عالم این از گفت کن کن خامش ترکرا غداره عالم این

255صال درده و کن صبوحی که خیز خیز

دعا وقت و آمد صبحریز کاسه در و کن می از پر مزن کوزه خیز

برگشا خم و خنبکنخست ده مرا و بگردان مرا دور جان

فزا جان ای کن تازه

Page 209: Shams1

چنگ بانگ طرفی هر از که فلک خیز درصدا و ندا انداخت

مزن تن و شنو تنتن تو تنتن وقتلقا خوش قمر ای خوش

کن پابند و می افکن سرم نروم در تاجا به جا از بیهده

درنثار دریاصفت کف آبزانمرا کشتی چو درانداز

کفت از و بدم چوبی ام پاره گشتهاژدها جان موسی ای

مسیح ای دمت به وقتم حشرعازرفنا گور تک از شدم

رسول امر به که درختم چو کشان یا بیخفال اندر آمدم

سپس زین بگو تو هم بده تو و هم دهن ایبقا گنج تو کف

دین شمس تویی تبریز سرورخسروعال جهان شاهان

256را پیمانه و ساغر دهی دهی داد مایه

را میخانه و مجلسرا مخمور نرگس کنی پیشمست

را دردانه بت آن کشیرسد کی تو خداوندی ز و جز صبر

را دیوانه دل این قرارآفتاب ای هله برآور ده تیغ نوررا ویرانه گوشه این

را سیمرغ مسکن تویی شمعقافرا پروانه چو جان تویی

Page 210: Shams1

طرف هر بگشا حیوان کن چشمه نقلرا افسانه و قصه آن

کش کار در و ساقی ای کن بدن مست اینرا بیگانه کافر

را دیو چنین رام نکند چه گر پسرا مردانه ساغر آن شد

او که آرد چه به را دلی کند نیم پسترا فرزانه دل صد

مجلسیست خوش چه امروز پگه و از صنم آنرا فتانه فتنه

را عهد صد تو چشم آن کند بشکند مسترا شانه صد تو زلف

صنم ای برآ بام نفسی رقصیکرا حنانه استن درآر

آن اشارات و فتحنا قفلشرحرا دندانه سر بگوید

من پیش شنود بگوید کنم شاه ترکرا غالمانه گفت

257مرا مر کنون داد لبش را لعل تو آنچ

مرا مر کند لعلبگفت جان و دل به خندان منت گلبن برگ

برآ گلشن به هستغم ز را جهان نخریدست چرا گر مژده

کاشتری خدا دادمنگ و تنگ جهان ست خانه بن برآیید در زود

سرا بام بهگفت شکرریز اقبال چو صورت شکر

چرا شکایت نیست کم

Page 211: Shams1

رسید خرامان دست بر من ساغر فخرماورا همه فخر و

کن نوش هین آمد مباح از جام زره باماجرا از و غابر

سرت بر دود چو اول سجدهساغررا تو جنون عقل کند

عرش اسرار تو فاش مکن سخنی فاش درالثری تحت ز زاده

258لقا مه ای شبی بنخسبی تو گر به رو

بقا گنج بنمایدغیب خورشید به تو شب شوی تو گرم چشم

توتیا کند باز رامنه سر و کن استیزه که امشب تا

عطا سعادت ز ببینیشبست در بتان جمله گه آن جلوه نشنود

الصال بخفت که کسنور دید شب به نه عمران سویموسی

بیا بگفتش که درختیراه ساله ده ز بیش شب به دیدرفت

ضیا غرق همه درختیرفت معراج احمد شب به که بردنی

سما سوی به براقیشعشق بهر از شب و کسب پی چشمروز

را تو نبیند که تا بدیعاشقان ولی بخفتند جملهخلق

خدا با کنان قصه شبکریم خدای داوود به کی گفت هر

ما سودای دعوی کند

Page 212: Shams1

دروغ آن بود خفت شب همه خوابچونرا عشق مر آید کجا

طلب خلوت عاشق بود که دل زان غم تادلربا با گوید

اندکی مگر نخسپید کجا تشنه تشنهکجا از گران خواب

دید آب خواب به بخسپید جو چونک لب یاسقا یا سبو که یا

خطاب حق از رسد می شب خیزجملهنوا بی ای شمر غنیمت

خوری حسرت تو مرگ پس نه چونکورجدا شود تن از تو جان

خام ماند زمین و ببردند ندارد جفت هیچگیا و خار جز

بخوان باقی تو دست از شدم مستمنپا ز نشناسم سر شدم

تبریزیان مفخر حق لب شمس بستمبرگشا بیا تو را

259را شکرخانه شاه آن کش گهر پیش آن

را دردانه روشنرا مثل بی رخ فرخ شه مه آن آن

را جانانه دریادلرا پوسیده مرده دهد دهد روح مهر

را بیگانه سینهکند گل از پر خار هر دهد دامن عقل

را دیوانه کلهنهد دوروزه طفل خرد نباشد در آنچ

را فرزانه دل

Page 213: Shams1

منکری مگر تو باشد کی عربدهطفلرا حنانه استن

شوی مستان شه و شوی چونکمسترا پیمانه بگرداند

مغز پراکنده و مست و نکو بیخودم نه وررا افسانه گویم

شنود بباید که بشنو همه قصهبارا غریبانه شیرین

را ماه دل روی آن آن بشکند بشکندرا شانه صد دو زلف

گزارد یارد کی چشم آن ساحرقصهرا فتانه ساحرکش

شدن خواهد چه که چشمش او بیند ابد تارا پیشانه بیند

خویش ساز عجمی رو مگو آن راز کن یادرا علیانه خواجه

260کیا و کار همه با فلک خدا چرخ گرد

آسیا چون گرددطواف جان ای کن کعبه چنین چنین گرد گرد

گدا ای گرد مایدهگرد میدانش به گوی مثل چونکبر

پا و دست بی سرخوش شدیطواف شه این بر راست رخت و بر اسب چه گر

جا به جا روی نطع اینکرد انگشت در شاهیت که خاتم تا

فرمانروا و حاکم شوی

Page 214: Shams1

طواف آرد دل گرد به که جانهردلربا و شود جهانی

دلشده شود پروانه بر همره گرددها شمع سر گرد

ست آتشی دل و خاکی تنش میلزانکرا جنس بود جنس سوی

اختری هر گردد فلک بود گرد زانکصفا با صفا جنس

فقیر جان گردد فنا مثل گرد برربا آهن و آهن

او پیش فنا وجودست شستهزانکخطا از و حول از نظر

کمیز از وضو کرد همی حدثم مست کزربنا بازرهان

بدان را حدث تو نخستین و گفت کژمژدعا نباید مقلوب

کلید شد کژ چو و کلیدست شدن زانک واعطا نیابی قفل

برجهید همگان کردم قامتخامشصال زد بتم سرو چون

دین شمس شهم تبریز لب خسرو بستمبرگشا بیا تو را

261ما چو دیدی سوداییی عاشقان طبیب ای صاحبی هان یا

الکما لو مستهلک اننیمن چو دیدستی یعقوب انجمن صد یوسف اصفرای

بکا من عینی ابیض و جوی من خدییوسفی بین دوان اشکی صفی یعقوب چشم تجریاز

الوال عین مقلتی من بالوال دموعی

Page 215: Shams1

یوسفان اندر درجست شکرستان صد و مصر جل صد الصیدالفرا جوف فی فالکل صغر او

شد خواست می دلم چه هر شد راست عشرت اسباب فالوقت

مضی فیما تفتکر ال قاطع سیفمگو را موسی سبط چون او عشق اندر باز و جان اذهب

هنا قعودها انا قاتال ربکعاشقان زین مظلومتر جهان در نبینی قولواهرگز

الهوی بارباب رفقا الحجی الصحاببود دادی عاقبت در بود فریادی و درد فضل گر من

استوی العرش علی عدل محسن ربلقا شیرین ساقی وز ما شرب بر واقفی و گر الزمه

من ذا ان یرتجی اعلم ال غیرهنهی آموز حیله ای ها حیله جمله تری کردیم ماذا

یری ال ما یری من یا تری فیماخو اکرام ناطق از بجو را باقی و فالفهمخاموش

شفا مکروه کل من ایحائه من

262یری ال و یری من یا تری فیما تری العیشفیما

ارکاننا فی الموت و اکنافنا فیویلنا یا تحفنا ان لنا طوبی تدننا ضو ان نور یا

مخاطرا خاطرا یا ناظراتفاخرا قلبنا من حاضرا ربا لنا ندعوک فکن

غافرا کریما برا ذلنا فیسرا این در و ره این در توکلی روم می نواله من اگر

را تو نیمی مرا نیمی رسد ایرود بیرون تهی او که او در کشتی رود کی گهر خود کیل

مشترا و مشتری بر رسد همیرسد همی قمر قرص رسد همی گهر بصر کیل نور

چیزها اندکترین رسد همی

Page 216: Shams1

مزن لگد شکر بر جز انجمن در اندرآ بر خوش جزفزا جان بتان بر جر مزن ها قرابی

263مرا جان ببرد می اگر شکرخنده الله به متع

ابدا بحبیبی فوادیکند قبض ویش که بخندد لحظه آن یوم جانم انما

اسکرها اذا اجزایشود مست او روزن از چو ذره هر سبحتمغز

عال و حبیبی عز راقصهشوم باده همگی باده خوردن از و چونک نقل انا

کال و فاشربانی مدامدراز تو عمر که تو روزی چه روز ای وصل هله یوم

رضا و نعیم و رحیق وآن پی را ما خم همچون سرشت تن ما باده نعم

قضا و لفوادی ربی قدردگر دوشاب خم و دگرست سرکه فی خم کان

فغلی نبیذ الروح خابیهجوشد می آن پی باده خم بخسپد انماچون

دما و لشرور تغلی القهوهجهان خم در گنجم نمی که خود منم برنتابدمی

مرا جوش و کف چرخ نه خممیم که خور مرا تو هین خوری چه مرده زق می انا

سقا و شراب فیه مالتبخوریم یاران و من نباشد رزق و وگرت فانصتوا

صفا اخوان معشرا اعترفوا

264الحشا یشوی حبه حبیب یشا لی لو

مشا عینی علی یمشی

Page 217: Shams1

بود او روزیم که باشد آن خوشا روز ایخوشا ای روزی و روز آن

خوش نیست کان کند کو باشد چه رضینا آن قدیشا ما الله یفعل

بود ها گل سرمایه او المنان خار انهالغشا کشف فی

بود پوست شنیدی یا گفتی چه لب هر لیسفشا قد سرا العشق

شود قانع ها پوست قشر به لباب کی ذونشا قد التجلی فی

نکرد خامش غمش کردم خمش من من عافناوشا قد واش شر

265فیها الروح و بفیها کمراح

فاسقنیها قم اشتهیهایارست ناز این یارست راز آوازاین

فاسقنیها قم یارستجاری قبلت ثاری فازدادادرکت

فاسقنیها قم ناریشد شکر جفت شد بر بوسه تشنه لب خود

فاسقنیها قم شد ترساقی السعد و واقی نعمالله

فاسقنیها قم التالقیکنارم گیرد یارم چند بی هر من

فاسقنیها قم قرارمبکاسی یسخوا مواسی یحلفساقی

فاسقنیها قم براسیداد ای مژده خوش باد من گوش سرو در زان

فاسقنیها قم آزاد

Page 218: Shams1

السکاری عقل اداری منهمکاسافاسقنیها قم تواری

چش می گفت وی خوش من گفت در می مافاسقنیها قم کشاکش

266هفا الغور علی ریح نفی و نومی و هیج اذکرنی

سلفا زمان طیب امضههدفا روحی صیرن الحاظه رشا قمرا یا یا

شرفا قلبی اورثن الفاظهاضحکنی ادرکنی ذوقنی افقرنیشوقنیعال و جود صاحب اشکرنیغیبنی بدا ان و طیبنی حدا نای اذا ان و

الملتقی یوم زال ال شیبنیرامیا لصید اضحی سامیا بحبی رمی اکرم حتی

شفا و سقمی فیهن باسهمالمفارق علی تاجا الطوارق قمر من یا الح

ضحی لیلتی بدل المشارقالوسن عنها یفتح حسن مفاز ال الح ثقتی یا

مغتنما اعتجلوا و تهنواالنظرا عنه غمضت لما صل نظری اغضبهیا

یری ال ما الی عاد فاستترامضطربا ممتثال مقتربا دنفا منتقالکن

السما فی شهاب مثل مغترباالکری العین عن زال یری ال و یری من قلبییا

لماورا فانتهضوا للسری عشیق

267حمیانا نور من الدنیا اشرقت غدا قد البدر

ثریانا الکاس و ساقی

Page 219: Shams1

بستانی الخلوه و ایمانی والصبوهمحیانا الورد و ندمانی المشجر

مثواه فالمجلس عشق له کان کان من منایانا و ایاه عقل له

نار اعطشه او دار به ضاق الی من تهدیهریانا یسترجع عین

غیب عن یستبصر عین له لیس فلیاتمنموالنا خدمه فی شوق علی

تبریز الحق شمس صدر سوی دهر ابصر یا هلانسانا انسانک الدنیا فی

الجهد من ذبت قد مهدی یا لک اعرضتطوبیمعنانا تدرک کی الصوره عنیردیه و یفنیه هم له کان فلیشربمن

موالنا قهوه من لیسکر و

268تتری آیاته الوحی ذا یا تفسرهافدیتک

جهرا به تکنی و سرابها احییتهم و امواتا انشرت ما و فدیتک

ادری ما باالمر ادریککلهم صفاتک فی سکاری ما فعادوا و

خمرا شربوا ال و ثما طعمواعقولهم افنی القرب بریق فسبحانولکناسری من سبحان و ارسی من

قلوبهم تنادی قوم علی بالسنهسالمشکرا له شکرا االسرار

دلوه الجد من ادلی لمن فی فطوبی وبشری یا قال یوسف حسنا الدلویوسف جنه و شعشاع فی حقائقیطالع

بها یحیط خبرا اسرار

Page 220: Shams1

عقله اندک و الغیب علیه اندک تجلی کماالصخرا استهدم و الطور ذاک

مجسما روحا العشق غریق نورا فظل وسترا دونه یذر لم عظیما

269التدلال نخلی نصفوا بنا من تعالوا و

الجال من الفواد نجلی لحظکمبمجلس الرحیق صفو الی بنا نعود تدور

الوال علی تتلو الکاساتمتالالا صافیا رقیقا بها رحیقا فنخلوا

المال علی یوما و یوماطیبها الریح ینشر ما اذا الیها شرابا تحن

الفال جانب من الوحشلعشره افتحوها الحمیرا بمفتاحخوابی

غال ما لیرخص لقیاکملقائکم سکر الراح سکر فیسکریتابعقال من یفنی و یهوی من

بالله شدکم اننی انا ذبت تعفون لقدالوال و الحب و باالشواق

جماله و حسنه فی تری من لموال اماناالبال و الموت و االفات

یدوسها دین شمس ارضا الله الله سقی کالکال ما باحسن تبریزا

270تالال و علینا الح قمرا احسنه افدی ما

تعالی و تبارک ربحیاه فتضاعفت بروحی حل الیوم وقد

جالال و عزا عنی نای

Page 221: Shams1

جهارا انادیه و سرارا ابدلنی ادعوه انخیاال و طیفا الصبوه

انادی زلت ال دهری قطعنی کیلووصاال یروین و الجب تخترق

قرون مر لو و العشق من مل حاشاهالمالال حاشای بی مالال

کنجر العشق هوی و حوت مل العاشق هلزالال الحوت سکن ما اذا

271سکری الیوم ذا کلنا باقداحتعالوا

تتری و تخامرنادهاقا کاسا ربنا ثم سقانا فشکرا

شکرا ثم شکراعید یوم هذا ان فیه تعالوا تجلی

جهرا ترجون ماساجی اللیل و زرننا ابقین طوارق فما

صدرا التضییق فیبخشش دریای یکی هر کف نثرنز

وفرا و جما جواهرا

272فاتینا بهواکم صباحا الحادی صدناحداء

فابینا حسدونا ظباء عنکمخفرات فناکم فی مالحا تالقینا فتعاشقناو

سبینا و فسبونا بغنجناصحیا هواکم عن یوما العاذل یخافوا عذل ان

عصینا و فسمعنا هواکم عنالمعالی سماوات فی بدورا رایناکم فاستترناو

اهتدینا و بضیاکم کنجوم

Page 222: Shams1

عید یوم فی امنا خطیب مثل فاصطفینابدرنااقتدینا صلوه فی بدر حول

افقنا ثم یوسف جمال من فاذافدهشنابیدینا کدماء راح کاسات

سکرنا روح بال و شربنا فم راس فبال فبالسرینا رجل بال و فخرنا

فهمنا عقل بال و شممنا انف بال فبال وعین بال و ضحکنا بکینا شدق

امانا الوصل حازنا زمانا الله سقی نور والتقینا بحبیب مکانا الله

قوام ذات سکر مدام من شربنا قعود و فیاختفینا و فظهرنا قیام و

وجد تمر فنثرنا مجد غصن نحن فهززنا فاذااجتبینا و فطفقنا سکاری

273شتنا و کرامی یا بالکم بتنا ما حبیب طال یا

اوحشتنا الروح الملتقی ایننورتنا ساعه من العلی شمس بدر حبذا مرحبا

ادهشتنا لیله من الدجیجربتنا ما طال قد غیرکم نبغی موال لیس لنا ما

فتشتنا ما طال سواکمبشرتنی ما عند انی الصبح نسیم خیال یا یا

جمشتنا ما عند روحی الوصلتبریزنا من الدین شمس الشیخ فراق تری یا کم

حرشتنا ما آثار وجهنا فی

274منشورنا اقروا الفرادیس اهل یا ادهشوا ایه و

ناقورنا استسمعوا و خمرنا من

Page 223: Shams1

ناره من تنحنی عشقا تصفر رات حورکم لوحورنا نهار او لیل جنح فی

الضحی الشمس کدر قد کامل بدر قیان جاء فیدورنا استقروا و خادمات

بدری حول بدر له الف خروا ما سجدا طیبوادیجورنا استشرقوا و حولنا

بهم اکرم بدرهم حواشی من سکرنا استجابواقدمیسورنا استکثروا و بغینا

275زلزالها زلزلت ملیحا روحی انعطشابصرت

مالها روحی ویح فقلت روحیجرعه روحی العشق خمر شعشاع من فی ذاق طار

اثقالها استقلعت و الهوی جودری حتی غارقا هواه فی روحی تلقاه صار لو

احوالها تائه ضریرمثله بدر الکونین فی لیس من الهوی روحی فی ان

امثالها تری ال من الهوی فیاعشقت ان الی مال الی روحی تمل رامتلم

اموالها له تنثر کی االموالاصبحت مذ بها تجری الهوی سفن تزل بحار لم فی

یالها یوما االقبال و العزبها فاردتها اصابتها قد روحی حینعین

اعمالها استکثرت و فضلها عدتالهوی اعوان ان هلک بعد من فی افلحت اعتنوا

حمالها خففوا ان امرهافائق کبیر صدر هوی من روحی مدح آه کل

اقوالها ازدرت فیه قالهافائت وصال من اللقاء النفس تتلو ییاس حین

افعالها من الغیب کتاب فی

Page 224: Shams1

نفث اذ روحا عاد مولی احسان ناولتهاحبذااحوالها لها صفی شربه

مدا الماضی فی اللقیات تقشع روحی ال ان ثماستقبالها تفکر اذ مضی تبصر

دره ضمیری فی الثقیل العشق روحی اختفی انشالها قد دره من اثقلت

حره المخاض الیوم اثقل ان اوقعتهامثلهاحجالها تغنها لم ردی فی

الطافه لها جادت سیدا ان روحی غیر اناطاللها استنزلت و ربوه

امره فی کامال عزیزا مولی شمسسیداآمالها لها اوفت مالک دین

الردی ذاک فی هی و بروحی المولی زمان صادف مناذاللها رات ما اکرمته

بالهوی نسیج سربال تبریز من اکتستجاءسربالها انزعت صباحا روحی

فضله اصطفانا افتخارا الروح غارت قالت ثمنالها مقال من حین بعد

276الدجی نور یا الناس بین الحسن خفی انتیاالضحی شعشاع بین تخفی الحق شمسنفسه من حسنه یخفی العرش رب منه کاد غیره

المنتهی الکمال ذاک علیفی میتا اخر یوما فی فیه لیتنی انترتجی ال دوله هناک موتی

عمی عن یجلی کحل نعله غبار عیون فی فیللظما زالل الوافی فضله

الهوی ذاک فی النقالن و السیر ان مشکلغیرالدما اهراق فیه مخوف صعب

Page 225: Shams1

آمن رفیع قصر الی یهدی ابالی نوره الالهدی هذا لی فیه ضالل من

شامل نور اشراق من عین یا علیک ابشری مایری ال سرمدی ضریر من

مشرقا او قبله عندی تبریز ساعهاصبحتالصال ابغی ساعه لنور اضحی

حبه من البقا کاس ادر الساقی ما ایها طالالشفا هذا نبتغی مریضا بتنا

برهه شیبتنا لیال من نبالی ما ال بعددائما رحیق من شبابا صرنا

لکم تعسا ایامه فی الصاحون اشربواایهالنا طوبی کاسه من اخواننا

فضله من المستضی الحقیق الحق سوفحصحصالفضا نحو ظلماتهم من الناس یهدیفضله عن معرض حظ سو من لها منکریا

الردی وادی فی حیران مستکبرللبقا مستدیم هدل عین عن طالبمعرض

للکری یوم وسواس فی للماءلها تبریز ارض من فجرت بحر ارضعین

الثری نعم روحنا فداک تبریز

277علینا الحب نزل الینا الجد سکنسبق

ثوینا و فسکنا لدینا العشقکرامه السکر زمن ندامه الصحو خطرزمن

فنینا و ففتنا سالمه العشقرعانا و کالنا و سبانا و من فسقانا و

اتینا و فدعانا اتانا الغیبو رفیقا طریقا فوجدناه و و مناصا شرابا و

سقینا و فسقانا رحیقا

Page 226: Shams1

توالی الغیب کرم مقاال العشق من صدق ووفینا و فوفانا تعالی الخلف

نعاسا الکاس طرد کاسا الطارق مهدمالءبنینا ذاک علی و اساسا السکر

حسنات مغان و خفرات فی فراینا سرجاهوینا و فدهشنا ظلمات

سکرنا و فشکرنا نظرنا من فالهین وزینا العبره کفت عبرنا السکرقرار ذات ربی و بیسار حکینا فرحعنا و

الینا و شهدنا و لمشاه

278صدقونا برجال اال اقسم ال ال انا انا

عشقونا بمالح اال اعشقاتینا ثم فاتوا صبینا ثم لهمفصبوا

سبقونا مما لم علینا الفضلصدقات غنمنا و حدقات سرقنا ففتحنا و

سرقونا هم فاذا سرقاتبغیوب علمنا و بقلوب فسقیفظفرنا

رمقونا لعیون سقیا و اللههلکنا و لهتکنا اال و الفضل و لحق ففررنا

لحقونا هم فاذا نفرنالقلت الله سخط احاذر لوالی رمقانا

خلقونا خلقونا لزاما العیننفوس تحت مکنت لشموس سقونا فتعرض و

رزقونا رزقونا بکووس

279اغنانا اغنانا موالنا امسیناموالنا

ریانا اصبحنا عطشانا

Page 227: Shams1

طغیانا تخشی ال تنسی ال تاسی اوطاناالاوطانا اجلک من اوطانا

سکرانا کنت ان آنسنا یا شرفنا بارق یاعریانا عانقنا طارق

مرضیا جاء ما ارضیا کان فلیعبدمنفرقانا فرقانا فلیعبد

حلویا جاء قد علویا کان نرویهممنالوانا الوانا معنانا

ساقی یا بینه الباقی و الباقی محسن و یااحسانا احسانا محسن یا

280البقا روح یا الخد منیر مجیر یا یا

السما کبد فی البدراوصافه فی الله روح انتانتالعطا بحر الغطا کشافکامال عدال العشاق تحییهم تقتل ثم

الرضا بغمزاتالظبا عین من االبطال مالکصائد

الهوی رق فی المالکاحیائه راو لو عیسی عالمقوم

اذا عیسی انکروا الحستبیانه رای لو موسی یواس این لم

کامال یوما الخضربه یدری آدم ابونا من لیت اذنای

بکا لما جنهقعره هوینا نار شفیعا هجره یا

الردا این لنا قلنارنا یطفی نار یطفیخدهرآی من نار النیران

Page 228: Shams1

281الصال علی حی المدامه ساقی امالیا

خال فقد بحمیا زجاجناقهوتی محیاک و زجاجتی کامل جسمی یا

العال و اللطف و المالحهساعه بمحیاک عاشق فاز فی ما و اال

البال من تالشی الصدودطیب بدر یا لقائک فی حاشاکالموت

البال من امن لقاوک بللمهجتی صفاتا هواک تال فیهالما

تال ما یتلقین حمائمالبهی طرفک من المدامه جال اسقیتنی حتی

الجال احسن من فوادی

282عالیا زال ال عشقک لواء من خاب یا قد

خالیا العشق من یکون منالوری انفس فی عشقک نسیم احیاکمنادی

جاللیا جل جاللیحیاتکم اصول الغرام و خاب الحب قد

سالیا الحب من یظلل منرقیمه سطور المحب وجنه طوبیفی

تالیا لمعناه یصیر لمنحاله الهم فی تفرق عابسا باللهیا

حالیا و لمقالی تستمعتعی الهوی نفس عقلک اذل من ذله یا من

معالیا سریعا النفوسمحبه فی معیشته مهمال اسکتیا

وکالیا معینا له اال کفی

283

Page 229: Shams1

جوارنا فی مفتخرا الربیع جاءجاءدارنا وسط مبتسما الحبیب

التشربوا تعالوا و اکرموا و عندطیبواعقارنا فی مبتشرا الحبیب

جواهرا تصدی و مغنما رام فلیلزممنبحارنا وسط الجواری

284سبا القلوب سبا جماال رایت هل اخی و

جال العقول جال حدیث اتیکطرب فی الخلود یتمنی من و الست انتبه اال

اتی اتاک فقد تیقظجبینته فی و بدر عینک و یقر سعاده

سنا و عزه و مرامشمائله من لفوادی سکره کانهاو

اسقانا و کاسنا مالتغرته صفو بین ظهرت تالالتعجائب

صفا و بمهجتی لسناه

285حزنا تذق فال وصال عید نلت اتاک و

سکنا ما فنعم ریاض خیرصبر من امر فراق عنک زال محنه و و

فتنا من خاب و فتنتناشجر جنا کل و سعود غصن عینک فهز فقر

جنا ذاک نعم و منهظلمت قریه اصحاب من تجوت نال فطب و

عنا و شقاوه منهم قلبک

286

Page 230: Shams1

مشیدا الکمال قصر بنا من زال یا المویدا بالسعود سعدا

بصدوده ردها و القلوب دماء هز فغدامبددا العاشقین

قلق فی العشق محال ساکنین ان یا تظنونسدا یترککم العشق

البها و المالحه حاز الذی و یبق ال لم ویدا ال و حیال للعشاق

سیدا و موال الدین شمس ذلک تبریز و وغدا قد کالفرادیس منه

287ببشاره مبشرا البشیر احییورد

بورودها عشیه الفوادبربیعها نورت ارضا فکانفکان

بخدودها اشرقت شمساتهتکی و صبوتی فی طاعنی الی یا انظر

وقودها و الهوی نار

288حاکمینا یا کالمینا مالکینا یا یا

تظلمونا الالشمائل زهر الفضائل ذا سیفیا

تظلمونا ال الدالئلالتالقی حلو ساقی نعم مریا

تظلمونا ال الفراقالطوارق مثل بارق القلب بینفی

تظلمونا ال المشارقوادی کل فی المنادی بالعناد نادی ال

تظلمونا ال

Page 231: Shams1

الصبوح عند روحی ذا افدیک یاتظلمونا ال الفتوح

بادی العشق فی فوادی الحب هذا فیتظلمونا ال عادی

جرامی نومی کالمی عنداسمعتظلمونا ال الکرام

المعانی نحو حصانی هذاعشقیتظلمونا ال کفانی

مال و ملک حال نومیالعشقتظلمونا ال محال

289بالال اشرقنا البدر مخجل ساقی یا یا

بصهبا اسکرنا الروحمددا راحنا اوفر و تبخلن تنادم ال حتی

و اخذ اعطا فیسکر من الصهباء فی ینافس بالسکردعنا

اسما و وصف عن یذهلمددا امالتها قد الغیب راحاخوابی

شحنا و شح عن یطهر

290امشب مخسب یار بی را ما مهل یار زنهاربی

امشب مخسب زنهار ما با مخوردگرگونیم عشق در افزونیم خود ز بار امشب این

امشب مخسب بار این چونیم ببینها گردن همه اندر تو هوای طوق همه ای را ما

امشب مخسب مگذار تنها شبغم مست و شوریده غم شصت به تو صیدیم را ما

امشب مخسب مسپار غم دست به

Page 232: Shams1

را شبستان ماه وی را گلستان سرو ماه ای اینامشب مخسب مازار را پرستان

291امشب ببری زحمت تو جان به خواب بهر ای وز

امشب اندرگذری جا زین خدامجلس آن شود ویران تو بپری که جا خواب هر ای

امشب درنپری تا مجلس این دردیده شود پرورده او جمال به چشم امشب ای

امشب نخوری غم تا خوابی بی زحاشا برو خواب ای یغشی اذا اللیل دل و از تا

امشب بری تحفه صد بیدارانبحمدالله تو دل ای خفتند همه خلق دوش گر گر

امشب بتری امشب خفتی نمیگویم سخن روز تا همخویم که ماه کایباامشب نظری صاحب مشتاقان مونسمن سپاه استاره من گواه ماه ناوک شد وز

امشب سپری مه ای استاره

292مذهب خوش ساقی زان شکرلب شاهد جانزانامشب مخسب دوست ای قالب و شد مست

نالم همی شیوه هر عالم همه نور بشنود زان تاامشب مخسب دوست ای احوالمپشیمانی به گاهی پریشانی به عیش گاهی زین

امشب مخسب دوست ای مانی همیمرداری تو روز یک خواری گر تو روز چه یک ما از

امشب مخسب دوست ای داری خبرمردو ای شو بیگانه دو هر این از شو قد بیرون قم

امشب مخسب دوست ای الورد ضحک

Page 233: Shams1

برخیزم تو عشق در پرهیزم تو هجر شمسازامشب مخسب دوست ای تبریزم الحق

293امشب مخسب زنهار جان ای توام و مهمان جان ای

امشب مخسب زنهار مهمان دلآمد قدر شب امشب آمد بدر چو تو شاه روی ای

امشب مخسب زنهار خوبان همهمستان دل آرام بستان صد دو سرو دل ای بردی

امشب مخسب زنهار بستان جان وزندان جهان دو تو بی خندان خوش باغ و ای تو آنی

امشب مخسب زنهار چندان صد

294آب جهان جوی این از شد بهارابریده

آب وارسان و بازگردالیاس و خضر چشمه که آبی آن ندیدستاز

آب چنان آن نبیند وجوشش فر کز ای سرچشمه بجوشدزهی

آب جان عین از دمی هربرویند ها نان ها آب باشد ولیچو

آب نان ز جان ای نرست هرگزگدایان چون نان ای لقمه از برای مریز

آب میهمان ای فقر رویست لقمه نیم عالم جمله حرص سراسر ز

آب نهان شد لقمه نیمسبویند و دلو آسمان و برونزمین

آب آسمان و زمین از ستزود زمین و چرخ از رو بیرون هم بینی تو تا که

آب المکان از روان

Page 234: Shams1

حوض این از تو جان ماهی ز رهد بیاشامدآب کران بی بحر

ماهی خضرانند که بحری آن او در درآب جاودان ماهی جاویددیده نور آمد دیدار آن بام از آن از

آب ناودان اندر سترخسار های گل این ست باغ آن آن از از

آب گلستان یابد دوالبمریم خرماهای ست نخل آن ز از نه

آب آن ابواب زین و ست اسبابگردد شاد آنگه جانت و جا روان این کز

آب روان آید تو سویپاسبانان چون دگر چوبک هست مزن کهآب پاسبان را ماهیان این

295مهتاب و ماه صد تو روی ای شب اال مگو

بشتاب گشت گه بی و گشتجان کعبه ای ات سایه در هر مرا به

محراب خورشیدست ز مسجدما مسجد اندر که گفتم در غلط برون

بواب خورشید بودنجوییم نان ما آسیا هفت این ننوشیماز

دوالب سبز زین ما آبرا جهان اسباب اوست باشد مسبب چه

اسباب الف پود و تارفتادیم چه هزاران در مستی مان ز برون

قالب به عشقش کشد میجان مجلس از دارد رونق زهیچه

اصحاب جان چراغ و چشم

Page 235: Shams1

مقبل سرو زان دل باغ بجوشدبخنددعناب شاخ زین ما خون

فتوحی اندر فتوح اندر تویفتوحابواب مفتاح حق و مفتاحآتشینت عشق انداز نفط و ز زمینسیماب چو لرزان آسمان

دعوی به می آید مستانش گردد بر خلقمضراب به برانندش

دیدی چو دل ای کن ختم کن آن خمش کهالقاب در گنجد نمی خوبی

296امشب دار مهمان یار ای تو مخسب که

امشب بیمار ما و روحیاسرار چشم از را خواب کن پیدا برون تا که

امشب اسرار شودگرد مه گرد مشترییی تو گنبد اگر بگرد

امشب دوارگردون به را طایر نسر جان شکار چو

امشب طیار جعفریزدایی تا صیقل داد حق را هجر تو ز

امشب زنگار ازرقخفتند جمله خلقان که بر بحمدالله من و

امشب کار بر خالقمبیدار اقبال و فر و کر حق زهی که

امشب بیدار ما و بیدارسحرگه تا بخسبد چشمم چشم اگر ز

امشب بیزار شوم خودبنگر تو شد خالی بازار راه اگر به

امشب بازار کهکشان

Page 236: Shams1

ست استارگان آن روز ما درتابید شب کهامشب دیدار در

جمله به برتازد ثور بر عطارداسدامشب دستار برنهد

فتنه تخم بکارد پنهان بریزدزحلامشب دینار مشتری

ولیکن بستم زبان کردم منمخمشامشب گفتار بی گویای

297یارب و سوز به تو غم در بگریستهای

شب همه آسمانبخندد و بگرید چرخ جذبه گر آن

اغلب باشد خاکخاک بر اشک بریخت که بس خاک از شد

مطیب او اشک زدرآمد آسمان گریه به از باغ صد

مذهب خندهگریان دوش چرخ و بودم و من را او

مذهب ست یکی مراروید چه آسمان گریه و از ها گل

مرطب بنفشهروید چه عاشقان گریه مهر وز صد

شکرلب آن درونفشارد می گریه به چشم بفشارد آن تا

غبغب نگارخاک خنده و ابر گریه من این بهر از

مرکب شد تو وما گریه ما وین خنده بهر و ازمرتب شد نتیجه

Page 237: Shams1

کن می نظاره و کن طلب خاموش اندرمطلب و جهان

298نقاب از نمایند می رو مه که زشتان این از درون آه از

ماهتاب سو برون از و تاب کاه سوبرون از ابدال رنگ و درون از دجال دامچنگ

خطاب در شاهان رمز و ضمیر در دزدانگل و آب در مران خر و مباش چادر ز عاشق نمانی تا

خالب اندر خر مانند گل و آبخورد آنگه کند بو سگ افکنی نان سگ به نه چون سگ

شتاب چندین نان بهر باشد چه شیری ایجان که گویی رنگکی بینی مردار آن هر کجا در جان

بیاب را جان بجو را جان کجا از رنگسوال هر جواب دلبر حاجتی و سوال چونتو

جواب اندر سوال گردد فنا آید جوابآب سعی از شراب چون گشتی هست خطابش وزاز

شراب اندر آب همچو گشتی نیست شرابشفروغ در آتش همچو کشیده سر نازش ز ز او تو

صواب پیش خطا چون فکنده سر خجلتکرد برگ بی را باغ مر غارتی خزان عدلگر

باب فتح برای آمد بهار سلطانسبز خط نبشته وی بر ها نامه چون ها آن برگ شرح

الکتاب ام عنده از بجو ها خط

299شراب را حریفان یا باید یار وصال چونکیا

آب جوی در نه پای ندهد دست دریاجاودان باقیان و جان چو حریفان درآن

سحاب چون سخاوت در و آب همچو لطافت

Page 238: Shams1

آسمان خضریان حیوان آب هر همرهان زندگیخراب هر های گنج عمارت

ظریف آن و لطیف این آمد نور یار دو آب هراحتساب ز بل کین ز نی لیکن غمازند

شود جنبان کف ز چون جو یا و طشت اندر بر آب نوراضطراب گیرد آغاز هم دیوار

کند می قیامت جون برادر جنسیت تو عرق خودبالصواب علم هوا و خموشم من بنگر

300شب همه دیدم تو روی در که لطف همه وانکو

شب همه شنیدم تو کز شکر چو حدیثدلم پروانه چو سوخت می تو شمع از چه شمع گر گرد

شب همه پریدم تو خوب رخبست می چادر تو ماه چون رخ پیش به چو شب من

شب همه بدریدم می شب چادر مهگربه چو تو ذوق ز لیسد جان می خود چو لب من

شب همه گزیدم انگشت سر طفالنبود مشغله از پر زنبور خانه چون ای سینه تو کز

شب همه کشیدم شهد عسل کانبربود خالیق های جان آمد شب دل دام چون

شب همه طپیدم دام آن در مرغویند حکم در همه کبوتر چو ها جان آن آنک اندر

شب همه طلبیدم را او مر دام

301امشب مخسب منشین عالم بدر و صدر براق هله که

فانصب فرغت فاذا آمد در بربودست گسسته طمع و بودست بسته طریق بر چو برآ تو

مذهب و طریق بگشا ها آسمان

Page 239: Shams1

گشاید در هزار دو نیاید فلک امیر نفسی چولب آن گشاید دعا به اقرا خاص

شاهی در بیافت که ماهی چو رو بحر بگوید سوی چوارغب الیک بگو تو خواهی چه او

دویدم سر به قلم چو شنیدم تو صریر به چو چوقالب صداع کنم چه رسیدم تو قلب

دامان کبر ز بکشم سالمان خوش سالم کهزمطیب ما جان و دل سالمت از شدست

خطابی چنین دم ز شرابی چنین کف عجبزمودب دلی جهان به بماند اگر ست

برسته خود نیاز ز برسته حق غنای بهزملهب فانی شده اناالحق مشاغل

آفتابی جان تو که گل این از را آب نماند بکش کهمرکب گل به او شد چو صافی روح

قربت باد فزوده که آرم تو بر به صلوات کهمقرب جزوها همه گردد کل قرب

پیشم قیامتست چو صورت نفخ ز جهان سویدومرتب جسمیان سوی و مزلزلست جان

گفتن ز نی دلست ز فر کاین مکوش سخن ز به هنر کهثعلب دید دم ز و یابید پای

302شب و روز قرارم بی هوایت ز در سر

شب و روز برندارم پایتکنم مجنون خود همچو را شب و و روز روز

شب و روز گذارم کی را شبخواستند می عاشقان از دل و دل جان و جان

شب و روز سپارم می رامنست مغز در چه آن نیابم زمانی تا یک

شب و روز نخارم سر

Page 240: Shams1

کرد آغاز مطربی عشقت که چنگم تا گاهشب و روز تارم گاه

رود می بر و زخمه تو زنی به می تاشب و روز زارم و زیر گردون

صبوح چل را بشر کردی خمیر ساقیی زانشب و روز خمارم اندر

تو دست در عاشقان مهار میان ای درشب و روز قطارم این

خبر بی بارت مستانه کشم همچومیشب و روز بارم زیر اشتر

ام روزه قندت به بنگشایی قیامت تا تاشب و روز دارم روزه

بشکنم روزه فضل خوان ز باشد چون عیدشب و روز روزگارم

تو جان ای شب جان و روز انتظارمجانشب و روز انتظارم

عید موقوف نیستم سالی به تو تا مه باشب و روز عیدوارم

بعد روز کردی وعده که شبی و زان روزشب و روز شمارم می را شب

است تشنه جانم مهر کشت که دیده بس ابر زشب و روز اشکبارم

303چوب پاره دو آن از کن خوش را مجلس عود

بکوب را بربط و درسوزرگش بر نکوبی تا ننالد دگر این وان

خوب سوزست در و نفی درفکر خاشاک بر پرگرد ای مجلسی خیز

بروب جان فرش فراش

Page 241: Shams1

بخور آن ندهد بوی نسوزی نکوبی تا تاحبوب این ندهد نفع

آفتاب شد بدان اعظم در نیر کولغوب بی دارد خانه آتش

شود می محاسب و پیک آن از کوماهرکوب و سیران ز نیاساید

پیغامبران این خلقانند تاعودالغیوب عالم بوی رسدشان

بسوز هم تو ای نه قانع بو به که گر تاعیوب کان ای گردی معدن

بخور از چرخ شود پر بسوزی چونچونالقلوب وحی رسد دل بسوزد

کن کوتاه سخن این ندارد چه حد گرجنوب آمد گلستان جان

تهملهما ال العودین ذا صاحب حرقنللکروب ذا حرکن

یفق ال السکاری بین یلج یذق من منیتوب ال روح راح من

استعد و عجل بالراح خمار اغتنم منالجیوب شق دونه

الهوی سلطان ان تنجو جاذباینطلوب جبار العشاق

304رباب گوید می چه دانی می اشک هیچ ز

کباب جگرهای از و چشمگوشت ز من مانده دور ام چونپوستی

عذاب در و فراق در ننالمسبز شاخ من بدم گوید هم من چوب زین

رکاب آن بدرید و بشکست

Page 242: Shams1

شهان ای فراقیم غریبان از ما بشنویدالماب الله الی ما

جهان در اول رستیم حق ز وا هم بدو همانقالب از رویم می

کاروان در جرس همچون ما چو بانگ یاسحاب سیران وقت رعدی

منزلی بر منه دل مسافر شوی ای کهاجتذاب گاه به خسته

ای رفته منزل بسیار از نطفه زانک ز توشباب هنگام به تا

وارهی سهلی به تا گیرش دهی سهل همثواب یابی هم و آسان

گرفت سختت کو گیر را او و سخت او اولاو او بیاب آخر را

او تیر کان کشد می کمانچه دل خوش دراضطراب دارد عشاق

است عاشق گر عرب و رومی و همزبانترکصواب بانگ این اوست

را تو خواند همی نالد می بیا باد کهآب جوی تا پیم اندر

آمدم گشتم باد بودم رهانم آب تاسراب زین را تشنگان

است بوده کآبی بادست آن گردد نطق آبنقاب بیندازد چون

خاست بانگ این جهت شش برون جهت از کزمتاب ما از رو و بگریز

ای نه پروانه ز کمتر کند عاشقا کیاجتناب آتش ز پروانه

من جغد بهر شهرست در گذارم شاه کیخراب گیرم کی و شهر

Page 243: Shams1

گاو کیر نک شد دیوانه خری سرش گر برلباب کآید بزن چندان

شود افزون خسیش جویم دلش را گر کافرانالرقاب ضرب حق گفت

305امشب روشنست بس اختر داد گفتمآواز

امشب منست با مه را ستارگانرا الصال بهر از باال بام به گلبررو

امشب خوردنست می امشب چیدنستدل چون برست اندر ما دلبر روز به تا دستش

امشب گردنست در را ما مهرگیرست و دار روم با را زنگیان روز روز تا تا

امشب تنست تنتن را چنگیانبخشش و است گردش در می ساغر روز گل تا روز تا

امشب سوسنست با خلوت بهریزم عام و خاص بر وصلت شراب شادیامشب

امشب روزنست بر ماهت آنکگردد موم چو آهن را ما کآهنداوودوار

امشب آهنست دل دلبر رباستکوبد عشق پای تا را دل دست زار بگشای کان

امشب مامنست در دیده ترسده می بوسه بخت ای من زر چون روی زر بر کاین

امشب معدنست در گازدیدهرا ما راه بست می دانش و مکر به کو خر آن پاالن

امشب کودنست کو نه او برچوبین و است پوسیده آبدارش نیزه شمشیر وان

امشب سوزنست چون درازشحصینش قلعه آن عنکبوتست خرگاه

امشب روغنست چون خودش و برگستوان

Page 244: Shams1

همیشه بود الکن طامع که کن چه خاموش او باامشب الکنست کو داری بحث

306غایب صدر جان ای کن عاشقان به بنشینرغبت

کواکب و مه اینک مستان میانقیامت محشر وان پرعجایب روز گشتستآن

عجایب مستغرق حسنت پیشفشاندی طیبین بر خواندی طیبات از چون طیبتر

اطایب معدن ای بود کی تومسلم سلطانیی دم هر تست ز را شکر جان این

صاحب ز یا شاه از گویم کی ازجیبان پاک ارواح کردی خاک جیب کرده در سر

مراقب صوفیان چون گریبان درپیشش مرد اندیشه درآمد چون تو تو عشق عشق

کاذب صبح اندیشه صادق صبحهجران نه جو وصل نی حیران باش عقل چونای

غایب نیست که کس زان داری گوش وصلتو جز کیست بخش جان حاجت و فقر چیست قبله جان ای

مطالب معشوقه حوایجعالمت یکی اینک قیامت شد نقد شد نک طالع

مغارب جانب از آفتابترا رسیدگان محنت را رمیدگان جذبه درکش زان

غالب تو جذبه ای جانی هایدمیده خدا صبح دیده دو این بیند طلب تا دام

طالب گشته مطلوب دریدهتجلی آیینه باشد چه طلب و و عشق نقش

معایب آیینه باشد چه حسدها سخن گفتمی تا ها چمن بلبل نگذشتکو

کاتب هیچ دست یا ها دهان بر

Page 245: Shams1

کدورت از نه و صاف از نه صورت های نقش از از نه نهمراتب از نه زهد از نه حالی نه و ماضی

فرما تو را باقیش جا از برفت از عقلم ایغایب و ناامید کس نرفته درت

307امشب زرست همچون محبان همه همه کار جان

امشب کرست و کور حسودانموج چون ایزد حسن خرامد دریای ره می خاک

امشب عنبرست چون قدومش ازیزدان فضل به اما وی با خوشیم دیگریم دایم ما

امشب دیگرست او امشبمنزل سوی به ران می دل ای مخسب ناظر امشب کان

امشب منظرست بر نهانیآری تست پهلوی یاری که منه سر پهلو برگیر

امشب سرست زان خوش سر این کهدستی بگیر امشب آمد دستگیر که چون رقصی

امشب ترست و سبز دولت شاخباشد حرام من بر امشب خواب که جان والله کاین

امشب کوثرست در آبی مرغ چو

308نقاب قمر ای بگشا ای ببسته سجده خوابم تا

آفتاب پیشت کند شکر هایبتافتی دستم و گرفتم تو هیندامانوفا از روی درکشیدم متاب دست

دیو فعل هست آن که شتاب مکن بود گفتی او دیوشتاب تو سوی نکند می که

نیاز درگه بر ببینم کنم رب چندینیاجواب آن مشتاق رب یا هزار

Page 246: Shams1

آتشین های جان و دل بیشتر خاک از

آب آب که گرفته کوزه مستسقیانهاو عنصر چار این از که کن رحم خاک دست بر بی

انقالب و سیر در آمد پاتر واوست پای باد آن شود سبک او که لنگانهوقتی

سحاب پی گامی سه دو برجهدرا برق لنگ آن تک از گیرد خنده اندر تا و

خطاب خوش رعد آن آید شفاعتبرجهید که بگوید ابر ساقیان کزبااضطراب بجوشید خاک تشنگان

رسد نمی آخر نگویم من که اندرگیرمکباب دل بوی رحمت مشام

شوند روان دم همان ابر ساقیان و پس جره باپرشراب مشک با و قنینه

عشق گنج جوی همی خراب در و گنج خاموش کاینخراب از برویید بهار در

309خراب دل کرد مرا عشق چو کند کاندرواجب

آفتاب آید من دل خرابهکرم این شرم از ام درفتاده پای شه از کان

مستجاب کرد همو گفت دعامساکنی بهر مرا نمود کو چهره که بس گفتم

نقاب خود بود آن و دیدم چهرهعالمی سوزید چو نقاب آن نور رب از یا

حجاب بی شاه آن باشد چگونهشدم عقب اندر من و عشق گذشت من و بر واگشت

عقاب چون خورد مرا و کرد لقمهمرا مر خورد او چو زمانه از بحر برخوردم در

عذاب از وارستم و رفتم عذب

Page 247: Shams1

نیست گوار بالها های لقمه که را زانستآنشراب این از گوارش ندید کو

بال انبیا کنند نوش اعتماد که زین زیراآب آتش ز نترسد وقت هیچ

310خواب به فلک ندیدش که مهی آن آوردبازآمد

آب هیچ به نمیرد که آتشیمن جان به بنگر و تن خانه به جام بنگر ازخراب آن و مست این شده او عشق

حریف دلم با شد چو شرابخانه خونممیرکباب دلم و عشق ز گشت شراب

رسد ندا خیالش ز شود پر دیده احسنتچونشراب ای شاباش و پیاله ای

ناگهان دید من دل را عشق من دریای ازبیاب مرا گفتا و وی در بجست

دین شمس تبریز مفخر پیش خورشیدروی اندرسحاب چون های دل شده دوان

311خوب یار مسخره نشد کو کسی نگر زشت دست

بکوب پا بزن دست نگر پاکشت و درختست چه هر گشت باد آنچ مسخره و

چوب و خشک بود خار باد ز سر کشدکشد سر ننهد رو تو اجزای ز چه بزن هر پای

بکوب پایش و سر هین سرش برگیر گول هر دم از رهید نخواهی خاکچونک

قلوب ندارد چاره او کز شو کسی

312

Page 248: Shams1

مخسب کار میان از مرو که تو جان یک به عمر زمخسب دار زنده و گیر کم شب

خفتی خود هوای برای تو شب شبی هزار یکیمخسب یار برای از شود چه

خسبد نمی شب که لطیفی یار موافقتبرایمخسب سپار بدو را دل و کن

روز تا تو که رنجوریی شب آن از و بترس فغانمخسب زار به کنی یارب و یارب

گوید کرک قنق بیاید مرگ که حق شبی بهمخسب سپار ره که شب آن تلخی

شود آب سنگ که هیبت زالزل آن تو از اگرمخسب آر یاد به آن ای نه سنگ

چستست ساقی سخت شب زنگی چه جام اگر مگیرمخسب خمار آن از ترس و وی

خسبند نمی دوستان شب که گفت خجل خدای اگرمخسب شرمسار و زین ای شده

زنهار بی عظیم سخت شب آن از ذخیرهبترسمخسب زینهار و را شبی ساز

یابند شب به ها کام مهان که ای برایشنیدهمخسب کامیار شهنشاه عشق

بخشد مغزیت تازه شود خشک مغز جمله چو کهمخسب امیدوار ای شوی مغز

نیست سودت و خموش گفتم بارت بیار هزار یکیمخسب هزار صد گیر عوض و

313اصحاب مونس و عشقست مشرب را رباب ابر که

رباب اند کرده نام عربانگلستانست و گل سقای ابر ربابچنانک

الباب ساقی و ضمیرست قوت

Page 249: Shams1

برافزود ها شعله بدمی آتشی غبار در بجزتراب به دردمی چو نخیزد

بازآ شه سوی بازست دعوت طبل رباب بهغراب شاه سوی به نیاید باز

عشاقست مشکالت گره چوگشایشجواب درخورست چه نباشد مشکلیشکاه و آمد گیاه حیوان مشکل تخم جواب که

خواب خمیرمایه شد او شهوتاز کجا خر ز عیسوی عشق دم و این کجا که

االبواب مفتح ندادش گشادکرمنا طوق و جانست خلعت عشق ملک که برای

حجاب رفع برای و وصالآیند مهم یک به ها دل همه او بانگ رب به ندای

ارباب تفرقه ز برهاندرا ایشان که جسمیان با گو کم عشق وظیفهز

عقاب و ثواب و آمد رجا و خوف

314بخسب رواست را تو نداری عشق که را که تو برو

بخسب ماست نصیب او غم و عشقشدیم ذره ذره یار غم آفتاب که ز را تو

بخسب نخاست جگر اندر هوس اینپویم می آب چو وصالش جوی و جست که به را تو

بخسب کجاست کو نیست آن غصهباشد برون دو و هفتاد ز عشق عشق طریق چو

بخسب ریاست و خدعه تو مذهب وش عشوه ما عشای صبوحش ماست که صباح را تو

بخسب عشاست غم و لوت رغبتگدازانیم مس چو ما کیمیاطلبی که ز را تو

بخسب کیمیاست همخوابه و بستر

Page 250: Shams1

خیزی می و فتی می طرفی هر مست شب چو کهبخسب دعاست نوبت کنون گذشت

برو تو جوان ای بست مرا خواب چو خواب قضا کهبخسب قضاست را خواب شدت فوت

کند چه تا ایم درافتاده عشق دست به به تو چوبخسب راست دست به رو خودی دست

خوری لوت که تویی جان ای خورم خون که لوت منم چوبخسب اقتضاست خواب یقین به را

نیز سر از و امید بریدم دماغ از دماغ من را توتازه و بخسب تر مرتجاست

کردم رها سخن دریدم حرف که لباس توبخسب قباست را تو مر ای نه برهنه

315خواب از شود نمی وا ها چشمچشم

دریاب را جمع و بگشاشدست قرار بی که آخر در بنگر چشم

سیماب چون خانه چشمافتادند خلق و دیر شب چونگشت

مهتاب میانه ستارهچشم سپیدی هم و سیاهی می هم از

خراب گشت دو هر خواببریخت برگ چو ها اندیشه گردجمله

اسباب همه بر بنشستگوید می و ای گوشه شد اگر عقل عقل

دریاب هین تست آندادست چون که نگر شب جملهبنگی

بنگاب این از را خلقافتادست غین و عین در کارچشمجواب و سوال از بگذشت

Page 251: Shams1

تیزاندیشه سواران همهآنخالب به خران چون ماندند

316شب غوغای به درآییم گردچونک

شب دریای ز برآریمخواب ز بگریزد نخواهد آنکخواب

شب تماشای بدیدستپاک جان بسی و پرنور دل و بس مشتغل

شب موالی و بندهبود غیبی شاهد تتق کجا شب روز

شب همتای باشدسیاه دیگ چو هست شب تو چونپیش

شب حلوای ز تو نچشیدیکار و کسب از شب بست مرا سحر دست به تا

شب پای و من دستتیز برانیم درازست به راه ما

شب پهنای به و درازاسوداگریست و مکسب اگر دگر روز ذوق

شب سودای دارددین شمس توی تبریز حسرتمفخر

شب تمنای و روزی

317آمد اصحاب یار ای صلح لکم به ما

الباب عند قاعدینگذشت انتظار و هجر فادخلوانوبت

االلباب اولی یا الدارگشاد سینه جمال فاخلعواآفتاب

االثواب شعاعه فی

Page 252: Shams1

ادبیست بی جمله عشق امهادبآداب عشقهم العشق

شکست نام و ننگ عشق راسا باده الاذناب ال و تری

دماغ با عشق کامتزاجآمیخت لذتباالرباب العبید

سرمستند ضمیر وسطدخترانالدوالب و القلوب روض

اید نه ضمیر محرم شما گر

حجاب وراء من فاسالوهنتو از عشق جام تبریز خذ شمس و

کباب للشراب الکبد

318سلم غیر من الود سماء هل علونا و

النوائب السماء نحو یهتدیدادنا و نور الکون ظالم جاوز ایعلرا قد و

عجائب هذا الکونینجسومنا بین االیام فارق ان فان فوالله

غائب هو ما القلباحبتی نحو الظعن خفیف ان فقلبی و

الترائب ظعنهن عن ثقلتسریرتی صمیم من سالمی فانیعلیکم

الئب سالمی او کقلبیودکم ذنب عن القلب یتوب کیف فقلبیو

عما لنائب مدا خالکمبعله عابد قال قد لمن البعل حواب اری

الثعالب علیه بالت قدفضائل لیث نصیرالدین الود جواب اری

االرانب علیه بالت قد

Page 253: Shams1

319اتعذب بالجوی اصبح و علی امسی قلبی

یتقلب الهوی ناربه تهذبنی تهجرنی کنت النهی ان انت

اتهذب ال بالک ومتی فالی قسی قد قلبک بال و ما ابکی

اتعتب جری قد ممافدیتکم اقول بان احب بکم مما احیی

اتلقب قتیلکم ومتسلیا لی بالصبر اشرتم هکذی و ما

تحسبوا ال به عشقواسویعه الفراق هذا فی عشت ال ما لو

ارقب یوم کل لقاوکمنادیا و مناجیا اتوب فاناانیالمذنب و بسیدی المسی

سیدی دین شمس به جل دما تبریز ابکیاشرب و جنیت مما

320باب فتح هذا قوم یا نجوتم ابشروا قد

االغتراب شتاب منالرضا میقات جاء قد حبیب افرحوا من

الکتاب ام عندهفاتکم ما علی تاسوا ال بدی قال اذ

اللحجاب خروق بدربعراننا اوقفوا مناخ نعیم ذا ذا

الحساب یحصیه لیسالوفا الف الهوی عتب فی فی ان ان

الخطاب لطف الوال صمت

Page 254: Shams1

السکوت سر فافهموا سکتنا کرام قد یابالصواب اعلم الله

321ست شده پیدا بیماریی شب نیم از را خواجه بر آن روز تا

ست زده می سر خویشتن بی ما دیوارشده ناالن اش ناله وز شده گریان زمین و او چرخ های دم

ست آتشکده در که گویی شده سوزانتب رنج نی سر درد نی عجب دارد چارهبیماریی

ست آمده آسمانش کز زمین در ندارداو گفت و گرفت نبضش را جالینوس دید دستمچون

ست قاعده برون رنجم ببین را دل بهلنی استسقاش و قولنج نی سوداش نی زینصفراش

ست عربده صد ای گوشه هر ما شهر در واقعهپرورش دارد عشق از خورش نی را او خواب کایننی

ست والده هم و دایه هم را خواجه اکنون عشقساعتی گیرد کآرام رحمتی خدایا خون گفتم نی

ست بستده را کس مال نی ست ریخته را کسهمان در کن رها را کو آسمان از جواب کاندرآمد

بیهدست درمان و دارو عاشقان بالیمگو پندش منه بندش مجو چاره را خواجه جا این کان

ست معبده نی مفسقه نی او افتادست کهای نشنیده عاشقان از ای دیده چون را عشق خاموشتو

ست شعبده نی جادوی نی مخوان افسون کنضیا و نور معدن ای بیا تبریزی شمس روح ای کاین

جامدست تو تابش بی کیا و باکار

322کشانمت کشان گوش خود به تا که ام و آمده دل بی

نشانمت جان و دل در کنم بیخودت

Page 255: Shams1

گل درخت ای تو پیش خوش بهار ام کنار آمده که تافشانمت می و خوش خوش گیرمت

سرا این در دهم جلوه را تو تا که ام همچوآمدهرسانمت فلک فوق عاشقان دعای

صنمی از ای بوسه که ام ای آمده به ربوده بازبدهواستانمت که خواجه خوشدلی

تویی قل امر ناطق تویی گل که بود چه دگری گل گربدانمت منی تو چون نداندت

تویی من خوان فاتحه تویی من روان و شو جان فاتحهبخوانمت دل به که تا سری یک تو

ای جسته دام ز چه گر من شکار منی دام صید جانببرانمت نروی ور بازرو

برو آهوی نادره مرا مر بگفت من شیر پی دربردرانمت که تیز دوی می چه

شجاعتی سپر چون رو پیش و پذیر به زخم گوشخمانمت کمان چو تا مده زه غیر

منزلست هزار چند بشر تا خاک حد به از شهرنمانمت ره سر بر بردمت شهر

را دیگ مگشای سر مکن کف و مگو نیکهیچپرانمت همی زانک کن صبر و بجوش

نهان آهوی تن در ای شیرزاده تو که ز نی منبگذرانمت رهه یک آهوی حجاب

من حکم چوگان در دوی می و منی تو گوی پی دردوانمت می که چه گر دوم همی

323آیدت خار چو یار باخودی که نفسی وانآن

آیدت کار چه یار بیخودی که نفسینفسی ای آن پشه شکار تو خود باخودی وانکه

آیدت شکار پیل بیخودی که نفسی

Page 256: Shams1

ای غصه ابر بسته باخودی که نفسی وانآنآیدت کنار به مه بیخودی که نفسی

کند می کناره یار باخودی که نفسی وانآنآیدت یار باده بیخودی که نفسی

ای فسرده خزان همچو باخودی که نفسی وانآنآیدت بهار چو دی بیخودی که نفسی

تست قرار طلب از قراریت بی بی جمله طالبآیدت قرار که تا شو قرار

است گوارش طلب از ناگوارشت ترکجملهآیدت گوار زهر کنی ار گوارش

تست مراد طلب از مرادیت بی همه جمله نه ورآیدت نثار همچو مرادها

نی یار مهر عاشق شو یار جور که عاشق نگار تاآیدت زار عاشق نازگر

رسد چون تبریز از دین شمس شرق از خسرو و مه ازآیدت عار والله ها ستاره

324ساعت همین دراندازم قالب خرقه تا تا درآ درآ

ساعت همین بپردازم هستی خانهرا بازی خاک کن رها را پاکبازی زن یک صال کهساعت همین دربازم که خواهم و دارم جان

قوسینی قاب تیر که نه خدایا کن زه وقت کمان کهساعت همین سازم سپر را جان من که آمد

عالم از خیزد می فغان آتش این آید می بر ده چو امانمساعت همین بگدازم که ده امانم

پرد می عشق از جان و درد می ترس از مرغان جهان کهساعت همین پروازم ز آرم رشک به را

325

Page 257: Shams1

نیکبختانست شهر که شهری عاشقان ای دید جا که آن کهفراوانست معشوق و عاشق رسد کم

جا آن نهیم بازاری و جا آن کنیم نازی تا دل که تا کهبریانست سخت ها دل که گردد خنک ها

شهری از کم باری ولی شهری چنین این وی نباشد در کهمسلمانست معشوق و انصافست و عدل

سوزد می کهنه عود چو باری عاشقان سو این وانکهفروزانست آتش او کز نادرتر معشوق

تابانت نور حق به احسانت به مگیرخداونداپریشانست تو بی دل که گویم می آشفته

گیری نمی را پریشان گیری نمی را مستان آن تو خنکایشانست مست جانم که گیری می که را

چه اندازی ور گیری داری اگر کم چه داری عاشق غم کهبیابانست در بیابان جا این گیا چون

ترسی نمی گوید مرا مریخش چشم بوی بخندد نگاراخندانست مریخ اگر آید خون

کردم رها را شکایت آمد خویشتن با هزاراندلمجانست یک خصم گر شد چه بخشد همی جانخشنودند خصم دو هر و آلود خشم قاضی جانان کهمنم

جانانست جویای جان و جانست طالببستان او و ست میوه جان که کیوان او و ست ذره جان که

جان کهکانست او و ست حبه جان که عمان او و ست قطرهغیبست سخن این جان که گویم می پوست در نهسخن

امکانست گفتن را آن نه گنجد می اندیشه درسرگردان و مست و خموش باش عالم همچو کن خمش

او وگرخیزانست و افتان چرا مست مست نیست

326

Page 258: Shams1

حالت بی مبدع ای ده حیرت و ده کن حالت لیلیآلت بی صانع ای کن مجنون و

مجنون در و لیلی در گوناگون حاجت فریادکنانصدحاجت بی معطی کای پیشت

سلیمانی مهریست حاجت رهنستانگشتریصحبت مده دست از تو پیش به

ماهی جهان به آمد توبه مه بشکند بگذشت کوساعت یک به توبه صد سوزد و

او ز نگردد گیجیده سر کان سری گیج گول ای وینیت نکند یاوه دل کان دلی

خانه در بربند جا این شدیم لنگ و ما چرندهحضرت این در لنگند پرنده

غلی هم و تاجی هم کلی تویی عشق دعوت ای همامت دلی ده هم پیغامبر

تشنه جگری را ما برآوردی نیست بردوختهازدولت این چشمه بر را ما ای

گشته کل همه اجزا و گشته گل تو ز اول خارم همرحمت ما آخر هم رحمت ما

بیند کس همه بیرون را گل ببین خار جزو در دراهلیت باشد این را کل ببین

نیست در را می ببین غوره را در ء شی ایببینملکت و شاهنشهی بین چه در یوسف

ناید چمن صدر در گل ندارد که ز خاری خاکیسبلت و سر روح بی یابد کجا

بانگی هر منشاء تو دان می زین و زن می بانگ کف کاینوصلت بی و فرقت بی نبود کف دو

آمد خار و آمد گل آمد بهار که غیب خامش ازدعوت جهت خوبان جسته برون

327

Page 259: Shams1

ست مانده ورقی یکتا ما عمر دفتر غیرت از کزست مانده قلقی در جان آن لطف

خوشتر شکر ز حرفی دفتر آن بر خجلت بنوشته ازست مانده عرقی در مه حرفش آن

بستان ورق اندر تابان ابدی خوف عمر نیست مانده دقی جای نی تحویلی ز

وی اندر ابد ملک بوده ورقی اسرارنامشست مانده شفقی جا آن پاکان همه

خداوندی ز نوری وی بر ورق شمسپیچیدهست مانده حدقی روشن تبریزی الحق

328سبلت در و سر اندر سر زان مرا چرا بادست پرباد

دولت چنین سرمست نبودهشیاری کوری بر ساعت هر و لحظه رطل هر صد

آلت بی و ساغر بی درآشاممرا خدایی بازان را هوایی به مرغان غیب از

حیلت بی و صنعت بی آرم دسترویند عجب مرغان من دست کف از لب خود از می

حالت آن مستی در جوشد منباشد او سنبل کز را آدم دانه بفروشمآن

جنت نهم جان بر را جنت

329ست دمیده گلزار که بیایید بیاییدبیایید

ست رسیده دلدار که بیاییدرا جهان و جان همه بار یک به بهبیارید

ست کشیده تیغ خوش که سپارید خورشیدنماید ناز او که بخندید زشت آن یار بر آن بر

ست بریده یار از که بگریید

Page 260: Shams1

درافتاد آوازه چو بشورید شهر دیوانه همه کهست رهیده زنجیر ز دگربار

قیامت روز چنین روزست چه و روزست نامه چه مگرست پریده آفاق ز اعمال

مگویید هیچ دگر و ها دهل جای بکوبید چهست رمیده نیز جان که عقلست و دل

330یافت مرا عیار دلبر آن دگر سرمستباریافت مرا بازار به گشت همی

دید مرا مخمور نرگس از شدم بگریختمپنهانیافت مرا خمار خانه از

کس نبرد جان او کز چیست پنهانبگریختنمیافت مرا بار صد چو چیست شدنم

بیابد کی شهرم انبوهی در که کس گفتم آنیافت مرا اسرار انبوهی در که

جست مرا غماز غمزه آن که مژده بخت ای وییافت مرا طرار طره آن که

گروگان به مستان سر از ربود برو دستار دستاریافت مرا دستار گوشه

بیرون کردم همی خار پا کف از سرو من آنیافت مرا گلزار و گلشن صد دو

افشاند گل یار من سر بر خود گلشن بلبل از وانیافت مرا تکرار نادره وان

کیله چو ماه آن خرمن از شدم گم مه من امروزیافت مرا انبار بن اندر

چکیدست راه هر به آثار من خون پی از اندریافت مرا آثار به بود من

بیابان به رمیدم شیر آن از آهو شیر چون آنیافت مرا کهسار به صید گه

Page 261: Shams1

آهو گیرد و رود گردون به که کس و آن صبر بایافت مرا هنجار به و تانی

دریا تک اندر من و شست این من کام به در صایدیافت مرا جرار سررشته

داد من به آزار دلم از برد که لحظه آنجامییافت مرا آزار کم یار آن که

بپرید و یافت سبکی جان گران جان رطل این کانیافت مرا سبکسار سنگ گران

گفتار نه و است گوش نه و است هوش نه اصل امروز کانیافت مرا گفتار و اندیشه هر

331نیست علم و طبل هوس را او که شاه دیوانهزان

نیست قلم دیوانه سر بر شدمرونده شخص مرا تو ببینی دور شخص از آن

نیست عدم غیر ولی خیالستجانست معدن عدم که شو عدم و آ نه پیش اما

نیست غم و غصه بجز که جان چنینجو این در درآییم تو بی تو و من بی که من زیرا

نیست ستم و ظلم بجز خشک این درمرد نکشد ولیکن غرقه کند جوی آب این کو

نیست کرم و لطف بجز و حیاتست

332ست چغانه بانگ او در پیوسته که خانه خواجه این از

ست خانه چه خانه این که بپرسیدست کعبه خانه اگر چیست بت صورت نور این وین

ست مغانه دیر اگر چیست خدانگنجد کون در که خانه این در ست خانه گنجی این

ست بهانه و فعل همه خواجه این و

Page 262: Shams1

ست طلسم خانه این که دست منه خانه خواجه بر باست شبانه مست او که مگویید

ست مشک و عنبر همه خانه این خس و در خاک بانگست ترانه و بیت همه خانه این

یافت رهی خانه این در که کس آن هر الجمله سلطانفیست زمانه سلیمان و زمینست

فروکن بام این از تو سر یکی خواجه رخ ای کاندرست نشانه اقبال ز تو خوب

رویت دیدن جز که تو جان به ملک سوگند گرست فسانه و فسونست زمینست

ست شکوفه چه و برگ چه که بستان شده شده حیران والهست دانه چه و دامست چه که مرغان

ست ماه و زهره چون که چرخست خواجه خانه این وینحد بی که است ست عشق کرانه و

ست بگرفته دل در تو نقش جان آینه در چون دلست شانه چو فرورفته تو زلف سر

بریدند دست زنان که یوسف حضرت جان در ایست میانه آن جان که آی من به تو

نیست خبری را کسی خانه همه کی مستند هر ازست فالنه و فالنست که درآید

زود درآ خانه مشین آستانه بر کند شومست تاریکست ستانه جاش ورا آنک

اند یکی هزارند چه گر خدا مستانمستانست گانه سه و ست دوگانه جمله هوا

میندیش زخم وز رو شیران بیشه کاندیشهدرست زنانه اشکال ترسیدن

مهرست و رحمت همه زخم نبود جا پس کان لیکنست فانه ماننده تو وهم در

آتش مزن بیشه دل در ای کن خاموش تو و درکشست زبانه تو زبان که را زبان

Page 263: Shams1

333نیست اثر عشق این از که کس هر دل در اندر ابر تو

نیست قمر خصم بجز که کش اونرستست باغ آن در که درختی خشک خوار ای وی

نیست شجر ظل این در که عزیزییتیمی در اگر عشق این جز ز که بسکل زیرا

نیست پدر و خویش را تو عشق این جزمرگست بیماری به عشاق مذهب جان در هرنیست بتر رنج این از روز هر به که

بدیدی رنگ آن از که کس هر صورت دان در مینیست بشر جنس از که تحقیق به تو

عشق کمر میانش به بدیدی که نی تو هر تنگشنیست شکر تنگ جز که گیر بر به

تبریز الحق کشیدت شمس دام در به چو منگرنیست حذر امکان که راست و چپ

334خرابات حریفان امروز اول مهمانازخرابات سلطان و شه ای توند

سعادت روز بگو روزست چه قبله امروز اینخرابات جان بگو کیست دل

نیست کسی فرمان به عشاق دل مست هرگز کوخرابات فرمان به خرابست

زهره درآمد صد آواز به اسرار برآ ز ابر کزخرابات تابان مه ای

نترسیم هیچ اجل دندان و لب از زنده ما چونخرابات خندان بت از شدیم

مست جان آید عشق به و رخت نهد گاو کاینبرخرابات دربان بر کن گرو رخت

دل دهد تبریز الحق شمس به که جان کافر هر اوخرابات مسلمان و است خویش

Page 264: Shams1

335درونست از را آدمی خوف ولیکنهمه

برونست دایم او هوشیوسف همچو نوازد می را درونبرونخونست قصد در کو ست گرگی

نبیند گر او زهره را بدرد درونچونست شکل زشتی به کو

بمیرد حمله یک به زشتی ولیکنبدانزبونست را او آدمی

ساخت بایدش می نون ست گشت تا الف کهنونست که چیزی الف گرددخداوند عنایات خود نه بدیدستیاگرست سکون امکان چه

روحی نه بد آدم نه بد عالم صافی نه کهست آبگون و لطیف و

پادشاهی و حکم بود را او نپنداریکهکنونست از کار این که

بود شه تقدیر در که گویم حقیقتنمیفزونست چندین صد و بود

تبریز الدین شمس ورایخداوندینیلگونست چرخ هفت

رامست تقدیر او ران زیر چه به اگرحرونست و تندست نیک

وی از برد بویی کل عقل و چو شبجنونست اندر هوس از روز

ست دیده عقل او همت پیش همت که کهدونست جمله عالی های

را خدمتش جویم سوی کهکدامینسونست باالی او منزلگاه

Page 265: Shams1

نکردند حل شیران که مشکل آن او هر برفسونست و بازی جمله

بدانی تا رمزی هیچ عین نگفتم زشجونست ها این او حال

کحلم توست خاک تبریز در ایا کهفنونست ها عجایب خاکت

336خرابات پیر ای جام یک فردا بده مگو

آفات التاخیر فی کهفرعون خون درده باده جای آمد به که

میقات به جانم موسیباشد خصم خون ز ما شیران شراب که

لذات صیادیست ز راشیر پنجه و پوز پرخونست ما چه خون ز

عالمات این گرفتستانگور خون هم نی و گور از نگیرم من که

اثبات ز نی مستم نفیگردم زنده صید گرد بازم نگردمچو

اموات گرد زاغان همچوهمت به شو بازی و زاغ ای شو بیا مصفا

مصفات پیش زاغی زهم را باز های وصف مجردتربیفشان

ذات چون خویش اندر شوپرخون طشتیست زمین این خاکست خون نه ز

شهمات زخم و عاشقانآمد صبح گویی چند نمایدخروسا

مشکات نور خود را صبح

337

Page 266: Shams1

خوابست وقت یعنی چشم نهببستیجوانست را حریفان آن خوابست

نپاییم چندان ما که دانی می ولیکنتوست شتاب را مستت چشم

ست لطف جمله جفاات کن می می جفا خطاست صواب تو خطای کن

کن می خواب در آتشین چشم را تو ما کهکبابست باری دل و چشم

ساقی چشم ربوده سرها بهبسیآبست قطره یک آن که شمشیری

ساقیست عشق از این که گوید گوید یکی یکیشرابست فعل این که

حق جز نیست باشد چه ساقی و داند می خدابابست چه از عشق این که

338قرارست بی جان بهر از سبکسماع

انتظارست جای چه برجهخویش اندیشه با تو جا این مردی مشین اگر

یارست که جا آن برونخواهد را ما او که باشد مرد مگو که

کارست چه این با را تشنهآتش ز نیندیشد پروانه جان که که

عارست اندیشه را عشقبشنید طبل بانگ جنگ مرد آن چو در

هزارست اندر هزار ساعتشمشیر زود برکش طبل جان شنیدی که

ذوالفقارست غالف توبستان عشق ملک و شمشیر ملک بزن که

پایدارست ملک عشق

Page 267: Shams1

بگذار آب کربالیی آب حسین کهآبدارست تیغ امروز

339زندگانیست جان آرام کسیسماع

جانست جان را او که داندگردد بیدار او که خواهد او کسی که

ست بوستان میان خفتهباشد خفته زندان به کو آن بیدار ولیک اگر

ست زیان در گرددعروسیست جا کان بکن جا آن در سماع نه

فغانست جای آن که ماتمندیدهست را خود جوهر کو کان کسی کسی

نهانست چشمش از ماهباید چه دف و سماع را کس از چنین سماع

ست دلستان وصل بهرست قبله سوی روشان که را این کسانی سماع

جهانست آن و جهانسماعند کاندر ای حلقه همیخصوصا

میانست در کعبه و گردندجاست همان خواهی شکر کان وراگر

رایگانست خود شکر انگشت

340گرفتست آتش دلم این تا دگربار کن رها

گرفتست خوش بگیرددم مزن و برق این در دل ای عقلم بسوز که

گرفتست سوداوش ابربدیدست خوابی دلم این خون دگربار که

گرفتست مفرش همه دل

Page 268: Shams1

گردم فنا کل سایه جهانازیرا چوگرفتست لشکرکش خورشید

خیانت و دزدی به شب هر بار دلم لعل زگرفتست وش سلطان

دزدی دزدی شود پنهان مال کجا کهگرفتست کش زیر خصم

قالب ز پرد همی که جان ولیبسیگرفتست کش حریف پایش

من دل این تیرش زخم ذوق دندان ز بهگرفتست ترکش گوشه

341عیدست روز را ما کامروز این بیا از

مزیدست بر عشرت و عیش پسست شادی کامروز بگو دستی روز بزن که

پدیدست اول از هم خوشباشد کی عالم این در ما یار چنینچو

دیدست کی دوران صد به عیدیشد پرشکر ها آسمان و هر زمین به

بردمیدست شکرها سوییگوهرافشان موج بانگ آن جهانرسید

ناپدیدست دریا و پرموجآمد معراج از باز چارم محمد ز

دررسیدست عیسی چرخقلبست نیست جا این کز نقدی آن کز هر میی

پلیدست نبود جان جامباشد بخت ساقی که مجلس حریفانشزهی

بایزیدست و جنیدارادت در من داشتم ندانستمخماری

مریدست را ما حق که

Page 269: Shams1

کشیدم پاها و خفتم من چوکنونکشیدست می بختم که دانستم

342اینست یار قیامت تا چون و مرا خراب

اینست کار باشم مستاینست کسبم ماندم کسب و کار زر ز رخا

اینست دینار را تو زندل نی و تمیز نی و ماند عقلی چاره نه چه

اینست دیدار آن فعلخوبش روی آن دید صدبرگ بلبل گل به

اینست گلزار گل گفتغیبند طیر های سایه خوبان سوی چو به

ست این طیار آ غیبمال می چشم سو آن بنگر را مکرر جان که

اینست تکرار و مدرسهگفتند جمله ها جان بگشاد لب شفایچو

اینست بیمار هر جانخوردند عشق دست ز ساغر یک یقینشانچو

اینست خمار خود که شدجبه گرو و دستار می به سزایکردی

اینست دستار و جبهبازار به شد یوسف که آمد کو خبر هال

اینست بازار ار یوسفرا خود کرد پنهان و خواند کمینهفسونی

اینست طرار آن لعبدارم چاره عالم مال و ملک و ز دین مرا

اینست ناچار و دلبندم عشق غیر پیش گر مسیحیمیان

اینست زنار و باشم

Page 270: Shams1

درفتادم گشتم حوض گرد آن به جزایاینست کردار چنان

حوض چنین در درفتادی چون را دال تواینست وار قیامت غسل

اینست شهمات ای جسته شه دزدی رخ چواینست دار دل ای کردی

خواهی که هر با نشین خود با نفس مشین زاینست اغیار ببر خود

گو کم پار الغ خواجه کن پاره خمش دلماینست پار الغ و ست

فرورو حیرت این در و باش بهلخمشاینست کاسرار را اسرار

343نیست مصلحت جدایی همراهان بی ز سفر

نیست مصلحت روشناییباشی دیده پادشاهی و ملک پسچو

نیست مصلحت گدایی شاهییار آن خواند می شما بی را را شما شما

نیست مصلحت شمایی ایندنیا به آمد آسمان خوان این چو ازنیست مصلحت نوایی بی پس

ها جان قربانست که مطبخ این دونان در چونیست مصلحت ربایی نان

را زن راه آز و حرص آن و بگو مکر کهنیست مصلحت بدنمایی

بجنبان دستی برو داری پا بی چو را تونیست مصلحت پایی و دست

دهندت پر نماند تو پای پر چو بی کهنیست مصلحت هوایی در

Page 271: Shams1

پر حق دام سوی به یابی پر از چو کهنیست مصلحت رهایی دامش

برادر ای قربی قاف جز همای را همانیست مصلحت همایی

ماهی تو و بحر صفا و جوی جو جهان این درنیست مصلحت آشنایی

شو حق بحر فنای و باش هنبازی خمش بهنیست مصلحت خدایی

344عظیمست سوگند که تو جان جانم به که

عظیمست دربند تو بیحیاتست سیرآب خضر چه لعلت اگر به

عظیمست آرزومندبسیار تو با تو از دارم ها ولیسخن

عظیمست پند خاموشیمباشد خاموش تو بیم کز آن چه هر اگر

عظیمست خردمند خرگوید ترک را هنر کو کس آن تو هر بهر ز

عظیمست هنرمندپیشت سایه چون را خویش فکندنفکندم

عظیمست افکند پیشتبزرگست داد را تو بغداد سمرقندکه

عظیمست قند را توقندت داد طمع کرد چه حریصم اگر

عظیمست خرسند بندهپیوند و خویش از مرا را بریدستی دل که

عظیمست پیوند تو باعشق زاده ای عشق همچو کن چه خمش اگر

عظیمست فرزند گفت

Page 272: Shams1

گرفتم تبریزی شمس زین رکاب کهعظیمست زرکند شمس

345ست شیوه چه این همراز یار ای دگرگونبگو

ست شیوه چه این باز ای گشتهرنگست چه این رنگ خوش ترک ای عجب عجب

ست شیوه چه این غماز چشمست دانه چه و دامست چه این را دگربار ما که

ست شیوه چه این ناز از کشتیست پرده چه این ما پرده پرده دریدی یکی

ست شیوه چه این براندازدگربار که عشقی کهنه آن گرفتممنم

ست شیوه چه این آغاز از عشقحاللست دادن جان آواز آواز بدان زهی

ست شیوه چه این دمسازبینید شور این شما مثلش مسلمانان که

ست شیوه چه این هنباز نیستغماز سه هر رنگم و عشق و یکیشراب

ست شیوه چه این غماز سه پنهان

346گفت دعا لطفت مرا مر بنده شنیدم برای

گفت ها لطف خودجان ای تو مکافات من گویم نیکی چه که

گفت خدا جانا را تودعاگو کمتر این جان شب ولیکن همه

گفت دعا را ماهت روی

347

Page 273: Shams1

نگارست آن زندگانی آن قرار او کزبرقرارست قراری بی

ست گرفته دامن تو سودای این مرا کهپارست سودای آن نه سودا

نو نو های آتش در سوزان با منم مراکارست چه اکنون یارکان

قراری بی از درون نالد ماند همی بداننگارست جان آن که

یاری از گردد چو خسته جان را داند تو نمیخارست جانش اندر که

خراشد می خارت و جویی در دانی تو نمیرست سرا در خاری که

رو گل به و خار آن از شو شمس گریزان کهبهارست تبریزی الدین

348نذیریست آید کمان کز اغلب صدایی که

تیریست زخم صدایش باآثار آب در نگر را کاثرموثرضریریست هر عصای جستن

ست تبصرونی تبصرونت ال بصرپسبصیریست الهام ز جستن

بودی جویانش نه داری چه هر ها تو طلببشیریست و گیری گوش

گردد بیش ها طلب که کن کثیرالزرعچنانوفیریست طمع را

کردی که ظلمی از نومید دریای مشو کهپذیریست توبه کرم

طاعات و تسبیح کند را در گناهت کهنظیریست بی پذیری توبه

Page 274: Shams1

جا این باش خاکی و باش می شکسته کهفقیریست جا هر کرم جوید

آورد و کرد زر از پر دامن وا کرم تا کهاسیریست جا هر خرد می

ست خواری که را کس آن بخشد بزرگیعزیزیحقیریست که را آن بخشد

همیشه جوید نیستی هستی آن زکاتکهامیریست که نیاید جا

ضدش چیزیست مظهر دو ازیرا این ازظهیریست خود ضد را ضد

نویسی گر سیاهی تخته بر گردد تو نهانقیریست همچو دو هر که

خط ترست تا تری ز فرقی گردد بود چوضمیریست چون پنهان خشک

شمارست بی شرحش چه گر کن ها خمش طبیعتکثیریست هر عدو

349سختست خواجه برادر ای رنج وقت مبر به

شوربختست بخشش و دادست گرفته نیمی را باغ چه ولیکناگر

درختست میوه بی سختکیسه بسته و ابروست غره گشاده مشو

رختست و سیم را او کهدوختستند تخته به را دستش سود دو چه

تختست باالی بر خواجه ارکوه چون ست پاره یک چه گر سخااشوجودش

لختست لخت و است مرده

350

Page 275: Shams1

امیدیست نومیدی وقت بعد زیر ز بهدیدیست سینه اندر کوری

کوری تو دانی چون نور سیهنبینیسپیدیست داند کی نادیده

معنی و نقش هزاران صد نهانقرینوحیدیست سلطان تصریف

ست معنی و نقش این جنباننده بادی که چوبیدیست شاخ های رقص

دلدار دشنام از نومید بعد مشو کهعیدیست روز روزه رنج

العتاب بقی ما الحب یبقی هر که کهمزیدیست کشاننده نقصی

یابی گفت از به گفت کن هر رها یقینندیدیست خود را حادثی

351کدامست درمان بی درد راه طبیب رفیق

کدامست پایان بیچیست دیوانگی پس عقلست وگراگر

کدامست جانان پس جانستمخلد افروز عالم نی چراغ که

کدامست ایمان نی و کفرستالیزالی بحر درست از درونشپر

کدامست انسان گوهرقباها را اشیاء است میانغالمانه

کدامست سلطان بندگاننیست مرض بی خود جهان جزو طبیبیکی

کدامست دکان را عشقعاجز فکر اندر شد عاجز کهخرد

کدامست سرگردان کیست سرکش

Page 276: Shams1

جست بسی بتخانه به موزون کهبتکدامست میزان را موزونات

را گو و گفت این ای کرده قبله کن چه طلبکدامست خاموشان درس

352جفتست امروز ما یار ما با آنچ چو بگویم

ست نگفته کس هرگزمحرمانند جا این مستند میندیشهمه

ست خفته غماز کسی ازبیدار گشت بهاران و خفت بینی خزان نمی

ست شکفته گل و درختدی از باشد باقی روز یک لب اگر زمین

ست نهفته گل و است بستهرا تن اوباش کن خواب در کههالست سفته جمله جانی گوهرهای

نیابی در زان زردهی کن وگرخمشمفتست که بستان شوی محرم

353هیهات دستست آن کاندر می عقل زهی که

هیهات مستست بدو کلجا آن که را دل برد باال آن نیزه بر سر

هیهات پستست زحلبزم این اندر خویش بی گشت کو آن خویش هر ز

هیهات ست رسته اقربا وقاف ذروه بر برپرد عنقا کهچو

هیهات ست کمربسته که پیششناشکسته شیشه که بین هزارانعجایبهیهات ست خسته پا و دست

Page 277: Shams1

ران تر آهسته صبر که گویی جای مرا چههیهات ست آهسته و صبر

بنشان و جامی را پیر آن جا بده این کههیهات ست بایسته پیر

ست عقل که ها پیری جان خوش خصوصا کههیهات ست شایسته و مغزست

نهایت بی ریاض و باغ آن عالم از همههیهات ست گلدسته چو

زود شود پوسیده ست گلدسته دشتی چو بههیهات ست رسته او کز رو

دلربایی نام به درکش بس میی کههیهات ست برجسته و زیبا

گردن به دارد او که ها خون بس را ز خردهیهات ست بسکسته طوق

او طره دارد که هایی بهایشکنهیهات ست بشکسته مشک

ده من به خموشانه کردم را خمش دل کههیهات ست پیوسته گفت

354بویست چه این دگربار میخانه دگربارز

گویست و گفت و شور چه اینمجرد ارواح بگرفت و جهان زمین

ست هوی و پرهای آسمانخمست چه از می این عشق ای اشارتبیا

ست سوی چه از خرابات کنجا کاین چیست اشارت گویم می نگنجدچه

مویست همچو کان فکرتیتو یک سر آن نظر در در نیاید که

چارتویست آید آنچ فکر

Page 278: Shams1

گویم چه آید گفت به اندیشه ز خانه چو کهکویست رسوای و کنده

باز رود دل بحر به رسوایی دل ز کهجویست چو ها گفتن و بحرست

بدخوست بحر گوهر دار جو خزینه آب کهشویست جامه تن چه و

355راست گهی دل ای کژی خانه این رو در برون

ماست خانه خانه که هیسرد گهی و گرم گهی تو بادی جا چو آن رو

سرماست نه و گرما نه کهداری مستور مرا که خواهی و تو روز منم

رسواست روز همیشهداری حکم جو بر که میرابی جو تو به

دریاست که جان اندرنگنجدواری مرغ داری بال و پر و تو پر به

پرواست چه را مردان بالزاللست آب ما جوی در بر نجس مگس

عنقاست و بازست ما دوغالمکانی آفتاب ای ذره صال کهثریاست تابش از ذره

بجستیم او عشق به این بحمدالله ازچلیپاست و محراب که تنگی

رو می بازار در و برگیر می دهل نداسیماست خوب یوسف که کن

سالوس و ناموس پرده جان دریدم کهبرخاست خویش جان ز من

356

Page 279: Shams1

تمامست دستی دلبری در را بی تو در مراسقامست و درد دلی

عشقبازی خوبت روی با حرامستبجزحرامست و حرامست و

تو وحدت خوان و فانی مدامستهمهمدامست و مدامست و

تو جز خود بمالم خود چشم کدامستچوکدامست و کدامست و

روپوش بهر از تو روی بر لثامستجهانلثامست و لثامست و

ما بر عشق زبان از دم هر سالمستبهسالمست و سالمست و

زبانی بی گفت به ذره هر پیامستزپیامست و پیامست و

تختت پیش در ما شادی و غالمستغمغالمست و غالمست و

گرگین هست غم اشتر چه امامستاگرامامست و امامست و

پرشیر شادی اشتر آن ختامستپسختامست و ختامست و

اشتر دو هر این بینی در را زمامستتوزمامست و زمامست و

را جان طفل آخر که شیری آن نه

فطامست و فطامست و فطامستوی از خلد جوی که شیری آن نظامستاز

نظامست و نظامست ودهانم بر غیرت که کردم لگامستخمش

لگامست و لگامست و

357

Page 280: Shams1

شکارست را ما کرم کان آن دم چو هر بههزارست ده را ما هدیه

سیمین و زرین نردبان را ما چون که نهدیارست بام بر ما قصد

نهانی عالم در ست ما بالدری بر کهمارست بیگانه بر و گنج

ما پیش مشمر به سیم را خزینه ما کهشمارست بی سیم و زر

بود افترا این اگر پروانه صد ز دوشهریارست دست ز چندین

358چونست شکربار خوب چراغنگار

چونست دیدار و دیدهچونست غماز غمزه آن آن عجب عجب

چونست طرار طرهخوبی بازار شهره آن آن عجب عجب

چونست گلزار رونقست دلم نشسته ماتم در مهر در از عجب

چونست دلدار دل مهریار آن خواند یارم خویش لطف آن ز عجب

چونست یار این بی یارنوازد می را بندگان ظاهر با به عجب

چونست اسرار در بندهبخشید جانیم دیدمش اول بدانستمچو

چونست ایثار در کهرا کرم آن کردی دوباره یقیناگر

چونست تکرار در که گشتیجعدش پوش اطلس شعر آن بگردعجب

چونست رخسار اطلس

Page 281: Shams1

بازپرسید را عاشقان آن طبیب تا کهچونست بیمار نرگس

چونست تاتار نافه آن آن عجب عجبچونست بلغار طره

محقق خط دایره بر کهعجبچونست پرگار صد ست بشکسته

زیر ناله اسیر زارم نپرسدمنچونست روزکی زار کان

دزد این دزد او نظر دزد آن دلم عجبچونست دزدافشار دزد

غارم یار من چون دوست ای را در تو سریچونست غار کاین کن غار

برفشانم جان را تو بینم تا نمایمکهچونست نظار را خلق

ولیکن را گفتم نیست نمودمنهایتچونست گفتار آن شکل

359خرابست دوالب چو دل جو این هر در کهآبست پیشش گردد که سوییداری آب سوی پشت تو پیش وگر به

شتابست اندر آب روتخورشید ز سایه برد جان او چگونه جان که

آفتابست دست بهدرازی گردن کند سایه رخاگرنقابست در دم آن خورشید

پیشش خورشید کاین خورشید چوزهیاضطرابست در خطر از سیماب

مفلوج کف بر مه ست سیماب یک چو بجزانسکابست در دگر شب

Page 282: Shams1

الغر و ست جمع شب دو شب سی هر دگربهعذابست فرقت کشد فرقت

ست روی تازه گردد زار چه ضحوکیاگردابست و خوی را عاشقان

خندان نیز بمیرد خندان سوی زید کهایابست خندانش بخت

بصیرت آفات زانک کن از خمش همیشهجوابست و ست سوال

360حاجات قاضی توی ساقی شرابیایا

مراعات در آرد که دهخرابی و مستی ز گشتم کهچنان

عبارات از اشارات نشناسمکردست وقف خمرم خم بر سبیلمپدر

خرابات بر مادر کردرهیدم تا یزدان بست گوشم دی دو حال ز

خرافات و فردا وتمییز اهل کوی است جا دگرگون آن که

زالت و طاعاتست رسمباقی است شاهی کدخدا کو این فرودر

آفات ز را کو این روبیده

361رنگت ز بدانستی حوا ستروناگر

ننگت ز را خود ساختیگشتی محسوس ار جانت عالم سیاهی همه

زنگت ز زنگی شدیاست دریغ تو از سنگ که ماری آن را تو سرت

سنگت به جز نکوبد کس

Page 283: Shams1

منافق ای درافتی دریا زشتی اگر زنهنگت و مار خورد کی

کن نظر معنی از که گویی کن مرا رهاپلنگت و نقش صورت

مزور نقش ای تو با گویم معنی چه چهتنگت جان اندر گنجد

است قدس چو تبریزی شمس آن هوای توفرنگت نپذیرد که خوکی

362شیرگیرست آهوانش چشم بر دو او کز

تیرست باران روان منمژگان تیر و ابروان گواهانندکمان

امیرست جان بر کوآنم از درهم درهمش زلف او چو بوی که

عبیرست و مشک از بهجان این پیچد می آن از زلفین آن دل در که

اسیرست را زلفش زنجیرنظیری تو را ما سرو آن ما مگو ماه که

نظیرست بی خوبی بهپیشش به را سر این من چه بیندازم اگر

حقیرست او پیش به سرکن می سجده را شه روی شه خیال خیال

وزیرست را حقیقت

363مستست دلدار آن از دل کاین خوف چنان ز

مستست یار آن ما صافخونم به اال نشکنم این خمارش از

مستست غمخوار دل شادی

Page 284: Shams1

وارم در شفق خون به صبحی هر هر به در کهمستست خوار خون آن صبح

گردن به خونم مبر و پند چشم مده کهمستست دار کین دلبر

ست خون طشت همچون خاک این چشم چرا کهمستست اسرار ساقی

364ماست با دوست خیال نقش همه تا را ما

تماشاست خود عمردوستانست وصال که جا که آن والله

صحراست خانه میانبرآید دل مراد که جا به وان خار یک

خرماست هزار ازخسبیم یار کوی سر بر و چون بالین

ثریاست ما لحافپیچیم یار زلف سر در شب چون اندر

راست ما قدر قدربتابد او جمال عکس و چون کهسار

دیباست و حریر زمینبپرسیم او بوی چو باد باد از در

سرناست و چنگ صداینویسیم او نام چو خاک پاره بر هر

حوراست و حور خاکبخوانیم فسون او از آتش آتش بر زو

سیماست تیزابنیز عدم بر که کنم چه چو قصه نامش

افزاست هستی بریمجاست آن در او عشق که نکته پرمغزترآن

جوزاست هزار از

Page 285: Shams1

بنمود روی عشق که لحظه ها وان اینبرخاست میانه از همه

ست گشته ختم تمام که مراد خامش کلیتعاالست حق

365سوداست نقش زمانه که دان ز می بیرون

ماست صورت زمانهزمانه این ست قفصی بیرونزیرا

عنقاست و قاف کوه همهبرونیم ما و جهان ست جوی جویی بر

ماست سایه فتادهمشکل ست ای نکته سر جا جا این این

جاست این ولیکن نبوددل ای مخند جان رخ در او جز بی

افزاست گریه خنده همهتنگ او باشد که نبود دل روی آن زان

پهناست فراخ دل کهنیست غم غذاش نخورد غم طوطیدل

شکرخاست عجب و دل ستساز قدم سر درخت که مانند زیرا

باالست و زیر تو رهدارد بیخ به نظر چه ار قوت شاخ کان

پاست از هم او مغز

366سوداست نشان ما دل دود دود وان

پیداست دلست از کهخون از دل زند می که موج دل هر آن

دریاست که مگر نبود

Page 286: Shams1

آشنایان شدند به بیگانه نیز دلبرخاست چه دشمنی

بنهاد رخت عشق که سوی که هر جا هرجاست آن ست مالمت

مالمت این از نگریزیم که ما زیراماست خانه قدیم

شاهان برند حسد عشق روی در زانهاست دل شمع عشق که

نه هفتمین چرخ سر بر کاینپاباالست های حجره به عشق

هشیار که زان مباش مجلس هشیار دررسواست سخت عشق

مجلس میر که مطلب چشم میری گربیناست ست ببسته

زیر هنوز عشق گرد چادر این اینبرخاست که بین سیاه

ست پرده هفت زیر که چند پیداستهرزیباست و خوب سخت کهحریفان ای کنید خیز شمعستشب

تنهاست یار و شراب و

367گفت جان گوش به دی و آمد تو دل نام ای

گفت نتان می که اینپیدا گفت آنک سوزندهدرنده

گفت نهان در آنکجان ای دارد بهانه و عذر کس چه آن

گفت نشان نشان بی ز کهمعربد بلبل و داند که گل رازیگفت گلستان میان

Page 287: Shams1

تحصیل طریق از که نه کس ز آن آموختگفت بلبالن بانگ

را ها غمزه تیر آنصیادیگفت کمان چون ابروهایبرآورد زمین زبان گونه پاسخ صد در

گفت آسمان چه آنشو قرین آسمان عاشق که ای او با

گفت نردبان حدیثکو نشان خانگی شاهد کس زان هر

گفت خاندان ز سخنیخورشید قرص های شعشعه سایه کو هر

گفت بان سایه ز نشینمستست هوش و گوش همه این چند با زان

گفت زبان این که سخنقراضه سه دو زبان یافت مشغولچون

گفت کان ترک به و شدعاشق وز جان قراضه بازار ننگ ترک

گفت دکان این وکن بس عشق گفت گوشم خاموشدر

گفت چنان او چو کنم

368شکرنباتت سخن قصه گویم یا

حیاتت چشمهبگویم نهی من رخ بر بهر رخ کز

ماتت کرد شاه چهدرانداخت آتشی خرمنت خرمن در کز

زکاتت دهد خودزارت تره چو کند بازخرد سرسبز تا

ترهاتت ز

Page 288: Shams1

خلیلی چون عشق آتش خوشدرنجاتت دهد می که باش

عید صد و دید قدر شب عشق عقلت کزبراتت شد دریده

لطیفت سایه به سوگندسوگندذاتت به خورم نمی

ها جان رسند کی تو ذات چوندرصفاتت در شدند غرقه

کرد ساجدت و روان جوی کند چون پاک تاسیااتت ز

داد بال را تو جهتی هر بازکشد از تاجهاتت بی به

نکردی کنم خمش که خندد گفتی میثباتت بر عشق

369نگاریست یکی شما شهر وی در کز

قراریست بی عقل و دلنصیبیست او از را نفسی باغی هر هر

بهاریست او از رافغانیست او از کویی هر هر در در

غباریست او از راهیسماعیست او از گوشی هر چشم در هر

اعتباریست در او ازحریفان ای شوید کار جا در کاین

کاریست عظیم را ماگفت من گوش به یاری جا پنهان کاین

یاریست لطیف پنهانگفت می طریق این به که بد تعبیه او کز

نزاریست دل هاش

Page 289: Shams1

مرسل و خویش رسول بود لهجه او کانشهریاریست آن از

غرقگانست امان و روحستنوحستآشکاریست و نهان و

پس زین مگرد ترشان چونگردشکرنثاریست تو پهلوی

گرد کم طبع شکران کانگردبرگذاریست نیز شهوت

نهایت بی شکریست جا جا این اینپایداریست وقت سر

مپندار و دل ای کن را خاموش کوکناریست یا حدیست

370ماست با عید و رمضان آمد آمد قفل

ماست با کلید آن وبگشاد دیده و دهان نور بربست وان

ماست با دید دیده کهدل خدمت به رمضان کش آمد وان

ماست با آفرید دل کهرنج شد پدید اگر روزه دل در گنج

ماست با ناپدیدپاک دل و جان روزه ز چند کردیم هر

ماست با پلید تنگوید حال زبان به شو روزه کم

ماست با مرید همه کهجمع این در دین صالح هست و چون منصور

ماست با ابایزید

371

Page 290: Shams1

زهرپیماست سپهر جام لب گر در آنحلواست چو عاشقان

رفتی جای ز گر واقعه جای زین ازجاست این جای که برو

زیرا عشق سوز ز آتش مگریز جزسوداست و دود عشق

سیاهت کند نپزد پختنت دودت درکاستاست آتشست

گردد دود گرد که پروانه

رسواست و خام و دودآلودستناید یاد به مان و خانه که از را آن

مهیاست سفر چنینبیابان در که مگو شهر از

سلواست و من رفیق موسیستسقیمی در که کنی چه لحظه صحبت هر

مسیحاست تو طبیبفراخی در که خوشم هردلتنگ

گنجاست و رهست را مسخرهتنگ شود غم ز دل خانه وی چون در

تنهاست دلنواز شهنگنجد او جز بود تنگ دلم دل تنگی

غوغاست و امانکندست ترس ز عدو پسدندان

ماست رهایی روترشیروست ترش اگر بحر که معدن خاموش هم

دریاست و گوهرست

372

Page 291: Shams1

ست گران سر که نخورم سر پاچهمنست استخوان که نخورم

ست زیان هم که نخورم نور بریان منست جان قوت که خورمباکالهند که نخوهم سر زر من من

بازخواهند که نخوهمکاهند بند که نخوهم خر کبک من من

شاهند صید که خورممن لکم لک نه نپرم را باال کسمن سگم نی که نگزم

من لنگی بدتکم نه عاشق نکنم کهمن ایبکم روی

من ام سرکه نه نکنم پرنمترشیمن ام برکه نه نشوم

من ام عکه نه نشوم بزیم سرکش قانعمن ام مکه که

نهادی گرو مرا کوزه دستار یکندادی مثلثم

نژادی عوان بده کم انصاف را ماشادی هیچ نیست

ده خواجه و دهی باده ساالر آنده من به ای گفته که

جه برون و تو دهی دفع کس ور درنه خویشتن زنان

خوشگوارست که خورم عشق ذوقمنست جان نشو و دهنست

چند یک پاچه و ثرید ز پاچه خوردم اززیانست مرا سر

را ما نیست پاچه سر پس و زین را ماخوانست اهل که کسی

Page 292: Shams1

373بیانت لبم نکند می می گر سر

جانت گوش به گویداست خموش تو سالم ز لب هم گر بس

نهایت با است سخنکرانه کند همی تو از جانتن

میانت در است بگرفتهانداخت تیر چو اگرت جانشصورت

کمانت چون بکشیدبگوید کند نهان تو از گوش هرچ در

رازدانت ضمیربرونی میان از اگر دم دل این بازآرد

کمرکشانتخاصت خاص کرده باطن ظاهر در در

امتحانت کردهانداخت غم این تو در چو که باشد خامش بس

نشانت کشش این

374کدامست ره که کسی گفتمپرسید

کامست ترک راه کاینراهت که دان شاه عاشق جست ای در

همامست آن رضایجویی دوست مراد و کام پسچون

حرامست خود مراد جست

محبوب عشق روح جمله کاینشدکرامست صوامع عشق

عشقش نیست کوه سر از سر کم را ماتمامست این کوه

Page 293: Shams1

عشقست یار اوست در که ز غاری را جاننظامست او جمال

صوابست دهد صفا که چت تعیینهرکدامست کنم بنمی

باش را عشق پیر و کن دو خامش کاندرامامست را تو جهان

375بیمست چه ره ز را عاشق چونمر

قدیمست آن عاشق همرهباشد خوف چه جان رفتن که از را او

ندیمست جان خدایمه چون لیک سفرست طلعت اندر در

مقیمست خود خوبباشد نسیم منتظر کس کی آن

نسیمست از سبکتر کهجان ای ست یکی عاشق و ظن عشق تا

نیمست دو آن که نبریعاشق عشق درست گشت منعم چون هم

نعیمست هم و خویشدرستی چنین طلب در پیش او در

ادیمست چون سهیلدریا به طلب این در رفت ست چون دری

یتیمست او چه اگرتبریز شمس ز کرم دیده حاتم ای مر

کریمست مگو را

376ست رسیده نو جنون زنجیرامروز

ست کشیده دل هزار

Page 294: Shams1

ابلوج کندهای ز پهلویامروزست دریده ها جوال

قلب ای هجده به بدوی آن یوسف باز آنست خریده را حسن

اقبال و عز به شب همه ها نرگس جان درست چریده یاسمن و

جان هر بگاه از الجرم و تا چاالکست برجهیده و لطیف

الله و زار بنفشه و امروز سنگ ازست بردمیده کلوخ

زمستان در درخت بهمن بشکفت درست پزیده ها میوه

نو عالمی خدای که عالم گویی درست آفریده کهنه

گو غزل این عاشق عارف کتایست گزیده عاشقان ز عشق

گازیست تو زر چون چهره آنبرست گزیده مگر سیمبرت

را دلی آن نوازد که غم شاید کاندرست طپیده بسی او

کن چمن تفرج و کامروزخاموشست دیده دو نیابت

377هست خری آخرش در که را به آن را او

هست رهبری طوافبرپاست کسب به جهان در بازار زین

هست وگری خارش همهکشاند همی خارششان جای تا هر

هست شری یا شور که

Page 295: Shams1

گیرد قرار صدفی یم به در را کوهست گوهری درونه

ندارد در که صدفی جستن دراماهست معبری درش

ساحل سوی گاه و یم در جستن گه درهست سری اش قطره

سکینه مکن طمع و راست خاموش آنهست مخبری که سکون

378شهمات عشق شاه ز گشته خشم ای در

مکافات در و مباشبنگر و درآ فنا باغ جان در در

جنات خویش بقایخود از تو روی پیشترک ز چون بینی

سماوات این ورایمعانی و حقایق نور سلطان وز

رایات و چتر قدیمکرامت مجو عیان گشت بهر چون کز

کرامات بود نشانپیداست سیل بحر ساحل چونتا

هیهات کجاست شود غرقهتبریز شمس تویم مات صدما

مات از سالم صد و خدمت

379غارت سینه میان کرده و ای جان ای

شکارت جان هزارشغلت چه عاشقان کشتن کشتن جز جز

کارت چیست خلق

Page 296: Shams1

دستت باد درست که کش جان می اینثارت جهانیان

دیدم که را زنده کشته غمزه بس ازپرخمارت چشم

دیدم قرار بی ساکن آتش بس درقرارت بی عشق

درنماند خاک به مرده رنجه یک گرزیارت کنی شوی

دم هر به تو خاک بوسد بوی جان برکنارت بی کنار

380است تیزگوش چه اگر خواجه استیزهآن

است فروش گران و کناو خنده سست به غره ایمنمن

است خموش او که گشتماست کاه زیر آب که دار بحریهش

است جوش به که زیر که استمفتاح است هش روی که جا چه هر جا این

است هوش قفل که کنیبخندد بنگرد تو روی مغروردر

است پوش روی که مشودرافتاد او چنگ به که دل چنگ هر چون

است خروش در همیشهزنبور چه ها روح همه این طوافبا

است نوش زانک وینداو هیبت ز غم که است گور شیری در

است موش همچو مقیماست نقد روز تبریز به شمس عالم

است دوش حدیث در چه

Page 297: Shams1

381کدامست بیامدم که ره بازروم آن تا

خامست کار کهدوری یار کوی ز لحظه مذهب یک در

حرامست عاشقانهست کسی اگر ده همه که اندر والله

تمامست اشارتیسیمرغ که رهد کجا ز پابستهصعوه

دامست شگرف اینسو بدین میا دال جا آواره آنمقامست خوش که بنشین

فزایست جان که گزین نقل باده آن وانباقوامست که طلب

رنگست و نقش و بو همه همه باقی باقینامست و ننگ و جنگ

بنشین پای ز و کن چونخاموشبامست کنار این و مستی

382راست ما کار تو کرم از جای ای هر

راست ما ست خرمی کهدارد غصه چه جهان به جام عاشق تا

برجاست وصل شرابگرفته ای چغانه باد منتظر هر کو

ماست اشارتگشته دار پرده چو آب پس هر اندر

هاست بت طرفه پردهنهالی بر مست بلبل مانندههر

افزاست روح راحاست آش وقت که مگو چونبسیار

تاست شش قوم گرسنگی

Page 298: Shams1

383شرابت کو کبابت کو کردی سست گردن که که هین هین

آفتابت گرفته ای رویی تاریک بسبستی استیزه خرد با مستی ز که داری چونیادبابت فتح باشد کی از شکستی را کلیدشفروشی سرکه الجرم نجوشی شیرین غم حیوان در آب

آبت رفتست الجرم ببستی رانمودی می حجت و فضل بودی گشته محک بوالمعالی نک

جوابت کو سوالت کو آمد عشقنمودی مهتر می قارون خویش بودی بود تجار خواب

خوابت رفت سر از چونک شد فنا آن ورفتی دوغ در عاقبت زفتی الف تو زدی خور بس می

نابت خمر آمد دوغ داری آنچ اکنونکن نهان هم دانی چه گر ها این معنی و الواح مخلص اندر

کتابت در نیاید تا ضمیری

384در چه گر را دیگرست عاشقان جهانی آن باطن عشق

دیگرست جانی و ذوق را ما دلدارلیک دانند ها غیب بس روشنان های سینهسینه

دیگرست دانی غیب را او عشاقشد گوش سرش شوق اندر حکمت زبان مر بس زانک

دیگرست ترجمانی را او اسرارجان عین در او لطف از بین نقره زمین بدانی یک تا

را مهم دیگرست کان آسمانیحق بام نردبان شد معرفت و عشق و حق عقل لیک

دیگرست نردبانی حقیقت در راشوند سو آن پاسبان و عقل شاه از روان آن شب لیک

دیگرست پاسبانی سو آن از را جان

Page 299: Shams1

بدند عاجز دلی با معنی راه وحیشاندلبراندیگرست دلستانی را دل که آمد

ای بربوده دل بر برگشاده ها زبان لبایدیگرست همزبانی را کو فروبندید

اش پروانه ها شمع و جمع چو تبریزی اندر شمس زانکدیگرست عیانی را او دل عین

385وفات از بعد دود پیشت تو خوب های همچوخلق

صفات این خرامند می رو مه خاتونانکند پرسش دگر وان گیرد تو دست یکی دگر آن وان

زکات بازآرد پیش شکر و لعل اززده صف بینی حور بدادی تن طالق مسلماتچون

تائبات قانتات مومناتتو خوهای دود می جنازه پیش عدد و بی تو صبر

الناشطات و تو شکر و النازعاتباصفا صفات آن شوندت مونس لحد تو در در

بنات چون و بنین چون ایشان آویزندطاعتت تار و پود از بسی پوشی ها بسطحلهجهات این برون از گردد عرصه جانت

تو کار نیکی تخم توانی تا کن خمش پیدا هین زانکثقات افعال ز عدن بهشت شد

386صفات در بگشا چشم دانش تاب نداری چونچون

جهات در بین او نور را جهت بی نبینیتتق ازرق این زیر بین نوریان بین مسلماتحوریان

تائبات قانتات مومناتنواز عاشق یکی هر و نازباز با یکی یکی هر هر

نجات صبح یکی هر و طراز شمع

Page 300: Shams1

بیان اندر موشکاف و دهان بسته یکی یکی هر هرنبات کان یکی هر و شکرستان

ستان می تازه جان و فشان می کهنه فقیری جان درزکات ایشان ز ستان می و خرام می

زین جان ثاینی شیر زاده چونک خور چو مریمان تابنات از و بنین از آیی فارغ عیسی

سلسله در درکشان مجنون دو چون را شب و هر روز که ایبرات و قدر شبت هر و عید چو روزت

پیل همراه شد اسب را رخ بنمود شه عقلچونکمات و برد میان جان و مات گشت مسکین

مبین شپشپ و ابله شورش وقت را کوهعاشقانثبات در ایشان پیش آید عاجز جودی

او آنک اما عشقست ها پیشه جمله زار جان ترهترهات در درفتد نبیند دل

ناطقی خود از خوشتر دیدم چو کردم خمش او من پیشثقات یا اقتلونی بگویم میرم

شکر چون دهان بگشاید چو تبریزی طرب شمس ازرفات هم و رمیم هم آید جنبش در

باش فعال این از بعد گو کم قول کن خمش گویی رو چندفاعالت فاعالتن فاعالتن

387روشنست زندگانش آب که شو کس آن نانی خاک نیم

تنست در جانی نیم تا دررسدچیست هجر چندین وصل یک پی آخر آری گفتمش گفت

گردنست با گردران قصابم مندل صحرای جانب بودم رفته تماشا نگنجد دی آن

کردنست پیدا جای چه نظر درمن چشم با زمان هر گویان یار مست دو چشم در

منست چشم در آنچ نگنجد می عالم

Page 301: Shams1

سرت بر بریزم تا عالم دو از شو فزون را رو دل آنچدیدنست را دیدگان و جان جان

خویش معشوق پهلوی عاشقانه ذره زند ذره میکردنست کابین و عقد وقت که پهلو

ست شده یک آتش و آب کردن پیوند آن آن اندر غنچهسوسنست جا آن سرو و سنبلست جا

ها باغ باال سوی و ها گنج پاشان از زیر بشنوگفتنست باال و زیر وقت نه باال

آن پیداست صفت بی نگویم پیدا اگر آن من ذوقگردنست در آن طوق و سرست اندر

تو مدح گویم چه خورشیدی تو تبریزی زبان شمس صدالکنست وصفت به اما تیغ چو دارم

388نیست هست قیمت و قدر را دوستی بی خدمتخدمت

نیست دست در دوستی و هست دست اندراست پیوسته خدمتی خود اندرون در هیچدوستی

نیست پیوست جهان در محبت جز خدمتای نه چون محبت در نمایی می مستی تو عشقور

نیست مست او خورد دوغ و خورد دوغ گویدهوا در تکلف از یازد چند باال و خود پست چندنیست پست کو کسی آن دارد پست را

دور بحر زان جهان دام در مانده ماهی وانگهانهمچونیست شست اندر که را خود پنداشته

389نیست سود همنشینی نباشد من با دلت با چون چه گر

نیست سود چنینی چون نشینی می منبود آتش جگر در باشد بسته دهانت میان چون در

نیست سود بینی آب درآیی جو

Page 302: Shams1

نیست ذوق را صورتش نباشد جان تن در چونچونکنیست سود سینی و صحن نعمت و نان نباشد

آسمان تا شود پر عنبر و مشک از زمین چونگرنیست سود بینی راه را آدمی نباشد

پنیر چون خامی و ترش گریزی می آتش ز گرتانیست سود گزینی می دلبر و یار هزاران

390مست قطار سر به سر بین اشتران میرساربانا

مست اغیار مست یار و مست خواجه و مستشد و گشت ساقی ابر مطرب رعد مست باغبانا باغ

مست خار و مست غنچه و مست راغ وچند ببین آسمانا عنصر گردش مست گردی آب

مست نار و مست خاک و مست باد ومپرس خود معنی حال و چنین این صورت روححال

مست اسرار مست خاک و مست عقل و مستبنگری تا شو خاک کن رها جباری تو ذره رو ذره

مست جبار خالق از را خاکنماند مستی را باغ زمستان در نگویی مدتیتا

مست مکار دیده از شدست پنهانخورند می نهانی می درختان آن های دو بیخ روزکی

مست بیدار شود تا کن می صبرمرنج مستان رفتن از رسد کوبی را تو چنان گر با

مست هموار رود کی مطرب و ساقیعربده باشد چند کن یکی باده ز ساقیا دوستان

مست انکار ز دشمنان و مست اقرارگره این برگشاید تا بده افزون را در باد تا باده

مست دستار دهد کی نیفتد سرها باده فساد یا جا آن باشد ساقی دو بخل هر

مست رهوار رود چون باشد ناهموار

Page 303: Shams1

بده گلگون باده و بین زرد های از روی زانکمست رخسار و رخ بر ندارد گلگون این

لطیف و خوار سبک بس خدایی داری ای اگر باده زانمست خروار صد روز بنوشد خواهد

نیست هشیار کس هیچ دورت به تبریزی و شمس کافرمست خمار و زاهد و خراب مومن

391آمدست مست ما یار کان زن پرده این حیات مطربا وان

آمدست مست باوفا باصفایبشناسمش شرر چون پوشد قهر لباس بدین گر کو

مست بارها ما بر آمدست شیوهبشکند را سبو ور بریزد گر را ما برادر آب ایآمدست مست سقا دم کاین مزن دم

کند می تبسم او را خود مست فریبم کاینمیآمدست مست کجا کز بین را القلب سلیم

او حرف کمینه کز فریبی می را کسی و آن آبآمدست مست هوا و خاک و بیخود آتش

من گور بر رسی تو بمیرم من گر از گفتمش برجهمآمدست مست لقا خوش کان خود گور

او جان بمیرد کی پذیرد دم کاین آن خدا گفت باآمدست مست خدا کز آن بود باقی

کند می پر قدح چون را جان که بین چون بی رویعشقآمدست مست بقا از خندان که بین ساقی

گزید یاری جهان در کس هر و است عشق ما الست کزیارآمدست مست شما و ما بی عشق این

392چیست شاد را گلستان این شادجان آن ندید نه گر گر

چیست بنیاد را عیش پس بود او لطف

Page 304: Shams1

نگشت پر رویش تاب از ازل خرابات پسگرچیست آباد جان محو در صومعه هزاران

اند رسته جا یک ز نی گر او عشق با ما جانجانبا ما چیست بااقبال همزاد او عشق

داد حسن داد رخسار آن پرتوهای نه به گر پسچیست بیداد عاشقان سرای دیوان

محرمند را ما عشق گر گل و آب درون ساکنان پسچیست فریاد و غلغله دل گنبد

نهان جان در رخی آتش زند می آتش نه دماغ گر پسچیست پرباد و پرآتش عاشقان

المکان در ها جان گشتی رنگ آتش نه صدگرچیست میالد شب همچون مشعله هزاران

او در گشتن فدا در جان از است تقصیر نه نقد گر لطفچیست میعاد و وعده و اولین

است ها جان قباد تبریزی الدین شمس نه صدگرچیست منقاد دمش هر قدسی جان هزاران

393نیست خواب وقت زانک حریفان ای باشید هرجمع

نیست اصحاب از والله بخسبد کو حریفیکند گم بستان راه نبیند را بستان او روی که هر

نیست دوالب شیوه ناالن و گردانگل و آب جهان اندر دل کام بجسته دوانی ای می

نیست آب جو آن کاندر جو آن سویکن روز را شب و ماها برآ دل آسمان نگوید ز تا

نیست مهتاب شب کامشب روی شباو کان و مکان از من دل بادا خبر دلم بی گرنیست سیماب دل چون عشقش ز لرزان

394

Page 305: Shams1

است افزایش را جمله وی از که خواهم ای دلبریچشمهاست آسایش را مرده وی از که خواهماست برتر محیطی کز محیطم بحر و بنده سنگ

است بخشایش او فضل از را دو هر گوهربانصیب جمالش از یک هر طاووسند و را باغ زاغ

است آرایش بی چه گر ندارد خالیکمی را معنی نیست پذیرد نقصان ار عاشقصورت

است پاالیش در چه گر باشد ذوق اندرخبر بی بلندی از او هست که جان اندر چه بنگر گر

است آالیش خانه در او قالب اندررا اقبال خانه قدومت تبریزی را شمس صحن

است اندایش را بام و است افروزش

395نیست اوراق و دفتر و علم و فضل اندر چه عشق هر

نیست عشاق ره ره آن خلق گوی و گفتابد اندر عشق بیخ دان ازل اندر عشق شجر شاخ این

نیست ساق و ثری و عرش بر تکیه رازدیم حد را هوا و کردیم معزول را کاینعقلنیست اخالق این و عقل این الیق جاللت

است بتی تو اشتیاق کاین بدان مشتاقی تو چونتانیست مشتاق هستیی پس آن از معشوق شدی

است رجا و خوف تخته بر دایما بحری چونکمردنیست استغراق جز شد فانی مرد و تخته

تویی گوهر هم و دریا تویی تبریزی بود شمس زانکنیست خالق سر جز سراسر تو

396نیست کار را ترسندگان ما معشوق ره جملهدر

نیست بار را بندگان جا آن شاهانند

Page 306: Shams1

ام فرخنده من که یعنی کنی می نازی تو این گر نزدنیست عار جز فرخندگی ما اقبال

برو و برگیر ژنده باشد ناز فقرت به این گر نزدنیست زنار جز جمله آن ما سلطان

نور تو برو گر مغرب تا شرق از شدی ما حق زانکنیست انوار آن پروای صفت زین را

باش سر با برو بدانستی حق سر تو این گر زانکنیست اسرار آن خوی را ما اسرار

نه سوی یک را مکر وین ما راه در شو که راست زاننیست مکار جوالنگه ما میدان این

بدان اینک ما جان آن دین شمس و دین به شمس جزنیست رهوار ما اسب تبریز راه سوی

یارکان با خود سر کردم فاش بودم زانکمستنیست آزار مذهب خود مرا هشیاری

ما حد بدانی تا تن بر پرگار نهی ما گر حدنیست پرگار الیق برادر ای خود

ما راه در صنم ای تو کنی می پاشی خاکخاکنیست کار در ما پیش عالم دو پاشی

است دیگر خانقاهی خود را عشق را صوفیان ما جاننیست ادرار و کاسه جا آن اندر

را بخت کردم ترک نشستم دوزخ تک ما در زانکنیست ابرار و جنت اشتهای را

397شدست تابان دگر شکل بر امروز درآفتاب

شدست رقصان من جان ذره همچو شعاعشحضور در زهره و ماه و است طالع در چوگان مشتری یار

شدست میدان این میر رو مه زلفدار هوش و بگیر گوید دهد می کز قدح که هر هش

شدست پنهان خود عقل دارد عقل دارد

Page 307: Shams1

نوش است سلطانی که هر جا این است سلطان بزم خوان

شدست اخوان ساقی و گسترید رحمتبگیر سر از را عشق رسیدی پایان چه ساقیا پاشدست سر یک سر و پا باشد چه سر باشد

398مست ابرار جمله بین ربهم سقاهم جمال از وز

مست چار و پنج و هفت الیزالیغیب ز شد آشکارا گویی که بین قیامت و این خم

مست جبار می از کوثر حوض کوزهعاشقان پاک جان و زمین بر سایه چو بهشت تن در

مست االنهار تحتها تجری عشقببین حق جمال از تجلی گردد فزون ذره چون ذره

مست وار موسی گشته عالم دو هرتران لن جواب وز مستان تقاضاهای دراز

مست مختار احمد موی به مو شفاعتایم پیچیده او اندر دستار چو ما و است سر شراب او از

مست دستار و سر گردد سری آناندرنگر مصر به سر فروکن مصری شهریوسف

مست بازار جمله و بین پرآشوبعجب زین مانی خیره برادر ای بگویم و گر عرش

مست کردار همه این ها آسمان کرسینهاد بزمی دلم در برآمد تبریزی شراب شمس از

مست دیوار و در این گشتست عشق

399شدست انگیزی عشرت وقت نه دلبر ای ای آخر آخر

شدست شکرریزی وقت شکر کانخاک زیر دانه چو ما زندگانی آب چو آن تو وقت

شدست درآمیزی ما با خود لطف کز

Page 308: Shams1

شوم نخلی عاقبت دانه همچو بپوسم زانکگرشدست چیزی بی ز چیزی چیزها جمله

حق شمشیر ای تو تیزی مکن من با سپس از زین زانکشدست تیزی و تندی آتش ز تو لطف

گفت عشقش پیش کشیدم دگر جان چیزی آخر کو گفتمشدست چیزی بی ز سان زین جان جان

الجرم صورت چشم شد دل چشم حجاب شمسچونشدست تبریزی شمس حجاب تبریزی

400دلست اندر خوب اوصاف همه کردن نظر همه چون وین

گلست و آب معدنش رسوا اوصافشود صد می گل و آب جان ای شهوت و هوا مشکلاز

ترک مشکلست این هر کاشف و هواعلتست صد دافع ترکش بهر تعلل بشد وین چون

منزلست منزل نقل پس تو ز علتنشکنی شرطی که تا خود با تو کن شرطی نه لیک ور

زایلست و محو درمانت و باقی علتآن از بعد تندش شرط با کند خو طبعت صدچونک

حاصلست درونت از جان حاصل هزارانچنانک آهن دل این گردد آیینه را تو دمی پس هر

کاهلست کو آن روی نماید روییشود ساقی هم و عیش در شود مطرب را تو امانت پس آن

حاملست را جان محمول شد چونکفارغی از هم و شغل از آن از بعد آیی شهرهفارغ

خاملست بس آن که گنجی آن تو از گرددتو جان نگردد شیرین خوری حلواها چه آن گر ذوق

آکلست دهان در تا بود برقیآزمود چون پس نیست گر کر و کور طبیعت کایناین

مایلست چون آن سوی آن ست حائل و حجاب

Page 309: Shams1

ست بررسته ها غصه و رنج اصل از طبع پی لیک درطایلست بی عاشق بالها و رنج

نگر را نخوت سر طبعت های تواضع آن در اندر وشاکلست حد بی های تواضع کبرش

بدش هایی پرورش تو را طبع حدیث و هر شرححائلست بی این وادانک بکن تاویلی

هست دانک دیگر بیت جمال بیتی یکی موید هر باشاغلست را روان ره طریقت این

اشهادها از باشد مطالب خوف را تو خدا ور ازآجلست کان اجل شیرینی خواه می

برو گاه آن کن فرض دگرگون رنجی طرف به هر جزحاصلست بی دگر کان ها سوی بی سوی

دگر ماری پی از آیی مار وثاق غصهتوست سلسله چون این زانک ببینی ماران

زهرناک عذری خویش از را مار نگویی گهت تا وانباطلست هم این که دارد متهم او

صفا تبریز فخر آن دین شمس حدیث آنازپلپلست کار نه کاین باید گرم مزاجش

401نیست استاره را ماه تو بی که مه ای خیالت اندرآ تا

نیست چاره کوبان پای درنیایدروان گردد ها چشمه آید که بر خیالت خودچوننیست خاره جز و که جز ما دل کاین گرفتم

دگر سنگی از آب شد روان سنگی از شد آتش لعلنیست آواره تو لطف کز دگر سنگی

لطیف ای آزمودم من را تو لطف را بارها مردهنیست باره یک بارها کردی زنده تو

تست ز آن ببارد می گر سحر هر رحمت دل ابر ویننیست گهواره کودک جز من گریان

Page 310: Shams1

شد صدپاره دلم این غم از طور کوه اندر همچو لیکنیست پاره یک ها پاره زان من دست

زد سنگ چون دل بر موسی برهان جهد آهن تانیست استاره یک ابر کز ای استاره

402مایلست او جانب ها جان که جان بند را نقش عاقالن

دلست در را عاشقان و زبان براالفلین احب ال ها زبان بر باشد باقیاتآنکحاصلست دل در آنک است الصالحات

زمین همچون زبان آمد آسمان مثال تا دل زمین ازمشکلست بس منزل ها آسمان

ها بام چون ها سینه آمد ابر مثال زبان دل ویننازلست جا این از باران ناودان چون

ها سینه بام به تا آمد پاک دل از سینهآبباطلست ها سخن این باشد آلوده چون

چکد باران او ابر کز بود را کس آن خود از این کو بامقایلست ناودانش گیرد ابر

سارقست او دیگران ناودان از برد دزدد آنک آنکناقلست او دیگران بام آب

عاشقست چشمش آب ز گل نرگس روید که که هر هرعاملست بند دسته بچیند ها نرگس

وزن وقت برابر شد ترازو های کف چه چونگرمایلست ترازو آن نبود راست ش زبانه

او جان رنگ و حال وی بر ست پوشیده کی جوابی هر هرسائلست معنی به او بگوید که

دهد تلخی را رنجور حاذقی طبیبی چه گر گرعادلست ظالم نیست نماید می ظالم

بود تاریکی که چه ار خویش کفش شناسد راه پا ز دلمنزلست کدامین کاین داند ذوق

Page 311: Shams1

خویش تو طوفان این در افکن نوح کشتی و دل دلدرهایلست منزل چه گر برادر ای مترسان

نگر را همنشینش شناسی خواهی را که زانکهرست مقبل همنشین عالم دو در مقبل

دیگران بر منه آن آید ناخوش تو بر چه این هر زانکشاملست را جملگان طبیعت و خو

ای نکته هر نشنوی تا کن گوش در ها روح پنبه زانکقابلست را ها زنگ تو ساده

رست بگذشت هفتمین هوای از روحش که خور هر میبسملست روحش که او روح انفاس از

رفیق بی بیند چو باشد کمین اندر هوا را این مردست غافل مردک که هین بگوید تنها

واصلند ایشان که بنشین کسان با خواهی از وصل وصلست واصل معنی به کو باری خواه کس آن

رسد بویی رسد کم می اگر گرد مستان مذاق گرد خودعاقلست مرد آنک داند چه می

سوال هر جواب گیری می یاد را ها وقت نکته به تافاضلست مرد گویند امتحان

کمال سوی شدن خود نقص ز بنتوانی شمسگرکاملست کمالت اندر کنون تبریزی

403نیست هست نگاری تو حسن به پنداری تو تو گر ور

نیست هست قراری تو بی مرا پنداریبد و نیک کار به گردد می چرخ گویی تو را ور چرخ

نیست هست کاری تو خاک خدمت جزایم حلقه چون درت بیرون که شد ها تو سال در بر

نیست هست عاری هیچ بودن حلقهخیال هر از ایم گشته ترسان اندیشه در را بر خواجه

نیست هست آری هست خیالی جا این

Page 312: Shams1

من کیکاووس پیش در من جاسوس دل صالح ای جزنیست هست هوشیاری ها دل ز الدین

404نوشت که باده سحری بخوردی آنک ای پیش هله هله

گوشت به راز سخن بگویم که آآخر بچش هم آن از رو نادر آمد روح یک می به که

هوشت و طراری همه بپرد جرعهمستی به و مساقات به برستی هوش این از دهدتچو

فروشت باده کرم دیگر هش صدسقایی روح کندت درآیی اسرار در فلک چو به

خروشت و هیاهوی ز افتد غلغلهاصفر و احمر آن از جز دیگر باده کندتبستان

نقوشت ز برهاند معنی خواجهصباحت وقت قدحی مالحت کان آن آن دهد از به

دوشت شب بخوردی که می قدح صدنگویی هوی اگر و نگویی اگرهای همهتوجوشت ز بجوشند جمادات و اموات

گنجی و معدن زبر بگنجی حلقه آن در هوسچوکوشت مکسبه دل ز بیفتد کسب

فتادی چاه صد دو به اعادی شر از که به تو برهانیدپوشت مظلمه کرم آخر

کن رها صید و خمش کن لقا آهنگ بههمهوحوشت صید این شود میسر خموشیتبپسندی را خمشی ببندی چو را دهان و تو کشش

خموشت نگذارند ندیمان جذب

405سالمت راه روی که نگذارم کت خدا و به سر که

قیامت روز نبود سالمت و پا

Page 313: Shams1

برآمد شهر ربض درآمد عشق ای حشم هلهمالمت طبل بشنو قلندر یار

کن قبا همچو خود تن کن ال فانی جان و گو دل اثر نهعالمت نه نشانی نه گو خبر نه

ببستم اندیشه ره برستم خویش از من ای چو هلهتمامت به برهانم مستم سرده

نه خود سر بر قدمی برجه هله برجه برپر هله هلهغرامت و شکر از من چو برپر هله

تکبر فرعون سر موسی چو عشق ای هلهببربامت و در گرفتم که آ پیش به فرعونکشیدم غیب سپه رسیدم غیب از من ای چو برو

زعامت ز فتادی که سرکش ظالمفانی عالم خر سر باقی تو پالیز دیدار هله همه

کرامت عشق این در کریمستویران تو جان بال به مطلق رحمت نکندنکند

حجامت کینه پی ز را ما والدهملولی و سیری تو ز را دلم و جان هیچ نبود نبود

سآمت دیده و دل ز را کسیرفتم که نقش آن هر به مجرد عشق از ارزید بجز بنه

ندامت تلخی به هاش خوشیرسیدی حوض این در چو نگردی یاوه تا تکش هله که

اقامت جای لبش و حیاتست آبده بدو خویش همه درافتی حوض این در مزن چو به

شهامت و چستی به تو پایک و دستکتسلیم جمعی همه ز تو امامی نه کن خمش هیچ و نرسد

امامت عشق این بجز را کسی

406چیست درمان مرا و ست چاره چه که گویی چارهچند

چیست آن خود را تو ست کرده که جوینده

Page 314: Shams1

ببرم جان غم ز که آنت غم باشد خودچندچیست جان بدانی آنک هوس نباشد

برو بوی آن بر ست رسیده که نانی همان بوی تاچیست نان کاین را تو شرح دهد بوی

بس تو برهان تو عشق ای شده عاشق تو تو گر ورچیست برهان طلب پس نشدی عاشق

آخر ببینی که نداری عقل قدر نه این گرچیست سلطان بارگه این پس شاهیست

زیباروییست ازرق تتق اندر نه کف گر درچیست تابان مشعله چنین روح

لرزد چونک می زنان همچو دلت دور چه از توچیست مردان دل جنگ آن در که دانی

بسوخت غیب حجب مردان دیده پس آتش توچیست ایمان غیب به که نشسته پرده

چشم اندر مقیم نیست اگر تبریز چشمهشمسچیست دندان هر بن در او از شهد

407جانانست نظر مست که پرنور او چشم از ماه

لرزانست فلک و گرفتست چشمکشد نور حق حضرت از که لحظه آن سجدهخاصه

انسانست هر قبله و ملک گاهدم آن پایش کف بر ننهد سر او که بهرهر

شیطانست او نفس آن منی ناموسبرو نور اثر نبیند لحظه آن آنک از و کم او

جانست بی تن زانک بود دیواو باهیبت طلعت آن در دار جا به تو دل گر

مردانست گه قبله رخش که مردیداری می نگه چه سینه ز بردار در دست جان

آنست مقصود که شاد بده لحظه آن

Page 315: Shams1

شو آتش آن در و درانداز آب را کآتشجملهحیوانست گه چشمه او چهره

تبریز شمس دل میان ز برآور خدیو سر کوفرمانست هر خسرو و ابد

408شنیدی بشکست آن کشتی تخته خضر که که تا

برست جبار ظالم کف ز کشتیشکست ز صوفی که است عشق تو وقت صافیستخضر

بنشست پستی به درد مثل وجوید پستی که ست باده چو فقر همه لذت که

سرمست تواضع و ست سجده عاشقمزگیست بی از همه تکبر که بدانی پستا

است بس ذوق بی سر متکبر سزایسرست درد از که نه شب همه شمع ز گریه چون

برست گریه از شد نور همه رست سربرود مدمغ خم سر ز هستی چونکفدست کف بر جان باده قدح بگیرد

بجو بحر از دل کام را تو چه هر خام ماهیا طمعشست ز کام نخلد تا مکن

آب امت کای گوید می و غرد می راستبحرهست گله را کس مایده این بر گویید

نوش و خوش در او امت و دل بحر دم به دردمالست و اند بلی مجابات و خطابات

بگرفت سر دلی درد از کس بزم آن در آن نی در نیبخست خار از کس پای چمن و باغ

برهند اسیران خموشیت به خامش زهلهبجست خاموش و ناطق تو خموشانه

که دیدی چو فروبند یار لب بسته دستلبببست تدبیر چه به را شمشیرزنان

Page 316: Shams1

409ترست پیش و پس راه خون ز که نلغزی دزد تا آدمی

بیشترست کنون زردزد زدزدند می خبر و عقل از که چه گربزانند خود

خبرست بی خود ز که را کسی دارندمدان خصم بی و کاسد چنین تو را خود جهان خود که

زرست کان تو خود و زر طالبست گفته معادن الناس حق رسول معدنکه

پرگهرست یقین و زرست و نقرهگنج به تو نیابی عمر او در و یابی خویشگنج

گذرست بر تو ز گنج این که دریابکنی چه ولیکن تو کن حذر و دریاب یکی خویش که

حذرست ره این در دست سبک دزدروزست حساب تاریست که چند ار را سحر که هر

سحرست چون بود شمس سوی رویآنک پی از صبح دم از شود مست ها را روح صبح

نظرست حریف و است شمس به رویفروگردانی مهره مگر و بوک بر بس چند تو کهبرست پاک فلک چرخ و مفلسی

شدی خواب در نه هیچ بر و پالوده گوییامغزخرست مغز تو روزه هر لقمه

باش خوشدل و کن جمع زر و کن جان همه بیشتر کهسقرست مار تو مال و زر و سیم

بزی خواب بی و خور بی خدا بهر از شب شب یک صدخورست و خواب بی تو نفس هوا بهر از

خاک ذره هر پس از دریغ و درد سر فریاد از و آهکرست تو گوش آید همی

آنک از سحرگاه به افشان رخت بر دل راه خون توشهسحرست آه و دل خون تو

صفا به ده صیقلیش و کن پرامید دل دل کهفرست خورشید آیینه تو پاک

Page 317: Shams1

بگو کیست جهان به مرسل احمد شمسمونسالکبرست احدی که شهنشاه تبریز

410منست افروز شب آنک من بر آمد آمدندوش

آمدنست جهان دو در اگر باریفلک گهربخش و ست خاک سرسبزی چاشنیآنک

وطنست بی اگر هاست وطن بخشبیا و بستان که شمع نهد عقل کف من در در تا

است ممتحن هر شفاخانه کهکنی چه تن لگن این گرو تو را لگن شمع این

لگنست صد را تو شمع نبود گراندازیست کلوخ کار گلی و آب این در گو تا و گفت

شکنست دل یقین و ست کلوخ جملهست دلی ساده در همه جان آینه تو گوهر میل

است فن و فضل در همه تصدر بهربگو شکربخش یار صفت کن گذر ز زین که

است دهن ذره به ذره شکرش عشوهاست صفت چه کان همه ها صفت است گشته کانخیره

است شمن او صفت و بتان چو ها صفتباغ کاندر غمش ز نشناسد نرگس او چشم پیش

سمنست یا تر گل آن است یاسمنرا پا بی بود بخش روش عشق خوشروش

زمنست صد زمن خود ار کند روانشبود خواهد بسی و بود بسی فتنه جهان ها در فتنه

مفتتنست ما فتنه آن بر جملهبرجند آن گرو کبوتر چو ها دل زانکهمه

بدنست هر کن زنده او که است جانیچفسیدی زبان گفت این بر چه آخر کن را بس عشق

سخنست فوق که است ها بیان چند

Page 318: Shams1

411شدست چه را ما مطرب جان ساقی ای چون عجب هله

زدست کی را او ره ره نزند میلنگد می چرا خلق بد و نیک هر ز نیک او و بد

است مدد مطرب نعره را همهاو دف بی خدا به را طرب دریدست مجلسدف

دم بی بارکدست یارکده اوزبر و زیر شود که دان غلبیرگهی دستشهر

بلدست صاحب سخره غلبیرزنشکند چه مسکین مطرب خمش گوی کم همه خیره این

خدست خوب گر فتنه آن فتنه

412کجاست مست مرا جان کند باده بی آنک آنک و

کجاست دست دلم و جان از کند بیروننخورم او سر به جز خورم سوگند آنک آنک و و

کجاست اشکست ام توبه و من سوگنداو از زنانند نعره سحر به ها جان آنک ما و آنک و

کجاست ست ببرده جای از غمش راعجب چه ندارد جای وگر ست جان جا جان که این

کجاست هست ما تن در طلبد میست هوسی سو زان و ست بهانه چشم او غمزه آنک و

کجاست خست دل ست غمزه پس درنمود خیاالت و بست دل روشن در پرده آنک و

کجاست بست دل پرده چنین پردهنشد پست چرا و چون نشد مست تا او عقل آنک و

کجاست رست چرا و چون از شد مست

413ننشست پیچان دل وین طلب ز نشستم همهمن

ننشست جان دمی و نشستند و رفتند

Page 319: Shams1

کار آخر بنشست کاری به استاد کی آن هر کارننشست آن طلب کز آن دارد

شنید تو جماد تسبیح نعره او کی نبردش هر تاننشست سبحان سراپرده به

ننمود هوایت مهر جهان به سلیمان سر تا برننشست سلیمان تخت هوا اوج

دید تو پریشان زلف سر تشویش کی از هر ابد تاننشست پریشان فکر او دل

در کی دید هر تو خندان لب خیال از خواب خوابننشست خندان لب خیال و رفت او

ننشاند را رهی صفرای تو های عالج ترشی وزننشست فراوان سودای سر

رسید تو وصال گلستان بوی را که همچنینهرننشست گلستان به تا کنان رقص

414خوشست چه پا بی و سر بی تو خدمت شب و درروز

خوشست چه شکرخا مرغ تو شکرخانهخندد می نهان که بسته غنچه سر سایهبر

خوشست چه باال نادره خوش سروباش گو آمد خر سرگین عاشق اگر را زاغ بلبالن

خوشست چه رعنا گل با چمن بهست غمگینان مونس گر چه سرنای روح بانک دم از

خوشست چه سرنا دل نفخناخواب به اندیشه ز خلق بازرهد شب چه رخ گر در

خوشست چه بینا دیده ضحی شمسگل به فرورفت پای را تو پرستانه چه بت تو

خوشست چه مینا گنبد این بر که دانیرا موسی حق رحمت از بود تجلی زانچون

خوشست چه سینا سینه لقا شکرریز

Page 320: Shams1

هست هم صامت زر کان در و دارد صدا خمش که گهمواسا گفت گه و خوشست بودن چه

415شدست خواب در چه که بین جو لب بر سر تشنه بر

شدست پرتاب چه که بین گدا گنجکسی سحر گره کز لبا خشک بسا ارس ای در

شدست دوالب چو آب از خبر بیشدی شمع گرو که نبدی ار بند کآفتابچشم

شدست مهتاب ناسخ سحریرا مه بنبیند نباشد شمع ار آن ترسد دلشدست سیماب چو ترس این از گول

است دل دیوانش که است نهان سلیمان جانچونشدست حجاب مفخر او از محجوب

شدست لعل حجرش که دال سنگ بسا بسا ای ایشدست دوشاب معصره این در غوره

او کز است غیب گلگونه و مشاطه چه زعفرانیاینشدست عناب چو عشاق رخ

او مستی از که شرم از پر عثمان عمر چند چونشدست خطاب و گشته شکن شرم

کلید و قفل کند انفاس کز قفال دکان طرفه منشدست ابواب فاتح کو بستم

416است خوش شوریده و عاشق گر نوحه و بسته مطرب نبود

است خوش روییده و رسته بودخون جوشش و سوخته جگر بوی و و تف زیر گرد

است خوش پیچیده چه به مطرب بمفراق تصاریف ز چشمش دو پرآب ابر برزاست خوش بباریده پژمرده رخ شکوفه

Page 321: Shams1

دیدن نتوانی ور جهان و جان جهان بنگر ایناست خوش شوریده و درهم هوسش در

است سزا سرمست سر بنهادن دلبر را پیش او سراست خوش بمالیده معشوق کف

است سلطانی عیان دالرام روی خیال دیدن هماست خوش دیده در نادره صنم

اما همیشه دست ندهد سعادت آن این دیدناست خوش دزدیده و ناگه جان مه

باش خوش غارت به برد را تو رخت اگر آن عشق پیشاست خوش ببریده کف زیبا یوسف

است وصل بشیر اراجیف که چه ار کن وصلبساست خوش بشنیده ناگه شکر همچون

417است کجا که ندانم خواب و ام زاده پری چونکمناست ما نوبت شب که نخسپند گشت شب

بخسب استیزه مکن استت سر و است دماغ و چون دخلاست سزا تدبیر و شیوه چنین است خرج

مطلب دنیا ز است خدایی دخل بی را خرج که هراست را که که ندانم بخت زهی هست

418و مپیچان است سر تو نوبت کنون که بستانمجنبان

است تو شربت آن که درآشام و جامعشاقند هوا جو این در ذره و عدد طرب

است تو حالت مدد ایشان حالتاست تو باشش پی ز پوشش و پرده و همگی جرس

است تو رحلت جهت از رحیل طبلبلند فکر و بود عالی همت را که آن هر دانک

است تو همت اثر عالی همت

Page 322: Shams1

دماغ و طبع از خاسته نبود کان در فکرتی نیستاست تو فکرت آن باشد اگر عالم

دگر اسباب ز و هجران ز خسته دل او ای از هماست تو نعمت ولی که را دوا جوی

دوا است سو آن از هم محنت کآمد سوی آن او ز از هماست تو حجت او از هم و است تو شبهه

خمار دفع او از هم آید می از خمار او هم از هماست تو عشرت او از هم و است تو عسرت

است سودایی و هوس را مستمعی هر که همه بس نهاست تو فطرت و صفت را خدا خلق

419برفت و عیار دلبر مرا داد ای شدی بوسه چههفت و شش بدادی داد یکی چونک

دارد ها نشان ببوسید که را لبی ز هر کهبکفت و بشکافید لب آن شیرینی

حیات آب لب سودای ز آنک نشان زمانی یک هرنفت و آتش هزار عشق بزند

دل چو نیز تن که است آن دگر نشان دود یک میتفت به و تعجیل به بوسه آن پی در

دوست لب مثال به گردد الغر و عجب تنگ چهزفت معشوقه آتش از الغری

420گذشت قند صد ز که بین ترشش روی بس ذوق گفت

گذشت چند از گفتمش بود چندرا عاشق مده پند صنم است چنین سرد چون آهن

گذشت پند از وی که کوبی چهدلت است چگونه و چونی که پرسیش چه منزلتو

گذشت پرسند که حال آن از عشق

Page 323: Shams1

ویند هندوی همه ترکان که است روی چه تاز آن ترکگذشت چند از وی سودای غم

است النهر وراء گهربخش بحر کف روضهآنگذشت سمرقند سغد از وی خوی

افکند جانش و جگر در طمع و حرص چونخارشگذشت خرسند دل بر کرمش نسیم

آمد بیش ثنا شهد از وی دشنام خار ذوق لطفگذشت خند خوش گل را او غم

بال هفتاد ز منع کند بسته در این گر که تاگذشت بند از و آمد بال سیل

بدید خویش دل احوال حل و عقد کی هستی هر بندگذشت پیوند ز و او بشکست

یتیم در چنین آورد کف به چونک او مرد خاطرگذشت فرزند و زن وفای ز

فتند فتنه در همه خوبش قصه از که کاینبسگذشت خردمند فهم از خوش مقاالت

421ست پشته کدامین انگور از می این و ساقیا دل که

ست آغشته خمار ز حریفان جانبربند خم این سر و بگشا پیشین چو خم که

ست کشته را همگان نشاط زهرستبرگیر را وفا جام جفا جام این نگویند بند تا

ست برگشته وفا ز ساقی کهست باده مبارک که اول باده آن مگسلدرده

ست رشته مبارک که اول رشته آنچیست ز خاک این بر جرعه یکی ز شکوفه چه صد تا

ست بسرشته ما دل اندر که ست عشقمزن سخت لگد این دل خانه در که بر هان

ست خشته یک دل خانه این شود ویران

Page 324: Shams1

واگردد بال باده بدان که ده ای مجلسیبادهست کشته خدایش که گل آن از پر ده

کنیم سجده طرب ز و شویم مست همه پیشتاست بنوشته خودی به خدایش که نقشی

422شمشادست چون تو زلف و گل چو رویت که آن ای جانم

شادست باشم تو غمگین که لحظهخاکست آن توست غم نقد نه که غیرنقدهایی

بادست تو هوس باد پیمودنتوست کار کآموخته دارد او کار کار زانک

ایجادست کارگه یقین تومعلوم و خبرست را زمین و را کآسمانآسمان

منقادست را تو امر زمین همچوبشکن را جهان دو خمار و بنمای که روی نه

میعادست را تو خماران امروزوحید و فریدست دور این در چه ار شرقیانندآفتاب

آحادست صفشان در او کهکنند تاج خدا به را کفش خاک که خسروان هر

فرهادست چون دلشده را تو شیرینخموش که من دل دست خود لب بر نهد چه می این

فریادست گه چه و ست سخن وقت

423است شده پریشان زلف آن سر دم این چنین مگر که

است شده عبرافشان تتاری مشکربود پرده صبا باد او چهره از کهمگر

است شده درخشان غیب قمر هزاراننیست شادان او خوش بوی ز که جانی چه هست گر

است شده شادان چه ز کو نبرد بو جان

Page 325: Shams1

است خندان حق دم کز گلی شاد بسا هر ای لیکاست شده خندان چه ز بنداند جان

بتافت که خوش زهی امروز رخش کهآفتاباست شده بدخشان لعل او از دل هزاران

ننهد دل ابد به تا رو چه ز آخر کسی عاشق براست شده جان همگی تن لطفش کز

است وی که سان بدان دید سحری دل آن مگرش از کهاست شده سان بدین امروز دیدنش

مرا زاد پری حسن آن دل است بدیده بر تا شیشهاست شده خوان پری و است گرفته دست

نوزد می خوشش باد اگر تن درخت دو بر پساست شده لرزان چه شاخ صد دو برگ صد

نبود گر ابد جان او کشته هر جانبهراست شده آسان چه ز عاشق بر سپردن

خبرند بی باخبران خبرش و حیات حیات از کهاست شده ایشان پرده خبرش و

بدمید عشقش مطرب دلی نای در نه سر گر هراست شده ناالن چه سرنای چو مویاندازد کلوخ نه ار بام ز تبریز دل شمس سوی

است شده دربان چو هاش جان چه ز پس

424ماست اسرار دلی بی و کار دلبری کار

ماست یار او چون ماستدرگذشت فروشان کهنه نوبت

ماست بازار این و نوفروشانیمکند نو را جهان کو جاننوبهاری

ماست زار اما گلزارستشد اقلیم این سلطان اگر دزد عقل همچو

ماست دار بر آویخته

Page 326: Shams1

ماست جالینوس و افالطون و آنک پرفناماست بیمار و علت

ماست قربان ثری ماهی و شیرگاوماست بار زیر به گردونی

شد تریاق بد زهر اول چه آن هر چه هرماست غمخوار کنون بد غمشیرگیر هر کند شیری و دعوی شیرگیر

ماست کفتار او شیرکنیم می خویشان ترک و خویش چه ترک هر

ماست اغیار کنون ما خویشست حالتی نامبارک او خودپرستی کاندر

ماست انکار ما ایمانبود خوش آید من بی کان غزل نوا هر کاین

ماست تار و چنگ ز فر بیذوالجالل نور به تبریزی دو شمس در

ماست اقرار مایه عالم

425نیست خویش از جو و جست را جهان عاشقان در

نیست بیش او جز جویندهاست گوهر یک جهان آن و جهان دراین

نیست کیش و دین و کفر حقیقتمزن دوری از دم عیسی دمت غالم ای من

نیست دوراندیش که آنمرو پس نی روم پس بگویی بگویی گر ور

نیست پیش ره نی پیشبگیر را خود دامن بگشا این دست مرهم

نیست ریش این جز ریشبد و نیک جمله درویشند کی جزو هر

نیست درویش چنین او نبود

Page 327: Shams1

ست دل او جای رفت جا از که دل هر همچونیست جاییش جهان اندر

426نیست جستیم بین راه عشقت جزغیر

نیست جستیم همنشین نشانتبگو خواهی می که جستن چنان چنان آن کان

نیست جستیم چنین این رااین از یار بعد جوییم آسمان زانکبر

نیست جستیم زمین در یاریخیال بی ای تو ماه خیال چرخ چون به تا

نیست جستیم هفتمینشویم این محو که باشد آن دو بهتر کز

نیست جستیم این از به عالمگیر خورده عالم جمله های درد صاف همچو

نیست جستیم دین دردجستنیست سلیمان ملک ها خاتم حلقه

نیست جستیم نگین و هستبدست او نگین کاندر بتان صورتی در

نیست جستیم چین و رومکنم می شرحش که صورت چنان که آن جز

نیست جستیم آفرین صورتشود حاصل یقین صورت آن ورای اندر کز

نیست جستیم یقین آنبریم بد گمان ار هست آن بی جای آنک ز

نیست جستیم امین مکری

کمان چون شد بد ظن از ما زانکپشتنیست جستیم کمین بی راهی

شود می پیدا که نوری بیان و زین بیان درنیست جستیم مبین در

Page 328: Shams1

427عاقبت کردی خانه جان و دل را در دو هر

عاقبت کردی دیوانهزنی عالم این در کآتش وانگشتیآمدی

عاقبت نکردی تاشده ویران عالمی عشقت ز این ای قصد

عاقبت کردی ویرانهدال کردم می مشغول را تو آن من یاد

عاقبت کردی افسانهحرم در بردی خویش بی را را عشق عقل

عاقبت کردی بیگانهرا صبر ستون الله رسول استنیا

عاقبت کردی حنانهگر چاره لطف بود عالم را شمع شمع

عاقبت کردی پروانهتو سوی سر یک سوست این سرم دوسرمیک

عاقبت کردی شانه چونخاک زیر بودم بیچاره ای را دانه دانه

عاقبت کردی دردانهساختی بستان و باغ را را دانه خاک

عاقبت کردی کاشانهبتر مجنون از و مجنون دل و ای مردی

عاقبت کردی مردانهتهی تو از پر تو از سر را کاسه کاسه

عاقبت کردی پیمانهعلم به را سرکش جانداران عاشقجان

عاقبت کردی جانانهرا ذره هر مر که تبریزی و شمس روشن

عاقبت کردی فرزانه

Page 329: Shams1

428کیست میدان جان پابند چنین شدیم این ما

کیست دستان این دست ازخاص ساغرهای کرد گردان می عشق عشق

کیست گردان او که داندکوه داد حیاتی را جان دشت خدایا و ایکیست جان خدایا ای

اوست مست جنت که این باغست چه ویناینکیست ریحان و سوسن و بنفشه

گویاترست بلبالن از گل سروشاخکیست بستان کاین گشته رقصان

سمن با نگویی گفتا کاینیاسمنکیست نرگسدان ز نرگس چنین

گفت و خندید یاسمن بگفتم بیخودمچونکیست کان ندانم می من

آفتاب زرین گوی چون دود عجب می ایکیست چوگان خم اندر

پیش اندر عاشقان همچون و ماه فربهکیست حیران شده الغر

است اندیشه و غم در غمگین سرابرکیست گریان عجب پرآتش

عجب دل روشن پوش ازرق و چرخ روزکیست سرگردان و سرمست شب

شده پرسان او درد از هم کایدردکیست درمان بی درد این عجب

گره این ست گشاده تبریزی عجب شمس ایکیست امکان و قدرت این

429ماست کار وفایی بی و کار عاشقی کار

ماست یار او چون ماست

Page 330: Shams1

کنیم خویشان جمله جان چه قصد هرماست اغیار کنون ما خویش

شد اقلیم این سلطان اگر دزد عقل همچوماست دار بر آویخته

بود کی جا یک به خویشی بی و گلی خویش هرماست خار بروید ما کز

حالتیست نامبارک او خودپرستی کاندرماست انکار ما ایمان

توست جالینوس و افالطون منی آنک ازماست بیمار و پرعلت

بدید خود نوی کو جاننوبهاریماست زار اما گلزارست

بجو وی در زر خاکست منی او این کاندرماست غار یار گنجور

گهر بننماید آتش بی و خاک عشقماست آتشبار ابر هجران

آتشست بانگ که بشنو نپنداری طالبا تاماست گفتار این که

خود اسرار این از بگذر سرطالباماست اسرار پرده طالب

تو رنج و ذوق توست نار و بدان نور روماست نار و نور که جایی

شیرگیر گه و شیرم گویی و گاه شیرگیرماست کفتار تو شیر

بود کی شه طالب ره دل طالب چه گرماست دلدار مگو دارد

شدن خواهد تهی عاقل از چنین شهر اینماست خمار این که ساقی

را شهر این کند مفلس و چنین عاشق اینماست طرار این که چابک

Page 331: Shams1

عشق ذوالجالل مدرسه مدرس چو و ماماست تکرار این و علم طالب

ست دلبری شاه که تبریزی همه شمس باماست جاندار شاهنشهی

430منست دین شدن گم در شدن در گم نیستی

منست آیین هستدوست کوی در روم می پیاده خنگ تا سبز

منست زین در چرخکنم واپس جهان صد دم یک به گام چون بنگرم

منست نخستیندوست چو گردم جهان گرد چرا میان من در

منست شیرین جاناولیاست فخر که تبریزی سینشمس

منست یاسین هاش دندان

431عاقبت بخوردی دشمن سویعشوه

عاقبت کردی عزم هجرانصفت زن خسان زان این بازگردی سوی

عاقبت مردی چو مردانزود تو جفتان همه زان گردی چونکسیر

عاقبت فردی فرد فردای الله عشق ز زردی گل گردی چون الله

عاقبت زردی چه گرشدی تبریزی شمس خاک نورچونک

عاقبت الجوردی سقفی

432

Page 332: Shams1

کیست میدان جان پابند چنین شدیم این ماکیست دستان این دست از

آفتاب زرین گوی چون دود عجب می ایکیست چوگان خم اندر

نزد راهت زن راه زند آفتابا چونکیست آن ره این که داند

بداد جان موسی کرد بو را آن سیب بازجوکیست سیبستان ز بو

شد باز بو این از یعقوبی خدا چشم ایکیست کنعان از بوی این

شدیم موزون چنین این بودیم ما خاک خاککیست میزان در گشت زر

نوست مهر زمان هر ما زر زر بر بداند تاکیست کان از او که

عشق سرگردان و حیرانند عجب جمله ایکیست سرگردان عشق این

ولیک عالم در مهمانند کسی جمله کمکیست مهمان او که داند

زند می ره بتان چشم این نرگس آبکیست نرگسدان ز نرگس

پر روز ما از خالی شب ها من جسم و ماکیست انبان در گربه چون

من جان کای زنان دستک کسی آنک هر وکیست جان او کند زن دستکاولیاست نور که تبریزی چنان شمس با

کیست سلطان شرف و عز

433کجاست ز شررها جمع این دوداندر

کجاست ز هنرها سودای

Page 333: Shams1

کردم گم خود رشته سر کاینمنکجاست ز سرها شده مخالف

مختلفند شما های دل نه از گر من درکجاست ز اثرها جنگ

پیوستیم هم به زنجیر چو اینگرکجاست ز درها فروبستن

جاست این مخالف مرغ صد نه و گر جنگکجاست ز پرها برکندن

می که آر پیش به باده خودساقیاکجاست ز دگرها که بگوید

خاک بر نریزی جرعه اگر از تو را خاککجاست ز خبرها تو

434خوشکست زیبا بت این بر به منهمخوشکست جا همین که نشستم

شراب و شمع و من یار و چنین مطرب اینخوشکست مهیا عیش

نرویم جا این از هیچ تو و پهلویمنخوشکست حلوا و شکر

تر گل یارم رخ از است چنین خجل باخوشکست سیما و چهره

مستیم جمالش ز صباحی خاصههرخوشکست ما با که امروز

گیرم زلفش حلقه آن بجهم در کهخوشکست تماشا حلقه

است ها دل نور که تبریز با شمس دایماخوشکست رعنا گل

435

Page 334: Shams1

غمست چه را او مر باالست کی آن هر کی هرغمست چه را او مر جاست

حیات و ست جان همه سو این از این که از کهکرمست و لطف همه سو

جا نه و سویست نه که سو این از اندر خود قدمست قدم اندر قدم

جایست مبارک چه خود عدم کهاینعدمست از وجود مددهای

عدم سوی نگران ها دل عدم همه اینارمست باغ که نیست

دل اندیشه لشکر همه سپاهان این زعلمست یک عدم

ست سال هزاران غیب تا تو روی ز چوقدمست یک دل ره از

436غالمت کمین گفتم در بر کیست که چه گفتا گفتا

سالمت مها گفتم داری کاربخوانی تا که گفتم رانی چند که که گفتا گفتا

قیامت تا که گفتم جوشی چندبخوردم سوگندها کردم عشق عشق دعوی کز

شهامت و ملکت من کردم یاوهخواهد گواه قاضی دعوی برای گفتمگفتا

عالمت رخ زردی اشکم گواهچشمت تردامنست جرحست گواه به گفتا گفتم

غرامت بی و عدلند عدلت فرشه ای خیالت گفتم همره بود که که گفتا گفتا

جانت بوی که گفتم جا این خواندتیاری و وفا گفتم داری عزم چه من گفتا ز گفتا

عامت لطف که گفتم خواهی چه

Page 335: Shams1

خوشتر کجاست قیصر گفتا قصر که چه گفتم گفتاکرامت صد که گفتم جا آن دیدی

رهزن بیم ز گفتم خالی چراست که گفتا گفتامالمت این که گفتم رهزن کیست

تقوا و زهد که گفتم ایمن کجاست که گفتا گفتاسالمت ره گفتم بود چه زهد

عشقت کوی به گفتم آفت کجاست که گفتا گفتااستقامت در گفتم جا آن چونی

را او های نکته من بگویم گر که ازخامشبامت نه بود در نی برآیی خویشتن

437غرامت نهم خود بر آید تو کز جور را هر تو جرم

تمامت نهم خود بر را خود وبیاید اگر جور صد تو از روی ماه بود ای را تن

سالمت بود را جان خلعت چودارند نصیب تو از عالم جمله ز کس تو هر عشق

کرامت ای احسنت نصیبم شدتو می لذت از گردد مست جام به گه می گه

جامت چاشنی از آید جوشبیند تو صورت چون آید سجده به حرف معنی هر

کالمت بشنود چون آرد رقصآید مالمت وی بر شد مستتر چو که عاشق زیرا

مالمت بجز نبود می این نقل

438فالنست از نامه کاین آرد سالم دم گوییهر

گرانست ما شهر در کاغذ و سالمبوسه نبرد ارزان کوسه هیچ مرگ دراز زین بینی

خرانست نر آیین کردن

Page 336: Shams1

بد بر سیم دانک می بد سیمبر که جا و هر جانجهانست تو ز جان کان مگویش جهان

کن ای چاره و کان از ناخن به زر پنهانبتراشرا زر نهانست مدار صنم زر بی

نرفتی او گوش در نبودی زر حلقه گوش گر درنشانست او طمع بر زر حلقه

ببینی زر و سیم بی نازنینی زانک چونکوررایگانست اقبال آمد عنایت

زرین بیار جانی نگیرد زر یار که این زیراناروانست سوی آن مرده زر

کشته فتنه تخم صد گشته سرخ است زر سنگی مغرورقلتبانست و است خام پخته

آید عشق که جا آن باید چه سخن زر خامش ز کمترزبانست بی معشوق نباشی

439سعادت صد به جانا تو با روز که بگذشت افغان

خیربادت ز ترسم گه بی گشتآتش دست به کی خوش خوش شبت مرا بود گویی آتش

زیادت زان و حقا فراقتنبردی جان که والله بمردی شب به خیال عاشق اال

عیادت کند می شب خوبتجفتی سر ز چیزی بگفتی من گوش منکردر

یادت هست که دانم کی مگو مشوکردم گواه را شب بخوردم را تو از راز شب

عبادت کند پنهان کاری سیاه

440جانست و ست رونق صد را ما شهر که امروز زیرا

میانست در امروز خوبان شاه

Page 337: Shams1

نباشد چرا خندان نباشد چرا که حیران شهریزمانست صارم آن میانش در

بتابد زمین بر چون خوبی آفتاب دم آن آنآسمانست ز بهتر خاکی زمین

یعنی زنند می پر سبزپوشان چرخ و بر سلطانچنانست صد و ست آن ما خسرو

برخوان سالم ما از جانان جان جان بر ای آر رحمامانست بی تو عشق ضعیفان

بهاری تو چو عالم نباشد خوش و سبز چونچونپاسبانست شیر چون نباشد ایمنی

منزل به ناآمده دل در او کوفت دانستچونمهربانست یار کان بویش ز جان

ستت آفریده او دستت کشید کو کو آن وانقرانست صاحب او شد جان قرین

کسوفست بی خورشید ست خسوف بی ماه خمر او اوزیانست بی سود او خمارست بی

خرم نهاد بزمی اعظم شهریار و آن شمعرایگانست امروز شاهد و شراب

برهنه گوهرش شد مردم گشت مست پهلوچونپهلوانست که کس زان را کان شکست

شد جدا گل خار از شد صبا چون بارانداللهامتحانست باغ در را ها نبات

و عز بینی بی و ناز کرد کی کس نازنینی هرقلتبانست و ست خام والله کرد که

او زبان بی و حرف بی بگوید تا که خودخامشزبانست زبان آن گر ها زبان این چیست

441آرزوست گلستانم و باغ که رخ بگشایبنمای

آرزوست فراوانم قند که لب

Page 338: Shams1

ابر ز دمی آ برون حسن آفتاب چهره ای کانآرزوست تابانم مشعشع

باز طبل آواز تو هوای از آمدم بشنیدم بازآرزوست سلطانم ساعد که

برو مرا مرنجان بیش ناز ز گفتنت گفتی آنآرزوست مرنجانم بیش که

نیست خانه به شه برو که گفتنت دفع و وان ناز وانآرزوست دربانم تندی و باز

هاست قراضه خوبی ز هست کی هر دست معدن در آنآرزوست کانم آن و مالحت

وفا بی ست سیل چو چرخ آب و نان ماهیم این منآرزوست عمانم نهنگم

زنم همی وااسفاها وار دیداریعقوبآرزوست کنعانم یوسف خوب

شود می حبس مرا تو بی شهر که و والله آوارگیآرزوست بیابانم و کوه

گرفت دلم عناصر سست همرهان خدا زین شیرآرزوست دستانم رستم و

او ظلم و فرعون ز گشت ملول نور جانم آنآرزوست عمرانم موسی روی

ملول شدم گریان پرشکایت خلق های زین آنآرزوست مستانم نعره و هوی

عام رشک ز اما بلبل ز مهرستگویاترمآرزوست افغانم و دهانم بر

شهر گرد گشت همی چراغ با شیخ دیو دی و کزآرزوست انسانم و ملولم دد

ما ایم جسته نشود می یافت آنک گفتند گفتآرزوست آنم نشود می یافت

خرد عقیق نپذیرم مفلسم چند کانهرآرزوست ارزانم نادر عقیق

Page 339: Shams1

اوست از ها دیده همه و ها دیده ز آشکار پنهان آنآرزوست پنهانم صنعت

آز و آرزو هر ز گذشت من کار و خود کان ازآرزوست ارکانم پی مکان از

شد مست و ایمان قصه شنید قسم گوشم کوآرزوست ایمانم صورت چشم

یار جعد دست یک و باده جام دست رقصییکآرزوست میدانم میانه چنین

انتظار ز مردم که رباب آن گوید و می دستآرزوست عثمانم زخمه و کنار

ست ربابی عشقم و عشقم رباب هم لطف من وانآرزوست رحمانم زخمه های

ظریف مطرب ای را غزل این سان باقی زینآرزوست سانم زین که شمار همی

شرق ز رو تبریز مفخر شمس منبنمایآرزوست سلیمانم حضور هدهدم

442دوست جوی و جست بود فریضه عاشقان و بر روی بر

دوست بجوی تا دوان سیل چو سرجمله اوست ها خود سایه همچو ما و گفت طالب ای

دوست گوی و گفت همگی ما گوی وخوشیم روان آب چو دوست جوی به چو گاهی گاهی

دوست سبوی در شدم حبس آبفکر به او و بجوشیم دیگ حویج چون کفگیرگه

دوست خوی چنینست که زند میدمدمه به او دهان نهاده ما گوش ما بر جان تا

باره یک دوست بگیرد بوینیست گزیر وی از آمد وی جان جان در چون من

دوست عدوی جان یک ندیدم جهان

Page 340: Shams1

ضعیف کند مویت چو و ناز ز به بگدازدت ندهیدوست موی یکتای عالم دو هر

کو دوست دوست ای که نشسته ما دوست کو با کودوست کوی به مستی ز زنیم همی

رکیک اندیشه و ناخوش طبع تصویرهای ازدوست سوی نیست این و باشد سست

کند خود خویش صفت تا باش های خاموش کودوست هوی های کو تو سرد های

443روزنیست گویند برادر دل به دل روزناز

سوزنیست سوراخ که گیر مگیرضمیر روزن این از آمد غافل که کس فاضل هر گر

کودنیست و گول بود زمانهجلیس خانه در کن نظر روزنه که زان بنگر

روشنیست که یا او در است ظلمتروشنش برق زند تو بر و است روشن دان گر می

معدنیست و است عقیق و لعل کان کهپهلوان و است امیر که نشین او در پهلوی گل

است سوسنی و سروی که بکار رهشگیر کنار و دست دو درآر گردنش از در برخور

گردنیست مرفوع که کنار آنگیر خانه پهلوش و کش او سوی رخت جا رو کان

مسکنیست و آرام را فرشتگاندلم این لرزد می گویم شرح که زیراخواهم

منیست بی و ما بی و نادر و غریببدن این و جان این نباشد او که جا همدگر آن از

روغنیست و آبی چو رمیدهگفتنیست اینت ملرز خواه و بلرز لب خواهی بر گر

آهنیست بند خود دهانم و

Page 341: Shams1

چیست عشق داوود بر شکافتن خامشآهنتهمتنیست عجایب عشق شاه که

444خوشست بس ایام که باده بیار امروزساقی

است آتش و خرگاه و باده روزشریف زمان و لطیف باده و ظریف مجلسساقی

وشست مه دلدار و روشن چرخ چونای نوای بانواست بشنو نفخه آن درکشکز

است کشاکش در غم که لعل شرابای شکسته نبینی توبه غیر امروزامروزاست مشوش کان بود دوست زلفحق رسول شب کند توبه بار توبههفتاد

است مخمش توبه که است حق شکناست او هوای در جهان که نهان صورت و آن آب بر

است منقش یزدان قدرت به گلاست ای مرده که جا هر بیابد جان چشمیامروز

است اعمش که چشمی گشاید دگراست مسلم آتش ز نیست خشک که غم شاخی تیر از

است ترکش که سغری ندارداست او گاه بوسه رخش که نگر عاشقی منگردر

است مکرمش و ضعیف و زرد بدانکامیر فلک بر دلش و خاک اسیر تن دانه بس بس

است منعش درختش خاک زیراست گوهر گنج دلش که بود کی خاک کی در دلتنگ

است کش در دالرام که بودسخت ببند را زنخم من شوی مرده که ای زیرا

است شکرچش جانم و دل دهان بینیست شوی مرده را تو که مزن زنخ را خامش تو ذات

است شش نی و است پنج نه مقام

Page 342: Shams1

445نیست برقرار دمی که آتشی طرفه یار این نزد گر

نیست یار نزد وگر باشدنیست ثبات را کو دارد پای چه چه صورت معنی

نیست آشکار چون گیرد دستشکار همه خالیق و شکارگاه نشانه عالم غیر

نیست شکار امیر ز ایمهتریم و میر ما که بار و کار سوی سو هر وان

نیست بار امیرست بارگاه کهخوش ای رنگ بنمای و برکن دست ها روح کاین

نیست نگار و نقش و کف بجز همهلشکرست جای آن خیزد غبار جا کآتشهر

نیست بخار و دود و تف بی همیشهمردیست چه ندانی گرد ز را مرد گرد تو در

نیست کار گرد با که جوی مردبجویدت نجویی تو اگر نیکبخت جویندهای

نیست شمار را وی رحمت که ایرهش در که دانی دررباید چو هستسیلت

نیست اختیار ولیک خلق اختیارکنم کم حرف تا کردم عهد فقر گلی در اما

نیست خار پهلویش که دید کهباش گواه برادر گلیم این خار جنس ما این

نیست عار فخرست بودن خار

446ست بیهده تشنیع و طعنه راست و چپ عشق گر از

ست دلشده که کس آن برنگرددکند می بانگ سگ و فشاند می نور چه مه را مه

ست بده چنین سگ خاصیت جرمرود جا ز بادی به که که نیست گله کوهست آن

ست زده ره بادیش که ست پشه

Page 343: Shams1

عشق ز بود مالمت که این است قاعده کریگرست قاعده نیز آن از عشق گوش

عمارتست ره این در کون دو همه ویرانی ترکست فایده عشق در فواید

الصال گوید می چارم چرخ ز و عیسی دستست مایده هنگام که بشوی دهان

نیستی خرابات به شو یار محو دو رو جا هرست عربده ناچار باشد مست

داد داد که درآیی دیو بارگاه از در دادست دده همه جا این که خواه خدای

مگیر مشورت زن ز که مصطفی نفس گفتست اینست زاهده که چه اگر ست زن ما

گو و گفت ز بمانی که می بنوش نه چندان آخرست میکده عشق این نه و عاشقی

جعفری زر چون گویی نثر و نظم که گر سو آنست فاسده خرافات جعفرست

447نازکست رخسار چه اگر را تو گل بر ای رخ

نازکست یار آن که مدار رخشنهی رخش بر رخ که نیز مدار دل سر در کو

نازکست دلدار و بداند دلکن سجده دزدیده شد حد ز آرزو هم چون بسیار

نازکست بسیار که مکوشاست تو وقت وقت همه خویش ز بیخودی به گر نی گر

نازکست اسرار که آی وقتاست او خیال خانه که بروب غم ز را خیال دل زیرا

است نازک عیار بت آندوست خیال بر گل سایه بتافت دوست روزی بر

نازکست کار این که کرد کار

Page 344: Shams1

دین شمس تبریز مفخر خیال تو اندر منگرنازکست خوار خون شه کان خوار

448دلبرست دیدار نوبت روز امروزامروز

اکبرست خورشید طالع روزلیک بود خواره خون و قهرباره یار امروزدی

پرورست بیچاره و مطلق لطفمزن دم هیچ پری و روح و ماه و حور به از ها کان

دیگرست چیز او نماند اوخراب نشد او چهره دید که کس آدمی هر او

مرمرست سنگ او نباشدبود باخبر او آتش ز که مومنی چشم هر در

کافرست عشق ره صادقانمنکری تو را لبش های باده آنک چشم ای در

ساغرست چو می از پر که نگر منکیست بگفت من مه قدس روح حلقه داد زد آواز

درست بر بنده کمین که اوتو عشق که او بگفت کیست تو با که کجا گفتا گفتا

برست این اندر بگفت عشق استحسن زکات کن نظری من به سیمبر کاینای

زرست از رخسار و در از پر من چشمآنک از درنگر من به تو در شکاف از بر گفت دستیم

سرست بر دستیم و تو درمنند عاشق جهان ذره ذره که که گفتا رو رو

محقرست ما بر متاع اینعشق شاه تبریز مفخر شمس تو آ قصه پیش کاین

برترست حرف از پرآتش

449

Page 345: Shams1

بافرست و خوب بسی روح جمال لیکنجانادیگرست چیز خود تو حسن و جمال

کنی می روح صفت ها سال آنک یک ای بنمایبرابرست ذاتش به که صفت

او خیال از نور فزاید می دیده این در بامکدرست وصالش پیش به همه

جمال آن تعظیم ز باز دهان لحظه ماندم هراکبرست الله دل و زبان بر

توست هوای مقیم که ای دیده یافت آن دل که آوهپرورست دیده و دل چه هوا

مزن دم هیچ پری و روح و ماه و حور به از ها کاندیگرست چیز او نماند او

تو عشق کردست که نی چاکرنوازیست وردرخورست عشق بدان که دلی کجا

تو هوای در شبی نخفت او که دل روز هر چونمنورست زو هوا و روشنست

توست مرید چون او شد مراد بی که کس بیهرمیسرست مرادش مراد صورت

اوفتاد عشق این در و سوخت که دوزخی کوثر هر درکوثرست تو عشق که اوفتاد

وصل امید از زمین به رسد نمی از پایم چند هرسرست بر دست توم فراق

دشمنان ظلم این از تو دال مشو اندیشهغمگینداورست دالرام که این در کن

من زعفران روی عدو از شد شاد روی ار نیاحمرست ورد از من زعفران

صفت از معشوقم خوبی برترست چه چون دردمالغرست چه مدیحم و ست فربه

را زار رنجور که ست قاعده چو چند آری هرکمترست ناله بود بیش رنج

Page 346: Shams1

دین شمس تبریز ز بتافت قمر خود همچون نیاقمرست روی کان باشد چه قمر

450ماست از حیات دیدن تو روی امروزبامداد

دلرباست چه رب یا تو خوب رویدیگرست لطف خود تو جمال در هر امروز امروز

سزاست کند شیدا عاشق چهپند بداد دی مرا که کسی آن روی امروز چون

بخواست عذرها من ز بدید توبنگرم تو در تا خواهم وام چشم وام صد این

راست که خود چشم آن و خواهم کی ازالجرم امروز دولت بود پیش میدر

روزهاست بنده دل طپید می و جستبشر گویمش اگر دارم شرم عشق ترسم از می

خداست این که گویم که خدای ازطپید می بنده دل و جهید می می ابروم این

قفاست در بخت چنین که رو نمودمنم ها باغ این در درخت زیرارقاصتر

صباست سرم اندر و بختم درختای داده تو برگش که درخت آن باشد چونچون

هماست همسایه که غریب آن باشدزنیم همی چرخی تو آفتاب ظل آنک در کوری

جداست شجر از ظل گویدآتشین عشق زهی که زند می نعره کآبجان

خاست و نشست تو با دارد حیاتها سینه کوی در تو خیال بگذرد برهنه چون پای

کجاست جان که آید در به دلتو ماه ز بگیرد نور چو زمین گوییروی

سماست بر خورشید و زهره هزار

Page 347: Shams1

آفتاب چو کن نظری دلم روزن آسمان در تاوفاست بی ماه کان نگوید

کژ نشان دادم و غم از شد کمان عشق قدم باراست نشان اینک تیرم همچو

بست نقش تبریز خطه خیال دل خانه در کاندعاست خانه دل و اجابت

451مبارکست ما بر تو روی که مشو تو پنهان نظاره

مبارکست ها جان همه برمکن دورتر ما سر از سایه لحظه دانستهیک

مبارکست عنقا سایه که ایخوش هوای کان بیا حسن نوبهار و ای باغ بر

مبارکست صحرا و گلشن و راغاو فدای مقدس جان هزار صد به ای کآید

مبارکست جا آن که عشق کویکو به کو و بطال و تو از را سودایییم ما

مبارکست سودا و بطالت چنینروید جان تماشای به تن بستگان کآخرای

مبارکست تماشا گفت رسولعدم از رسولیست درخت هر و برگ که هر یعنی

مبارکست مصفا های کشتزبان بی بگفتند درخت چون و برگ گوش چون بی

مبارکست ها این که بشنویدتو جمال عالم عنصر چار جان و ای آب بر

مبارکست غبرا و آتش و بادشود نمی گم آن کاری چه هر که تخم یعنی کس

مبارکست اال نکارد دینافسرست چو سر بر تو خاک که برم درنهم سجده پا

مبارکست پا بر تو راه که

Page 348: Shams1

تو نقش لحظه همین چشم به آیدم واللهمیمبارکست حقا و آمد خجسته

وفاست بی خاک این از بست رنگ که که نقشی نقشیمبارکست باال ز بست رنگ

ست خجسته بهاران جمال خاکیان ماهیان بر برمبارکست دریا طپیدن

بتافت ها سینه در دل کز آفتاب عرش آن برمبارکست خضرا گنبد و فرش و

زند دم ذوق از که نیست مجال را جاندلمبارکست خدایا که کند می سجده

حریف شود امشب تو هوای با که دل یقین هر را اومبارکست فردا که تو بدان

کن خموش را ما و خامش شراب کاندربفزامبارکست اشیاء نهفتن درون

452آرزوست یارم لب ز سردهی و بدمستیساقی

آرزوست خمارم نرگس زلولییست باز رسن چه ات طره لولیهندوی

آرزوست طرارم طره گریهاست فتنه غماز غمزه ز دلم فتنهاندر

آرزوست بیمارم جادوی نشانست خوش بس دغاهاش و غدرها که رو غدرشزان

آرزوست غدارم بسوزد مرابتافت المکان در که نظیر بی شمع وار زان پروانه

آرزوست هموارم سوختهرخت از زانک بگشا رو حسن مهگلزار

آرزوست گلزارم و گشته شرمساردو به دو نشستیم سال چهار از به بعد ره یک

آرزوست دوچارم تو وصل کوی

Page 349: Shams1

عشق کرده کار وین تو عقل کرد سود انکار انکارآرزوست کارم این چو نیست

مار زخم به رانی و شه بالش بارانیمآرزوست غارم آن در حسن مصطفای

عنبری و سیاهی کرد هجر زانتاتارآرزوست تاتارم آهوی های مشک

نیست بار هیچ مرا که دلم بر شاه باریست ایآرزوست بارم یکی که ده بار

آفتاب ناز را تو خفاش ای صدعارستآرزوست عارم آن بر بکرده من سجده

رسید وصلت وعده داردار دو صبر با هجرانآرزوست دارم بر و بسته چشم

دلفروز و سوز جان تو عشق سپاه این اندر هست وآرزوست ساالرم تو عشق سپاه

قیامتیست غم از سرم بر هجر البددجالآرزوست تیمارم و عیسی فسون

وصل بکرد مکری و بنده بکرد مکر مکری ازآرزوست مکارم کردم توبه

طرب گلشن سوی مست تا و خراب گلشن آیم ازآرزوست خارم یک تو وصال

را بنده کمرساز زلف های طره شهر زان کزآرزوست کهسارم دررمیدم

نار نور ز درختی بدید جان شعله موسی آنآرزوست نارم آن از و درخت

دین شمس دیدار ز بهشت چون اندرتبریزآرزوست دیدارم و رفته بهشت

453نداشت روشنی و شب تیره تو بی دوش و بد شمع

نداشت چاشنی ما مجلس و سماع

Page 350: Shams1

بود نرفته جرمی و بودم شکنجه در حبس شب درنداشت دادنی دل و دل این بود

تو پناه در جهان ایمنست آنک بی ای نیز مهنداشت ایمنی شب تو لقای

شود می تو حجاب خلق منی و سایه کبر درنداشت منی کو کسی تو از بود

تو شرم ز ولیکن تو از تو کف در سیمابدلنداشت ساکنی تو کف بر وار

454نرفت جان سوی تن و آمد جسم سوی سو جان وان

نرفت کمان حقیقت رفت تیر کهگران تن وین بپرد تا که شد چست در جان هم

نرفت آسمان بر و فروشد زمینگلین خانه در شد تن میزبان خانه جان تن

نرفت میزبان با که بود دوستنبود گمان را تن که بماند وحشتی رفت در جان

نرفت گمان جا بدان که جانبیجهان این آمد جهان که بین فراق جهان پایان اندر

نرفت جهان کز کسی دید کیشوی سر خیره تو بگیرد گلو گوییمرگت

نرفت بیان را وین نامد رسولاز آب که دهان هر گشاد در گور آزادیم در

نرفت دهان در ورا مور هیچ

455نیست شعار حقیقی عشق که را روح به آن نابوده

نیست عار غیر او بودن کههست چه هر عشقست مست که باش عشق و در کار بی

نیست بار دوست بر عشق بار

Page 351: Shams1

اختیار ترک بگو چیست عشق ز گویند کو هرنیست اختیار نرست اختیار

نثار او بر عالم دو شهنشهیست هیچعاشقنیست نثار سوی به شاه التفات

ابد تا باقیست که عاشقست و جز عشقست بر دلنیست مستعار بجز که منه این

را مرده معشوق گیری کنار کی را تا جاننیست کنار را او که گیر کنار

خزان گه بمیرد زاد بهار کز گلزارآننیست نوبهار از مدد را عشق

اوست یار خار بود بهار از که گل می آن واننیست خمار بی بود عصیر از که

منتظر و راه این در مباش گو که نظاره واللهنیست انتظار ز بتر مرگ هیچ

نیستی قلب اگر تو زن قلب نقد نکته بر ایننیست گوشوار اگرت کن گوش

شو پیاده سبکتر ملرز تن اسب دهد بر پرشنیست سوار تن بر که خدای

تمام شو ساده دل و کن رها را روی اندیشه چوننیست نگار و نقش به که آینه

اوست در ها نقش همه نقش ز شد ساده ساده چون آننیست شرمسار کسی روی ز رو

نگر او در را خود خواهی ساده عیب ز از را کونیست حذار و شرم گویی راست

بیافت هنر این صفا ز آهنین روی روی چون تانیست غبار را کو یابد چه دل

است به خمش نگویم نه او یابد چه دلستان گویم تانیست رازدار کو نگوید

456

Page 352: Shams1

نیست کنار خود را تو گیر کنار را عاشقمانیست عار هیچ خدا به نواختن

کنار در تو نایی کناری بی و حد بحر بی اینیست زینهار را تو که امان بی

عاشقان به نمودی خویش ماه که شب چرخ زان چوننیست قرار را کسی قرار بی

نیست امید را ما تو فضل بحر فیض گوهر جز جزنیست نثار را ما تو ثنای

ام دیده تو هوای عشق بار و کار را تا مانیست کار کار با که تحیریست

نیست اسیر او را تو که وانما میر شیر یک یکنیست شکار او را تو که وانما

مردوار دام صد ز ایم جسته دامیستمرغاننیست مطار سو این از که تو دام

صبوح ساقی چون تو عشق رسول جام آمد بانیست خمار را آن مر که ای باده

فراق از رنجورم و ناتوانم که بگیر گفتم گفتانیست اعتذار گه که هین

ببین من حال خود تو نیست بهانه مپذیرگفتمنیست زار زار اگر بنده عذر

جفا دمدمه از آمد دم یک به هنگامکارمنیست عقار زمان مردنست

بگیر کن فراموش خویش حال که که گفتا زیرانیست اختیار هیچ را عاشقان

خویش یاد ز و رنج و راحت ز نگذری سویتانیست گذار وصالت مقربان

هوش غبار بنشان و می این از بزن ماه آبی جزنیست غبار جز بود چه هر عشق

457

Page 353: Shams1

آرزوست سپاهانم های پرده چنگ نای ای ویآرزوست سوزانم خوش ناله

ای ترانه خوش بگو حجاز پرده مندرآرزوست سلیمانم صفیر هدهدم

بر تحفه عشاق به عراق پرده چونازآرزوست الحانم خوش بوسلیک و راست

گفت مایه که زیرا حسینی کن زیر آغاز کانآرزوست بزرگانم زیر و خرد

کنون مرا رهاوی ز ای کرده خواب کن در بیدارآرزوست کانم ام زنگله به

شهادتست چون من بر موسقی علم چوناینآرزوست ایمانم و شهادت مومنم

کن گوی پراکنده تو را عقل عشق عشق ای ایآرزوست پریشانم های نکته

رسی می عشق چمن از که خوش باد من ای برآرزوست گلستانم بوی که گذر

نمود همی خوبان صورت یار نور یار در دیدارآرزوست ایشانم دیدن و

458تحیریست ما مه ز را چرخ خورشیدامروز

تغیریست رویش غیرت ز رانیست آفتاب این بجز را وجود ذره صبح بر

مقرریست ذره حسنش وحدتصبوح هر و شام هر به که سبب بدان نو اما اشکال

دیگریست که گویی نمایدنمایدت مناقض چو نو به نو اندراشکال

مستریست خالفی مناقضاتاست لشکر دو گویی باشد جنگ چو تو چو در تو در

لشکریست که دانی نبود جنگ

Page 354: Shams1

آب نمود آتش بد لطف خلیل نمروداندرآذریست آب او بر بود قهر

حاسدان چشم در یوسف نمود شد گرگی پنهانبرادریست شکرلب و خوب آنک

او روی عشق از برد همی خود دست قصد این وانمنکریست و زشت بس که کرده جانشبود حسد از نبود نمد از پرده پرده آن زان

منظریست زشت منگر را دوستاوست وصف جزو حسد که تو نفس او دیویست کل تا

مقذریست و قبیحی چگونهدهی می شیر کنون تو را زشت مار اژدها آن نک

خوریست آدمی طبع به که شودفضل آسمان از اژدهاکش برق و ای برتاب

مضطریست روح او از که برکششآرزوست صدر اگرت دل چو شو حرف گفت بی کز

دریست بر خواهنده چو زبانت این

459نیست بوی هیچ جان ز تو در که ای مرده که ای رو رو

نیست شوی مرده دالن زنده عشقسردتر روز هر خزانی ز ماننده تو در

نیست موی تای یکی عشق سوزمحال مجو این شود بهار خزان بهار هرگز حاشا

نیست زشتخوی خزان همچوعاشقم شیر بر که رفت لنگ که روباه گفتمنیست هوی های و دمدمه به این

نیستت عشاق آتش و سوز که شرمتگیرمنیست روی هیچ را تو شدست کجا

نیستی کرم یک تو و اژدها چو چو عاشق عاشقنیست تسوی یک را تو و ها گنج

Page 355: Shams1

عشق بیان اندر شنو سخن سه دو من چه از گرنیست گوی و گفت سر عشق ز مراآخرست نه اول نه عشق که بدان سو اول هر

نیست سوی سوی آن از که مکن نظرآخرجهان این در تو خری طالب می گر خر

نیست جوی سوی این از مسیح طلبدل نور به خر آن از عیسی شدست چون یکتا دل

نیست توی توی و پرحدث شکمبهخرسوار که زیرا میدان به میا خر ازبا

نیست گوی و چوگان و حمله فارسانساخت بزم که خویشم دل ساقی ترک هندوی تا

نیست طوی کامروز نتازد غمشهر اهل جمله تا آیم مست شهر کاین در دانند

نیست کوی گدایان ز زهیکند همی قیامت فروش می عشق باده آن زان

نیست سبوی و خم درخور که ایالکنست که کس آن بیابد زبان می می زان زان

نیست گلوی کش آن گشاید گلوسخنوری این را تو آرزوست چه کن مرا بس باری

نیست آرزوی آن مستی ز

460ماست شکرخای جان تو قند آن سایهعاشق

ماست جای جهان دو در تو زلفینگرفت باال که عشق اوست باالی و قد آنک از و

ماست باالی و قامت عشق غرق بشدماست خون مدد از هست که سرخی گل گل هر هر

ماست صفرای ز رسته رست که زردینیست همتاش که خواجه کنی تصور چه و هر عاشق

ماست همتای و ضد بی آن مسکین

Page 356: Shams1

گشت پوش سیه که شب اوست هجر سبب تو از به تویماست سودای آتش ز شب دود

بپرس شب از سخن این باورت من ز بدهد نیست تاماست فردای فتنه آنک شرح

اوست رسوای و شهره نیز روز بود چه مه شب کاهشماست افزای دل ماه غم از

ای بوده نهان چه تا کون دو هر از که که آه خهماست پیدای و شهره چنین نهانی

بود عشاق مکتب وجود لوح سوی ز زان آنچ وماست اسمای همه آن نمود لوحش

ماست پای اثر از راه پایان و و اول ناطقهماست سرنای ناله کل نفس

چیست نای واسطه چنگ همچو کژی نه هوس گر درماست پای هم که اوست سری آن

خویش جسم صفت در کژیم هم ما که چه سر گر برماست طغرای چو جسم عشق منشور

دین شمس جان مفخر برد تبریز به بازبیاریمرختماست کاالی همه کان زود

461راست که بین شه دیده رو گشادست بادهشاه

راست که نسرین و گل بر شه گلگوندرنهاد طرب پای بزم به دم این در سر شاه بر

راست که بالین و تکیه شه زانویزد کی پیاپی چرخ آفتاب رخ تتق پیش در

راست که تعیین به ماه تن ابرشمار از بشده وی شمرد می بنشد ساغرها گر

راست که پیشین ساغر شمار ازروی اثر شاهدی از نفسی هر کشد شه سر

راست که کابین گوید المکان از

Page 357: Shams1

عشق دریای لب بر آب مرغان بس سینهایراست که شاهین دیده کو صیاد

چرند می چمنش در عشق براقان که تنگهینراست که زین الیقشان وصال درآمد

دل خرگاه به رفت عشق خوب زر سیمبر چهرهراست که سیمین بر آن الیق

تبریزیان مفخر دین شمس جان دو خسرو درراست که آیین خوش شاه او همچو جهان

462گواست ماهم چو روی کنعانیم کس یوسف هیچ

نخواست گواهان و خط آفتاب ازدهم نشانی راست را تو بلندم از سرو راستتر

راست نشانی نیست سروقدفر و خوبی و چستی قمر گواه شعشعههست

سماست گواه و خط اخترانشما گواه کیست گلزارها و گل که ای بوی

هاست چشم در که رنگ مغزهاست دراو منشور و خط کو قاضیست اگر دیدنعقل

وفاست و وقار و صبر کار پایانحرم نشان چیست است محرم اگر بجز عشق آنک

فناست او نظر در دوست رویآن نشانی چیست روسپیست دون آنکعالم

قفاست در دگرش آن و پیش حریفیشدرکشد برش به آن کند راهش به او چونک بوسه

عطاست از نه او خلعت وفاست از نهدگر جهانی هست آنک نشانی شدن چیست نو

هاست کهنه این رفتن ها حالنو دام و نو باغ نو شام و نو نفس روز هر

نوغناست و نوخوشی نو اندیشه

Page 358: Shams1

رود می کجا کهنه رسد می کجا ز نه نو گرمنتهاست بی عالم نظر ورای

ولیک نماید بسته جوست آب چون و عالم رود میکجاست از این نو نو رسد می

بایدش سخن آنک مگو دیگر و اصلخامشماست شاه سخن اصل بجو گو سخن

تبریزیان مفخر جان بخش شهی در شاه آنکمصطفاست همنفس عشق اسرار

463راست و چپ از رسد می عشق آواز نفس فلک هر به ما

راست که تماشا عزم رویم میایم بوده ملک یار ایم بوده فلک به همان ما باز

ماست شهر آن که جمله رویم جاافزونتریم ملک وز برتریم فلک ز دو خود زین

کبریاست ما منزل نگذریم چراکجا از خاک عالم کجا از پاک چه گوهر بر

جاست چه این کنید بار آمدیت فرودما کار جان دادن ما یار جوان قافلهبخت

مصطفاست جهان فخر ما ساالربرنتافت او دیدن شکافت مه او مه چنان از ماه

گداست کمینه که او یافت بختاوست زلف شکن از نسیم این خوش شعشعهبوی

والضحاست چون رخ زان خیال اینقمر شق دم هر درنگر ما دل نظر در کز

چراست سو آن تو چشم نظر آنجان دریای ز زاده مرغابیان چو کند خلق کی

خاست بحر آن کز مرغ مقام جا اینحاضریم او در جمله دریم دریا به ز بلک نه ور

چراست پیاپی موج دل دریای

Page 359: Shams1

ببست قالب کشتی الست موج چو آمد بازلقاست و وصل نوبت شکست کشتی

464بقاست و حشر نوبت لقاست و وصل نوبتنوبت

صفاست در صفا بحر عطاست و لطفرسید دریا غره پدید شد عطا صبحدرج

خداست نور چه صبح دمید سعادتکیست میر این و شه این کیست تصویر و خرد صورت این

هاست روپوش همه این کیست پیرها جوش چنین هست ها روپوش چشمهچاره

شماست این چشم و سر در ها نوشسر دو را شما هست لیک پیچ خود سر سر در این

سماست از پاک سر وان زمین از خاکخاک پای در ریخته پاک سرهای بس تو ای تا

پاست به دیگر سر زان سر که بدانیعیان فرعی سر وان نهان اصلی سر پس آن دانک

منتهاست بی عالم جهان اینما خنب نبرد می سقا ای ببند کوزهمشک

تنگناست این از تنگ ها ادراکگفتمش و حق شمس تافت تبریز سوی هم از تو نور

جداست هم و همه با متصل

465اوست کارم و کارگه این جز ندارم زنم کار الف

اوست خریدارم چونک الف الفاوست شکرستانم چون شدم گویا بویا طوطی بلبل

اوست گلزارم و گل چون شدماوست از بالم و پر چون برزنم ملک به به پر سر

اوست دستارم و سر چون برزنم فلک

Page 360: Shams1

اوست جانم و دل زانک ساکنست دلم و ام جان قافلهاوست ساالرم قافله ایمنست

اوست خم رنگرزم گلستان مثل مثل بر براوست گهردارم تیغ آفتاب

شد خلق گه سجده چرا جسمم به خانه زانکاوست دیوارم و در بر شب به و روز

دلم نسپارد می او جز دست به زانکدستاوست بیمارم دل این غم طبیب

او غالمی داغ نیست که کس هر رخ پدر بر گراوست اغیارم و دشمن بود من

برزدی دل به سنگ شدی مفلس تو که ز ای صلهاوست انبارم و مخزن زانک خواه من

شاه پیش نروم چون است خوانده مرا او شاه منکراوست اقرارم همه چون شوم چون

تو گفت و تو الف چند چند خمش چه گفت مناوست بسیارم گفتن عزیز ای کنم

466دوست دوست مجلسیان بزم به درآمد چه باز گر

اوست اوست غلط نیست دهد می غلطشود آتش همه گه شود خوش خوش های گاه تعبیه

خوست خوست مرا یار عجبکند کی ما به پشت کند وی وفا پشتنقشروست روست همگی او شمع چو ندارد

یار ز برآور تو سر مار چو کن رها مغزپوستپوست پوست این از کی تا مگر نداری

ماست ماست هوس در تمام جد به کی کی هر هرجوست جوست طلب در روان سیل چوست بلبل از پر باغ او عشق هوس گل از وز

بوست بوست از پر مغز او رخسار

Page 361: Shams1

بود آگه حق شمس تبریزیان غم مفخر کزموست موست مثل بر تنم این عشق

467کیست جان او عجب ای رود می چنان سختآنک

کیست خرامان سرو رود می روانکیست پای سلسله او جعد آن چلیپا حلقه زلف

کیست ایمان آفت شش وکیست نقش آن عجب ای صورتیست ما دل همه در وین

کیست بستان سوی از خوش بوهایرا آگاه شه آن را شاه آن این دیدم گفتم

کیست سلطان و خسرو کیست شاهخویش خاصان به گفت شنید من سخن همه چون کاین

کیست پریشان حال کجاست از دردکو به کو دوان روح سو به سو روان همه عقل دل

کیست جویان رب یا جو و جست درمیهمان او در باش جهان بر نهی چه آن دل بنده

کیست مهمان داند او که شومیر و شاه صد دو هست گیر و دار من دل دل در این

کیست ایوان و مجلس پرغلغلهجهان وی در شده گم کران بی دل دل عرصه ای

کیست بیابان سینه دریاصفتکجاست از غم داند کسی با کند چه ابد غم شاد

کیست شادان داند آنک گشتمحسنم من که گفته کرم الف زده تو ای مرگکیست احسان همه کاین را تو گوید

شوند دگرگون تو با دوستان کاین دم تو آن پسکیست آن طلسم جمله این که بدانی

بجو سلطان سکه بمان را سخن زر نقد کایتو نقد عیار کیست کامل کان از

Page 362: Shams1

468کافریست باخبری کفر و ایمان از وی او با از آنک

بریست عالم همه از آگهستهست زانک باخبران اند بهره بی چه که او آه چهره

عنبریست او طره آفتابدمی بدیدش کانک موسیی آن از گشتهآه

سامریست مثل بر خلق ز رمیدهطور کوه هوسش در هست ریگ عدد عدد بر بر

مشتریست ورا ماه اخترانبند چشم از شد بسته او از خالیق زانکچشم

ساحریست ورا چشم شده مسلماو فعل تبش کز کیمیا یکی زرگراوست

زرگریست من رخ بر ورا عشقپسر ای خلیل همچو بنه آتش در از پای کآتش

نیلوفریست روضه او لطفروح چراگاه هست او گلزار رخ آن چون از روح

پروریست چون که آه زار اللهیافت تبریز به عقل دین شمس جان گهری مفخر آن

سرسریست نظرش در بحر که را

469نیست بار منت پیش شوی مو اگر غم پراینیست کار را تو هیچ مقام این شکرست

تهیست او هوس کز بود دل آن در همه غصه غمنیست عیار بت کان رود جا آن

شوی شکر همه ور شوی زر اگر غم لب ای بندمنیست شکرخوار خواجه گویمت

اوست شکرهای تنگ تنگیست اگر دل سفری در ورنیست دلدار بر جز دلست در

غمش دفع کن می ای نه غم بی تو که شو ای شادنیست یار نظر کت یار بوی از

Page 363: Shams1

او بوی غزل و بیت او روی ازل بود ماه بوینیست دیدار محرم آنک قسم

470نیست بار منت پیش شوی مو اگر غم درای

نیست انکار سرکه یقین شکرینهای عیاره و رهزن ای خواره خون تو چه ما گر قبله

نیست عیار دلبر آن غیراو سرهاست مستی او شکرهاست با کان نبرد ره

نیست شکرخوار مرغ آنک ویدلبر بنده داشتست دلی که که شدست هر هر

نیست دلدار طالب دلی نداردنیست موی ورا چونک را شانه کند چه چه گل پود

نیست تار ورا آنک آیدش کارخرسوار بود که آن کار چه میدان سر کند با چه تا

نیست دینار کش هر صیرفیدوان آتش جانب خلیل و کلیم نماید جان نار

نیست گلزار و گل جز او درگرو شد سرت نه ور برو جا این از غم شب ای رنگ

نیست یار مه تاب را تیرهرو غمخوار دل در رو پرخار غم نقلای

نیست خمار طعمه ات بخیالنهتنگتر آن از میمت تنگ تو غین متاع دره تنگ

نیست خریدار عشق را تودهن این شکرست پر شکن شادی غم کزای

نیست گفتار ممکن شکرآکندگی

471واجبست شدن گیج رو ماه چنین عشرتپیش

واجبست لگن و شمع را پروانه

Page 364: Shams1

مکش کش مرا گوش غمش چنگ ز دمم هست هرواجبست تننن تن او چنگ از

آب نیست کم که چه گر مرا چشم دو مردمکدلوواجبست ذقن چاه را دیده

رسد می کند چه هر را ماه چون عاشقدلبرواجبست حسن خلق را درگاه

سپار من کف به خوش نگار ای خویش در طره که هرواجبست رسن داد فتاد چه این

چیست اغیار همه این خوشیست شهر که حفظعشقواجبست بدن و برج را شهر چنین

پیست در غم شحنه را دزدیده روشنیغمزهواجبست ختن خوب را دیده

زیی کی خر و خور بی ای نه عیسی کالبدعاشقواجبست کفن و گور را مرده

ریاض و نخل به برد مخاض را جان منقطعمریمواجبست وطن نزل را درد

خوش مالقات هست بارکش دل ناقهنزلواجبست عطن و شرب را پرفاقه

ببند دهانم راه قند کان ای کن اشترلطفواجبست دهن بند را سرمست

472خاست مشغول و کاهل خواب ز ما به کالبد آنک

کجاست را ما کاهل آورد رقصبردرد دل پرده آورد رقص به همه آنک این

جداست خود او دیدن کند بویشازل از عشق جنبش عشق ز خلقان هوا جنبش رقص

هواست از درخت رقص فلک ازشرم و ترس دل ز رفت گرم عشق از شد چو شددل

اژدهاست یکی عشق آتشین نفسش

Page 365: Shams1

ریخت درد اگر دوش قدح در جان دردیساقیصفاست در صفا جمله ما ساقی

حرام و حالل نیست غالم ای عشق و باده کن پرراست که نوبت بنگر جام آر پیش

سالم هزاران تو بر تمام پاک دل جملهایراست تو خوبی جمله غالم خوبان

دار هوش دل گوید یار پیش کنم جان سجده دادنهاست سجده همه جان سجود در

473راست و چپ از رسد می عشق آواز نفس به هر ما

راست که تماشا عزم رویم می چمنرسید بستان نوبت گذشت خانه صبحنوبت

لقاست و وصال وقت دمید سعادتگران خواب ز خیز قران صاحب شه مرکبای

ماست آن وصل نوبت بران دولتروفتند سما راه کوفتند وفا عیشطبل

کجاست فردا نسیه شد نقد شماشکست را شب زنگی دست برآورد باال روم عالم

صفاست و پرلمعان پست وبو و رنگ این از رست او که را آن خنک جز ای زانک

هاست رنگ جان و دل در بو و رنگ اینگل و آب از رهد کو دل و جان آن خنک در ای چه گر

کیمیاست دستگه گل و آب این

474بنات و بنین دل روشن تو روی عشق از ز که بیا

حسنات سیااتهم شود توعاشق سینه به درآید چو تو درونخیال

حیات چراغ شود پر تن خانه

Page 366: Shams1

دگر های خیال خیالت پیش به چنانکدودنجات بانگ به زندانیان خاطر

ملخ و مور چو ها جان تو سنبل گرد ز به تا کهزکات جمله برند لطفت خرمن

شود زنده هزار صد نگری ای مرده خنکبهبرات بیافت نظر یک آن از که کسیشطرنجت بساط بر شهان که شهی خانه زهی به

مات گریزخانه از دوند خانهآرد ای پیاله عشقت که صبح خواب کدام ز

گویدهات خفته بخت این برجهدباده این بوی به مه فلک ز بگویدمفرودود

هیهات گویمش نیز مرا کهگردد می بیات نباشد تو از که جام طرب بیار

بیات عشق ز آمدم جان کهبینم را تو تا باش من دیده پیش سیر به که

آیات از من دیده نشود میتبریزی شمس سرمستیست از لبت ندانم بر که

پات بر یا و ها بوسه ام زده

475پیداست اختران وز ماهست عاشق که بدانکبیا

نماست راه ماه به تجلی مسترود مناره سر بر شتر روز آنک میان هر

نابیناست بدانک کو کو گویدبود خام هزار صد اگر عاشق دو بگرد مرا

کجاست که بگویمت ببندی چشمگویم تو گوش به تا آ من پیش به از بیا که

گویاست رخی پری من لب و دهانباشد من پری روی عاشق که نزادهکسی

حواست مادرش نه آدم ز است

Page 367: Shams1

دید را ما ماه که کس آن از مدار آفتاب عجب چوپاست و سر بی چرخ چو آتش در

غلطان خون میان در نگر بریده قرار سر دمییحیاست سر مگر ندارد

تن بی سر آن ماهست چو و آفتاب و او روز کهعالست و نشیب این در متقلب شب

این بودی بر خرد اگر را خرد و بساط بیامدیکارافزاست چه این که بگفتی

خرد اهل اوست دید دل چهره که که کسی کسیصالست کاهل اوست یافت جان قامت

رویان زعفران به کن نظری چمن این روی در کهسیماست آن داغ درد دل و زرد

داری خرد اگر راز مگو باش خرد خموش ما زپری تا ماست مطلب با ما

تبریزی شمس تبریز مفخر برد ز که خردرباست حلقه سخت که مغزم حلقه

476راست تو خنده جای که عالم همه بر بنده بخند که

راست و کژ هر تست ابروی و قدسر تو پیش به نهد دولت تو پای به آدمی فتد که

پاست و سر بی تو ره در پری وسوی عشق از من جان رفت پریر ندید گلشن را تو

نخاست و نشست دمی گلشن بهکنان سجده آب چو گلشن ز دوید جویبار برون که

کجاست جاست اصل که سعادتبشنیدند تو قصه دلم ز دل اهل جمله چو زماست دلبر مست که برآمد نعره

گفت و من بر گشت جمع پری و آدمی ز پس بدهصباست چو دمت این که ها نشان شرق

Page 368: Shams1

دارد چاشنی شکروار نیز جفا جفات زهیوفاست گنج هزار صد او در که

تبریزی شمس کرد سفر و بداد مرا قفا بگوقفاست و رو چه را خورشید که تو

477شراباتست مرا سعادت آفتاب ذره ز که

خراباتست حلقه تنم هایفردوسست که ما خورشید چهره صالیصالی

جناتست که او زلفین سایهفرمود ایتیا لطف زمین و آسمان کهبه

مراعاتست آن مست زمین و آسمانملک تختگاه ست برون نیست و هست هزارز

اثباتست و نفی سوی آن از سالهبازست دل اندرون صفا ز در کن هزار شتاب

آفاتست بس تاخیرها ز کهجا آن بود آفرین حیات های آنک حیات از

شهماتست شاه نه حقایق شاهمعراجند به نفس هر درون نردبان های ز پیاله

آیاتست که نگر خون از پرتبریزیست شمس خداوند که هوا آن الف در نه

سماواتست نی و ست چرخ چرخه

478نیست ساغر که جز یار کف به من کن وجود نگاه

نیست باور اگرت چشمم دو بهالغر تن و من پرخون دل ساغرم دست چو به

نیست الغر و نزار و زرد که عشقعشق این خورد نمی مسلمان خون غیر به به بیا

نیست کافر که عجب گویم تو گوش

Page 369: Shams1

حوا و آدم چو زاید صورت جهانهزارنیست مصور او وی نقش ز پرست

دریا قطره و صحرا ذره و صالح بداندنیست کر او علم که آرد مدد

بندد و گشاید را ما دل دمی هر دلش به چرانیست خر ار فعلش به نشناسد

خربنده دست به بستن و گشادن از شدستخرنیست دیگر اوست که داند و عارفجنباند خرانه گوش و سر بیندش او چو ندای

نیست منکر او که بشناسدخوردست خوش های آب و علف او دست عجبز

نیست خور چنان را تو مر خدا ز عجبزدی ناله و درد به ببستت بار چههزار

نیست مضطر خالص در خدا که منکریبال وقت به مگر سر ننهی کافران نیم چو به

نیست سر آن کز سری نیرزد حبهپرد همی هوا در جان صورت مثالهزار

نیست جعفر چه اگر طیار جعفرداند کجا هوا از قفص مرغ برد ولیک گمان

نیست پر مرا خود که نژندی زبیرون کند نفس هر قفص شکاف از سرشسر

نیست سر کل آنک از نی تن و بگنجداست قفص آن شکاف تو حس پنج هزارشکاف

نیست منظر به ره و بینی منظرآتش نظر آن و خشکست هیزم تو نیک تن چو

نیست آذر که جز جمله درنگریسوزش در شدست آتش که هیزمست بدانکنه

نیست انور چه اگر نورست هیزمآیند ما بعد که کسانی گوش و برای بگویم

نیست ماخر ما عمر بنهم

Page 370: Shams1

آرد می و عشق بگرفتست گوششان های که راه زنیست رهبر عقل که نهانی

رباب گشت ضعیف محمد چشم مخسببخفتنیست زر اگر سخن این زرست گنجتبریزی شمس خورشید و اختر اختر خالیق کدام

نیست منور او شمس کز

479شیرینست ستیزه خوبان ز که کن کن ستیزه بهانه

آیینست بهانه را بتان کهدروغ های بهانه شکرینت لب آن جای از به

یاسینست و ها کاف و فاتحهرا خوبان جور زانک نکنم طمع طبیعتوفا

دینست و عادت و است سرشت و استبگردانی ما ز رو و کنی ترش قاصد اگر به

دروغینست آن و است مکر به و استحلوا من دهان اندر تو غیر دست جان ز به

رویینست گرز که عزیزان پاکرا همه کن خالف آنگه ده وعده آن هزار که

اینست خوش آب صد ارزد که سراباست زر همچو فراق از رخش که دهد او دهد زر چرا

سیمینست که پری آن سیم و زر

است محتاج که دهد او شکر همچو تلخ جواب جوابتمکینست هزار صد را تو

مار چون بد خوی و است گنج تو حسن و گنج جمال بقایبرونینست آن که بادا تو

بسوز خویش ناز به را ما هستی آن قماش کهمسکینست نصیب لطیفت زکات

بنشان کو سگان چون را همه در در برون کهسینینست طور تو کوی سر شرف

Page 371: Shams1

شوند شاه چو شهان خلیفه چوب جفایخورنداست سالطین فن کشیدن عشقآمین کند ملک خواند فاتحه چو امام مرا

آمینست امید خواندم فاتحهزاید می تو اندیشه کز فریب آن هزارهر

کابینست و بها لعلش و گوهراست شوها برون را فقه مدرسه بدانکچنانک

قوانینست مدرسه را عشقشاه بگوید آن شرح تا که کنیم زنده خمش که

تلقینست گزیده زان جهان شخص

480نیست تو والی بجز دل این در که آن حق او به ولی

نیست تو اولیای ز کو نشومنیست تو فدای اگر غم بی جانم مبادمباد

نیست تو سقای اگر روشن چشمماست تو غیر به اگر امیدم مباد باد وفا خراب

نیست تو برای اگر وجودماست تو عکس نه آن که جمالی و حسن شاه کدام کدام

نیست تو گدای او که امیری وگردد دشمنان کام دلم که مده که رضا ببین

نیست تو رضای بجز من دل کامگذشت تو بی که دمی کردن نتانم چه قضا ولی

نیست تو قضای جز مقدور که چارهلرزی می چه او بر را جان تو بباز او دال برنیست تو خدای شد چه کن فدا ملرز

لرزند دیگران تو بر تا خود بر تو ملرز جان بهنیست تو ورای دشمنی را تو که

481

Page 372: Shams1

نیست تو بهای کف به را کس که تو گوهری چه چه جهاننیست تو عطای آن که کف در دارد

بترست زین تو رخ بی زید آنک سزایسزاینیست تو سزای او چه گر مده بنده

جان و دل دمی هر به خواهم تو خاک خاک نثار کهنیست تو پای خاک که جانی سر برمرغان همه بر تو هوای چهمبارکست

نیست تو هوای در که مرغی نامبارکاستادست آنک هر حوادث موج آشنا میان به

نیست تو آشنای چونک نرهددارد بقا وگر عالم ندارد گیر بقا فناش

نیست تو بقای محرم او چوماتست را شهیت کو رخی فرخست خوش چه چهنیست تو لقای بی که کس آن بود لقا

بود خام سخت که نگریزم تو زخم که ز دلینیست تو بالی آتش سوخته

دارد مکان در روی نشد نیست که زدلینیست تو جای که رو که برانی المکانش

را تو ثناگران و ثنا نیست ذره کرانه کدامنیست تو ثنای سرگشته که

گوید می نظم به نظامی آنک مکن نظیر جفانیست تو جفای طاقت مرا که

482برات روز رسید کن نو عاشق زکاتبرات

زکات وقت رسید کن ادا لعلوصال چیست عید دو خیالت قدر و و برات این چو

حسرات نوبت هست نبود آنرسید دوست برات حقایق های باغ بند به تخته ز

نجات یافت شکوفه زمستان

Page 373: Shams1

آوردند دوست قند خبر طوطیان و چو دشت زنبات هزار صد برویید کوه

امروز را باغ عروسان شادیست در دو وفاتوفات یافت خریف و بگشاد

آراست را خاک سماوات نور که شکوفهبیامشکات چون درخت و حقست نور

چیست دانی سبزپوش خضر از پر جوش جهان کهحیات آب درخت و خاک ز کرد

ملک سوی حور برسیدست المکان بی ز زجهات سوی خلد برسیدست جهتچرا زنند همی ارنی نعره طور طیور که

میقات جان کلیم و ربیع یافتعیان حشر و ببین قیامت و آی باغ رعد به که

موات نشور و آمد صور نفخهاشجار قامت و دیدیم فاخته خموشاذان

صالت وقت نیست شرط سخن که کن

483تنهاست غمی وحشت سبب از آنک بدانکهر

هاست تن مراقب و دلست خصمگوشی ای نهاده تن این تنتن و چنگ تو به تنهواست چو ش دمدمه و خاکست توده

گردانگیز هوای همچون تو نفس دیده هوای عدوضیاست خصم و بیناییست و

عسلین مطاعم این مگس مگر زامقلو تویی کهعناست زانقلوه و درد را تو

مگس چو فتی می دوغ این در که زمان آن که در عجبکجاست تو رایت و عقل و توبه

پیچی می فتیله چون چرا توبه و عهد تو به عهد کهرهین چراغی نکباست چو هر

Page 374: Shams1

دریاب را هجر یعقوب یوسف به ز بگو بی کهعماست حبس تو نصرت پیرهن

جایی بر مانده ضریریست پاره گوشت مرده چو چواحیاست عقیله و ضریر ست ای

چشم در زند می خاک او دارو جای بدانبهدواست و خاک و است سرمه مگر که گمان

دیارا الکافرین من تعاف ال نوح چو دعایدعاست مجاب او و نبیست

ست طوفان غریق احمق کشتی زشت همیشه کهرسواست و گوهر مبغوض و صنعت

سو هر زند می موج کرم بحر چه حکم اگر بهراست خبیثین مر خبیثات عدل

گردن کال اندرمکش و خور همی گلو قفا چنانقفاست و صفع سزای داری تو که

خران ماده فراخ فرج چو گشاده کیر گلو کهبرخاست او پیش چو زو نرهد خر

سرگین و شکنبه گرگین سگ ای تو و بخور شکمبهسزاست به سزا بلی سگ دهن

ای نه شکار سگ مرده خر بخور ز بیا و پوز زپیداست خود تو طلعت و شکم

گیرد کی صید بازار و محله صید سگ مقامصحراست و بیشه و کوه سر

گو دلبر و یار نام را همه این کن زشت رها کهزیباست همه دررسد بدو که ها

او تعلق و وی پناه کیمیاست مصرفکهاعالست و اسفل ذرات همه

ذره یک درون را جهان دو کند از نهان کهنابیناست و گول عقل او تصرف

دهلیزیست جمله عقل زیرکی به بدانک اگرسراست برون بود فالطون علم

Page 375: Shams1

عقل گردون هزار صد از به عشق عقل جنون کهپاست و سر بی عشق و کرد سر دعویباشد همش سر بیم بودش سر آنک حریفهر

وغاست شیر آنک هر نباشد بیمعشق رشته الخیاط سم درونه سر رود که

یکتاست و مجرد سر بی و نداردکندش روان و سوزن کندش تا قالوزی که

جداست که ها پاره به ببخشد وصالباریکست که بهل رشته و سوزن حدیثحدیث

بیضاست ید با که کن جان موسیگو ها خوشدلی بحر آن قصه قطره حدیث که

دریاست صد دو مایه او قطرهبحر از خبر بی و بحری سر بر کاسه ز چو ببین

گردشهاست چه نفس هر را تو موج

484بدست دوست ز را تو مر کند دور آنچ چه هر هر به

بدست نکوست ار وی بی نهی روینکوست پوست درون در بود خام مغز پخته چو چو

بدست پوست بدانک پس این از گشتگرفت بال و پر مرغ آن چو بیضه بدانکدرونبدست اوست حجاب پس این از بیضه

کس بسازد جهان با اگر خوب خلق خلق به چوبدست خوست نیک نه نشناسد حق

نیست اندک ست اندک اگر دوست درونفراقبدست موست تای نیم اگر چشم

بگذشت جو و جست به عمری چو فراق این وقت در بهبدست جوست و جست نیز اگر مرگ

بین را دین صالح پس این از کن رها آنک غزل ازبدست رفوست غزل را نو خلعت

Page 376: Shams1

485دگرگونست من نگارین که شد روز شکرسه

چونست ترش شکر آن نبود ترشبود زندگانی آب او در که ای چشمه سبوبه

پرخونست چشمه که دیدم و ببردمرست می گل هزار صد او در که ای روضه جای به به

هامونست و سنگ و خار گل و میوهبدمم پری آن روی بر و بخوانم آنک فسون از

افسونست همیشه خوان پری کارنشد شیشه زبون ها فسون به من او پری کار که

بیرونست فسانه و فسون زست دیرینه های خشم او ابروی در میان گره

مجنونست هالک لیلی ابروینیست زندگانی تو بی مرا که بیا ببین بیا ببین

جیحونست چشم تو بی مرا کهکن روشن چشم که ماهت چو روی حق چه به اگر

افزونست خلق جمله از من جرمچیست جرمم که دلم برآید خویش گرد هر به آنک از

مقرونست نتیجه با سببیازل حکم نقیب از رسدم همی گرد ندا که

کونست زان نه سبب کاین مجو خویشببرد و بیارد گیرد و بخشد او خدای کار که

موزونست عقل میزان به نهفیکون کن لطف به اکنون هم که بیا در بیا بهشت

ممنونست بگشاید غیر کهعجیب های شکوفه ببینی خار عین عین ز ز

قارونست گنج که ببینی سنگکلید هزار آن از و ابدست تا لطف نهانکه

نونست سفینه و کاف میانه

486

Page 377: Shams1

تابانت لطیف خمار چشم حق حلقه به بهپریشانت طره آن حلقه

شکر های تنگ و مر بی حالوت تعبیه بدان کهدر شکرافشانت ست لعل آن

درجست تو لعل دو کاندر کهربایی گشت به کهجویانت ذره و خورشید و مه آن از

روحانی لعل های گل و غنچه حق دام به کهگلستانت در ست عقل بلبل

پرور جان جمال تاب به و حسن آب آن به کزخندانت انار را دهان گشاد

هاست دل قبله که الهی جمال به بدان دم کهجانت برد می سجده طرب ز دمبسیارست معجزات را تو و یوسفی بس تو ولی

برهانت خوب روی آن خود ستتوند اسیر یوسفان بس یوسف جای عز چه خدای

بدیشانت دهد کی جل ونرگس رویدی برگ هر ز و گیاه هر برایز

بستانت به بدی جا از دیدنتروان گرم جان تو عشق آتش ز سوخت دهد چو کجا

سردانت دست به سردان شهتو صورت کرد پوشیده تو روی غرقه شعاع که

سبحانت نور خورشید چو کردخورشیدت نور ز دم هر صورت از هزار برآید

احسانت نماید و پاک دلناپاک دل خواهدت اگر خویش و درون ابلهی ز

زندانت به کشد می خریحیلت به بفریبدت عاقل هیچ بند عقل نه پای نه

سلطانت هیچ جاده کندعظمت از نگنجی می جهان دو در که را ابوهریرهتو

انبانت در برد چون گمان

Page 378: Shams1

شعر پرده ز را تو ستایم که غزل هر ز به دلمچندانت هزار ستاید پرده

چیست ستایش کیستم من و باشد کی جان دلم ولیکریحانت به کنم گلشن را

تبریزی شمس آفاق مفخر تو تو بیا کهارکانت غریب و مهی غریب

487عرفات این عارفان عرفه چون و عید که چو هر به

برات دهند می دانست تو قدرآیند می دراز راه ز وار برایهالل

الحاجات قاضی ز کارگزارینیست نصیبی بازارشان ز که مفلسان مخزن به ز

زکات کشند همی سلطان زرآیند می بسته درهای گشادن زیر پی گرفته

نجات کلیدهای ها بغلآید می زفت زنبیل جان هر دست شنیدهبه

الصدقات لتاخذوا تعالو بانگملک زکات ببین کن گذری بیا طور بیا به

میقات غلغل و عمران موسیبسیار زر آن از همیان پهلوی دریدهدریده

نبات و قند بار ز هاشان قوصرهبرد تاند چه خود مور جهان دو خرمن کن ز خمش

صلوات شنو می و دور بنشین و

488جداست گیر و دار تو با مرا سالم این دمیدر

خداست حجاب در و ست نهان عظیمترنگ ترنگ آن ست عجیب سخت چنگ چهز

هاست چه هاست چه کان برآورده نعره هاست

Page 379: Shams1

ست رکنی کاین شاه بیاورد لعل که شراب خمشغطاست کشف وقت نه و جنون وقت

489چراست ترش تو رخ وصالی مست تو بروناگر

گواست شیشه درون حال ز شیشههشیار صد میان مستی باشد بوی پدید ز

راست و چپ از فتادن و چشم ز و رنگنوشند اولیا که شرابی الخصوص جوش علی کهخداست لطف خم ز قوامش و نوش و

دگر خم هزار میان شراب و خم کف بهپیداست غلغله به و جوش به و تف

جان ز ست آتش که دان می دیدی جوش خروشچوسوداست شعله دانک می دیدی

دهدت کی شراب فروشی سرکه جرعه بدانک کهبهاست نقد به شکر من صد را اش

انفسهم المومنین من باده هوایبهایشراست و بیع هوات گر بمان نفس

نرسید عوض و کردی رها نفس چنین هوای مگوخطاست دروغ این مکرم آن بر که

قوسینست قاب خرابات به شب که درونکسیلقاست خمار او پرنور دیده

طهور شراب باده غم ز ست آن طهارتی درکجاست ز غم باد ست باده که دماغ

خراباتست آن نام ربی عند نشانابیتماست پیمبر از هم یسقن و یطعم

490توست مه چون روی یاد از زندگی چو همیشهمرا

توست خرگه آستان گهم سجده

Page 380: Shams1

کند زنده روز به تا کشدم شبی هر آن به نوایتوست درگه پاسبان کو سگ

را تو روح بدید من گل و آب پیش خردزتوست شه او که کنش سجده که بگفت

ابد به تا ماند سجده آن در و کرد نهادهسجودتوست ره او که خوش خاک آن بر روی

منم که را خاک شوره این اگر باشدت نعل چه بهتوست گذرگه آن که بازنوازی

حق به دین شمس تبریز دیده دو کهربای ایا توتوست که عاشقی به دل دلی

491بادست اگر سر به سر جهان کار و باد جهان ز چرا

بیدادست و داد مکافاتباقیست چون که نگر محمد بود و باد بعد به ز

بنیادست سخت پنجاه و ششصدبینی نمی او جنس و بولهب باد از ز کهیادست شان فسانه فضیحت برایباشد کجا را باد بقا و ثبات این چنین در

آحادست کمتر قاف که ثباتعزیر دعای و عیسی دم باد عنایتنبود

ادست نورست که بد ازلیباقیست سخن بگذرد سخن باد چه چه اگر اگر

شادست چمن بگذرد صبا بادلرزد می برگ همچو جهان باد بیم باد ز درون

پوالدست تیغ که ندانینشناخت جهان در باد بجز که بود کهی کهی کهی

فرهادست نه که آنک ز نکندفریاد بسی کنم گر نشوی باخبر از تو که

فریادست های موج دلم درون

Page 381: Shams1

زند تو بر موج و ببینی بحر تو شود اگر یقینآبادست ملک بادست نه که

492شدست چه را دانه و بپرسی چند دام بام ز به

شدست چه را خانه و برآیی چندخویش هستی میان نشینی چند آتش فسرده تنور

شدست چه را زبانه و عشقگردی می دور ز عشقش آتش تو بگرد اگر

شدست چه را میانه صافی نقرهنشوی چون سیر اندیشه و غم دردی یار ز جمال

شدست چه را مغانه شراب ودرپیچید گرم وجودیت سرد چه ره اگر بهشدست چه را بهانه بهانه به کنش

برو تو بگو کند زمانه ز ار بی شکایت زمانهشدست چه را زمانه و خوشست تو

شاخ چرا وار ای درخت وسوسه یگانهشاخشدست چه را یگانه و بیخ چو باش

نیست صورت و هست شخص او در که ختن آن فالن در مگوشدست چه را فالنه و است کس چه

تبریزی شمس ز دل این شد عشق ز نشان ببینشدست چه را نشانه عشقش دولت

493نگریست جان جهان در نظرت و مردی باز تو چو

شدی زیست زنده بدانی سپس زینبازآمد و مرد ادریس چو که کسی آن مدرسهر

حفیست غیوب بر و ملکوتسترفتی جهان از ره کدامین به بگو زان بیا وخفیست که آمدی ره کدامین به طرف

Page 382: Shams1

بپرند شبی هر به ها جان جمله که شهر رهی کهتهیست مرغ ز شب به ها قفص شهر

دور ست ببسته پای مرغ نپرد چو چرخ می بهعجمیست او دوار وز نرسد می

بازپرد و مرگ به ببرد چو را و عالقه حقیقتچیست ببیند را چیز هر سر

خمشی عالم پرست که باش مکوبخموشتهیست طبل گفت که مقالت طبل

494نوشت که رسیدی نهانی شاه میبه

نوشت که چشیدی آسمانیرا چمن حیات را ختن میاننگار

نوشت که کشیدی گلستانشکر جمله ایا دلبر جان ماهی ایا چه

نوشت که عیدی چه شاهی چهپیامت رندان ز سالمت مستان قفل ز که

نوشت که کلیدی را طربطبیبی شیرین چه رقیبی رعنا سر چه در که

نوشت که پزیدی شرابیتبریز شمس غم گزیدی خوش گزیدهدال

نوشت که گزیدی را کسی

495نیست آهنگ صلح را تو مر تو اگر با مرا

نیست جنگ سر جان ایصلح به من روم آیی جنگ در خدایتو

نیست تنگ جهان را جهانصلح جهانیست و جنگ جهانجهانیست

نیست فرسنگ به معانی

Page 383: Shams1

بدند برادر آتش هم و آب اصل هم ببیننیست سنگ بجز دو هر

نظام ندارد عالم دو این بی روم که اگرنیست زنگ بی خوبست

داد پیغام بار صد عقل کن مرا خمشنیست ننگ آن فخرست که

496حیات آب اصل بحر ای تو طرب ای

صفات چو مهان دگر و ذاتکجا به تا کجاست گفتم چه یکی اه کو

ذات تو چو الیق وصفخورد غوطی روت عشق در که ریشهر

هست به زند فوات خندی وگردد شکرین غرب تا نماید شرق گر

نبات شکرت بدودید دلبر عشق جام من چون جان لعل

هات که گفت خویش خونپای تا سرش از و بنوشید آتشیجان

شررات از برفروختنشناسد که چنان جان شد خویشتنمست

طاعات از جز می ز رارا تو مژده عرش ز آمد من بانگ ز که

عطات نور درگذشتیافت نتوان که بخششی از صد مژده دو به

عنات و چشم خون سالاو پیاله از قطره هر به مردهکه

فتات عجوز شود زندهبودی بو دوست عشق از کیگرش

الت هرگز گشتی نگوسار

Page 384: Shams1

دانی کجا او مست شدی و چون رکوع توصلوات در سجود

عشق پرتو ز شدی بیخود آن چونک جسمصالت جان ماست شاه

الدین شمس پای به بمردی زندهچوممات ز ایمنی تو گشتی

خداوندیش از مخدوم ملک داد بهربرات و مثال ابد

497راست و چپ از آمدند در صوفیان به در

کجاست باده که کو به کوجان کویش و ست دل صوفی بادهدر

خداست خم ز صوفیانساقی گشاد را خم گفت سر هر و الصالماست عاشق که کسی

مستی چنین و باده چنین همه این دررواست و حالل مذهبی

مجلس چنین در که بشکن خطا توبه ازخطاست هزار صد توبه

نیز را زاهدان تو شکستی زن چون الصالصالست روز روز که

انداخت خویش چشم ز گر مردممردمتجاست عاشقانت چشم

برفت غم گر کمتر روی جایآبهواست و آب برون عاشق

گشتند ما ز اگر را آشنایان غرقهدریاست آن در آشنا

498

Page 385: Shams1

نیکیست محرض نیکان همچوفعلسیکیست باعث که مطرب

یزدان بندگان تحریض و بهر بد ازشاکیست و شاکر نیک

کرد موسی شکر و فرعون ز نکر بهانه بهحاکیست ما حال

منیست جنس در کی هر جنسفرعونپاکیست در آنک هر موسی

شادیست همه یقین غم پی پی از از وغمناکیست تو شادی

آن از احمد گزید باشی شاهخاکافالکیست پیک و معراج

نبات تو از بروید باشی دل خاک گنجخاکیست او آنک یافت

تو و من بی یکیم چون همه پسماکیست با سخن این باش خمش

499نیست عنایت و دولت جز گشاد عشق جز

نیست هدایت و دلنکرد درس بوحنیفه را را عشق شافعی

نیست روایت او درست اجل تا یجوز و علمالیجوز

نیست نهایت را عشاقشکراب در اند غرقه شکر عاشقان از

نیست شکایت را مصرشکر نگوید چون مخمور را جان ای باده

نیست غایت و حد کهدیدی ترش و پرغم را که نیستهر

نیست والیت زان و عاشق

Page 386: Shams1

ست باغی پرده غنچه هر نه و گر غیرتنیست سرایت را رشک

عشق ره این اندر باشد او مبتدی آنکنیست بدایت از واقف

زیرا خودی از نیست شو از نیست بترنیست جنایت هستیت

شو رعیت مشو راعی جز هیچ راعیینیست رعایت سد

بالله کفی را بنده بدی لیکشبسنیست کفایت و دانش اینکنایاتست و مشکل این صریح گوید این

نیست کنایت این استبرزد ای کوزه به کوری گفتپای

نیست وقایت را فراشره سر بر چیست کاسه و را کوزه راه

نیست نقایت خزف زینبرگیرید راه ز را ها که کوزه یا

نیست سعایت در فراشنیست ره بر کوزه کور ای ره گفت بر لیک

نیست درایت را توکوزه سوی ای کرده رها روی ره می

نیست غوایت بجز آندین ره در تو مستی جز ز خواجه آیتی

نیست غایت و ابتداآیت طالب و تو آیت آیتی ز بهنیست آیت خود طلب

کوشش ره در نه ور رهی هیچبینیست جرایت بی کوشنده

است یره ذره مثقال زله چونک ذرهنیست نکایت بی

Page 387: Shams1

نیست گشادی بی خیر چشمذرهنیست عمایت اگر بگشا

است آب نشانی نباتی چیستهرنیست جبایت او از را کان

هاست نشانی را آب این کن را بس تشنهنیست وصایت حاجت

500جز امروز نیست قبله آید شهنشه که هر

نیست ره بگو در بهباش آگه بهانه وز گو همهعذرنیست آگه کس یک و خفتنددراز نه و کوته نه کو نگذارد آتشی

نیست کوته و درازخیاالتست تو طبع چه یوسفیدر

نیست چه در خیال بیآکند مغز رسید گندم که همرهچون

نیست که همره و ماسترا یکایک کند پاره آن پاره عشق

نیست ده پاره که یکرا تو گوش کشند می گهی آن گه سوی

نیست گه گه که عالمیترکانست شاه تبریز به شمس رو

نیست خرگه به شه که صحرا--------------------------------------------------------